༻﷽༺
#یا_امام_رئوف_ع🌺🍃
قرار ما حرم توسٺ یا امام رضا(ع)
امید ما ڪرم توسٺ یا امام رضا(ع)
خوشا بہ حال دل عاشقے ڪه در هر حال
ڪبوتر حرم توسٺ یا امام رضا(ع)
#السلام_علیک_یاضامن_آهو🌹🍃
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🍃☘🍃☘
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒خدای خوبم🍃
🍒امروز 🍃
🍒دعایی از 🍃
🍒اعماق🍃
🍒وجودمان🍃
🍒مهربانا❣🍃
🍒شاد کن 🍃
🍒دلی را که🍃
🍒گرفته و🍃
🍒دلتنگه🍃 🍃
🍒بی نیازکن🍃
🍒کسی راکه🍃
🍒بدرگاهت🍃
🍒نیازمنده🍃
🍒امیدوارکن🍃
🍒کسی راکه🍃
🍒به آستانت🍃
🍒ناامیداست🍃
🍒بگیردستانی🍃
🍒که اکنون به🍃
🍒سوی تو 🍃
🍒بلند است🍃
🍒 مستجاب کن🍃
🍒امروزدعای🍃
🍒کسی روکه🍃
🍒صدایت🍃
🍒 میزند🍃
🍒حامی اون🍃
🍒دلی باش که
🍒تنهاشده 🍃
🍒پروردگارا !🍃
🍒امروزو🍃
🍒همیشه🍃
🍒سلامتی و🍃
🍒شادی🍃
🍒را مهمان🍃
🍒 دائمی🍃
🍒دلهایمان 🍃
🍒گردان 🍃
الهی آمین.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☔️☔️☔️🕊
مردم هرچه میخواهندبگویند
فقط رضایت امام زمانم مهم است...😍
در یكى از روزها، عدّه اى از دوستان امام رضا علیه السلام در منزل آن حضرت گرد یكدیگر جمع شده بودند و یونس بن عبدالرّحمن نیز كه از افراد مورد اعتماد حضرت و از شخصیّت هاى ارزنده بود، در جمع ایشان حضور داشت.
هنگامى كه آنان مشغول صحبت و مذاكره بودند، ناگهان گروهى از اهالى بصره اجازه ورود خواستند.
امام علیه السلام، به یونس فرمود: داخل اتاق برو و مواظب باش هیچ گونه عكس العملى از خود نشان ندهى؛ مگر آن كه به تو اجازه داده شود.
آن گاه اجازه فرمود و اهالى بصره وارد شدند و بر علیه یونس، به سخن چینى و ناسزاگوئى آغاز كردند.
در این بین حضرت رضا علیه السلام سر مبارك خود را پائین انداخته بود و هیچ سخنى نمى فرمود؛ و نیز عكس العملى ننمود تا آن كه بلند شدند و ضمن خداحافظى از نزد حضرت خارج گشتند.
بعد از آن، حضرت اجازه فرمود تا یونس از اتاق بیرون آید. یونس با حالتى غمگین و چشمى گریان وارد شد و حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت: یا بن رسول اللّه ! من فدایت گردم. من با چنین افرادى معاشرت دارم، در حالى كه نمى دانستم درباره من چنین خواهند گفت و چنین نسبت هائى را به من مى دهند.
امام رضا علیه السلام با ملاطفت، یونس بن عبدالرّحمان را مورد خطاب قرار داد و فرمود:
اى یونس ! غمگین مباش، مردم هر چه مى خواهند بگویند، این گونه مسائل و صحبت ها اهمیّتى ندارد، زمانى كه امامِ تو از تو راضى و خوشنود باشد هیچ جاى نگرانى و ناراحتى وجود ندارد.
اى یونس ! سعى كن، همیشه با مردم به مقدار كمال و معرفت آن ها سخن بگوئى و معارف الهى را براى آن ها بیان نمائى و از طرح و بیان آن مطالب و مسائلى كه نمى فهمند و درك نمى كنند، خوددارى كن.کاری نکن در عرش به خدا نسبت دروغ بدهند.!
اى یونس ! هنگامى كه تو دُرّ گرانبهائى را در دست خویش دارى و مردم بگویند كه سنگ یا كلوخى در دست تو است و یا آن كه سنگى در دست تو باشد و مردم بگویند كه درّ گرانبهائى در دست دارى، چنین گفتارى چه تاثیرى در اعتقادات و افكار تو خواهد داشت؟ و آیا از چنین افكار و گفتار مردم، سود و یا زیانى بر تو وارد مى شود؟!
یونس با فرمایشات حضرت آرامش یافت و اظهار داشت: خیر، سخنان ایشان هیچ اهمیّتى برایم ندارد.
امام رضا علیه السلام مجدّدا او را مخاطب قرار داد و فرمود:
اى یونس، بنابر این چنانچه راه صحیح را شناخته، همچنین حقیقت را درك كرده باشى و نیز امامت از تو راضى باشد، نباید افكار و گفتار مردم در روحیّه، اعتقادات و افكار تو كمترین تاثیرى داشته باشد؛ مردم هر چه مى خواهند، بگویند.
