eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
راز شمـ🎂ـع چیه؟؟؟ تا حالادقت کردید که توی مراسم عرفانی و روحانی و جاهای مقدس چرا شمع روشن میکنند؟ تا حالا به این فکر کردید که چرا روی کیک تولد شمع میذارن،و لحظه فوت کردن شمع میگن آرزو کن؟ راز شمع چیه؟ عالم خلقت اگه تجزیه بشه به چهار عنصر می رسیم:آب...آتش...باد...خاک...ودر دل این چهار عنصر شعور الهی وجود داره... اگه موقع دعا کردن جایی باشیم که این چهار عنصر وجود داشته باشن استجابت دعا به شدت اتفاق میفته... شمعی که میسوزه این چهار عنصر رو با هم داره: موم شمع:خاک شعله شمع:آتش دود شعله:باد موم ذوب شده:آب وقتی موقع دعا کردن به شمع در حال سوختن نگاه میکنی به شعور الهی متصل تر میشی... ودعا به راحتی به عالم بالا میره و به استجابت میرسه اگه با قوانین خیر هماهنگ باشه... راز شمع اینه.... برای همین در محراب ها و مکان های مقدس برای دعا کردن شمع روشن میکنن و روی کیک تولد شمع میذارن و لحظه ی فوت کردنش میگن آرزو کن...!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
یه بیست دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم و تقریبا چیزی به پایین نمونده بود .راحیل و بهمن دست تو دست هم از همه جلوتر میرفتن .من و شیوا و نیما هم از همه عقبتر بودیم .اون سه کله پوک هم جلوی ما راه میرفتن .یه لحظه شیوا توقف کرد که بند پوتینهاش رو ببنده ،نیما هم وایساد .خواستم وایسم اما فکر کردم شاید اینها دوست ندارن من هی مثل کنه بهشون بچسبم ،ناسلامتی روز اول نامزد شدنشون بود .اینه که به راهم ادامه دادم . اون سه تا هم برگشتن ببینن چی شده ،که با اشاره نیما حرکت کردن .من بدون اینکه به هیچکدومشون نگاه کنم به راهم ادامه دادم .اما همون موقع اون سه تا هم راه افتادن . از شانس من امیر کنار من قدم برمیداشت .اما سعی کردم اصلا بهش فکر نکنم تا بیشتر از این اعصابم خرد نشه .به اندازه کافی قاطی بودم . هوا هم که رو به غرو ب بود بیشتر سرد شده بود.تازه یادم افتاد چقدر سردم شده .حالا مگه میرسیدیم ...دستم شده بود یه تیکه یخ ای خدا چی میشد من الان یه دستکش پشمی گرم با خودم داشتم ...یا الان توی خونمون کنار شومینه نشسته بودم و یه چایی داغ داغ میخوردم . از تصور همچین چیزی یه آه کشیدم که با عث شد نگاه امیر به سمتم کشیده بشه .من هم دیدم خیلی ضایع آه کشیدم ،اینه که دستم رو جلوی دهنم بردم هی ،ها کردم مستانه بخدا تو باید بری خودت رو به یه دکتر نشون بدی ،آخه چرا بلند تصور کردی که این برگرده نگاهت کنه ..... دیدم نه همینطور کلید کرده رو ما و ول کن نیست.دستم رو پایین انداختم و با یه حالت نگاهش کردم که یعنی ،شناسنامه بدم خدمتتون . به جای این که از رو بره لبخندش پررنگتر شد . بچه پرو ...شیطونه میگه بزنم اونجایی که کار سازه ، عقده این چند وقت رو در بیارم ها خدا شکر شایان صداش کردو به سمت اون برگشت وگرنه فکر کنم تا موقعی که اون پایین برسیم رو صورت ما قفل کرده بود . ای خدا یه کاری کن این پاش لیز بخوره و همچین محکم بخوره زمین من دلم خنک شه ... هنوز وقت نکرده بودم که بخاطر این دعام ،صلوات نذر کنم که پام لیز خورد و لنگ و پاچه ام رفت هوا . یه جیغ بنفش کشیدم و ناخودآگاه دستم کاپشن امیر رو چنگ زد .اون هم که اصلا حواسش نبود ومشغول صحبت بود ،همراه من خورد زمین . یه لحظه فقط هاج و واج به هم نگاه کردیم . شیوا با دیدن این صحنه خودش رو به من رسوند و گفت: ای وای ....چی شد یه دفه؟ مثل این گیجها فقط نگاهش کردم . -با توام ... با صدای خنده علی و شایان به طرفشون نگاه کردم .دوباره شیوا به حالت نگران پرسید :مستانه جایت درد میکنه ...تو چی امیر ؟ سرم رو به حالت نه بالا بردم . شیوا : خب پس چرا نشستید ،پاشید دیگه ؟ امیر با شیطنتی که تو صداش بود گفت: من میخوام بلند شم ،اما نمیشه . شیوا پرسید :واسه چی نمیشه ؟ متوجه شدم امیر اشاره ای به من کرد .شیوا زد زیر خنده و گفت:بابا ولش کن بنده خدا رو . و به دستم اشاره کرد . به دستم نگاه کردم دیدم محکم مچ دستش رو گرفتم . زود دستم رو کشیدم و گفتم :ببخشید حواسم نبود . امیر لبخند زد و زود بلند شد .من هم با پام یکی زدم به شیوا که خنده اش رو جمع کنه . با کمک شیوا بلند شدم و تا خود اون پایین ولش نکردم ..... وقتی به خونه برگشتم هوا دیگه تاریک شده بود .حالا ساعت هنوز شش هم نشده بودا،اما این مادر من مثل همیشه غر زد که چرا دیر برگشتم و تلفنم رو جواب ندادم واز همین گیر دادنها . شب با این که خیلی خسته بودم اما باز بیخوابی اومده بود سراغم .دوباره ماجرا های امروز تو ذهنم تداعی میشد.یه لحظه لبخند میزدم ،یه لحظه اخم میکردم . هیچ وقت یاد ندارم توی عمرم به اندازه این چند وقت سوتی داده باشم .اون هم در برابر امیر ....راستی چرا امیر ؟! یه نفس بلند کشیدم .نفسم میلرزید ....دوباره قلبم در میزد . چند بار زمزمه کردم امیر ...امیر ... چقدر این اسم قشنگ بود .دوباره چهره اش اومد جلو چشمم .چقدر این اسم برازنده اش بود .. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
نه ،اما الان از امیر میپرسم تا لحظه ای که شیوا برگرده ،به مامان زنگ زدم و خبر رو دادم .این هم اخلاق خوب ما خانوم هاس که یه لحظه هم نمیتونیم حرف تو دلمون نگه داریم . قرار شد بعد از تعطیلی شرکت با مامانم بریم برای خرید پارچه . شیوا در اتاق رو بست و گفت:امیر گفت خودت باید بری ازش بپرسی نه این که من رو بفرستی ... بلند شدم و روسریم رو درست کردم .این قلب عاشق ما هم که برای خودش بندری میزد .به طرف در رفتم .شیوا دستش رو مشت کرد و جلوی دهنش گرفت و گفت:وا ...چه عجب تو ایندفه به این پسر خاله ما بد و بیراه نگفتی . بی توجه به حرفش در زدم و وارد شدم . امیر پشت میزش نشسته بود .به محض این که من وارد شدم از جاش بلند شد و سلام کرد . از اول هم میدونستم عاشق چه آدم محترم و نمونه ای شدم ...خدا حفظت کنه مرد ....بنشین عزیزم ،خجالتم نده اما همین که فهمیدم برای دادن نقشه ای از سر جاش بلند شده ،حسابی خیط شدم من نمیدونم عاشق چیه این آدم شدم ... امیر نقشه رو به طرفم گرفت و گفت:خانوم صداقت ،این نقشه احتیاج به بررسی داره ،من خیلی سرم شلوغه زحمتش با شما . بدون اینکه نگاهش کنم .نقشه رو ازش گرفتم و سریع زدم بیرون .یعنی اگه یه دقیقه دیگه اونجا میموندم غش میکردم شیوا یه نگاه به من کرد و گفت:بخاطر این که دیروز انداختیش زمین دعوات کرد ...آخه رنگت خیلی پریده توجهی نکردم و به اتاقم رفتم .فکر کنم یه علامت سوال از اون گنده هاش بالای سرش روشن شد . اونقدر کار نقشه زیاد بود که وقت نکردم برم نهار .این شیوا هم که میخواست با این نامزد درپیتش بره که من ترجیح دادم به کارم ادامه بدم . کارم ساعت چهار تموم شد .رفتم پیش شیوا دیدم اون هم همش حواسش به s m s دادن به این نامزدشه. دلم لک زده بود امیر رو ببینم از صبح ندیده بودمش .دیدم که اونجا الاف نشستم واسه همین تصمیم گرفتم برم از امیر اجازه بگیرم برم خونه بلکه به کار و زندگیم برسم . سعی کردم ایندفه مسلط باشم .یه نفس بلند کشیدم و در زدم .وقتی گفت ،بفرمایید همه شجاعتم رو از دست دادم .اما دیگه باید میرفتم .در رو باز کردم .نگاه از نقشه جلوش گرفت و به سمت من برگشت . یه دفه دلم هری ریخت پایین .وقتی دید من همونجور دارم نگاهش میکنم اومد نزدیکتر .باز هوا کم آوردم .وقتی که مستقیم تو چشم هام نگاه میکرد .همه چیز یادم میرفت .