eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاصره اش کرده بودند رسیدیم. کنار رفتند.. در را بازم کردمو داخل شد. خودش بود.. آرامو خوابیده رویِ تخت، با لباسهایی نظامی که انگار تن اش را به خون غسل داده بودند.. گوشه ی سرش زخمی بود و رد زیبایی از خون تا کنارِ گونه اش کشیده شده بود.. قلبم پر کشید برایِ آرامش بی حد و حسابش.. چقدر شهادت به صورتش میآمد.. دستِ آرامیده رویِ سینه اش را بلند کردمو انگشترِ عقیقِ گلگون شده اش را با نوازش از انگشتش خارج کردم. این انگشتر دیگر مالِ من بود.. کاش دیشب بودنت را قاب میکردم در لوحِ خاطراتم.. کاش بیشتر تماشایت میکردم و حفظ میشدم حرکاتت را.. کاش سراپا گوش میشدم و تمامِ شنیدنهایم پر میشد از موج صدایت.. راستی میدانی که خیلی وقت است برایم قرآن نخواندی؟ حالا دل به آواز قرآنِ کدام قاری خوش کنم که مسکن شود بر دردهایم؟ کاش دیشب بچه نمیشدم و با قهر، قهر میکردم و تُنِ نفسهایت را هجی .. کاش… موهایش را مرتب کردمو او یک نفس خوابید.. به صورتش دست کشیدمو او لبخند زد محضِ دلداریم.. عاشق که باشی دل خوش میکنی به دلخوشی هایِ معشوقت.. ومن عاشقانه دل خوش کردم. این قلب ترک خوده ی من، بند به مو بود… من عاشق”او” بودمو “او” عاشق “او” بود.. بارانِ اشکهایم، سیل شد اما طوفان به پا نکرد.. باید با خوشیِ حسام راه میآمد.. پس بی صدا باریدم.. چشمانِ بسته اش را بوسیدم و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم. حسام بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در سرزمین کربلا وداع اش را لبیک میگفتم. به اصرارِ دانیال عازمه هتل شدیم که یک از آن جوانان نظامی صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت گوشیِ سیده.. خاموشه.. فک کنم شارژش تموم شده کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم. بی صدا وسایلم را جمع میکردمو دانیال اشک ریزان تماشایم میکرد. تهوع و درد گوشم را کشید و مرا مجبور به افتادن روی تخت کرد. دانیال با لیوانی آب و قرص کنارم نشست اینا رو بخوور.. سارا باید قوی باشی.. فاطمه خانوم تمام چشم امیدش به توئه.. حسام به خواسته ی قلبیش رسید.. و باز بارید.. من قوی بودم.. خیلی زیاد، بیشتر ازآنچه فکرش را بکنند.. کم که نبود، خودم آمینِ شهادتش را گفته بودم.. حالا هم باید پایش میماندم تو از کجا خبر دار شدی؟ نفس گرفت صبح با گوشیش تماس گرفتم. گفت داره میره گشت زنی اما خواست به تو چیزی نگم که نگران نشی.. بعدم گفت تا اذان ظهر برمیگرده.. تو چیزی نپرسیدی، منم چیزی نگفتم. ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهشی. تا اینکه از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد.. منم نگران بودم و مدام به گوشیش زنگ میزدم که میگفت خاموشه.. دم دمای عصر وقتی حالِ پریشون و سراغ گرفتنهاتو از حسام دیدم.. دیگه خودمم ترسیدم.. از طریق بچه ها سراغشو گرفتم که اول گفتن زخمی شده و برم اونجا وقتی که رفتم دیدم زخمی نه.. شهید شده.. تمام ثانیه هایِ پریشانیم تداعی شد چجوری شهید شده؟ چانه اش میلرزید با چند نفر رفته بودن واسه گشت زنی ، که متوجه میشن یه عده از داعشی ها قصد نزدیک شدن به شهر رو دارن.. که باهاشون درگیر میشن.. حسامو دوستاش تا آخرین گلوله ی خشابشون مقاومت میکنن و به مقر خبر میدن.. اما دیگه محاصره شده بودن و تا نیروها برسن، بچه ها شهید میشن آه از نهادم بلند شد.. پس باز هم حرف غیرت و پاسداری بودحداقل خوبیش این بود که من پیکرِ گرمِ شهیدم را دیدم خب داعشی ها چی شدن ؟ لبخندش تلخ بود تار و مارشون کردن.. صبح روز بعد به همراه پیکرِ امیر مهدیم، راهی ایران شدیم. در مسیر مدام اشک ریختم و ناله کردم که قرار بود با سوغات و تبرت کربلا به ایران برگردم. حالا داشتم حسامِ بی جان را چشم روشنی سرزمین عراق میبردم بیچاره فاطمه خانم... ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍وقتی به خاک ایران رسیدیم، دیگر دم و بازدمی برایِ قطع شدن نداشتم.. هوایِ ایران پر بود از عطرِ نفسهایِ امیرمهدی.. فاطمه خانم با دیدن من و تابوتِ پیچیده شده در پرچمِ فرزندش، دیگر پایی برایِ ایستادن نداشت. پدر که مُرد، حتی نشانیِ قبرش را نپرسیدم.. اما حسام همه ی احساسم را زیرکانه تصاحب کرده بود. و منو دانیالِ بی تفاوت به مرگ پدر، حالا بی تابی مان سر به عرش میکشید محضِ نداشتنِ امیرمهدی.. فاطمه خانم به آغوشم کشید و مادرانه صورتم را بوسیدزیارتت قبول باشه مااادر دست به تابوت پسرش کشید و نالید شهادت توام قبول باشه ماااادرم.. یکی یه دونه ی من.. راستی فاطمه خانم دیگر چیزی برایِ از دست دادن داشت؟ مردهای نظامی پوش با صورتهایی حزن زده تبریک میگفتند و دوستان حسام سینه زنان اشک میرختند.. ضعف و تماشا، دیدم را تار کرد و خاموش شدم.. نمیدانم چند ساعت را از بودن کنارِ جسمِ بی جانِ حسام محروم ماندم، اما وقتی چشم باز کردم. شب بود و تاریکی و سکوت.. رویِ همان تختی که حسام لقمه های نان و پنیر درست میکرد و چای هایش را به طعم خدا شیرین میکرد.. چشم چراخاندم، انگار گوشه ی اتاق به نماز ایستاده بود و الله اکبر میگفت.. صدایِ خنده هایش را شنیدم، درست زیر پنجره نشسته بود و دلبری میکرد این اتاق پر بود از بودنهایش.. از خنده هایش.. از عاشقانه هایِ مذهبی اش ته دلم خالی شد.. دیگر نداشتمش.. حالا و من بودمو دیوارهایی که حسرت به دلِ قهقه هایش میشدیم.. لبخند روی لبهایم نشست، خوب بود که چیزی به انتهایم نمانده بود و باز دیدم همان اخمهایش را وقتی که از کاسه ی کوچک عمرم میگفتم.. روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض، به برادر همیشه نگران و خوابیده رویِ زمینِ اتاقم افتاد.. آرام به سمتِ میزِ گوشه ی اتاقم رفتم. باید عکسهایش را میدیدم. قلبم تپش نداشت.. گوشی را برداشتم و یک به یک یادگاری هایمان را چک کردم. از اولین روز عقدمان تا آن شبِ اربعین.. از اولین شانه به شانه شدنهایمان تا آخرین عاشقانهایِ حسینی مان.. چمدانِ چسبیده به دیوار را باز کردمو موبایل خونی و پیچیده در نایلونِ حسام را درآوردم. خاموش بود. به شارژ زدمو روشن اش کردم. دوست داشتم گالریش را چک کنم. حتما پر بود از عکسهایِ دو نفره مان.. باز کردم.. خالی از عکسهایِ دو نفره و مملو از عکسهای مذهبی و شهدا.. دلم گرفت.. او از اول هم برایِ من بود فایل فیلمهایش را باز کردم و یک نگاهی کلی انداختم.. حدسش سخت نبود . مداحی.. روضه تصویر از حرم تا الی آخر.. قصد خروج از فایلِ کلیپ ها را داشتم که ناگهان فیلمی توجه ام را جلب کرد. حس خوبی نداشتم.. هنذفری را داخل گوشهایم گذاشتم تا با صدایش دانیال را بیدار نکنم. فیلم پخش شد و نفسم قطع.. حسام بود.. لحظاتِ آخر، قبل از شهادت تکانهایِ شدید ونامرتب گوشی نشان میداد که به سختی آن را در دستش گرفته. گاهی صورتش در کادر بود، گاهی نه.. اما خس خس صدا و کلماتِ تکه تکه اش در میانِ همهمه ی ناجوانمردانه ی گلوله ها، به خوبی شنیده میشد سلام سارایِ من.. ببخش که دیشب ناراحتت کردم.. به خدا، از دهنم پرید.. و اِلا هیچی نمیگفتم.. الان محاصرمون کردن.. بقیه بچه ها پریدن.. اما من هنوز دارم دست و پا میزنم.. خشابامون خالی و دیگه هیچ گلوله ایی نمونده..ولی الاناست که نیروهایِ خودی برسن.. بانو! میدونم وقتی گوشی به دستت برسه، به امید دیدن عکسامون زیرو روش میکنی.. نگرد، هیچی توش نیست.. آخه ما مذهبی ها عکس ناموسمونو این تو نگه نمیداریم.. موبایله دیگه، یه وقت دیدی گم شد.. پس نذار به پایِ بی علاقه گیم.. که به اندازه ی تک تک نفهسایِ عمرم دوست دارم.. اما یه سی دی تو کشویِ اتاقمه که پر از عکسای خودمونه... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت120 رمان یاسمین شغال خودتي- . كاوه – مي دوني بهزاد صدات شبيه قار قار كالغه از حرفش خندم گرفت
رمان یاسمین خرم و خوشي ها مو فدات مي كنم . با تو برام صبحه و بي تو شب . من چيزي ندارم كه بهت هديه بدم و به چشمت بياد ، جونم مال تو فرنوش نيم ساعت بعد با فرنوش به طرف خونه شون حركت كرديم . فرنوش پياده اومده بود خونه من . پياده هم رسوندمش . همينطور كه : راه مي رفتيم گفت . بهزاد ، مواظب خودت باش . بهرام خيلي دلش مي خواد خونه تو رو ياد بگيره . نمي دونم چه خيالي تو سرشه- خب آدرس م رو بهش بده . شايد مي خواد با من حرف بزنه . براي چي نگراني ؟ من كه بچه چهارده ساله نيستم كه بال مال سرم - . بياره !فرنوش- تو به خودت نگاه كردي ! بهرام پسر عوض يه ! الته و بد دهن . باز هم مهم نيست . تو آدرس منو بهش بده . بالخره يه جوري زبون همديگرو مي فهميم- ! فرنوش – يه دفعه مي آد در خونه ت آبروريزي مي كنه اوال ً كه جرات اين كارها رو نداره . بعدش هم مملكت قانون داره . مگه هر كي كه دلش خواست مي تونه بره در خونه يه نفر - ! عربده كشي كنه ؟ تو زيادي بهرام رو گنده ش كردي . فرنوش – با تموم اين حرفها كه گفتي ، من آدرس ت رو بهش نمي دم ! باشه ، خودم بهش تلفن مي كنم و يه روز دعوتش مي كنم خونه م- آره ، همين يه كارت مونده كه بكني . تو و بهرام بشينين سر سفره و به سالمتي خون همديگرو بخورين . تو فكر كردي -فرنوش . بهرام حرف حساب حاليش مي شه ؟ از بس بچه شر و بدي يه كه از دانشگاه اخراجش كردن ! خيلي خب من دعوتش نمي كنم خونه م . يه روز خودم ناهار مي رم خونه شون- : فرنوش خنديد و گفت ! اون وقت براش راحت تره . يه چيزي مي ريزه تو غذات و مسمومت مي كنه- .اتفاقاً كاوه يه نظري داره . مي گه يه روز بهرام رو ببريم بيرون شهر دوتايي بريزيم سرش- ! بعد سرش رو ببريم و بندازيم جلوي سگ ها . دوتايي زديم زير خنده . فرنوش- ايده هاي كاوه مثل ايده هاي شمره ! همه اينا تقصر تو ئه فرنوش- فرنوش- تقصير من ؟ اگه تو اين مهموني ها اينقدر لباس قشنگ نپوشي ، بهرام بدبخت ديوونه نمي شه كه بخواد منو از ميدون بدر كنه ! تو .آره - خودت به اندازه كافي خوشگل و قشنگ هستي خداوند در آفرينش تو از هيچي مضايقه نكرده ! همين طوري پدر من و بهرام رو در !آوردي ، چه برسه به اينكه يه دستي هم تو صورتت ببري : فرنوش با خنده گفت اينها رو بذارم به پاي تعريف ؟ تو هم خوب بلدي هم تعريف بكني از من و هم حرف هاتو بزني ها 0 در ضمن خدمت شما عرض - !كنم من هيچ آرايشي نمي كنم . اين چهره ، چهره ساده منه جدي مي گي فرنوش ؟