📚بحارالا نوار: ج 2، ص 65، ح 5، به نقل از كتاب رجال كشّى.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#اسامي_ياران_شيطان
در سفینة البحار آمده است که شیطان یارانی دارد که برای وسوسه انسان ها به او یاری می رسانند. این شیاطین در هر موقعیت زمانی و مکانی، در خدمت ابلیس هستند تا او را به اهدافش برسانند. اسامی آنان از این قرار است:
1_ ولهان؛ انسان را در طهارت و نماز وسوسه می کند و به شک می اندازد که این نماز باطل است
2_هفاف؛ ماموریت دارد که در بیابانها و صحراها انسان را اذیت کند و برای ترسانیدن او را به وهم و خیال اندازد یا به شکل حیوانات گوناگون به نظر انسان درآید
3_ زلنبور؛ موکل بازاری هاست. لغویات و دروغ، قسم دروغ و مدح کردن متاع را نزد آنها زینت می دهد.
4_ ثبر؛ در وقتی که مصیبتی به انسان وارد می شود، صورت خراشیدن، سیلی به خود زدن، یقه و لباس پاره کردن را برای انسان پسندیده جلوه می دهد.
5_ابیض؛ انبیا را وسوسه می کند - یا ماءمور به خشم در آوردن انسان است و غضب را پیش او موجه جلوه می دهد و به وسیله آن خونها ریخته می شود.
6_اعور؛ کارش تحریک شهوات در مردان و زنها است و آنها را به حرکت می آورد! و انسان را وادار به زنا می کند
(اعور، همان شیطانی است که بر صیصای عابد را وسوسه کرد تا با دختری زنا کند.)
7_داسم؛ همواره مراقب خانه هاست. وقتی انسان داخل خانه شد و سلام نکرد و نام خدا را بر زبان نیاورد، با او داخل خانه می شود و آن قدر وسوسه می کند تا شر و فتنه ایجاد نماید
8_مطرش؛ کار او پراکندن اخبار دروغ یا دروغ هایی است که خود جعل کرده؛ در حالی که حقیقت ندارند.
9_قنذر؛ او نظارت بر زندگی افراد می کند. هر کس چهل روز در خانه خود طنبور داشته باشد؛ غیرت را از او بر می دارد، به طوری که انسان در برابر ناموس خود بی تفاوت می شود.
10_دهار؛ ماءموریت او آزار مؤمنان در خواب است. به طوری که انسان خواب های وحشتناک می بیند، یا در خواب به شکل زنان نامحرم در می آید و انسان را وسوسه می کند تا او را محتلم کند.
11_قبض؛ وظیفه او تخم گذاری ست. روزی سی عدد تخم می گذارد. ده عدد در مشرق و ده عدد در مغرب و ده عدد زمین، از هر تخمی عده ای از شیاطین و عفریت ها و غول ها و جن بیرون می آیند که تمام آنها دشمن انسان اند.)
12_تمریح؛ امام صادق علیه السلام فرمودند: برای ابلیس - در گمراه ساختن افراد - کمک کننده ای به نام (تمریح) وی در آغاز شب بین مغرب و مشرق به وسوسه کردن، وقت مردم را پر می کند.
13_قزح؛ ابن کوا از امیرالمؤمنین علیه السلام از قوس و قزح پرسید، حضرت فرمود: قوس قزح مگو؟! زیرا نام شیطان (قزح) است بلکه بگو قوس اله و قوس الرحمن
14_زوال؛ مرحوم کلینی از عطیة بن المعزام روایت کرده که وی گفت: در خدمت حضرت صادق علیه السلام بودم و از مردانی که دارای مرض (ابنه) بوده و هستند یاد کردم. حضرت فرمود: (زوال) پسر ابلیس با آنها مشارکت می کند ایشان مبتلا به آن مرض می شوند.
15_لاقیس؛ او یکی از دختران شیطان و کارش وادار کردن زنان به هم جنس بازی است او مساحقه را به زنان قوم لوط یاد داد.
16_متکون؛ شکل خود را تغییر می دهد و خود را به صورت بزرگ و کوچک در می آورد و مردم را گول می زند و این وسیله آنان را وادار به گناه می کند.
. 17_مذهب؛ خود را به صورت های مختلف در می آورد، مگر به صورت پیغمبر و یا وصی او. مردم را با هر وسیله که بتواند گمراه می کند.
18_خنزب؛ بین نمازگزار نمازش حایل می شود؛ یعنی توجه قلب را از وی برطرف می کند. در خبر است که: عثمان بن ابی العاص بن بشر در خدمت حضرت رسول صلی الله علیه و آله عرض کرد: شیطان بین نماز و قرائت من حایل می شود - یعنی حضور قلب را از من می گیرد - حضرت جواب داد: نامش شیطان (خنزب) است. پس هر زمان از او ترسیدی به خدا پناه ببر.
19_مقلاص؛ موکل قمار است. قمار بازها همه به دستور او رفتار می کنند. به وسیله قمار و برد و باخت اختلاف و دشمنی در میان آنان به وجود می آورد.
20_طرطبه؛ از دختران آن ملعون می باشد. کار او وادار کردن زنان به زنا است و هم جنس بازی را هم به آنان تلقین می کند.
#سفينة_البحارج١ص٩٩_١٠٠
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مردي نزد ابوذر آمد و چهار سؤال کرد و جواب آن را خواست، او پرسيد:
1- چرا ما مرگ را دوست نداريم، و از آن وحشت داريم؟
جواب ابوذر: زيرا شما دنيا را آباد کرده ايد و آخرت را ويران نموده ايد، از اين رو دوست نداريد از خانه ي آباد به خانه ي ويران برويد.
