#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
صبح روز ثبت نام شادي دنبالمان آمد . هر سه در حال صحبت و خنده به دانشگاه رسیدیم .مثل همیشه جلوي پنجره هاي اموزش غوغا بود. همه داشتند فریاد می زدند. دستها در هوا تکان می خورد و همه همدیگر را هل می دادند. چند ثانیه بعد ما هم در ازدحام بچه هاي فریاد کش غرق شدیم. سر انجام با از دست دادن چند دکمه و پاره شدن جیبهایمان موفق شدیم برگه هاي ثبت نام را دریافت کنیم .مشغول انتخاب واحد بودیم که از گوشه چشم حسین را دیدم . کنار تلفن عمومی ایستاده بود و داشت با نگاه دنبالم می گشت. با سرعت واحدهاي مورد نظرم را نوشتم و با لیلا و شادي چک کردم بعد کاغذ را امضا کردم و به طرف لیلا گرفتمو گفتم :- لیلا قربونت برم این برگه من رو هم ببر بده به مدیر گروه امضا کنه من باید برم. شادي متعجب گفت : کجا بري ؟ ممکنه بعضی از کدها پر شده باشه باید خودت باشی به جاش واحد برداري ! با عجله گفتم : مهم نیست من و شما با هم واحد برداشتیم اگر کدي پر شده باشه مال شما هم پر شده هرچی جاش برداشتید برا ي من هم بردارید.منتظر جواب نشدم و به طرف در خروجی راه افتادم. حسین از دور مرا دید و سر تکان داد بیرون در منتظرش شدم تا مرا دید با خنده گفت :- ثبت نامت تموم شد.
بی حوصله گفتم : نه بیا بریم.بی حرف دنبالم راه افتاد . اواسط کوچه خودش را به کنارم رسان و گفت : - اگه ثبت نام نکردي پس چرا از دانشگاه اومدي بیرون.نگاهش کردم وگفتم : یعنی تو نمی دونی؟ متعجب نگاهم کرد ادامه دادم : به خاطر تو آمدم لیلا کارهاي منو انجام میده .پیاده با هم تا سر خیابان رفتیم . کمی جلوتر یک رستوران و کافی شاپ بود که پاتوق بچه هاي دانشگه محسوب می شد. آهسته به حسین گفتم :- بیا بریم اینجا بشینیم.حسین مطیع پشت سرم وارد شد در گوشه اي دنج روبروي هم نشستیم . وقتی گارسون با لیست خوراکیها آمد حسین خنده اش گرفت . پرسیدم :- چرا می خندي ؟با دست به لیست اشاره کرد و گفت : اینا دیگه چیه ؟ .. سان شاین ... میلک شیک ... اصلا چی هست ؟ با خنده گفتم : خودتو لوس نکن یعنی واقعا نمی دونی چیه ؟سر تکان داد . به چشمانش نگاه کردم هیچ رنگی از دروغ به چشم نمی خورد. خدایا چقدر این پسر یک رنگ و با صداقت را دوست داشتم . حسین هم به من نگاه می کرد . نجوا کنان گفتم : دیگه از گناه نمی ترسی زل زدي به من ؟ خیلی جدي گفت : به نظرم دیگه گناه نیست . چون اوایل من از احساس تو نسبت به خودم اطمینان نداشتم ولی حالا می دونم که تو هم منو دوست داري . هدف من فقط ازدواج با توست و این هم گناه نیست.شکلکی برایش در آوردم و براي هردومان میلک شیک شکلاتی سفارش دادم. وقتی لیوانهاي بلند و زیبا مملو از شیر و شکلات از راه رسید حسین آهسته گفت :- حالا این چی هست ؟برایش توضیح دادم جرعه اي با نی نوشید و فوري گفت :- هووم خیلی خوشمزه است.دوباره نگاهش کردم با خنده پرسید : چیه خیلی دهاتی و امل هستم!؟از ته دلم جواب دادم : نه خیلی خواستنی و عزیز هستی !مثل همیشه از شرم سرخ شد اما این بار سر به زیر نینداخت . در عوض جواب داد :- تو خیلی خواستنی هستی ... دوست داشتنی و دست نیافتنی ! مشغول خوردن نوشیدنی هایمان بودیم که صداي بلندي از جا پراندمان.- به به ببین کی اینجاست . خانم از خود راضی با چه کسانی نشست و برخاست می کنه !فوري به طرف صدا برگشتم . شروین همرا ه دوستش رضا بود. صورتش را پوزخند تحقیر آمیزي پوشانده بود. حسین آهسته گفت :- مهتاب توجه نکن .سرم را برگرداندم . ولی انگار شروین دست بردار نبود . پشت میزي کنار میز ما نشستند و شروع به بلند بلند حرف زدن کردند.
