#حکایت_پند♥️
#شیخ_مرتضی_انصاری
💠يكى از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی انصاری رضوان الله تعالی علیه نقل مىكند:
نيمه شبى در كربلاى معلاّ از خانه بيرون آمدم، در حالى كه كوچه ها گلآلود و تاريك بودند و من چراغى با خود برداشته بودم. از دور شخصى را مشاهده كردم، چون به او نزديك شدم ديدم، استادم شيخ انصارى (ره) است، با ديدن ايشان به فكر فرو رفتم و از خود پرسيدم، كه آن بزرگوار در اين موقع از شب، در اين كوچه هاى گل آلود با چشم ضعيف به كجا مىروند؟
💠از بيم آنكه مبادا كسى در كمين ايشان باشد، آهسته به دنبالش حركت كردم، شيخ آمد و آمد تا در كنار خانه اى ايستاد و در كنار در آن خانه «زيارت جامعه» را با يك توجّه خاصّى خواند، سپس داخل آن منزل گرديد من ديگر چيزى نمىديدم امّا صداى شيخ را مىشنيدم كه با كسى سخن مىگفت. ساعتى بعد به حرم مطهّر مشرّف گشتم و شيخ را در آنجا ديدم. بعدها كه به خدمت آن جناب رسيدم و داستان آن شب را جويا شدم.
💠پس از اصرار زياد، به من فرمودند: گاهى براى رسيدن به خدمت «امام عصر»عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف اجازه پيدا مىكنم و در كنار آن خانه كه تو آن را پيدا نخواهى كرد مىروم و «زيارت جامعه» را مىخوانم، چنانچه اجازه ثانوى برسد. خدمت آن حضرت شرفياب مىشوم و مطالب لازم را از آن سرور مىپرسم و يارى مىخواهم و بر مىگردم! سپس شيخ از من پيمان گرفت كه تا هنگام حياتش اين مطلب را براى كسى اظهار نكنم.
📗ملاقات با امام زمان ص ۱۳۵
#شرح_حال_اولیاء_خدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✨﷽✨
#عفو_گذشت
✍ (مالك اشتر) روزي از بازار كوفه مي گذشت با لباسي از كرباس خام و به جاي عمامه از همان كرباس بر سر داشت و به شيوه فقراء عبور مي كرد . يكي از بازاريان بر در دكانش نشسته بود ، چون مالك را بديد به نظرش خوار و كوچك جلوه كرد و از روي استخفاف كلوخي را به سوي او انداخت .
مالك به او التفات ننمود و برفت . كسي مالك را مي شناخت و اين واقعه را ديد ، به آن بازاري گفت : واي بر تو هيچ دانستي كه آن چه كس بود كه به او اهانت كردي ؟ گفت : نه ، گفت : او مالك اشتر يار علي عليه السلام بود . آن مرد از كار بدي كه كرده بود لرزه به اندامش آمد و دنبال مالك روانه شد كه از او عذر خواهي كند . ديد به مسجدي آمده و مشغول نماز است صبر كرد تا نمازش تمام شد ، خود را بر دست و پاي او انداخت و پاي او را مي بوسيد مالك سر او را بلند كرد و گفت : اين چه كاري است مي كني ؟ گفت : عذر گناهي است كه از من صادر شده است كه ترا نشناخته بودم .
💥مالك گفت : بر تو هيچ گناهي نيست ، به خدا سوگند كه به مسجد نيامدم مگر براي تو استغفار كنم و طلب آمرزش نمايم.
📚 منتهی الآمال ج۱ ص۲۱۲
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #ده
عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز...
همان چفیه ای را که در سفر راهیان نور سال قبل خریده بود، چفیه را روی سرش انداخت،
انگار که خسته شده بود،آرام به سجده رفت، #باتمام_وجودبه_خاک_افتاده_بود،
آرام آرام گریه کرد،😞😭
درد دل کرد، برای معبودش، که #فقط_او را داشت،..
✨خدااا چرااا... چرا نمیشه.! چرا نمیتونم نماز بخونم.!😭من که #مراقبم!.😭 #نگاهم هرز نره،! با #گفتارم، با #رفتارم مراقبم،😭
خدایا خسته شدم...😭خدایا بخودت قسم..خسته شدم😭فقط تو میتونی کمکم کنی.فقط تو میتونی، من #هیچکسی رو غیر تو ندارم.مگه نگفتی نگاهت رو #بگیر!؟ مگه نگفتی #تقوا؟!میخای چکار کنی؟! امتحانه؟عذابه؟هرچی هست کافیه!!😭😩خدای من دارم کم میارم.. اگه نگاهم #هرز رفت!!اگه #گناه کردم!!.. اییییی واااای مننننن... 😭😫😭 نکنه کم بیارم، نکنه کاری بشه که نباید!!..😰😱😭
دعوا نمیکنم،تهدید نمیکنم، خدایا بریدم چکار کنم از دست بنده هات!؟..
راهی، حرکتی، نشانه ای!!میدونم حواست هست،..البته که هست،اما میترسم... میترسم.. نتونم دووم بیارم!!😭😭
خدا را قسم میداد...
خدایا...بحق اهلبیتت.😭
بحق زخم سکوت ٢۵ ساله مولا علی.ع.😭
بحق چادر سوخته حضرت مادر.س.😭
بحق لبهای تشنه امام حسین.ع. 😭
بحق دستهای بریده باب الحوائج.ع.😭
خداااااکمکم کن😭🙏😭
میگفت. زار میزد و میگفت.ناله میکرد و میگفت. انگار که دردهایش تمامی نداشت. گفت و گفت...با صدای ✨اذان صبح✨ سر از سجده بلند کرد،
چشمانش از شدت گریه متورم شده بود، سبک شده بود،.. سبک مثل ابر،خوشحال بود، بلند شد تا نمازصبحش✨ را اقامه کند.
نماز را که تمام کرد،..
ناخودآگاه به فکر آقابزرگ افتاد،میدانست که الان بیدار است، مگر میشد آقابزرگ نمازش ✨اول وقت✨نباشد.!
گوشی اش را برداشت، شماره را گرفت، صدای آشنای آقابزرگ در گوشش طنین انداز شد...
_سلام آقابزرگ، خوبین، قبول باشه😔
_سلام باباجان، الحمدلله،قبول حق، تو چطوری؟😊
صدایش با غم همراه بود.
_الحمدلله.میگذره!!😞
_چیه باباجان خیلی پکری!؟ طوری شده؟ همه خوبن؟😟
صدایش را صاف کرد، نمیخواست از غم و غصه اش چیزی بفهمد.
_نه اقاجون چیز خاصی نیست، برای امروز هسین، یه سر بیام پیشتون!؟😒
_آره باباجان، حتما، ان شاالله که خیره، صبحونه منتظرتم😊
_به شرطی که مهمون من باشین
_زحمتت میشه باباجان
_اختیاردارید، پس میبینمتون، یاعلی
_علی یارت باباجان
یادداشتی را روی آینه کنار در ورودی چسباند؛ ✍من رفتم پیش اقابزرگ ظهر منتظرم نباشین. یوسف✍
سریع ماشین را از خانه خارج کرد...
با ماشین تا سرکوچه راهی نبود.از سر کوچه شان حلیم🍵 با نون تازه🍪 خرید. ده دقیقه بعد به خانه اقابزرگ رسید.در دستش حلیم و در دیگری نان تازه بود.
زنگ در را زد. صدای گرم خانم بزرگ در ایفون پیچید.
_یوسف مادر تویی.؟😊
_سلام خانم بزرگ دیر که نکردم😒
در با صدایی باز شد.
_نه مادر خیلی هم بموقع هس.بیاتو😊
یوسف درب را باز کرد...
و وارد راهرو ورودی شد انتهای راهرو پرده ای آقابزرگ نصب کرده بود.پرده را با آرنجش کنار زد...
_بیا مادر این چای رو بخور گرم بشی. صبحونه که نخوردی...😕چیشده مادر، خب حرف بزن... باسکوت که چیزی حل نمیشه!😒
مهر سکوتش بازشدنی نبود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #یازده
مهر سکوتش باز شدنی نبود...
با فکرهایی که در سرش بود،صغری کبری میچید اما بی نتیجه.! نمیدانست چه کند.
سرش پایین بود و به چایی که خانم بزرگ برایش گذاشته بود خیره شده بود.😞👀
یک دستش را تکیه بدنش کرده بود.
با انگشت دست دیگرش روی لبه فنجان خطوطی نامفهوم میکشید.
آقابزرگ صبرش به سر آمد و گفت:
_باباجان نمیگی چیشده؟ با یاشار حرفت شده؟😕
نفس عمیقی بیرون داد.
_نه.!
_خب پدر بیامرز حرف بزن ببینم دردت چیه. بیشتر از یکساعته ساکتی.! حرفتو بزن..! 😒
خانم بزرگ_ آره مادر! من که دق کردم از دستت. اون از صبحونه خوردنت اینم از حال الانت. خب حرف بزن..! 😒
جمله خانم بزرگ گویی تاثیر خودش را گذاشته بود.زانوانش را در بغل گرفت. آهسته گفت:
_نمیدونم از کجا بگم. زندگیم هیچ جوری به هم نمیخوره! فاصله عقاید من با همه از زمین تا آسمون شده! مامان بابا اصلا منو درک نمیکنن!! تمام فامیل رو بسیج کردن #علیه_من. مخصوصا مامان...😞
نگاهش را بالا آورد.
_دیشب بابا از دستم شاکی شد. گفتم مهسا رو نمیخام. یاشار و سمیرا هم، همون دیشب، محرم شدن.خیلی کلافه ام...😣بیشتر از دست مامان.اصلا نمیفهمه چی میگم. مهمونی ها شده مثل عروسی فقط تجملات...!