2- به نظر شما بعد از مرگ چگونه به آن دنيا و در نزد خدا مي رويم؟
جواب ابوذر: ورود نيکوکاران مانند ورود مسافر به خانه ي خود مي باشد، ورود بدکاران مانند غلام فراري است که او را نزد آقايش برگردانند.
3- مقام ما را در پيشگاه خدا چگونه است؟
جواب ابوذر: اعمال خود را در برابر قرآن بسنجيد«نيکوکاران در نعمتهاي الهي هستند، و بدکاران در دوزخند.»13 و 14 سوره ي انفطار
4- آيا ما مشمول رحمت الهي مي شويم؟
خدا در قرآن آيه ي 56 سوره ي اعراف مي فرمايد: «همانا رحمت خداوند به نيکوکاران، نزديک است.»
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✳️منتظران ظهور
👌خیلی جالبه
بارداري طاووس👇👇
در یکی از معروفترین دانشگاه های جانور شناسی در هند تحقیقی صورت گرفت مبنی بر نحوه جفت گیری و تولید مثل طاووس .
یک جفت طاووس را در قفس بزرگی قرار دادن و یک نگهبان نیز گذاشتند تا لحظه جفت گیری را ثبت کند .
روزها گذشت و یک روز طاووس ماده تخم گذاشته بود . همگان در تعجب بودند .
نگهبانان که به صورت شیفت بوده اند گفتند محاله : چون ما جفت گیری مشاهده نکردیم .
مسئولین و دانشجویان تصمیم گرفتن که با دوربینهای پیشرفته این دو طاووس را کنترل کنند .
شصت و یک روز گذشت ... هیچ جفت گیری مشاهده نشد ... ولی باز هم طاووس ماده تخم گذاشت . همه با تعجب به دنبال جواب این معما. طاووس هر شصت و یک روز میتواند یک تا سه تخم بگذارد .خبر پیچید ...
تیم تحقیقاتی جانور شناسان از سراسر دنیا رفتند هند . همه اذعان داشتند که تا حالا جفتگیری طاووس را ندیده اند . تحقیقات پیچیده تر شد ولی بی فایده بود .
بعد از یک سال جوانی از دانشجویان که اهل بلژیک بوده به تیم تحقیق میگوید . جواب معما در نهج البلاغه علی ابن ابی طالب نوشته شده . من اون کتاب را مطالعه کردم و این مطلب را اونجا دیدم در خطبه ای به نام طاووس .
تحقیقات شروع شد و نهج البلاغه را اوردند . خطبه طاووس چنین نوشته شده :
شگفتا از خلقت طاووس که با اراده خدا باردار میگردد بدین گونه که طاووس ماده پرهای خود را باز میکند و طاووس نر از عظمت الهی اشک از چشمانش جاری شده .
طاووس ماده نزدیک نر میگردد و یک قطره از اشک او میخورد و باردار میگردد و پس از شصت و یک روز تخم گذاری میکند .
تیم تحقیقات فیلمهارو لحظه به لحظه چک میکنند و این واقعیت را میپذیرند . .....
حضرت علی
خطبه 165به نام طاوس
بخوانيد ، بدن رابه لرزه درمياوردوتجلي عظمت ذات سبحان است .
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوردوارد یادت نشه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✨خداوند ميفرمايند:
ای فرزند آدم تو را در شکم مادرت قرار دادم و صورتت را پوشاندم تا اینکه از رحم متنفر نگردي
صورتت را به سمت پشت مادرت قرار دادم تا بوي غذا و معده تو را نيازارد!
برایت متکا در سمت راست و چپ قرار دادم که در راست کبد و در سمت چپ طحال ميباشد تا بيارامي.
بر تو در شکم مادر نشست و برخواست را آموزش دادم.
آیا کسی غیر از من را تواناي چنین کاری هست؟؟
وقتی مدت حمل به پایان رسيد و مراحل آفرينشت تکمیل گرديد.
بر فرشته مامور بر ارحام امر کردم که تو را از رحم خارج و با نرمش بالهایش به دنيا وارد کند.
دندانی که چیزی را ريز کند نداشتي!!
دستی که بگيرد و قبض کند نداشتي!!
قدم و گامي برای سعی و رفتن نداشتي!!
از دو رگ نازک(پستانها)در سينه مادرت طعامي بصورت شيرخالص که در زمستان گرم و در تابستان سرد باشد برايت غذا قرار دادم
مهر و محبتت بر قلب پدر و مادرت قرار دادم تا تو را سير نميکردند خود سير نميشدند.
و تا تو را نمي آسودند خود استراحت نمیکردند!
اما وقتی پشتت قوت گرفت و بازوانت پرتوان شد به مبارزه من قیام نمودی در خلوت نافرمانی من کردی و از من حيا ننمودي!!!
اما باز هم و با همين صورت: اگر بخواني مرا اجابتت کنم.
و اگر از من بخواهی و سؤالم کنی بدهمت و برآورده کنم!!!
اگر بسويم بازآیی ميپذيرمت!!!
شگفتا از تو اي فرزند آدم هنگامیکه متولد شدي در گوشت اذان گفتند بدون نماز؛ و هنگام مرگت نماز بر تو اقامه شد بدون اذان !!!
