eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5992545856954303737.mp3
7.17M
💕‌هر صبح یه آهنگ تقـدیم میڪنم به ڪسی ڪه دوسـش داری💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 فردی همسایه ای کافر داشت، هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد! که خدایا، جان این همسایه کافر من را بگیر ، مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید) زمان گذشت و او بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد! هر روز بر سر نماز می گفت: خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس! روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد، دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد. از آن شب به بعد، هر شب سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد . من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی ... حکایت خیلی از آدمای امروزیه : با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی 🍃 🌺🍃 ✍@dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 101 حرف‌های بی بی را به یاد داشتم؛ نه این که دردم کمتر شده باشد
‍ رمان قسمت 102 بی حواس کلیپس را زدم و شالم را روی سرم انداختم. در سکوت همراه فرهاد از اتاق خارج شدم. باز سکوت پر معنا میانمان حاکم بود و با سکوتمان به روی هم می آوردیم که هم آغوشی مان چه بر سر دلمان آورده... با یا الله گفتن فرهاد داخل اتاق بی بی رفتیم. نگاهم سمت ساعت کشیده شد. هفت صبح بود. - سلام. صبح بخیر بی بی. خیلی شرمنده م حسابی باعث زحمت شدیم. - سلام صبحت بخیر مادر. با محبت دستم را گرفت و کنارش نشاند. - این چه حرفیه دخترم؟ خونه خودته. - ممنون لطف دارید. - برم سفره صبحانه رو بچینم. فرهاد مانع شد. - ممنون بی بی مزاحم نمیشیم. باید بریم یکم عجله داریم. - چه عجله ای آقا فرهاد؟ ناراحت میشم که مثل غریبه ها تعارف می کنی. بدون اینکه منتظر جوابی باشد مشغول چیدن سفره شد. کمکش کردم. صدای زنگ بلند بلبلی در حیاط پیچید. فرهاد با گفتن 《من باز می کنم 》 رفت و دقایقی بعد با پوریا داخل آمدند. پوریا با لحنی شاد و سرزنده ای بلند گفت: سلام صبحتون بخیر. لبخندی زدم. -سلام صبح شما هم بخیر. بی بی هم جوابش را داد:سلام مادر رفتی نون بخری یا بپزی؟ نان ها را دستم داد و رو به بی‌بی کرد. - قربون تیکه انداختنت برم من بی بی. تا مامانم رو بپیچونم طول کشید ببخشید. بعد از خوردن صبحانه کنار هم نشستیم. بی بی دست هایم را در دست هایش گرفت ونوازش داد. - بهتری دخترم؟ -بله بی بی. خوبم. شرمنده، دست خودم نبود دیشب با حرفهام ناراحتتون کردم. -می فهممت قشنگم. دشمنت شرمنده باشه. خدا رو شکر که الان خوبی. بی بی ضحی با لحن آرام و مادرانه اش برایم صحبت می‌کرد و من با جان و دل گوش می کردم و از هر کلمه اش آرامشی به جانم ریخته می شد. وقتی از حبه حرف می زد چشم هایش خیس می شد و دلم در آغوش کشیدن و آرام کردنش را می‌خواست، گرچه لحنش آرام بود ولی طوفان چشم هایش چیز دیگری می گفت! آفتاب زده بود که با دنیای از تشکر خداحافظی کردیم و قول دادیم زود به زود نزدشان برویم. داخل ماشین نشستیم. حرف دلم را فرهاد به زبان آورد و در حالی که صدای پخش را کم می کرد گفت: بریم هتل یه دوش بگیریم شب استراحت کن صبح فردا راه می‌افتیم. - اره خوبه. فقط کجا بریم؟ - با این لحنی که تو پرسیدی، باید بگم هر جا تو بگی! به نگاه شیطانش خنده ام گرفت. -نه منظورم اینه، میگی راه بیفتیم کجا رو میگی؟ نگاهش را به جاده داد و صدای پخش را زیاد کرد. حواسم به صدای خواننده پرت شد و به کل سوالم و مهم بودن جوابش از ذهنم پرید. گرچه از حرکت فرهاد فهمیدم نمی‌خواهد جواب دهد! 《گاهی دلم مثل فرهاد غمگینه تلخ ترین رویام رویای شیرینه یادش تو قلبم هست وقتای دلتنگی راهی ندارم جز اشک های دلتنگی》 واقعاً تلخ ترین رویای فرهاد بودم؟! حالم منقلب شده بود و دلم برای دل دریایی فرهاد فشرده... سرم را سمت چپ پنجره چرخاندم و آرنج دست لرزانم را به لبش تکیه زدم. ناخن کوتاه انگشت اشاره ام را به دندان گرفتم. خواننده همچنان می خواند و من در همان جمله اولش سرگردان مانده بودم... کاش می‌فهمیدم در سر فرهاد چه می گذرد. آهنگ عوض شد ولی هنوز کلمه ای از زبان خواننده خارج نشده، خاموشش کرد. نگاهم بی اراده سمتش چرخید. کلافه بود می دانم... - شیرین؟ قلب در سینه ام فرو ریخت، شیرین گفتن های گاه و بیگاهش قلبم را بد به بازی می‌گرفت و بی‌قرار می‌کرد. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤@dastanvpand❤️ ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 103 سرش را کلافه تکانی داد، فهمیدم که به نام شیرین خطاب کردنم از بی حواسی اش بوده، شاید هم تاثیر کلام پرسوز خواننده! از ذهنم گذشت؛ مسبب همه ی این آشفتگی‌ها من هستم. تصویر نوازش موهای نرم و لختش و غافلگیر شدنم توسطش و بعد آن آغوش و از همه بدتر آن بوسه، زنده تر از هر تصویری جلوی رویم پخش شد. همه اش تقصیر من بود! -میخوای بریم اروند رود؟ با صدایش تصاویر محو شدند اما هنوز کامل فکرم را معطوف حال نکرده بودم و بی حواس تر از هر زمانی جواب دادم: آره بریم. باز فکرم سمت متن شعر ترانه کشیده شد. 《 گاهی دلم مثل فرهاد غمگینه تلخ ترین رویام رویای شیرینه》 هرگز دلم نمی خواست که دل فرهاد غمگین باشد ! اگر پا به پایش می ماندم و دل به دلش می‌دادم مطمئناً غم رخنه کرده در وجودم به او هم سرایت می کرد. فرهاد من چیزی کم نداشت، با من حیف می شد... تاثیر قرصی که دیشب فرهاد به خوردم داد، کاملا از بین رفته بود و حالم دست خودم نبود، ذهنم هر دم چیزی را یادآورم می‌شد و انگار در بیداری کابوس می دیدم کابوس فرار مادرم... کابوس پدری که مادرم را به حراج دوستانش گذاشته است... تمام تلاشم را برای بیرون ریختن افکار از ذهنم کردم، ولی نمی شد! سعی کردم به روزمرگی ها و برنامه هایم فکر کنم ولی نمی توانستم، انگار در خیالم گره خورده بودند، گره ای کور که با دندان هم به جانش می افتادم فایده نداشت و باز نمیشد تا فرار کنم. دست بردم و کلافه و پریشان از دستشان پخش را روشن کرده و کنترل را برداشتم و تا آخرین حد زیادش کردم. دلم ذهنی خالی را آرزو داشت، خالی از گذشته، از انسانهایی که ندیده بودم ولی پررنگ‌تر از دیده هایم جلوی رویم رژه می‌رفتند و پریشانم می‌کردند! خواننده ی لعنتی غمگین می خواند و حالم را بدتر می کرد، دست بردم و فایل را رد کردم و روی فایل شاد، پخش را زدم. صدایش مثل مته در مغزم فرو رفت. نه تنها موثر نبود بلکه بیشتر اعصابم را به هم ریخت. سرم را به پشتی صندلی تکیه زدم و چشم هایم را بستم. با خاموش شدن آهنگ توسط فرهاد مغزم خالی شد. چقدر سکوت خوب بود اگر می گذاشتند و باز به مغزم هجوم نمی‌آوردند. صدای نگران فرهاد حال خوب سکوتم را بیقرار کرد. -چته عسل؟ چرا اینجوری می کنی؟ حالت خوب نیست؟ بدون اینکه چشم باز کنم یا تن وا رفته ام در صندلی را تکان دهم لب زدم: خوبم. هیچی نگو فرهاد خواهش می کنم. سکوت بینمان افتاد. سرم نبض گرفته و اعصابم را بیشتر خط خطی می کرد. -رسیدیم. چشم هایم را باز کردم. هنوز جان و حال تکان دادن بدنم را نداشتم. در بیرون چشم چرخواندم اروند رود را دیدم. در جایش کج نشست و کمی بدنش را سمتم خم کرد. -اگه حالت خوب نیست پیاده نشیم. دست بردم و کمربند را باز کردم. سرم را سمتش کج کردم. عشق در چشم های فرهاد معنا می شد، من لایق نیستم فرهاد دل ببر... خسته و بی جان نگاهم را گرفتم و بی حرف در را باز و پیاده شدم. کلافه دستی به صورتش کشید و پایین آمد و با ریموت درهای ماشین را قفل کرد. نایستادم تا به کنارم برسد. سمت پل قدم برداشتم. دستم را داخل جیب مانتوی کوتاهم فرو کردم. هوا سرد شده بود. نمی فهمیدم، چرا اینقدر دلم تنهایی و سکوت را طالب بود؟! چرا حضور فرهاد بیش از هر چیزی آزارم می‌داد؟! سرم را رو به آسمان بلند کردم ماه در میان انبوه ستاره های ریز و درشت خودنمایی می‌کرد. به چشمم غمگین آمد، ماه هم تنها بود! ستاره ها هم جنسش نبودند... خدایا چرا حالم از همیشه بدتر است امشب.. باید در اولین فرصت قرص هایم را تغییر می‌دادم و دوز بالاتری را امتحان می کردم، حس می کردم دچار افسردگی شده ام، تنهایی را ترجیح می دادم، نمی‌دانم شاید چاره ام همین تنهایی بود و بیهوده تلاش می‌کردم... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤@dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 104 به فرهاد که در سکوت هم قدمم می آمد نگاه کردم. متوجه شد و سمتم سر چرخاند، باز نگاه تب دار و ناآرام مسری اش حالم را بیش از پیش طوفانی کرد! نه می توانستم همراهش شوم نه می‌توانستم رهایش کنم... چون غریقی در باتلاق گیر کرده و هر چه دست و پا می زدم بیشتر فرو می رفتم. دست هایم را از جیب هایم بیرون آورده و روی سینه ام چفت کردم. خیلی سرد بود یا حال من بد بود؟! فرهاد که با تیشرت بود! بی اختیار آهی کشیدم و نگاه گرفتم. یادم به حرف فرهاد افتاد... راستی کجا را می‌گفت که فردا راه بیفتیم؟! چه باید می کردم؟! مطمئنا نمی‌توانستم همراهش شوم! واقعا از توانم خارج بود که وارد رابطه ای فراتر از این، با فرهاد شوم. نباید به پایم می سوزاندمش... صبح با صدای هشدار گوشی ام بیدار شدم. تصمیمم را گرفته بودم، باید برمی گشتم تبریز. پتو را کنار زدم و بی حوصله سمت کمد رفتم چمدانم را بیرون کشیدم و لوازمم را جمع و داخلش جا دادم. با تقه ای که به در خورد سمتش رفتم و از چشمی نگاه کردم. با اطمینان از اینکه فرهاد است در را باز کردم. تیپ مشکی زده بود. حتما به پیشواز مرگ عشقمان رفته بود! -سلام خانوم خانوما. صبحت بخیر هنوز آماده نشدی که! - سلام مرسی. بیا تو، الان حاضر میشم. داخل اتاق آمد. دست و صورتم را در روشویی سرویس بهداشتی شستم، بی توجه به فرهاد که با تلفن همراهش صحبت می‌کرد و احتمال زیاد مخاطبش مجید بود، مشغول پوشیدن مانتو ام شدم. حین بستن دکمه ها گوشم به مکالمه اش تیز شد. -مجید جان من یه دست به آپارتمان من بکش. داریم برمیگردیم. استرس گرفتم! نمی‌دانستم چطور بگویم که قصد همراهی اش را ندارم! مکالمه اش که تمام شد من هم گره روسری ام را زدم، گوشی را داخل اورکت بلندش گذاشت. - خوب بریم؟ -فرهاد؟ من... نباید من و من می کردم! باید سفت و محکم تصمیمم را بازگو می کردم. نگاهش تیز شد. محکم تر ادامه دادم: من تهران نمیام. چشم ریز کرد و با حرص نگاه سنگینش را به چشم هایم دوخت. -تهران نمی آیی؟! می تونم بپرسم چرا؟! - اینجوری نگام نکن. من تو تهران کاری ندارم. باید برم تبریز. کارم، دانشگاهم، همه ی زندگیم اونجاست. - داری بهونه میاری عسل! کار که تو تهران هم هست دانشگاه هم با من، انتقالی می گیرم برات. رو راست بگو دردت چیه؟! لبم را با زبان ترک کردم. انگار نمی شد فرهاد را پیچاند! - می خوام تنها باشم. دور از همه. قدمی سمتم برداشت در یک وجبی ام ایستاد و غرید: این همه که میگی دقیقا کیه؟! خجالت نکش راحت باش منظورت منم دیگه! - فرهاد؟ - هیس... توجیه نکن. فقط بگو چرا؟ چرا لعنتی؟ من کجای زندگیتم که تا تقی به توقی می خوره اولین نفر که می خوای از سر راهت کنار بزنی منم ها؟! بگو لعنتی بگو! نزدیک ده ساله که در بندم کردی و حالا میگی، می خوام تنها باشم ها؟! -من هیچ وقت بهت قولی ندادم که بخوای در بندم شی. چشم هایش را با درد بست... تلخ نیشش زدم، می‌دانم!... - من برای فهمیدن حس ات نیازی به زبون تلخت نداشتم که بخوای قول بدی بهم! فقط بگو من چه گناهی کردم این وسط که تو شدی تاوان خوش غیرتی یه مرد و بی غیرتی یه نامرد؟! ها؟ با فریادش دستم را روی گوشهایم گذاشتم. نه اینکه صدای بلندش آزارم دهد، نه! حقیقتِ تلخ گله هایش را نمی‌توانستم تاب بیاورم... - سرم داد نزن. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 105 تن صدایش را پایین آورد. خیلی پایین... - داری بد می کنی عسل؛ هم با خودت هم با من. -راضی باش به آرامشم، بذار برم، سختش نکن... چشم های سرخ و لرزانش را در مانده به چشم های ملتمسم سوق داد. طاقت نیاورد و فاصله گرفت. پشت پنجره ایستاد و دست هایش را ستون بدنش کرد. سرش را آنقدر پایین برد که دیگر از پشت سر نمی دیدمش، لحظاتی به سکوت گذشت. لبه ی تخت نشستم و گوش به سکوتش دادم... دقایقی بعد سرش را بلند کرد و سمتم برگرداند. نفسش را آه مانند فوت کرد و ستون دست هایش را از لبه ی پنجره برداشت و سمتم آمد. خونسرد و آرام شانه ای بالا انداخت و گفت: هیچ پرنده ای رو نمیشه به زور تو قفس نگه داشت. برو... من تسلیمم هرجور تو دوست داری و دلت می خواد... برو. با