میگم نمیخام خاله شهین اینا رو ببینم از عمد میگه برو دنبالش. میگم نیاز به اینهمه مهمونی نیس، کار خودشو میکنه.
نگاهی به اقابزرگ و خانم بزرگ کرد.
هر دو بالبخند😊😊 به او نگاه میکردند و به حرفهایش گوش میدادند.
خانم بزرگ_خب خیلی طبیعیه مادر😊
روی دو زانو نشست.
_اخه کجای اینا طبیعیه!!؟؟ اصلا به هم همخوانی نداره! چه دلیلی داره اینهمه با حرفها و نظراتم مخالف باشند؟! چه دلیلی داره اینهمه فاصله بین من و بقیه؟! از خانواده خودم هیچکسی نیست باهم، هم عقیده باشیم، این کجاش طبیعیه؟!اینهمه اصرار مامان بابا برا ازدواج من با مهسا کجاش طبیعیه؟!
آقابزرگ بقیه چایش که نصفه شده بود را خورد. استکانش را در سینی گذاشت و با لبخند گفت:
_ببین باباجان حرف زیاد دارم بهت. ولی اول باید تمام حرفهات رو بگی.بعد من میگم.
_همه رو گفتم😕
_نه باباجان من تو رو بزرگت کردم. تک تک سلولت رو میشناسم، غم بزرگی رو دلت سنگینه. اونو بگو
_شما منو بزرگ کردین؟؟😳
خانم بزرگ_آره مادر! اول حرفات رو بگو تا بگیم برات😊
_خب شما بگین جریان چیه؟!😟
خانم بزرگ_دلت سبک بشه راحت تر میفهمی ما چی میگیم.😊
_زن میخوام.😔ولی هیچ کاری نمیکنن. میگم چادری باشه مهسا رو معرفی میکنن.!!! اصلا دلخوری دیشب بابا هم از همینه!!خسته شدم از اینهمه مهمونی. خسته شدم از اینهمه ظاهرسازی، از خونه باغ، از تجملات، تنها جایی که مانوسم بعد از اتاقم خونه شماست و اونم نمیدونم دلیلش چیه!! از اینهمه... از اینهمه...😔
کلام نیمه تمامش را خانم بزرگ تمام کرد.
_از اینهمه عشوه و غمزه های دخترا، از کارای مادرت، از اینکه همه متحد شدن تا تو رو ب زانو دربیارن، از اینهمه اصرار پدرت.
با تعجب و تحیّر به دهان خانم بزرگ چشم دوخته بود.😳😧 باورش نمیشد،.. حرف دلش بود،...همانی که این پا و آن پا میکرد تا خودش بگوید، حالا چه راحت خانم بزرگ همه را میگفت..!
آقابزرگ لبخند پهنی زد.😊
_چیه باباجان.،؟؟!! چرا اینقدر تعجب کردی!!! ؟؟ ما خیلی چیزا میدونیم که خبر نداری. بهت نگفتیم تا خودت بیای، ازمون بخای که بگیم برات.
نزدیک ظهر بود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
anvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #دوازده
نزدیک ظهر بود...
خانم بزرگ در آشپزخانه...
مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد.
پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...
نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید.
آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.✨
خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،...
سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت:
_آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟😊
آقا بزرگ با #لحن_شیرینی گفت:
_شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار😊❤️
خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!😊
_نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!😊👌
خانم بزرگ بود و زانو دردش...
میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود.
💫مخصوص نماز هایی که #دونفره میخواندند.💫
به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد.
مقنعه اش را سرکرد...
چادرش را پوشید. 💚عطر خوشی💚 در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد.
این همان #عطرتربتی😢 بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود.
آقابزرگ وضو گرفته،...
آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.
_به به.. به به...عجب عطری #خاتون_جان.😢
قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید.😢 گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند.
با لحن آرامی گفت:
_خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!😊❤️
خانم بزرگ لبخندی زد.☺️❤️ و چیزی نگفت.
یوسف سجاده اش را جمع کرد،...
انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد.
_بااجازتون من میرم داخل میخونم.
خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت:
_باشه بابا جان هرجور راحتی
آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،...
عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به #بهانه صاف کردن آستین لباسش #نگاهی به همسرش میکرد.💞👌
اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ😭 و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ 😭همراه بود.
یوسف گیج بود،...😢😥
حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی👀💞 بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال😯 از زندگی مشترکشان #همچنان_دلداده اند.
💎باید #آقابزرگ را #الگو قرارمیداد.💎
✨چقدر زیبا #بندگی میکرد.
✨چقدر زیبا #همسرداری میکرد.
✨و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن #تشکر میکرد.
یوسف، سرش را پایین انداخت.
خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست.
چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،😞چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت،
اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست....
زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.😣😭
حس کرد صدایی از بیرون می آید،..
حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد.
هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد.
_یوسف باباجان..!😁نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی #دستپخت_خاتون ترمز من یکی رو که بریده😁😋
بالبخند☺️ از #جمله_شیرین_آقابزرگ نماز را شروع کرد.
سرش را از سجده برداشت...
نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد.
با تسبیح وارد پذیرایی شد....
با صحنه ای که دید چنان ذوقی😍در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد.
آقابزرگ و خانم بزرگ #کنارهم،..روی#زمین، مقابلشان سفره ای #ساده، اما #صمیمی،پهن بود...
☺️😍عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که #آقابزرگ_عاشق_این_غذابود.
نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی #تازه به هم رسیده اند.🙈
یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....😋شیرین پلو با قیمه😍👏
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dast
👈اینو تقدیم 💐
خانمهای محترم کانال داستان وپند میکنم:
💜
*ميگن كل دنيا رو هم بگردي عاقل تر از خانم اسفندي پيدا نميكنی
*به فکرت هم نزنه بتونی خانم بهمنی روبپیچونی*
❤️
*اگردنبال خانم میگردی که همه ی خوبی هاروداشته باشه برو یه دی ماهی روانتخاب کن*
💛
*رسیدن به جایگاهی که خانمای آذری دارن آرزوی خیلیاست*
💙
*اگه یه خانم آبانی بین دوستات هست بدون یکی هست که همیشه پشتته*
❤️
*ازدست دادن یه خانم مهرماهی یعنی ازدست دادن پاک ترین موجود دنیا*
💚
*خانم دوست داری زيبا و دوست داشتني وشیطون ولی باشخصیت بگرد دنبال یه شهریوری*
💖
*خانمای مردادی اول مهربون بودن بعد دست وپادرآوردن*
💙
*اگه قدرت درک کارای خانمای تیرماهی روداری بدون خیلی باهوشی*
💜
*اگه یه خانم خردادی توزندگیت نیست بدون نصف عمرت برفناست*
💛
شيك ترين و خوش قلب ترين وبا وفاترین خانوما ارديبهشتين*
❤️
*هرجاسخن از بهترین هاست نام زیبای خانمای فروردینی میدرخشد*
💝تقدیم به پرنسس خانمای گل ایران زمین💝
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مامان ناهار چی داریم
🍚🍳🍲🍜🍤🍖🍗
تقدیم به بجه های ناز شما دوستان!
👉 @Dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_پنجاهوششم رو به شیوا گفتم:حالا فکر کرده من قبول میکردم اون پول کلینینگ رو بده -ب
#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهوهفتم
امیر نگاهی به شیوا کرد و گفت:بنده حرفی ندارم ،شما چی شیوا جان؟
شیوا هم موافقت کردو هردو وارد شدن...
(روز بعد...)
چشم هاش رو بست و گفت :خوب اون حق انتخاب داره.حق داره خوشبخت بشه
بغض تو گلوم رو قورت دادم و گفتم :اما اون با شما خوشبخت میشه
-اما من..نمیتونم خوشبختش کنم ..من،
توی حرفش پریدم وگفتم :برای چی ؟به خاطر این که اندازه بابایی اون پول ندارید ،مگه پول خوشبختی میاره
به طرفم نگاه کرد و گفت:خانوم صداقت خود شما اگه یه نفر مثل شرایط من ,ازشما تقاضای ازدواج کنه ،قبول میکنید .
-شرایط من فرق میکنه
-دیدید ،حتی خود شما هم حاضر نیستید با این شرایط ازدواج کنید
-منظورم اینه که من عاشق نیستم ،ولی شیوا هست.
یه لبخند تلخ زد
-تازگیها یه آپارتمان ۲ طبقه طرفهای آزادی خریدم اون هم با قرض .یه طبقه اش رو خودمون نشستیم یه طبقه اش هم خالیه ،یعنی مادرم نذاشت مستاجر بیارم .میگه اونجا خالی میمونه تا عروست رو بیاری.حالا به نظر شما پدر شیوا یا اصلا خودش قبول میکنه بیاد انجا توی آپارتمان ۷۵ متری زندگی کنه .
-من اشکالی نمیبینم
-خانوم صداقت ،نمیخواین بگید که من تاحالا داشتم برای خودم حرف میزدم .من و خانواده ام با شرایط فعلی ام کجا و خانواده اونها کجا
-اما این دلیل نمیشه حتی برای یه بار هم که شده ،قدم پیش نزارید .
-وقتی میدونم نتیجه اش چی میشه چرا باید این کار رو بکنم
شیطونه میگه بزنم پس کله اش ها ...
-شما وقتی گرسنه میشد چه کار میکنید
با تعجب برگشت طرفم ،حتما پیش خودش میگفت ،این مثل این که کم داره ،اصلا چه ربطی به این موضوع داره ؟
گفتم :چکار میکنید .