شگفتا بر تو اي فرزندآدم هنگام تولد ندانستي چه کسی تو را از شکم مادر خارج گردانيد و هنگام مرگ ندانستی چه کسی تو را بر قبر وارد نمود!
شگفتا اي ابن آدم هنگام تولد غسل و نظافت شدی و هنگام مرگ نيز غسلت دادند و نظافتت کردند
بجاست که از صمیم قلب بگوئیم:
اشهدان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله
نشر این پیام صدقه جاریه هست
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوردوارد یادت نشه
✳️منتظران ظهور
#داستانک_معنوی
داستان قابل تامل داوود و حزقیل ع
حضرت داود ع هنگامی که زبور را تلاوت میکرد، کوهها و سنگها و پرندگان، پاسخ وی را میدادند.
روزی آن حضرت به کوهی رسید که پیامبر عابدی به نام حزقیل ع در آنجا بود، چون آوای کوهها و آواز درندگان و پرندگان را شنید، دانست که وی داود ع است.
حضرت داود به حزقیل ع گفت: «ای حزقیل آیا هیچ گاه قصد گناه کردهاى؟»حزقیل ع گفت: نه.
داود ع گفت: آیا از این عبادتِ خداوند تو را عُجبی رسیده است؟ حزقیل گفت: نه.
داود گفت: آیا دل به دنیا دادهای و شهوات و لذّات دنیا را دوست داشتهاى؟ حزقیل گفت: آرى، گاهی بر دلم راه یافته است
داود علیهالسلام گفت: وقتی چنین حالتی پیدا میشود چه میکنى؟
🔴حزقیل علیهالسلام گفت: «من به این درّه میروم و از آنچه در آن است عبرت میگیرم».
🔥حضرت داود ع به آن درّه رفت و به ناگاه تختی از آهن دید که جمجمه و استخوانهای پوسیدهای بر آن و لوح آهنینی نیز آنجا بود که نوشتهای داشت، داود ع آن را خواند، و دید که بر آن نوشته شده است:
🔥من، اَرْوَیِ بْنِ سَلَمْ هستم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر ساختم و بسیار فساد کردم آخر کارم این شد که:
خاک شد بسترم
و سنگ شد بالِشم
و کرمها و مارها همسایگانم هستند!
پس هر که مرا بنگرد،
به دنیا فریفته نشود.
📚امالى صدوق ص 61.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
ا﷽🌻﷽🌻﷽
ا🌻﷽🌴﷽
ا﷽🌴﷽
ا🌻﷽
ا﷽
ا🌻 کشف یک اشتباه در قرآن
تعدادی از دانشمندان جمع شدند تا با تحقیق در متن قرآن ؛ خطا و اشتباهی در آن بیابند و به این ترتیب قرآن را رد کنند!!
لذا بسیار در متن قرآن و کلمات آن دقت کردند تا اینکه به این آیه رسیدند که در مورد داستان حضرت سلیمان است که وقتی مورچه ای لشکر حضرت سلیمان را میبیند به سایر مورچه ها میگوید: پناه بگیرید تا لشکر سلیمان شما را خرد نکنند (لایحطمنکم) در حالی که: این کلمه در زبان عربی فقط در مورد خرد شدن شیشه به کار میرود اما مورچه ها آن را درباره ی خود بکار برده اند!
پس این اشکالی است که میتوان به متن قرآن گرفت!!
بعد از آن یک دانشمند استرالیایی در تحقیقات علمی خود کشف کرد که: بیش از 75 درصد از غشای خارجی بدن مورچه ها را شیشه تشکیل میدهد و با کشف این معجزه ی قرآن بلافاصله به اسلام ایمان آورد و مسلمان شدنش را اعلام نمود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌻
﷽
🌻﷽
﷽🌴﷽
🌻﷽🌴﷽
﷽🌻﷽🌻﷽
🌹🔥🌹🔥🌹🔥🌹🔥🌹#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت شش🍃
نویسنده: #سیینباا☺
کم کم خوابگاه خالی شد.. بچها اکثرا رفتن خونه از اتاق ما فقط من مونده بودم چون راهم دور بود ترجیح دادم بمونم خوابگاه و درسامو بخونم یعنی علی گفته بود بمونم بهتره به درسام میرسم و میرم دنبال کارای انتقالیم!
صبح تا شب درس میخوندم و شبها زود میخوابیدم که بتونم طول روز رو بیدار بمونم..
اونقد این ده روز تنها مونده بودم که وقتی زهرا وارد اتاق شد عین آدمای دیوونه و افسرده پریدم تو بغلش و زار زار گریه کردم!
شاید یه ربع ده دقیقه زهرا اجازه داد تو بغلش بمونم بعدش با خوش رویی صورتم رو پاک کرد و گفت؛ آماده شو بریم پیتزا بزنیم ناهار😎
اونقدر خوشحال شدم که سه دقیقه بیشتر طول نکشید اماده شدنم!
+چرا انقدر خودتو اذیت میدی سها؟! کی گفته باید انقدر درس بخونی؟!
_زهرا من میخام درس بخونم نفر اول بشم پاشم برم شهر خودمون نمیخوام اینجا بمونم ، خانوادم به اینجا موندنم دلشون راضی نیست!
اصلا نمیتونم تحمل کنم!
_خب رفتی دنبال کارای انتقالیت؟!
