#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
مادرم با بغض گفت : بعدش چی ؟سرم را پایین انداختم . صداي هق هق سوزناك مادرم عذابم می داد. اهسته بلند شدم و از در بیرون امدم . کمی توي کوچه قدم زدم که دیدم رضا و علی همرا هم به طرفم می ایند . انها هم به مادرانشان گفته بودند. علی می گفت مادرش وقتی فهمیده حرف پسرش جدي است رضایت داده است رضا هم به مادرش گفته بود.مادر او هم شروع به گریه و زاري کرده و به پسرش التماس کرده که نرود. چند ساعتی همراه هم قدم زدیم.بعد هر کدام به طرف خانه هایمان راهی شدیم. وقتی در حیاط را باز کردم پدر و مادرم هردو در حیاط بودند. زیر لب سلام کردم .چشمان مادرم سرخ سرخ بود. پدرم هم انگار گریه کرده بود.با دیدن من هر دو بلند شدند و به طرفم آمدند. مادرم محکم در اغوشم گرفت و گفت : حسین اگه بلایی سرت بیاد چه خاکی به سر کنم ؟پدرم فوري بهش توپید : زن نفوس بد نزن ! انشاءالله می ره و بر میگرده آب از اب هم تکون نمی خوره.دوباره بغض مادر در گلو شکست. طاقت نگاههاي پور سوزشان را نداشتم بدون خوردن شام رفتم زیر لحاف و سعی کردم بخوابم.
فصل 19
جایی که براي آموزش نظامی باید می رفتیم، یک پادگان در کرمانشاه بود. صبح روزي که قرار بود به طرف پادگان حرکت کنیم، خیلی زود از خواب بیدار شدم. اتوبوس از جلوي در مسجد حرکت می کرد و قرار من و دوستانم، جلوي در مسجد بود. از شب قبل مقداري وسایل مورد نیازم را جمع و جور کرده بودم و تقریبا کاري نداشتم. مادرم از صبح زود بیدار شده بود و مدام قربان صدقۀ من می رفت. در بین دو اتاق در رفت و آمد بود و هر دفعه چیز جدیدي می آورد و با لحن بغض آلود می گفت: اینو هم ببر حسین، شاید به دردت بخوره.وقتی می خواستم از در خارج بشم، جلوي در با یک قرآن و سینی محتوي اسفند و کاسه اي آب ایستاده بود. با خواهرانم خداحافظی کردم و همراه مادر و پدرم که اصرار داشتند تا پاي اتوبوس همراهم بیایند، راه افتادم. جلوي اتوبوس، غوغا بود. همه در حال خداحافظی بودند.
رضا و علی در میان خانواده هایشان منتظر من بودند. در میان اشک و آه مادرانمان سواراتوبوس شدیم و با فرستادن چند صلوات، حرکت کردیم. در میان راه، همه سرودهاي هیجان انگیز انقلابی می خواندیم و عده اي از بچه ها، پرچم هایی را از پنجره تکان می دادند. در مدت آموزش، کم کم به محیط خو می گرفتیم و آن التهاب و هیجان اولیه جایش را به صبوري و تفکر در مورد هر حرکتمان داد. آخرین روزهاي دوره آموزشی به ما اجازه یک دیدار با والدینمان را دادند. شوق جبهه رفتن، همه دلها را به تپش انداخته بود. چه روزهایی بود. شب ها همه درمراسم دعایی که بعد از نماز بر پا بود، شرکت می کردیم. آن روزها، پسري هم سن و سال خودمان به جمع سه نفرمان اضافه شد. بچۀ اصفهان بود و علاوه بر لهجۀ شیرینش، کلی مرام و صفا داشت. اسمش امیر حسین بود که همه امیرصداش می کردند. از همان روزهاي اول با ما رفیق شد و از آن به بعد هر چهار نفر با هم بودیم. وقتی براي خداحافظی مادر و پدرم را دیدم، حس می کردم سالها سن دارم. احساس بزرگ شدن و بلوغ فکري عجیبی داشتم. در قلبم به هدفم افتخار می کردم و از آن موقع تا حالا هم لحظه اي احساس پشیمانی به سراغم نیامده است. وقتی مادرم رو بوسیدم، درگوشم زمزمه کرد: حسین تو رو به آقات حسین، سپردم. الهی که پیروز بشین و با دست پر برگردین.