طوری که میخواست لبخند ش رو کنترل کنه گفت :خب غذا میخورم
-چرا؟
لبخندش پررنگ تر شد
-چرا غذا میخورد وقتی بعدا به این نتیجه میرسید که دوباره گرسنه میشد ....
خندید .
نذاشتم بیشتر به این نتیجه برسه که من واقا یه تختم کمه ،برای همین ادامه دادم :این دقیقا مثل همون نتیجه ای میمونه که جلو ی شما رو از ابراز پیشنهادتون برای ازدواج با شیوا گرفته .یعنی ...تقریبا ،یعنی خیلی کم ,مثل اون میمونه ...اصلا منظورم اینه که،اگه ما بخوایم قبل از انجام کاری به نتیجه و فرضیه های خودمون برسیم هیچ وقت کاری رو انجام نمیدیم .حق با من
نیست ؟
-خب شاید
با حالت حق به جانب گفتم ،شاید ؟!
-نه منظورم اینکه حق با شماس ..
بعد با لبخند گفت :همیشه حق با خانوم ها س
از اول هم معلوم بود خیلی فهمیده اس
-شما باید با شیوا صحبت کنید
به زور میخواستم شیوا رو به ریشش ببندم .
گفت:اما شما گفتید که ایشون تصمیمش رو گرفته
-اما این رو هم گفتم برای چی میخواد اینکار رو بکنه ..اگه مطمئن بشه شما بهش علاقه دارید اینکار رو نمیکنه .
-اما این نظر شما س
-نه نیست .خودش از علاقه اش به شما با من حرف زده.قرار بود فقط پیش خودمون بمونه اما وقتی فهمیدم میخواد بر خلاف میلش رفتار کنه ،تصمیم گرفتم با شما حرف بزنم .نذارید اشتباه تصمیم بگیره من مطمئنم شیوا منتظر حرفهای شما س .
-یعنی شما میگید من با هاش حرف بزنم
یه جور نگاش کردم که فهمید میگم ،یکی بزنم تو سرت, پس من از اون موقع تا حالا گل میسابم .
لبخند زد.از روی صندلی بلند شدم و یه تیکه کاغذ برداشتم و شماره موبایل شیوا رو روش نوشتم .گفتم:باید باهاش حرف بزنید .اون هم مثل شما ۳ ساله که منتظره .از همون شب عروسی .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهوهشتم
فکر کنم از ذوق شلوارش رو خیس کرد .
رفتم به طرفش و گفتم :این شماره شیوا س .
همون موقع امیر از دفترش اومد بیرون .
به ،آقای رابین هود ،چه عجب !
یه نگاه به من ،یه نگاه به نیما کرد و بعد خط نگاهش رو امتداد داد به تکه کاغذی که هنوز دستم بود و به طرف نیما گرفته بودم .
نیما شماره رو از دستم گرفت و گفت: باشه ،حتما زنگ میزنم .
بعد هم رو به امیر گفت:بریم ؟
امیر بدون این که حرفی بزنه از شرکت خارج شد .یه نگاه به نیما انداختم فهمیدم انتظار این حرکت امیر رو نداشته .قصد خارج شدن از شرکت رو داشت که گفتم:آقا نیما ،مهندس رادمنش از علاقه شما به شیوا چیزی میدونه ؟
سرش رو تکون داد و گفت:هیچ کس جز شما خبر نداره .
سرم رو به حالت فهمیدن تکون دادم .اون هم یه لبخند زد و در رو باز کرد .
آروم زمزمه کردم :ای کاش اون هم میدونست.
انقدر خسته بودم که همونطور روی مبل خونمون ولو شدم. میدونستم کسی خونه نیست .مادرم و هستی برای کمک به یکی از همسایه ها که فردا نذری داشت ،رفته بودن .نگاهم به تلفن افتاد .نمی دونستم آیا هنوز نیما به شیوا زنگ زده یا نه ؟!وقتی هم ظهر از ناهار با امیر برگشتن ،روم نشد دوباره فضولی کنم و ازش چیزی بپرسم یعنی فکر کردم اگه دلش میخواست بهم میگفت.
دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:یعنی شیوا برای اینکه مطمئن نبود ،نیما دوستش داره میخواست اون تصمیم احمقانه رو بگیره ؟اصلا چرا خودش با نیما حرف نزد .یعنی حتما نیما باید به زبون میاورد تا باور کنه ؟
به مبل تکیه دادم گفتم:یعنی من هم اگه روزی عاشق بشم منتظر میمونم تا خودش اظهار علاقه
کنه ؟من تا چند وقت میتونم تحمل کنم ،یک ماه ،دو ما ه ،یک سال ،دو سال ...وای چقدر سخته .من اصلا تحمل ندارم .....اما من اگه عاشق کسی بشم تا ابد عشقش رو تو سینم نگه میدارم ،حتی اگه اون به من علاقه ای نداشته باشه .
باز چهره امیر اومد جلو چشمم .
....اه ... این اینجام ول کن من نیست .
سریع بلند شدم و در حالیکه دگمه های مانتو ام رو باز میکردم به طبقه بالا رفتم ،عجیب این که
این دفه مثل همیشه به امیر فحش ندادم !!!!
فردای اون روز وقتی رسیدم شرکت با کمال تعجب شیو ارو دیدم که پشت میزش نشسته
بود .اول متوجه حضورم نشد .سرش پایین بود و داشت چیزی می نوشت .به چهره اش دقیق شدم .میخواستم از روی چهره اش به حالت درونی اش پی ببرم.در رو که بستم متوجه شد و سرش رو بلند کرد.لبخند کمرنگی زد .جلو رفتم .
-سلام شیوا
-سلام
دوباره مشغول کارش شد
-شیوا ،دیشب میخواستم باهات حرف بزنم .اما فکر میکردم خودت زنگ میزنی
بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:چرا باید بهت زنگ میزدم .
نگران شدم .چرا اینطوری حرف میزنه ؟!نکنه این نیما بهش زنگ نزده ؟
با تردید پرسیدم :بلاخره دیشب چکار کردی؟
یه نگاه به من کرد و گفت:قرار بود چکار کنم
کلافه کیفم رو روی میز گذاشتم و گفتم:دیروز گفتی شب میخوای تکلیفت رو روشن کنی
ورقه کاغذ رو کنار گذشت و با کلید های کیبورد ور رفت دیگه داشت اعصابم رو خط خطی میکرد .
گفت:تکلیفم رو روشن کردم
-خب ؟
-همون کاری رو کردم که دیروز گفتم.
یه لحظه شوکه شدم .نکنه خریت کرده
-شیوا ،به خواستگارت چی جواب دادی؟
خیلی بی تفاوت گفت:دیروز که بهت گفتم ،نگفتم با تندی گفتم :نمیخوای بگی که بهش جواب مثبت دادی
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهونهم
شیوا وسط حرف نیما پرید و گفت:من مطمئنم این چیزها برای خانواده من ملاک نیست .اینرو دیشب هم به شما گفتم .
گفتم:آقا نیما بهتره همین الان این جریان رو به مهندس رادمنش بگید شاید ایشون هم نظری داشته باشن .
-امیر امروز یه کم دیر میاد ..وقتی اومد بهش میگم .
به درخواست نیما روی محاسبات چند نقشه کار کردم .اما هر از گاهی که یه سرک میکشیدم میدیدم این شیوا و نیما دل میدن قلوه میگیرن .
هی بسوزه پدرت عاشقی ..
**
موقع نهار نیما از من هم دعوت کرد باهاشون به نهار برم .این نیما هم خیلی مارمولک بودا از نبود امیر سواستفاده میکرد .
ساعت چهار ونیم که کارم تموم شد رفتم پیش شیوا نشستم و با هم حرف زدیم .یه چند دقیقه ای که همه رفتن رو به شیوا که داشت چیزی رو تایپ میکرد گفتم:نمیخوای بری
بذار این تموم بشه ....اگه تو دیرت شده برو
-خب اگه میخوای من رو دک کنی رو راست بگو .
-نه بابا تو رو هم دک کنم ،این امیر که هست
-ا ا ا ...پس آقا بلاخره تشریف فرما شدن .
یه نگاه به در اتاقش که که هنوز باز بود کردم .یهو دلم گرفت .از دیروز تا حالا ندیده بودمش .این که نبود من هم برای خالی کردن خودم هیچ بهونه ای نداشتم .امروز صبح حتی یه دری وری نگفته بودم .این چند وقته بد جور معتادشده بودم ایشون رو به صفات عالیه مزین کنم ...
-مستانه جون شاید فردا نتونم زود بیام .باید برم انقلاب کتاب بخرم .
به طرفش نگاه کردم و گفتم:مگه فردا کلاس نداری
-نمیرم ،باید برم کتاب بخرم
آهسته گفتم:نیما هم میخواد کتاب بخره
-منظور؟
-همینطوری گفتم
-نه بابا ،مگه کار شرکت میزاره که اون هم کتاب بخره
-یه وقت خجالت نکشی ها
بلند شد و در حالی که به سمت دستشویی میرفت گفت:خجالت برای چی ؟بلاخره عقده این چند سال رو باید در بیارم یا نه
-رو که رو نیست ،سنگ خارا س ....شیوا من هم دارم میرم .فردا میبینمت
- با ما نمیایی
-نه ،ممنون
دستش رو به عنوان خداحافظی تکون داد و رفت داخل .
مونده بودم برای خداحافظی به اتاق امیر و نیما هم برم که خود نیما اومد بیرون
از رو صندلی بلند شدم و گفتم:با اجازتون من دارم میرم .
