🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_بیستم
– ببین من زشت هستم ولی نه انقدر که تو اینطوری بهم نگاه کنیولی اون ساکت بود اروم دستاشو به طرف صورتم اورد یکم ترسیدم و سرمو عقب کشیدمبازم خواستم بشکم عقب تر ولی نشد که نشد اخه کلم با تمام محتویاتش به دیوار رسیده بود- اقای دادگر چی شده ؟هان؟داری چیکار می کنی؟زبونم بند امده بود چشامو بستم که دیدم عینکمو از روی صورتم برداشت اروم چشمامو باز کردمدادگر- تو چشات چه رنگیه؟- هان؟دادگر- چه رنگ قشنگی داره…. با این مژه های بلندت چشات چقدر ناز شدن ….. یه لحظه نفسم بند امد و گر گرفتم و بهش خیره شدم اما با تمام گیجیم فهمیدم اون حق نداره انقدر راحت با من اینطوری حرف بزنه زودی به خودم امدم به شدت عینکو از دستش قاپیدم….. خجالت بکشید از جام بلند شدم و از بایگانی زدم بیرون پشت میزم نشستم و با حالت کلافه ای خودکارو تو دستم می چرخوندم که امد ……..رومو کردم طرف دیواردادگر- خانوم دباغ باید منو ببخشید – خوشتون میاد یکی با مادر و خواهرتون این کارو کنه بعدم هر چی از دهنش در امد بگهدادگر- من که به شما توهین نکردم ….ولی بله حق دارید بازم معذرت می خوام دادگر- منو می بخشیجوابشو ندادمدادگر- ببخش دیگه یه غلطی کردم ……….دیگه تکرار نمیشه – خیل خوب چون دیروز یاد دادی چطور بند کفشام ببندم همین یه بارو می بخشم فقط تکرار نشه هابا لبخند گفت چشم- چشت بی بلا انشالله که من برم برج میلاددادگر- ولی معمولا می گن کربلابه قول خانوم شیرزاد واقعـــــــــــــــــاسرشو با خنده تکونی داد و نشست پشت میزش- شما هم از اینکه به من بخندید لذت می بریددادگر- نه اصلا- پس چرا هرچی می گم بهم می خندیددادگر- اخه خیلی با نمک حرف می زنی و همه چی رو خیلی اسون می گیری و….از همه مهمتر هرچی به ذهنت می رسه همون موقع می گی- این خیلی بدهبا گفتن نه دوباره لبخند زدمنم مثل خودش لبخند زدم که دیدم اونم با لبخندم به لبخند مسخرش ادامه دادزودی اخم کردم و گفتم – پس دیگه نخندبیچاره حالش گرفت و دهنش وا موند بهم خیره شد و دیگه نخندید و مشغول کارش شد.دادگر- دباغ با اون عینک تو مشکلی نداری؟- اقای دادگر دنبال یه خونه اجاره ای می گردم شما سراغ دارید؟دادگر- خونه ؟ تا چقدر می تونی اجاره بدی ؟- خوب من ۱۵۰ تومن بیشتر نمی گیرم……………. پول پیش هم ندارم ……بتونم ماهی ۱۰۰ تومن بدمدادگر- خونه ای که توش زندگی می کنی اجاره ایه ؟- ارهدادگر- ببخش می پرسم مگه پدرت اجاره خونه رو نمی ده که تو رو پول خودت حساب می کنی ؟- خونه سراغ ندارید بگید ندارید چرا انقدر سوالای بی ربط می پرسید .دادگر- باید ببینم ولی هر جا بری پول پیش می خواد لبامو توهم جمع کردم و دوباره با خودکار ور رفتم در حال فکر کردن بودم که یهو از جام پریدم………… وای دیدی چی شددادگر- – دباغ کشتی منو چرا یهو داد می زنی-من فردا با مژی قرار دارمدادگر- مژی کیه-همون مژگان سوسولهدادگر- خوب قرار داری که داری برو سر قرارت اینکه وای کردن و دادو قال نداره- چرا نمی فهمی اون منتظر من نیست منتظره توهدادگر- چی ؟- اخه گفتم که…. من عکس تو….. نه ببخشید شما رو نشونش دادمدادگر- خوب سر قرار کسی نمی ره- نمیشه کهدادگر- چرا نمیشه؟-اگه شما اینجا کار نمی کردید یه چیزی…. ولی فردا پس فردا شما رو اینجا ببینه انوقت چیکار می کنیدادگر- دباغ ؟ دباغ ؟-بله بلهدادگر- تو مگه قصدت حال گیری نبوده -اره خوبدادگر- خوب اگه من برم که بیشتر بهش خوش می گذرهبا نا امیدی خودمو رو صندلی انداختم ….اره ها……. چرا من خودم به این موضوع فکر نکرده بودم دادگر- دباغ؟بهش نگاه کردم داشت با شیطنت بهم می خندیددادگر- می خوای اساسی حالشو بگیریم-با خنده گفتم ارهدادگر- گفتی ایدی دوستاشو داری؟-اره همه ۵۰ نفرشونودادگر- چی ۵۰ نفر -کمه؟دادگر- چه خبرشه……. حالا می دونی با کدومشون بیشتر چت می کنه؟-اره دادگر- خوب ایدی دوتا شونو بهم بده -می خوای چیکار کنی؟دادگر- یه کار خوب …….که دیگه چت کردنو برای همیشه فراموش کنه- مرگ من دادگر- جان تو- باز خودمونی شدیا دادگر- چشمکی زد و گفت ببخشید …. جون خودم دل تو دلم نبود امروز با مژگان قرار داشتیم از صبح دادگرو ندیده بودم یعنی امروز مرخصی داشت و بهم گفته بود اخر وقت با سرویس نرم و منتظرش بمونم.ساعت ۵:۱۵ بود و با مژی ساعت ۷ قرار داشتیم داشتم ناخونامو می جویدمکه صدای زنگ تلفن امد بلهدادگر – بدو بیا من بیرون منتظرتمسریع کیفمو برداشتم و با عجله خودمو به ماشینش رسوندم در جلو رو باز کردم و پریدم تو ماشینهنوز بهش نگاه نکردم همون طور که به جلو خیره بودم شروع کردم به حرف زدن وای دادگر دارم از ترس می میرم فکر می کنی نقشمون بگیره…. خداروشکر من این وسط نیستم وگرنه حسابی خراب کاری می کردم……… می دونی که…… من استاد خراب کاریم از صبح تا بحال هزار بار فکر کردم بی خیالش بشیم….
