🌷🌷🌷
🌹آهای سیزدتون بدر،،،،،دشمنانتون در به در🌹
💙رفقاتون گل به سر،،،،،گرفتاریاتون زود بدر💙
😊خوشیهاتون هزار برابر😊
🙏انشاا... ارزوهای سیزده بدرتون، امسال براورده شود
☁️☀️ ☁️ ☁️ ☁️
☁️ ☁️ ☁️ ☁️
_🌲🏡🌳______🌳__🌲
🌴 / \
🌴 / | \
🌴 /🚘 \
🌴 / | \
/ 🚘\
/ 🚘 | \
/ 🚘 🚘
/ |🚍 \
/ 🚘 \
/ | \
/ | 🚘
سیزده بدرخوبی رو براتون آرزو میکنم 😊
۱۳تابدی ۱۳تابلا ۱۳تا زشتی ۱۳تانحسی ۱۳تا غصه ۱۳تاناکامی ۱۳تا مریضی از وجودتون دور بشه و در عوض ۱۳۹۶ دونه شادی، زیبایی، لطافت و خوشی های پایدار تقدیم وجودتان، پیشاپیش سیزده بدر مبارک 🌹
بفرستین برای بهترین دوستاتون ❤️😍
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱۱ فروردین ۱۳۹۸
#پارت چهارده🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹
حیران و با اخم نگاهم کرد.
ـ چی شده راز؟ چرا این ریختی شدی؟
کلافه نگاهی به اطراف کرد و با جدیت پرسید:
ـ کسی اذیتت کرده؟ کسی مزاحمت شده؟
جوابی جز گریه برای سوال های بی امانش نداشتم؛ بی قرار نامش را چند بار به زبان آوردم.
ـ سام... سام.
چهره اش در هم شد اما با لحن مهربان پرسید:
ـ جان سام! عزیز دلم بگو چی شده؟ نصف عمر شدم رازم!
سرم را تکان دادم و اشک هایم را پاک کردم.
ـ چی بگم که بدبخت شدم.
آستین مانتویم را گرفت و به طرف دیوار کشید؛ هیچ گاه به سمتم دست درازی نکرده بود و همیشه حدش را رعایت می کرد.
ـ بیا ببینم چی شده؟ گریه نکن داری جلب توجه می کنی.
هق هق هایم را کنترل کردم و به سمت حیاط دانشگاه هم قدمش شدم و آرام گفتم:
ـ سام آقا بزرگ برای من بدبخت همسر انتخاب کرده.
پوز خندی همراه اخمش زد؛ لب پاینش را به دهان گرفت و باز نگاه کلافه اش را به طرفی دیگر چرخاند:
ـ هه مگه من مرده باشم.
خیلی جدی به صورتم خیره شد:
ـ برو یه آب به صورتت بزن بعدشم برو سر جلسه امتحان که دیر شد. بیرون که آمدی درست و حسابی برام تعریف کن.
عصبی گفتم:
ـ حرفم و جدی نگرفتی؟ میگم..
دستش را بلند کرد:
ـ راز عزیزم خونسرد باش؛ جدی گرفتم، عزیزِ من گفتم اول برو امتحانت و بده داره وقت می گذره جان من، عمر من، برو من اینجا منتظرتم تا بیای زندگیم.
خونسری حسام برام قابل درک نبود.
بدون تمرکز سر جلسه ی امتحان حاضر شدم. دریغ از پاسخ دادن یک سوال، برگه ی سفیدم را تحویل دادم و بدون توجه به بقیه از کلاس خارج شدم. به حیاط که رسیدم؛ سرم را به اطراف چرخاندم، سام را روی نیمک فلزی در حالی که خم شده و سرش را بین دستانش گرفته بود دیدم.
باز لبم لرزید و اشکم چکید؛ من چطور از این عشق شیرین دست بکشم؟ با قدم های لرزان خوردم را به او رساندم روبرویش ایستادم و با لرزش صدایم نامش را به لبانم جاری کردم:
ـ سام؟
سرش را بلند کرد؛ لبخندی با لبان بسته زد، چشمانش سرخ بود، به پشتی صندلی تکیه داد:
ـ راز آمدی؟ چقدر زود!
نگران به صورتم خیره شد:
ـ چرا گریه می کنی؟ کمی صبور باش!
گریه ام شدید تر شد، کنارش نشستم و نالیدم:
ـ چطور صبور باشم؟
نگاهی به اطراف کرد و بلند شد.
ـ راز بلند شو؛ اینجور گریه نکن الان مردم فکر های بدی می کنند. بلند شو بریم صحبت می کنیم.
اشکم را پاک کردم و دنبالش به سمت ماشین حرکت کردم. سوار که شدم با صدای بلند گریستم.