- بعضی ها واقعا لیاقت ندارن ... رفته با این جاسوس دوست شده !بعد صداي رضا بلند شد :- خلایق هر چه لایق خوب آدم وقتی پولدار باشه و هر چی بخواد زود براش فراهم کنن دلشو می زند دیگه می ره با این پا برهنه ها که تقی به توقی خورده و سهمیه و هزار تا پارتی دارن دوست می شه . خوب تنوع لازمه دیگه .هر چی سعی کردم نشنوم نمی توانستم صدایشان در گوشم می پیچید . حسین خونسرد و بی تفاوت داشت کیکش را می خورد با غیظ گفتم :- حسین نمیشنوي پاشو بریم .همانطور که خرده هاي شیرینی را از روي لباسش پاك می کرد گفت :- برش کم محلی تیزتر از شمشیر است. اینا همش حرفه خودتو ناراحت نکن .دوباره صداي شروین بلند شد :- واقعا می گن بعضی ها آشغال خورن درسته ها ! نگاه کن رفته با کی رفیق شده حتما پل میز رو هم خودش باید حساب کنه .بعد رضا با پوزخندي گفت :- بسه شروین الان دور دست این آدماست . یهو به تریج قباش بر می خوره و می ره زیر آبتو می زنه ها !شروین هم با نفرت گفت :- راست می گی از اینا هر چی بگی بر میاد . اصولا آدم فروش هستن. به برادر و خواهر خودشون هم رحم نمی کنن چه رسد به ما ! خود همین یارو آنتن حراسته باید مواظب بود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💥❤💥❤💥❤💥❤
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
تمام مدت فکر مهرزاد مشغول یک چیز بود..
حورا... حورا... حورا...
حال بدش وقتی از ماشین پیاده شد. کاش جلویش را می گرفت. نگرانش شده بود.
اما می دانست حورا دختر عاقلی است. کاری نمی کند که پشیمان شود.
وقتی به خانه رسید حورا در اتاقش بود چون چراغ اتاقش روشن بود.
نمی دانست چند ساعت گذشته کجا بوده اما حال که خانه بود خیالش راحت شد.
بعد شام فکرش مشغول حرف های حورا شد. مهرزاد نه شغلی داشت و نه سرمایه ای.
وابسته به خانواده اش بود و این را میتوانست قبول کند.
تصمیم گرفت کاری کند که به چشم حورا بیاید بلکم بتواند او را هم وابسته ی خودش کند.دوس داشت مرد ایده آل حورا بشود.
یکهو جرقه ای در ذهنش زده شد. با خودش فکر کرد: آره خودشه.
یاد حرف امیر رضا افتاده و اون رفتاری که با بی رحمی با او داشت. امیر رضا فقط برای پرسیدن حالش زنگ زده بود و او همچین رفتار بدی را فقط به خاطر برادرش امیر مهدی با او داشت.
بد پشیمان شده بود و به خاطر رفتار تندش با رفیقی که حتی در شرایط بد هم با او بود شرمنده شد.
در لیست مخاطبین اسم امیررضا را پیدا کرد و دکمه ی تماس را زد.
_سلام رفیق چطوری؟
_به آقا مهرزاد چیشده داداشمون به رفیق قدیمیش زنگ زده ؟؟
_داداش شرمندم بابت رفتار اون روزم. پام درد میکرد اعصابمو بهم ریخته بود.
_دشمنت شرمنده داداش . خب...کاری داشتی؟؟!
_آره. قرض از مزاحمت خواستم برام یه کار خوب جور کنی . دیگه وقتشه برم رو پاهای خودم وایسم.