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_بیستویک
ولی بازم گفتم نه …… حالا تو چی… تو چی می گی بریم نریم بی خیالش شیم نشیم حالشو بگیریم نگیریم خلاصه نمی دونم هرچی تو بگی بازم داشتم ناخونامو می جویدمدادگر – علیک سلام خانومهمونطورکه ناخونامو می جویدم به طرفش برگشتموای خدا جون…………. این کیه ؟ چه شیش تیغی کرده …. صورتش از سفیدی داشت برق می زد موهای مشکیشو به سمت بالا شونه کرده بود و کمی از موهاشو رو پیشونیش ریخته بود کت وشلوار طوسی رنگ خوش دوختی پوشیده بود که خیلی خوش هیکل و خوشتیپش کرده بودبوی ادکلشو که نگید من یکی رو مست کرده بود (وای چقدر من ندید بدیدم وای وای وای)- اوه اوه جلل الخالق خودتی دادگر ؟ بابا چه جیگری شد ی ها وای بازم هر چی به ذهنم رسیده بود به زبون اورده بودم سریع دوتا دستمو گذاشتم رو دهنم- وای ببخشید خندش گرفته بود دادگر – بریم ؟سرمو اروم تکون دادم و گفتم بریم دادگر – پس پیش به سوی حال گیری***به جلوی کافی شاب مورد نظر رسیدم دادگر – خوب پیاده شو -نه من دیگه نمیامدادگر – چرا؟- اخه می ترسمدادگر – دباغ تمام مزش به اینه که تو از نزدیک ببینی چطور حالش گرفته میشه – یعنی باید بیامدادگر – خودت می دونی – باشهدادگر – فقط یه جایی بشین که دیده نشی تو زودتر برو یه جای دنج پیدا کن- دادگر بیا برگردیمدادگر – چرا انقدر تو می ترسی خوبه قرار نیست تو کاری کنی ………. برو انقدرم نترس دختر… یکم دل و جرات بد نیستا-باشه موفق باشی دادگر – ممنون تو برو بشین و حالشو ببر کافی شاب نسبتا خلوتی بود نه اینکه جای با کلاسی بود سریع دستمو گذاشتم پشت لبم که از کلاس اینجا چیزی کم نشه . چشم چرخوندم و یه جای خوب پیدا کردم به اطراف خوب نگاه کردم هنوز مژی نیومده بودبازم ترسیده بودم و ناخونامو می جویدم که مژی وارد کافی شاپ شد.ای خدا بد سلیقه تر از این دختر هم کسی پیدا میشه…. چی پوشیده بود …..چطور دکمه های مانتوشو بهم رسونده بودوای وای تو رو خدا راه رفتنشو ببین مثل پژو ۲۰۶ صندوق دار داره راه میرهفکر کنم هرچی رژ لب تو خونه داشته ریخته رو اون لبای باد کردش به در خیر شدم که دادگر با یه شاخه گل رز قرمز داشت به در وردی نزدیک میشد. منو رو برداشتم و جلوی صورتم گرفتم در و که باز کرد سری چرخوند اول چشمش به من خورد و چشمکی برام زد …..دوباره چشم چرخوند و به مژی رسید مژی مثل این اسکولا از دیدنش از جاش پرید و براش دست تکون دادخر خدا انگار ادم ندیده…. ببین چطور دار ه برای دادگر له له می زنه خوشم میاد تا چند دقیقه دیگه حالش اساسی گرفته میشه دادگر به سمت میزش رفت و برای احترام کمی خم شد و گلو به مژی دادمژی هم که انگار بهش دنیا رو داده باشن از خوشی رو پاش بند نبود گونه هاش قرمز شده بود و به قول ما افتاب مهتاب ندیده ها گل انداخته بود بی شرف با چه ذوقی هم به دادگر خیره شده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_بیستودو