ـ راز داری دیوانه ام می کنی؛ الان درست توضیح بده ببینم چی شده؟
با هق هق گفتم:
ـ دیشب آقا بزرگم گفت کسی رو برام در نظر گرفته.
در حالی که آرام رانندگی می کرد گفت:
ـ خب بعد چی شد؟
با دستمال کاغذیی که از کیفم بیرون آوردم؛ اشکم را پاک کرد.
ـ بعدش هیچی من حال خودم رو نفهمیدم و به اتاقم رفتم. صبحم که آمدم دانشگاه.
روی فرمان زد؛ نگاه کوتاهی به من انداخت و خندید.
ـ وای راز فکر کردم همه چیز تمام شده. اینجور چشمات سرخ بود و لبت ورم داشت ترسیدم که کار تمام شده باشه؛ دختر خوب این فقط یه نظر بوده.
کلافه مشتم را روی پایم کوبیدم:
ـ نه سام نیست غیر ممکنه آقا بزرگ چیزی بگه عملی نشه!
کنار خیابان ایستاد و به سمتم چرخید:
ـ راز می گم گریه نکن داری دیوانه ام می کنی، مگه من مرده باشم تو مال کسی بشی.
ـ سام کسی توی خانواده روی حرف آقا بزرگ حرف نمی زنه؛ بخصوص در مورد ازدواج
کلافه دستی به صورت کشید.
ـ عزیزم تو که میگی حرف دیگه ای پیش نیامد شاید شوخی یا در حد پیشنهاد بوده.
با هق هق گفتم:
ـ نه..نه آقا بزرگ حرف الکی نمی زنه.
جدی شد و دستی به ته ریشش کشید:
ـ نه آروم نمی شینم که عشقم و ازم بگیرن؛ راز تو تموم بود و نبود منی، مطمئن باش نمی ذارم عشقم، نفسم، و هستیم و ازم بگیرن.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱۱ فروردین ۱۳۹۸
#پارت پانزدهم🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
شایسته:
چهره اش گُر گرفته بود و برق اشکش را دیدم؛ مشخص بود که خودش را برای آرامش حال من کنترل می کند. با صدای خش داری در حالی که نگاهش را به چشمان اشک بارم دوخت آرام گفت:
ـ وقتی من عاشق و سرگشته ی تو شدم؛ اون آقا کجا بود؟ وقتی تو شدی خواب و خراکم؛ اون آقا کجا بود؟ وقتی که من ثانیه هام و در تو خلاصه کردم؛ این لعنتی کجا بود؟ راز تو مال منی! فکر این که کسی بهت دست بزنه من و به جنون می کشه؛ در حدی هستم که اون شخص و بکشم. من از تو نمی گذرم تو عشقمی، نفسمی.
قلبم دیوانه بی قرار شد، لب زدم:
ـ سام من طاقت دوری از تو رو ندارم.
چشمانش را بست و سرش آرام تکان داد.
ـ منم عشق من. راز خیلی برام سخته ببینم کسی عاشق تو باشه. من هر لحظه و هر ثانیه بی قرار توام دختر!
هق هق هایم بی امان شده بود.اعتراف حسام به عشقش مرا دیوانه تر و سر گشته تر می کرد؛ جز حسام کسی برایم مهم نبود:
ـ سام من خیلی به تو وابسته شدم. بی تو میمیرم، میمیرم سام!
انگشت ثوابه اش را بالا آورد و روی لبش گذاشت:
ـ هیش اسم مرگ رو نیار که منم بی تو میمیرم.
دستش را روی فرمان گذاشت و سرش را به دستش تکیه داد.
من بی صدا گریه می کردم و سام در سکوت می شکست و می شکست. این اوج بد بختی برای دلهای عاشق ما بود.
سرش را بلند کرد و به پشتی صندلیش تکیه داد.
ـ راز بسته گلم؛ دیگه گریه نکن، برو خونه و ببین باز هم در این مورد حرفی پیش میاد؟
از بس گریه کرده بودم که صدایم بالا نمی آمد:
ـ باشه ولی می دونم این اول بدبختی منه، می دونم حرف آقا بزرگ جدیه.
چانه اش منقبض شد؛ مشخص بود که دندان هایش را محکم بر هم می فشرد. ماشین را روشن کرد و از کنار پنجره کنارش را نگاه کرد و وارد خیابان شد.
ـ نمی ذارم؛ زمین و زمان رو به هم می دوزم. نمی تونم عذاب بکشم و تورو با کسی ببینم. حس این که لمست کنه خراب که هیچ نابودم می کنه. فعلا می برمت خونه من و بی خبر نذار.
هر دو در سکوت به روبرو خیره بودیم؛ حسام رانندگی می کرد و من هم به خیابان های شلوغ خیره بودم. نزدیک خانه ایستاد و به سمتم چرخید.