-با ما نمیاین
-نه دیگه مزاحم نمیشم (اونی که باید بگه نمیگه ) ....راستی ناهار امروز خیلی چسبید
-این همه دست و دلباز بودی و من نمیدونستم .
به طرف امیر که پشت سرم بود برگشتم .دلم هری ریخت .انگار سالها بود که صدای آشناش رو نشنیده بودم .
نگاهش به نیما بود .حتی وقتی به طرفش برگشتم نگاهم نکرد .آروم سلام کردم ،یه نیم نگاه کرد و سلام کردو به سمت نیما رفت .
مرده شور ...این حرکت ،یعنی چی !...
نیما دستش رو روی شونه امیر گذاشت و گفت:چند دفه من از این دست و دلبازی ها کردم؟چشم و رو نداری که !
یه پوزخند زد .
درد ...واسه من هندل میزنه
-امیر تو کارت تموم شد
نگاهم رو به طرف شیوا سوق ندادم ،ترجیح دادم به خالی کردن عقده هام ادامه بدم
امیر:چطور مگه ؟
شیوا : آخه من هنوز یه کم کار دارم ،فردا دیرتر میام .نمیخوام کارم نصفه بمونه .
امیر به طرف اتاقش رفت و گفت:به کارت برس .من هم کمی کار دارم
بعد هم در رو پشت سرش بست .
ننه ات یه ذره ادب یادت نداده . ..یه خداحافظی میکردی از غرورت کم نمیشد ....
آروم به شیوا گفتم:امیر کی امد ؟
-یه دو ساعتی میشه ،چطور ؟
رو به نیما گفتم :آقا نیما در اون مورد با ایشون صحبت کردید ؟
-نه هنوز فرصت نکردم.
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_شصتم
شیوا گفت:اگه روت نمیشه من باهاش حرف میزنم.
نیما خندید و گفت:برای چی روم نشه ؟
-خب فکر کردم ،شاید در این مورد باهاش رو دروایسی داشته باشی
-نه ،من با هر کی رودروایسی داشته باشم با اون ندارم ...حالا که اینطور شد حالا میرم باهاش صحبت میکنم .
شیوا :فکر نمیکنی زود باشه
در حالیکه به طرف اتاق امیر میرفت گفت:نه اتفاقا دیر هم هست
به شیوا نگاه کردم و خندیدم .شیوا گفت:میشه خواهش کنم در رو باز بذاری ؟
نیما با لبخند گفت:چشم
بعد وارد اتاق شد .نمیدونم من چرا انجا وایساده بودم .شاید از روی کنجکاوی ،یعنی حتما از روی کنجکاوی و یا به عبارتی فضولی !
شیوا دستم رو گرفت گفتم:چرا دستت اینقدر یخه !
-میگم اگه امیر مخالفت کنه چی؟
-چرا باید این کار رو کنه
-نمیدونم ،اما الان موقعیتش نبود .به نظرم امروز خسته بود .
-نگران نباش ،من مطمئنم امیر با نیما هیچ مخالفتی نمیکنه .
شیوا کمی جلو تر رفت .دستم رو کشید و گفت:بیا بریم جلو تر اونطوری میتونیم بشنویم چی میگن .
با هم نزدیک در رفتیم و گوشهامون رو تیز کردیم .
نیما :اگه کارت زیاده میزارم برای یه روز دیگه
-گفتم که کارم انقدر ها هم مهم نیست ...خب ،میشنوم .
-راستش ...راستش ..نمیدونم چه جوری بگم .
صدای قدم زدن یکی از اونها تو اتاق پیچیده شد و در پی اون صدای امیر که گفت:طوری شده
-طوری که نه
همچین گفت الان میرم بهش میگم که گفتم الان میره جلوش و با صدای کلفت و لاتی میگه ،یا آبجیت رو میدی یا خودم همین الان ورش میدارم و میرم عقدش میکنم ...فکر میکنم خودش هم فهمیده تو چه مخمصه ای گیر کرده ....آخه ....حتما هی تند تند داره عرقش رو از رو پیشونیش پاک میکنه ..
صدای امیر که کمی بالاتر رفته بود توجه من رو به خودش جلب کرد
-ازدواج کنی ؟
-آره، فکر کنم خودت میدونی در مورد کی حرف میزنم ...راستش من و اون به هم علاقه داریم .یه وقت فکر نکنی از اعتمادت سواستفاده کردم .به علی تا همین دیشب که بهش گفتم قصد دارم باهاش ازدواج کنم ،حتی یه بار هم تنهایی با هم صحبت نکردیم ....
امیر با صدایی که کمی گرفته به نظر میومد گفت:خب مبارکت باشه ....حالا چرابرای گفتن این موضوع اینقدر این پا و اون پا میکردی !
-آخه ،به کمک تو احتیاج دارم
-کمک؟!
-آره ،راستش میخوام قبل از خودم تو با خانواده اش صحبت کنی
-من ؟!!....من این وسط چه کارم
شیوا بازوی من رو گرفت.تو چهره ا ش تشویش و نگرانی بود .
امیر:ببین نیما من رو معاف کن این موضوع هیچ ربطی به من نداره
-شیوا آهسته گفت:من به نیما گفتم الان وقتش نیستا،گوش نکرد
بعد به طرف میز رفت و سرش رو روی میز گذاشت .بطرفش رفتم و گفتم:این بود پسر خاله مهربان و دلسوزی که میگفتی؟!
شیوا سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد .
لحظه ای بعد اول امیر و بعد از چند ثانیه نیما اومد بیرون. امیر بدون اینکه نگاهی به من یا به شیوا بیاندازه ،با ابروهای گره خورده گفت :شیوا اگه کارت تموم شده بریم .
به نیما نگاه کردم خیلی دمق بود و سرش رو پایین انداخته بود .معلوم بود اصلا همچین توقعی رو از بهترین دوستش نداشته .شیوا مشغول جمع کردن وسایلش شد .حتم داشتم با یه تلنگر میزنه زیر گریه .
نگاهی با امیر انداختم .مثل طلبکارها یه دستش رو توی جیبش کرده بود و با یه دستش سویچش رو تکون میداد .خیلی اعصاب داشتم ،این هم هی با تکون دادن سویچش میرفت رو اعصاب ما
شیوا راپیدی رو از رو میزش برداشت و گفت:بیا امیر ،این راپیدت .دیگه بهش احتیاجی ندارم
امیر دستش رو از تو جیبش در آورد و راپید رو گرفت .شیوا کیفش رو روی دوشش گذاشت و گفت:من حاضرم
امیر چند قدم برداشت و از کنار من رد شد .از بی توجهش حرصم گرفت ..باید کاری میکردم ...میدونستم شیوا هم دیگه حرفی بهش نمیزنه .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
animation.gif
7.15M
🌸در این شب زیبا
✨آرزو می کنم
🌸همه خوبی های دنیا
✨مال شما باشه
🌸دلتون شاد باشه
✨غمی توی دلتون نشینه
🌸خنده از لب قشنگتون پاک نشه
✨و دنیا به کامتون باشه
🌸و اوقاتتون همیشه
✨بر مدار خوشبختی بچرخه
🌸شبتون زیبا و در پناه خدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐝🌸زنـدگی شهد گـل است
🐝🌸زنبور زمان می خوردش
🐝🌸 آنچه می ماند
🐝🌸عـسل خاطره هاست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
فردی دچار بیماری گِل خواری بود
و چون چشمش به گِل میافتاد، ارادهاش سست میشد و شروع به خوردن آن مینمود.
وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده میکرد.
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده میکنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند میخواهم و برایم فرق نمیکند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.
در همین هنگام مرد در دل خود میگفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی میخورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است.
اگر سنگ نداری و گِل به جای آن میگذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفهٔ ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت.
در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفهٔ ترازو بود کرد.
او تند تند میخورد و میترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیر چشمی متوجه گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد.
بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل میکرد.
عطار در دل خود میگفت:
تا میتوانی از آن گل بخور، چون هر چقدر از آن میدزدی در واقع از خودت میدزدی!
تو بخاطر حماقتت میترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این میترسم که تو کمتر گل بخوری!
تا میتوانی گل بخور
تو فکر میکنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست، بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!
این داستان یکی از حکایتهای زیبای مولوی در مثنوی معنوی است.
مولانا با ظرافتی ستودنی گِل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه میکند.