قورتش ندیا بد بخت ….صاحب دارهزهرمار کدوم صاحب…. باز جو گیر شدی دباغنمی دونم دادگر چی بهش می گفت که مژی فقط می خندید بعد از چند دقیقه مژی بلند شد وروی صندلی کناریه دادگر نشست نگاش کن نگاش کن تو روخدا دختره چندش اور هیز….. ولش کنن… الان تو ملا عام دادگرو ماچ بارون می کنه خدایی ماچ هم داره کی حاضر میشه این صورت سفیدو تو دل برو رو بی خیال بشهدختره گیس بریده تو دو روز با یه مرد گشتی از خود بی خود شدی…. خاک بر سرت بی شعورت… ادم شو من کی با هاش گشتم خوب چه فرقی داره بیرون بگردی یا تو محل کار ببینیشنکنه مژی مخشو بزنهنه بابا انقدر دادگر بد سلیقه نیستاره بد سلیقه نیست مژی رو ول می کنه میاد توی گربه رو می گیره شیطونه میگه با این گلدون برم بکوبم تو سرشوای خدا چه طوری از دادگر اویزون شد….. مرد غیرتت کو بکوب تو ملاجش هنوز تو جدال افکارم بودم که یه پسر با تیپ اسپرت وارد شد تو دستش یه گلدون کاکتوس بود سری چرخوند و نگاش رو مژی میخکوب شد چهرش درهم رفت و به طرف مژی رفت وای مژی به شدت رنگش پریدهدادگر نگاهی به پسره و بعد نگاهی به مژی کردهنوز بهم خیره بودن که یکی دیگه امد تو کافی شاپ و البته این بار با گل قورباغه به جون مادرم اینم با مژی کار داره بعلهههههههههههههههههههههه هههههههههرفت طرفشون حالا هرچی ادم تو کافی شاپه دارن نگاشون می کنن… اخه خدایش خیلی تابلو بودنیکی گل رز یکی کاکتوس یکی قورباغه خدا بگم چیکارت کنه دادگر گل قحط بود گفتی اینارو بیارن حالا مژی شده بود مثل روحا ….رنگ به رو نداشت پسر کاکتوسی – خفه شومژی- درست حرف بزنپسر قورباغه ای – هوی چرا اینطوری حرف می زنی…مگه با من قرار نداشتیدادگر- خانوم من فکر کردم ادمی …نمی دونستم سر کارممژی -نه نه اشتباه شدهسه نفری باهم ……………………..چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مژی زبونش بند امده بود دیگه اشکش داشت در میومددادگر گل رزو از روی میز برداشت و پرت کرد رو صورت مژی و گفت بی لیاقت و از جاش بلند شدمژی- توروخدا هانی اشتباه شده دادگر- خفه شو دختره هرزه و بدون توجه به حرفای مژی از کافی شاپ زد بیرون پسر کاکتوسی با اون یکی دست به یقه شدن پسر کاکتوسی- تو با کی قرار گذاشتی مژی با گیجی گفت با تو پسر قورباغه ای – مگه دیشب به من نگفتی بیام پس این چی می گه مژی – وای توروخدا بس کنید و دستشو خواست محکو بکوبه به میز که دقیقا کف دستش خورد به کاکتوسمژی – وای مامان سوختم …بسه دیگه تمومش کنید دوتا پسر با عصبانیت به طرفش برگشتن و با هم گفتن خفـــــــهمژی با ناباوری وایستاده بود و نزاع دو پسرو نگاه می کرد کاکتوسی – اصلا ما برای چی داریم دعوا می کنیم قورباغه ای -نمی دونم پسر کاکتوسی دست اشارشو به طرف مژی گرفت….. همش تقصیره اینهقورباقه ای- اره داریم به خاطر یه دختر ه ایکبیری یقه همو پاره می کنیم حالا کافی شاپ شده بود تله تئاتر همه با هیجان این صحنه ها رو نگاه می کردنپسر کاکتوسی – حقشه این کاکتوسو تو اون دهن بی ریختت فرو کنم بعدم گلدونو محلم کنار پای مژی خرد کرد و از در خارج شدمژی – باور کن اینا می خواستن منو پیش تو بد کنن من از این دخترا نیستم احسانقورباقه ای – اره می دونم تو الهه پاکی هاییمژی – بیا بیشین کمی اروم بشی……….. اونا لیاقت منو نداشتنقورباقه ای لابد من اسکول لیاقت تو رو دارممژی – وا احسسسسسسسسسسانبا گفت کلمه زهرمار یه کشیده محکم کوبید تو دهن مژیدیگه حسابی خر کیف شده بودم با خوشحالی از جام بلند شدم و از کنار میز مژی رد شدم در حالی که دستشو گذاشته بود رو کشیده ای که احسان بهش زده بود و گریه می کرد چشمش به من خورد دهنش باز موندبود تیر خلاصو بهش زده بودم سرمو از روی تاسف براش تکون دادم و از کافی شاپ زدم بیرونایول دادگر جون خودم………………. دمت گرم……………… قربون اون لپات…………….