ـ راز مراقب خودت باش، قوی باش و گریه نکن؛ خدای ما هم بزرگه.
لبخندی زد؛ تلخیش اعماق جان و تنم را سوزاند. هر دو درد داشتیم. .دردی اعظیم که خانمان سوز بود. دست لرزانم را روی دستگیره گذاشتم؛ به خوبی می دانستم که حرف های دیشب جدی بوده!
ـ سام دوستت دارم؛ این و بدون تا جون دارم وفادارتم و نمی ذارم کسی جات و بگیره، نمی ذارم کسی لمسم کنه.
ـ منم دوستت دارم. به والله جهنه این دنیا بی تو..
دست راستش را مشت کرد و روی قلب زد.
ـ این دل به عشق توی لا مصب می تپه و بس؛ می دونم وفا دارمی، برو به سلامت.
با صدای آرامی خدا حافظی کردم.
پیاده شدم و با شانه ای افتاده از کنار خیابان راه خانه را پیش گرفتم. دسته ی کیفم روی شانه ام سنگینی می کرد. شانه هایم به این حد ضعیف بود و نمی دانستم!؟ یا نه این اجبار تازه از راه رسیده ی آقا بزرگ شانه هایم را زخمی کرده و بال و پرم را شکسته؟!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱۱ فروردین ۱۳۹۸
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺پند آموز🌺
📍🌺در هجده سالگی نگران تفکر دیگران در مورد خودتان هستید .
📍🌸وقتی چهل ساله میشوید ، اهمیتی نمی دهید که دیگران در مورد شمــا چه فکر میکنند .
📍🌺و زمانی که شصت ساله میشوید ، پی میبرید که اصلا هیچکس در مورد شما فکر نمیکرده است!
📌❗وااای که چه آسان هدر میدهیم عمر خویش را فقط برای دیگران و طرز فکرشان
📌❕پس تا فرصت زندگی داری جانانه زندگی کن
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
🍒 @Dastanvpand 🍒
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
۱۱ فروردین ۱۳۹۸
💧پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی
وحشیبودن
و حیوانیت
شناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد
و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او
خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱۱ فروردین ۱۳۹۸
🍀
💞 معلم برای شاگردانش داستان کشتی مسافرتی که در دریا غرق شده بود را نقل کرد. کشتی در دریا واژگون شد و فقط و فقط یک زوج از مسافران این کشتی بودند که موفق شدند خود را به نزدیک قایق نجات برسانند. در قایق نجات فقط برای یکی از آن دو جا بود.. یا مرد باید میماند و یا زن...
اینجا بود که مرد همسرش را کنار زد و خودش به داخل قایق نجات پرید. زن در حالی که همسرش درون قایق نجات بود و خودش داخل کشتی در حال غرق شدن ایستاده بود فریاد زد و چیزی به همسرش گفت.
معلم از دانش آموزان پرسید: "فکر میکنید آن زن چه چیزی را به شوهرش گفت؟"
دانش آموزان فریاد زدند: "ازت متنفرم؟! ای کاش بهتر شناخته بودمت؟"
معلم متوجه پسری شد که آرام در جای خود نشسته. از پسر خواست تا به سؤال پاسخ دهد. (فکر میکنی آن زن در لحظات آخر به شوهرش چه گفت؟). پسر جواب داد: "به نظرم زن گفته: مواظب بچه مون باش!"
معلم با تعجب پرسید: "تو این داستانو قبلا شنیده بودی؟"
پسر سرش را تکان تکانی داد و گفت: "نه ولی مامان من هم قبل از اینکه در اثر مریضیش از دنیا بره همینو به بابام گفت (مواظب بچه مون باش!)"
معلم غمگین شد و گفت پاسخ تو درست است.
کشتی غرق شد، مرد به خانه رفت و دخترش را به تنهایی بزرگ کرد. چندین سال بعد از اینکه مرد هم از دنیا رفت، یک روز دختر در حال مرتب کردن وسایل بازمانده از پدرش، کتاب خاطرات او را پیدا کرد. مشخص شد که در زمانی که حادثه غرق شدن کشتی اتفاق افتاد مادرش مبتلا به یک بیماری لاعلاج بود و واپسین روزهای زندگیش را میگذراند. به همین خاطر هم پدرش برای سوار شدن به قایق نجات مادرش را کنار زده بود. پدرش در دفترچه خاطراتش اینطور نوشته بود:
" چقدر آرزو میکردم اکنون در اعماق دریا و در کنارت باشم، اما به خاطر دخترمان مجبورم که تو را تنها بگذارم تا همیشه در آنجا بیآرامی"
داستان در اینجا تمام شد و کلاس در سکوتی مطلق بود.
- گاهی در پس کارهای خوب و بد دلایل پیچیده ای وجود دارد که ما آنها را نمیدانیم یا آنقدر پیچیده اند که درک و فهم آنها بسیار سخت و دشوارست!