در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود میدزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت میکنند، کاسته میشود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم #قسمت_اول نامه شماره بیست و هشت «بارسلونای کوچه شصت و سوم» باورت میشو
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
نامه شماره بیست و هشت «بارسلونای کوچه شصت و سوم»
باورت میشود ۲۸ هفته از اولین نامهای که برایت نوشتم میگذرد و هنوز ردپایی از پدرت پیدا نکردی؟! نه اینکه پدرت خیلی انسان صعبالوصولی باشد، نه، اما ازدواجی مثل ازدواج من و پدرت بهراحتی یکی دو نامه اتفاق نمیافتد. هرچند در نامه قبل گفتم پدرت را دیدم. بگذار از آنجا برایت بگویم که دایی امیدت سرم را تراشیده بود و لباسهای پسرانهاش را تنم کرده بود تا خیالش راحت باشد ناموس ندارد؛ فقط برادر دارد! اینکه تصور امید از زن بودن فقط موی بلند و پیراهن صورتی است خودش جای موشکافی دارد؛ اما فوتبال آن شب بود که باعث شد تا من از در دیگری وارد تبادل و گفتوگو با مردان بشوم. ساعت ۷ در زمین خاکی سر کوچه، روبهروی ۲۳ عدد پسر مجرد ایستاده بودم که مجید صدایم میکردند. هرکدامشان در گوشهای از زمین درجا میزدند و دقیقا نمیفهمیدم برای چه اسمم را میپرسیدند وقتی قرار است با فحش صدایم کنند. شلوار گرمکنم را بالا کشیدم. زیر چشمی نگاهشان کردم و دیدم یک نفرشان گوشه زمین زانوهایش را تا شکمش بالا میآورد و خودش را گرم میکند. هرچقدر فکر کردم، دیدم تنها حرکت ورزشی که بلدم این است که چشمهایم را ببندم و سعی کنم انگشتان اشارهام را به هم بچسبانم که آنهم عدهای معتقد بودند جز ورزش حساب نمیشود؛ اما بدن من با همین حرکات هم تا دو روز گرفتگی عضلات پیدا میکرد. چشمهایم را بستم و دستانم را باز کردم که توپی به پشت سرم خورد و یک نفر داد زد «بچهها داوود اومد!» چشمهایم را باز کردم و خاک همه جا را گرفته بود. داوود با موتورگازیاش وسط زمین خاکی ایستاده بود و همچنان سرجایش گاز میداد و به یک نقطهای که دقیقا نمیدانم کجاست اما همه انسانهای موفق به آن خیره میشوند، خیره شده بود. از موتورش پیاده شد و شلوارش را کشید پایین. زیرش یک شورت ورزشی آبی با جورابهایی که تا زانوهایش بالا رفته بود، پوشیده بود. از وقتی یادم است داوود را در تلویزیون میدیدم. از آنهایی بود که سر و تهش را میزدند باز جلوی استادیوم پیدایش میکردند که دنبال دوربینها میگردد تا راجع به ناداوری داور و گل خداداد در بازی استرالیا حرف بزند. دورش حلقه زدیم. آنقدر زیاد بودند که نمیدانستم باید روی کدامشان برای ازدواج تمرکز کنم. داوود انگشتش را بالا آورد تا یارکشی کند. نیشم را باز کردم و به چشمهایش خیره شدم تا متوجه من شود. پرویز و حمید و یعقوب و سعید را کشید. روی نوک پاهایم ایستادم تا متوجهام شود. چهار نفر دیگر هم انتخاب کرد و چشمهایش را ریز کرد تا بقیه را نگاه کند. دستش را چرخاند و بین باقیماندهها چرخاند و ما بین من و بغل دستیام گرفت. با قدمهای ریزم خودم را تکان دادم و روبهروی انگشتش ایستادم. نگاهی به قد و قوارهام کرد و اشاره کرد بروم سمتشان. هر کدامشان به نوبه خود میتوانستند مرد زندگی شوند؛ اما اولویت را گذاشتم بر اینکه هرکسی کمتر عرق کند. تیم ما بارسلونای کوچه شصت و سوم بود و تیم مقابل بارسلونای کوچه حقانی. دوتا تیم دیگر هم بیرون زمین ایستاده بودند که آنها هم بارسلونا بودند منتها یکی برای کوچه شصت و چهارم و یکی دیگر هم بارسلونای احداثی بین کوچه شصت و سوم و شصت و چهارم!
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
#نامه_شماره_بیست_و_هشت «بارسلونای کوچه شصت و سوم»
هرکدامشان دویدند یک سمتی و صدای سوت آمد. پرویز را میشناختم. روبرویم ایستاد و گفت «ما حملهایم!» نفهمیدم منظورش چیست و اما هرچه بود اشتراکی بین من و پرویز بود. شصتم را بالا آوردم و گفتم: «دقیقا! حالا شاید چیزای دیگهام بودیم» صورتش در هم رفت و جلوتر دوید. داشتم شکل دویدن پرویز را نگاه میکردم و لبخند ملیحی میزدم که حجم سنگینی کوبیده شد پشتسرم و پخش زمین شدم. توپ را به من پاس داده بودند و از آنطرف زمین داد میزدند «پاس بده!» خودم را از روی زمین بلند کردم و لباسم را تکان دادم و داد زدم«آقا من یه نفر فقط میخوام انتخاب کنم! هجوم نیارید!» لحظهای زمین ساکت شد و همه سرجایشان ایستادند و نگاهم کردند. جالب است پسرها در هیچ موقعیتی پیشنهاد ازدواج را نمیتوانند هضم کنند و وسط فوتبال هم قفل میکنند. یک نفر سوت زد و قفلشان باز شد که داوود از پشت سرم داد زد «چی میگی؟میگم سانتر کن!» عرق صورتم را پاک کردم و گفتم «جان؟!» توپ از زیر پایم لو رفت و دورم خلوت شد. دنبالشان دویدم و خودم را به دروازه رساندم. داوود جلوی دروازه رسید و توپ را سُر داد طرفم. با توپ جلوی دروازه بودم و کافی بود توپ را قل بدهم تا وارد دروازه شود که صدای نعره دایی امیدت از پشتسرم آمد. چارهای نداشتم.
اگر سرم را برمیگرداندم امید گیرم انداخته بود. درحالیکه نفس نفس میزدم رو به دروازهبان داد زدم «با من ازدواج میکنی یا گل بزنم به همه بگم از دختر گل خوردی؟!» دروازهبان لحظهای سر جایش ایستاد. به قیافهام خیره شد و کنار رفت و گفت: «گل بزن. زن و مرد نداره آبجی!مهم بشریته» تساوی حقوق زن و مرد فقط یکجا خودش را نشان داد آن هم عدل همین موقع که نباید مساوی میشد. توپ رفت توی دروازه و داوود و سعید و پرویز از پشت سرم دویدند تا من را بلند کنند و شادی پس از گل راه بیندازند که امید یقهام را از پشت گرفت و من را روی شانهاش انداخت تا از زمین بیرون برویم. اما آن روز، بار دومی بود که پدرت را دیدم و متوجهاش نشدم. همان جوانی بود که توی بازی راهش نمیدادند و فقط اجازه داشت سوت اول بازی را بزند. پس اگر کمی هوشت را بکار بیندازی، میتوانی از چیزهایی بو ببری.
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
#نامه_شماره_بیستونه «پسر آقای رئیس»
دخترم تو هم موافقی پدرت شورش را در آورده تا من را بگیرد؟! باور کن در استخوان مچ دستم یک زائده قلمبه در آمده آنقدر که برایت نامه نوشتم. پدرت هم پیشنهاد میدهد برایت تایپش کنم. اما من میدانم آنطوری نصفه شبها نامههایم را تحریف میکند و به نفع خودش تغییرش میدهد. چون پدرت زیر بار هیچکدام از ماجراهایی که برایت نوشتهام نمیرود؛ اما دایی امیدت را که سرم را تراشیده بود تا دختر بودنم را کمرنگ کند، شاهد میگیرم که وقتی آن روز از فوتبال برگشتیم، در خانه اتفاق جدیدی منتظرمان بود. در خانه را باز کردیم و مامان جیغ کشید با پاهای خاکیمان وارد خانه نشویم. تی زمین شور دست بابا بود و از آشپزخانه دوید کنار مامان و دو جفت دمپایی پلاستیکی پرت کرد طرفمان و گفت «اینارو بپوشید، دو ساعته خونه رو تی کشیدم!»