# کانال حضرت زهرا س 🌷👇🌷👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه_و_هـفتـم
✍می میرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هوش و حواسم به هیچ چیز نیست جز اخم های در هم کشیده ی شهاب.
عمه مریم ریز ریز بیخ گوشم از خوبی های پسر بزرگش می گوید و من حتی یک کلمه اش را هم نمی توانم بخاطرم بسپارم.حسام که به من روسری نداده بود!اصلا آن روسری خوش رنگ گره خورده به دستگیره شده بود تنها دلیل اتصال خیال های دخترانه ی من به مردی مثل شهاب که شاید در آن شرایط برای هرکس دیگری هم جز من،همین کار را می کرد!
اما واقعا دوست نداشتم رویاهایم را بهم بزنم.چه ایرادی داشت که من هم غرق ذوق بشوم!؟حسی که هیچ وقت در هیچ رابطه ای نداشتم و حالا بود...
انگار از حال و هوای جمع فقط من دورم.بلند می شوم و لیوان های خالی شربت کنار دستم را برمی دارم و سمت آشپزخانه می روم.
هنوز دو قدم به در مانده که صدای شهاب را می شنوم.
_شما خانوما کلا ماشالاتون باشه
+چرا داداش؟
_از بس که بحث واسه حرف زدنای درگوشی دارین
+ول کن این حرفا رو،چرا محمد گند زده به موهاش امشب؟مگه فرق کج چش بود که یه خرمن مو رو داده بالا مثل گندمزار شده آخه؟
_لا اله الا الله!دو روز دیگه میشه شوهرت خودش بهش بگو،من سر پیازم یا تهش الان؟
+وا چه اخمو شدیا!قبلنا نمیومدی آشپزخونه کمک؟
_بیا،اصلا رو هوا برای آدم حرف درمیارین.بده اومدم شب خواستگاریت کمکت که دست تنها نباشی؟
+نه خب!ولی با اینهمه اخم و نق زدن آخه؟
_من اهل غیبت کردن نیستم فرشته،ولی از سر شب تاحالا این عمه بدجور ... استغفرالله
+عمه چی؟
_هیچی،بده به من اون سینی رو
+دیگه همه می دونن عمه تو هر مراسمی چارچشمی دنبال دختر همه چی تموم میگرده واسه شازده پسرش.توام نمی دونستی بدون که امشبم مثل همیشه ست.منتها انگار ایندفعه تویی که فرق کردی
_چه فرقی؟
+چه می دونم
_مرد باش حرفتو تا ته بزن
+زنم و نصفه حرف می زنم ،کجا؟خب حالا داداش جان شوخی کردم،بیا که اینهمه چایی دست برادر عروسو می بوسه
_بده به من،همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردی شما،دیگه زحمت بقیش گردن خودم، در ضمن فرشته خانوم شما حواست به خودت باشه نه فرق کج محمد و فرق های من!
صدای خنده ی فرشته بلند می شود، همین که نزدیک شدن شهاب را حس می کنم دو قدم به عقب برمی دارم تا زودتر دور بشوم و نفهمند که فال گوش ایستاده ام.اما انگار کمی دیر اقدام کرده ام!
چشم در چشم که می شویم قلبم مثل کسی که کیلومترها دویده می کوبد. شهاب با همه ی دنیا فرق می کند،هیچ وقت بیشتر از چند ثانیه به کسی خیره نمی شود!
مثل او سرم را پایین می اندازم و سکوت می کنم.به یک دقیقه نمی رسد وقت خلوت کردنمان که کسی می گوید:
+بیام کمک پسرعمو؟
در بدترین موقعیت ممکن فقط حضور شیدا را کم داشتم!از قبل زیباتر شده انگار،حتی چشمان روشنش هم می خندد.دست خودم نیست نمی توانم منتظر ری اکشن شهاب بمانم.
بعید می دانم شهابی که حالا محترمانه پاسخ شیدا را می دهد،حواسش به من هم باشد!