- . فرنوش – آره بخدا ! من اصال آرايش نمي كنم خدا به داد من برسه اگه تو بخواي آرايش هم بكني ! اون وقت بايد كار و زندگيم رو بذارم كنار و يكي يكي رقبا رو ببرم بيرون - ! شهر و سرش رو ببرم بندازم جلوي سگ ها : اين رو كه گفتم يه مرتبه ديدم كه رنگ فرنوش پريد و حالت اضطراب پيدا كرد و به من گفت . بهزاد جون تو برگرد خونه . ديگه رسيديم . تو برو من خودم اين يه تيكه راه رو مي رم- : تعجب كردم . سركوچه شون رسيده بوديم پرسيدم نمي خواي همسايه ها من و تو رو با هم ببينن؟- . فرنوش – نه ، موضوع اين نيست . تو برو بعداً بهت مي گم برگشتم و به طرف خونه شون نگاه كردم . بهرام و بهناز وسط كوچه ، در خونه فرنوش واستاده بودن و به ما نگاه مي كردن . : برگشتم و به چشمهاي فرنوش كه ترس ازش مي باريد نگاه كردم و بهش گفتم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین اگه تو براي موقعيت خودت مي گي ، باشه . من حرفي ندارم و مي رم . ولي اگه نگران مني ، اجازه بده تا دم خونه برسونمت- . فرنوش- من نگران تو هستم بهزاد وگرنه هيچ چيز ديگه ش برام مهم نيست پس حاال كه اينطوره خيلي محكم راه بيفت بريم . از هيچي هم نترس . من اينجام ، خيالت راحت باشه . انگار ديگه الزم نيست - . بهرام رو دعوت كنم خونه مون . فرنوش – باشه ، هر چي تو بگي . هر كاري تو بخواي من ميكنم بهزاد براي اينكه بفهمي چقدر دوستت دارم . دوتايي حركت كرديم و وقتي به بهرام و بهناز رسيديم ، من به بهناز سالم كردم . سالم بهزاد خان ، خيلي ممنون . حال شما چطوره ؟ خوب هستين- : بهرام با آرنج ش زد به بهناز و گفت واسه چي باهاش خوش و بش مي كني ؟- : بعد رو كرد به من و گفت مگه بهت نگفته بودم اگه يه بار ديگه اين طرفا ببينمت چيكارت مي كنم ؟- ! منم خدمت شما عرض كرده بودم كه اگه يه بار ديگه من رو ديديد بايد فكر يه چيزي براي خودتون باشين- بهرام – تو انگار زبون آدميزاد سرت نمي شه ؟ . من متوجه حرفهاي شما نمي شم وگرنه زبون آدمها رو خوب مي فهمم و بلدم با چه زبوني باهاشون حرف بزنم- . بهناز – بهرام بيا بريم . اين كارها زشته . بهرام – تو حرف نزن : بعد رو به فرنوش كرد و گفت حاال حق دارم هر كاري دلم خواست باهاش بكنم ؟- ! فرنوش – تو با بهزاد حرف بزن . هر چي بهزاد بگه ، حرف منم همونه بهرام – از كي تا حاال آدم زنده وكيل وصي پيدا كرده ؟ ! فرنوش- وكيل وصي نه . شوهر : نگاهي با تمام دلم بهش كردم و گفتم . فرنوش جان ، شما برو خونه . اصالً هم نگران نباش . برو- فرنوش يه خداحافظي به من و بهناز گفت و رفت تو خونه و در رو پشت سرش بست . مونديم ما سه نفر . رو به بهرام كردم و : گفتم شما هم بهرام خان اگه با من حرفي يا كاري دارين . لطفاً تشريف بيارين دو تا خيابون اون طرف تر . اونجا با هم راحت تر - . صحبت مي كنيم . بهناز خانم ، شما هم خواهش مي كنم تشريف ببريد . صحيح نيست كه اين حرفها در حضور خانم ها گفته بشه . بهرام – تو به خواهر من كار نداشته باش : در حاليكه راه افتادم بهش گفتم . در هر صورت من كمي جلوتر منتظرشما مي مونم كه اگه كاري باهام داريد در خدمت باشم- حركت كردم و رفتم سرخيابون واستادم . بهرام هم كمي صبر كرد و بعد با بهناز سوار ماشين شد و اومد سر خيابون . وقتي مي بهرام هم .خواست پياده بشه . بهناز در حاليكه گريه مي كرد دستش رو گرفته بود و نمي ذاشت بهرام از ماشين پياده بياد پايين . انگار بدش نمي اومد كه از تو همون ماشين با من حرف بزنه : شيشه رو كشيد پايين و گفت .... اين دفعه آخرت باشه . اين دفعه م باهات كاري ندارم . اما اگه يه بار ديگه- : رفتم تو حرفش و گفتم !خواهش مي كنم مالحظه منو نكنين . لطفا ً همين االن باهام كار داشته باشين- : چپ چپ نگاهم كرد و خواست شيشه ماشين رو بكشه باال كه اين بار من شروع كردم بهرام خان ، هر الت بي سرو پايي بلده عربده بكشه و لش بازي در بياره ! خوب گوش هاتو واكن ببين چي مي گم . اگه يه بار - ديگه بشنوم كه براي فرنوش شاخ و شونه كشيدي ، مي آم در خونه تون و مي كشمت بيرون و اون وقت بهت نشون مي دم كه ! دندونهاي كي مي ريزه تو دهنش ! فرنوش دختر بزرگيه . خودش مي تونه تصميم بگيره كه چه كسي رو دوست داره . شخصيتت رو ، اگه داري ، حفظ كن . بذار خود فرنوش انتخاب كنه 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین يادت نره امروز چي بهت گفتم . من مثل تو ، يه دفعه ديگه به طرف مهلت نمي دم !شيشه رو كشيد باال و با سرعت ، گاز داد رفت و فقط از اون همه هارت و پورت ش ، يه خرده گرد و خاك بجا موند آروم و سالنه سالنه بطرف خونه راه افتادم . تو راه با خودم فكر ميكردم . نمي دونستم كاري كه كردم خوب بود يا بد ، نيم ساعت ، . سه ربعي طول كشيد تا به خونه رسيدم . هنوز وارد نشده بودم كه در زدند . فريبا بود سالم بهزاد خان . حالتون چطوره ؟- . سالم فريبا خانم . شما چطوريد ؟ ببخشيد ، امروز متأسفانه نرسيدم بيام كمك تون- . فريبا – شما و كاوه خان به اندازه كافي به من محبت كردين . ببخشيد ؛ فرنوش خانم پاي تلفن شما رو كار دارن . بفرماييد باال ! اي بابا هنوز هيچي نشده باعث مزاحمت شديم كه- . فريبا – تو رو خدا تعارف نكنين . بفرماييد خواهش مي كنم . دوتايي با هم رفتيم باال و من تلفن رو جواب دادم سالم بهزاد خوبي ؟ طوريت نشده ؟ چرا نيومدي بهم خبر بدي بعد بري خونه ؟ دلم هزار راه رفت . مي دونم حتماً –فرنوش من رفتم . اعصابت ناراحته . اين پسره تنه لش خيلي بي ادبه . ممنون كه در خونه نذاشتي سر و صدا بشه . تو كه گفتي برو خونه و پشت در خونه واستادم به حرف هاتون گوش كردم . تا اونجا ها رو شنيدم . وقتي تو رفتي سر خيابون ، تو دلم سيرو سركه مي . جوشيد . خودم از تموم جريان با خبرم اما دلم مي خواد خودت برام تعريف كني كه چي شد الو بهزاد !اونجايي ؟ چرا حرف نمي زني ؟ . بله اينجام- فرنوش – پس چرا هيچي نمي گي ؟ . وهللا صداي تو اونقدر شيرين و قشنگه كه دلم نيومد حرف هاتو قطع كنم- . فرنوش – يعني خيلي پر حرفي كردم ؟ آخه دلم خيلي برات شور زد ! دلواپسي هاي تو برام اميد زندگيه - : فرنوش مدتي سكوت كرد و بعد گفت بهزاد ة هيچ فكر نمي كردم كه تو ، تويي كه اون قدر سر بزيري و آروم ، بتوني يه آدم مثل بهرام رو اون جوري بشوني سر - . بهرام رو خيلي بزرگ كرده بودم .جاش . دستت درد نكنه . تو راست مي گفتي فرنوش ، اونجا من بودم و بهرام و بهناز . تو اين چيزها رو از كجا فهميدي ؟- ! فرنوش – يه بار ديگه بهت گفته بودم . زن ها اگه بخوان از همه چيز با خبر مي شن در هر صورت اگه بازم مزاحمت شد ، يه خبر به من بده . باشه ؟- ! فرنوش – باشه ، ولي تو مواظب خودت باش . بهرام آدم خوبي نيست چشم- : فرنوش با خنده گفت .چشمت بي بال جوون- . دوتايي خنديديم و ازش خداحافظي كردم . فرنوش – از تعريف هات هم ممنون . از دلشوره و دلواپسي هاي تو هم ممنون- تلفن رو قطع كردم . وقتي برگشتم كه از فريبا تشكر و عذر خواهي كنم ، ديدم تكيه شو داده به ديوار و با لبخند داره به من نگاه مي . كنه . بهش خنديدم و سرم رو انداختم پايين . خجالت مي كشيدم . فريبا – خيلي دوستش دارين . نه ؟ فرنوش دختر بسيار قشنگي يه . خيلي . اونقدر كه اوايل مي خواستم از سر راهش برم كنار كه مانع خوشبختي ش نشم- . فريبا – بفرمايين بشينين . دور و برم رو نگاه كردم . كاوه سنگ تموم گذاشته بود و همه چيز براي فريبا خريده بود . مبارك باشه . اينجا رو خيلي با سليقه چيدين- كاوه خان حسابي شرمنده كردن . مبل راحتي و يخچال فريزر و گاز و خالصه همه چيز ! حتي حرف من رو قبول نكردن -فرنوش 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین كه فرش ماشيني بخريم . نگاه كنين! اين قاليچه رو خيلي گرون خريدن . من اصال راديو و تلويزيون نمي خواستم . رفتن يه تلويزيون رنگي بزرگ و اين دستگاه راديو ضبط و نمي دونم چي چي يه ؟ آهان چند ديسكه برام خريدن هزاد خان ، بخدا من نمي دونم در مقابل اين همه لطف بايد چيكار كنم . خجالت هم مي كشم رو حرفش حرف بزنم . بهزاد خان ، من خيلي تنهام . از يه طرف بعد از خدا ، جز كاوه و شما پناهي ندارم . موندم اين وسط كه چيكار بايد بكنم ! همه اين چيزها رو قبول كنم . همون طور كه شما خواستين درس م رو ادامه بدم ؟ يا سرم بندازم پايين و از اينجا ، از شما ، از كاوه از خودم و همه چيز ! فرار كنم با خودم فكر مي كنم كه تا من دانشگاه قبول بشم و يه مدركي چيزي بگيرم و يه كاري پيدا كنم و بتونم اين همه زحمت ها رو جبران كنم ، بيست سال طول مي كشه ! حداقل اينكه تا وارد دانشگاه بشم و درسم تموم بشه ، پنج شش سال وقت مي خواد . تا اون موقع بايد سر باره كاوه خان باشم ؟ اگه يه سال ديگه دوسال ديگه ايشون خواست ازدواج كنه ، يا اصالً طوري شد كه ديگه نتونست به من كمك كنه ، اون وقت چيكار كنم ؟ وقتي به اين آپارتمان و اين وسايل نگاه مي كنم . وقتي به شما و به كاوه فكر مي كنم كه دارين . اين فكر ها داره ديونه م مي كنه از من حمايت مي كنين ، تو دلم گرم مي شه و به زندگي اميدوار مي شم . اما بعدش يه دفعه ، يه فكرهايي تو سرم مي آد كه از يه ! دقيقه بعدم هم مي ترسم گريه ش گرفته بود . روي مبل نشست و سرش رو ميون دستهاش گرفت و مثل اون وقتي كه تازه مادرش مرده بود ، آروم آروم : دلم خيلي براش سوخت . روي يه مبل نشستم و گفتم . گريه كرد اوالً كه شما تنها نيستين . من شما رو به چشم خواهر كوچيكترم نگاه مي كنم . اميدوارم كه اون شايستگي رو داشته باشم كه - . شما به چشم برادر به من نگاه كنين سوم ، شما هنوز كاوه رو نمي شناسين . به ! دوم ، اينكه اگه يه روز كاوه به هر دليل نتونست به شما كمك كنه ، من كه نمردم كاوه بسيار پسر خوب و محكمي يه . در دوستي ثابت قدمه . آدمي يه كه ميشه بهش .