امید دمپاییاش را پوشید و طبق معمول دمپاییهایش را روی زمین کشید و خودش را چسباند به مامان و شبیه بچگیهایش نق زد«مامان این دخترت آبرو و غیرت مارو به باد داده.نداده؟» مامان امید را کنار زد و جیغ زد: «به من نچسب! برید لباس پلوخوریاتونو بپوشید.» از همین جمله مامان میشد فهمید چه کسی قرار است به خانهمان بیاید. آقای سلیمانی، رئیس مامان که همسایه آخرین طبقه آپارتمانمان هم بودند. من و امید فقط یک لباس پلوخوری در زندگیمان داشتیم که آن هم فقط برای وقتی بود که رئیس مامان به خانه ما میآمد. اگر هم خانهمان کرم نمیگذاشت همهاش را مدیون خانواده آقای سلیمانی بودیم که لطف میکردند هر چند وقت یکبار به خانهمان میآمدند و مجبور بودیم همه جا را از بالا تا پایین آب بکشیم. دمپاییهایم را پوشیدم و سراغ لباس پلوخوریام رفتم. یعنی یک کمد داشتم که اگر درش را باز میکردم فقط یک لباس در زیر لایههایی از پلاستیک به چوب لباسی آویزان بود. بابا وارد اتاقم شد و یک گلاهگیس انداخت توی بغلم. آمدم چیزی بگویم که مامان با طوطیاش از پشت سرم داد زد: «امشب شما عروس میشی تموم میشه میره.» دوباره دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم که مامان صدایش را یک هوا بالاتر برد و ادامه داد: «کلاهگیستم میپوشی!» امید خودش را انداخت وسط اتاق و بابا دسته تی را گرفت زیر گلویش و داد زد: «شما هم خفه» کلاهگیس در دستم برای عروسی مامان بود. موهای مصنوعی فرفری زرد رنگ با چتریهای پف کرده که مد دهه ۵۰ بود. کلاهگیس را روی سرم گذاشتم که زنگ در را زدند. در را که باز کردم پسری جلوی در ایستاده بود و یک بسته در دستش بود. گوشه چشمهایش شروع به زدن کرد و گفت «هیچی، هیچی،
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯
داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند 👇👇
🌀ماجرای تلخ و غم انگیز
🔴 @Dastanvpand
♣️قسمت اول
سلام ممنون از کانال خوب داستان و پند، ماجرای تلخ زندگیمو نوشتم تا تو زندگی به هرکس اعتمادنکنید، خیلی با شعار دوستی میان ولی برای ضربه زدن به زندگی شما میان😔،پس مواظب باشید
من زهرا ی دختر ۱۹ساله داستان تلخ زندگیم از جایی شروع شد که پا ب خونه یکی از اشناهام گذاشتم و اونو قابل اعتماد ترین ادم زندگیم میدونستم
مادرم👩 هرچی بهم میگفت که بهش اعتماد نکنم و باهاش رفت وآمد نکنم، قبول نکردم ی روز با نامزدم👫 و همین دوستم که اسمش مرضیه بود قرار گذاشتم بریم بیرون نامزدم تا حالا مرضیه رو ندیده بود قرارمون واسه ۵بعداظهربود، ی صفر دوروزه ب شمال ساعت ۵شد بانامزدم رفتم دنبال مرضیه تا سوار ماشین شد با علی نامزدم سلام و احوالپرسی گرمی کرد و باهاش دست داد همون موقع شُک زده😳 شدم، چون من ب علی خیلی حساس بودم ولی ب روی مرضیه نیاوردم چون اون بقول خودش ی دختر روشن فکرو امروزی بود
توی راه با علی همش بهم سیگار تارف میکردن و واسه هم سیگار روشن میکردن حسابی جوش آورده بودم😠 اما ب رو نیاوردم گفتم عیب نداره اینکه اشکالی نداره در واقع فقط خودمو گول میزدم😞 تا اینکه رسیدیم ب ویلا ب علی گفتم رعایت کنه😒
علی ام باکمال پرویی گفت دوست خودته بمن چه اون خیلی صمیمیه دیگه نتونستم هیچی بگم بعد چند دقیقه مرضیه اومد خیلی راحت با موهای باز و پیراهن استین کوتاه ، خیلی باز بود اومد حسابی شاخ دراورده بودم بیش از حد جوش😠 اوردم اما بازم بروم نزدم😣
کاش هیچوقت ب این مسافرت لعنتی نمیومدم😖 ی چندساعتی گذشته بود علی و مرضیه جلوچشم من خیلی باهم راحت بودن شب شده بود که یهو مرضیه گفت من توشمال ی دوست دارم اسمش سجاده بهش زنگ بزنم بیاد؟
اولش علی مخالفت کرد اما من برای اینکه این دختره پرو دست از سره علی برداره علیرو راضی کردم😌 بعد یک ساعت دوستش اومد
اسمش سجاد بود ی پسر خیلی خوشگل وچش ابی اما من ب چشم بد بهش نگاه نکردم بعد یکی دوساعت جمعمون دوستانه شد باهم راحت بودیم شب بود هممون خسته خوابیدیم این دوروز واسه من خیلی بدگذشت چون مرضیه حسابی باعلی گرم شده بود علی حتی بهش نگاهم نمیکرد😏 اما اون همش تو نخش بود بعد از مسافرتم بامرضیه دعواکردم😡 و قعط رابطه کردم ی دو سه ماهی ازش خبرنداشتم تا زنگ زد دعوتم کرد خونش آماده شدمو رفتم اما کاش هیچ وقت نمیرسیدم ب خونش😞 ....
ادامه دارد⬅️
💕🕊داستان های واقعی و غم انگیز در کانال داستان و پند🕊💕
@Dastanvpand @Dastanvpand @Dastanvpand @Dastanvpand
♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سیزده
یوسف_ عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم...😋شیرین پلو با قیمه😍👏
پای سفره نشست.
_نوش جونت مادر، زود بکش تا از دهن نیافتاده.😊
_آره باباجان زود بخور که هرچی موند بقیه ش برا منه😉
خانم بزرگ از بالای عینکش #نگاهی_شیرین کرد.
_وا....!!! آقا جلال بیشتر از اونی که براتون میریزم نباید بخورین، دوباره قندتون میره بالا😊برا قلبتون هم ضرر داره.❤️
تسبیح را کنارش گذاشت.
یوسف، شرمش شد، آن دو، که #بزرگتر بودند، که #میزبان بودند،#به_احترامش، دست نگه داشتند، تا او بیاید، #بعد شروع کنند..☺️
خانم بزرگ بشقابی برداشت...
مقداری برنج کشید و با قاشق و چنگال #مقابل_آقابزرگ روی سفره گذاشت، بشقاب سبزی خوردن را #بین خودش و آقا بزرگ جا داد تا برای خوردن، دست همسرش #دراز نباشد.💞👌
بار اولی نبود....
که این صحنه ها را میدید، اما چنان #مجذوبش میشد😍 که مات میشد و فقط نگاه👀 به حرکاتشان میکرد.☺️🙈
آقابزرگ برایش غذا کشید و مقابلش گذاشت.نگاهی به بشقاب غذایی که مقابلش بود کرد. باز فکرها به ذهنش هجوم آورده بودند.قاشق را از غذا پر و خالی کرد.فقط به غذا خیره شده بود.😒
آقابزرگ _تو فکرش نرو باباجان.،درست میشه
_من که امیدم اول خدا و اهلبیت.ع. و بعدش هم شما😔
خانم بزرگ_حالا غذات بخور مادر، خداکریمه.
_آقابزرگ میشه بقیه رو برام بگید، چجوری شد من پیش شما موندم، مامان بابا اعتراض نکردن؟!😕
خانم بزرگ_اول غذات رو بخور بعد.حیفه #برکت_خداست
اقابزرگ_ آره باباجان.. اول غذات رو بخور بعد یه دل سیر میشینیم باهم گپ میزنیم.😊
نمیفهمید چه میخورد..
بیشتر باغذایش بازی میکرد. مدام در فکر این جمله اقابزرگ بود که ساعتی قبل در حیاط گفته بود؛ «از سه سالگی تو پیش ما بزرگ شدی...»😧
سرش را بالا برد...
ناراحتی در نگاه خانم بزرگ و اقا بزرگ او را بخود آورد.😒😒
چند قاشقی از غذایش را خورد.😔اما دیگر میلی به غذا نداشت.
بشقابش را برداشت...
و به آشپزخانه رفت.روی کابینت گذاشت. برای شستن دستش شیر آب را باز کرد.
باز به گذشته ها رفت....
چرا چیزی یادش نمی آمد؟!
چرا عکسی از کودکی اش نداشت؟!
چرا تمام این خاطراتش در این خانه را بخاطر نمی آورد؟!
باصدای خانم بزرگ به خودش آمد:
_چیه مادر!! چقدر تو فکری!! شیر آب رو ببند گناه داره مادر اسرافه..!!😒
شیرآب را بست. و گفت:
_خانم بزرگ چرا هیچی یادم نمیاد از بچگیم...! 😥😒
خانم بزرگ وسایل سفره را روی کابینت گذاشت.به سمت سماور رفت. چند چای ریخت.☕️☕️☕️ خواست از آشپزخانه بیرون رود،
که گفت:
_بیا مادر بشین همه رو برات میگم.😊
آقابزرگ به پشتی گرد و قرمز رنگ تکیه داده بود. یوسف، کنار آقابزرگ نشست. تحملش تمام شده بود.
_اقابزرگ بگید زودتر
آقابزرگ چهره متفکری به خود گرفت و گفت:
_تا کجا برات گفتم... باباجان
_تا سه سالگی من. که یاشار ده سالش بود.تازه جنگ شروع شده بود.😥🏚
_آره باباجان.. اون موقع تازه جنگ شروع شده بود و مادرت پاش رو کرده بود تو یه کفش که «اینجا #امنیت نداریم، و باید بریم تهران.» باهر زبونی من و #خاتون_جان بلد بودیم بهش گفتیم که بمونه اما قبول نکرد.
بابات هم نگاه به الانش نکن جوونیش برده و مطیع زنش بود.یه روز همه اسباب و وسایل زندگیشونو بار زدن و رفتن تهران. اما قبل اینکه از شهر خارج بشن. یه سر اومدن پیش ما تا خداحافظی کنن.وقتی اومدن تو بهونه گرفتی....
حاضر نشدی همراهشون بری. ما هم خیلی بهت وابسته بودیم. اونها هم از خداخواسته تو رو اینجا گذاشتن.😔 ولی یاشار رو بردن چون باید مدرسه میرفت.
چشمان باز و متحیرش را به دهان آقا بزرگ دوخته بود.😧😳نمیتوانست باور کند....
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهارده
نمیتوانست باورکند...
_چند باری بابات اومد دنبالت. اما تو دیگه نمیرفتی همراهش. و این شد که پیش ما موندگار شدی.😊
سالهای اوج جنگ و درگیری بود...
عموت محمد، مدام #جبهه میرفت. تا اینکه یه بار، تو بهونه گرفتی که میخای همراهش بری. اونقدر گریه کردی و بهونه گرفتی، تا محمد راضی شد تو رو همراه خودش برد.تازه میرفتی مدرسه.
تو رو برد «پشتیبانی قرارگاه» بهت گفته بود اینجا جبهه س تو هم باور کردی.
تو آشپزخونه کمک حاج حسن میکردی.
یوسف_ حاج حسن؟؟همون که تو شیراز چاپخونه داره؟؟!!😳
خانم بزرگ_ آره مادر..و دوستی محمد و حاج حسن هم از همون زمان جنگ بود. وقتی تو پیش حاج حسن رفتی اونجا بود که اون اتفاق برات افتاد.😢
خانم بزرگ اشکش را پاک کرد و با لحنی که غصه دار بود گفت:
_تو خیلی وروجک بودی. اذیت میکردی. یکجا بند نمیشدی. قرار شد تو یخ ها رو تیکه کنی.یه روز که حاجی داشته کنسروها و وسایل رو جابجا میکرده تو داشتی قالب های یخ رو تیکه میکردی. و اونها رو بلند میکردی بذاری تو کلمن، که به کمد کنار دستت میخوری.کمد با تمام وسایل ها و کنسروها، روی تو می افته.😔😢
حرف خانم بزرگ که به اینجا رسید....