نگاهم رو معطوف وسایل توی اتاقش کردم و گفتم:ببخشید ....میشه ..من امروز ...زودتر برم. یه نگاه بهش انداختم .چشمهاش رو ریز کرده بود و نگاهم میکرد .حتما داشت میگفت ،این چرا برای این یه جمله اینقدر تته پته کرد . نگاهم رو به زیر انداختم ،اینطوری فکر میکردم اعتماد به نفس بیشتری دارم . امیر : مشکلی پیش اومده ؟ اره ،یه مشکل که فقط خودت میتونی حلش کنی نگاهم رو فقط تا یقه اش بالا بردم و گفتم :نه و نگاهم رو همونجا ثابت نگه داشتم نگاه به یقه اش کرد .فهمیدم خیلی تابلو نگاه کردم .دوباره نگاهم رو به پایین انداختم . بعد از چند ثانیه گفت: مشکلی نیست ،میتونید برید حتی تشکر هم نکردم .دوباره مثل صبح پریدم بیرون . شیوا :دنبالت کرده بود ؟! به اتاقم رفتم و کیفم رو برداشتم .اومدم بیرون گفتم : من دارم میرم کاری نداری - مثل این که تو هم بله .حالا کجا به سلامتی ؟ میخوام برم امروز با مامان پارچه بخرم -باشه .میگم حالا یه مدل ندی که اینقدر افتض باشه آدم روش نشه نگات کنه دستم رو به عنوان خداحافظی تکون دادم و گفتم .نگران نباش ،خدا حافظ ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
. انقدر از این مغازه به اون مغازه رفتیم که کلافه شده بودم .بلاخره به یه پارچه مرغوب خریدم که مشکی برق بود . سرراه پارچه رو به خیاط سر کوچمون بردم اما از شانسم دستش درد میکرد و پارچه رو قبول نکرد .مادرم که هی مدام غر میزد که چرا اول ازش سوال نکردیم بعد در به در خوچه و خیابون دنبال پارچه بریم . داشتم به غرغرهای مامانم گوش میدادم که شیوا زنگ زد .حوصله این یکی رو نداشتم .اما یادم افتاد میتونم به شیوا بگم با هم بریم پیش اون خیاطی که سراغ داره .دکمه رو زدم و با چرب زبونی گفتم :سلام عزیزم خوبی -سلام ...چی خوش اخلاق شدی ؟ -و مگه من بد اخلاق بودم -کم نه .به قول امیر هر وقت آدم تو رو میبینه اخمهات تو همه . دلم گرفت ....راست میگفت بچه ام ،من همیشه اخمو بودم -الو مستانه قطع شد نه ...خب چکار داری زنگ زدی -هیچی مخواستم ببینم پارچه خریدی . -اره مبارکت باشه .انشاالله بریم یه روا باهم پارچه عروسیت رو بخریم قند تو دلم آب شد ..یعنی میشد من عروس امیر بشم ....وای چه بی حیا شدم من . مستانه خوبی یا بیدار ؟ -حواسم نبود -ای دختر پرو .نکنه دلت ضعف رفت وقتی گفتم عروسیت ،هان . -ساکت باش مگه همه مثل تو هولن .راستی شیوا من هم میخوام پارچه ام رو بدم همون خیاط تو بدوزه . -باشه فردا که پارچه خریدم میام با هم بریم پیش خاله مریم -عالیه .پس تا فردا خداحافظ ***************** فردا هر چی کار عقب مونده بود سر من بدبخت ریخته بود .این شیوا هم اگه سر کار نمی امد سنگینتر بود .چند دقیق به تعطیلی شرکت شیوا و نیما با هم وارد شدن اینها هم به درد کار کردن نمیخورن . از خستگی روی صندلی ولو شدم . شیوا :قیافه اش رو . -روت برم .هر چی کار بود ریختی سر من . -و هر چی کار نیما بود ریخته سر من . با دیدن امیر جون گرفتم و تو دلم یه قربون صدقه اش رفتم . نیما خندید و گفت:انشالله عروسیت جبران میکنم امیر خان دستش رو بالا برد و گفت:انشالله خنده ام گرفت اما لبم رو گاز گرفتم تا نخندم . شیوا رو به من گفت:پاشو تنبل خانوم ،خاله مریم منتظره امیر : جایی قراره با مامان برین ؟ اگه الان عاشقش نبودم میگفتم ،مگه تو فضولی ! اما نگفتم فقط گفتم ،با اجازه آقامون بله . شیوا :اره قراره خیاطه خاله , لباس من و مستانه رو بدوزه -پس همون گفتم برای چی شیوا و نیما یادی از ما کردن نگو گفتن امیر که میره خونه خب مار رو هم ببره شیوا : وظیفته بعد هم یه نیشگون از بازوی امیر گرفت و گفت :وای چقدر گوشتت سفته امیر :گوشت چیه اینها همه عضله اس -حالا هر چی ،بیچاره زنت نمیتونه یه نیشگون بگیره امیر لبخند زد .من هم که مثل این ندید بدید ها آب دهنم راه افتاده بود ...وای خیلی دیگه بی حیا شدم ... یه نیشگون یواشکی از خودم گرفتم که فکر کنم جاش سیاه شد ...تا من باشم به چشم برداری ببینمش .... ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
قد بلند و هیکلی ورزیده .نه از این بادکنکیها ، نه ،هیکلش درست بود .عضله ها ش رو فرم بودن .چشم و ابروش مثل خودم سیاه بود .با موهای مشکی که هر وقت روی پیشونیش میریخت جذاب تر ش میکرد .صورتش همیشه اصلاح شده بود ،سه تیغه سه تیغ .بعضی وقتهام ته ریش میذاشت.اون هم خیلی بهش میومد .نوع تپش منحصر به فرد بود .نه زیاد مردونه بود نه مثل این بچه قرطی ها بود .بوی ادکلن تلخش هم که نگو ،آدم رو مست میکرد . خودمونیم ها این شیوا هم عجب پسر خاله جیگری داره .خیلی جذاب و دوستاشتنیه ..ناخوادگاه آدم عاشقش میشه -عاشق ! -آره ،عاشق ....فکر میکنم مهندس امیر رادمنش یه جورایی قلب من رو تسخیر کرده -فکر میکنم یا مطمئنم. -مطمئنم که اون مرد جذاب مغرور اخمو رو دوست دارم .دیگه نمیتونم به خودم دروغ بگم ....دوستش دارم ....خیلی دوستش دارم . قلبم مثل یه گنجشک میزد .در رو باز کردم .همزمان با ورودم شیوا هم از اتاق نیما امد بیرون .خیلی سر حال به نظر میومد .سلام کردم و گفتم:چه خبر عروس خانوم -سلام .خبر دارم توپ توپ .سه هفته دیگه قرار عقد کنیم . -وای شیوا راست میگی یه بله کش دار گفت -خانوم این بله رو باید سه هفته دیگه بگی نه حالا -خب دارم تمرین میکنم دیگه روی صندلی نشستم و گفتم :حالا قراره جشن بگیرید یا فقط بری محضر . یه اخم کرد -خوب فهمیدم جشن میگیرید خندید . -وای شیوا باورم نمیشه -بهتره باورت بشه و به فکر لباس برای خودت باشی .در ضمن ممکنه جشنمون رو خونه یکی از دوستهای بابام بگیریم آخه ممکنه مجلس سوا باشه .طبقه بالای ما جا به اندازه کافی نداره . -یعنی زن و مرد قاطی نیست ؟! -فکر میکردم خوشحال بشی -خوشحال که شدم .اما موندم تو چطور قبول کردی -آخه نیما گفت ،بعضی از فامیلشون اینطوری راحت ترن .من هم قبول کردم .اما در عوض عروسی قاطیه . -چه بهتر .حالا باید به فکر یه لباس باشم ... -میخوای حاضری بخری -نه حاضری که فکر نمیکنم .آخه بیشترشون یا آستین ندارن یا پشت . -خب دیگه چه کاریه یه گونی بپوش -اصلا تو چکار داری .ببینم تو خودت چی میخوای بپوشی -خاله مریمم یه خیاط عالی سراغ داره ،میخوام بدم اون برام بدوزه .فردا هم با خواهر نیما میخوایم بریم پارچه بخریم .میخوای تو هم بیای -من که نمیتونم ،باید جور تو رو بکشم -وای مستانه جان جبران میکنم -اون که حتما باید بکنی ،اما به نظرت تا سه هفته دیگه لباست آماده میشه -آره،باهاش حرف زدم گفت آماده میکنه .میخوای تو هم پارچه بخر بده اون بدوزه -حالا ببینم چی میشه خبرت میکنم -فقط زودتر تصمیم بگیر .ممکنه اگه دیر بگی قبول نکنه بعد چند تا پرونده از روی میزش برداشت و گفت :من برم اینها رو بدم امیر زود میام . -تو میدونی من امروز باید چکار کنم . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