بهت خیره اش شدم که تیر آخر را هم سمت قلبم رها کرد. - خداحافظ. برگشت و سمت خروجی رفت. دلم می خواست نامش را فریاد بزنم و بگویم نرو! ولی درستش همین بود، باید می رفت... باید می رفتم... خسته شده بودم، باید جایی می رفتم که هیچ نشانی از گذشته نباشد. فرهاد شاهد گذشته ی من بود، درد هایم را دیده و زجه هایم را شنیده بود. نمی‌توانستم جلویش وانمود کنم که اتفاقی نیفتاده. مطمئناً با من نابود می شد، دلم نمی خواست دل فرهاد، غمگینِ غم یار داغانش باشد. باید می رفت و خودش را از بند من آزاد می کرد. به در بسته نگاه کردم و بغضم گرفت. دلم نمی خواست صفت بی معرفت را وصله ی فرهاد کنم، خسته شده بود دیگر، حق داشت. خودم را که جایش می گذاشتم می‌دیدم زیادی هم طاقت آورده، من بودم خیلی پیش از این ها خسته می شدم و می رفتم. نمی دانم چقدر زمان سپری شد، چشم از در گرفتم و چمدان به دست بیرون رفتم. حضور کارگر های در حال نظافت در اتاقش نشان از رفتنش می داد. بغضم سنگین‌تر شد. رو برگرداندم و سمت آسانسور رفتم. یادش رهایم نمی کرد. حرف‌هایش هم! چه شیرین هایش؛ چه این، چند دقیقه پیش تلخ هایش! از آسانسور خارج شدم و به پذیرش هتل رفتم. رو به مسئول صندوق که خانوم آراسته ای بود گفتم: روز به خیر خانوم. صورت حساب اتاق سیصدو هشت رو لطف می کنید. با لبخندی که انگار وصله ی صورتش بود نگاهم کرد. -سلام عزیزم. مچکر. نگاهی به سیستم کرد و ادامه داد: آقای فرهاد تهرانی حساب کردند. از شنیدن نامش هم قلبم درد گرفت. چشم های به اشک نشسته ام را از لبخند زن گرفتم و با تشکر زیر لبی کلید و کارت اتاق را روی میز مقابلش گذاشتم. دسته ی چمدانم را گرفتم و با قدم های سنگین شده از حال زارم سمت در خروجی راه افتادم. نگاهم به آسانسور کشیده شد و با نور کم رنگی که در دلم روشن شد و جانی که به پاهایم بازگشت سمت آسانسور رفتم و دکمه پارکینگ را زدم کسی در گوشم تکرار می کرد: شاید هنوز نرفته باشد... حالم اصلا دست خودم نبود، خودم این را خواسته بودم و حالا برای نرفتنش و دوباره داشتنش بال بال می زدم. سمت جایگاهی که برای پارک ماشین اش بود رفتم ولی با دیدن ماشین غریبه پارک شده امیدم ناامید و اشک هایم روان شد و دردم دردناک‌تر... لحظاتی با حسرت خیره ی ماشین غریبه شدم و حسرت خوردم و حسرت... با صدای بوق ماشینی به خود آمدم و چشم از ماشین گرفتم و با آسانسور به همکف برگشتم. اشک هایم را نمی‌توانستم مهار کنم؛ به خاطر شلوغی و رفت و آمد شالم را کمی جلو دادم و سرم را تا حدی که می‌توانستم پایین انداختم تا کسی حال زارم را شاهد نباشد و از هتل بیرون زدم، به محض خروج سر بلند کردم و نگاه دلسوزانه ی رهگذر ها را به جان خریدم و دورتادورم را با ولع به دنبال فرهاد گشتم ولی خبری نبود مثل اینکه رفته بود... بغضم سنگین شد، تحمل ندیدنش را نیاوردم، اشک هایم را پس زدم و در اولین تاکسی که جلوی پایم ترمز کرد سوار شدم و بی توجه به شکل و شمایل راننده آرام ولی لرزان گفتم: ترمینال لطفا. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤@dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 106 از شیشه به بیرون نگاه کردم و پشت فرمان هر ماشین مشکی و شاسی بلندی که از کنارم رد شد دنبال فرهاد گشتم و هر بار از شوقِ شاید دیدنش قلبم تپش گرفت و از ندیدنش ناامید خاموش شد و گوشه ی سینه ام کز کرد. مقابل در ورودی ترمینال ماشین متوقف شد، کرایه را حساب کردم و پیاده شدم و باز به امید دیدن فرهاد دورتادورم را آشکارا با چشم دنبالش گشتم و وقتی میان جمعیت ندیدمش ناامید تر از قبل قدم در ترمینال گذاشتم. بلیط را گرفتم، یک ساعتی به مستقر شدن اتوبوس در محیط و سوار کردن مسافر ها زمان داشتم. روی سکوی روبروی در ورودی نشستم و به در خیره شدم شاید پشیمان شود و دنبالم بیاید ولی دریغ از خیال خامم! با صدای کمک راننده که مسافر های خرمشهر-تبریز را صدا می زد بلند شدم، چه بلند شدنی!؟ جان و دل کندم تا نگاه از در بکنم و سمت اتوبوس بروم... چمدانم را تحویل دادم و نگاه اشکی ام را برای بار آخر به در دادم ولی نیامد و از ذهنم گذشت که این روز آخر خیلی بد و سخت قلبم را شکست با رفتنش... روی صندلی پشت شیشه نشستم دیگر دلم جست و جویش را نمی‌خواست! رفته بود و می خواست که تمام کند و چه راحت کرد! پرده را روی شیشه کشیدم تا چشمم به محوطه نیفتد و دلم جست و جو طلب نکند تا ناامید تر از این شود. ندیدن دوباره ی فرهاد برای چشم هایم زیادی غیرقابل هضم بود که اینطور عزاداری می‌کردند. با افتادن سنگینی سایه ای رویم با اطمینان به این که مسافر است و می‌خواهد صندلی کناریم بنشیند سریع اشک هایم را پاک کردم، برگشتم کیفم را از روی صندلی بردارم که با دیدن فرهاد شوکه شدم، دست هایش را به پشتی صندلی ردیف من و ردیف جلویی ام تکیه داده بود و سمت خم شده بود و با لبخند نگاهم می کرد. اجازه داد کمی نگاهش کنم، بعد آرام زمزمه کرد: پاشو بریم. کلمات از زبانم فراری شده بودند. -فر...هاد... آخه... -هیس، پایین حرف می زنیم. تکیه اش را برداشت و با گفتن 《پایین منتظرتم》 کیفم را دست گرفت و رفت. هنوز در شوک نرفتنش بودم، حضورش واقعی بود؟! با اعتراض کمک راننده به خود آمدم. - خانم لطفاً پیاده شید، می‌خوایم راه بیفتیم. بلند شدم و از راه باریکه ی بین صندلی ها زیر نگاه های مسافران، بعضی با اخم، بعضی با کنجکاوی و برخی هم معمولی و خنثی، پایین رفتم. فرهاد کنار چمدانم ایستاده بود و انتظارم را می کشید. آره، فرهاد رهایم نمی کرد! واقعا چرا رفتنش را باور کرده بودم؟! خودش آن روز گفت خط پایان را هم رد می‌کند و خیالم را راحت کرد... دلم به بودنش خوش شد، همان دم عهد کردم دیگر اذیتش نکنم، اگر بتوانم پای عهدم بمانم... سمتم آمد. -ماشین رو بیرون ترمینال پارک کردم. بریم؟ سری تکان دادم. -کجا؟ -هر جا من بگم. دلخور نگاهش کردم. هنوز دو دقیقه از عهد بستن با دلم نگذشته بود و تردید کردم به همراهی اش... چمدان را روی زمین گذاشت و در صورتم خیره شد. - اگه تو هتل بهت گفتم برو، قصدم رها کردنت نبود، می خواستم تو موقعیت قرار بگیری و خودت بفهمی که میتونی بی من یا نه! که بفهمی کجای زندگیتم! عسل من قشنگ تو راس زندگی توأم، خودتم خوب می دونی پس دیگه سعی نکن حذفم کنی. قاطعانه نظر دادن هایش را دوست داشتم، اینکه در نهایت زورگویی خال را هدف می گرفت و تیرش را درست میانش رها می‌کرد. - میریم تهران. بگو باشه اذیت نکن. - فرهاد، میام تهران ولی نمیام خونه. به خدا نمی کشم رفت و آمد رو. می خوام آروم شم. خواهش می کنم زور نگو. سری تکان داد. - می برمت تو آپارتمان خودم. به کسی هم نمی گم تهرانی. این راضیت می کنه؟ نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─@dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 107 شانه ای بالا انداختم و سرم را با تردید ولی برای تایید تکان دادم. لبخندی زد و گفت: پس بزن بریم. در موازاتش از محوطه ترمینال خارج و سوار ماشین شدیم. حس کردم توضیحی به فرهاد بدهکارم. -فرهاد؟ -جون دلم؟ -اگه خواستم برم معنیش این نبود که جای تو، تو زندگیم از همه سست تره. سنگینی نگاهش را با تمام وجود حس کردم ولی توجهی نکردم. فهمید که نباید حرفی بزند. فقط با نگاهی دزدانه لبخند عمیقش را دیدم و دلم آرام گرفت. استارت زد و ماشین را به حرکت درآورد. نگاهم در جاده رو به رو بود که توده‌ای نارنجی رنگ را دیدم که دید را کور کرده و مستقیم سمت ما می‌آمد. با دست نشانه گرفتم و هول کرده گفتم: فرهاد اون چیه؟! چی شده؟! -هیچی نیست نترس، طوفان ریزگرده. با قرار گرفتن در دل طوفان حجم زیادی از گرد و خاک داخل ماشین شد. شدیدا به سرفه افتادم. فرهاد سریع شیشه را بالا داد. داخل ماشین پر از گرد و خاک شده بود. -خوبی؟ خودش هم چند تک سرفه زد. سرفه هایم آنقدر شدید بود که قفسه سینه ام به درد آمده و حالت تهوع گرفته بودم. ماشین را کناری پارک کرد. چند ضربه به پشتم زد. بطری آب را مماس لب هایم گرفت. - بخور. راه نفست وا شه. از دستش گرفتم و میان سرفه هایم چند جرعه نوشیدم. سرفه هایم کمتر شد و تک سرفه های آخر را زدم و اشکهای حاصل از سرفه هایم را پاک کردم. نا در بدنم نمانده و به پشتی تکیه زدم. -بهتری؟ سرم را سمتش برگرداندم. کج نشسته و دستش را به پشتی پشت سرم تکیه زده بود. -خوبم. نگاهش را در صورتم به گردش در آورد. موهایش را کلافه به عقب هل داد و نگاهش را به جاده داد. چیز زیادی معلوم نبود، گرد و خاک مثل مه عمل کرده و دید را کور کرده بود. شیشه ماشین هم پر از خاک شده بود. -خدا کنه زیاد طول نکشه. - یه چیزهایی شنیده بودم راجع به ریزگردها ولی فکر نمی کردم اینجوری باشه. صد رحمت به آلودگی هوای تهران! چه جوری زندگی می کنند اینجا مردمش؟! - چاره چیه؟ حالا تا اوضاع و سامان بدن باید تحمل کنند. -خدا کنه زودتر وضعیت‌شون نرمال بشه. -انشاالله. مکثی کرد و ادامه داد: راستی پوریا شماره ام رو گرفت. گفت مادرش زنگ زده به پدرت و همه چیز رو براش تعریف کرده. چشم هایم را با درد بستم و هزار و یک واکنش از سمتش را در کسری از ثانیه متصور شده و درد کشیدم. -هیچی نگو فرهاد، خواهش می کنم! - باشه. معذرت می خوام اصلا بی خیالش. بحث را عوض کردم. - آپارتمانت کجاست؟ - نزدیک باشگاه. - من برم اونجا خودت چیکار می کنی؟ فرهاد من می تونم آپارتمانم تو تبریز رو بفروشم و... - لازم نکرده. آپارتمانم بزرگه تا الان که خیلی استفاده ای نداشته برام، نمی تونم تنها بزارمت اونجا. اگه سختت نیست تو یکی از اتاق ها می مونم. خیلی شناختی به همسایه ها ندارم و این که دلم نمی خواد تنها باشی. از اجازه گرفتنش شرمنده شدم و گفتم: خونه ی خودته دیگه. هر جور صلاحته. دستش را سمت دستگیره برد و قبل از باز کردن در گفت: برم ببینم اوضاع جاده چطوره؟ انگار طوفان فروکش کرد. خاک های شیشه رو هم پاک کنم. سری به نشانه ی موافقت تکان دادم. پیاده شد بعد از گرفتن خاک ها از شیشه، سوار شد و ماشین را در جاده به حرکت درآورد. به سمت تهرانی می‌رفتیم که چند ماه پیش با گریه، به خیالم برای همیشه، ترکش کرده بودم. به سختی در نبرد حس های بد و آزاردهنده ای بودم که رهایم نمی کردند. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤️ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 108 آنقدر از علم پزشکی سر در می آوردم که به خودم دروغ نگویم؛ یک چیزیم شده بود. فهمیدن این همه ماجرای تلخ یکباره برایم غیرقابل هضم و سنگین بود که روانم را حساس کرده بود. حتی یک لحظه هم دلم نمی‌خواست به شنیده‌ هایم فکر کنم، دلم نمی‌خواست هیچ کدام از آدم هایی که از سر راهی بودنم باخبر بودند را ببینم، فرهاد استثنا بود. اوضاع هوا کمی بهتر شده و جاده قابل دید شده بود که فرهاد دو مرتبه پشت فرمان نشست و ماشین را حرکت داد. مدتی به حرف های معمولی گذشت که چشم هایم گرم شد. با صدا زدن های فرهاد چشم باز کردم. انقدر این چند وقت در ماشین نشسته بودیم که کمردرد کرده بودم. در جایم تکانی خوردم و از درد کمر صورتم جمع شد و دستی به کمرم کشیدم. -ساعت خواب خانوم. - ببخشید نمی دونم چرا تو ماشین که میشینم فوری خوابم می بره. - فدای سرت. رسیدیم. به اطرافم نگاه کردم. داخل پارکینگ بودیم، از بزرگی و تعداد زیاد ماشین های پارک شده در پارکینگ فهمیدم مجتمع طبقات زیادی دارد. دستگیره در را کشیدم و پایین رفتم. همراه فرهاد با آسانسور به طبقه هشتم رفتیم. در واحد شماره دو را با کلید باز کرد و کناری ایستاد. - بفرمایید. به خونه خودت خوش اومدی. لبخندی زدم و داخل رفتم. از بزرگی و تجلل سالن رو به رویم که به رنگ سفید و طلایی دیزاین شده بود حیرت کردم. - اینجا چقدر بزرگه. فکر می کردم یه خونه مجردی کوچکه. اخمی نمایشی کرد. -خونه مجردی چیه دختر خوب!؟ من اون جوریم؟! -منظور بدی نداشتم. - من این واحد رو نزدیک یک سال پیش خریدم که زن گرفتم دستش و بگیرم بیارمش خانومی کنه برام توش. معذب شدم. من زن فرهاد نبودم، اینجا چه کار می کردم؟! ادامه داد: البته یه خورده جابه‌جایی صورت گرفت که مسئله ای نیست، اول دستش و گرفتم آوردم اینجا بعدا قراره بگیرمش. با خنده چشمکی زد. چقدر حالم بد بود، که با این حرف هایش دیگر دلم هوایی نمی‌شد و فقط آشوب بود که دلم را مالش می داد. تمام حس های بد دنیا به سمتم یورش آوردند. ترسناک ترین شان ترس بود. می ترسیدم، نمی دانم چرا ولی می ترسیدم... شاید از آینده! نمی دانم شاید هم نمی خواستم که بدانم... نگاهم چه در خود داشت که فرهاد نگران قدمی سمتم برداشت. - خوبی؟ گاز محکمی از لبم گرفتم شاید حس درد جسمی، افکار آزاردهنده را فراری دهد. -خوبم، فقط مزاحمت نیستم اینجا؟ -دیوونه ای؟! این فکرا چیه؟! من به زور آوردمت اینجا. تو که داشتی می رفتی تبریز. پس دیگه فکر احمقانه نکن. - فرهاد من واقعا نمی تونم برگردم پیشتون توی خونه ی بابا. یه حال بدی ام. تو خودم این توانایی رو نمی بینم که بخوام باهاشون روبرو بشم. نمی دونم خجالت می کشم یا چیه؟! از رنگ نگاهاشون می ترسم فرهاد... - کسی مجبورت نمی کنه که برگردی اونجا. تو این چند وقته خیلی آسیب دیدی، باید استراحت کنی و آرامشت رو به دست بیاری. بهم اعتماد کن بزار کمکت کنم. - ممنون که درک می کنی. لبخندی زد و با دست به سالن اشاره کرد. - برو بشین چای دم کنم. - مرسی میل ندارم. - واقعا؟ - واقعا. -پس بریم اتاق ها رو نشونت بدم. سری به نشانه موافقت تکان دادم و کنارش راه افتادم. سالن غذاخوری و آشپزخانه جدا از سالن اصلی بود. همه ی لوازم خانه با سلیقه خاص و خیلی هماهنگ با هم انتخاب شده بود. چشم از لوازم سفید و طلایی آشپزخانه گرفتم و رو به فرهاد پرسیدم: لوازم رو خودت انتخاب کردی؟ - نه بابا! من که سر در نمیارم، به یه شرکت دکوراسیون سفارش دادم، خودشون کارا رو کردن، من فقط گفتم مد روز باشه و شاد، همین. پسند کردی؟ از سوال نسنجیده ام پشیمان شدم و از جوابش خجالت کشیدم. احساس کسی را داشتم که پررویی را از حد گذرانده است. دیگر توجهی به هیچ کدام از لوازم نکردم و بحث را تغییر دادم. فرهاد هم عادت کرده بود به این گریزهایم از جواب دادن... -خیلی خسته ام. کجا می تونم یکم استراحت کنم. باید قرصام رو هم بخورم. -دنبالم بیا اتاقت رو نشونت بدم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤️ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
#انا_الله_وانا_اليه_راجعون شهادت مظلومانه #سردار دلاور و خستگی ناپذیر ، مجاهد نستوه حاج #قاسم_سلیمانی را به محضر امام زمان اروحنا فداه و #رهبر_معظم_انقلاب و همه مجاهدان فی سبیل الله و مردم شریف ایران تسلیت عرض می نماییم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕 فردی از کشاورزی پرسید: آیا گندم کاشته‌ای؟ کشاورز جواب داد: نه، ترسیدم باران نبارد. مرد پرسید: پس ذرت کاشته‌ای؟ کشاورز گفت: نه، ترسیدم ذرت‌ها را آفت بزند. مرد پرسید: پس چه چیزی کاشته‌ای؟! کشاورز گفت: هیچ‌چيز، خیالم راحت است! 👈همیشه بازنده‌ترین افراد در زندگی، کسانی هستند که از ترس هرگز به هیچ کاری دست نمی‌زنند... ‌‌‎@Dastanvpand
روزهایی که زندگی بودند و خاطره شدند.... @dastanvpand
✅ درمان در نماز 🔻کمتر کسی پیدا میشود که در طول نماز ، حواسش کامل به نماز بوده و متوجه کلماتی که میگوید باشد . ▫️برای داشتن حضور قلب در نماز و جمع کردن حواس تان نکات ذیل را رعایت کنید : ۱ . قبل از نماز برجای نماز نشسته و قدری ذکر بگویید و یا تلاوت قرآن نمائید ، تا روح و دل تان آماده و مشتاق عبادت خداوند متعال گردد. ۲. قبل از نماز پیش خود چنین تصور کنید که ممکن است این آخرین نمازتان باشد . ۳. به خود تلقین کنید و تصمیم جدی بگیرید که نمازی با خشوع و بدون حواس پرتی بخوانید. ۴. تصور کنید که میخواهید در برابر بزرگ ترین و قدرتمندترین شخص عالم هستی ایستاده و با او سخن می گویید. ۵. در نماز بیشتر سعی بر خشوع و خضوع بأفزایید و خود را در محضر خداوند متعال بی نهایت حقیر و نیازمند احساس کنید. ۶. آهسته و با آرامش نماز بخوانید. ۷. به معنای آنچه در نماز می خوانید توجه کنید. ۸. اگر قبل از نماز گرسنه یا تشنه بسیار شدید هستید ، قبل از نماز چیزی بخورید تا سبب عجله در خواندن نماز نشود ، ولی بیشتر تلاش شود که با شکم پر نماز نخوانید. ۹. در مکان خلوت و ساکت نماز بخوانید. ۱۰. در مکان نماز تان سعی کنید جلوی روی تان عکس و یا چیزی که توجه را جلب میکند مثل : تلویزیون و ... نباشد باشد. ۱۱. سعی کنید عاشق خداوند متعال بشوید ؛ چون عاشق بی قرار وصال معشوق اش هست و لحظه شماری میکند برای حتی یک لحظه صحبت و معاشرت با عشقش. ۱۲ . حلال بدست بیاورید و حلال بخورید. ١٣. از یاد مرگ غافل نشوید؛ چون مرگ است که انسانهای غافل و خواب آلود را بیدار میکند. و همین مرگ است که خواهشات نفسانی را می میراند. @Dastanvpand ❤️❤️❤️❤️❤️🧵