شوخ طبعي و بذله گويي ش نگاه نكنين . اعتماد كرد . مطمئن باشين بالخره . شما هم نبايد اجازه بدين كه فكرهاي بد به ذهنتون بياد . توكل به خدا كنين . حتماً خودش خواسته كه اين طوري بشه موقعي مي رسه كه شما هم مي تونين خيلي چيزها رو جبران كنين . حاالم نه در مورد كاوه . محبت رو بايد دست به دست چرخوند . . منم يكي مثل خودتون هستم . درد آشنام . با تنهايي رو بي كسي و نداري و بدبختي غريبه نيستم حاال ديگه گريه نكنين . خودتون رو تسليم خواست خداوند بكنين و اجازه بدين سرنوشت كار خودش رو بكنه . اگه اينطوري فكر . كنين كه تمام اين جريانات به خواست پروردگاره ، ديگه آروم ميشين : مدتي بود كه به من نگاه مي كرد . لحظه اي بعد اشك هاشو پاك كرد و خنديد و گفت . پاشم براتون چايي بيارم- : وقتي داشت به طرف آشپزخونه مي رفت ، وسط راه واستاد و گفت ممنون بهزاد خان . حرفهاي شما خيلي آدم رو آروم مي كنه . شما طوري آروم ولي محكم صحبت مي كنين كه تا اعماق روح - . طرف اثر مي كنه بعد به طرف اشپزخونه رفت . يه دقيقه بعد زنگ خونه رو زدن . آيفون رو فريبا جواب داد . كاوه بود . اومد باال . مثل هميشه شلوغ و پرسرو صدا . تا رسيد تو خونه گفت : -سالم پهلوان ! دست مريزاد ! حاال ديگه تنهايي محله رو قرق مي كني ؟ سنگ ميندازي ، خاكم مي پاشي ؟ شنيدم رو كم كني بوده ؟ بهرام بيچاره ، غم باد گرفته ، افتاده گوشه خونه . سوكش كردي . ببينم شما همون بهزاد خان استخواني نيستي ؟ رفتم در اتاقت !نبودي . حدس زدم ؟ بابا بيا تو خونه . چرا دم در واستادي و فرياد مي زني پسر ؟- . كاوه – ببخشيد سامسون خان ! هوا تايك بود سيبيل هاتون رو نديدم . من كه سيبيل ندارم- پوزش مي خوام دالور ! بازوهاتون رو نديدم . خوب پهلوون، تو كه طرف رو جيرجيرك ش كردي ، همونجا سرش رو مي –كاوه ! بريدي و مينداختي جلو سگ ها بخورن تو از كجا اين چيزها رو فهميدي ؟- . كاوه – رخصت بده بيام تو ، مي گم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین کفش هاشو در آورد و اومد تو خونه و به فريبا گفت . ببخشين فريبا خانم . سالم اين شعبون خان ما ، سر چهار سوق يكي رو شقه كرده ! حواس ماها هم پرت شده . ببخشين- . فريبا كه از حرفهاي كاوه به خنده افتاده بود با يه سيني چاي اومد جلو جدي كاوه تو از كجا فهميدي ؟- ! كاوه – بهزاد ، انگار اين بهناز هم يه چيزيش ميشه ها ! غلط نكرده باشم چشمش تو رو گرفته باز پشت سر مردم حرف زدي ؟- آخه تو بگو ، روي برادرش رو كم كردن ، اونوقت اين يكي خوشحاله ! تا رسيده خونه زنگ زده به فرنوش و همه چيز رو –كاوه تعريف كرده و اونم زنگ زده به ژاله و ژاله هم به مادرش كه خاله من باشه گفته و مادرش به من گفته و منم دارم به تو مي گم ! ... بهتره تو هم به فريبا بگي ، فريبا هم به فرنوش بگه و فرنوش هم به ژاله بگه و ژاله هم به مادرش بگه و . بسه ديگه خفه م كردي ! سرمون رفت- كاوه – اينم بگم ديگه حرف نزنم باشه ؟ . بگو- ... كاوه – مادرش كه خاله من باشه به من بگه و منم به تو بگم و تو به فريبا بگي و فريبا به . الل بشي كاوه ! حداقل خودت رو جلوي فريبا خانم نگه دار- : فريبا خنديد و رفت تو آشپزخونه كه ميوه بياره . كاوه آروم در گوش من گفت ! بازم از مادر و قبرستون و اين چيزها حرف زدي ؟ چشمهاي فريبا گريه ايه- . فرنوش زنگ زد اينجا . فريبا من رو صدا كرد باال . بعد از تلفن كمي درد و دل كرد . خيلي ناراحت بود . منم دلداري ش دادم- !! كاوه – الهي من بگردم : بهش چپ چپ نگاه كردم كه گفت ! دنبال يه اتاق بزرگتر واسه تو- : فريبا با يه ظرف ميوه از آشپزخونه اومد بيرون و ميوه رو گذاشت رو ميز و گفت چايي تون يخ كرد ، عوضش كنم ؟- . كاوه – الهي اين چايي آخر ما باشه كه يخ كنه تا شما تو زحمت نيفتين . زحمت نكشين فريبا خانم . ما با اجازه تون مرخص مي شيم- نه تو رو خدا ، تنهايي ديوونه ميشم . حوصله ام سر ميره . تازه مي خواستم ازتون خواهش كنم بيشتر بيائين اينجا . دور –فريبا . هم باشيم بهتره . منم زيادي فكر نمي كنم . راحت ترم . كاوه – درد و بالي شما بخوره تو سر اين بهرام بي تربيت : بعد رو به من كرد و گفت مي زنيم تو سر و مغز هم و شاممون رو . بشين بهزاد ، يه ساعت ديگه مي رم شام مي گيرم و مي آم . سه تايي خيلي مي چسبه- . كوفت مي كنيم . و هي پشت سر بهرام حرف مي زنيم و بهش فحش ميديم . من هنوز ناهار نخوردم تازه مي خوام برم پايين فكر يه چيزي واسه ناهار بكنم- . فريبا – جدي ميگين بهزاد خان ؟ االن براتون يه چيزي درست مي كنم . نه تو رو خدا ، زحمت نكشين مي رم پايين يه چيزي مي خورم- . كاوه – چه فرقي مي كنه ؟ اون تخم مرغي كه مي خواي پايين بخوري ، همين جا بخور : فريبا بلند شد و رفت تو آشپزخونه. كاوه پرسيد ! نگفتي بهزاد ، چي شد پريدي به بهرام . تو كه مي گفتي رقيب رو بايد با ماليمت از ميدون به در كرد به تيرآهن و سيمان و آجر و ديوار قطور .يه ساختمون همون قدر كه شيشه و پنجره و گل و گياه و چيزهاي زينتي احتياج داره - . هم احتياج داره . تا زماني كه ميشه ، بايد ماليم بود اما يه زماني هم مي رسه كه بايد محكم واستاد كاوه – فرنوش چي گفت ؟ خوشحال بود از اينكه جلوي بهرام در اومدي ؟ . اره خيلي خوشحال بود- . كاوه – بايد از اينجا يه سيم بكشيم پايين و يه تلفن بذاريم واسه تو 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت در سالیان خیلی دور دهکده ای بود که مردمش همگی "کور" بودند. "چشمه ای" که آب دهکده را تامین می کرد، مدت ها بود که "آلوده شده بود" و مردم دهکده هم با خوردن اون آب کور می شدند. مردم دهکده با هم خوب بودن، "عاشق همسراشون" بودن، تا اینکه یک روز پزشکی به دهکده میاد و دارویی تهیه می کنه و اون دارو را به همه میده، بعد از اون همه دهکده "بینا" میشن! از اون روز مردها و زن های زیادی دیگه عاشق همسراشون نبودن، به هم "خیانت" می کردن... تا اینکه "پزشک دهکده" مهمانی می گیره و همه اهالی دهکده را دعوت می کنه و با نوشیدنی ازشون "پذیرایی" می کنه. اما قبل از نوشیدن براشون صحبت می‌کنه، اون میگه این نوشیدنی را می‌نوشید به خاطر چشمهایی که "گریستن،" به خاطر چشم هایی که "تنهایی" را دیدن، به خاطر چشم هایی که "رفتن" را دیدن... "حالا از نوشیدنیتون لذت ببرید.!" بعد از اون نوشیدنی، "همه دهکده" دوباره کور میشن! "کاری ندارم که اون پزشک کارش درست بوده یا نه...؟!" * اما این رو خیلی خوب می دونم که گاهی برای نجات دادن "باید کشت،" نگاه ها را، حس ها را، آدم ها را... هرچقدر هم که دوست داشتنی باشن...!* 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ⚡️
❂◆◈○•-------------------- 🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سریع از ماشین پیاده شد،ماشین بچه ها را در کنار دانشگاه دید،امیر به محض دیدن کمیل به سمتش آمد. ــ سلام قربان ــ سلام ــ یکی پیاده شد رفت داخل،سمت دفتر بسیج دانشگاه ــ من میرم داخل ،به امیرعلی زنگ بزن خودشو برسونه ــ بله قربان،همراهتون بیام؟ ــ نه لازم نیست کمیل دستی به اسلحه اش کشید،تا از وجودش مطمئن شود،از حراست دانشگاه گذشت و به طرف دفتر رفت،طبق گفته ی حراست دفتر دانشگاه بعد از اون اتفاق دفتر را بستن،نگاهی به در باز شده ی دفترانداخت،مطمئن بود کسی که وارد دفتر شده کلید همراه داشته‌،نگاهی به اطراف انداخت،بعد اینکه از خلوت بودن محوطه مطمئن شد ،وارد دفتر شد ،نگاهی به اطراف انداخت چیز مشکوکی ندید اما صدایی از اتاق اخری می آمد،آرام به سمت اتاق حرکت کرد،نگاهی به در انداخت که روی آن فرماندهی نوشته شده بود،اسلحه اش را در آورد به سمت پایین رفت،در را آرام باز کرد،نگاهی به اتاق انداخت که با دیدن شخصی که با اضطراب و عجله مشغول برداشتن مدارک از گاوصندوق است،اسلحه را به سمتش گرفت و گفت: ــ دستاتو بگیر بالا دستان مرد از کار ایستادند و مدارکی که برداشته بود بر روی زمین افتادند . ــ بلند شو سریع مرد آرام بلند شد ــ بچرخ ،دارم میگم بچرخ با چرخیدن مرد،کمیل مشکوک چهره اش را بررسی کرد ،به او نزدیک شد ،عینکش را برداشت و ریشی که برای خود گذاشته بود را از روی صورتش کند،تا میخواست عکس العملی به شخصی که روبه رویش ایستاده نشان دهد،صدای قدم هایی را شنید. سریع دستش را دور گلوی مرد پیچاند وآن را به پشت در کشاند،و کنار گوشش زمزمه کرد: ــ صدات درنیاد والا همینجا یه گلوله حرومت میکنم صدای قدم ها به اتاق نزدیک شدکمیل حدس می زد که شاید همدستانش به دنبالش آمده باشند ،با وارد شدن شخصی به اتاق کمیل اسلحه را بالا آورد اما با دیدن شخص روبرویش که با وحشت به هردو نگاه می کرد،با عصبانیت غرید: ــ اینجا چیکار میکنید؟؟ سمانه با ترس و تعجب به سهرابی که بین دستان کمیل بود خیره شده بود،نگاهش یه اسلحه ی کمیل کشیده شد از ترس نمی توانست حرفی بزند ،فقط دهانش باز و بسته می شد اما هیچ صدایی از آن بیرون نمی امد،با صدای کمیل به خودش امد. ــ میگم اینجا چیکار میکنید تا میخواست جواب کمیل را بدهد،صدای سهرابی نگاه هر دو را به خود کشاند،سمانه با نفرت به او نگاهی انداخت. ــ تو کی هستی؟سمانه رو از کجا میشناسی کمیل از اینکه سهرابی اسم سمانه را به زبان اورده بود عصبی حصار دستش را تنگ تر کرد و غرید: ــ ببند دهنتو سمانه با وحشت به صورت سهرابی نگاهی انداخت،با اینکه او متنفر بود ولی نمی خواست به خاطر اون برای کمیل دردسری بشه. ــ ولش کنید صورتش کبود شد‌،توروخدا ولش کنی آقا کمیل کمیل او را هل داد که بر روی زمین زانو زد و به سرفه کردن افتاد، میان سرفه هایش با سختی گفت: ــ پس کمیل تویی؟کمیل برزگر،پس اونی که رئیس کمر همت به نابودیش بسته تویی کمیل که نگاه ترسیده ی سمانه را بر خود احساس کرد،برای اینکه سهرابی را ساکت کند تا بیشتر با حرف هایش سمانه را نترساند،غرید: ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش سریع سویچ های ماشین را از جیب کتش دراورد و به طرف سمانه گرفت: ــ برید تو ماشین تا من بیام ،درادو هم قفل کن سمانه با ترس به او خیره شده بود که با تشر کمیل سریع سویچ را از دستش گرفت و نگاه نگرانی به آن دو انداخت و از اتاق خارج شد. کمیل نگاهش را از چارچوب در گرفت و به سهرابی سوق داد: ــ میدونم فکرشو نمیکردی گیر بیفتی ولی باید خودتو برای همچین روزی آماده میکردی سهرابی پوزخندی زد و بدون اینکه جوابی به حرف کمیل بدهد،گفت: ــ رابطه تو و سمانه چیه؟