صدام مثل این شده بود که خروسک گرفتم -نه ممنون میرم نیما گفت: ما برای این امدیم که شما رو برسونیم دیدم با اون کار خرابی که کردم ،ادای دختر های خجالتی و با ملاحظه رو در بیارم خیلی بیریخته ،اینکه قبول کردم و سوار شدم . شیوا که هنوز نیشش تا بنا گوشش باز بود .سرم رو بهش نزدیک کردم و گفتم :دیوونه ،وقتی داشتی با من حرف میزدی رو پخش بود . -آره...اما نگران نباش چون می شناختمت قسمت آخرش رو سانسور کردم ،یعنی از رو پخش در آوردم -باز هم خوب شد عقلت رسید . صاف نشستم .چشمم افتاد به چشمهای خوشگل امیر که تو آینه قاب گرفته شده بود .همونجوری محو چشمهاش شده بودم که تو آینه نگاه کرد .انتظار نداشت ببینه دارم نگاهش میکنم .یه ابروش بالا رفت .من هم اخم کردم و روم رو برگردوندم . شیوا گفت : امیر قرارمون که یادت نرفته . هیچی نگفت . شیوا : امیر با توام . -با اون فحشی که نزدیک بود بخوردم ،شام هم میخوای شیوا خندید و گفت : تقصیر خودته ... -به هر صورت شام منتفی شد -ا ا ا ..امیر ،خیلی جر زنی . شونه اش رو انداخت بالا . شیوا هم با حرص به صندلیش تکیه داد .کنجکاو شدم و آهسته از شیوا پرسیدم -جریان چیه ؟ -همش تقصیر توئه،اگه یه کوچولو جلوی زبونت رو میگرفتی الان یه شام افتاده بودیم - چی؟! -وقتی امیر بوق زد که سوار شی ،گفتم خودت رو خسته نکن مستانه نگاه نمیکنه ببینه کی داره بوق میزنه ..امیر هم گفت سر شام شرط میبندم که با سومین بوق برگرده... -غلط کرده که سر این شرط بسته . -نه مثل اینکه خودتی .کم کم داشتم شک میکردم که چرا به امیر گیر نمیدی . -شیوا مسخره بازی رو بذارکنار .من نمیدونم این چرا اینقدر رو اعصاب من بالانس میزنه . -مگه چی گفته .خب راست میگه هر کسی باشه با دومین بوق برمیگرده ،اما امیر که خبر نداشت تو خواهر روحانی هستی -بی خود کارش رو ماست مالی نکن .این حرفش معنی دیگه داشته . -خانوم دیکشنری میشه شما حرفش رو معنی کنی . -شیوا ببین من کی حال این عمو جغد شاخدار رو بگیرم . دستش رو تکون داد و گفت: برو بابا تو هم . وقتی از ماشین پیاده شدم تمام عقده ام رو سر بستن در ماشین خالی کردم . *********** روزی که برای پروو (porov )لباسم رفتم نزدیک بود از تعجب شاخ که هیچی دم هم در بیارم .لباسی که من سفارش داده بودم زمین تا کهکشان فرق داشت!!! بالا تنه که کلا بدون سر شانه و آستین بود .قد دامن هم که دیگه واویلا ...یعنی کاملا مثل لنگی بود که دورت پیچیده باشی گفتم : نرگس خانوم این اون لباسی که من میخواستم نیست . همینطوری که لباس رو روی تنم اندازه میگرفت گفت: همینه .من صفحه جورنال رو کنار اندازه هات نوشتم . -این نیست .من اصلا نمیخواستم بدون آستین باشه .قدش هم که خیلی خیلی کوتاهه . با یه حالت عصبی ژورنال رو آورد و تند تند ورق زد :ایناهاش .شما همین رو گفتید دیگه ؟ به مدل نگاه کردم .شیوا هم که سرش رو مثل بز آورده بود جلو و داشت نگاه میکرد گفت:نرگس خانوم مستانه این لباس رو سفارش داد .یعنی صفحه ۲۴۵ ،اما شما صفحه ۲۴۶ رو براش دوختید . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
وای که این خیاطیه دیگه کلافه ام کرده بود .هرچی میگفتم من نمیخوام قد لباسم کوتاه باشه فقط یه کم بالای زانو باشه حرف حالش نمیشد .مغز خر خورده بود انگار . هی میگفت:قشنگی این لباس به کوتاهیشه -میدونم نرگس خانوم .اما من اینطوری میپسندم .یقه اش هم باز نباشه با تعجب نگاهم کرد و گفت :این رو که دیگه من نمتونم کاری کنم ...اصلا قشنگی مدل لباس که تو ژورنال میپسندی به اینه که عین مدل ژورنال باشه وگرنه خب از کار در نمیاد . -آخه این خیلی بازه -خب مدلشه !میتونی یه کت روش بدوزی .هرچند قشنگی لباس رو میگیره ای خدا خودت ببین یه روز نمیخوام فحش بدم .مگه این ملت میزارن ...آخه مگه کت یقه رو میپوشونه ،این دیگه چه خیاطیه !!! کلافه دستم رو بالای سینه ام گذاشتم و گفتم : اندازه اش فقط تا همینجا باشه ....لطفا . با یه قیافه مسخره اندازه اش رو گرفت و یادداشت کرد . بعد هم نوبت شیوا شد .اما مثل اینکه فقط با ایده های من مشکل داشت،چون هر چی میگفت بدون چون و چرا قبول میکرد ....عجوزه. قرار شد برای دوهفته دیگه برای پرو(porov ) لباس بریم .هر چند که قوپی میومد من کارم درسته ! خانوم رادمنش در رو پشت سرش بست و گفت:اصلا نگران لباسهاتون نباشید.من هر وقت سفارشی میدم اصلا پرو نمیکنم .همیشه هم عالی میشه . شیوا گفت: خدا کنه . با هم تا دم در خونه خانوم رادمنش پیاده رفتیم .همون موقع امیر و نیما رو دیدیم که سوار ماشین میشدن .شیوا مثل این اردکها دوید طرفشون شیوا : کجا ؟ نیما : حوصله مون سر رفته بود داشتیم میرفتیم خیابون گردی . شیوا دست به کمر نگاهش کرد .بیچار نیما پنچر شد .فکر کنم به این واقعیت رسید که هنوز وقت زن گرفتنش نبوده . خانوم رادمنش تعارف کرد بریم داخل .اما تشکر کردم و از همه خداحافظی کردم . مرده شورت روببرن یه تعارف خشک و خالی هم نکرد .مستانه ریدی با این عاشق شدنت . همینطور کنار خیابون راه میرفتم و غر میزدم که یه ماشین از پشت سرم تک بوق زد .اعصاب که نداشتم این هم هی با اون بوقش میرفت رو اعصاب من .بدون اینکه به عقب برگردم با دست اشاره کردم که رد شه ،این همه جا ! اما ول کن نبود .فهمیدم از این مزاحم ها س .تاریک بود ،از ترس نزدیک بود سکته بزنم .رفتم کنار پیاده رو بلکه رضایت بده بره .اما بی خیال نمیشد .همینطور سرعتش رو با قدمها م یکی کرده بود .دیگه به تمام معناداشتم به چیز خوردن می ا فتادم چرا این موقع ،تنها راه افتادم تو خیابون .تا خیابون اصلی هم هنوز مونده بود .داشتم آماده میشدم دو ماراتون رو تبدیل به دو سرعت کنم که موبایلم زنگ خورد . سریع در کیفم رو باز کردم و گوشی رو برداشتم .شیوا بود -الو شیوا .یه مزاحم افتاده دنبالم ول کن نیست . -راست میگی ...خب باش برو -میزنم تو سرتا ....شیوا میتونی بیایی دنبالم من هم الان بر میگردم میام اونجا . -من دیگه اونجا نیستم .با امیر و نیما رفتم -ای خدا بگم چکارتون کنه .به اون شوهر و پسر خاله قیصرت ،بگو خیلی خوش غیرتن . دیدم داره مثل خلها میخنده ...یه فحش از اونهای که تا اونجا ی آدم میسوزه بهش دادم و قطع کردم . گره روسریم و سفت کردم .دیدم به خیابون اصلی نزدیک شدم اینکه یه فحش آبدار آماده کردم و برگشتم تا به این مزاحم سیریش بدم . -ای اون خواهر و مادرت رو .... ای وای این که امیره ،اون هم نیما و شیوا ی دیوونه است که میخنده . خراب کردم .سریع گفتم :اون خواهر و مادرتون رو سلام برسونید شیوا و نیما که جنازه شده بودن از خنده ،اما امیر با یه اخم کوچلو نگاهم میکرد با شرمندگی سرم رو انداختم پایین .شیوا که پنجره ماشین رو پایین داده بود خنده اش رو کنترل کرد و گفت :مستانه خیلی باحالی آره ،میدونم همین باحال بودنم واسه این که دهنم چفت و بست نداره . اشاره کرد و گفت: بیا بالا قیصر گفت ، می رسونیمت وای نکنه رو پخش گذاشته بوده اونها هم فحشم رو شنیده باشن . ‌ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
وا...راست میگی ؟! عجب !اما عیب نداره عزیزم .با یه کت و یا شال قضیه حل میشه گفتم : حتما به خاطر قد لباس هم باید شلوار زیرش بپوشم . خندید و گفت:چرا شلوار !از این جوراب کلفتها بپوش .ببینم مگه جشنتون مخلوطه ؟اگه نیست که اصلا احتیاجی نیست زیرش چیزی بپوشی . چشم منتظر پیشنهاد تو بودم .... شیوا : مستانه من یه شال دارم که به لباست میخوره .حالا کاریه که شده ،مجلس هم که زنانه اس .بهتره زیاد سخت نگیری -مگه چاره دیگه هم دارم نرگس خانوم گفت:ماشالله انقدر خوشگل و خوش قد و بالای که همه چی بهت میاد این رو نگی چی بگی ...حیف که خودم امدم لباسم رو به تو سفارش دادم وگرنه میگفتم به جای خیاطی باید میرفتی پالون دوز میشدی . بعد هم که اندازه گیری لباسم تموم شد گفت: حالا برای اینکه از دلت در بیارم یه سنگ دوزی قشنگ رو لباست میکنم همه کیف کنن .دست مزدش هم نمیگیرم نه تورو خدا یه وقت تعارف نکن ها ....یه فحشهم تو دلم به این دادم .خرجش یه دهن شوی حسابی بود و طلب یه مغفرت از درگاه ایزد منان . بالاخره با دلخوری اونجا رو ترک کردم .