eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
صفر آن روز گفت که می داند مردم به چه چشمی به من نگاه می کنند وبه نظرش همه این حرفها خرافات و احمقانه است بهم گفت که قبلا ازدواج کرده ولی گل نسا زنش، سر شکم اول، همراه بچه، مرده و اونو تنها گذاشته است. برام گفت که یتیم بوده و با بدبختی بزرگ شده و توانسته خرجشو در بیاره و حالا بعد از چند سال که از مرگ گل نسا گذشته، می خواد دوباره زن بگیره و براش مهم نیست چه نسبتهایی به من می دن! بهم گفت دلش می خواد زنش هم مثل خودش رنج کشیده و زحمت کش باشه که اینها رو در وجود من دیده و خوشش آمده است، بعد ازم پرسید می خوام باهاش عروسی کنم یا نه؟ براي اولین بار تو تمام زندگی ام کسی پیدا شده بود، که میل مرا هم در نظر می گرفت. با خودم فکر کردم، دیدم بهتر از صفر برام پیدا نمی شه. هم هنوز جوون بود، هم کاري وزحمت کش، از همه چیز من هم خبر داشت و می دونست. هر جا هم می رفتم و هر چقدر هم کار می کردم باز صد برابر از خانه عمویم بهتر بود. این بود که جواب مثبت دادم و صفر به خواستگاري ام آمد. هر چه اطرافیان سعی کردند منصرفش کنند و هر چه قدر پشت سرم بدگویی کردند و نسبتهاي ناروا دادند، در صفر اثر نکرد و سرانجام دست خالی به خانه بخت روانه ام کردند. صفر هم که یک بار زن گرفته بود، دیگر عروسی نگرفت و آرزوي یک مراسم عروسی و پوشیدن لباس عروس، به دلم ماند. در عوض هر چه در خانه عمویم، زیر دست مانده و بدبخت بودم، در خانه صفر فکر می کردم دربهشت هستم. کارهایم کمتر شده بود و حداقل سرکوفت نمی خوردم. صفر بعد از کار یک راست به خانه می آمد و وقتی همه چیز را تمیز و مرتب می دید، از من تشکر می کرد. اوایل هر وقت ازم تشکر می کرد، گریه می کردم. بعدها کم کم عادت کردم که کمی هم به خودم احترام بگذارم. صفر کسی را نداشت و منهم اصلا دلم نمی خواست با فامیل رفت وآمد کنم. چند ماهی که از ازدواجمان گذشت حرفهاي مردم کمتر شد و من هم در آرامش بودم. بعد حامله شدم، صفرخیلی خوشحال بود و مدام دور و برم می پلکید. می دانستم از زایمان زن اولش، خاطرة بدي دارد و سعی می کردم خیالش را راحت کنم. با اینکه از من خیلی بزرگتر بود، دوستش داشتم و بهش محبت می کردم. سرانجام موعد زایمانم فرا رسید و ماماي ده که خیلی هم حاذق بود، بالاي سرم آمد. بیچاره صفر مثل مرغ سر کنده، بال بال می زد. من خیلی راحت وزود زائیدم. یک دختر خوشگل که مثل برف سفید بود و لبها و لپهاي سرخ داشت. واي که صفر چه ذوقی داشت. چقدرشیرینی و نقل و نبات بین مردم پخش کرد. گوسفند قربونی کرد. نمی دونی! اسمش رو هم با عشق و شور گذاشت عاطفه! ... عاطفه شده بود چشم و چراغ صفر، زود از سر کار می آمد و دخترش رو با خودش می برد گردش، براش کفش و لباس و اسباب بازي هاي خوب می خرید. منهم خوشحال و راضی بودم. عاطفه بزرگتر می شد و من اما دیگر حامله نمی شدم. پیش ماما رفتم، دکتر رفتم، هزار جور دواي گیاهی خوردم، دادم برام دعا نوشتن، اما نشد که نشد! صفر هم راضی بود، می گفت چرا انقدر خودت رو عذاب می دي؟ ما که بچه داریم، دختر و پسر هم با هم فرقی ندارن!... اما من همیشه دوست داشتم چند تا بچه داشته باشم که با هم همبازي شوند، ولی خوب با قسمت نمی شد جنگید. عاطفه تقریبا سیزده، چهارده ساله بود که سیل همه جا را برداشت. صفر بدبخت شد. تمام زمینها رو شالی کاشته بود و آب ویرانگر تمام برنج ها رو از ریشه کنده بود. تمام زمین زیر آب رفت، البته شالی همیشه تو آب هست، اما سیل همه چیز رو شست وبرد. سر موعد، صاحب زمین که ملاك بزرگی هم بود، سهمش رو می خواست. هر چی صفر می گفت بابا جون سیل همه چیز رو برده! می گفت به من ربطی نداره. من اجاره ام رو می خوام. هر چی این در و اون در زدیم و من چند تا النگوم رو فروختم، پول جور نشد که نشد. یک شب دیدم نعمت خان خوشحال و خندان به طرف خونه ما می آید. همون صاحب زمین! فوري صفر رو صدا کردم و چاي درست کردم. عاطفه هم که داشت درسهاشو می خوند و می نوشت، رفت تو ایوون پشتی تا باباش شرمنده نشه. خیلی بچۀ مهربون و با عقلی بود خلاصه! نعمت آمد و نشست. شروع کرد به بگو و بخند با صفر، منهم خوشحال شدم که حتما. نعمت خان قانع شده که سیل آمده و تقصیر ما نبوده و آمده یک جوري با صفر کنار بیاد. ولی وقتی دیدم نعمت رفت و صفر حسابی رفت توخودش، فهمیدم قضیه این نیست. آنقدر نشستم و به صفر پیله کردم تا عاقبت زیر زبونش رو کشیدم تا فهمیدم قضیه چیه! نعمت در لفافه به صفر حالی کرده بود که حاضره از بدهی اش بگذره به شرطی که ما عاطفه رو به پسرش بدیم. داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤ بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی علی°° ساعت ۷از خونه خارج شدیم یه دست گل خوشگل خریدم باکمی تاخیر ۷:۴۵ رسیدیم زهراخانم با ما اومدن زنگ زدیم پدر و مادر زینب خانم به احترامون دم درب ورودی بودن سلام علیک کردیم رفتیم داخل نشستیم شروع کردن از توافق نامه هسته ای، اشتون و.... تا مادر گفتن : حاج خانم نمیگید این عروس خانم چای بیارن منیره خانم : زینب جان مادر چای بیار زینب خانم چای آوردن اول به طرف بزرگترها گرفتن بعد طرف من روم نشد سرم بیارم بالا یه چند دقیقه که گذشت مادر گفت :حاج آقا اگه اجازه بدید بچه ها برن حرفهاشونو بزنن حاج آقا:بله بفرمایید زینب جان دخترم علی آقا را راهنمایی کن با زینب خانم وارد اتاق شدیم ده دقیقه سکوت کامل بود -زینب خانم نمیخاید حرفی بزنید زینب :علی آقا چرامن؟ با ماجرای این عکس... -تو جریان عکس شما فقط غفلت کردی علاقه منم مال امروز و دیروز نیست از پارسال نمایشگاه دفاع مقدس شروع شد با محجبه شدنتون عالی تر شد الانم اگه شما لایقم بدونید قول میدم خوشبختتون کنم بیست دقیقه بعد از اتاق خارج شدیم مادر:دهنمون شیرین کنیم ؟ زینب :هرچی پدر بگن زهرا:خب پس مبارکه مادر:حاج آقا با اجازتون یه خطبه محرمیت بخونیم تا بچه ها پی کارای عقد باشن صیغه محرمیت که خوندن 💍انگشتر نشان دستش کردم دست هردومون حرارت دستمون🔥آتیش بود .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤❤❤❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662