لیوان های لعنتی جامانده در دست های یخ زده ام را روی میز عسلی می گذارم و از خانه می زنم بیرون.بالاخره یک شب هم چنین مراسمی برای شیدا و شهاب می گیرند.
کاش تا آن موقع من اینجا نباشم،توی حیاط روی تخت می نشینم و به حوض آبی خیره می شوم.هیچ تفسیری نباید سنجاق کنم به نگاه و اخم شهاب الدین.او فقط غیرتی می شد!شاید مثل خیلی از پسرهای مذهبی و هم تیپ خودش.
اما کنایه های غیر مستقیمش به عمه و مچ گرفتن های سر بزنگاهش از من، درست وقتی به پسرها خیره می شدم چه؟
نفسم را فوت می کنم بیرون و از شدت کلافگی به گوشی توی جیبم پناه می برم.روشنش می کنم و متاسفانه مثل کسی که می خواهد خودش را زجر بدهد مستقیم می روم سراغ پیام های پارسا!
از خواندن چرت و پرت های بی سر و تهش بدتر می شوم.چرا هیچ وقت نباید من طعم خوب زندگی را می چشیدم؟
چرا شیدا باید با اینهمه خوبی باشد و من انقدر احساس ضعف بکنم؟پارسا را کجای دلم می گذاشتم اصلا؟!
توی اتاقم نشسته ام و انگار در و دیوار قصد جانم را کرده اند و دهان برای بلعیدنم گشوده اند.مهمان ها تازه رفته و من در بقیه ی مراسم حضور نداشتم. اینطوری هم خیال عمه خانوم راحت می شد و هم شیدا و حتی شهاب!
از اول هم نباید می رفتم اصلا.
ساعت 12 شده و کسی در واحد من را می زند!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼💖
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_هفتم.هشتم
_ یعنی این که خانم گل باید دو تا سجده بری که ذکرش اینه
"بسم الله و بالله و توکلتُ علی الله اللهم صل علی محمد و آل محمد"
_آها ممنون حورا جونم. خیلی لطف کردی.
_ فدات بشم عزیزکم. فقط چادر و جانمازت رو نبر من موقع اذان برات میارم که مامانت نبینن باز ازت بگیرن.
_ اها آره باشه پیش شما.من برم که تکلیف ریاضی دارم، فعلا.
مارال که رفت حورا نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که لااقل توانسته مارال را به راه راست بکشاند.
خوشحال از اینکه مارال این همه به نمازش اهمیت می داد به سراغ برنامه اش رفت و به هدی زنگ زد.
_ سلام علیکم حاج خانم حورا. خوبیایی؟
_ سلام خانمی خوبم تو چطوری؟ چه می کنی؟ مامان اینا خوبن؟
_خوبم فدات بی کارم مونده بودم چی کار کنم که زنگیدی. حالا فرمایش؟
_بی ادب زنگ زدم از برنامه ات بپرسم.
_ برنامه چی؟؟؟
_ دانشگاه دیگه. مگه نمی خوای ادامه بدی؟ بیا انتخاب واحد کنیم.
_ وای حورا حوصله داری از دست تو. بزار یک مدت بدون درس زندگی کنیم
_ عزیزم من باید برم دانشگاه تو این خونه نمیشه زندگی کرد. درک کن.
_ چشم عصر بریم کافی نت بعدم کافی شاپ بریم مهمون من هوس آب هویج بستنی کردم.
_ باشه بابا چشم. عصر ساعت۵ کافی نت باش.
_ اوکی دوستی. فعلانی بای.
حورا گوشی اش را روی میز گذاشت و تقویم را ورق زد. از بیکاری حوصله اش سررفته بود. از اتاقش هم که حق بیرون رفتن نداشت تا وقتی مهرزاد بیرون است.