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_بیستوسه
فدای اون چشات ……………..اوه اوه ببخشید باز جو گیر شدم ماشینش انور خیابون پارک بود جلدی پریدم تو ماشین وای دادگر عالی بود تا حالا مژی رو اینطور ندیده بودم نمی دونی وقتی که امدی بیرون با چه حسرتی بهت نگاه می کرد کلک این دیگه چه گلایی بود که گفته بودی بیارن-خیلی باحالی پسر دادگر- ممنون دختر با حالی از خودته- هی هی باز من خندیدم تو پروشدیدادگر- چرا ضد حال می زنی ای بابا -خوب بی خیال چی بهش می گفتی که انقدر مجذوبت شده بوددادگر- می خوای بدونی -ارهدادگر- نه نمیشه- وا چرا ؟دادگر- چون حسودیت میشه- دادگر؟دادگر- خیل خوب خیل خوب بذار از اینجا دور شیم بهت می گمدادگر گفت که بهش گفته تو همون شرکتی کار می کنه که مژی هم اونجا کار می کنه و وقتی اونو اونجا دیدتش ازش خوشش امده و از این حرفا و به اون پسرا از طرف مژی گفته بوده فلان ساعت با فلان گل بیان حالا با ابروریزی که مژی راه انداخته بود دیگه جرات نداشت چیزی تو شرکت بگه و اگه دادگرو هم ببینه چیزی برای گفتن نداره- ممنون دادگر فقط خندید- یه چیز بگم پرو نمیشیدادگر- نه هرچند شما اجازه پرو شدنو هم به ما نمی دی- تو خیلی خوبی تو این چند ساله با هیچ کدوم از همکارم انقدر خوب نبودم… تو اولین نفری هستی که تا به حال بهم هی نگفتی یا چیزای دیگه…. می دونم خیلی زشتم و هیچ کس دوست نداره با یه دختری مثل من همکلام بشه ولی برای همه چیز ازت ممنوندادگر- دباغ انقدر از من تشکر نکن من کاری نکردم در ضمن تو اصلا زشت نیستی- چرا هستم … ببین من گیج هستم……….. ولی نه تا اون حد که نفهمم چقدر زشتم دادگر- من جدی می گم دباغ تو ……حرفشو ادامه نداد- من چی؟دادگر- هیچی- خوب حرفی می زنی تا تهش بزن حالا من باید تا صبح تو جام هی غلط بزنم بگم این چی می خواسته بگهدادگر شروع کرد به خندیدن….. می دونستی یکی از خوبیات چیه؟-چیه؟دادگر- بی شیله پیله ای… هرچی تو دل باشه رو نمی زاری رو دلت سنگینی کنه راحت می گی- نه اصلا اینطوری نیست….شایدم نمی دونم کی باید چه حرفی رو کجا بزنم یا نزنم مشکلم اینهدادگر- یعنی تو ناراحتی هم داری؟بهش خیره شدم و چیزی نگفتمدادگر- راستی دیرت نشه خانوادت نگرانت نشنعینکمو با لا کشیدم-نه نگران نمیشندادگر- پس اگه نگران نمیشن شام مهمون من………….. دعوتمو قبول می کنی؟-
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#پارت_نهم 🍃
...
ولی اگه بهم بگی چته شاید بتونم کمکت کنم.....😞
بعد از دیدن همکلاسیت اینجوری شدی حواسم هست....😕😢😱
قبض روح شدم با این حرفش، سریع خودم روجمع وجورکردم،گفتم:
+نه خانم جون ببین میخندم چیزی نشده جونه خودم، یکم خسته راهم همین.. 😕
یه آهی کشید و گفت :
باشه،پس من برم شام درست کنم...
دلم میخواست بگم به مادرم آخه رفیق بودیم باهم ولی شرمم میومد....😔😢
تو ذهنم همش این حرفا بود که دختر مذهبی از پسر نباید خوشش بیاد و فاطمه بیخیال شو....😢
از یه طرف میگفتم:
+مگه مذهبیا آدم نیستن، گناه که نکردم فقط از یه پسر خوشم اومده همین...😏
کلا چن روزی فکر و ذکرم همین بود..😔
با خودم کلنجار میرفتم...
راستش نمیدونستم چیکار باید بکنم...
احساس گناه داشتم، میگفتم :
+یعنی زشته که یک دختر از پسری خوشش بیاد؟....
داشتم به همین چیزا فکر میکردم که یهو به ذهنم اومد فردا که قراره دوسته بابام که از روحانی های معروف تهران هست بیاد اینجا و جوونا رو هم به ازدواج ترغیب میکنه صحبت کنم... 😊😕
باز دوباره سوال شد برام...😞
+یعنی اگر بهش چیزی بگم به بابام میگه؟...😕
آخه اگر بابام می فهمید خیلی برام بد می شد...هم آبروم می رفت،هم اعتمادش رو از دست می دادم...😔😢
وای خدا ذهنم داره منفجر میشه 😭
تو همین فکرا بودم که صدا اومد...
