eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍انقدر عصبانی ام که پشت سرهم دکمه ی آسانسور را فشار می دهم . صدای در می آید و بعد هم کیان اصلا دوست ندارم این بار کوتاه بیایم ! _معلوم هست چته پناه ؟ چرا مثل وحشی ها رفتار می کنی ؟ متعجب بر می گردم و نگاهش می کنم +تو دیگه چی می گی؟ مگه ندیدی آذر هرچی از دهنش دراومد و لایق خودش بود بار من کرد . عوض معذرت خواهیته با این دوستات ؟ _ببین پناه من تو رو نیاوردم تو جمع دوستام که سوژه بشم ! حرصم می گیرد و دلم می خواهد خفه اش کنم +خفه شو کیان من احمق بودم که با تو دوست شدم _خودت خفه شو ! تو آبروی منو بردی من هم فریاد می زنم +به درک خوب کردم _چته کیان ؟ باز دور برداشتی پسر حضور پارسا هردویمان را غافلگیر می کند ! +دخالت نکن پارسا ، هرچند خودت یه پای ماجرایی _هه ! تا بوده تو ازین ماجراها داشتی ، منتها حق نداری صداتو سر این دختر بلند کنی +چیه ؟ مدافعش شدی ! از تو بعیده _آره من در مواقع خاص مدافعم میشم شاید اگه پارسالم یه حرکتی می کردم حالا پشیمون نبودم ! +میشه از گذشته من پاتو بکشی بیرون حداقل؟! نمی فهمم چه می گویند ! انگار برای هم چنگ و دندان نشان می دهند ، من اما انقدر عصبی هستم که هیچ کدام برایم مهم نباشند . همین که آسانسور می ایستد وارد می شوم و دکمه ی همکف را می زنم ... تکیه می دهم به در فلزی و توی آینه به خود غمزده ام نگاه می کنم و فکر می کنم از این به بعد چقدر از این آهنگ آشنای پیچیده در فضای آسانسور بدم می آید . چرا پارسا از من طرفداری کرد در مقابل کیان ؟ چرا کیان بجای این که جانب مرا بگیرد خودش هم شاکی شد ؟ اصلا چرا پا به این مهمانی نحس گذاشتم احساس می کنم رگ های سرم را کسی می کشد ، دل از آینه می کنم و پیاده می شوم . هنوز چند قدمی دور نشده ام که کسی می گوید : +خوبی پناه ؟ نمی دانم چرا ول کن نیست ، خودش را چطور با این سرعت پایین رساند اصلا ؟ صبر نمی کنم و به راهم ادامه می دهم . نزدیک تر می شود و پشت سرم صدایش را می شنوم : _بهت گفته بودم کیان خیلی نرمال نیست ! +نمی خوام چیزی بشنوم _باشه ، اما ... می ایستم ، نمی توانم غضبم را پنهان کنم و با لحن تندی می گویم : +جناب بزرگتر جمع ! تشریف ببرید بالا عیش دوستان خراب نشه ، می ترسم آذر جون پس بیفته از دوری شما ! پارسا با آرامش می خندد و بعد از چند ثانیه می گوید : _گور بابای آذر بیا می رسونمت دستش را بالا می آورد و چراغ یکی از ماشین های توی پارکینگ روشن می شود . +قصدت چیه ؟ شانه بالا می اندازد : _هیچی +پس دست از سرم بردار فاصله ی بینمان را یکی دو قدم می کند ، زل می زند توی چشمم و می گوید : _این بچه ها لایق دوستی با تو نیستن ، کیان دو قرون قدر و ارزش سرش نمیشه ، خودتو وقتتو پاکیت رو خرجش نکن ! خیلی چیزا هست که تو ازش بی خبری ، باش تا ماشینو بیارم برسونمت . وسط پارکینگ و خروجی مجتمع ایستاده ام و دقیقا نمی دانم چه خبر شده ! همین یکی دوساعت پیش بود که با آن همه ذوق با کیان آمدم و حالا پارسا می خواهد برساندم ! به خودم که می آیم روی صندلی ماشین شاسی بلند پارسا لم داده ام و موزیک ملایم خارجی گوش می دهم ... چشمم به پژوی پارک شده ی کیان می افتد و ناخوداگاه نیشخند می زنم . 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 پشت مدرسه یه بادجه تلفن بود سحر گفت بیا بریم اونجا یه زنگ به بچه ها بزنیم فرزانه ـ مگه کارت داری ؟؟ اره یکی خریدم برا روز مبادا که از بیرون راحت در تماس باشیم 😌😌😌😌 رفتیمو سحر کارت و وارد کرد و شماره ی شاهین و گرفت بعد ۵تا بوق خوردن ... سحر ـ الوووو... شاهین ـ الوو ... سلاااام خانم خانمااا...چه عجب یادی از ما کردین ...کجایی؟؟؟ سحرـسلام تازه از مدرسه تعطیل شدیم ...تازه شم ما همیشه به یاد شما هستیم فرزانه هم پیشمه گفتیم یه زنگی بهتون بزنیم و یه حال و احوالی ازتون بپرسیم دمتون گرم ...چه خبرا سحری؟؟ سلامتی شاهینـ راستی ما یه خونه جدید خریدیم نمیخوای تبریک بگی؟؟؟ عه جدی مبارکهههه...مگه خونه نداشتین ؟!! چرا ولی یه خونه مجردی منو و بهنام خریدیم سحرـ چه خوب پس مستقل شدین برا خودتون 😏😏 اره ما اینیم دیگه یه پا مردیم واسه خودمون 😌😌😌 سحرـ پس یه شیرینی بهمون بدهکارین بهنامم درست بغل دسته شاهین نشسته بود گوشیم روی بلندگو بود و بهنامم گوش میداد بهنام یه چشمک به شاهین زدو با اشاره گفت بگوو بیان اینجا شیرینی بخورن 😉😉😉 شاهین ـ پس الان از ما شیرینی میخواین ؟ بله که میخوایم یعنی میخواین ندین ..ای نامردا😒😒 منم همش به سحر میگفتم زود باش دیگه چقدر طولش میدی قطع کن بریم دیرمون میشه 😰😰😰😰 شاهینـ نه ولی هرکی بخواد شیرینی بخوره بیاد خونمون ... هم اینجارو ببینه هم شیرینی شو بخوره... میاین دیگه؟؟ 😏😏😏😏 سحر ـ نمیدونم والا باید از فرزانه بپرسم . اگه شد که میایم شاهین ـ نه دیگه اگرو اما نداریم باید بیاین وگرنه دلخور میشیم ...اصلا همین بعدازظهر بیاین !!! سحرـبعدازظهر؟؟؟!! فرزانه بعدازظهر میتونی بریم قرار؟؟ فرزانهـ نه نه اصلا امروز نمیشه بگو نه سحر ـ فرزانه میگه امروز نه کار داره باشه پس بمونه برای فردا ...اما دیگه بهونه نداریماااا؟؟ عه شاهین داره اعتبار کارتم تموم میشه ...باشه باشه بهت خبر میدم فعلا خداحافظ سحر گوشی رو قطع کردو رو به من گفت فرزانه چرا امروز نمیشه مسخره... ببخشیدا سحر جون اگه امروز میرفتیم من چی می پوشیدم لابد همون مانتو کوچیکه!!! 😒😒😒😒 پس تو دردت مانتو بود فقط ای خل و چل ولی شیطون انگاری توهم دلت پیشش گیر کرده میخوای براش تیپ بزنی اره 😄😄😄😄😏😏 نه جوونم فقط میخوام ظاهرم خوب باشه همین 😅😅😅😅😅 اره جون عمت تو گفتی و من باور کردم به نظرت الان بالا سره من دوتا گوشه درازه یا یه دمه دراز دارم اره فرزانه؟؟! 😉😉😄😄 با این حرفش زدیم زیر خنده و دوییدیم سمت خونه تا دیرمون نشه 😆😆😆😆😆 🏃🏃🏃🏃🏃 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍انقدر عصبانی ام که پشت سرهم دکمه ی آسانسور را فشار می دهم . صدای در می آید و بعد هم کیان اصلا دوست ندارم این بار کوتاه بیایم ! _معلوم هست چته پناه ؟ چرا مثل وحشی ها رفتار می کنی ؟ متعجب بر می گردم و نگاهش می کنم +تو دیگه چی می گی؟ مگه ندیدی آذر هرچی از دهنش دراومد و لایق خودش بود بار من کرد . عوض معذرت خواهیته با این دوستات ؟ _ببین پناه من تو رو نیاوردم تو جمع دوستام که سوژه بشم ! حرصم می گیرد و دلم می خواهد خفه اش کنم +خفه شو کیان من احمق بودم که با تو دوست شدم _خودت خفه شو ! تو آبروی منو بردی من هم فریاد می زنم +به درک خوب کردم _چته کیان ؟ باز دور برداشتی پسر حضور پارسا هردویمان را غافلگیر می کند ! +دخالت نکن پارسا ، هرچند خودت یه پای ماجرایی _هه ! تا بوده تو ازین ماجراها داشتی ، منتها حق نداری صداتو سر این دختر بلند کنی +چیه ؟ مدافعش شدی ! از تو بعیده _آره من در مواقع خاص مدافعم میشم شاید اگه پارسالم یه حرکتی می کردم حالا پشیمون نبودم ! +میشه از گذشته من پاتو بکشی بیرون حداقل؟! نمی فهمم چه می گویند ! انگار برای هم چنگ و دندان نشان می دهند ، من اما انقدر عصبی هستم که هیچ کدام برایم مهم نباشند . همین که آسانسور می ایستد وارد می شوم و دکمه ی همکف را می زنم ... تکیه می دهم به در فلزی و توی آینه به خود غمزده ام نگاه می کنم و فکر می کنم از این به بعد چقدر از این آهنگ آشنای پیچیده در فضای آسانسور بدم می آید . چرا پارسا از من طرفداری کرد در مقابل کیان ؟ چرا کیان بجای این که جانب مرا بگیرد خودش هم شاکی شد ؟ اصلا چرا پا به این مهمانی نحس گذاشتم احساس می کنم رگ های سرم را کسی می کشد ، دل از آینه می کنم و پیاده می شوم . هنوز چند قدمی دور نشده ام که کسی می گوید : +خوبی پناه ؟ نمی دانم چرا ول کن نیست ، خودش را چطور با این سرعت پایین رساند اصلا ؟ صبر نمی کنم و به راهم ادامه می دهم . نزدیک تر می شود و پشت سرم صدایش را می شنوم : _بهت گفته بودم کیان خیلی نرمال نیست ! +نمی خوام چیزی بشنوم _باشه ، اما ... می ایستم ، نمی توانم غضبم را پنهان کنم و با لحن تندی می گویم : +جناب بزرگتر جمع ! تشریف ببرید بالا عیش دوستان خراب نشه ، می ترسم آذر جون پس بیفته از دوری شما ! پارسا با آرامش می خندد و بعد از چند ثانیه می گوید : _گور بابای آذر بیا می رسونمت دستش را بالا می آورد و چراغ یکی از ماشین های توی پارکینگ روشن می شود . +قصدت چیه ؟ شانه بالا می اندازد : _هیچی +پس دست از سرم بردار فاصله ی بینمان را یکی دو قدم می کند ، زل می زند توی چشمم و می گوید : _این بچه ها لایق دوستی با تو نیستن ، کیان دو قرون قدر و ارزش سرش نمیشه ، خودتو وقتتو پاکیت رو خرجش نکن ! خیلی چیزا هست که تو ازش بی خبری ، باش تا ماشینو بیارم برسونمت . وسط پارکینگ و خروجی مجتمع ایستاده ام و دقیقا نمی دانم چه خبر شده ! همین یکی دوساعت پیش بود که با آن همه ذوق با کیان آمدم و حالا پارسا می خواهد برساندم ! به خودم که می آیم روی صندلی ماشین شاسی بلند پارسا لم داده ام و موزیک ملایم خارجی گوش می دهم ... چشمم به پژوی پارک شده ی کیان می افتد و ناخوداگاه نیشخند می زنم . 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 فرار از جهنم🔥 :✍ بد نیستممعنی؟ ❤️… من معنی قرآن رو بلد نیستم … با تعجب پرسید … یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ … 💜تعجبم بیشتر شد … آیه چیه؟ … با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت … اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن… 💚خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری … از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت … استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ … . 💛بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟ …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید … حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب ۶۰۰ صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟ … . 💚همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند … یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ … و همه بلند خندیدن … ❤️حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من … نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ … . و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم … 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سختترین کار دنیا بود و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی لب از لب باز نکرد گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد.. آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬بی توجه به صوفی و حرفهایش! کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانه ای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من میگذاشت.. هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم؛ تپشهای قلبم کوبنده تر میشد هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم اما حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود زشتتر و کریه تر ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون میآورند و علی رغم میل باطنی با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود به مادر نگاه کردم مثه همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محضه رضایِ خدایش حالا نوبت من بود بی میل به اجبار و از فرط ترس روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم.. ابلهانه بود القا تحکمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند به ایران رسیدیم با ترس از هواپیما پیاده شدم مادر لبخند زد نفس گرفت٬ عمیق چشمانش حرف میزد اما زبانش نه گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟ وارد سالن فرودگاه شدیم کمی عجیب به نظر میرسد تمیز بود و شیک بدون حضور شتر و اسب با تعجب به اطراف نگاه کردم فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت چشم چرخاندم٬تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.. با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا نه بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل.. ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند.. اینجا ایران بودسرزمینِ زشتی و کشتار شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم.. پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد اوه اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده این آدرسو از کجا آوردین از درون آیینه نگاهش کردم لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن اما نگران نباشین من میرسونمتون یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت و این آدرس٬خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود.. صدای پیرمرد بلند شد تا حالا ایران نیومدی دخترم پیرمرد سری پر لبخند تکان داد فارسی بلد نیستی اشکال نداره٬من مسافرایی مثه شما٬ زیاد دیدم یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید غصه ات نباشه بابا جان بابا چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم! 