قرار شد یه سه روز دیگه با شیوا بریم لباس ها رو تحویل بگیریم . روزی که باید میرفتیم لباسها رو تحویل بگیریم با شیوا توی شرکت قرار گذاشتم .آخه نیما و شیوا یه چند روزی برای رسیدگی به کارهاشون ،مرخصی بودن .داشتم مگس میپروندم که شیوا اومد تو . شیوا : زود تعطیل کن که باید بریم .از اونطرف هم باید برم سراغ تاج سرم . -نمیشه .ساعتتازه چهار و نیمه .در ضمن دست خودم هم که نیست . شیوا به طرف اتاق امیر رفت و گفت: خودم اجازه ات رو میگیرم . بعد هم رفت تو .بعد از چند دقیقه با امیر اومد بیرون . دیدم الانه که بگه چرا شیوا رو فرستادی سریع گفتم : من به شیوا گفتم نمیتونم الان تعطیل کنم ،گوش نکرد . لبخند زد و گفت: مسله ای نیست .این نیم ساعت انقدر تاثیر تو کارهای عقب مونده ما نمیگذاره .میتونید برید خدا جون آخه چقدر یه انسان میشه اینهمه فهمیده باشه .... از خدا خواسته سریع وسایلم رو جمع کردم و زدیم بیرون .توی تاکسی نشسته بودیم و داشتیم با هم حرف میزدیم که خانوم رادمنش به شیوا زنگ زد و گفت نرگس خانوم لباسهای ما رو برده خونه اونها .و به خاطر کاری که پیش اومده نتونسته بیشتر از این منتظر ما بمونه .خب معلومه دیگه .پولش رو که قبلا گرفته بود ،خیالش از هر لحاظ راحت بود . برای تحویل لباسمون رفتیم منزل خاله شیوا .خانوم رادمنش لباسهایی که داخل پلاستیک بود رو به طرف ما گرفت و گفت :نرگس خانوم گفت دوباره بپوشید اگه مشکلی داشت تا فردا بعد از ظهر درست میکنه . شیوا لباسها رو گرفت و گفت: خاله کجا بپوشیم ؟ -اگه آینه قدی میخواین برید اتاق امیر . -خاله یه وقت امیر سر نرسه اونوقت شاکی بشه رفتیم تو اتاقش ؟ -نه شیوا جان .اگه دست به وسایلش نزنی ناراحت نمیشه .در ضمن صبح که میرفت گفت قراره بعد از شرکت بره جایی ،برای همین دیرتر میاد . شیوا اشاره کرد .بلند شدم و با هم رفتیم طبقه بالا اتاق عشق من . شیوا لباس رو در آورد و گفت :وای ببین چه قشنگه ...دستش درد نکنه من که مشغول بازرسی اتاق بودم ،به طرف شیوا برگشتم . -آره خیلی قشنگه .مبارکت باشه -پوشتت رو بکن میخوام بپوشم . -نمی گفتی هم همین کار رو میکردم . تا موقعی که لباسش رو بپوشه به جستجوی چشمی خودم ادامه دادم . نه ،چیزی مشکوک نمیزنه ... شیوا : خب حالا برگرد . -وای شیوا چه ناز شدی .همین الان هم بدون آرایش خواستنی شدی .وای به حال اون شب . خودش هم هی عقب و جلو میرفت و با لذت به لباسش چشم دوخته بود ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
چقدر دوست‌داشتنی هستند آدمهایی که تا آخر خوبند آنها که برای غرور و احساس ما هم به اندازه خودشان ارزش قائلند آنهاییکه دست دوستی میدهند و تا همیشه میمانند ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 👌بخونین قشنگه♥️ دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند. اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند. ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد. زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید. در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ مراسم شروع شده بود... اما خبری از عمومحمد نبود.بیرون هیئت رفت. گوشه ای مشغول صحبت با گوشی اش بود.😊 باید به ریحانه میگفت... که سیستم را چک کرده بود. نمیدانست چطور او را کند.اهل خجالت نبود اما کمی می آمد که صدایش کند.نزدیک درب ورودی خواهران که رسید، ریحانه را دید... کرد. نگاهش را به زیر انداخت. گویی جسمی سنگین به زمین افتاده بود.چیزی در وجودش پایین ریخت... پشیمان از حرف زدن با ریحانه، آرام خواست وارد قسمت برادران شود، که باصدای ریحانه ایستاد. ریحانه_ ببخشید آقایوسف مجلس شلوغه، سیستم دو الان قطع شده،مشکل از سیمش هم نیست. بیزحمت یه چک کنین. ناخواسته به تته پته افتاده بود.! سرش را پایین برد، با ته صدایی که بیرون می آمد، گفت: _ب...بله... چ.. چشم الان چک میکنم. جمله اخر را سریع گفت و هیچ نگاهی سریع وارد مجلس شد.مهران قرار بود سیستمها را چک کند بعد به کمک میثم رود..! علی مشغول خواندن✨زیارت عاشور✨بود. مجلس شلوغ بود.بسمت آمپلی فایر رفت. خواست سیستم دو را درست کند، کلا بلندگو را قطع کرد....! بعد دقایقی مستمعین صلواتی فرستادند.. دستی بر شانه یوسف نشست... عمو محمد بود. یوسف سریع بلند شد. سرش را شرمنده به زیر انداخت.😓عمو محمد سریع بلندگو را وصل کرد. یوسف_سیستم دو... قطع شده بود..! جمله اش را بریده، پایان رسانید.. شرمنده و کلافه، از زیر نگاه سنگین عمو فرار کرد.سرش را بلند نکرده بود که چهره عمو را ببیند.خودش نمیدانست چه میکند.سریع از مجلس بیرون رفت. میانه راه حمید را دید. دست حمید را گرفت و باسرعت راه رفت. یوسف _ماشینت کجا پارک کردی؟ حمید_ چیشده..؟😕 جواب حمید سکوت بود... _اوناهاش اونجا ست😐 بسمت ماشین رفتند.یوسف در سرنشین را باز کرد و سریع سوار شد. حمید_ اومده بودم خیر سرم هیئت! نمیذاری که...!! 😑 باز هم یوسف سکوت کرد.حمید ماشین را دور زد خواست سوار شود حمید _میگی چیشده یا برم؟!😐 یوسف کلافه از ماشین پیاده شد دستی به گردنش کشید. _هیچی.. هیچی... میخای بری برو..!! حمید در ماشین را بست. بسمت یوسف آمد و گفت: _خل شدی تو پسر..! 😕یه کاره منو میکشونی اینجا.. بعد میگی میخای بری برو... یوسف حالت خوبه؟؟!!😐 سرش را پایین انداخت... کلافه دستی به گردنش کشید. و بسمت هیئت رفت.حمید با قدمهای تند خودش را به او رساند. بازویش را گرفت با لحنی تند گفت: _وایسا ببینم..!! تو چت شده اصلا..😠✋ یوسف کلافه گفت: _نمیدونم حمید...! نمیدونم...! اصلا هیچی نمیدونم....! ولم کن...!!!😣 کلافگی و آشفتگی یوسف، بود... حمید با تعجب به یوسف نگاه کرد. در سکوت زیرچشمی نگاهی به یوسف میکرد.متحیر و متعجب بود.!🙁😟 تا حالا یوسف را به این حال ندیده بود.! یوسف چنان در فکر بود... که نگاه های سنگین حمید را ندیده بود. اهل برملا کردن رازهای دلش نبود.حتی به حمید، حتی به علی.حمید هم سکوت کرد. آرام در کنار هم راه میرفتند... به هیئت رسیدند... آنطرف تر،خانمی بهمراه دو دخترش، بیرون از هیئت، در گوشه ای، با ریحانه گرم حرف زدن بودند. یوسف سرش را بالا آورد، تا از حمید خداحافظی کند.. ریحانه روبرویش بود، چشمش به ریحانه خورد، چشمش را به زیر افکند. با همین نگاه دلش لرزید... نگاه های متعجب و پرسوال را بیخیال شد.! بدون خداحافظی، برگشت، و بسمت خانه رفت... قدرت حرف زدن نداشت، تنها راهش همین بود که به خانه رود... میثم و مهران، یوسف را دیدند که کلافه ست، حمید بسمتشان رفت. چای و کیکی از روی میز برداشت. حسین_ یوسف چش شد یهو..! مهران_چقدر کلافه بود.! را هرکه میدید، میفهمید. حتی اگر یوسف را نمی‌شناخت، چه برسد به رفقای هیئتی اش که عمری با آنها بود. حمید سلام و احوال پرسی کرد. او هم نمیدانست که چه اتفاقی افتاده.!😕 به مهران و میثم دست داد.و بداخل مجلس رفت... گرچه عمو محمد، عموی یوسف بود، اما حمید هم، به او عمومحمد میگفت. او را دید... بعد از سلام و احوال پرسی، عمو محمد، سراغ یوسف را گرفت.حمید از جانب یوسف، عذرخواهی کرد. عمو محمد لبخندی زد.😊و چیزی نگفت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ چند روزی گذشت... صبح بود و یوسف مشغول مطالعه. ذهنش بسمت کنکور پرکشید... کنکور کارشناسی ارشد.همان رشته ای که خیلی دوستش میداشت.مهندسی ساخت و تولید.هدفش این بود که یا اهواز قبول شود،یا شیراز، شهری که از بچگی عاشق آب و هوایش بود.😍نگران آینده اش بود...