_فاطمه؟فاطمه؟فاطمه گلی؟
صدامو صاف کردم گفتم:
_جانم خانم جان؟
_بیا شام آمادست
_باشه خانم جان،الآن میام
بلند شدم و رفتم آخه نمیشد بشینم و فکر کنم گرسنه بودم......😂
سره میزه شام که رسیدم پدرم رو دیدم
_سلام آقا جان،خوبی.؟
سلام فدای شما،خوبم،تو چطوری؟
با خنده گفتم:
_خدانکنه آقاجان،منم خوبم
رو به مادرم کرد و گفت:
_عیال،امشب رو زمین بشینیم شام بخوریم، آخه سبزی پلو ماهی صفا داره با دست بخوری و روی زمین بشینی...😂
مادرم یکم مکث کرد و گفت: باشه بریم
_فاطمه مامان،کمک کن سفره بندازیم
توی یک چشم به هم زدن سفره رو چیدیم و سفره قشنگی هم شده بود...😋
تازه بسم الله غذا خوردن رو گفتیم كه صدای در اومد....🤔
مادرم گفت:من باز میکنم.....
تا زانو بلند شدم گفتم:
_نه خانم جان،شما بشین من خودم میرم.....
آیفونو برداشتم دیدم خواهرم فائزه باشوهرش جواد اومدن...
آیفون رو برداشتم :
-سلام خواهری، چطوری؟
فائزه با لبخند قشنگش گفت:
-سلام عشقه خواهر به خوبیت....
جواد گفت: سلام کوچولو در رو باز کن پاهامون خشک شد...
خندیدم :
-ببخشید بابابزرگ حواسم به شما نبود،
درب رو باز کردم و اونا هم اومدن بالا
همین که وارد شدن، جواد با یه تعجب و یک شادی عجیب گفت:
+فائزه بیا که مادرزن دوستم داره، سره سفره رسیدیم،همین جوری که دست رو شمکش میکشید میگفت:چه غذایی...😋
بعد تازه شروع کرد سلام کردن:
+سلام آقاجون،سلام مامان...
این سفره و ماهی واسه آدم حواس نمیزاره.... 😂
مامان چادرشو انداخت رو دوشش و
سریع نشستن و مشغول شام خوردن شدیم..... ☺️
راستش.....
......
#ادامه_دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهــبی
#پارت_دهم 😔
......
راستش زیاد خوشحال نبودم از اومدن این ۲نفر...
آخه،تا دیروقت جواد میشینه و با آقاجان راجب مسائل کاری حرف میزنند از اون طرف فائزه و مادرمم میشینن توی آشپزخونه و راجب مسائل مختلف گپ میزنند....😕
این وسط منه بیچاره باید پابه پاشون بیدار می موندم....😢
آخه،بی احترامی بود وسطه کار بلند شدن و رفتن....😕
خلاصه....
صحبت هاشون طولانی شده بود و منم
خسته شده بودم....😞
خسته که نه!!!،فقط میخواستم تنها باشم تا بتونم فکر کنم راجع به فردا و مسائلی که پیش اومده....😢
خلاصه با هر زوری که بود گفتم:
+ من با اجازه برم، امشب خیلی خسته شدم تا بیام ادامه بدم حرفم رو، مادرم یه نگاهی کرد وسرش رو به نشانه تایید تکان داد و گفت:آره،امروز رفتیم بیرون خسته اس....،برو بخواب مادر...✋
+چشم خانم جان،شب همگی به خیر،رو به جواد کردم گفتم:بابا بزرگ خدافظ،
خواستی بخوابی دندوناتو بزار تو لیوان بالا سرت..... 😂
آخه به دندون هاش خیلی حساس بود
عشقه لبخند نگینی داشت...🙄😕
جواد خندید و روبه آقاجون گفت :
+اینو شوهرش بدین زودتر ، من بتونم عقده هامو سره شوهرش خالی کنم....😒
همه بلند خندیدن... من از شنیدن این حرفا دلگیر میشدم ولی توی جمع جوری وانمود میکردم که دارم خجالت میکشم.....☺️☺️
رو به من کرد و گفت: شبت بخیر،فسقلی🙄
بازم صدای خنده هاشون پیچید و منم رفتم توی اتاقم.... 😕
درب رو که بستم انگار پشتم یه کوهی از آجر گذاشته باشن رفتم و روی تخت دراز کشیدم....
شروع به فکر کردن کردم و اتفاقات امروز رو مرور میکردم....😢
باز یه صدایی توی گوشم پیچید:+فاطمه،بیخیال شو بره.. 😕
با قطعیت گفتم :+وجدان جان ممنون،ولی فردا با حاجی حرف میزنم....😒
دیگه واقعا از شدت فکر و خستگیای امروز پلکام سنگین شده بودن و روی هم می افتادن....😕
بلند شدم،چراغ رو خاموش کردم،یه هِدسِت وصل کردم به گوشیم و طبق معمول چیزی که حالم رو این جور وقتا بهتر میکرد یه مداحی از سیدمجید بنی فاطمه بود.... شروع کردم به گوش دادن و نفهمیدم کِی خوابم برد اصلا.. 😢
صبح روز بعد:
ساعت حدودا ۹ صبح
از خواب پریدم و با اضطراب به دور و برم نگاه کردم روبه روی صورتم ساعت بود نگاه کردم دیدم نزدیکای ۹ بود،.....😱😱
با یه حراس خاصی از جام پریدم... 😕
آخه قرار بود....،
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#پارت_یازدهم 🍃
......
