#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_نود_و_دوم
من لیلا و آیدا و چندتا از دوستان قدیمی شادي وقتی به حسین اطلاع دادم که به خانه شادي می روم با خنده گفت : کجا هست ؟با تعجب گفتم : می خواي بیاي؟مردد گفتم : خوب شاید بیام با هم از روي آتش بپریم نیام؟ خوشحال جواب دادم : حتما بیا احتمالا ساعت 6:30 ...7 همه می آییم دم در. ،بعد آدرس را دادم و بی صبرانه منتظر فرا رسیدن شب شدم. خانه شادي زیاد با ما فاصله نداشت. یک مهمانی دخترانه ترتیب داده بود تا دور هم باشیم. من هم ازخدا خواسته قبول کردم امسال سهیل به محله گلرخ می رفت و من حسابی تنها می ماندم. پدر و مادرم هم اهل آتش بازي و این حرفها نبودند. قرار بود من دنبال لیلا بروم. از چند روز قبل سر و صداي نارنجکها و ترقه ها بلند بود. وقتی به خانه شادي رسیدیم سر و صداها به اوج رسیده بود. جوانهاي کوچه یک کومه بزرگ از چوب و تیر و تخته جور کرده و منتظر تاریک شدن هوا بودند. خانه شادي اینها هم مثل لیلا آپارتمان بود. یک آپارتمان در یک مجموعه بزرگ ، وسایل خانه کم و شیک و زیبا بود. برعکس خانه ما که مثل سمساري بود. خانه شادي اینها خلوت بود و به آدم آرامش می داد. رنگ وسایل و مبلمان مایه هایی از سفید و بنفش داشت . مادر شادي هم زن خونسرد و آرامی بود با هیکل چاق و قد بلند موهاي کوتاهش به رنگ بور در امده بود و صورت خالی از آرایش پر از جذبه بود. با خوشرویی با ما دست داد و خوش امد گفت.
شادي یک خواهر کوچکتر به نام کتایون داشت که کتی صدایش میکردند. تقریبا هم شکل و هیکل خود شادي بود با یک دنیا خنده. کمی با هم صحبت کردیم و به موسیقی گوش دادیم کم کم هوا تاریک می شد و سر و صداها اوج می گرفت. مادر شادي هم مهمان داشت و مدام در آشپزخانه بود. سرانجام همه آماده شدیم که به کوچه برویم . تا وارد کوچه شدم با چشم شروع به گشتن به دنبال حسین کردم. عاقبت دیدمش مظلوم و ساکت به درختی تکیه کرده بود . دستش را در جیبش فرو کرده و به آتش خیره مانده بود. به بچه ها نگاه کردم همه مشغول حرف زدن بودند. آهسته به طرفش رفتم . صورتم را کمی ارایش کرده بودم. مانتوي سبز رنگی به تن وروسري کرم رنگی به سر داشتم. جلو رفتم و سلام کردم. حسین از جا پرید. نگاهی به سر تا پاي من انداخت و گفت : سلام . نشناختمت ! با خنده گفتم : چرا ؟ لبخند کمرنگی لبانش را از هم باز کرد : اخه تو همیشه تو دانشگاه با مقنعه و روپوش تیره و بدون آرایش دیدمت .بعد دوباره نگاهم کرد : خیلی خوشگل شدي .خجالت کشیدم به اتش خیره شدم. دختر و پسري در حال پریدن از روي آتش بودند وقتی خواستند بپرند داد می زدند :سرخی تو از من زردي من از تو .چندین آتش پشت سر هم روشن کرده بودند که به فاصله چند متر تا آخر کوچه ادامه داشت. به گروه بچه ها نگاه کردم هنوز مشغول حرف زدن بودند. آهسته دست حسین را گرفتم کمی نگران بودم که ناراحت شود اما ناراحت نشد دستم را درمیان دست گرمش گرفت به طرف اتش راه افتادم. بدون هماهنگی با هم به صدا در امدیم: یک .. دو .. سه ! دست در دست هم از روي همه آتش ها پریدیم. یک دنیا احساس عشق و محبت در دلمان بود. با اینکه هیچکدام حرفی نمی زدیم اما یک احساس داشتیم. در آخرین پرش به حسین نگاه کردم که نفس نفس می زد. رنگش پریده و لبهایش کبود شده بود. هول و دستپاچه به گشه اي کشاندمش دستش را از میان دستانم بیرون کشید و از جیب اورکتش یک اسپري بیرون آورد. و با عجله داخل ریه هایش فشار داد. تازه یادم افتاد حسین به بوي دود و مواد منفجره حساس است. چرا نفهمیده بودم ؟ گریه ام گرفته بود. حسین هنوز داشت نفس نفس می زد. گفتم :- حسین می خواي بریم بیمارستان؟ بریده بریده گفت : نه دعا کن به سرفه نیفتم .به دیوار تکیه داد. روبرویش ایستادم . آهسته گفتم : ببخشید همش تقصیر من شد !