😥 فخری خانم حسابی سرگرم تدارک مراسم جشن عقد و عروسی یاشار بود. هرچه که درگوش یوسف خواندند، که مهسا همانست که تو میخواهی، اما قبول نکرد.! آن هم دل پدر و مادرش ...!👌 کوروش خان که خیلی از این وصلت راضی بود... فردای همان روز خانه ای ویلایی، را به نام یاشار زد، تا کمی، یوسف را کند..!😥 همه در خانه در تکاپو بودند... خانواده خاله شهین هم دست کمی از آنها نداشتند. مدام در بازار برای خریدجهیزیه، یا کارهای عروسی، آن هم چه عروسی ای..! مختلط، بیرون از شهر...!! 😰 کوروش خان نتوانست... به هدفش برسد.میخواست مراسم دو پسرش را یکی کند. اما نه یاشار رضایت داشت و نه یوسف. فقط با این تفاوت.. 🍃که یاشار با چن بار حرفش به کرسی نشست..! 🍃اما یوسف و بدون اینکه به آنها کرده باشد.👌 در این میان، کسی یادش نبود..😞 که نتیجه کنکور یوسف می آمد!. چه کرده بود...!؟ قبول میشد..!!؟؟ چه رشته ای زده بود...!؟ 😞فقط پول حرف اول را میزد.!😞 باصدای زنگ گوشی به خودش آمد... بدون آنکه نگاهی به صفحه بیاندازد، تماس را برقرار کرد. _الو سلام صدای خسته عمومحمد، آن طرف خط بود. _سلام پسرم.. خوبی عمو.. کجایی؟خونه ای؟😕 _آره عمو چطور.؟!😊 _ای بابا..! امروز که مراسم، هست مگه نمیای کمک.؟! کی میای؟! الان میای؟🙁 سرش را بلند کرد به صندلی کامپیوترش تکیه داد نگاهی به ساعت کرد و گفت _الان عمو؟!👀🕙 _الانم خیلی دیره هنوز نصفی از داربست ها علم نشده..! اومدیااا!!😊 اسم هیئت عمو محمد،که وسط بود. دیگر این مغزش نبود که فرمان میداد..!😍 _باشه....! باشه..! بشمار سه اومدم😁😍 _آ... باریک اله پسر منتظرم! یاعلی😊 _یاعلی☺️ 💚هیئت عمومحمد💚 تکیه ای بود صدمتری.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ به اتاقش رسید... صدای یاشار می امد، خبرهایی میداد.!که خرید حلقه رفتند،..که برای سالن چه کردند...حوصله هیچکس را نداشت. همزبانی نداشت بجز علی.😔 بدون اینکه لباسش را عوض کند.. روی صندلی که پشت میز کامپیوترش بود نشست.آرنجهایش را روی پاهایش، و سرش را در حصار دستانش برده بود.کلافه بود.😣 با دستانش صورتش را پوشاند... چند فرستاد. کمی شده بود.بلند شد لباسش را عوض کرد.✨باید میگرفت تا علاوه بر ، هم آرام شود..✨ با لبخند از اتاق بیرون رفت... دیگرصدایی در خانه نبود.آرام به سمت آشپزخانه رفت.مراقب بود سر و صدا نکند، را بهم نریزد. آب را کمی باز کرد..! 🍀نگاهش به آب افتاد. ✨اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى جَعَلَ الْمآءَ طَهُوراً وَلَمْ يَجْعَلْهُ نَجِساً✨ستایش خداى را که آب را پاک کننده قرار داد، و آن را ناپاک نگردانید. 🍀دستش را زیر آب نبرده بود. ✨بِسْمِ اللَّهِ وَبِاللَّهِ اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنَ التَّوّابينَ وَاجْعَلْنى مِنَ الْمُتَطَهِّرينَ.✨ به نام خدا، و به ذات خدا، خدایا مرا از توبه کنندگان، و پاکى طلبان قرار ده. 🍀شستن را آغاز کرد. ✨اَللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهى يَوْمَ تَسْوَدُّ فيهِ الْوُجُوهُ وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى يَوْمَ تَبْيَضُّ فيهِ الْوُجُوهُ✨خدایا چهره ام را سپید کن، روزى که چهره ها سیاه مى شود، و چهره ام را سیاه مکن، روزى که چهره ها سپید مى گردد. 🍀آب بر روی دست راستش ریخت. ✨اَللّهُمَّ اَعْطِنى كِتابى بِيَمينى وَالْخُلْدَ فِى الْجِنانِ بِيَسارى وَحاسِبْنى حِساباً يَسيراً✨ خدایا پرونده ام را به دست راستم بده، و نامه جاوید بودن در بهشت را به دست چپم، و حسابم را به حسابى آسان رسیدگى کن. 🍀برای شستن دست چپ گفت: ✨اَللّهُمَّ لا تُعْطِنى كِتابى بِشِمالى وَلا مِنْ وَرآءِ ظَهْرى وَلا تَجْعَلْها مَغْلُولَةً اِلى عُنُقى وَاَعُوذُ بِكَ مِنْ مُقَطَّعاتِ النّيرانِ✨خدایا پرونده ام را به دست چپم وا مگذار، و از پشت سرم در اختیارم قرار مده، و آن را بسته به گردنم ننما، و از پاره هاى آتش به تو پناه مى برم. 🍀صاف ایستاد. چشمانش را بست. مسح سر را کشید. ✨اَللّهُمَّ غَشِّنى رَحْمَتَكَ وَبَرَكاتِكَ. ✨ خدایا رحمت و برکاتت را بر من بپوشان. 🍀پاهایش را مسح کرد. ✨اَللّهُمَّ ثَبِّتْنى عَلَى الصِّراطِ يَوْمَ تَزِلُّ فيهِ الاَْقْدامُ وَاجْعَلْ سَعْيى فيما يُرْضيكَ عنّى يا ذَاالْجَلالِ وَالاِْكْرامِ✨خدایا مرا بر صراط ثابت بدار، روزى که قدمها مى لغزد، و کوششم را در انچه تو را از من خشنود مى کند قرار ده، اى داراى بزرگى و اکرام. وضویش که تمام شد نفسی عمیق کشید. و در حالیکه به اتاقش برمیگشت آرام زیرلب گفت : ✨اَللّهُمَّ اِنّى أَسْئَلُكَ تَمامَ الْوُضُوءِ وَتَمامَ الصَّلوةِ وَتَمامَ رِضْوانِكَ وَالْجَنَّةَ. ✨ خدایا از تو مى خواهم کمال وضو، و کمال نماز، و کمال خشنودى ات و بهشت را. ✨اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ ستایش خاص خداى پروردگار جهانیان است. با 💎 بسمت اتاقش رفت... وبا لبخندی حاکی از و بخواب رفت..😊😴 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ 💚هیئت عمو محمد💚 تکیه ای بود صد متری. نیمی از آن خواهران و نیمی از آن برادران. تکیه دو درب داشت. که دومتر از هم فاصله داشت.هرماه غیر از ماه محرم، اول هرماه مجلس روضه داشتند. چند ساعتی بود که مشغول زدن داربست، بنرها و پرده ها بود. رفقای هیئت را... با هیچکس عوض نمیکرد.🤗بخصوص را.که مدتها بود داماد عمو محمد شده بود.😍 هم کار میکردند هم سر ب سر هم میگذاشتند....😂 هر بار یکی را به نوعی سوژه میکردند!😜و این بار ''میثم'' سوژه بود... که خاستگاری رفته بود و بس که استرس داشت موز را با پوست خورده بود.🙈😅 میثم پایین داربست را بالا گرفت تا یوسف آن را ببندد. علی_تو اصلا دست نزن یه وقت حالت بد میشه😜 مهران_نه بابا چکارش داری بذار بلند کنه پوست موزها هضم بشه😂 یوسف خود را متعجب نشان داد و گفت: _مگه پوستش قابل هضمه؟؟😧 خنده پسرها به آسمان رفته بود.😂حتی خود میثم هم میخندید.دستش را روی دلش گرفت. سیدهادی بالحنی سرشار از عصبانیت داد زد. _مگه نمیگم نخندید..!😠حالا تو این هاگیر واگیر اینجا نجس بشه کی میاد تمیزش میکنه؟؟!!!😠😂 بخاطر لحنش اول همه سکوت کردند.اما بعد خنده ها به قهقهه تبدیل شده بود. 😂😂😂😂 میزی جلو در ورودی، بیرون از تکیه، گذاشته بودند. جهت پذیرایی از میهمانان. کیک فنجانی را از قبل، سفارش میدادند.و با چای از میهمانان پذیرایی میکردند. عمومحمد، سینی کیک را در دست داشت، وارد تکیه شد. _یه کم زودتر کار کنین بد نیستاااا !! زود باشین خیلی کارا مونده.! 😊 یوسف باخنده از روی میله پایین پرید. _خب نمیشه عمو..!😂 اقا، طرف اومده بجای اینکه خود موز رو بخوره پوستش رو خورده😝 حسین_نه بابا موز رو با پوست خورده😂😜 و باز خنده همه به آسمان رفت.عمومحمد هم خنده اش گرفته بود.😁 سری تکان داد. عمومحمد بسمت ورودی خواهران رفت... طاهره خانم مشغول چیدن لیوانها درسینی بود.مرضیه و ریحانه هم پارچه ها ی اضافی را تا کرده و در پلاستیک میگذاشتند.عمو محمد رو به مرضیه کرد. _الان علی اقا میخاد زیارت بخونه ببین وصله! مرضیه سری تکان داد و نزدیک سیستم رفت.عمو محمد به قسمت مردانه برگشت. با صحنه ای مواجه شد که نگران بسمت میثم دوید _چیشده؟؟؟ 😳😨 میثم سرفه میکرد و حسین محکم به کمر او میزد و خیلی جدی گفت: _چیزی نشده عمو دارم میزنم ببینم پوست موزها میاد بیرون!! احتمالا نرسیده ب معده کلا دستگاهش گریپاچ کرده.! عمومحمد_دستگاهش!؟!