آخه قرار بود صبحِ زود حاج حمید،دوسته بابام، بیاد.... 😕
بدون معطلی بلند شدم رفتم سمته آشپزخونه.....🙄
مادرم داشت روزنامه مطالعه میکرد....🤓
+سلام،خانم جان
+سلام مادر،صبح بخیر بدون معطلی ادامه داد:
+فاطمه جان بابات مهمون داره صبحونه خوردی چادرت رو سرت کن بعد بیا تو پذیرایی حواست باشه....
+چشم،خانم جان
خوش حال شدم که خداروشکر هنوز حاج حمید هستن....😊
صورتم رو همون جا توی سینک آشپزخونه شستم که مبادا اتلاف وقت بشه....🙊
یکم بیسکویت خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم ،از توی کشو چادر گُل گلیِ سفیدم رو سرم کردم و یه نفس عمیق کشیدم، جلوی آینه وایسادم به خودم گفتم:
+فاطمه امروز شهامت داشته باش تموم کن همه چیز رو، حاج حمید بهترین فرده در حال حاضر....😔
رفتم سمت پذیرایی، آقاجان و حاج حمید داشتن روی کاغذ چیزی میتونشتن و سرهاشون پایین بود...صدامو.صاف کردم با با لبخند گفتم:
+سلام حاج حمید،سلام آقاجان
حاج حمید با لبخند همیشگیش جواب داد:
سلام فاطمه جان خوبی بابا؟
آقاجونم با شادابی همیشگی گفت:سلام بابا
من ادامه دادم:
+ممنون،حاج حمید، شما خوبین؟ اعظم سادات چطورن؟(همسر حاج آقا)
+الحمدالله بابا جان خوبم،حال اونم خوبه سلام رسوند بهت....😊
+سلامت باشن، حاج حمید بعده کاراتون با آقاجان، من باهاتون یه کاره خصوصی دارم میشه لطفا بیاین تو اتاقم؟...🤔
حاج حمید جواب داد:
+خیره انشاءالله، باشه بابا،چه سعادتی که بخوام هم صحبت همچین نازدختری باشم....☺️
بعد روبه آقاجان کرد و گفت:خدا برات نگهش داره،دیگه خانمی شده واسه خودش... 🙈
یکم پیشون نشستم انگار حاج حمید فهمیده بود میخوام چیزی بگم که استرس دارم. به قول معروف :رنگ رخساره خبر میدهد از سره درون... 😕
حاج حمید پرسید:
+فاطمه جان،بابا کارت رو کی بهم میگی؟ من و بابات کارمون تموم شده...
+هروقت شما بخوای!!،
حاجی اگه اشکال نداره با اجازه آقاجان بریم توی اتاقم......
بابام گفت:
+برید آقاجون، هرکار داری به حمید بگو، با خنده ادامه داد:
+پولم خواستی ازش بگیر جدیدا سرمایه دار شده....😂🙊
جفتشون خندیدن و حاج حمید بلند شد رو به آقاجان:
+برم ببینم دخترم چیکار داره باهام
بعد با یه جور تهدید دوستانه ادامه داد:
+بعدا در خدمتتون هستم حاج عباس آقا.... 😏
بلند شدم و رفتیم توی اتاقم ، همین که وارد شد یه نگاهی به اتاق کرد گفت:
+عجب اتاق قشنگی رفت روی صندلی نشست،ادامه داد:
+جونم بابا،بنده سر و پا گوشم بگو...
+حاجی....حاجی...راستش... 😢
زبونم بند اومده بود...😢
+چی بابا؟ چیزی شده فاطمه جان؟ بگو راحت باش..
+حاجی راستش یه چیزی ذهنمو مشغول کرده،ولی قول بده بین خودمون باشه لطفا....
+باشه باباجان قول مردونه میدم،میدونی که سرم بره قولم نمیره...
اولش سخت بود برام ولی دیگه نشستم سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم...
با جدیّت و اخم گفت:...
....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_دوازدهم
......
با جدیّت و اخم گفت:
+تموم شد حرفاتون؟....😡
ترسیدم تو دلم گفتم:
+اوه اوه گند زدم😢
سرمو پایین کردم جواب دادم:بله.....😢
دیدم شروع کرد به خندیدن و بلند بلند میخندید....😒🙄😳
به خودم گفتم :بیا حاجی هم قاطی کرده میخنده، من دارم میمیرم از استرس و فکره و خیال انوقت ببین چه جوری میخنده.....😒😒😞
فکر کنم فهمید یه جوری شدم،خنده اش رو جمع کرد گفت:
+باباجون گناه نمیکنی،ولی باید عفت پیشه کنی و هیچ کاری نکنی که باعث جلب توجه بشه و یا اینکه عزتت بره زیره سوال..