_این چه حرفیه بابا؟ مزاحمت نیس تازه مایه ی خوشحالیمونم هست . راستش تو مغازه ی دوم بابا یکی از فروشنده ها دیگه نمیتونه بیاد بابا هم دنبال یه نفر هست . اگه میتونی اونجا هم هستش.
_دمت گرم داداش . خب پس من از کی بیام اونجا؟!
_فردا بیا مغازه تا با بابا هم یه صحبتی داشته باشی.
_باشه پس من فردا ساعت 10 صبح اونجام. دمت گرم حاجی نوکریم.
_خواهش میکنم داداش. یا علی مدد
_خدافظ
مهرزاد از روز بعد مشغول کار شد و به شدت روی کارش تمرکز داشت.
حورا هم اصلا حالش خوب نبود. با هیچکس سخن نمی گفت حتی مارال. دیگر هیچ کدامشان برایش با ارزش نبودند. حال از سکوت خودش ناراضی و پشیمان بود.
حس تنهایی، اینکه همه بعنوان یه اضافه بهش نگاه میکنن برایش خیلی اذیت کننده بود.
گاهی این که در زندگیت کسی را برای دوست داشتن داشته باشی...
اینکه شانه ای برای گریه های شبانه ات داشته باشی...
گوشی برای شنیدن دردو دل هایت داشته باشی...
شایدمارال دراین چندسال تنهاکسی بود که کمی حورا را دوست داشت.
اما حال حورا به قدری بد بود ک دیگر حتی مارال هم نمیتوانست تسکین دردهای روحی اوباشد.
#نویسنده_زهرا_بانو
❤💥❤💥❤💥❤💥❤
╔═...💕💕...══#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌳🌻🌳🌻🌳🌻🌳🌻🌳
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هفتاد_و_چهارم
❈◉🍁🌹
طبق معمول برای خوندن نماز شب به حرم رفتیم ...
نمازمونو خوندیم و شروع کردیم به خوندن دعا...
گوشیم زنگ خورد الوو....
معصومه خانم ـ الووو سلام فرزانه جان ...
سلام مامان جون خوبی شما خانواده خوبن ؟؟
ممنون دخترم همه خوبن سلام میرسونن، مامانت چطوره ؟.؟
سلامت باشن مامانمم خوبه سلام میرسونه خدمتتون الان تو حرمیم دعاگوتون هستیم مامان جون...
ای جانم دستت درد نکنه دخترم التماس دعا ...
فرزانه جان دخترم همین اخر هفته جمعه شب ،مراسم خاستگاری زینبه
زنگ زدم بهت بگم شماهم بیاین ...
ماااا 🤔🤔راستش نمیدونم بتونیم بیایم یا نه اگه نشد دلخور نمیشین ؟؟.
نه دیگه دخترم باید بیاین اتفاقا هممون دلخور میشین پاشو یه چند روز بیا این طرف بابا دلمون برات تنگ شده دختر....
باشه مامان سعی خودمو میکنم ...
فرزانه جان حتما بیا من منتظرم هیچ بهونه ای هم قبول نمیکنم ...
عه ببخشید مامان پشت خطی دارم بعدا بهتون زنگ میزنم ...
نه عزیزم کار خاصی نداشتم سلام برسون خدا حافظ...
خواستم جواب پشت خطیمو بدم قطع شد از خونه عمو اینا بود...
مامان ـ دخترم معلوم نشد کی پشته خطیت بود؟؟.
چرا مامان از خونه عمو اینا بود لابد بازم محسنه...
دوباره گوشیم زنگ خورد ...
مامان از خونه عمو ایناست ....
بیا تو جواب بده ...
مامان گوشی رو جواب داد
الووو سلام ....
زن عمو ـ سلام مرجان جان خوبی عزیزم ...
به به لیلا جان قربونت برم ممنون شما چطورین؟؟ داداش ناصرو بچه ها خوبن ؟؟
شکر خدا همه خوبیم چه خبرا چیکار میکنین ؟؟؟
دعا به جونتون عزیزم ماهم میگذرونیم
مرجان جان ببخش این موقع مزاحم شدم اول زنگ زدم خونتون انگار نبودین گفتم حتما بیرونن جواب نمیدن ...
