〰❁🍃❁🌸❁🍃❁
⛈🌼⛈🌼⛈🌼⛈🌼⛈
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_پنجم
❈◉🍁🌹
با مامان شروع کردیم به جمع کردن وسایل ضروری برای سفر
قصد فروش خونه هارو نداشتیم چون امکان داشت یه روز دوباره برگردیم ...
رفتم اتاق کشو رو باز کردم ساعت و انگشترو تسبیح عباس و برداشتم بوشون کردم بوی عطر عباس و میداد
دوباره داخل کشو رو دیدم عطری که عباس همیشه موقع نماز خوندن میزد اونجا بود
عطرو برداشتم چشامو بستم و بوش میکردم یاد اون روزی افتادم که برای ماه عسل رفته بودیم مشهد واای یادش بخیر
اینو من برای عباس خریدم
چقدر بوشو دوست داشت
یادمه میگفت فرزانه هر موقع اینو میزنم انگار تو حرم امام رضا دارم نماز میخونم
هر وقت یاد خاطراتم با عباس می یوفتم گریم میگیره 😭
بلند شدم رفتم سراغ کمد پیراهن عباس و برداشتم
دوباره با نگاه کردن بهش یاد خاطره ی دیگه ای افتادم این همون لباسی بود که منو مامان برای تشکر به عباس هدیه داده بودیم خیلی نو مونده بود اخه فقط یه دوبار پوشیده بود یه بار شب خاستگاری بار دیگه هم ماه عسلمون همیشه بهش گله میکردم که عباس چرا نمی پوشیش به خدا دلخور میشم
نکنه بدت میاد...
اونم با خنده میگفت کی گفته من بدم میاد انقدر که دوسش دارم دلم نمیاد بپوشم کهنه بشه اخه اینو فرشته زندگیم برام خریده 😄😄😄😄
وسایل و از اتاق برداشتم و بردم گذاشتم تو ساک فردا قرار بود صبح خیلی زود حرکت کنیم
فرزانهـ مامان جون اگه کاری نداری من برم یه سر مزار
میخوام با عباس خداخافظی کنم
نه کاری ندارم برو به سلامت دخترم ...
بین راه تو مزار دخترکی رو دیدم که گل میفروشه رفتم سمتش و چند شاخه گل رز سفیدو قرمز خریدم ....
رسیدم سر مزار عباس نشستم دستمو کشیدم رو سنگ قبرش عباس سلام من اومدم ... اومدم برای خداحافظی ... ازم نمیپرسی کجا میخوام برم... بزار خودم بهت بگم دارم میرم مشهد مامانم همراهم میاد
عباس میخوام خادم بشم یادته یه بار بهت میگفتم چقدر دوست دارم ....
با گریه گفتم عباس ازم دلخور نمیشی میخوام برم
اگه دیگه اخر هفته ها نیام پیشت 😢😢
عوضش تو حرم همش یادت میکنم
عباس تو هم برام دعا کن ... اقای من یه چیز دیگه امروز یه بار دیگه بهت افتخار میکنم شنیدم که چجوری با شجاعت شهید شدی هرگز فراموشت نمیکنم و همیشه دلتنگتم به امید روزی که دوباره به هم برسیم فقط دعا کن زودتر این اتفاق بیفته...
سنگ قبرو با گلای پر پر شده پوشوندم بعد فرستادن فاتحه تا خواستم از جام بلند بشم دوباره همون کبوترو دیدم اومد و نشست رو سنگ مزار عباس
بازم همون جور نگاهم کرد اروم دستمو دراز کردم سمتشو گرفتمش .... کنار صورتم نگهش داشتم یه ارامشی بهم میداد بوسش کردم و دوباره گذاشتمش رو سنگ ....
بلند شدمو رفتم ...
تا از مزار خارج بشم کبوتر دنبالم پرواز میکرد انگار اومده بود بدرقم کنه ...
چندین بار شنیده بودم که میگن شهدا زنده هستن مطمئن بودم که این کبوتر همون عباسه ....
تو ایستگاه منتظر اتوبوس واحد بودم ، ماشین اومدو سوار شدم نشستم کنار پنجره و با ناراحتی مزارو نگاه میکردم که با حرکت اتوبوس از نظرم دور شد
تو ایستگاه دوم مسافران جدید سوار شدن یه خانم مانتویی اومد روبه روی من نشست که یه عینک دودی هم به چشمش زده بود ... به نظر خیلی اشنا می یومد اما کجا دیده بودمش ...
بعده یه خورده فکر بالاخره یادم اومد....
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
⛈🌼⛈🌼⛈🌼⛈🌼⛈
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 #قسمت_پنجاه_و_چهارم:
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝
#قسمت_پنجاه_و_پنجم: ✍تو خدایی؟
.
💐یک هفته تمام حالم خراب بود … جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم … موضوع دیگه آدم ها نبودن … من بودم و خدا …
اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد … ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم … نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول …
💐هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم … نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا … همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد …
بعد از ظهر شد … به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم … تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم … .
💐از دور ایستاده بودم و منتظر … خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد … زنگ در رو زد … پدر حسنا اومد دم در … .
شروع کردن به حرف زدن … از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست … بیشتر شبیه دعوا بود … نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه …
💐 رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم … که صدای حرف هاشون رو شنیدم … حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ … .
✍ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پـنجـاه_و_پـنـجـم
✍حسام گوشی را از دستم گرفت خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد دیدن که از منو شما سرحالتره حالا برم سر اصل مطلب؟؟
البته اگه حالتون خوب نیست میذاریم واسه بعد مشتاق شنیدم بودم خواستم شروع کند دستی بر محاسنش کشیدحالا از کجا شروع کنم قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود امیدوارم حلال کنید
حلال در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدرهم میتوانستم بگذرم
صدایی صاف کرد والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام ماموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال میخواد تا به اونها ملحق شه اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشونو رد میکنه ولی از اونجایی که سازمان نه تو کارش نیست و وقتی چیزی رومیخواد باید بدست بیاره، میره سراغِ اهرام فشار همون موقع بچه های ما متوجه میشن که نقشه یِ سازمان واسه فشار رویِ دانیال و اجبارش به قبولِ این مسئولیت، تهدیدِ خوونوادشه پس من مامورِ نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدررفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت اینجوری ما هم خیلی راحت میتونستیم از جونش حفاظت کنیم بالاخره دانیال یه نخبه ی ایرانی بود با هیچ نوع تفکر و جهت گیریِ سیاسی، و سلامتیش اهمیت زیادی برامون داشت.
سازمان منافقین سعی داشت تا با اهدایِ دانیال از طرف خودش به داعش نوعی مراوه ی پر منت رو شروع کنه و با استفاده از هدیه ی ارزنده اش، خواسته های خودشو از داعش تو منطقه، طلب کنه.
بی خبر از اینکه داعش خودش دست به کار شده و با شناسایی دانیال سعی داره با کمترین هزینه اونه جذب نیروهاش کنه اینجوری هم سر سازمان بی کلاه میموند و نمیتونست درخواستهای دیگه ایی داشته بشه؛ هم یه نخبه ی ایرانی وسنی مذهب رو جذب گروهش کرده بود
پس از کم هزینه ترین و جوابگوترین راهه ممکن شروع کردن راهی که هنوزم بین سیاسیون دنیا حرفِ اولو میزنه و اون ورود یک دختر زیبا به ماجرا و ایجاد یه داستان عشقی و رمانتیک بین دختر و دانیال بود.
حالا اون دختر جوان کسی نبود جز صوفی دخترعربی که با عنوانِ مُبلغِ داعش تو آلمان باید به دانیال نزدیک میشد و اون رو به خودش علاقمند میکرد،اون قدر زیاد که دانیال چشم بسته برایِ داشتنش، با پیوستن به داعش موافقت کنه و وقتی وارد شد اونقدر گرفتارش میکردن که دیگه راهی برایِ بازگشت مقابل خودش نمیدید غافل ازاینکه ما از همه چیز با خبریم و قصدِ پیش دستی داریم…
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﺍﻣﻴﺮحسین
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﻣﺎﻥ .
_ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ، ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ .
ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ :ﭘﺲ ﺁﻗﺎ ﺩﻟﺶ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﮔﯿﺮﻩ ، ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﭘﺲ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﺎ ﭘﺎ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﮑﺸﻪ .
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺮﯾﻢ ﺩﯾﺮ ﺷﺪ .
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺧﺐ؟
_ ﭼﯽ ﺧﺐ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺘﻪ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯿﺶ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯿﺮﺳﻪ . ﻓﻘﻂ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ .
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﻤﻮ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﻨﻢ ﻧﻔﺲ ﺻﺪﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ .
_ ﺁﺧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ، ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﺳﻼﻡ . ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ . ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ . ﻧﻪ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺭﻭ ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ ﻣﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﯾﺎﺩ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﻣﯿﻮﻓﺘﯽ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻋﻪ ﺗﻮﺍﻡ . ﺣﺎﻻ ﭼﯿﻪ ﻣﮕﻪ؟ ﺑﮕﻮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺧﻮﺷﺖ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ “ ﻧﻪ ” ﺗﻮ ﺩﻫﻨﻢ ﻧﭽﺮﺧﯿﺪ .
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ . ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﺸﯿﻦ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎ .
ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻓﻌﻼ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭﻥ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻤﺶ . ﻓﮑﺮﮐﻨﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻬﻢ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ .
.
.
ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ۱۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﺍﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺩﻡ ﺩﺭ ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺸﯿﻨﻪ ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﻮﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺧﺐ ﺧﺐ . ﻣﮋﺩﻩ ﺑﺪﯾﺪ ، ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻣﻮﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ ﺭﻓﺖ .
_ بلهههه
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﻠﻪ ﻭ ﺑﻼ . ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﮕﯽ ﻧﻪ ، ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭ ﺗﻮ .
ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﻧﺪﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﺕ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﮑﺸﯽ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻼﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ، ﺁﺧﺮﻡ ﮐﻠﯽ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﺮﺩ ،
ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ :ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ، ﻗﺒﻼ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﺶ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ؟
ﻣﻦ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺗﻨﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯽ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ ﺑﺎﺑﺎﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺍﺧﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺩﻟﯿﻠﺸﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ …
ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ؛ ﻋﺸﻖ؟ ﻫﻪ . ﻋﻤﺮﺍﺍﺍﺍﺍﺍ
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