دیگر دوست نداشت با او هم کلام و روبرو شود اما می دانست قایم شدن هم کار درستی نیست. در مانده وسط اتاقش ایستاده بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼💖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_هفتم
❈◉🍁🌹
خیلی دیرم شده بود یه دربستی گرفتم و سوار ماشین شدم
دستمو بردم تو کیفم که گوشیمو
بردارم به مامان زنگ بزنم حتما تا الان خیلی نگرانم شده
عه پس کووو گوشی ؟؟
با دقت همه جارو دیدم نبود
وااای من که اصلا کیفمو باز نکردم که گم بشه
احتمالا تو خونه جا گذاشتم ...
رسیدم سر کوچه جای ماشین رو نبود همون جا پیاده شدم
اره حدسم درست بود مامان تو کوچه جلو در نشسته بود و با نگرانی بالاو پایین و نگاه میکرد
من و که دید سریع اومد طرفم
نفس نفس زنان گفت فرزانه مادر کجای مردم از نگرانی هزار جور فکر بد اومد سراغم
سلام شرمنده مامان یه اتفاقی پیش اومد دیر شد
مامان با ترس گفت چه اتفاقی ؟
مامانم نگران نباش چیزی نشده بریم خونه با حوصله بهت بگم
لباسامو عوض کردم و نشستم پیش مامان ...
ماجرارو از سوار شدن تو اتوبوس گفتم تا خدا حافظیم از اعظم خانم ...
مامان ـ وای بنده خداها خیلی ناراحت شدم ...
اره منم همینطور درسته یه زمونی سحر قصد گول زدنمو داشت اما بازم همسایمون بود
ماهم که دیگه بخشیده بودیمشون ...
راستی مامان گوشیم نمونده خونه توراه میخواستم بهت خبر بدم دیدم تو کیفم نیست ...
نمیدونم والا فرزانه من چند بار بهت زنگ زدم اما صدایی از خونه نیومد ...
همه جارو با هم گشتیم رفتم تو اتاق دیدم رو میز زیر جانماز مونده رو ویبره هم بود...
سر شام گفتم مامان هروز که میگذره در مورد خوبی های عباس بیشتر می دونم بهنام و شاهین اونجور اما عباس اینجور
درسته دخترم عباس زمین تا اسمون با اونا فرق داره درسته الان عباس نیست اما برات خوبیهاشو به یادگار گذاشته
اره حق با توعه مامان 😔😔
شب گذشت و صبح شد بعد نماز صبح اماده شدیم عمو و زینب اینا برای بدرقه اومدن یه نگاه به خونه انداختمو درشو بستم کلیدو دادم به زینب .
مامان هم کلید خونشو به عمو اینا داد .
لحظه خدا حافظی زینب گریه میکرد
زینب ابجی گریه نکن زود زود بهت زنگ میزنم نمیرم که نیام من میام ...شما میاین 😊😊
چند تیکه وسایل خونه بود که بار کامیون کرده بودیم عمو هم همراه ما اومد تا تنها نباشیم
قرار شد بعده رو به راه کردن کارهای ما عمو برگرده ...
ما خداحافظی کردیمو رفتیم
بخاطر توقفایی که بین راه داشتیم نزدیکای اذان صبح رسیدیم مشهد
تا چشممون به گنبد طلای امام رضا ع افتاد سلام دادیم ،با گریه از طرف عباسم سلام دادم بالاخره رسیدیم ، خونه اطراف حرم بود راحت میتونستیم پیاده بریم حرم
صاحبخونه یه مردو زن میان سال بودن ...اونا بخاطر پا درد خانمه طبقه پایین بودن و از ما خواستن طبقه بالا بریم ... برای ما فرقی نداشت کدوم طبقه باشیم
وسایلارو به کمک هم بردیم داخل خونه چون زیاد نبود کار چیدنشم زود تموم شد
عموم که از بابت ما خیالش راحت شد فردای اون روز برگشت یه خرده هم پول بهمون داد من و مامان قبول نمیکردیم اما به زورو التماس دیگه روشو زمین ننداختیم...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝
#قسمت_پنجاه_و_هفتم: ✍به من اقتدا نکن
.
💐سرمای شدیدی خوردم … تب، سردرد، سرگیجه … با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست … اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم … .
💐یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد… به زحمت از جا بلند شدم … هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم … چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته …
💐– مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ … اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم… اینو گفت و برام یکم سوپ آورد … یه روزی می شد چیزی نخورده بودم … نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم
💐من که خوب شدم حاجی افتاد … چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد … .
اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن …
💐ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون … شما نمی تونید به من اقتدا کنید …
نماز اونها هم شکست … پشت سرم نایستید …
– می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ … نماز همه مون رو شکستی …
💐– فقط مال من شکست … مال شما اصلا درست نبود که بشکنه … پشتم رو بهشون کردم … من حلال زاده نیستم …
از درون می لرزیدم … ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود … پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد …
💐مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم… ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم … بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه …
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب
ﺳﺮﺷﻮ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻫﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ، ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻣﻨﻮ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﺒﯿﻨﻪ . ﻫﺮﭼﻨﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺳﺮﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﻣﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺴﺘﻪ . ﺑﻪ ﻓﮑﺮﻡ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻢ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ ، ﺍﻣﺎ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ، ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﯿﻮﻓﺘﻢ ، ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻡ ، ﺻﺪﺍﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ: _ ﺍﻭﻩ ﯾﺎﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯿﺎﺱ، ﺑﺪﻭ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﮑﻮﺕ …… ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺳﺮﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ . ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﺵ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .
ﭘﺸﺘﺶ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ : ﺷﻤﺎ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ……
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﺮﯾﻢ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﻓﺖ، ﻟﺮﺯﺵ ﺻﺪﺍﺵ ﻭ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﻫﺎﺵ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ، ﺍﯼ ﺧﺪﺍﺍﺍﺍ، ﻣﻦ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ .
_ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺧﺐ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ..… ﮐﻪ ..… ﮐﻪ .… ﺧﺐ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﭼﯿﺰﯼ .…… ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻨﮕﻢ .
_ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻭﻟﯽ …… ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ .
ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ، ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﻮﭼﻪ ، ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺮﺳﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺳﻤﺘﻢ ﺑﻨﺪﺍﺯﻩ ﺷﺎﻟﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻃﺮﻓﻢ ، ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻣﻤﻨﻮﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺷﺎﻝ ﺭﻭ ﺍﺯﺵ ﮔﺮﻓﺘﻢ ، ﯾﮑﻢ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﮐﯿﺮﯾﭙﺴﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺴﺘﻦ ﻣﻮﻫﺎﻡ ، ﺷﺎﻟﻤﻮ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﺎﻣﻼ ﺩﺍﺩﻡ ﺩﺍﺧﻞ . ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﺳﺮﺟﺎﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻓﻢ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﮐﺎﻣﻼ ﺗﻌﺠﺒﺎﺯ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺗﻌﺠﺐ ﯾﻪ ﻏﻢ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺑﻮﺩ
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺳﻮﺍﺭﺷﯿﻦ ﻟﻄﻔﺎ
_ ﮐﺠﺎ؟
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ …… ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ …… ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺐ ……ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻤﺘﻮﻥ .
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻟﯽ ﺑﻬﺶ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ، ﯾﻪ ﺣﺲ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﻟﻢ ﺭﻭ ﻗﺮﺹ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺑﯽ ﺣﺮﻑ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻋﻘﺐ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
آﺩﺭﺱ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ .
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﮑﻮﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺩ : ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ …… ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ .
_ ﻣﻦ ..… ﻣﻦ .…… ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺣﺠﺎﺏ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﮐﻼ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﯾﻪ ﻏﻢ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮﺍﻏﻢ .
_ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ..… ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﮑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
ﺳﺮﺷﻮ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺖ .
ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻣﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ . ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﻨﻮ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﻨﻮﺯ . ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﭼﺸﺎﺵ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ، ﻫﺮﮐﺲ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﻫﺰﺍﺭﺟﻮﺭ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩ .
.
.
ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻪ ﻫﻤﺸﻮ . ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺷﺎﻝ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭ ﻓﺎﮐﺘﻮﺭ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻓﺮﺍﻭﻭﻥ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﮐﻠﯽ ﻣﻨﻮ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ آﺧﺮﺵ ﻫﻢ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺗﺸﮑﺮﮐﺮﺩ .………
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