اره هر شب برای نماز شب میایم حرم
باریکلا خوش به سعادتتون التماس دعا ...
محتاجیم به دعا باور کن همیشه یادت میکنم وقت زیارت...
دستت درد نکنه مرجان جان زنگ زدم برای مراسم خاستگاری محسن دعوتتون کنم ان شاالله اگه خدا بخواد جمعه شب میریم برای خاستگاری زینب خواهر شوهر فرزانه ... توروخدا جور کنید بیاین ...
عه به سلامتی مبارک باشه ان شاالله خوشبخت بشن چشم سعی میکنیم بیام ...
باشه پس منتظرتونم به فرزانه هم سلام برسون خدا نگهدار ...
بزرگیتونو میرسونم خدا حافظ...
دخترم زن عموتم برا خاستگاری دعوت میکرد ...از یه طرف عموت اینا از طرفه دیگه هم زینب اینا دعوت کردن چیکار کنیم ؟؟؟
مامان مجبوریم بریم چون معصومه خانم گفت دلخور میشه اگه نریم
باشه دخترم فردا بلیت بگیر بعداز ظهر حرکت کنیم یه چند روزم بریم بمونیم
باشه، مامان خیلی دلم برای عباس تنگ شده دلم میخواد برگردم تهران اینجا خیلی ازش دورم نمیتونم برم سر مزارش دلم میگیره 😔😔😔
مامان بیا برگردیم اینجا موندیم چیکار نه دوستی نه اشنایی ...
اگه خدایی نکرده اتفاقی برامون بیوفته کی اینجا به دادمون برسه...
مامان اهی کشید و گفت حق با توعه فرزانه من که از اول گفتم نریم دخترم تو بخاطر برنامه ی خادمیت اصرار کردی...
اخه مامان فکر میکردم خادم شدن به همین راحتیه ولی خب اشتباه میکردم
من خیلی مشهدو حرمو دوست دارم اما من دلم تهرانه پیشه عباس از وقتی که اومدیم یه بارم خوابشو ندیدم نکنه باهام قهره .... 😭😭😭
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌳🌻🌳🌻🌳🌻🌳🌻🌳
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـفـتاد_و_چــهارم
✍مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال، زبانش به رویم نمیآورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را و چقدر خود خوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده
از جایش بلند شد یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟ یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی
از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم نداریم چایی میارم
چشمانش درشت شد از فرط تعجب چایی تا جاییکه یادمه وقتی بابا چایی درست میکرد از خوونه میزدی بیرون که بوش به دماغت نخوره حالا میخوای چایی بریزی
و او نمیدانستم چای نوستالژیِ روزهایِ پر حسامم بود..
چای شیرین شده با دستانِ آن مبارزه محجوب که طعم خدا میداد..
و این روزها عطرش مستم میکرد
بی تفاوت چای ریختم در همان استکانهایِ کمر باریکِ قدیمی که جهاز مادر محسوب میشداما حالا همه چیز برعکس شده
عاشق عطر چای هستم و متنفر از بویِ قهوه و من چقدر ساده نفرت در دلم میکاشتم.
متجعب دلیلش را پرسید و من سر بسته پاسخ دادم از چای متنفر بودم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشتم و اون وقتها هر چیزی که اسم اسلام رو تو ذهنم زنده میکردم، تهوع آور بود
ابرو بالا داد و الان چطور
نفسی عمیق کشید و سینی چای را درمقابلش رویِ میز گذاشتم اما اشتباه بود اسلام خلاصه میشه تو علی و علی حل میشه تو خدا
خب من هم اون وقتها نمیدیدم دچار نوعی کوری فکری بودم اما حالا نه
چای رو دوست دارم عطرش آرومم میکنه.. چون
چه باید میگفتم اینکه چون حسام را در ذهنم مرور میکند
زیر لب زمزمه کرد علی اسمی که لرز به بدن بابا مینداخت
نگاهم کرد این یعنی اینکه مثله یه شیعه علی رو دوست داری
شانه ایی بالا انداختم شیعه و سنی شو نمیدونم اما علی رو به سبک خودم دوست دارم
سری تکان داد، اگر پدر بود حکمی جز اعلام برایم صادر نمیکرد و دانیال فقط نگاهِ پر محبتش را به سمتم هل داد بدون هیچ اعتراضی
انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت.