دستش را بالا آرود : نه این حرفو نزن خودم یادم رفته بود.وقتی از هم خداحافظی کردیم هنوز نگرانش بودم. ناراحت و نگران به جمع دوستانم پیوستم.شادي با تعجب گفت : وا ! تو کجا رفتی ؟ فوري گفتم : توي مجموعه ! من یکم از سر و صداي بمب و ترقه می ترسم. رفتم تو تا کمی سر و صدا بخوابد.آن شب تا صبح بیدار بودم . هر چه به خانه حسین زنگ می زدم کسی گوشی را بر نمی داشت. ته دلم می دانستم اتفاق بدي افتاده و گرنه حسین حتما به من زنگ میزد. مخصوصا براي اینکه خیال من راحت شود. صبح زود دوباره زنگ زدم اما خبري نبود. مادرم از صبح زود با طاهره خانم مشغول خانه تکانی بود. ظهر به شرکت حسین زنگ زدم اما همکارش گفت که هنوز حسین نیامده شرکت. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود که تلفن زنگ زد. با عجله گوشی را بداشتم. صداي غریبه اي درگوشی پیچید .
# کانال_داستان_و_رمان_مذهبی^👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚🌧💚🌧💚🌧💚🌧💚
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_دوم
مهرزاد در خانه همش غر میزد و عصبی بود. سر همه داد می زد و دعوا راه می انداخت.
اخلاقش به مرور بد میشد و هربار با دیدن امیر مهدی بدتر هم می شد.
یک روز به سرش زد و تصمیم گرفت با پدرش حرف بزند. تحمل دوری حورا را نداشت. میخواست او را برگرداند انا می دانست که نمیشد.
_بابا از شما و این زندگی که برام ساختین، از مامان و بلاهایی که به سرم آوردن، حتی از خدا و دعاهایی که بی جواب گذاشت.. گله دارم. میترسم دیگه چیزی بخوام از کسی.
من... من حورا رو دوست دارم بابا. اما شما و مامان از این خونه فراریش دادین.
_ پسر حرف دهنتو..
_ با اذیت کردنش، با دروغ گفتن، با کلک و حیله و هزار تافریب دیگه. من اونو دوست داشتم الانم دارم. رفتم دم خونش راهم نداد میفهمین؟
منو از خودش روند. اینا همش تقصیر شما و مامانه. انقدر عرصه رو بهش تنگ کردین که از این خونه گذاشت رفت. اصلا دقت کردین که مارال از وقتی حورا رفته دیگه دل و دماغ قبل رو نداره؟
نمره هاش کم شده، همش تو خودشه..
آقا رضا هم این را فهمیده بود اما هنوز نمی توانست روی حرف همسرش حرفی بزند.
هنوز هم وهم داشت از اتفاقاتی که بعد از مخالفت و حرف روی حرف آوردن، قرار است بیفتد.
– بس کن مهرزاد برو پی کارت. الانم که کار و بار داری دیگه چیزی کم نداری برو زندگیتو بکن بعدشم یه دختر خوب پیدا می کنیم میریم خاستگ...
_ عمرا بابا عمرااا. من تا آخر عمرم دلم پیش تک دختر خوب این خونه میمونه.
خاستگاری و از ذهنتون بیرون کنین.
_ آخه پسر خوب نیست اینهمه عذب بگردی. کار و کاسبی داری، خونه هم که بهت میدم، ماشینم که...
دوباره وسط حرف پدرش پرید و گفت: این وضعیه که خودتون واسه من درست کردین. من کوتاه بیا نیستم خدافظ.
از اتاق بیرون زد و خانه را هم ترک کردو اسم خاستگاری هم که می آمد دلش هوای حورا را می کرد.
نمی توانست کسی را جز او دوست بدارد.
#نویسنده_زهرا_بانو
💚🌧💚🌧💚🌧💚🌧💚
╔═...💕💕...═#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
❤🍀❤🍀❤🍀❤🍀❤
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_نود_و_دوم
❈◉🍁🌹
یه نفس عمیق کشیدم و نگاهمو سمت بچه ها چرخوندم و گفتم اسم اقا محسن و ...
اما وقتی که بزرگ بشن بهشون توضیح میدم که پدر واقعی شون کی بوده...
اخه زینب نمیخواد در حق اقا محسنم ظلم کنم او بنده خدا بزرگترین فداکاری رو در حق
ما کرده
پس وقتشه منم جبران کنم
زینب ـ افرین ابجی تصمیم خوبی گرفتی من کاملا موافقم غیراز اینم ازت انتظار نداشتم
😊😊😊😊😊
فقط زینب دعا کن به سلامت برگرده😔😔
ان شاالله توکلت بر خدا باشه...
حدودا ۱۵روز از تولد بچه ها و یه ماه از رفتن محسن میگذشت
اما خبری ازش نبود
همه نگرانش بودیم عمو اینا هر کاری کردن نتونستن باهاش تماس بگیرن
همه تو دلشوره و ناراحتی بودیم منم همش خود خوری میکردم و ناراحت بودم
مامان ـ دخترم خودتو ناراحت نکن ان شاالله که به سلامتی همین روزا بر میگرده به فکر بچه هات باش عزیزم ناراحت برات خوب نیست
مامان اخه حس بدی دارم
احساس میکنم همش از پا قدمی منه اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته چی؟؟؟
من خودمو نمیبخشم 😔😔
عه فرزانه این چه حرفیه دختر
جای دیگه نگی اینو ...