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐 *رمان بینظیر*😊 بسم الله الرحمن الرحیم مهر ماه خیلی سریع جاشو به آبان ماه داد داشتم میرفتم پایگاه که پدرم گفت زهرا مانتو بافت پوشیدی سردها -بله‌ فعلا بابا چندروزی بود تو یه مرکز مشاوره کار میکردم برای همین با محدثه بخشی و زینب جلسه گذاشتم زینب خیلی تغییر ظاهری کرده بود قرار بود بعد بریم پیش استاد جلسه مثلا قرار بود اسم محدثه به عنوان جانشین فرمانده بدیم به سپاه ولی کارای پایگاه رو با کمک زینب انجام بدن بعد از پایگاه رفتم دفتر پاسخگویی پیش حاج آقا ذکایی وارد دفتر شدیم با آقای شمسعلی سلام و علیک کردیم رفتیم اتاق مهدویت در زدیم -سلام استاد خوب هستید ؟ استاد :سلام ممنونم دختر بفرمایید بشینید -ممنونم استاد من ۲۵عدد کتاب موعود موجود ثبت نام کردم ان شالله‌ فردا میرسه دفتر استاد:ممنونم خانم صالحی از فردا کلاستون با دخترخانمهای ۱۵-۱۸ ساله شروع میشه زینب: استاد میشه منم جزو کلاس خانم صالحی باشم استاد:بله تشریف ببرید جزو مهدی جویان کلاس ایشان برنامه کلاسم بستن روزای سه شنبه ساعت ۶-۷تو نیم سال اول و ساعت ۵-۶بعدازظهر در شش ماه دوم سال از دفتر پاسخگویی اومدیم بیرون زنگ زدم ساره بیاد بریم یه مانتو بافت بگیرم بقول محدثه دیگه خود مانتوت میگه منو بنداز بیرون پولامو جمع کرده بودم یه مانتو بافت بخرم ساره اومد گفت کجا میخای بری مانتو بخری -خیام خراب شده ساره :بی تربیت خراب شده یعنی چی؟ -اوه مای گاد سوری سوری ببخشید زینب پشت ولو شده بود گفت :زهرا نمیری بالاخره رفتیم بعداز ۶۰تا مغازه یه مانتو بافت ۵۶تومنی پیدا کردیم انقدر چانه زدیم که تونستیم ۴۵بخریم از مانتوفروشی که اومدیم بیرون زینب گفت :زهراجان خواهر فکت سر جاشه چقدر چانه زدی😂😂 -مسخره بچه ها بیاید بریم سوپر سیب زمینی مهمون من 😋 ساره :اووو چه ولخرج شدی -شیرینی ازدواج تو رو من میدم ساره :از کجا میدونی 😳😳😳 -خخخخ علی آقاتون ب علی آقای ما گفتن زینب :ساره لووووس نگفتی ماشین به سمت پونک حرکت دادم ساره:خدا وکیلی اینجا هم جزو قزوین هست زینب :کاش همه یه دوست مثل زهرا داشته باشن تا شهدا ،ائمه وحجاب را بشناسن سیب زمینی ها را آوردن گفتم بفرمایید اینم شیرینی پیدا کردن کار من ساره :خداروشکر پیدا شد از فردا هم کلاسهای مهدویت شروع میشه؟ -اوهوم ساره: موفق باشی آجی جان -مرسی تا بریم خونه شد ساعت ۱۱شب خخخخخخ ... نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق تا برسیم بیمارستان یه ساعتی طول کشید ما که رسیدیم مرضیه اومده بود رفتیم سمتش -سلام مرضیه جان مریم :سلام خانم فلاح مرضیه : سلام خواهرای عزیزم -حال عباس آقا چطوره ؟ مرضیه: الحمدالله فردا مرخصه -خوب خداروشکر مرضیه :فاطمه ماشاءالله پسرت چه بزرگ شده -نوکر خالشه😉 من برم پیش یسنا فهلا دخملا مرضیه :خخخخخخ برو شیطون به سمت ایستگاه پرستاری رفتم -سلام من میتونم برم پیش یسنا؟ پرستار:بله بفرمایید برای یسنا ‌گل نرگس خریده بودم یسنا عاشق گل نرگس بود نشستم کنارش یسنا خواهری سه ماه گذشت نمیخای حرف بزنی😔😔 ببین محمد آوردم دیدنت😊 یسنا یادته میگفتی بچه ها تو سوریه پیروز بشن میخام شیرینی پخش کنم یسنا پاشو تا یه سال دیگه داعش کلا از بین میره محمد گذاشتم تو بغلش دیدم دستش برد سمت دست محمد و لمس کرد😍 دکترشو صدا کردم میگفت عالیه نشونه خیلی خوبیه☺️ نام نویسنده: بانو......ش ادامه دارد📝 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ جریان بی محلی های سید به من همچنان ادامه داشت چندروزی مونده به پایان صیغه محرمیتمون که سید از بیمارستان مرخص شد همزمان با مرخص شدنش یه دوره تو جنوب داشتم وقتی برگشتم رفتم دیدنش -سلام آقا خوبی عزیزم ؟ سید:سلام -😳😳😳چه سر سنگینی شدی هادی سید:خانم موسوی -خانم موسوی 😳😳😳 سید:بله محرمم نیستید که به اسم کوچک صداتون کنم -هادی 😭😭😭چی میگی تو؟ سیدبا صدای لرزونی :من و شما دیگه نسبتی باهم نداریم 😔😔😔 با گریه زدم بیرون بابا و مامان و داداش تو اتاق پذیرایی بودن بابا:سادات جانم چی شده -هیچی از خونه هادی اینا زدم بیرون و هیچوقت دیگه برنگشتم دوران مریضیم شروع شد ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 نوشین با عصبانیت زل زد تو چشای کامران کامران رو به علی گفت -شما برید دیگه -مطمئن باشم کاریش نداری؟ کامران با چشای سرخش بهم نگاه کردو سرش و تکون داد مطمئن بودم وقتی اینا برن من و زنده نمیذاره با وحشت دست نوشین و گرفتم و اروم گفتم نرووو نوشین که ترسم و درک میکرد گفت -من پیشتم عزیزم علی-نوشین پاشو بریم نوشین-نه علی یا من میمونم یا اینکه بهارم با ما میاد کامران با عصبانیت اومد طرفم و مچ دستمو گرفت و بزور بلندم کرد و کشید طرفش بعدم رو به نوشین با حرص گفت -با احترام خودت برو بیرون دستم داشت زیر فشار دستش له میشد با گریه گفتم -ولم کن بیشور دستم شیکست با نگاه عصبانیش خفه شدم نوشین-هنوز نرفتیم داری اینکارا رو باهاش میکنی،برم که بزنی بکشیش -به تو هیچ ربطی نداره زنمه اختیارش و دارم حالام گمشو بیرون دستشو گاز گرفتم و دوییدم طرف اتاقم که فقط صدای دوییدنش و پشت سرم میشنیدم با جیغ علی و نوشین فهمیدن اونام سعی دارن کامران و بگیرن رفتم تو اتاق و خواستم در و ببندم که پاشو گذاشت لای در هرچی زور زدم نتونستم خیلی قوی بود در و هل دادو اومد داخل و در و قفل کرد از داخل با وحشت عقب عقب میرفتم اونم با عصبانیت جلوی میومد سرم داشت گیج میرفت دستش رفت سمت کمربندش چسبیدم به دیوار پشت سرم علی-کامران دیوونه بازی در نیار درو باز کن صدای گریه نوشین و میشنیدم که دست به دامن علی شده بود علی-کامران درو باز نکنی میشکونمش کمربندش و با ارامش باز کردو اومد طرفم دستمو ضرب دری گذاشتم رو شیکمم کمربندش و اورد بالا و محکم زد تو بازوم جیغم رفت هوا و رو زمین نشستم و خودم و جمع کردم تا ضربش به شکمم نخوره با هر ضربش که به دستم و پام میخورد بلند جیغ میزدم و گریه میکردم دیوونه شده بود اصلا حالیش نبود با ضربه ای که به سرم خورد سرم افتاد رو زمین دیگه هیچی نفهمیدم فقط صدای جیغ نوشین تو گوشم پیچید وقتی بهوش اومدم اروم چشام و باز کردم سرم خیلی درد میکرد نوشین با دیدن چشای بازم زد زیر گریو بغلم کرد به زور از خودم جداش کردم -اینجا کجاست؟ -بیمارستانه عزیزم -چرا من و اوردین اینجا؟سرم خیلی درد میکنه -توکه مارو کشتی دختر الان 5 روزه بیهوشی با تعجب بهش نگاه کردم تازه داشت یادم میومد چی شده کامران.....کمربند.....ضربش به سرم...بچه....جیغ نوشین سرمو تو دستم گرفتم و ناله میکردم نوشین با ترس اومد طرفم -بهار بهارجونم چی شدی؟ نوشین سریع رفت بیرون و با پرستار اومد تو زدم زیر گریه حتما بچم مرده بود کم کم چشام بسته شد وقتی بیدار شدم نوشین دستمو تو دستش گرفته بودو سرشو و روش گذاشته بود بی جون گفتم -نوشین سریع سرشو بلند کرد و گفت -جونم؟خوبی/چیزی مییخوای؟ با بغض گفتم -بچم لبخندی زدو گفت -غصه نخور عزیزم خدا خیلی دوست داشته که هم خودت سالمی هم بچت در باز شدو علی سرشو از لای در کرد داخل با دیدن چشای بازم لبخندی زد و اومد تو جواب لبخندش و دادم ولی با دیدن پشت سریش سریع اخم کردم و برگشتم طرف نوشین با سردی تموم گفتم -بهش بگو بره بیرون -ولی بهار... جیغ زدم -بهش بگو بره بیرون حام ازش بهم میخوره بعدم زدم زیر گریه دستمو گذاشتم رو صورتم کذاشتم و گریه کردم و زیر لب میگفتم -برو بیرون ...ازت بدم میاد ....تورو خدا برو بیرون نوشین با نگرانی دستمو گرفت و گفت -اروم باش اروم باش بهار بعدم رو به کامران با عصبانیت گفت -نمیشنوی؟گمشو بیرون تا حالش بدتر نشده -بهار اروم باش عزیز دلم حالت تهوع بهم دست داد سریع بلند شدم و رو همون تخت خون بالا اوردم نوشین-علی سریع برو بگو پرستاره بیاد بعدم اومد طرفم و کمرم و مالش میداد همینطوری خون از دهنم میومد پایین پرستاره اومد داخل و با نگرانی گفت -چرا خون بالا میاری؟ سریع رفت بیرون و با دکتر اومد دکتر با ارامش اومد طرفم و گفت -دخترم تاحالا خون بالا اوردی تو حاملگیت؟ با ترس سرمو تکون دادم با کمک پرستارو نوشین از رو تخت بلندشدم تا تخت و تمیز کنم علی هم کمکمون میکرد دلم نمیخواست کامران و ببینم 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_بیستونهم نگاهی به میز انداختم .(اینجا میز کاره یا سمساری) . امیر در حالی که اخمه
بعد دویدم طرف میزم و تلفن رو پاسخ دادم .دوباره احتیاج به نوشتن بود .دیگه واقعا کلافه شده بودم . حالا چکار کنم ،با بی ورقی؟ یهو چشمم به کف زمین خورد .سرامیک سفید.جان ،جون میده واسه نوشتن . صندلیم رو عقب کشیدم و ولو شدم رو زمین و با مداد چشمم تمامی موارد رو نوشتم .یه چند باری هم مجبور شدم مدادم رو تراش کنم .خلاصه بعد از کلی نوشتن .طرف رضایت داد. الحمد الله ،تلفن تا ظهر ،یکی دوبار بیشتر زنگ نخورد. این شکمم هم که کنسرت گذاشته بود واسه خودش .به ساعت نگاه کردم ۱:۳۰ بود . همه هم جز امیر و نیما رفته بودن برای ناهار .صبر کرده بودم که امیر خودش بگه برم.دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و منتظر شدم. بلاخره سر و کله آقا با نیما پیداش شد و با هم از اتاقش امدن بیرون.بلند شدم و ایستادم بلکه نشون بدم هنوز اونجام چون آقا مشغول صحبت بود . امیر با دیدن من حرفش نیمه موند. یه لبخند خیلی کوچولو اومد رو لبش و گفت:زغال بازی میکردین؟ نیما آرم دستش رو گذاشت رو دهنش بلکه من نفهمم می خنده .خیلی جدی گفتم:ببخشید چیز خنده داری دیدید؟! بعد هم رو به امیر گفتم : مگه من با شما شوخی دارم . امیر هم خیلی جدی گفت:بنده هم با شما شوخی ندارم -پس منظورتون از این حرف چیه ؟! -یه نگاه به صورتتون انداختید؟ دستم رو به صورتم کشیدم (مگه صورتم چشه ). با این کارم امیر لبخندش پررنگ تر شد اما سرش رو انداخت پایین که من متوجه خندش نشم. یه دفعه فهمیدم چه خبره به کف دستم نگاه کردم و گفتم:وای ...همش پاک شد. امیر و نیما با تعجب بهم نگاه کردن.گفتم:از شرکت معراج زنگ زدن و گفتن اون محاسبات شما درست بوده .بعد هم یه سری ارقام دادن گفتن باید به اون پرونده ی که اینجا هست ،مطابقت کنید. امیر گفت:پس بالاخره تماس گرفتن.خب کجاست؟ -چی کجاست؟ -همون ارقام دیگه . سرم رو پایین انداختم و گفتم :کف دستم نوشته بودم اما پاک شده . -خانوم صداقت شوخیتون گرفته؟ سرم رو بلند کردم و گفتم:به هیچ عنوان بعد کف دستم رو نشون دادم و گفتم :بفرمایید .هرچی نوشتم پاک شده .یعنی سیاه شده نیما بلند زد زیر خنده . امیر دست تو موهاش کشید و در حالی که سعی میکرد به خودش مسلط باشه گفت: مگه نمیتونستید رو یه کاغذ بنویسید ؟ -خواستم این کار رو بکنم اما(اشاره به میز کردم)اینجا شتر با بارش گم میشه .چه برسه به قلم ،کاغذ . بعد قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم: البته نمیتونید هیچ ایرادی از کارم بگیرید .چون طبق خواسته خودتون من باید فقط جواب تلفن ها رو میدادم .قرار نبود من چیزی یاداشت کنم و به شما تحویل بدم. امیر یه نگاه به نیما که هنوز داشت میخندید کرد و پوفی کرد .بعد دوباره به طرف من برگشت و گفت: یعنی شما از صبح تاحالا یه تیکه کاغذ سفید پیدا نکردین......حتما هم هیچی رو که باید مینوشتید ننوشتید؟ -اتفاقا چون میدونستم قرار از کارم ایراد بگیرید همه رو یاداشت کردم ،اما نه تو کاغذ . -حتما میخواهید بگید همه رو رو دستتون نوشتید . وبعد به مداد چشمم که رو میز بود اشاره کرد و ادامه داد :و حتما هم با این مداد چشمم رو برداشتم و تو جیبم گذاشتم و گفتم:تقریبا . -میشه لطف کنید و توضیح بدید منظورتون از تقریبا چیه ؟ کمی از میزم فاصله گرفتم و عقب رفتم :اگر بیایید این طرف متوجه میشد . بعد به زمین اشاره کردم.امیر کمی سرش رو کج کرد تا بتونه جایی رو که من اشاره میکردم رو ببینه .... ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