حالا دونستم چرا رئیس اینقدر اصرار داشت بشیری رو بزنیم کنار،اونا میخواستن با نابودی سمانه از تو انتقام بگیرن کمیل با صدای بلند فریاد زد: ــ اسمشو روی زبون کثیفت نیار سهرابی که از اینکه کمیل را عصبی کرده بود ،خوشحال بود،نیشخندی زد و ادامه داد: ــ بیچاره سمانه،اون ارزشش بیشتر از این چ.. با مشتی که بر صورتش نشست مهلت ادامه حرفش را کمیل از او گرفت: ــ خفه شو عوضی،به خدا بخواید بهش نزدیکش بشیط میکشمتون ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه 🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت گوشی اش را در آورد و سریع شماره امیر را گرفت: ــ بله قربان ــ سریع اونی که بیرونه رو دستگیر کنید ،تو و امیرعلی هم بیاید داخل ـ ـچشم قربان کمیل نمی توانست بیشتر از این با او تنها بماند چون مطمئن نبود که او را سالم نگه می داشت. امیر و امیرعلی وارد اتاق شدند به امیر اشاره کرد تا سهرابی را ببرد امیر سریع به سمت سهرابی امد و او را به سمت در برد ،لحظه ی آخر سهرابی روبه کمیل پوزخندی زد و گفت: ــ فک نکن رئیس بزاره یه لحظه با آرامش زندگی کنی ،هم تو هم سمانه کمیل به سمت رفت که امیرعلی او را گرفت،امیر سریع سهرابی را از انها دور کرد،کمیل عصبی به سمتش امیرعلی برگشت؛ ــ ببین تو این گاوصندوق چه چیز مهمی پیدا میشه که سهرابی به خاطرش برگشته،من میرم بعد میام اداره ــ بسلامت قبل از اینکه از اتاق بیرون برود برگشت: ــ امیرعلی حراستو هم چک کن،ببین چطور اجازه دادن سهرابی با این تیپ و قیافه اومده تو امیرعلی سری تکان داد *** سمانه در ماشین نشسته بود و نگاه ترسیده اش را به در دانشگاه دوخته بود،نگران کمیل بود و می ترسید سهرابی بلایی سرش بیاورد،چند بار خواست پیاده شود و به سراغ کمیل برود اما پشیمان می شد،دستانش از استرس سرد شده بودند نمی دانست چیکار کند،دستش که بر روی دستگیره نشست تا در را باز کند،سهرابی همراه مردی بیرون آمد،سمانه وحشت زده از اینکه نکند بلایی سر کمیل آورده باشند از ماشین پیاده شد،اما با بیرون امدن کمیل و اشاره ای به ان مرد ،نفس راحتی کشید،کمیل عصبی به سمتش امد; ــ مگه نگفتم از ماشین پایین نیاید سمانه بی اختیار گفت: ــ سهرابی با اون مرد اومدن بیرون ترسیدم بلایی سرتون اورده باشن عجیب است که همه ی عصبانیت کمیل با این حرف سمانه فروریخت،با لحنی ارام گفت: ــ سوار بشید،میرسونمتون،کلاس که ندارید؟ ــ نه هر دو سوار ماشین شدند ،کمیل دنده عوض کرد و گفت: ــ حتی اگه بلایی سر من اورده باشن نباید پیاده می شدید وقتی جوابی از سمانه نشنید ادامه داد: ــ برا چی اومده بودید دفتر؟ ــ در باز بود،بچه ها گفته بودند دفتر را بستند و کسی حق نداره بره داخل،اما وقتی دیدم در بازه ترسیدم بازم کسی بخواد به اسم بسیج یه خرابکاری دیگه درست کنه کمیل نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط شود؛این دختر او را به مرز جنون رسانده بود،بعد از این همه اتفاق باز هم بیخیال نشده بود،دیگر نمی توانست سکوت کند باید بحث ازدواج را پیش میکشید،و همیشه کنارش می ماند و مواظبش بود،والا بلایی سر خودش می اورد، با صدای سمانه به سمت او چرخید؛ ــ منظور سهرابی از اون حرفا چی بود? ــ نمی خواد ذهنتونو مشغول کنید ،اون فقط میخواست حرفی زده باشد سمانه با اینکه قانع نشده بود اما حرف دیگری نزد و تا خانه زمان در سکوت گذشت. جلوی در خانه ایستاد ،سمانه در را باز کرد و قبل از اینکه پیاده شود گفت: ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید ــ خواهش میکنم وظیفه بود تا سمانه می خواست برودصدایش کرد سمانه برگشت؛ ــ بله؟ ــ باید بهاتون در مورد یک چیز مهمی صحبت کنم؟ ــ چیزی شده؟ ــ نگران نباشید چیزبدی نیست؟ ــخب بگید ــ نه الان وقتش نیست اگه وقت داشته باشید فردا باتون صحبت کنم ــ باشه ،ولی کجا ــ براتون آدرسو میفرستم ــ باشه حتما،بفرمایید تو ــ نه خیلی ممنون،سلام برسونید ــ سلامت باشید سمانه وارد خانه شد به در تکیه داد و ذهنش به مرور صحنه های یک ساعت پیش پرداخت،کمیل با آن اسلحه،عصبانیتش از اینکه سهرابی اسمش را به زبان آورد،و همه ی اتفاقات لرزی به قلب و اندامش انداخته بود ،ناخوداگاه لبخندی شرین و گرمی بر لبانش نشست ،چشمانش را آرام باز کرد،فرحناز خانم کنار در ورودی منتظرش مانده بود،با لبخند عمیقی به سمتش رفت ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ○⭕️ ------------------ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ برای آخرین بار میگم کمیل ،تمومش کن این قضیه رو ــ چشم چشم ــ کمیل امروز اگه تو نبودی و سمانه وارد دفتر می شد میدونی چی می شد؟ محمد نگاهی به چشمان خواهرزاده اش انداخت،رگ خوابش دستش بود،کافی بود کمی او را غیرتی کند. ــ اگه میگی آمادگی نداری و نمیتونی با سمانه زندگی کنی یا هر دلیل دیگه،بهم بگو تا من براش محافظ بزارم که همیشه مواظبش باشه. صدای گرفته ی کمیل از حال خرابش خبر می داد: ــ نمیخوام درگیر مشکلاتم بشه،من این همه سال به خاطر اینکه درگیر مشکلاتم نشه ازش دور بودم،اونا خیلی به من نزدیکن که حتی از علاقم به سمانه خبر دار شدن و این بلارو سرش اوردن،به این فکر من اگه زنم بشه قراره چه بلایی سرش میارن ــ تو نمیزاری کمیل،تو به خاطر اینکه تو زندان نمونه خودتو به آب و آتیش زدی،پس از این به بعد هم میتونی مواظبش باشی،فقط تو میتونی مواظبش باشی فقط تو ــ دایی من نمیتونم شاهد این باشم که به خاطر انتقام از من سمانه رو آزار بدن ــ کمیل تو اگه ازش دور باشی بیشتر بهش آسیب میزنن،داری کیو گول میزنی،من که میدونم حاضری از جونت هم بگذری اما سمانه آسیبی نبینه پس تمومش من، کمی هم به فکر خودت باش،داره ۳۰سالت میشه، بوسه ای بر سرش گذاشت و از جایش بلند شد ــ زندگی کن کمیل،یک بار هم که شده به خاطر خودت قدمی بردار ** سمانه با تعجب به مادرش خیره شد: ــ چی؟