eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
لباس من از یک پارچه ابریشمی نباتی که در زمینه اش گلهاي ریز زربفت داشت دوخته شده بود. استین هاي بلند و یقه هفت. موهایم به اصرار مادرم در آرایشگاه جمع و حلقه هاي تابداري را در صورتم رها کرده بودم.آرایش ملایم و ساده این زیبایی را تکمیل می کرد. پس از چند ساعت لیلا هم وارد جمع مهمانها شد.یک لباس مشکی که با هر حرکت یک برق ملایمی می زد به تن داشت. موهایش را باز گذاشته بود و آرایش ملایمی مثل من داشت . لیلا دختر با نمک و زیبایی بود با هیکل و اندام موزون. با دیدنم به طرفم آمد و کنارم نشست. مشغول صحبت بودیم که صداي هلهله و کف زدن حرفمان را قطع کرد. لیلا آهسته گفت :- فکر کنم عروس و داماد آمدند.هر دو بلند شدیم و جلوي در رفتیم. گلرخ و سهیل داشتند از ماشین آخرین مدل پدرم پیاده می شدند. . گلرخ پیراهن زیبایی از حریر شیري رنگ به تن داشت و دسته گلی از رزهاي کاهی رنگ به دستش گرفته بود. صورت جذابش با یک ارایش زیبا مثل گلهاي نرگس قشنگ و ملیح به نظر می رسید. موهایش که هنوز هم کوتاه بود دور صورتش ریخته و ملاحت خاصی به چهره اش می بخشید. سهیل از ته دل خوشحال بود. صورت جوانش از شادي می درخشید کت و شلواردودي رنگی پوشیده بود و موهایش را به عقب شانه زده بود . واي که چقدر برادرم را دوست داشتم. چقدر برایش خوشحال بودم و آرزوي خوشبختی اش را می کردم. با هلهله و صلوات و دود اسفند عروس و داماد جوان وارد شدند. مجلس شلوغ و درهم بود جوانها وسط سالن می رقصیدند و به حال خود نبودند. من اما انگار در حال خفگی بودم. به پرهام نگاه کردم که مشغول رقص با دختر عمه عروس بود می دانستم که می خواهد حس حسادت مرا تحریک کند وگرنه پرهام اصلا اهل این کارها نبود. دختر عمه عروس اما باورش شده بود که عاشق کش است و در حال عشوه و فخر فروختن بود می دانستم پرهام تحمل چنین حرکاتی را ندارد و چند لحظه بیشتر طاقت نمی آورد. همینطور هم شد با نگاه رنجیده اي که به طرفم انداخت بی توجه به دخترك رفت و سر جایش نشست . لیلا هم متوجه حرکات پرهام بود. زیر گوشم گفت :- تو دیوانه شدي پرهام خیلی بهتر از حسین است چرا جواب مثبت بهش نمی دي ؟! با حرص گفتم :کل اگر طبیب بودي سر خود دوا نمودي،کی به کی می گه ! تو اگه خودت خیلی عقل کلی چرا مهرداد رو رد نمی کنی بره پی زندگی اش.فوري گفت : این قضیه فرق داره .قاطعانه گفتم : پرهام هم با حسین فرق داره .لیلا که متوجه حساسیتم روي موضوع شده بود بحث را ادامه نداد و هردو براي صرف شام از جایمان بلند شدیم. اخر شب وقتی به خانه رسیدم خسته و هلاك بودم. پاهایم باد کرده بود و سرم درد می کرد. به محض اینکه لباسم را عوض کردم صداي زنگ تلفن بلند شد . فوري قبل از اینکه پدر و مادرم متوجه شوند گوشی رابرداشتم . ته دلم انتظارحسین را داشتم . با صدایی خفه گفتم : الو ؟صداي حسین بلند شد : سلام ببخشید بد موقع زنگ می زنم اما نگرانت بودم. می خواستم ببینم رسیدي یا نه ؟تمام خستگی و سردرد از یادم رفت روي تختم ولو شدم .- تازه رسیدم . از خستگی هلاکم.حسین مهربانانه گفت : خسته نباشید . مبارك باشه . انشاءالله هر دو زیر سایه مولا علی خوشبخت بشن.خندیدم و گفتم : جات خالی بود که یکمی ملت را امر به معروف کنی همه لخت و پتی و آرایش کرده ....حسین وسط حرفم پرید: مهتاب تعریف نکن ... از خودت بگو . بهت خوش گذشت؟فوري گفتم : نه همش احساس خفگی می کردم . احساس می کنم کم کم دارم از خواب بیدار می شم به نظرم همه چیزمصنوعی و بی خود می امد.حسین آهسته گفت : اینطور ها هم نیست .تفریح و شادي براي همه لازمه مخصوصا تو عروسی و نامزدي . ولی خب ....در همین دو کلمه دنیایی نهفته بود که می دانستم حسین براي اینکه من نرجم چیزي نمی گوید. صداي حسین افکارم را برهم زد:- خوب مهتاب خانم کاري نداري ؟با رنجش گفتم : می خواي قطع کنی .- خوب دیر وقته یک موقع پدرت بفهمه زشته .بعد گفت : پس فردا همدیگرو می بینیم.- پس فردا چه خبره ؟- ثبت نام داري خانوم حواس جمع .با به یاد آوردن ثبت نام شوقی پنهان زیر رگهایم دوید :- خیلی خوب پس تا پس فردا خداحافظ وقتی گوشی را گذاشتم تا چند ساعت به حسین و اینده خودم فکر می کردم.