😳 حسین_ آره دیگه دستگاه گوارش😝😂 عمو محمد باخنده😁 از جمعشان جدا شد. رو به قبله نشست. بلندگو🎤 را گرفت و برای جمع شدن حواس همه گفت: _برای تعجیل در فرج، سلامتی تمام خادمان به نظام،طول عمر حضرت آقا، یه صلوات ختم کنین. همه صلواتی بلند فرستادند.بلندگو را به علی داد.علی دستش را روی چشمش گذاشت. و شروع کرد... با صوت✨ سوره کوثر🌸 را تلاوت کرد. کم کم میهمانان امام حسین.ع. می آمدند... 🍃«علی» دعای فرج میخواند. 🍃«میثم و مهران» ورودی هیئت با چای و کیک از میهمانان پذیرایی میکردند. 🍃«یوسف» صندلی ها را کنار دیوار میچید. 🍃«حسین» وسایل اضافی را جمع میکرد. 🍃«سیدهادی» کفش ها را مرتب کرده در جاکفشی میگذاشت. طاهره خانم روی صندلی نشسته بود رو به دخترها گفت: _دخترا.. یکیتون برید به بابا بگین صدای سیستم یک رو، کمتر کنه صداش خیلی زیاده. ریحانه چشمکی ب مرضیه زد. _پاشو تو برو! شوهر جونت هم میبینی یه ثوابی هم گیر من میاد😜 _وای من خیلی خسته ام، جون ریحان خودت برو😩 _کوفت و ریحان😠 _خب حالا... ریحانه خانم😌 ریحانه حریف خواهرش نشد.. به ناچار خودش بلند شد، بطرف درورودی خواهران رفت،پرده برزنت را کنار زد، با نگاهش بدنبال پدر گشت. او را نیافت. خواست برگردد که باصدایی مکث کرد. _چیزی میخواستید ریحانه خانم آری یوسف بود. ایستاده بود و سپرده بود به که ریحانه میخواست بدهد.ریحانه سرش را انداخت. کمی چادرش را کشید گفت: _بابا نیستن.. ؟! گوشیشون اشغال هست. سیستم یک، خیلی بلنده بیزحمت یه کم کمترش کنین. _عمو تلفنشون زنگ خورد. دارن با تلفن حرف میزنن. بله چشم شما باشین کنار سیستم من میرم چک میکنم. دستگاه آمپلی فایر را گوشه گذاشت،همه را چک کرد(سیستم یک و دو در قسمت خواهران بود. سیستم سه و چهار قسمت برادران) سیستم چهار که قطع بود را درست کرد.سیستم یک را، هم، کمتر کرد. مراسم شروع شده بود اما خبری از عمومحمد نبود...🙁 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
♦️پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟ سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده. چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃یک عصر زیبــا 🍓با لحظاتی شیرین 🍃همچون عـسل 🍓و قلبی شــاد 🍃و سرشار از امید 🍓در کنار عزیزانتان 🍃گوارای وجودتان باد 🍓عصرتون دل انگیز ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷 ⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° روزی ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه‌ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽﮐﺎﺭﯼ!؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎ ﻣﯽﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ شاه ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻣﯽﺧﻨﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! شاه باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ مجدداً ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ. پرسیدند چرا با عجله می‌روید گفت نود سال زندگیه با انگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است پس لایق پاداش است. می‌ماندم خزانه را خالی می‌کرد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
📔 شیر و گرگ و روباهی با هم به شکار می روند. آن ها با همراهی هم یک گاو وحشی، بز و خرگوش شکار کردند شیر به گرگ می گوید این سه شکار را تقسیم کن. گرگ گفت گاو وحشی که بزرگتر است از آن شماست. من از بز استفاده می کنم و خرگوش هم قسمت روباه باشد. شیر گفت چه گفتی؟ در جایی که من وجود دارم تو اظهار وجود می کنی پیشتر بیا. گرگ که پیش آمد شیر با پنجه های نیرومندش او را در هم درید. سپس شیر رو به روباه کرد و گفت حالا تو این شکارها را تقسیم کن. روباه گفت سرورم این گاو فربه برای صبحانه شما، این بز هم غذای وسط روز شما و خرگوش هم برای شام مناسب است. شیر گفت تو این تقسیم کردن را از که آموختی؟ روباه گفت از سر بریده گرگ!!! @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
🍃کاش ...!!!!! چیزهای خوب آدم ها را بهشان بگوییم ! خوش تیپ هست .. بهش بگوییم خوشگل هست......... بهش بگوییم مهربان است💖 ..... ... بهش بگوییم غذایش خوشمزه است ....بهش بگوییم خوشگل می خندد.... ...... بهش بگوییم صدایش قشنگ است ......بهش بگوییم بگذاریم آدم ها ،🌸☔️ خوبی های خودشان را ببینند. بگذاریم لبخند ،روی لب‌های شان بنشیند. دلیلِ حالِ خوبِ هم باشیم .☔️🌸 @Dastanvpand 🍎🍏
💝 روزی مردی با عیالش مشغول غذا خوردن بود ودر میان سینی ایشان، مرغ بریان شده ای قرار داشت. در آن حال، سائلی به در خانه آمد و آنها او را مأیوس کردند. اتفاقی افتاد که آن مرد فقیر شد و زنش را طلاق داد و آن زن، شوهر دیگری اختیار کرد. روزی شوهر با او غذا می خورد و مرغ بریانی نزد ایشان بود که ناگاه سائلی به در خانه آمد. آن مرد به عیالش گفت این مرغ را به این سائل بده. آن زن چون مرغ را نزد سائل برد، دید شوهر اولش است؛ مرغ را به او داد و گریان برگشت. شوهر از سبب گریه اش سؤال کرد. گفت سائل، شوهر سابق من بود و قصه محروم نمودن آن سائل را نقل کرد. شوهرش گفت و الله آن سائلی که محرومش نمودید، من بودم.....🍀 منبع"کشکول شیخ بهائی" ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ       @Dastanvpand •┈••✾~🍃🌺🍃~✾••┈•
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند: 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم. وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳 ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
animation.gif
3.69M
تقدیم به شما 🌸 با یک دنیا احترام🌸 و محبت 💖 و قشنگترین آرزوها 🌸 براتون آرزومندم 🙏 به هر چی لایقش هستید...🌸 برسید...🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕‌هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📌داستان 🍃🌺 🔸جریان زندگی از قاب پنجره🔸 🏩در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یك اتاق بستری بودند . یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش بنشیند . 🛏 تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود. 🛏اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آن ها ساعت ها با یكدیگر صحبت می كردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند . 🕓هر روز بعد از ظهر ، بیماری كه تختش كنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاقیش توصیف می كرد. بیمار دیگر در مدت این یك ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می گرفت . 🖼مرد كنار پنجره از پاركی كه پنجره رو به آن باز می شد می گفت . این پارك دریاچه زیبایی داشت . مرغابی ها و قو ها در دریاچه شنا می كردند و كودكان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زیبایی به آن جا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد. مرد دیگر كه نمی توانست آن ها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می كرد و احساس زندگی می كرد. روز ها و هفته ها سپری شد . یك روز صبح ، پرستاری كه برای حمام كردن آن ها آب آورده بود ، جسم بیجان مرد كنار پنجره را دید كه در خواب و با كمال آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند . مرد دیگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار این كار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد ، اتاق را ترك كرد . آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد . حالا دیگر او می توانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند. 😳هنگامی كه از پنجره به بیرون نگاه كرد ، در كمال تعجب با یك دیوار بلند آجری مواجه شد. ⁉️مرد پرستار را صدا زد و پرسید كه چه چیزی هم اتاقیش را وادار می كرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف كند ؟ 👈پرستار پاسخ داد : شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی توانست این دیوار را ببیند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣
لینک قسمت یکم https://eitaa.com/Dastanvpand/12188 «پسر آقای رئیس» اشتباه شد.» سرش را انداخت پایین و رفت. در را بستم که دوباره کوبانده شد. آقای سلیمانی و زنش با یک سبد گل جلوی در ایستاده بودند. سلیمانی تیک داشت و هر چند دقیقه یک‌بار یکهو می‌آمد جلو و آدمیزاد وحشت برش می‌داشت؛ می‌خواهد تعرضی کند. سرش را آورد جلو و خودم را کشیدم عقب و خانم سلیمانی گفت «عروس گلم! خانمم، عسلم، جان جان» همیشه این کلمات را که می‌شنوم آب توی دهانم جمع می‌شود و مزاجم بهم می‌ریزد. با آن لباس‌های پلنگی همیشگی‌اش صورتش را چسباند به صورتم و توی هوا یک ماچ رها کرد و وارد خانه شد. بابا امید را بسته بود به در کمد و آن‌قدر در کمد را باز و بسته کرده بود که امید از حال رفته بود. از این‌که پیدا کردن شوهرم دیگر تبدیل به یک کار گروهی شده بود کیف می‌کردم. آقای سلیمانی سبد گل را دست بابا داد و به خانمش اشاره کرد. زنش هم یک لپ‌تاپ از کیفش درآورد و گذاشت توی بغل آقای سلیمانی. مامان و بابا که دقیقا شبیه هم به یک اندازه لبخند زده بودند پشت کمرم را فشار دادند تا بروم جلو. این اولین‌باری بود که خودم کاره‌ای در شوهر پیدا کردن نبودم. لپ‌تاپ روشن شد و خانم سلیمانی لب‌های غنچه‌اش را باز کرد و گفت «اینم پسر گلم پویا!» آقای سلیمانی دوباره کله‌اش را جلو آورد و گفت «از ۱۶سالگی کاناداست، می‌دونی که؟» تصویری روی لپ‌تاپ آمد و پسری شروع به بای بای کردن کرد. دستم را برایش تکان دادم. چهار نفر پدر مادرها با صدای هماهنگی ذوق کردند و مامان بیشتر هلم داد به سمتشان. پسر ژولیده‌ای که داشت آدامس می‌جوید از پشت وب‌کمش گفت «سلام! مامی من یه دوست پیدا کردم» یک قدم رفتم عقب. می‌دانستم بدشانسم. ادامه داد «اسمش مایکله» دوباره رفتم جلو. خانم سلیمانی من را نشان داد و گفت: «پویا مامان، نامزدت داره نگات می‌کنه. ببین چی واست انتخاب کردم.» وسط حرفش داد زدم «موهام ولی کلاه‌گیسه!» مامان کوباند پشت کمرم. پویا به وب‌کم نزدیک شد و نگاهم کرد. لپ‌تاپ را برداشتم و گفتم «منو نامزدم می‌ریم تو اتاق صحبت کنیم. نامزد بریم؟» پویا گفت: «وات؟!» با پویا به اتاق رفتم و خانم سلیمانی دنبالم راه افتاد اما در را رویش بستم تا فکر نکند چون لباس پلنگی می‌پوشد موظف است مادرشوهرگری هم در بیاورد. پویا شروع کرد به حرف زدن. حرف‌هایش نصفه انگلیسی و فارسی بود مردک یک‌بار هم از وجنات دخترانه‌ام حرف نزد. اصلا موضوع حرفایش بیشتر شبیه یک دبیرستان پسرانه بود و یک‌بار هم کلمه girl از دهانش در هم نرفت! روبرویش نشستم و تعداد تکرار یک کلمه را کف دستم علامت ‌زدم. این‌که آقای سلیمانی و زنش با آن‌همه دک و پز این شکلی بیایند خواستگاری من کله تراشیده یعنی پاچه یک نفر این وسط درگیر یک اتفاقاتی شده. حرف‌هایش تمام شد و از اتاق بیرون آمدم. کف دستم را نگاه کردم و گفتم «۱۱۲ بار استفاده از کلمه مایکل!» در خانه را دوباره زدند. آمدم به طرف در بروم که امید با طنابی که دورش آویزان بود دوید وسط خانه و عکسی که در دستش بود، نشان داد و گفت: «پیداش کردم. اونی که اسمش روته پیدا کردم!» باقی‌اش باشد برای هفته بعد تا پدرت نامه را از زیر دستم بیرون نکشیده تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
نامه شماره سی «عکس دونفره» می‌بینم که به روزشمار نامه‌های آخر رسیدن به پدرت می‌رسیم و تو فرزند بیکار و الکی‌خوشم دلت را خوش کرده‌ای ببینی تهش چه می‌شود. آخر من نمی‌دانم تو که می‌دانی من و پدرت هستیم و به وجود خودت هم که اطمینان داری، دیگر مشکلت چیست و کجای تنت ٣٠ هفته است که خارش گرفته تا بفهمی ما چطور همدیگر را پیدا کرده‌ایم؟! بیخود گفته بودی …. رفته‌ای مراکش تا کتاب جهانگردی‌ات را کامل کنی. پدرت شرط بسته نشسته‌ای لب تنگه جبل‌الطارق و نامه و مسائل خانوادگی شخصی ما را برای آن آفریقایی‌ها می‌خوانی و به ریش پدر بدبختت می‌خندید که ۳۰ نامه گذشته اما پیدایش نشده. من را بگو خودم را مچل تو دختر ۴۵ کیلویی کردم که تربیتت از دستم این‌طور دررفته که الان جرأت می‌کنی کیلومترها از ما دور باشی. اعصاب هم ندارم چون غذای رژیمی پدرت به خاطر این‌که داشتم به خاطر می‌آوردم آن شب دایی امیدت چه کار کرد، سوخت! خب، بذار یک نفس عمیق بکشم و ادامه آنشب؛ آقای سلیمانی و بانو درحالی‌که داشتند لپ‌تاپشان را جمع می‌کردند و توضیح می‌دادند پسرشان فقط کمی رفیق‌باز است، وگرنه چیزی توی دلش نیست و حرفی بهش نمی‌چسبد، امید خودش را انداخت وسط مجلس خواستگاری و عکس در دستش را نشان داد و داد زد«پیداش کردم! اون بی‌ناموسی که اسمش روته رو پیدا کردم» تا جایی که یادم بود همیشه فقط یک اسم عمو اسدالله روی من بود آن هم به خاطر شباهت زیادی که بین من و عمو وجود داشت. یعنی عمو اگر سیبیل قیتونی‌اش را می‌زد و لباس گلدار می‌پوشید می‌توانست جای من کنکور هم بدهد. امید عکس را نشان داد. عکس ٢ بچه سه‌ساله که کنار هم نشسته بودند و یکی‌شان درحال گاز گرفتن بازوی آن یکی بود و آن بچه گاز گرفته شده کسی نبود جز من. بابا چانه امید را گرفت و به سمت خودش چرخاند و گفت «خب که چی؟!»می‌دانستم چی در سر امید می‌گذشت. همه‌مان می‌دانستیم. در خانه را می‌زدند و آقای سلیمانی درحالی‌که داشت تهدید می‌کرد مامان را به خاطر گستاخی اخراج می‌کند به همراه زنش از خانه بیرون رفتند. عکس را از دست امید بیرون کشیدم. در دوباره باز شد و آقای سلیمانی بسته‌ای را انداخت داخل خانه‌مان و داد زد«اینم واسه شماست! احمقا» مامان به در خیره شده بود و رنگش پریده بود. من و بابا و امید به عکس خیره شده بودیم. پسری که داشت گازم می‌گرفت یک هوا از من بزرگتر بود و موهای فر داشت. کلاه گیسم را از روی سرم کشیدم و گفتم« این کی هست حالا؟» امید دستش را چندبار روی پیشانی‌اش کوباند و گفت«هرکی هست ناموس منو گاز گرفته. این ننگم پاک نمیشه مگه این‌که بیاد بگیرتت.» امید سن و‌ سال و نوزاد و بالغ حالی‌اش نمی‌شد. فقط یک چیز در ذهنش تعریف شده بود. مرد و زن، ناموس و بی‌ناموس! اما این‌بار بد هم نمی‌گفت. هر کاری کنیم خانواده‌ایم و مغزمان به هم راه دارد. عکس را از دستش کشیدم. چشم‌های مامان همچنان به در خیره مانده بود که گفت«این سامانه. پسر شعله بندانداز» موهای طلایی شعله بندانداز نقش کلیدی و کاربردی زیادی در خانواده ما داشت. یعنی یکی از چیزهایی بود که اگر یک دانه‌اش روی کت و یقه مردان فامیل پیدا می‌شد، ٢ روز بعدش چند بچه به بچه‌های طلاق فامیل اضافه می‌شد. عکس را توی جیبم گذاشتم و امید قلنج گردنش را شکاند و با انگشتش اشاره داد برویم. خانه و آرایشگاه شعله خانم یکی بود و دو، سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. جلوتر از امید دویدم و زنگ را زدم. صدای پاشنه دمپایی‌های صدفی‌اش به در نزدیک‌تر شد و در را باز کرد. پف و حجم موهایش آن‌قدر زیاد بود که وقتی نزدیکت می‌شد خارش بینی می‌گرفتی. غب‌غبم را جلو دادم و گفتم«به سامان بگید بیاد بریم خونه، من دیگه طاقت ندارم!» نخند. نامه شماره ۳۰ رسیدیم و در شرایط من نبودی که بدانی بعد از این‌همه تجربه باید از مسیر طلبکاری وارد قضیه می‌شدم. تا بعد_مادرت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