میخوای امروز باهم بریم آموزش؟!
با پیشنهاد زهرا؛ رفتیم آموزش.. وقتی صحبت کردم گفتن از طرف اونا مشکلی نیست اما بعیده که دانشگاه مقصد این اجازه رو بده!
انگاری ته دلم خالی شد یعنی چی اخه پس تکلیف منچی بود!
وقتی علی رو در جریان گذاشتم گفت؛ مشکلی نیست و میره صحبت میکنه!
ولی آموزشِ دانشگاه خودم بازهم بهانه آوورد..
روزهای امتحانم رسید و من فکرم درگیر انتقالیم بود که انگاری قصد جور شدن نداشت..
با این حال یکی پس از دیگری با موفقیت پشت سر گذاشتم..
یه روز بعد از امتحان؛ سحر ازم خواست بریم پیش داییش تا راهنماییم کنه!
بالاخره گفت یه دایی اینجا داره که از قرار معلوم ترم بعد هم باهاش کلاس داشتیم!
رفتیم نیم طبقه ی قسمت اداریِ دانشگاه اتاق اساتید و درِ اخر اتاق دایی سحر بود..
بعد از تقه ای که به در زدیم وارد شدیم..
زودتر از من سحر سلام و داد و با معرفی من به عنوان دانشجوی برتر ترممون و معرفیِ داییش به عنوان ″استاد سپهر صادقی″ دکترای فقه و مبانی حقوق و استاد راهنما، اجازه خواست که بشینیم!
+خوشبختم خانوم درویشان پور! درخدمتم، امرتونو بفرمایید!!؟
از ادبی که استاد صادقی توی کلامشون به کار بردن یکم استرس گرفتم و با دستپاچگی گفتم؛
_اومممم خب چیزه یعنی چجوری بگم استاد من درخواست انتقالی دادم به شهر خودمون؛ دانشگاه مقصد مشکلی ندارن اما آموزش دانشگاه خودمون این اجازه رو بهم نمیدن!
نمیدونم چیکار کنم این شد که با پیشنهاد سحرجان اومدیم و مزاحم شما شدیم!
تمام مدت با دقت به حرفام گوش میدادن!
و در اخر گفتن خودشون پیگیر کارم میشن ولی بعید میدونستن که موافقت بشه چون من دانشجوی برتر دانشگاه بودم و چه بد که نتیجه ی تلاشم معکوس بود!
وقتی اومدیم از اتاقش بیرون سحر گفت: جور میشه ایشالا تو به دایی اعتماد کن!
دایی سحر، یا همون استاد صادقی؛ تو نگاه اول اونقدر جذاب به نظر میرسید که نقش صورتش تو ذهنم به وضوح موندگار شد!
صورت گرد و پُر، چشمایِ روشنِ قهوه ای با موهایی که همرنگ چشماش بود و لَخت یه طرف افتاده بود و در آخر ته ریشی که ازش یه چهره ی قابل اعتماد ساخته بود!
تـه دلم احساسی داشتمشبیه ناامیدی!
انگاری میدونستم نمیشه!
که متاسفانه یا خوشبختانه بعد از آخرین امتحان؛ سحر گفت؛ استاد صادقی گفتن که دانشگاه به هیچ وجه این اجازه رو به من نمیده و نتیجه اینکه باید چهار سال این دانشگاه و این شهر غریب رو تحمل کنم!
و چه کسی میدونست که شهرِ دو روز دورتر از خونمون، حامل چه اتفاقای عجیب و غریبی برای من خواهد بود!
امتحانا تموم شد و من برای استراخت بین دو ترم برگشتم خونه، شهرم، تو دلِ خوانواده م!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌹🔥🌹🔥🌹🔥🌹🔥🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🍃💓🍃💓🍃💓🍃💓#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتهفت🍃
نویسنده: #سیینباا☺
بالاخره قطار تویِ ایستگاه راه آهن شهرمون توقف کرد و من انگار پرنده ای که آزاد شده و از قفس فرار کرده باشه..
بین جمعیت میگشتم که هرچه زودتر علی رو پیدا کنم..
دلم یه آغوش امن میخواست، یکی که یادم ببره دلتنگیامو دور بودنامو..
دیدمش کنار آبسردکن ایستگاه ایستاده بود و گوشیش کنار گوشش بود، همونموقع گوشیم زنگ خورد فهمیدم علیه ، جواب ندادم..
+سلام داداشیم :)
برگشت سمتم و لبای خیلی خندون، دستاشو از هم باز کرد همونطور که در آغوشم گرفت گفت؛
_سلام عزیز داداش! رسیدنت بخیر! دلم یذره شده بود برات!
بغضم گرفت از مهربونیش از دلگرمی که بهم میداد از حس امنیتی که کنارش داشتم!
رفتیم خونه.. برنامه ام با مامان بابا و زن دایی هم همین بود که یک دل سیر موندم تو بغلشون و چیزی که نصیبم شد ارامش محض بود!
دایی و پروانه هنوز نیومده بودن خونه.تا من یه استراحت کوچیک کردم و برگشتم؛ اونا هم اومده بودن و شرایط یه دورهمی خوب فراهم شده بود!
+پس تبریز موندگار شدی دایی جان؟!
با حسرت گفتم؛ اینطور که معلومه!
+غصه نخور بابا حالا که رفتی دیگه چم و خم کار اومده دستت بمونی راحتتری..