حسین امکان نداشت بتواند یک عروسی مفصل بگیرد خانه آنچنانی و ماشین آخرین مدل نداشت. طرز تفکرش دنیایی با پدر من اختلاف داشت. واي خداي من چقدر همه چیز مشکل شده است. لحظه اي آرزو کردم حسین جاي پرهام بود بعد فوري پشیمان شدم. حسین اگر جاي پرهام بود دیگر حسین نبود.لحظه اي ترس تمام وجودم را فرا گرفت « نکنه از کارم پشیمان شوم. نکنه از حسین خسته شوم و یا حسین مرا محدود و اسیر کند « دو دلی بیچاره ام کرده بود. س👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞🎗💞🎗💞🎗💞🎗💞 صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه مهرزاد از اتاقش بیرون امد و گفت: تو ماشین منتظرتم حورا کارت دارم زود بیا. سپس بدون این که منتظر حرف حورا بماند رفت. حورا هم برای کنجکاوی حرف نزده مهرزاد سریع حاضر شد و از خانه بیرون رفت. بدون حرفی سوار ماشین شد و مهرزاد با سرعت حرکت کرد. _ تا اتفاقی پیش نیومده که دوباره مانع بشه بزار حرفمو بزنم. ببین حورا تو تو این چند سال که تو خونه ما زندگی می کنی نمیدونستی بابات برات ارث گذاشته؟ حورا باتعجب گفت: چی؟؟؟ ارث؟ نه نمی دونستم. _ حورا بابات قبل مرگش وصیت نامشو داده دست بابام. ازش خواسته از تو مراقبت کنه اگر از اون سفر برنگشتن. ارثی رو هم که مال تو گذاشته بوده داده به بابای من تا وقتی تو بزرگ شدی برات خرج کنه و نیازاتو تامین کنه. حورا با بهت و حیرت به لب های مهرزاد خیره شده بود. حرف هایی که از دهانش خارج می شد برای حورا غریبه بود. کاش همه این ها دروغ بوده باشد. کاش دیگر ادامه ندهد. _ بابای منم با خیال راحت ارثتو خورده یه لیوان آبم روش. نه به تو خبر داده نه پولتو کنار گذاشته. این دایی به ظاهر مهربونت ازت اخاذی کرده میفهمی؟ ارثتو که حق رسمی و شرعی و عرفی توئه رو بالا کشیده. حالا بازم می خوای تو اون خونه بمونی؟ حورا دستش را روی سرش گذاشت و به فکر های درهم و پریشانش نظم داد. چرا باید بعد چندین و چند سال تازه بفهمد که پدرش برای او ارثی به جا گذاشته!؟ چرا باید این قضیه را از او مخفی کنند و سال ها با او مانند یک آدم اضافی برخورد کنند؟ – بگین که... این حرفا... دروغه. _ نه نیست. حالا که واقعیت رو فهمیدی یه کاری کن. اون خونه و آدماش به تو بد کردند. اما تو سکوت کردی و هیچی نگفتی. حالا باید یه کاری کنی. حورا با بی قراری گفت: نگه دارین. میخوام پیاده شم. _ حورا گوش ک... _‌نگه دارین میگم. مهرزاد روی ترمز زد و حورا سریع پیاده شد و در را بهم کوبید. خیابان ها را طی کرد و بدون توجه به کسی گریه می کرد. دلش داشت می ترکید. خیلی به او سخت گذشته بود. خیلی سکوت کرده بود. چقدر چیزی خواست و نشد. چقدر خرید داشت و نکرد فقط بخاطر اینکه حس می کرد خانواده دایی اش بی منت او را بزرگ کرده اند و همیشه سپاس گذار آن ها بود. به دانشگاه نرفت و مجبور شد به هدی زنگ بزند تا ساعاتی پیش او بماند. به خانه هدی رفت و با او درد و دل کرد. برای اولین بار اشکش درآمد. اشک ریخت و حرف زد. "سخته به بعضیا بفهمونی که اگه خیانت نمی کنی، دروغ نمیگی، پنهون کاری توی کارت نیست، راحت می بخشی، سخت به دل می گیری، بی منت محبت می‌ کنی، همیشه برای کمک کردن آماده ای، توی بدترین شرایطم نمیری، همیشه سعیت به انسان بودنه، زرنگ بازی در نمیاری، دلت نمیخواد مثل بعضیا باشی، که اگه خوبی... که اگه بد نیستی... نه اینکه بدی بلد نباشی، نه اینکه از روی سادگی و نفهمیته، نه اینکه جربزه‌ ی بد بودنو نداشته باشی، نه! فقط میخوای که خوب باشی... خوبی نه اینکه اجبارت باشه، انتخابته! فرق بین خوب بودن و بد نبودن با حماقت و پخمه بودن و نفهمی رو... واقعا سخته به بعضیا بفهمونی!" 💞🎗💞🎗💞🎗💞🎗💞 ╔═...💕💕...══════ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌳🌷🌳🌷🌳🌷🌳🌷🌳 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 محسن بعده یه ساعت از اتاق اومد بیرون ... عمو داشت روزنامه میخوند زن عمو هم تو اشپزخونه مشغول تمیزکاری بود .... محسن اومد پیشه عمو ایستاد پسرم بشین .... نه بابا دارم میرم بیرون تو پایگاه جلسه داریم ... بعد زن عمو رو صدا زد مامااان مامان جان یه لحظه بیا کارت دارم ... زن عمو ـ جانم پسرم کاری داری؟؟ اره ، مامان برای کی قراره خاستگاری رو گذاشتی ؟؟؟ والا پسرم فقط حرفشو زدم هنوز روزشو مشخص نکردم ... خب خوبه مامان امروز سه شنبه ست، تو برای جمعه شب قرار بزار ... زن عمو با این حرف محسن خیلی خوشحال شد، باشه پسرم شب بهشون زنگ میزنم ☺️☺️☺️☺️ راستی مامان به زن عمو اینا هم زنگ بزن ازشون دعوت کن اوناهم بیان حتما مامان یادت نره بهشون اصرار کن ... عمو ـ افرین پسرم بهترین تصمیم و گرفتی ☺️☺️ زن عمو ـ اخه محسن اونجوری شاید سختشون بشه بیان راهشون دوره ... نه مامان دوست دارم شب خاستگاری همه دور هم باشیم خواهش میکنم ... باشه پسرم سعی خودمو میکنم محسن صورت مامانشو بوسید ممنون مامان ، خب بابا کاری ندارین من دیگه برم ... نه پسرم برو به سلامت... زن عمو ـ خدارو شکر ناصر بالاخره قبول کرد خیلی نگران بودم اصلا مونده بودم چجوری بهم بزنم لیلا خانم خودت که پسرمونو میشناسی هیچ وقت پدر و مادرشو ناراحت نمیکنه 😊😊 زن عمو ـ من اول یه زنگ به مرتضی بزنم بهشون خبر بدم تا اون روز خودشونو برسونن اره حتما این کارو بکن بگوو زودتر بیان دلم برای محمد تته قاریه بابا تنگ شده.... عمو فقط سه تا پسر داشت پسر بزرگه مرتضی ست که سه ساله ازدواج کرده و الان ۲۸سالشه بخاطر اینکه خودشو خانمش دانشگاه میرن هنوز بچه دار نشدن محسنم که پسر وسطیه عمومه و محمدم که بچه اخریه عمو که ۸ سالشه الانم همراهه مرتضی اینا چندروزه رفتن شمال .... زن عمو بعد تماس با مرتضی به خونه زینب اینا هم زنگ زد و برای جمعه شب قرار گذاشت .... زینب ـ مامان میشه زنگ بزنی به فرزانه بگی اونم بیاد ... اخه فرزانه منو یاد عباس میندازه احساس میکنم داداشمم کنارمه😔😔😔 ناراحت نباش دخترم الان بهشون زنگ میزنم هر جور شده راضیش میکنم بیاد اصلا دلمونم براش تنگ شده این خاستگاری یه بهونه میشه که ببینیمش... اره درسته مامان من خیلی دلم براش تنگ شده ... کاشکی هیچ وقت نمیرفت .... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🌳🌷🌳🌷🌳🌷🌳🌷🌳 ❈◉🍁 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـفـتـاد_و_دومــ ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذش
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید. باورم نمیشد با بهت به صورتش خیره شدم همان چشمان رنگی و صورت بور که حالا به لطفِ ته ریش بلندو طلائی اش، کمی آفتاب سوخته تر از همیشه نشان میداد. نگاه رویِ چهره ام چرخاند غم در چشمانش نشست حق داشت، این مرده ی متحرک چه شباهتی به سارایِ دانیال داشت محکم بغلم کرد آنقدر عمیق که صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنیدم و من انقدر در شوک غرق بودم که نمیدانست باید بدوم فریاد بزنم یا ببوسمش دانیال، برادر من در یک نفسی ام قرار داشت و من رویِ ابرها، رقصِ باله را تمرین میکردم.. مرا از خودش دور کرد چشمانش خیس بود اما سعی کرد به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم چیه نکنه طلبکارم هستی میخوای بفرستم مناطق اشغالی، روشهایِ نوینِ مخفی شدن رو به بچه ها یاد بدی خدایی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم اصلا اشک تو چشام حلقه زد وقتی لنگتو وسط اتاق دیدم. بعد میگم خنگِ داداشتی، بهت برمیخوره با لبخند به صورتش خیره ماندم کاش دنیا این لحظه ها را از فرصتِ زنده بودنم کم نمیکرد دوست داشتم او حرف بزند و من تماشا کنم از جوک هایِ بی مزه اش بگوید و من فقط تماشا کنم از خالی بندی هایِ مردانه اش بگوید و من باز هم فقط تماشایش کنم.. چقدر فرصت کم بود برایِ تماشایِ این تنها برادر طلبکارانه سری تکان داد چیه عین قورباغه زل زدی به من خوشگل، خوش تیپ ندیدی یا اینکه الان میخوای بگی که مثلا خیلی مظلومی و از این حرفا؟ بیخود تلاش نکن جواب نمیده من حسام نیستم که سرم شیره بمالی خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاشو گذاشت سوریه دنبال شهادته روزی سه بار میره تو تیرس دشمن وایمیسته میگه داعش بیا منو بکش خندیدم، بلند.. خودِ خودِ دیوانه اش بود بی هیچ تغییری اما دلم لرزید، کاش بی قرارِ حسام نبودم یک دل سیرخواهرانه براندازش کردم بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خدا کند که امروز هیچ وقت تمام نشود پرسیدم چرا اینطور وارد خانه شد و او با شیطت جواب دادبابا خواستم عین تو فیلما سوپرایزتون کنم اما نمیدونستم قرارِ گانگستر بازی دربیاری گفتم در میزنم بالاخره یکی میاد دم در وقتی دیدم کسی باز نمیکنه گفتم لابد نیستین دیگه، واسه همین با کلیدایی که حسام داده بود اومدم تو بعدم خواستم وسایلو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشارِ خنگترین خواهر دنیا مواجه شدم همین ولی خب شد نکشتیما راستی چرا انقدر ترسیده بودی آخه از ترسم گفتم، از وحشتم برایِ برگشتنِ افرادِ عثمان و اون شرم زده مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمیکند.. ⏪ ... 👇 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍صدام خسته و خواب آلود از توی گلوم در نمی اومد به داداش رسیدن بخیررفت سر کمد، لباس عوض کردن - امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت ... دیگه آخر اعصابم خورد شد می خواستم بگم دیوونه ام کردید اصلا مرده... به من چه که نیومده غلت زدم رو به دیوار که نور کمتر بیوفته تو چشمم ... - مخصوصا این پسره کیه؟سپهر تا فهمید من داداش توئم اومد پیله شد که مهران کو چرا نیومده راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش ته دلم گفتم ...  من دیگه بیا نیستم اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه و چشم هام رو بستم نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید اما خواب از سر من پریده بود هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم معلق بین اون درگیرهای فکری و همه اش دوباره زنده شد فرداحدود ظهر دکتر زنگ زد احوال پرسی و گله که چرا نیومدی هر چی می گفتم فایده نداشت مکث عمیقی کردم دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن سکوت کرد خوشحال شدم فکر کردم الان که بیخیال من بشه  نه اتفاقا یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه... اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ... و زد زیر خنده من، مات پای تلفن نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده ... اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت دیروز به بچه ها گفتم ... فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای مهرت به دل همه افتاده تلفن رو که قطع کرد بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت - آقا جون چه کار کنم؟من اهل چنین محافلی نیستم تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که ازگریه ام گرفت به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ... دلم گرفته بود فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه و معلق موندن بین زمین و آسمون می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه سر در گریبان فرو برده با خدا و امام رضا درد می کردم سرم رو که آوردم بالا ... روحانی سیدی با ریش و موی سفید با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند آرامش عجیبی توی صورتش بود حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ... حاج آقا برام استخاره می گیری؟ سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ... چرا که نه پسرم برو برام قرآن بیار قرآن رو بوسید با اون دست های لرزان آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش آیات سوره لقمان بود  بسم الله الرحمن الرحیم ... الم این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ... از حرم که خارج شدم ... قلبم آرام آرام بود می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه... می ترسیدم سقوط کنم از آخرتم می ترسیدم ... اما بیش از اون برای از دست دادن خدا می ترسیدم و این آیات پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ... حسبنا الله نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