- ️آنهایی که مثلا حساب رستوران را پرداخت میکنند دلیلی ندارد که ثروتمند باشند، آنها این کار را میکنند چون به دوستیشان بیشتر از پول اهمیت میدهند.
- آنهایی که همیشه در محیط کار پیش قدم هستند از روی احمقی نیست، بلکه متوجه شده اند که بالاخره یکی باید کار را به عهده بگیرد.
-آنهایی که بعد از دعوا زودتر عذرخواهی میکنند، الزاما طرف تقصیر کار دعوا نیستند، بلکه به احترام طرف مقابل این کار را میکنند.
- آنهایی که مدام برای شما پیامک میفرستند از روی بیکاری نیست . به این خاطر است که شما در یاد و قلب آنها جای دارید.
- یک روز ممکن هست بالاجبار برای همیشه از عزیزی جدا شویم. دلمان برای خاطرات و گفتگوهایی که با او داشتیم تنگ خواهد شد و آن دلتنگی شاید چند روز، چند ماه یا چندین سال طول بکشد!
- ️یک روز فرزندمان عکسهای ما را با آن دوست نگاه میکند و میپرسد "این کیه؟" و ما در حالیکه شمعی در دست داریم جواب میدهیم "این همونیه که بهترین لحظه هایم را با او گذرانده ام!!!!
✅ این داستان زندگی همه ماست ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱۱ فروردین ۱۳۹۸
🔥توجه🔥 🔥توجه🔥
👈دوستانی که درخواست کانال #کربلا را داده بودند سری عضو شوند 😍
این لینک موقتی تا نیم ساعت دیگه پاک خواهد شد سریع وارد لینک زیر شوید
👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699
#پیشنهاد_ویژه✈️✈️🚀
۱۱ فروردین ۱۳۹۸
۱۱ فروردین ۱۳۹۸
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
🌺کانال داستان و رمان مذهبی بپیوندید 🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱۲ فروردین ۱۳۹۸
۱۲ فروردین ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈ابلیس به ۵ علت بدبخت شد:
➊اقــــرار به گـــــناه نڪرد
➋از ڪرده پشـــــیمان نشد
➌خــــود را مـلامـت نڪرد
➍تصـمیم به تـــوبه نگرفت
➎از رحـمت خدا نامید شد
👈آدم به ۵ علت سعادتمـند شد:
➊اقـــــرار به گـــــــناه ڪرد
➋از ڪرده پشـــــــیمان شد
➌خــــود را ســـرزنش ڪرد
➍تعـــجیل در تـــــوبه ڪرد
➎به رحمت حق امید داشت
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
۱۲ فروردین ۱۳۹۸
💕 داستان کوتاه
"پا را به اندازه گلیم خود درازکردن"
میگویند که؛
"پادشاهی" روزی برای سرکشی مناطق مختلف شهر و دیار خود "لباس مبدل" پوشید و از قصر بیرون شد.
چندی نگذشته بود که در میانه راه شخصی را دید که "گلیم کهنهای" را روی زمین انداخته و بر آن "خوابیده است."
چنان خود را "جمع و مچاله" کرده بود که حتی "نوک انگشتی" از گلیم بیرون نبود.
پادشاه این صحنه را که دید، دستور داد "مشتی سکه زر" برای او بگذارند.
آن شخص ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد، در میان آنها فردی بود که "طمع بسیار" داشت.
از همین رو برای کسب مشتی زر، گلیمی برداشت و خود را در "مسیر بازگشت شاه" قرار داد.
آن هنگام که فهمید شاه و افرادش در مسیر عبور هستند، بر گلیم خوابید چنان "دستها و پاهایش" را از دو طرف دراز کرد که "نیمی از بدنش" روی زمین بود و درازتر از گلیم.
پادشاه این صحنه را که دید "مکدر شد،" "دستور داد" که بلافاصله آن قسمت از دست و پای مرد طماع را که بیرون مانده است، "قطع کنند.!"
یکی از "نزدیکان شاه" که این حرکت را دید، گفت:
پادشاها، شخصی را بر گلیم خفته دیدی و او را "انعام دادی" و اینبار دست و پای بریدی؟!
"چه رازی در اینها نهفته است؟!"
پادشاه در پاسخ گفت:
"اولی" پایش را "به اندازه گلیمش" دراز کرده بود و "حد و حدودش" را شناخته بود اما "این یکی" پا را "بیش از گلیمش" دراز کرده.
* از این رو این ضربالمثل را زمانی به کار میبرند که بخواهند به کسی "گوشزد کنند" که به "قاعده حد و تواناییهای خودش" قدم بر دارد و "شأن خود" را در امور بشناسد. *
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
۱۲ فروردین ۱۳۹۸