از چای نوشید و لبخند زدآفرین کدبانو شدیا عجب چایی دم کردی
خب نظرت در مورد قهوه چیه یعنی دیگه نمیخوریش استکان را زیر بینی ام گرفتم چطور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم اولا که کار من نیست و پروین دم کرده
دوما از حالا دیگه قهوه متنفرم، چون عطرش تمام بدبختیامو جلو چشمام ردیف میکنه و میرقصونه
سوما نوچ خیلی وقته دیگه نمیخورد
خندید دیوونه ایی به خدا خلاص
ناگهان صدای در بلند شد به سمت پنجره رفتم پروین بود و مادری که زیر بغلش را گرفته بود و با خود به سمت خانه میآورد نگران به دانیال نگاه کردم یعنی از شرایط مادر چیزی میدانست
در کلنجار بودم تا چطور آگاهش کنم که با دو به طرف حیاط رفت..
از پشت پنجره ی باران خورده به تماشا نشستم هنوز هم لوس و مامانی بود
بدون لحظه ایی درنگ از گردن مادر آویزان شد و غرق بوسه اش کرد پروین با تعجب سر جایش خشک شده بود و جُم نمیخورد و اما مادر..
مکث کرد مکثش در آغوش دانیال کمی طولانی شد انتظارِعکس العملی از این زنِ اعتصاب کرده نداشتم اما نگرانِ برادر بودم که حال مادرِ دردانه اش، دیوانه اش کند
ولی ورق برگشت مادر دستانش به دورِ دانیال زنجیر شد بلند گریست و بوسه بارانش کرد.
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتاد_و_چـهـارم
✍بالای کوه از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ...
- آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ...
نگاهی به اطراف انداختم ...
- این همه آدم من اهل پاسور نیستم به یکی دیگه بگو داداش
- نه پاسور نیست مافیاست خدا می خوایم بچه ها میگن تو خدا باش
دونه تسبیح توی دستم موند از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد
- من بلد نیستم یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت فقط که حرف من نیست تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی
هر بار که این جمله رو می گفت تمام بدنم می لرزید شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا برای من، فقط یک کلمه ساده نبود
عشق بود هدف بود ... انگیزه بود
بنده خدا بودن برای خدا بودن
صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن
- سینا ... بچه ها این نمیاد
ریختن سرم و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد
برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم و کامرانی که چند وقت پیش اونطور از من ترسیده بود حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود هستی یا نه؟ بری خیلی نامردیه دوباره نگاهم چرخید روی کامران تسبیحم رو دور مچم بستم
- بسم الله ...
تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم بازی ای که گاهی عجیب من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...
به آسمون که نگاه کردم حال و هوای پیش از اذان مغرب بود وقت نماز بود و تجدید وضو بچه ها هنوز وسط بازی
به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه
- خسته شدی؟
همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده
چهره هاشون وا رفت اما من آدمی نبودم که بودن با خدا حقیقی رو با هیچ چیز عوض کنم ...
فرهاد اومد سمت مون
- من، خدا بشم؟
جمله از دهنش در نیومده سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد
- برو تو هم با اون خدا شدنت هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی دوست دخترش مافیا بود نامرد طرفش رو می گرفت
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن
بقیه هنوز بیدار بودن که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم سینا اومد سمتم
- به این زودی میری بخوابی؟ کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه
خندیدم و زدم روی شونه اش
- قربانت ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم
تا چشمم گرم می شد هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد استاد قصه گویی بود ...
من که بیدار شدم هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود اما می شد چند قدمیت رو ببینی
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم توی این هوا و فضای فوق العاده هیچ چیز، لذت بخش تر نبود
نماز دوم تموم شده بود سرم رو که از سجده شکر برداشتم سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد یک قدمی من ایستاده بود ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