_تو که از دل من خبر نداری آقا محسن یه چیزی میگیا..
+خب مامان جان سها تمام تلاششو کرده دیگه میخواستین چیکار کنه! گاهی وقتا نمیشه عزیزدلم!
راست میگفت علی، گاهی نمیشه که نمیشه!
از درس خوندنای شبانه روزیم بگیر تا حرف زدنم با اساتید، نشد که نشد!
کسی چه میدونست چی در انتظار منه، زندگی چهار ساله ی من هم تو اون شهر و اون رشته ی ناخواسته رقم خورده بود و من مطاع بودم..
ترجیح دادم به روزهاے پیش روم فکر کنم روزای قشنگی که باخانوادم قرار بگذرونم و خوشحال باشم
روزایی ڪه آخرین خنده های از ته دلم روداشتم❤️
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💓🍃💓🍃💓🍃💓🍃💓#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💕❣💕❣💕❣💕❣💕#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتهشت🍃
نویسنده: #سیینباا☺
روزای خوبم در ڪنار مامان بابای خوبم تموم شد و باز هم با کوله باری از دلتنگی راهی شهر غریب شدم و دوباره شروع ترم جدید!
از روز اول کلاسابرگزار شد..
از صبح بین بچها و علی الخصوص دخترا پچ پچ بود که استاد ساعت دوم روز شنبه یه جوون جذاب و مجرده..
به حرفاشون پوزخند میزدم، واقعا اینا به چیزایی که فکر نمیکردن..
کنجکاو بودم بدونم کیه و چه شکلیه، اما به مخ زنی فكر نمیکردم اونم استاد اونم منه دانشجو برتر :)
اما این بین سحر عجیب ساکت بود و به حرفا میخندید، خب اون متاهل بود و نیازی نبود درباره این چیزا صبت کنه..
فقط بین حرفای بچها، چندباری تاکید داشت که این استاد مورد اخلاقی داره که ساناز یکی از همکلاسیامون که چندان دختر جالبی نبود میگفت؛
_باو هرچی تجربه ش بیشتر باشه ما خوشبحال تریم😐
سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم؛
خیلی بچه این خیلی!
سحر خندید و زهرا دوستم، دستم رو گرفت و گفت؛ بریم که این حرفا به من و تو نمیخوره :)
سحر اعتراض گونه رو به زهرا گفت: عههه زهرا کجا میرین خب یعنی چی داریم میخندیم!
زهرا عصبانی برگشت سمتشو گفت؛
ببین سحر من و سها مال این حرفای مسخره و بی حیایی نیستیم!
سحر بلند خندید، جوریکه چند نفری که توی سالن بودن، برگشتن نگاهمون کردن!
+بیخی باو مسخره س!
دستمو گذاشتم روی دهان سحر و گفتم؛
هیس آبرومونو بردی! ببین اون پسره پارسا چطور نگاهمون میکنه!
سحر شیطون شد و با چشم و ابرو اشاره کرد دستمو از روی دهانش بردارم!
قصدشو میدونستم باز میخواست بگه آقای پارسا دور و برت میپلکه نکنه خبریه کلک..
چه ساده بود که فکر میکرد با دوتا جزوه رد و بدل کردن میشد که خبری بشه..
بالاخره این استادِ چه چه و بح بح وارد کلاس شدند و در عین ناباوری دایی سحر بود اقای "سپهرصادقی"
نگاه تعجب امیزم رو دوختم به سحر، چشمکی زد و زیر لب گفت؛خاطرخواه داره خو!
به رسم باقی کلاس ها استاد با ما و ما با استاد اشنا شدیم..
ساناز بازلودگیش گل کرده پرسید؛ استاااد ترمو چطور میبینید با جمع ما؟؟
سبڪ بازیاش برای من غیرقابل تحمل بود اما خندیدم بقول خودش استارت مخ زنی رو زده بود!
اما جواب استادِ درظاهــر معتقد؛ چشمای گشادم رو گشادتر کرد:
ڪنار میایم باهاتون خانوم ساناز..
و ساناز سر خوش ازموفقیت انگشت شصت خوش رو به نشونه ی لایڪ نشون داد..
تا پایان ڪلاس اقای صادقے اقتدار خودش رو با اخراج ساناز از کلاس، نشون داد و باعث شد بقیه حساب کاردستشون بیاد و وقت کلاس رو بذله گویی نگذرونن..
شخصیتِ مبهم آقای صادقی تعجبم رو برانگیخته بود اما دوست نداشتم از سحر بپرسم؛ همیجوریشم نزده میرقصید!
ترجیح دادم شناخت استادِ با اقتدار و جذابِ بر سر زبان افتاده ی این روزها رو موکول کنم به روز های بعد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💕❣💕❣💕❣💕❣💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💛💕
💕
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۹🍃
نویسنده: #سیـیـنباقـرے ☺
تو این چند روز هر موقع زنگ میزدم خونه، مامان گوشی رو برنمیداشت هرچقدر میپرسیدم مامان کجاست علی و بابا دست به سرم میکردن میدونستم کع دارن دست به سرم میکنن!
اخه سه روز بشه و مامان هربار دستش بند باشه یا خونه نباشه که بتونه بامن حرف بزنه؟
دیگه داشتم کلافه میشدم که زنگ زدم پروانه و هرطور ڪه شده بود قضیه رو از زیر زبونش کشیدم..