اینارو خود خانم محبی گفت؟ ــ نه،دخترش و پسر بزرگش ــ دقیقا بگو چی گفتن ــ دختر خانم محبی زنگ زد گفت داداشم دوباره میخواد بیاد خواستگاری ولی ما راضی نیستیم اگه اومد سمت دخترتون تا بهاش صحبت کنه به سمانه بگید جوابشو نده ،منم گفتم این حرفا چیه خجالت هم خوب چیزیه ‌‌خلاصه سرتو درد نیارم این قضیه تموم شد تا بعد یه مدت مثل اینکت برادره بیخیال نشده بود و اینبار داداش بززگش زنگ زد و هی تهدید میکرد ــ به بابا گفتید ــ نه نمیخواستم شر بشه ــ اینا چرا اینطورن؟اصلا به خانم محبی و پسرش نمیخوره ــ خانم محبی بیچاره همیشه از این دو تا بچه هاش مینالید ــ عجب ،چه آدمایی پیدا میشه ــ خداروشکر که بهاشون وصلت نکردیم تا سمانه می خواست جواب بدهد ،صدای گوشیش بلند شد،نگاهی به صفحه گوشی انداخت پیامی از کمیل بود سریع پیام را باز کرد و متن را خواند: ــ صبح ساعت۱۰پارڪ جزیزه سمانه لبخندی زد که با صدای مادرش سریع لبخندش را جمع کرد. ــ به چی میخندی؟دیوونه هم شدی خداروشکر ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌿🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄🌿 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 💥🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه سریع وارد پارک شد و با چشم به دنبال کمیل می گشت،هوا سرد بودو ابرها گه گاهی غرش می کردند،پارک خلوت بود و از اینکه کمیل را پیدا نمی کرد کلافه شده بود،اما طول نکشید که کمیل را دید که به سمتش قدم برمیداشت‌،برای چند لحظه گونه هایش گل انداختن و خجالت ز‌ه سرش را پایین انداخت. خودش هم حیرت زده شده بود،که از کی به خاطر روبه رو شدن با کمیل خجالت زده می شد،با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی کمیل گرفت و شرش را بالا اورد: ــ سلام ــ س سلام ــ بریم تو الاچیق تا بارون نزده سمانه سری تکان داد و به نزدیک ترین الاچیق رفتند،روبه روی هم نشسته اند،سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند. ــ ببخشید نیومدم دنبالتون آخه نخواستم کسی بدونه با من هستید،چون این حرفایی که میگم میخوام بین ما دو نفر بمونه فعلا سمانه نگران پرسید: ــ اتفاقی افتاده؟تورو خدا بگید ــ نه اتفاق بدی نیفتاده سمانه نفس راحتی کشید و گفت: ــ پس چی شده؟ کمیل نفس عمیقی کشید و گفت: ــ اون شب ــ کدوم شب؟ ــ اون شرط ازدواجو گفتم سمانه چشمانش را روی هم فشرد: ــ لطفا این موضوعو باز نکنید ــ باید بگم ــ لطفا ــ سمانه خانم لطفا به حرفام گوش بدید،من اون حرفارو به خاطر شرایطم گفتم،به ولای علی برا گفتنشون خودم هم داغون شدم سمانه با حیرت به او خیره شد. ــ وقتی صغری و مادرم بحث ازدواج و خواستگاری از شمارو وسط کشیدند،اول قبول کردم اما وقتی به خودم اومدم دیدم نمیتونم جلو بیام و شمارو درگیر زندگی پر دردسرم کنم. دستی به صورتش کشید گفتن این حرف ها برایش سخت بود اما باید می گفت : ــ واقعیتش میترسیدم سمانه ارام زمزمه مرد: ــ از چی؟ ــ از اینکه به خاطر انتقام از من سراغ شما بیان،اونشب پشیمون شدم و نخواستم این حرفارو بزنم ولی وقتی برای چند لحظه به اون روزی که شما به خاطر من آسیب ببینید فکر کردم ... نتوانست ادامه بدهد،سمانه شوکه از حرف های کمیل و این همه احساسی که فکر نمی کرد در وجود شخصی مثل کمیل باشد،بود. ــ الان این حرف هارو برا چی میزنید؟ ــ سمانه خانم با من ازدواج میکنید شک دومی بود که در این چند لحظه به سمانه وارد شد،سمانه دهن باز می کرد تا حرفی بزند اما صدایی بیرون نمی آمد.باورش نمی شد کمیلی که به خاطر اینکه به او آسیبی نرسد ازش دوری کرد و الان دوباره از او خواستگاری کرده بود؟ ــ یعنی .. یعنی الان دیگه نگران نیستید که به من آسیبی بزنن ــ غلط کردند غرش کمیل ،لرزی بر قلب دخترک روبرویش انداخت. ــ به مولا علی قسم نمیزارم بهتون نزدیک بشن،حاضرم از جونم بگذرم اما آسیبی بهتون زده نشه،جوابتون هر چیزی باشه،اگر قراره همسرم بشید یا همون دختر خالم بمونید بدونید اگه بخوام کاری کنن به خاک سیاه مینشونمشون سمانه سرش را پایین انداخت،قلبش تند می زد ،احساس می کرد صدایش در فضا میپچید،فکر مزاحمی که به ذهنش خطور کرد را ناخوداگاه به زبان آورد: ــ یعنی به خاطر اینکه مواظبم باشید دارید پیشنهاد ازدواج می دید؟؟ ابروان کمیل در هم گره خوردند،با صدایی که سعی می کرد آرام باشد گفت: ــ از شما بعید بود این حرف،فکر نمیکردم بعد این صحبتام این برداشتو بکنید سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت. ــ ازدواج اینقدر مقدسه که من نخوام به خاطر دلایل بی مورد اینکارو بکنم،من میتونستم مثل روز هایی که گذشت مواظبتون باشم،پس پیشنهاد ازدواج منو پای مواظبت از شما نزارید ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 💥🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662