یه مکث کوتاه کرد و دست زیره چانه گذاشت،همونجوری که به زمین خیره شد گفت:
+ دیگه فکر هم نکن به این آقا پسر، به خدا بگو من عفت پیشه میکنم خودت هرچی که خیره برام رقم بزن، یکم هم حدیث شریف کساء بخون مشکل گشاست، اگر قسمت باشه همه چی درست میشه،اینم یادت باشه که با کریمان کارها دشوار نیست.....😊😔
این جمله رو فکر کنم از روی تابلوهای شهر یاد گرفته بود...😂😂
بگذریم..😒
این حرف هاش آبی بود روی آتیش دلم.....😔😔
گفتم:
+خیلی بهم لطف کردی،حاج حمید دستت درد نکنه... ☺️
لبخنده قشنگی زد...گفت:
+کاری نکردم که باباجون،عاقبت به خیر بشی،با من دیگه کار نداری برم پیش بابات کارمو انجام بدم؟...
+نه حاج حمید، انشاءالله لطفت رو جبران کنم....😊
+دست رو زانوش گذاشت گفت :
+یا علی همه چی درست میشه😊
بلند شد و رفت....
درب رو که پشت سرش بست به خودم گفتم :
+فاطمه همه چی درست میشه حالا ببین.... 😕
از فردای اون روز یکم تغییر رفتار دادم دیگه فکره اون پسر رو توی ذهنم نداشتم،شروع کردم به اینکه تمرین کنم تا توکل واقعی انجام بدم...
آخه مادرم همیشه میگفت:
اگر واقعا راجع به چیزی توکل کنی و قلبت رو همراه کنی حتماً بهترین کار نسبت به اون چیزی که مده نظرته برات اتفاق میوفته.....😔
خلاصه....
تمام روز فکرم همین بود....
وقته نماز ظهر تصمیم گرفتم به حرف حاج حمید عمل کنم و دعای حدیث کساء خوندم، خیلی سبک شدم راستش دعای قشنگی بود....😊
حال خوشی به آدم دست می داد....😊😊
دعا که تموم شد حدودا نیم ساعت توی اتاقم بدون اینکه کاری انجام بدم روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم...،
حوصله ام سر رفته بود و درگیرای این چند روز حالمو بهم ریخته بود،تصمیم گرفتم با خانم جان بریم یکم توی مرکز خرید نزدیک خونه بچرخیم و یه گشتی بزنیم،آخه با خانم جون خرید رفتن خیلی مزه میده...😊😂
بلند شدم رفتم آشپزخونه، مادرم داشت طبق معمول برگه تصحیح میکرد و یه چای دارچینم کنار دستش، گفتم:
+خانم معلم؟
سرشو بلند کرد یه نگاه غضب دار از زیره عینک بهم انداخت گفت:
+بله؟کار داری باهام؟....
راستش جا خوردم که نکنه حاج حمید چیزی از حرفام رو بهشون گفته باشه....😢
گفتم:
+آره خانم جان،بریم بیرون یکم بچرخیم؟
دیدم میگه:
+۱۷/۲۵ اینم از این...(نمره گذاشت)
سرشو بالا کرد که کجا بریم سره ظهری؟
با لبخند گفتم:خرید دیگه خانم جان....😊
عینکشو در آورد و همونجوری که چشماش رو با دست میمالید گفت:.....
.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبــی
#قسمت_سیزدهم
......
گفت:
+خُب بریم، منم یکم خرید دارم واسه امشب....😌
با تعجب پرسیدم:امشب؟ امشب چه خبره مگه؟...🙄🤔
گفت:خبری نیس،خالت اینا شب میان اینجا....😕
+آها،باشه پس من برم آماده بشم؟
+برو،ولی زیاد طول نده که منم برسم برگردم شام بپزم... 😊
+چشم،خانم جان....😊
رفتم توی اتاقم و لباس تنم کردم،یه چادر قجری هم داشتم تصمیم گرفتم اون چادر رو سرم کنم از اتاق اومدم بیرون،رفتم سمته پذیرایی تا بریم با خانم جون....
خانم جانم آماده شده بودن و منتظر من بودن...😊
رو بهم کرد گفت:
+بریم فاطمه؟
+بریم خانم جون من آمادم...☺️
راه افتادیم سمته مرکز خرید، پارچه سیاه و بیرق هارو که توی خیابون میدیدم دلم قرص میشد که حسین(ع) تنهام نمیزاره، خانم جان چیزی نمیگفت تا اینکه رسیدیم، دمه در بهم گفت:
+فاطمه تو چی میخوای بخری؟
+نمیدونم خانم جون،بی هدف اومدم...