تازه اینجا بود ڪه فهمیدم بدبختی یعنی چی!
دنیا دور سرم میچرخید!
مامانم یه هفته س درد قلب امونش رو بریده بود ، رو تخت بیمارستان افتاده بود من خبر نداشتم..
حالام که خبر دار شدم، باید بمونم و تکون نخورم!
علی میگه تکون نخور..
بابا میگه تکون نخور..
دایی میگه بذار دلواپس اومدن تو نباشیم..
+دایی جان بمون، مامانتم خوب میشه، یعنی خوبه بهتر میشه!
-دایی مامانم!!
+گریه نکن سها جان، دایی بمن اعتماد نداری؟؟
اعتماد داشتم دایی راست میگه..
حتما مامان خوب میشه!
ولی کو دلی که آروم بگیره اخه..
دو سه روز پر استرسی برام میگذشت دایم گوشی دستم بود با علی و پروانه حرف میزدم!
دلداریم میدادن..
صبح با آقای صادقی کلاس داشتم و موقع نماز نخوابیده بودم..
بعد از نماز چشمام گرم شده بود که زهرا صدام زد..
باید زود میرفتیم ، استاد حساس بود به دیر رفتن..
مانتو کرم رنگمو پوشیدم و تندی رفتم بیرون تا به زهرا برسم!
اونقدر گیج بودم که چند بار نزدیک بود با مخ برم تو زمین..
سر کلاس هم دودقیقه ای یک بار سرمو میذاشتم روی صندلی بخوابم..
+خانوم درویشان پور یعنی انقد کمبود خواب دارین که آوردین سر کلاس!
استاد صادقی عصبانی بود و وقتی عصبی میشد خیلی ترسناک میشد..
سحر سعی کرد مداخله کنه و هی پشت سر هم میگفت استاد ببینید استاد سها چیزه!
وقتی از خواست برم بیرون و برگردم تا خوابم بپره اونقدری جدیت داشت، که باعث بشه کل سالن رو اشک بریزم تا برم و برگردم!
وقتی نشستم کنار سحر آروم گفت؛ گریه کردی؟؟
دیوونه!
جوابشو ندادم..
تا اخر کلاس تمرکز نداشتم و فقط نگاهم به استاد بود که فکر کنه گوش میدم..
استاد هم هراز گاهی نگاهم میکرد!
ساعت کلاس که تموم شد استاد صدام زد که بمونم..
همونطور که وسایلاشو جمع میکرد و به طرف در میرفت گفت؛
ببینید خانوم، تحت هر شرایطی که باشید، رعایت تمام اصولِ ادب سر کلاس بنده واجبه،متوجه این که!
دفعه ی بعد بدتر برخورد میشه!
روزخوش!
در عین ناباوری گذاشت و از کلاس رفت بیرون!
چرا فڪر میکردم ازم عذرخواهی میکنه!
اونقدر ضعیف و حساس شده بودم که بشینیم روی اولین صندلی و اشک بریزم!
اما خب عصر با خبری که علی بهم داد کل اون اتفاق تلخ رو فراموش کردم!
خبری که تهش شد صدای قشنگ مامانم:
+خوبم سهای من!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💞💌💞💌💞💌💞💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💜💕
💕
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتده🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
نیمه های ترم دو رو میگذروندم، این روزها همه چی سرجای خودش بود و من هم خوشحال و سرحال تر از همیشه درسامو میخوندم امتحانام رو با موفیقت پاس میکردم.
همچنان اسم سها درویشان پور ورد زبون همه بود و این باعث افتخار من شده بود..
سه شنبه ساعت دو تا چهار کلاس "اصول جزا" داشتیم!
درس مورد علاقه م بود که باعث میشد فعالتر و پویا تر از همیشه حاضر بشم!
امروز هم مثل هفته های قبل نبض کلاس به دستم بود و هرسوالی به ذهنم میرسید از استاد میپرسیدم!
استاد اونقدر به هیجان اومده بود که هربار بحث جدیدی رو باهام آغاز میکرد!
اما ای کاش هیچوقت نگفته بود که برم درباره جزا و حقوق ضایع شده ی زن در اسلام از نڟر کارشناسان غربی بررسی کنم!چند روزی کلافه و سر در گم بودم اونقدری که همکلاسیام دلداریم میدادن..
تنبل نبودم اما تحقیق بزرگی بود برای منه ترم دویی..
سختتر شد وقتی فهمیدم این موضوع پایان نامه ی ترم بالاتریاست..
هرکسی پیشنهادی میداد برای کمک کردن بهم..
حتی آقای پارسا که بعد از من جزء دانشجوهای برتر کلاسمون بود!
+خانوم درویشان پور میخوای همکاری کنیم بخدا کمکتون میکنم البته حمل بر جسارت نشه!
چون حمل بر جسارت کردم پیشنهادش و رد کردم و ترجیح دادم به حرف سحر فکرکنم!
+میگم سها دایی من هرچقدرم خل باشه تو تخصصش عالیه! میخوای ازش کمک بگیری؟
ازش بدم میومد عمرا اگه از اون کمک میگرفتم!
اما وقتی چند روز گذشت و به نتیجه نرسیدم بعد از کلنجار وحشتناکی که با خودم رفتم، از سحر خواستم از استاد صادقی برام وقت بگیره!