گریه امانش را برید.😭 آقاجلال آرام خودش را به خاتون #رساند.
_#خاتون_جان.....مگه قرار نشد گریه نکنی. براچشمت ضرر داره. اروم باش😒❤️
ناراحت و متحیر از داستان زندگیش، بدون توجه به حرفهای آنها،رو به آقابزرگ گفت:
_خب آقابزرگ بعدش چیشد.!😨
با آرام شدن خاتون، آقاجلال با ناراحتی رو به یوسف گفت:
_وقتی ما رسیدیم به تو، تو رو برده بودن بیمارستان، 🏥بخش مراقبت های ویژه، تا یک هفته کما بودی.!😒
اون روز، تازه پدر و مادرت فهمیدن یه پسری به نام یوسف داشتن. ما رو که تو بیمارستان دیدن،از توهین😔 و تحقیرها😔 به کنار همه این اتفاقات رو اول ما، و بعد محمد رو مقصر میدونستن.
خانم بزرگ_از همون موقع هم شد،که راه بابات با ما جداشد. دیگه ما براشون مهم نبودیم.... بخاطر همین هم از اون موقع تاحالا نه هیچ مهمونی و مراسمی به ما میگن، و نه #احترامی برای ما قائل هستن.
یوسف_خب چرا من هیچی از اینایی که میگین یادم نیس؟!😥😒
آقابزرگ_چون اون موقع با ضربه ای که به سرت خورده بود، فراموشی گرفتی. و دکتر هم گفته بود که ممکنه تا اخر عمر یادت نیاد. ممکنه هم با یه شُک همه رو بخاطر بیاری.😔
خانم بزرگ چای ها را که حالا سرد شده بود به آشپزخانه برد.چای تازه دم ریخت و به پذیرایی برگشت.اقابزرگ بلند شد. قاب عکسی را که روی طاقچه بود آورد.
_اینو ببین. اونجا عکس گرفتین، محمد داد به ما، و هنوز هم حاضر نیست ببره خونشون، چون توی اون اتفاق، خودشو مقصر میدونه.😔
حالا جواب تمام سوالاتش را کم کم پیدا میکرد....
همین بود دلیل اونهمه دوری خانواده عمو محمد با خانواده اش.
دلیل اختلاف خودش و یاشار، خودش و پدرمادرش، و....😧😯
خانم بزرگ_بیا مادر چاییت رو بخور تا سرد نشده😊☕️
نگاه از قاب کند.
به چهره خانم بزرگ و آقابزرگ نگاهی عمیق کرد. چقدر آنها را دوست میداشت.
_تا کی من پیش شما بودم؟😟
آقابزرگ استکان کمرباریک چایش را برداشت چند قلپی خورد و گفت:
_کلاس هفتم بود فکر کنم باباجان.
دیگه بابات وسایل زندگیشو آورد دوباره اینجا. یه خونه اجاره کرد. همینجا موندگار شد.ولی تو هیچی از خاطرات گذشتت چیزی نمیدونستی. خانواده ت هم هیچی برات نمی گفتن، تا امروز که خودت اومدی اینجا😒
_جالبه..!! چرا نمیخواستن من از گذشتم خبر دار بشم؟؟!!😐🙁
خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن!!..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پانزده
خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن.!! با #ارثیه ای که اقاجلال برای پسراش گذاشته بود.بابات وقتی از تهران اومد. #به_هرطریقی که شد، به #طمع_پول، آقاجلال رو راضی کرد، باسهراب دست به یکی کردن که حتما ارث تقسیم بشه.تا کسب و کار راه بندازن.بابات خودش رو از ارتش بازخرید کرد.محمد راضی نبود اما کوروش و سهراب #مجبورش کردن.😔 اونم راضی شد ولی هنوز که هنوزه محمد، دست به سهم الارثش نزده.
_عجب... خب این ارث چه ربطی به من داره!؟😟😕
_چایت رو بخور مادر تا بگم
آقابزرگ ته مانده چایش را خورد.با ناراحتی به گل قالی زل زده بود.
_اوایل جوونی، عشق شاهنامه خونی و تاریخ بودم. اسمشونو گذاشتم کوروش و سهراب. بعد چند سال با بدنیا اومدن عموت اسمش رو محمد گذاشتم. تا زیر سایه نور محمدی، زندگیم #برکت داشته باشه.
آقابزرگ آه دردناکی کشید.
_خیلی بده،..#یه_عمرزحمت_بکشی برا بچه هات، برا وقتی که #پیر بشی..ولی.. پیر که شدی،کسی کاری بهت نداشته باشه.. خیلی دلت میگیره..!!
خانم بزرگ_بابات و سهراب به هر جور شده، میخان تو با فتانه یا مهسا، ازدواج کنی. اینم که میگن مهسا، چون خودت یه بار گفتی میخای زن آینده ات #چادری باشه، اونا هم #اصرار دارن مهسا رو بگیری. مادرت هم، چون به خواهرش #وابسته هس #دلش_میخاد دخترای اونو بگیری.
پرسوال گفت:
_مهسا دختر اقای سخایی؟!😟🙁
خانم بزرگ_اره مادر..!! وقتی بابات و سهراب، سهم الارثشون رو که گرفتن، با اقای سخایی #شریک شدن، باهم کارگاه تولیدی زدن. یه تولیدی که روکش و وسایل اولیه مبل رو درست میکنن.
_پس تمام این مهمونی ها بخاطر اینه؟!!.. اینهمه اصرار بابا.... اینهمه نقشه های مامان.!!!؟؟؟😥😧😞
آقابزرگ_بعد از اون اتفاق، محمد شیمیایی شد، مجروح شد، ولی کسی احوالش رو نپرسید، 😔تازه کوروش و مادرت کلی جنجال بپا کردن، که مقصر همه چی محمد بوده. درصورتیکه اون فقط #یه_اتفاق بود...!😒
کم کم واضح میشد افکارش..
جواب تمام سوالاتش را چه خوب پیدا کرده بود.همه چراهایی که یک عمر با آنها سر کرده بود...
همه دعواها بر سر #پول..!؟😥
پدرش و عمویش چه میخواستند..!؟😨
بر سر ازدواجش #معامله کنند..!؟😞
نزدیک به اذان مغرب بود...
بلند شد. آستینش را بالا میبرد.
_بااجازتون من برم مسجد. اقابزرگ شمام میاین؟
_نه باباجان حالم خوب نیس، تو برو، التماس دعا.
_خدا بد نده..!! چی شده؟
_خدا که بد نمیده. این بنده های خدا هستن برا هم بد میخان. چیزی نیست باباجان. برو به نماز برسی.
خانم بزرگ_قلب آقاجلال درد میکرد همیشه، اما از اون موقعی که تو حالت بد شد،قلبش بیشتر اذیتش میکنه. وقتی خیلی ناراحت میشه تپش قلبش زیاد میشه. امروزم با یاد اون خاطرات، دوباره...
نگاهی به خانم بزرگ و آقابزرگ کرد...
ناراحت از جملات آقابزرگ و خانم بزرگ #نیم_خیز نشست.پشت دست آقابزرگ را #بوسید.
_این درد رو منم دارم آقاجون.😊اما شما، مراقب خودتون باشین😒
نوازش دست اقابزرگ را بر سرش حس کرد.
_چقدر #شبیه_محمدم میمونی باباجان. خدا حفظت کنه پسرم.تو هم مراقب خودت باش، درد بدیه😒
با لبخند بلند شد.و خداحافظی کرد....
هنوز سوار ماشینش نشده بود،که عمو محمد و طاهره خانم را دید. لبخندی زد. با سر سلامی به طاهره خانم کرد. به سمت عمو محمد رفت. حالا که بیشتر او را شناخته بود. بیشتر از قبل حس صمیمیت داشت.به گرمی دست عمو را فشرد.
_سلام عمو خوبین🤗
+به به ببین کی اینجاست، سلام عمو تو چطوری؟! 😊
_خداروشکر.داشتم میرفتم مسجد.
+خوب کاری میکنی که میای، خیلی تنها هستن. مزاحمت نمیشم. برو ب نماز برسی
_نه بابا. اختیاردارید. پس بااجازتون من برم.
_برو بسلامت. یاعلی
دست عمو را به گرمی تکان داد.یاعلی گفت،بانگاهش ازطاهره خانم خداحافظی کرد.
یک هفته گذشت...
از جلسه کنکور،به خانه می آمد.در را با ریموت باز کرد.ماشین را به حیاط هدایت کرد.به خودش قول داده بود آرام همه چیز را به خانواه اش بگوید. گذاشته بود کمی بگذرد تا هم کنکورش را بدهد و هم با #ذهنی_آرامتر حرفهایش را بزند.
از داخل حیاط...
صدای داد و فریادهای یاشار🗣 را خوب میتوانست تشخیص دهد.قدم هایش را بلندتر برداشت.درب ورودی خانه را باز کرد.
یاشار _ولی بابا من اون روز هم بهتون گفتم، من مخالفم که عروسی من و یوسف یه شب باشه. من میخام باغ باشه اونم خارج از شهر. من همون روز اول گفتم بهتون..!😠🗣
یوسف_سلام
باصدای سلام کردنش،....
پدرش کوروش خان، سری به معنای جواب سلام تکان داد.
برادرش یاشار، چیزی نگفت و فقط به نگاه بسنده کرد.
مادرش فخری خانم گفت:
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شانزده
مادرش فخری خانم گفت:
_هیچ معلوم هس تو کجایی؟؟!😠 یکماه دیگه #عروسی_تو_ویاشار هس هیچ کاری نکردیم!یه زنگ بزن به آقای سخایی! بگو برا فردا عصر میریم خونشون خاستگاری مهسا.😠
حالا که همه چیز را میدانست...