وهفتم ساعت حدود ۵ بود که آقا از اتاقشون تشریف آوردن بیرون.نیما هم که دستش پر از ورق و وسایل بود امد بیرون .برگه ای یاداشتهای امروز رو روی میز گذاشتم و در حالی که اخمهام تو هم بود مشغول جمع کردن وسایلم شدم و در همون حال رو به امیر گفتم:این خدمت شما مهندس ..در ضمن من فردا اینجا کاری ندارم . نیما گفت:یعنی دیگه نمیاین ؟! برگشتم طرفش و گفتم :میام اما هفته دیگه .یادتون نرفته که من فقط باید ۴ روز اینجا باشم .اون هم فقط برای کار دانشگاهم. دوباره مشغول کارم شدم نیما:امیر این خانوم سرحدی فردا میاد. زیر چشمی نگاهش کردم .شونه هاش رو به علامت ندونستن بالا انداخت. به نیما اشاره کردم .منظورمو فهمید. -امیر کی میخوای این خانوم سرحدی رد کنی ؟ -هروقت یه منشی خوب پیدا کردم اوهو...حالا نه این که این سرحدی خیلی خوب و نمونه اس . نیما یه نگاه به من انداخت با این که خیلی از امیر دلگیر بودم اما بخاطر شیوا گفتم:من یه نفر مطمئن میشناسم که به دنبال یه کار نیمه وقت میگرده امیر در حالی که یاداشت رو از رو میز برمیداشت گفت:به درد من نمیخوره .من کسی رو میخوام که تمام وقت کار کنه. بخدا اگه بخاطر شیوا نبود که حالت رو میگرفتم. گفتم:فعلا شیوا میتونه بیاد تا شما یه نفر تمام وقت پیدا کنید سرش رو بلند کرد و گفت:شیوا؟ -بله شیوا،دنبال یه کارنیمه وقته . -چیزی به من نگفته بود -مگه میدونه شما دنبال منشی میگردید؟ به یاداشت تودستش خیره شد .با ابرو به نیما اشاره کردم. -امیر این که خیلی خوبه .مورد اطمینان هم هست. -اما اون به دنبال کارنیمه وقت میگرده .به کارمانمیاد گفتم:من میتونم تایه مدتی به طور نیمه وقت منشی باشم امیریه نگاه به من کرد.اخمهام روتو هم کردم وگفتم:فقط بخاطرشیوا نیما:خوب این که خیلی عالی شد .مگه توخودت نگفتی خانوم صداقت،خوب ازپس این کاربر اومده امیریه چشم غره به نیما رفت و گفت:حالا من یه حرفی زدم. باباروتو برم.یعنی این بشر آخرشه ها نیما:من که فکر میکنم درحال حاضر راه دیگه ای نداریم. امیرهمون طورکه به طرف در میرفت گفت:بایدفکرهام روبکنم من و نیمابه هم یه لبخند زدیم .کیفم رو برداشتم و رفتم به طرف در. روتختم دراز کشیده بودم و به قضایای امروز فکر میکردم . مطمئنم هر کسی جای امیر اون رفتار رو با من میکرد به این راحتی ازش نمیگذشتم .اما در جواب حرکت امیر هیچ کاری نکردم .چرا؟ چشمهام رو بستم .صورتش اومد جلو چشمم .ولی خدایی نسبت به پسرهای که دیده بودم خیلی خوش قیافه بود,تحفه . با بصدا در امدن زنگ موبایلم تصویر امیر هم محو شد -جانم شیوا جان -سلام خوبی -سلام ،من خوبم مرسی -مستانه الان امیر اینجاست. با شنیدن اسم امیر قلبم تند زد. -ازم خواست فردا بیام شرکت -راست میگی شیوا ..عالی شد .بابات چه جوری راضی شد. -بابام رو امیر خیلی حساب میکنه .بدون هیچ حرفی قبول کرد -این خیلی خوبه -راستی فردا هستی -نه قرارنیست باشم -امامن فرداباید برم دانشگاه .میخوام بااستادم صحبت کنم اگه بشه اون کلاسی روکه شب هستم روزبیام .اینطوری فقط۲روز کلاس میرم اون هم تاساعت ۲.میشه تو فردابیایی اگه من تا ساعت ۹ نیومدم تو باشی. -آخه .باشه من فردا میام -مرسی،راستی من هیچوقت این کارت روفراموش نمیکنم.من باید برم .امیرصدام میزنه -باشه فقط توبه امیر بگومن میام .نمیخوام فکرکنه سرخود پاشدم امدم. -مطمئن باش این فکررونمیکنه .اما من بازهم بهش میگم. این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
🚩 عادت همیشگیش بود هیچ وقت وارد اتاق نمیشه فقط سرشو مثل غاز این ورو اونور می کرد فریده – می دونستی اخر این هفته … همه مهمونی اقای رئیس دعوتیم- وای راست می گی یعنی منم دعوتمفریده – تو نه- چرا؟فریده – تو کارمند جزی کی تو رو ادم حساب می کنهاخمام تو هم رفت- پس برای چی امدی بگیفریده – هیچی خواستم بدونی…تازه فرض کن دعوت هم باشی با این سر و وضع می خوای بیای مثل بچه ها پرسیدم مگه سرو ضعم چطوریهفریده – بگو چش نیست…….من که جات بودم اگه دعوتم می کردن که عمرا دعوت نمی کنن نمی یومدم …..اونجا فقط ادم حسابیا میان تو دلم گفتم حتما یکی از اون ادم حسابیا هم تویی- تو هم دعوتی؟فریده – پس چی من هر سال دعوت می شملبخند تلخی زدم – پس بهت خوش بگذره فریده – نمی گفتی هم خوش می گذشت چیزی نگفتم و اونم بدون حرف دیگه ای رفت کیفمو برداشتم از اتاق زدم بیرون که همزمان فریده و مژی هم امدن بیرونمژده دیگه مثل سابق سر به سرم نمی زاشت ولی هنوز خنده های تمسخره امیزشو می زد .فریده- هی دباغ می خوای بیای مهمونیخوشحال شدم…… اره دوست دارم بیام ولی چطور من که دعوت نشدمفریده – خوب یه راه هست که می تونی بیایذوق کردم…. راست می گی چه راهینگاه معنی داری به مژی انداخت و در حالی که مثل همیشه با تمسخر بهم می خندیدنفریده – اگه دوست داری بیای راهی نداره جز اینکه به عنوان یکی از کارگر بیای اونجا برای کار کردن و پذیراییو بعد بلند زد زیر خندهاز نارحتی سر جام وایستادم بازم رو دست خورده بودمچند قدمی که جلوتر از من رفته بودن که فریده برگشت و گفت بابا خودتو خیلی تحویل می گیری دباغ …. حرص نزن فکر نکنم برای اون کار هم تو رو قبول کنن….. مردم که گناه نکردن موقعه پذیرایی از دست یه خدمتکار زشت لیوان شربت بگیرن و باز خندید.زبونم لال شد و نتونستم جوابی بهش بدم ….عادت کرده بودم جواب همه رو تو دل خودم بدماره ولی گناهم نکردن با یه خرس پاندا همنشین باشنبا ناراحتی و دلخوری از شرکت زدم بیرون و به طرف اتوبوسای واحد رفتم مژی و فریده که جلوتر از من رفته بودن و تو صف وایستاده بودن دستام تو جیب مانتوم بود و به صف و ایستگاه نزدیک می شدم که صدای بوق ماشینی نظرمو به خودش جلب کرد برگشتم دیدم شهابه وقتی دیدمش تازه فهمیدم قد یه دنیا دلم براش تنگ شده با دست بهم اشاره کرد که برم و سوار بشم منم که دوتا پا داشتم ۱۰ تا دیگه هم قرض گرفتم که خدایی نکرده از سرعتم کم نشه در جلو رو برام باز کرد و منم زودی سوار شدم – سلامشهاب – سلام خسته نباشی- تو که امروز نمی خواستی بیای شهاب – حالا بده امدم شونه هامو بالا انداختم و فقط لبخند زدم انگار نه انگار که دیشب اون همه اتفاق افتاده باشه داشت ماشینو دور می زد که چشمم به مژی و فریده افتاد که دهن دوتاشون از تعجب به اندازه یه بولدوزر باز شده بود (ژاله جان بولدوزر کجا و دهن این بد بختا کجا تو که منو دیونه کردی با این مثل زدنای بی نقصت ) الهی دهنتو باز بمونه که بسته نشه انقدر دل منو می سوزونید (اگه عرضه داری اینا رو رو در روشون بگو 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : امواج بلا کم کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ... سنگ پشت سنگ ... اتفاق پشت اتفاق ... و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد ... حدود 5 ماه ... بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده ... چند ماه با فقر زندگی کردم ... . تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم ... غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ... بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ... هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن ... با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم ... شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم ... . . هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم ... دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند ... . به خودم می گفتم ... برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن ... اول خوب ذوبش می کنن ... نرمش می کنن ... بعد میشه ستون یک ساختمان ... و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم ... . . کم کم دل دردهام شروع شد ... اوایل خفیف بود ... نه بیمه داشتم ... نه پولی برای ویزیت و آزمایش ... نه وقتی برای تلف کردن ... به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر می کردم ... جز سرطان ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 | 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 ((دوباره خندید!نمی دونم چرا منم یه مرتبه خندیدم اما زود جلوی خودم رو گرفتم و برگشتم شماره مانی رو دوباره گرفتم.این دفعه جواب داد)) -الو مانی؟! مانی-هان! -معلوم هست کجایی؟؟ مانی-همین دورو ور. -دور و ور کجاس؟ مانی-بگو خانه دوست کجاست! -لوس نشو کجایی؟! مانی-دارم دنبال چیزشون میگردم،یعنی زنگ شون! -زهرمار!پشت دری؟ مانی-آره بابا زنگشون کجاست؟آهان!پیدا کردم! -راست میگی؟ مانی-بزن دررو اومدم! -الان وا میکنم! مانی-راستی هامون جون سلام!یادم رفت اولش بگم! -سلام و زهر مار!بیا تو! ((تلفن رو قطع کردم و به رکسانا گفتم)) -رکسانا خانم در رو واکنین،مانی پشت دره! ((تو همین موقع مانیم زنگ زد و رکسانا در رو واکرد.زود در راهرو رو وا کردم و رفتم بیرون تو تراس واستادم تا مانی رسید و گفت)) -وای که امروز چه خوشگل شدی امشب!این رنگ موی جدیدت چه بهت میاد!زرد قناری من! -زهرمار!تو قرار بود بری یه سر به ترمه بزنی!یه سر زدن انقدر طول میکشه؟! مانی-خب یه سر زدن یعنی چی؟!یه سلام علیک و چهار تا قربون صدقه از طرف من و چهار تا ناز و نوز از طرف اونو دوتا چاخان که دیشب تا صبح نخوابیدم و فقط به تو فکر کردم و از طرف من و دوتا سوال که دیشب چه فکرایی می کردی از طرف اونو... -زهر مار منو اینجا گذاشتی هیچم فکر نیستی! مانی-چی شده عزیزم؟!ناراحتت کردن؟! ((بعد یه مرتبه بلند داد زد)) -کی عسل منو انگشت زده،میکشمش! ((بعد آروم در گوشم یه چیز بد گفت!)) -مرده شورت رو ببرن مانی!واقعا بی تربیتی! مانی-خوب چیکار کنم؟!یه ساعت تنها ولت کردم یه جا!ببین نتاونستی خودتو نگه داری!من که نمیتونم شب و روز دنبال تو باشم!خودتم یه کم نجابت کن! ((خنده ام گرفت و گفتم)) -بیا بریم تو انقدر چرت و پرت نگو!برو تو! مانی-بسم الله الرحمن الرحیم. رفتیم خواستگاری! ((دوتایی رفتیم تو و مانی با رکسانا سلام و علیک کرد و رفتیم تو مهمون خونه و تا مانی عمه رو دید گفت)) -عمه جون سلام!الهی قربون اون شکل ماهت برم! عمه م_سلام عمه!شنیم یه خبرایی هست! ((رفت جلو و صورت عمه م رو ماچ کرد و رفت نشست رو یه مبل و گفت)) -عمه جون فامیلی جای خودش!راس بگو ببینم این ترمه اصله؟!اگه اصله،یه قواره ما ازش بخواهیم واسه مون چند میافته؟ ((عمه م زد زیر خنده و گفت)) -تو اول جنس رو خوب ببین بعد! مانی-دیدم!زدگی مدگی م نداره!بی چونه آخرش چند؟ ((عمه م که همش می خندید گفت)) -چون تویی، خودت وکیل! مانی-عمه جون!این یه توپ رو نگه داشته بودی بندازی به برادر زاده ات؟؟ عمه م-خیالت راحت!انداختنی نیست! ((تو همین موقع رکسانا با یه سینی اومد و به مانی تعارف کرد.)) مانی-این چیه؟ رکسانا-قهوه. مانی-تا معامله تموم نشه نمی خورم!نمک گیر میشیم کلاه سرمون میره! ((عمه ام و رکسانا زدن زیر خنده و مانی همونجور که فنجون قهوه رو ور میداشت گفت)) -این بچه رو چیکارش کردین من نبودم؟!طفل معصوم!هاپو غصه دار! عمه م-نگو بچه م آقاست. مانی-اینو چند ور میداری؟چلواری اصصصصله ها! ((چپ چپ نگاهش کردم که گفت)) -خوب عمه جون چی میگی؟!خواستگاری تمومه؟ عمه م-کدوم خواستگاری؟! مانی-به!پس من نیم ساعته دارم چی میگم؟!مثلا دارم ترمه رو خواستگاری می کنم دیگه! عمه م-این دیگه چه مدل خواستگاری پدر سوخته؟! مانی-دبه در آوردی؟اصلا نخواستیم اون دختر زشت بد ترکیب کک مکی ت رو!پاشو هامون جون بریم یه مغازه دیگه!حالا ناهار چی دارین؟ عمه م-ناهار؟؟ مانی-یعنی نمی خواین دامادتون رو برای ناهار نگه دارین؟فکر نمیکنین پس فردا واسه دختر تون سرشکستگیه؟!فکر نمی کنین چهار روز دیگه هی بهش سر کوفت میزنم؟! عمه م-جدی میگی عمه؟!یعنی ناهار می مونی؟! ((برگشتم طرف مانی و بهش یه اشاره کردم و بعد به عمه م گفتم)) -نه خیلی ممنون!باید بریم خونه!دیگه زحمت نمیدیم! مانی-تو میخوای بری ،برو!من ناسلامتی داماد این خانواده ام،تازه اینجور که بوش میاد قراره داماد سرخونه بشم. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#رکسانا #قسمت_سیودوم مانی-میگم آ!رک بریم به عمه بگیم ما نمی خوایم ناهار اینجا بمونیم! -یعنی چی؟
🚩 لینک قسمت ۳۲ https://eitaa.com/Dastanvpand/15083 ((دوباره خندید!نمی دونم چرا منم یه مرتبه خندیدم اما زود جلوی خودم رو گرفتم و برگشتم شماره مانی رو دوباره گرفتم.این دفعه جواب داد)) -الو مانی؟! مانی-هان! -معلوم هست کجایی؟؟ مانی-همین دورو ور. -دور و ور کجاس؟ مانی-بگو خانه دوست کجاست! -لوس نشو کجایی؟! مانی-دارم دنبال چیزشون میگردم،یعنی زنگ شون! -زهرمار!پشت دری؟ مانی-آره بابا زنگشون کجاست؟آهان!پیدا کردم! -راست میگی؟ مانی-بزن دررو اومدم! -الان وا میکنم! مانی-راستی هامون جون سلام!یادم رفت اولش بگم! -سلام و زهر مار!بیا تو! ((تلفن رو قطع کردم و به رکسانا گفتم)) -رکسانا خانم در رو واکنین،مانی پشت دره! ((تو همین موقع مانیم زنگ زد و رکسانا در رو واکرد.زود در راهرو رو وا کردم و رفتم بیرون تو تراس واستادم تا مانی رسید و گفت)) -وای که امروز چه خوشگل شدی امشب!این رنگ موی جدیدت چه بهت میاد!زرد قناری من! -زهرمار!تو قرار بود بری یه سر به ترمه بزنی!یه سر زدن انقدر طول میکشه؟! مانی-خب یه سر زدن یعنی چی؟!