یکم مکث کرد گفت:
+پس اول بریم من خریدام رو انجام بدم،بزاریم توی ماشین بعد بریم تو گشت بزن تو پاساژ.... 😄
+باشه خانم جون عالیه...😊
خریداشو انجام داد و یه چرخ پر از خوراکی شده بود،اونارو گذاشتیم توی ماشین و خانم جون گفت:
+فاطمه بریم حالا نوبته تو شده
با خنده گفتم:
+بریم مامان که کلی میخوام خستت کنم
شروع کردیم به گشتن و نگاه کردن مغازه به مغازه، توی این گیر و دار خرید توجه من رفت سمته یه سری دخترا که به اصطلاح با دوست پسرشون اومدن بچرخن، از طرز رفتاراشون میشد متوجه شد که دوستن باهم....
توی دلم میگفتم:
+اینا،چه راحت باهم میان بیرون، بهم ابراز علاقه میکنن،قدم میزنن و فلان و بیسار...😕
باز وجدان جان بیدار شدن و گفتن:
+ببین کدومتون مهدی(عج) روشاد میکنید تو که داری خودتو ازگناه نگه میداری یا اون که آشکار گناه میکنه....؟
این حرفا تو ذهنم دلم رو قرص میکرد، بعضی وقتا هم میگفتم:
+نه بابا اینا دارن از اوج جوونیشون لذت میبرن کنار هم،راحته راحتن....😕
باز وجدان جان شروع کردن :
+فاطمه؟ این حرفا چیه تو ذهنت؟
همین چادر که سرته تمام لذت دنیا و آخرتته...این حرفا لایق دختر شیعه نیست،
توی همین گیر و دار دیدم شونه هام سنگین شد،
+فاطمه؟فاطمه خانم؟ کجایی؟
به خودم اومدم یهو دیدم خانم جان داره صدام میکنه سریع جواب دادم:
+جانم مامان؟
+دختر کجایی؟ حواست نیست،میگم این روسریه قشنگه؟
+آره خانم جون خوشگله ولی به سنه شما نمیخوره که...😂
چپ چپ نگاه کرد گفت:
+میدونم، واسه تو گفتم بخرم....😏
در این لحظه بود که خوشحالی درونی فوران کرد...😂
+برای من که عالیه،مخصوصا اون گلای قشنگ روی زمینه سفیدش...😊
زیر چشمی نگاه کرد گفت:
+خیله خُب،بریم بخریم،بترکی تو آنقدر پر رویی😂😂
خلاصه....
خریدمون تموم شد، برگشتیم خونه...
وقتی اومدیم آقاجان هنوز از سره کار برنگشته بودن ساعت حدودا پنج عصر بود....ولی معمولا همین ساعتا میمودن خونه....😌
کمک کردم وسایل رو گذاشتم توی آشپزخونه و گفتم :
+خانم جون من برم تو اتاقم ببینم این روسریه به کدوم لباسم میاد....😊
+برو،ولی باز بیا که کمکم کنی واسه شب،خواهرات هم تو راهن دارن میان اینجا
+چشم خانم جان،بابته روسری هم ممنون عاشقتم....😘
رفتم تو اتاقم سرگرم ست کردن روسری با لباسام بودم که فکرم یهو رفت سمت امروز پاساژ و چیزایی که دیدم،همونجوری نشستم روی تخت،یادم اومد که یکی از آشناهمون که با پسر دوست شده بود چه بلایی سرش اومد و چقدر از زندگی نا امید شد،چقدر شبا گریه میکرد و حالش بد می شد بیخیال شدم.... 😕
با لحن عصبی به خودم گفتم: +دختر،زندگی به این آرومی داری،خداروشکر کن زیره سایه اهل بیتی و این خانواده.... 😒😔
خلاصه....
درگیره همین حرفا با خودم بودم شنیدم صدای سلام و احوال پرسی میاد از بیرون، از جا پریدم و رفتم بیرون دیدم دو خواهر گران قدر تشریف آوردن، فائزه خانم و فهیمه خانم، دامادا هم رفتن بیرون باهم یه چرخی بزنن....فهمیه خواهر بزرگه بود ولی از فائزه مهربون تر بود...😊😊
تا دیدمشون با ذوق گفتم:
+سلام بر خواهران اعظم،خوش اومدین حاج خانم هااااا
فائزه صداشو صاف کرد و مثله آدمای عصا قورت داده گفت:
+سلام بر فاطی خانواده...
فهیمه هم بغلم کرد و گفت:
+سلام نیم وجبی،نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود....😔
حدودا سه ماهی بود خواهرم رو ندیده بودم به خاطر مسائل کاری آقا افشین شوهرش....😔
بهش با بغض گفتم:
+منم دلم برات یه ذره شده بود،نامرد خانم😔😔
مادرم صدا زد:
+بسه بابا حالا وقت زیاده بیاین کمک شب مهمون دارم
سه تایی به اتفاق گفتیم:چشم و خندیدیم، رفتیم و توی آشپزخونه مشغول صحبت و غذا پختن و آماده کردن میز با وسایل پذیرایی شدیم....
ساعت حدودا هفت شده بود،آقا جان هم اومده بودن دیگه و توی اتاقشون مشغول عوض کردن لباس و نوشتن کارایی که باید فردا انجام بدن....
صدای زنگ در اومد....
🌸🌸
#پایان_بخش_اول_قسمت_سیزدهم
......👇👇👇👇👇🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمای
ت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