نامه شماره سی «عکس دونفره» امید پشت سرم رسید و دستش را کوباند به شیشه در. دهانش را باز کرد تا داد بزند که عطسه کرد. شعله لب‌هایش را غنچه کرد و گفت«طاقت چی؟ بیایید تو» خانه‌اش بویی از ترکیب عود و اسپری و تافت و رنگ مو و سیم سوخته می‌داد. شعله به امید نگاهی انداخت و با آن صدای تودماغی‌اش گفت«آخی تو امیدی؟! کی برگشتی؟ چه مردی شدی!» امید چشم‌هایش خیس شد و دوباره همه‌جای صورتش جمع شد و عطسه کرد. عکس را از جیبم درآوردم و جلوی شعله گرفتم و گفتم«بین من و سامان این چیزا بوده. ما هم خانوادگی سفت و سختیم. دختر ترمینال نیست همه بیان و برن با احساساتش بازی کنن. به سامان بگید بیاد تکلیف این عکسو معلوم کنه.» نگاهی به امید انداختم تا ادامه حرف‌هایم را بگیرد که دیدم همچنان دماغش را جمع کرده و چشم‌هایش را باد می‌زند تا عطسه بعدی سراغش نیاید. حق هم داشت. من که کچل، مامان هم که موهایش در زنانه‌ترین حالت ۵ سانت بود. معلوم بود دست‌کم از آن حجم موهای پف کرده و گرده‌های سیبیل‌های بند‌انداخته شده زکام می‌گیرد. شعله عکس را از دستم گرفت و گفت «الان دیه می‌خوای؟! سامی بیا دیه دو سالگی‌تو بده.» امید نفسی کشید و دوباره داد زد: «آقا سامان بیا که اسمتو رو خواهر ما گذاشتی. بیا جمع کن قضیه رو من حوصله و اعصاب ندارم.» شعله روی یکی از صندلی‌های آرایشگاهش نشست و داد زد«دو سالشونه‌ها!» صدایم را بالاتر از شعله بردم و گفتم «من دوسالم بوده، پسر شما که دست کم اینجا ۵سالشه! سوءاستفاده از روحیات کودکانه هم بذاریم تو پروندتون؟ سامان!» امید به پوستر زنی که به دیوار زده شد با دهان باز خیره مانده بود. کم‌کم داشت باورم می‌شد امید اروپا نرفته. آستینش را کشیدم و داد زدم «سامی بیا بیرون.» شعله دوباره عکس را نگاه کرد و داد زد «سامی بیا بیرون مامی.» در اتاق گوشه آرایشگاه باز شد و پدرت از اتاق بیرون آمد! حالا با آن آفریقایی‌ها لب جبل‌الطارق خشکتان بزند تا هفته بعد.. فعلا- مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
شوهر بي منت تا آنجايش گفتم برايت که عکس دونفره من و سامان در سه‌سالگي پيدا شده بود و اميد اعتقادش اين بود که سامان بايد هرچه زودتر تکليف اين بي‌آبرويي‌ها را معلوم کند و پاي گندکاري‌هاي دو سالگي‌اش بايستد. همان روز هم به خانه شعله بندانداز رفتيم تا دست پسر سوءاستفاده‌‌گرش را بگيريم و بياوريم خانه تا بشود دامادمان بلکه اين لکه ننگ از نظر اميد پاک شود. با دايي اميدت توي خانه شعله خانم بوديم که اميد گفت: «سامان بيا بيرون ببينم» شعله هم عکس را روي ميزش انداخت و درحالي‌که ناخن‌هايش را اندازه مي‌گرفت داد زد «سامي مامان بيا بيرون» من هم ادامه دادم: «سامي جان بيا بيرون بريم» در گوشه آرايشگاه باز شد و پدرت از اتاق بيرون آمد. اولين‌بار بود قيافه‌اش را مي‌ديدم اما عجيب بود، اهميتي نداشت. سرش پايين بود و داد زد: «سامان خب بيا بيرون ديگه!» عکس را از روي ميز برداشتم و به طرف اتاق دويدم. از کنار پدرت رد شدم تا سامان را ببينم. سامان گوشه اتاقش نشسته بود و دستش را جلوي دهانش گرفته بود. به چهارچوب در تکيه دادم و گفتم: «آقا جمع کن بريم خونه. مامان اينا واسه ناهار منتظرن» شعله از حرفم جيغي کشيد و از روي صندلي بلند شد. سرم را برگرداندم تا نگاهش کنم. اميد دوباره با حرکت شعله عطسه کرد و آن پسري که مي‌گويم پدرت بود، ناپديد شده بود. سامان از سرجايش بلند شد و نزديک‌تر آمد. نگاهش روي صورتم ماند و از جيب لباسش عينکش را بيرون آورد و به چشمش زد. موهايش را از راست‌ترين قسمتي که کله آدميزاد جا دارد به سمت چپ، آب شانه کرده بود. عکس‌ را کنار صورتم گرفتم و گفتم: «اين ماييم» عکس را از دستم گرفت و نگاه کرد. اميد از پشت سرم آمد و دستش را جلوي سامان دراز کرد و گفت: «همه چي مشخصه. شمام تابلوتر از اين ديگه نمي‌تونستي تعرض کني! تکليف چيه؟ » سامان بدون اين‌که سرش را بلند کند عکس را جلو و عقب برد و نگاه کرد. از زير عينکش نگاهي هم به من کرد و گفت: «خب باشه. چند دقيقه فقط من وسايلمو جمع کنم» اميد دستش را کوباند پشت کمرم و گفت: «اينه. آفرين » سامان عکس را گذاشت در جيبش و روي زمين دراز کشيد تا چمدانش را از زير تخت بيرون بکشد. با خيال راحت به در تکيه دادم و کف دو دستم را به همديگر کوباندم. شعله با دمپايي‌هاي پاشنه تخم‌مرغي‌اش به طرف اتاق سامان دويد و من و اميد را کنار زد. اميد دوباره عطسه کرد. يکي نبود به اين زن بگويد با آن حجم موي روي سرت حداقل اين‌قدر وول نخور که گرده‌افشاني‌هايت بقيه را خفه نکند. سامان چمدانش را باز کرده بود و اول از همه تعدادي جوراب راه راه رنگي که هر جفتش توي هم گوله شده بود، انداخت در چمدانش. شعله آخرين جفت جوراب را از دست سامان کشيد و گفت: «داري مي‌ري جدي؟» سامان دستش را روي شانه مادرش زد و گفت: «بله مادر» اين «مادر» گفتنش مثل همان موهاي شانه کرده‌اش آدم را به شک مي‌انداخت که انگار از يک سريال تلويزيوني پرتش کردند به دنياي واقعي. تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
«عکس دونفره» امید پشت سرم رسید و دستش را کوباند به شیشه در. دهانش را باز کرد تا داد بزند که عطسه کرد. شعله لب‌هایش را غنچه کرد و گفت«طاقت چی؟ بیایید تو» خانه‌اش بویی از ترکیب عود و اسپری و تافت و رنگ مو و سیم سوخته می‌داد. شعله به امید نگاهی انداخت و با آن صدای تودماغی‌اش گفت«آخی تو امیدی؟! کی برگشتی؟ چه مردی شدی!» امید چشم‌هایش خیس شد و دوباره همه‌جای صورتش جمع شد و عطسه کرد. عکس را از جیبم درآوردم و جلوی شعله گرفتم و گفتم«بین من و سامان این چیزا بوده. ما هم خانوادگی سفت و سختیم. دختر ترمینال نیست همه بیان و برن با احساساتش بازی کنن. به سامان بگید بیاد تکلیف این عکسو معلوم کنه.» نگاهی به امید انداختم تا ادامه حرف‌هایم را بگیرد که دیدم همچنان دماغش را جمع کرده و چشم‌هایش را باد می‌زند تا عطسه بعدی سراغش نیاید. حق هم داشت. من که کچل، مامان هم که موهایش در زنانه‌ترین حالت ۵ سانت بود. معلوم بود دست‌کم از آن حجم موهای پف کرده و گرده‌های سیبیل‌های بند‌انداخته شده زکام می‌گیرد. شعله عکس را از دستم گرفت و گفت «الان دیه می‌خوای؟! سامی بیا دیه دو سالگی‌تو بده.» امید نفسی کشید و دوباره داد زد: «آقا سامان بیا که اسمتو رو خواهر ما گذاشتی. بیا جمع کن قضیه رو من حوصله و اعصاب ندارم.» شعله روی یکی از صندلی‌های آرایشگاهش نشست و داد زد«دو سالشونه‌ها!» صدایم را بالاتر از شعله بردم و گفتم «من دوسالم بوده، پسر شما که دست کم اینجا ۵سالشه! سوءاستفاده از روحیات کودکانه هم بذاریم تو پروندتون؟ سامان!» امید به پوستر زنی که به دیوار زده شد با دهان باز خیره مانده بود. کم‌کم داشت باورم می‌شد امید اروپا نرفته. آستینش را کشیدم و داد زدم «سامی بیا بیرون.» شعله دوباره عکس را نگاه کرد و داد زد «سامی بیا بیرون مامی.» در اتاق گوشه آرایشگاه باز شد و پدرت از اتاق بیرون آمد! حالا با آن آفریقایی‌ها لب جبل‌الطارق خشکتان بزند تا هفته بعد.. فعلا- مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