فراموش نکن 🌼🌿 چه کسی کنارت بود وقتی که هیچ کسی نبود..🌿🌼 @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
کینه و دشمنـے ها را کنار بگذاریم ✨روزے می آید که دلمان برای زمانهاے کنار هم بودن تنگ میشود💞 💫زندگــے کوتاه است💝 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مهـم نیست  هـوای بیـرون  خونه چقدر سرده؛ مهم اینه که  خـونه دلت گرم باشـه!! خونه دلتون گرم گرم♥️ @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
رویاهای کوچک را آرزو نکن، زیرا برای تکان دادنِ قلبت به اندازه‌ی کافی قدرت ندارند ... #گوته @dastanvpand ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
همچون باران باش ... رنج جدا شدن از آسمان را ... در سبز کردن زندگی جبران کن ... ! سلام صبح بخیر @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
📚 امشب در مغازه‌ای مواد غذایی می‌خریدم که جوانی سی‌وچند ساله وارد مغازه شد و کارتی را به صاحب مغازه نشان داد. گفت: قیمت این کارت پارک، ۱۰ تومن است، من ۹ تومن می‌فروشم. صاحب مغازه گفت من متأسفانه ماشین ندارم که این کارت به دردم بخورد. جوان بیچاره بیرون رفت. دنبالش رفتم و گفتم: چرا می‌خواهی این کارت را بفروشی؟ با دست به داروخانۀ نزدیک مغازه اشاره کرد و گفت: می‌خواهم برای بچه‌ام شیرخشک بخرم. من چون نمی‌توانستم به حرف او اعتماد کنم، گفتم: جسارت نیست که من برای شما مقداری شیرخشک بخرم؟ گفت: دستتان درد نکند. با هم رفتیم داخل داروخانه و یک کارتن شیرخشک خریدیم. بیرون که آمدیم، من توقع داشتم که او را خوشحال ببینم، ولی موقع خداحافظی، وقتی چشمش به چشمم افتاد، بغضش ترکید. چنان گریه‌ای کرد که من هم... کارتن شیرخشک را از دستش گرفتم که راحت‌تر گریه کند. سرش را روی شانه‌ام گذاشت و زار زار گریه کرد. آرام‌تر که شد، با هم به گوشه‌ای رفتیم. گفتم چرا گریه می‌کنی جوان؟ بریده‌بریده و با صدایی که می‌لرزید، گفت: دانشجوی فنی بودم ولی نتوانستم ادامه بدهم. مدتی سرایدار یک‌ آپارتمان در بالای شهر قم بودم که بعد از مدتی گفتند به سرایدار نیاز نداریم. حدود هفت ماه است که در یک گارگاه تولیدی کار می‌کنم. چند ماه پیش، کارگاه ورشکست شد و حقوق ندادند. در این چند ماه از هر کس که می‌شناختم قرض کردم. الان باید شیرخشک می‌خریدم و جز این کارت پارک که مال من هم نیست، چیزی برای فروختن نداشتم. گفتم: خرج‌های دیگر را چه می‌کنی؟ گفت: مدتی است که مهمان پدرخانمم هستیم. امشب که خانمم گفت برو شیرخشک بخر، نتوانستم بگویم پول ندارم. مقداری وسایل خانه و فرش دارم که فردا می‌فروشم. گفتم: شیرخشک بچه‌ات با من. هر وقت لازم شد به این شماره زنگ بزن. قبول نکرد. گفتم: شماره را حفظ کن شاید لازم بشود. گفت باشد؛ ولی می‌دانم که به خاطر نسپرد. تشکر کرد و رفت. وقتی گریه می‌کرد، چند بار گفت: لعنت بر من! لعنت بر من! انگار دیگر نفرین دیگران هم دلش را آرام نمی‌کرد... ➖آری ما در همچین مملکتی زندگی میکنیم @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
🌷 ❣گفتم:با این همه گناه چڪار مے توانم بڪنم؟ ✨مهربانم فرمود: 《الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده》 مگر نمے دانند خداست ڪه توبه را از بنده‌هایش قبول مےڪند🌷 @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
توو آسمون همیشه از یه ارتفاعی به بعد دیگه ابری وجود نداره،🌼🍀 پس هروقت آسمون دلت ابری شد با ابرها نجنگ فقط اوج بگیر🌼☘ @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
روزی مردی زیر سایه‌ی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به کدو تنبل‌هایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت: خدایا! همه‌ی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوته‌ای به این کوچکی می‌رویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی! همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد. مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا! خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمی‌کنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