باید میگفت،که میداند همه چیز را، از بچگی، از بیمارستان، از شیمیایی شدن عمویش، از درد قلب آقابزرگ و خودش.
_حالا چرا اینقدر عجله دارین؟! چرا حتما عروسی من و یاشار باید باهم باشه!😊
فخری خانم_چون دهم فروردین بابات، عموت، آقای سخایی میخان برن انگلیس
_خب وقتی برگشتن مراسم میگیریم
صدای کوروش خان، بلند تر از همیشه بود.
_ ببینم یوسف درد تو چیه؟! حرف آخرت رو اول بگو.😠
روی مبل کنار پدرش نشست. با آرامش گفت:
_ببین بابا من همه چی رو میدونم.😊از بچگیم، از بیمارستان،خودتون میدونین نظرمن چیه. حاضر نیستم بهیچوجه مهسا رو بگیرم. #فقط_چون_چادریه!مگه یاشار، سمیرا رو انتخاب کرد کسی حرفی زد.. خب... خب منم میخام خودم انتخاب کنم!! حرفم ناحق هس؟! خطاست؟؟!!😕
کوروش خان_آهااا... پس بگووو!!😡 اینهمه کلاس میزاری برا عموت و آقای سخایی،اینهمه که همه رو رد میکنی برا اینه..؟؟!!😡🗣
تن صدای کوروش خان، بالا و بالاتر میرفت!
_نخیر بفرمایین این گوی و این میدان... بفرمایین آقااا..!!😡🗣 ببینم چه گلی ب سرت میزنی!!؟؟حالا که همه چیزو میدونی!!! پس اینم بدون که اگه غیر از فتانه و مهسا رو انتخاب کنی از ارث محرومی....!!!فهمیدی؟؟محروووممم😡🗣
یوسف سکوت کرد...
دربرابر تمام حرفها و تندی هایی که نمیدانست به تقاص #کدام_جرم بود. عصبانیت فخری خانم هم،😠دست کمی از کوروش خان نبود.
دوست نداشت...
مقابل پدرش #بایستد، قدعلم کند، سینه سپر کند که چه؟!😔
که زن میخواست؟!😔
که آنهایی که منتخبشان بود را نمیخواست؟!😔
اما این دلیلی #نبود که بخواهد #بی_حرمتی کند!!😔
ساکت و آرام روی مبلی نشست...
نگاهش را به زمین دوخت.یاشار فرصت را غنیمت شمرد و آرام درگوش پدر پچ پچ میکرد، شاید برای مراسمش برنامه ها را هماهنگ میکرد.
گویی دعواهای یاشار و پدرش تمام شده بود...
اما پدرش همچنان با اخمی غلیظ به یوسف زل زده بود.😡
مادرش فخری خانم خواست جو را آرام کند و مهر پدر را بجوش آورد. نزدیک همسرش رفت او را آرام دعوت به نشستن کرد.
_کوروش خان حالا اینقدر به خودت فشار نیار، یوسف که منظوری نداره، بذار زمان خودش همه چی رو حل میکنه!😏
کوروش خان سکوت کرده بود...
لیوان آبی را که همسرش برایش آورده بود را جرئه ای نوشید. آرامتر شد.به مبل تکیه داد.
_موندم حیرون تو کارت پسر!! 😠آخه مشکلت با اینا چیه؟! همشون دخترایی هنرمند، اصیل، خانواده دار، همه جیک و پوکشون رو من میشناسم!! هم عموت هم آقای سخایی! اگه مشکلت حجابشونه که خب مهسا رو بگیر!! چرا بهونه میاری!!؟؟
نمیدانست چه جوابی بدهد...
بگوید چادری بودن #شرایط دارد؟!😔
بگوید دلش برای قداست #ارثیه_مادری به تنگ آمده؟!😔
چه میگفت..باز هم سکوت کرد..
هرچه پدرش فریاد میکشید باز هم سکوت جوابش بود.😔
_ببین یوسف اینو میگم ولی حجت رو بهت تموم میکنم..!😠یا همین دخترایی که درنظر گرفتم رو انتخاب میکنی یا دیگه اصلا روی ما حساب باز نکن..!😏
کوروش خان باغرور تکیه داد. فخری خانم کلامی گفت ک انگار آتش بس بود برای این وضعیت.
_تا اول عید وقت داری.!
به محض پایان یافتن جمله....
با سکوت، راه اتاقش را گرفت.پاهایش که نه، گویی قلبش سنگین شده بود.
باز قلبش به تپش افتاده بود. اما این درد قلب #دردهمیشگی نبود..! 😣😞
😔 #آنهامیدانستند...😔
چقدر یوسف به خانواده اش برای رفتن به خاستگاری #احتیاج دارد.و اصلا بدون آنها #اقدامی نمیکند!!
آنها میدانستند..! همه چیز را...!!
و اینهمه فشار می آوردند، که #تسلیم_کنند یوسف را..!
حالا که یوسف خودش همه چیز را فهمیده بود، آنها هم علنا برایش خط و نشان میکشیدند.!! تا شاید به #خواسته_دلشان برسند.!!😞
او که همه چیز را گفته بود...
کاش درد قلبش😣 را هم میگفت.کاش مرحمی داشت.کاش..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯 داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند 👇👇 🌀ماجرای تلخ و غم انگیز 🔴 @Dastanvpand
M:
♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯
داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند👇👇
🌀ماجرای تلخ و غم انگیز
🔴 @Dastanvpand
♣️قسمت دوم
آماده شدمو رفتم اما کاش هیچ وقت نمیرسیدم ب خونش😞 .
رسیدم درو زدم اومد و خیلی گرم باهام روبوسی کرد و ازم بابت گرم گرفتنش باعلی معذرت خواهی کرد
گفت منظوری نداره نیم ساعتی بود که نشسته بودم که زنگ خونشو زدن درو باز کرد سجاد بود ،همون دوست چشم ابی مرضیه توشمال اومد تو خونه ،اومدم طرفم دستشو دراز کرد که باهام احوالپرسیو روبوسی کنه اما من این کارو نکردم😒 نشست کنار روصندلی خیلی بهم نزدیک نشسته بود و من موذب بودم بلندشدم که برم🚶♀
مرضیه اومد با چند لیوان شربت سجاد خیلی نزدیکم بود خجالت میکشیدم😥 شربتو خوردمو بلندشدم🚶♀ اومدم خونه🏠
بعد دو سه روز یکی بهم پی ام داد نوشته بود سلام زهرا من مرضیه هستم توپارک منتظرتم کار واجب دارم اتفاق بدی😱 برام افتاده خودتو برسون
رفتم ب آدرسی که فرستاده بود اما مرضیرو ندیدم سجادو دیدم با ی دسته گل💐 که اونجا بود گیج شده بودم نشست رو نیمکت اسرار داشت که ب حرفاش گوش کنم
گفت میخواد از مرضیه خواستگاری کنه اما خجالت میکشه همون لحظه یه نفر محکم زد😡 توگوشم که چشمام😞 سیاه شد تا ب خودم اومدم دیدم علی
کلی بدو بیراه بهم گفت کلی سجادو زد هرچی ب سجادگفتم بهش توضیح بده سجاد چیزی نمیگفت کلی کتک خورد ورفت من ی کتک حسابی خوردم
علی بهم گفت مرضیه بهش زنگ زده و گفته من و سجادو تو پارک دیده علی ام سریع خودشو رسونده
اونروز که مرضیه واسه آشتی دعوتم کرده بود از منو سجاد مخفیانه عکس📸 گرفته بود و ب علی گفته بود من و سجاد رابطه داریم😣 ضربه بزرگی خوردم
اما چرا !چرا مرضیه این کاروباهام کرد !😞
منوعلی خیلی همو دوست داشتیم
شبی که باعلی دعوا کردم مادرعلی بهم زنگ زدو گفت علی قرص برنج خورده او تو بیمارستانه😩😰.....
ادامه دارد⬅️
💕🕊داستان های واقعی و غم انگیز در کانال داستان و پند🕊💕
@Dastanvpand @Dastanvpand @Dastanvpand @Dastanvpand
♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯
حاکمی کشوری را اشغال کرد به وزیر خود گفت :قوانینی تنظیم کن تا دهن این ملت و سرویس کنیم !
فردای آن روز وزیر نزد شاه آمد و قوانین را خواند…
1. مالیات 3 برابر فعلی
2. حقوق ربع عرف بقیه کشورها
3. شاه صاحب جان و مال همه مردم است
4. آروغ زدن ممنوع !
شاه گفت : بند چهارم چه معنی دارد ؟!
وزیر : بند چهارم سوپاپ اطمینان است ، بعدا متوجه معنی آن خواهید شد !
🔹جارچیان قوانین را اعلام کردند ملت گفتند این که جان و مال ما از آن شاه باشد توجیه دارد چون ایشان صاحب قدرت است ؛ ولی یعنی چه نتوانیم آروغ بزنیم !؟
مردم برای اینکه از امر شاه نافرمانی کرده باشند در کوچه و پس کوچه آروغ می زدند و می گریختند ، جلسات شبانه آروغ برگزار میکردند و هر گاه آروغ می زدند احساس میکردند که کاری سیاسی انجام میدهند ! ماموران هم مدام در حال دستگیری افراد آروغ زن ها بودند و گاهی به منازل و رستورانها یورش میبردند و آروغ زنها را دستگیر میکردند…!
روزی شاه به وزیر گفت الان معنی سوپاپ اطمینانی که گفتی را میفهمم ، چون باعث شده که هیچکس به 3 قانون اول توجهی نکند !
چقدر این حکایت برایم آشناست ....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662