یه سلام علیک و چهار تا قربون صدقه از طرف من و چهار تا ناز و نوز از طرف اونو دوتا چاخان که دیشب تا صبح نخوابیدم و فقط به تو فکر کردم و از طرف من و دوتا سوال که دیشب چه فکرایی می کردی از طرف اونو... -زهر مار منو اینجا گذاشتی هیچم فکر نیستی! مانی-چی شده عزیزم؟!ناراحتت کردن؟! ((بعد یه مرتبه بلند داد زد)) -کی عسل منو انگشت زده،میکشمش! ((بعد آروم در گوشم یه چیز بد گفت!)) -مرده شورت رو ببرن مانی!واقعا بی تربیتی! مانی-خوب چیکار کنم؟!یه ساعت تنها ولت کردم یه جا!ببین نتاونستی خودتو نگه داری!من که نمیتونم شب و روز دنبال تو باشم!خودتم یه کم نجابت کن! ((خنده ام گرفت و گفتم)) -بیا بریم تو انقدر چرت و پرت نگو!برو تو! مانی-بسم الله الرحمن الرحیم. رفتیم خواستگاری! ((دوتایی رفتیم تو و مانی با رکسانا سلام و علیک کرد و رفتیم تو مهمون خونه و تا مانی عمه رو دید گفت)) -عمه جون سلام!الهی قربون اون شکل ماهت برم! عمه م_سلام عمه!شنیم یه خبرایی هست! ((رفت جلو و صورت عمه م رو ماچ کرد و رفت نشست رو یه مبل و گفت)) -عمه جون فامیلی جای خودش!راس بگو ببینم این ترمه اصله؟!اگه اصله،یه قواره ما ازش بخواهیم واسه مون چند میافته؟ ((عمه م زد زیر خنده و گفت)) -تو اول جنس رو خوب ببین بعد! مانی-دیدم!زدگی مدگی م نداره!بی چونه آخرش چند؟ ((عمه م که همش می خندید گفت)) -چون تویی، خودت وکیل! مانی-عمه جون!این یه توپ رو نگه داشته بودی بندازی به برادر زاده ات؟؟ عمه م-خیالت راحت!انداختنی نیست! ((تو همین موقع رکسانا با یه سینی اومد و به مانی تعارف کرد.)) مانی-این چیه؟ رکسانا-قهوه. مانی-تا معامله تموم نشه نمی خورم!نمک گیر میشیم کلاه سرمون میره! ((عمه ام و رکسانا زدن زیر خنده و مانی همونجور که فنجون قهوه رو ور میداشت گفت)) -این بچه رو چیکارش کردین من نبودم؟!طفل معصوم!هاپو غصه دار! عمه م-نگو بچه م آقاست. مانی-اینو چند ور میداری؟چلواری اصصصصله ها! ((چپ چپ نگاهش کردم که گفت)) -خوب عمه جون چی میگی؟!خواستگاری تمومه؟ عمه م-کدوم خواستگاری؟! مانی-به!پس من نیم ساعته دارم چی میگم؟!مثلا دارم ترمه رو خواستگاری می کنم دیگه! عمه م-این دیگه چه مدل خواستگاری پدر سوخته؟! مانی-دبه در آوردی؟اصلا نخواستیم اون دختر زشت بد ترکیب کک مکی ت رو!پاشو هامون جون بریم یه مغازه دیگه!حالا ناهار چی دارین؟ عمه م-ناهار؟؟ مانی-یعنی نمی خواین دامادتون رو برای ناهار نگه دارین؟فکر نمیکنین پس فردا واسه دختر تون سرشکستگیه؟!فکر نمی کنین چهار روز دیگه هی بهش سر کوفت میزنم؟! عمه م-جدی میگی عمه؟!یعنی ناهار می مونی؟! ((برگشتم طرف مانی و بهش یه اشاره کردم و بعد به عمه م گفتم)) -نه خیلی ممنون!باید بریم خونه!دیگه زحمت نمیدیم! مانی-تو میخوای بری ،برو!من ناسلامتی داماد این خانواده ام،تازه اینجور که بوش میاد قراره داماد سرخونه بشم. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_بیست_نه انقد خوش خیال بود که قولمو باور کردو شروع کرد به تعریف ک
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 سوین: قراره برام خواستگار بیاد فرزاد: اینو که گفت هوری دلم ریخت توقع هر حرفی رو داشتم غیر از این سرمو بلند کردم و با یه اخمی که ناخودآگاه رو پیشونیم نشسته بود گفتم: کی قراره بیاد؟ سوین: برادر یکی از دوستامه، بابا اینام خونوادشو خیلی خوب میشناسن، تاییدش کردن من (فرزاد): خودتم تاییدش می‌کنی؟؟ سوین: پسر خوبیه ولی من دوسش ندارم فرزاد فرزاد: وقتی گفت دوسش ندارم یکم آروم شدم، دلیل تغییر حالتامو نمیدونستم بهش گفتم: خب.مهم تویی زندگی خودته، خودتم باید براش تصمیم، بگیری سوین: اخه بابام خیلی راضیه من (فرزاد): یعنی میخوای بگی آره؟ سوین: احتمالاً تا اون لحظه نفهمیده بودم چقد به سوین علاقه مند شدم هیچوقتم با هم راجبه این مسائل حرف نزده بودیم خیلی با هم صمیمی بودیم اما فقط مثل 2 تا دوست، ولی اونشب از فکر ازدواجش کل تنم مورمورشد، انگار ته دلم می‌خواست که اون برا همیشه با من بمونه حس حسادت داشت دیوونم می‌کرد، نمی‌خواستم اون خنده‌های بلند و شیطون اون نگاهای پاک و معصوم حتی اون،همه وراجی نصیب کسی غیر از من بشه، خودمم نمیدونستم کی و چجوری ولی اون لحظه مطمئن شدم که دوسش دارم یچیزی بیشتر از دوس داشتن معمولی، من عاشقش شده بودم عاشق این دختر پر سروصدا که وقتی از در ساختمون وارد می‌شد صدای سلام علیک بلندش با همسایه‌ها خبر اومدنشو می‌داد، بلند شد که بره صداش زدم من (فرزاد): سوین؟ سوین: بله من (فرزاد): بیشتر فکر کن همینجوری بله نگو شوخی که نیست، کی میان؟ سوین: فرداشب اینو گفتو رفت. تا فرداشب برا من مثل یه سال گذشت، فرداش از غروب زدم بیرون خیابون گردی، نمیتونستم اومدن خواستگار برا سوینو تحمل کنم،تا آخر شب راه رفتموبه خودمو بی عرضگیم لعنت فرستادم، اگه امشب سوین بگه آره یعنی برا همیشه از دستش میدم، آرزو می‌کردم به شب قبل برگردموحرفاموبهش بگم، بهش بگم که حق نداره مال کسی بشه، وقتی برگشتم خونه دیر وقت بودپشت درآپارتمان سوین اینا وایسادم یه پیام به، گوشیش فرستادم که اگه بیداری یه لحظه بیا دم در، پیش خودم گفتم یا گفته آره و یه عمر چوب دستوپاچلفتی بودنمو می‌خورم یا گفته نه و همین امشب ازش خواستگاری می‌کنم. سریع اومد دم در فهمیدم که اونم بیدار بوده، تا اومد با نگرانی پرسید: کجا بودی فرزاد؟ من (فرزاد): بیرون، چطور مگه؟ سوین: تو که عادت نداشتی شبا انقد دیر بیای داشتم نگران می‌شدم من (فرزاد): سوین این حرفارو ول کن، جواب خواستگاراتو چی دادی؟ سوین: اینوقت شب اومدی اینو بپرسی؟؟ من (فرزاد): تو بهترین دوست منی آیندت برام مهمه سوین: خودمم مهمم؟ به هم زل زده بودیم، منظورشو از این حرفا نمی‌فهمیدم، یعنی اونم به من فکر می‌کرد؟ من (فرزاد): معلومه که مهمی، حالا میگی چه جوابی دادی؟ سوین: گفتم قصد ازدواج ندارم انقد خوشحال شدم که سر از پا نمی‌شناختم، خندیدمو گفتم: کار خوبی کردی دیگم نزار هیچ خواستگاری بیاد تو این خونه سوین: چرا؟ یکم نگاه به صورت مشتاق و منتظرش کردمو گفتم: چون دوس ندارم کسی بیاد خواستگاری کسی که من دوسش دارم @dastanvpand ادامه دارد..... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب* ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺷﺎﻝ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻡ ﺩﻩ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﭙﯿﭽﻤﺶ . ﻫﻮﻑ . ﻭﻟﯽ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺁﺩﻣﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻢ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻣﻪ ﻣﻮﺭﺩﺗﻮﺟﻪ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﻻﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﻡ ؛ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻫﻤﺶ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﯿﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﺎﺷﻢ . ﭘﺲ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺫﻫﻨﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﯾﮑﻢ ﺷﺎﻟﻤﻮ ﺑﮑﺸﻢ ﺟﻠﻮﺗﺮ . _ ﻣﺎﺍﺍﻣﺎﺍﺍﺍﻥ . ﻣﺎﺍﺍﺍﻣﺎﺍﺍﺍﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺟﻮﻧﻢ ؟ _ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﺮﯾﺪ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺎﻫﻢ؟؟؟؟؟؟ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻌﺠﺒﺶ ﺧﻨﺪﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺐ ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺖ؛ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻭﻣﻢ ﺑﺎﺷﻪ ؟ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ . _ آﺭﻩ . ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺑﺨﺮﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﻤﯿﺮﯼ؟ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟ _ ﻭﺍﻩ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ . ﻧﻤﯿﺎﯼ ﺑﺎ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺮﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ:ﺗﻮ ؟ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ؟ _ ﻣﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ ﺣﺎﻻ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﻭ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ ﺑﺮﯾﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﻪ ﭘﺲ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺗﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭ؟ _ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺨﻮﺭﻣﺶ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻧﻮﺵ ﺟﻮﻧﺖ ؟ﺧﺐ ﻣﺜﻠﻪ آﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ؟ _ ﻭﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ خب ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﮐﻪ آﻧﻘﺪﺭ ﺑﻬﻢ ﮔﯿﺮ ﻧﺪﻥ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺩﺩﯼ ﺑﺮﺩﻩ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻫﻮﻑ . ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ . آﺭﻩ ﺑﺮﺩﻩ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺁﮊﺍﻧﺲ _ ﻓﺪﺍﺍﺍﺍﺕ ﺷﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﺟﻮﻧﻢ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﺎ ﻣﻦ ﺣﺴﺎﺱ ﺷﺪﻡ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﺒﻼ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﻫﯿﺰﻭ ﻧﻤﯿﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ۱۰٫۲۰ ﻧﻔﺮ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ . ﻫﻮﻑ . ﺧﻮﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻤﺮﺍﻣﻪ . ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺠﺪﯾﺪ ﻧﻈﺮ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻫﺎ ﺑﭙﻮﺷﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺮﯾﻢ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﻻﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﺮﺩﯼ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮔﺮﻓﺘﯽ . _ ﻋﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻣﺸﻮﻥ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻧﯿﺴﺘﻦ . ﻋﻪ ﻋﻪ ﻋﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ . ﺍﻭﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻣﺸﮑﯿﻪ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ . ﺑﯿﺎ ..… ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎﺵ ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺳﻔﯿﺪﺵ ﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺵ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺣﺮﯾﺮ ﻣﺸﮑﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺯﯾﺮ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﻩ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺣﻮﯾﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯿﻪ . ﺑﺎ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻣﺸﮑﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺎﻟﯽ ﻣﯿﺸﺪ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۲ ﺳﺎﻋﺖ ﮔﺸﺘﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺪﻡ . ﮐﻔﺸﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺜﻠﻪ ﺟﺖ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮐﻔﺸﺎﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ . ﺍﻣﯿﺮ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ . _ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﭼﯽ ..… ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﺘﻪ؟؟؟ _ ﭼﺸﺎﺗﻮ ﺑﺒﻨﺪ . ﺳﺮﺭﺭﺭﯾﻊ ﺳﺮﯾﻊ ﮐﺖ ﺣﺮﯾﺮ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﺭﻭ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ . _ ﺧﺐ . ﺑﺎﺯ ﮐﻦ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮﺵ ﺭﻧﮓ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ ﺯﯾﺮ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻬﺘﺮﻩ . ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﻧﻤﺎ ﺗﺤﻮﯾﻠﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﻢ . ﺑﯿﺎ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﺪﻩ ﺻﯿﻘﻞ ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﯽﻋﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﺑﯽﺷﮏ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺳﺖ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