اخه چه ربطی به تو داره دخترم
اونجا جنگه هرکس که میره
پیه خطرشو به تنش میماله
برگشت هرکس با خداست
مامان دست خودم نیست دیگه طاقت ندارم اتفاقی که برای عباس افتاده برای محسنم بیوفته...
اصلا بد به دلت راه نده فقط براش دعا کن.
اون شب همه برای دیدن بچه ها تو خونه ی ما جمع شده بودن که گوشی عمو به صدا در اومد همه سکوت کردیم
عمو جواب داد انگار یکی از دوستای هم رزم محسن بود
الوو ... بفرمایید... سلام علیکم خوبی پسرم ...ممنون ....
چی شده؟؟.....علی جان از محسن خبری شده.....
یه دفعه عمو خشکش زد و با صدای لرزون پرسید چی ؟.؟؟
الان کجاست ؟؟!!
باشه باشه من الان میام ...
همه با ترس پرسیدیم که چی شده ..
عمو دقیق نگفت فقط اینو گفت که محسن الان تو بیمارستانه باید بریم ...
همه سوار ماشین شدیم و رفتیم ،، به بیمارستان که رسیدیم علی دوست محسن جلوی در منتظر ما بود
تا مارو دید اومد سمتمون .
مارو به اتاقی که محسن بستری بود برد ... محسن روی
تخت دراز کشیده بود
گردنشو با گردنبد طبی بسته بودن دکترم بالای سرش بود زن عمو که محسن و تو اون حالت دید رفت بالای سرشو گریه میکرد
عمو هم خیلی بهم ریخته بود ولی سعی میکرد پیشه ما گریه نکنه...
همه ناراحت دور محسن جمع شده بودن منم از پشت بقیه فقط نگاه میکردم
محسن همش اروم دستشو می برد بالا و به زن عمو اشاره میکرد که گریه نکنه
عمو نشست کنارش دست محسن و گرفت تو دستش
پسرم چی شده چرا به این روز افتادی بابا جان خیلی مارو ترسوندی😔😔😔
محسن به خاطر وضعیتش نمیتونست حرف بزنه چون هنوز اثر داروی بی هوشی بعد عمل تو بدنش مونده بود
عمو ـ اقای دکتر پسرم چش شده؟؟
خونسرد باشید پسر شما با برخورد ترکش به نزدیک نخاعش که خیلی در شرایطه بدی بود مجبور شدیم با ریسک بالا فورا عملش کنیم
و خوشبختانه با موفقیت همراه بود فقط یه موضوعی هست...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❤🍀❤🍀❤🍀❤🍀❤
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نـود_و_دومــ
✍حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت..
حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتم اش.
فردای آن شب حسام به سراغم آمد. و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم.
از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت.
شاید زیاد زنده نمیماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم، دیگر کیفیت داشت
لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم.
یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ایی رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد.
این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم.
به حیاط رفتم. با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد.
این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟کاش نباشد..
در ماشین مدام حرف میزد و میخندید. گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد..
نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم.
ماشین را مقابل یک گلفروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت.
متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم.
به یک جمله اکتفا کرد میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش..
پرسیدم کیست؟ و او خواست تا کمی صبر کنم..
مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت اینجا اسمش بهشت زهراست.خونه ی اول و آخر همه مون..
اینجا چه میکردیم. با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم.
جلوی چند قبر توقف کرد.
شاخه ایی گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند.
حزن خاصی در چهره اش میدویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم.
دوباره به راه افتادیم از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید.
من در تمام عمرم چنین منظره ایی را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟ حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم اینجا مزار پدرِ شهیدمه..
ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم؟
هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود؟
امیرمهدی دیوانه شده بود؟مگه مرده ها ما رو میبینن؟
حسام ابرویی بالا انداخت مرده ها رو دقیقا نمیدونم.. اما شهدا بله، میبینن؟
نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود شهدا؟ خب اینام مردن دیگه
خندید و با آهنگ خواند نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر به خون آغشته اند، الله اکبر..
نه نشنیدم بود. گلها را پر پر میکرد شهدا عند ربهم یرزقونند یعنی نزد خدا روزی میخوردن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه..
حرفهایش همیشه پر از تازگی بود نو و دست نخورده..
چشمانش کمی شیطنت داشت خب حالا وقتِ معارفه ست..
معرفی میکنم.. بابا.. عروستون..
عروسِ بابام.. بابام
خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا..
وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیِ چسبیدم به بابام که من زن میخوام..
که زنمم باید چشماش آّبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه..
یک روز درمیونم میومد اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..
قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود.
ناخوداگاه زبانم چرخید تو حق نداری شهید بشی..
لبخندش تلخ شد اگه شهید نشم.. میمیرم..
او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم.. نه شهادت، نه مردن..
با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم. انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک میکشید و چنگ میانداخت.
این سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود.. با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس..
حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم..
بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