نمیدونم بگم از بخت بلندم یا از بدشانسیم بود که اقای صادقی قبول کردن و من دو روز بعد تنها رفتم دفترشون!
+سلام خانوم خوب هستین؟
-متشکرم استادشرمنده کهــ
+دشمنتون، درخدمتم!!
استاد شروع کردن اندازه ی یک ساعت برام توضیح دادن..
ازاسترسم کم شد انگاری فهمیدم باید چیکار کنم..
اما با حرفی که قبل از خارج شدنم از اتاق زد کلا پشیمون شدم!
+خانوم درویشان پور سعی کنید هیچوقت از کسی متنفر نباشید حتی توی ذهنتون!
ممکنه کارتون گیر کنه بهش!
روز خوش!
سطل آب یخ بود روی سرم!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭
♥❤♥❤♥❤♥❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت پندآموز
#فرصتها_میگذرد.....قدر بدانید
روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت.
پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان. نالان و گريان.
پرسيد: مادر چرا گريه مي كني؟
پيرزن گفت:
فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت.
داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟
پيرزن جواب داد:350 سال!!
داوود گفت: مادر ناراحت نباش.
پيرزن گفت: چرا؟
پيامبر فرمود:
بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند
كه بيش از صد سال عمر نميكنند.
پيرزن حالش دگرگون شد
و از داوود پرسيد:
آنها براي خودشان خانه هم ميسازند،
آيا وقت خانه درست كردن دارند؟
حضرت داوود فرمود:
بله آنها در اين فرصت كم
با هم در خانه سازي رقابت ميكنند.
پيرزن تعجب كرد و گفت:
اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را
به #خوشی و خوشحال کردن #دیگران ميپرداختم.
🔸برچرخ فلک مناز که کمر شکن است
🔸بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است
🔸مغرور مشو که زندگی چند روز است
🔸در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
📕حکایت پندآموز
لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ، ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ!
ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ!
ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی خبر
ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔﺮﺍﻥ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ!
ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی، ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻧﯿﺴﺖ!
ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ را ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ.
ﻭلی ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ فرﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ!!!
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ!
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ...
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ رفتار ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ "ﻧﯿﺖ" ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، "ﻋﻤﻞ" ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ!
ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!!!!
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ "ﻧﯿﺖ" ﻭ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ!!!
بهشت را به بها دهند نه به بهانه...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سی_نهــم
✍کنار دیوار استاده بودم و گوشه ی چادرم رو مدام توی دست مچاله می کردم و باز می کردم، پر بودم از استرس.
هنوز نمی دونستم کاری که می خوام بکنم درسته یا غلط! مطمئن بودم پشیمون میشم اما خب باید وجدانم رو راحت می کردم.
کلافه بودم، به ساعت مچیم نگاه کردم، ظهر بود و صدای اذان چند دقیقه ای می شد که قطع شده بود... می دونستم عمو حالا رفته مسجد و بعدم میره خونه برای ناهار و چرت بعدازظهرش. با قدم های کوتاه اما محکم راه افتادم سمت مغازه. توی نظر اول کسی رو ندیدم اما خوب که گوش دادم صدای طاها رو شنیدم. گوشه ی سمت راست مغازه پشت یه دیوار پیش ساخته سجاده پهن کرده بود و انگار داشت دعای بعد نمازش رو می خوند. وقتی تو اون حالت دیدمش یه لحظه دلم لرزید... اما من ناقص بودم! باید تلقین می کردم تا واقعیت رو بپذیرم. مجبور بودم که با خیلی چیزا کنار بیام و از خیلی چیزا بگذرم.
نشستم روی صندلی چرم پایه کوتاه کنار میز و چشم دوختم به کفش های مشکی پام. نفس های آخرش بود، اما کجا دل و دماغ خرید داشتم من؟
خیلی تحت فشار بودم، هنوز هیچی نشده بغض کرده بودم و منتظر یه تشر بودم تا بشم ابر بهار و وسط مغازه های های بزنم زیر گریه...
_شما کجا اینجا کجا ریحانه خانوم؟!
صدای پر از تعجبش رو که شنیدم سر بلند کردم. هیچ وقت اینجوری با دقت نگاهش نکرده بودم. سنی نداشت اما خط اخم روی پیشونیش داشت عمیق می شد!
موهایی که روی پیشونیش ریخته بود رو داد عقب و منتظر جوابم موند. عجله ای نداشتم چون آدم شجاعی نبودم!
آستین پیراهن مردونه آبی رنگ تنش رو تا آرنج بالا زده بود و جانماز تا شده توی دستش بود. انگار شک کرده بود که گفت:
_خیره ایشالا!
باید یه حرفی می زدم. دهن باز کردم و زیرلب سلام گفتم. نشست چند صندلی اون طرف تر و جواب داد:
_علیک سلام. اتفاقی افتاده؟
_اتفاق؟ نمی دونم...
_زنعمو خوبه؟ ترانه؟
_خوبن اما من... من باید باهات... باهاتون... حرف بزنم
داشتم جون می کندم و بخاطرش از دست خودم کفری بودم. آروم یه جمله یا شاید آیه گفت و بعد شنیدم:
_گوشم با شماست
کیفمو باز کردم و قرآن کوچیکم رو گذاشتم روی میز.
_میشه قسم بخوری که هر چی شنیدی بین خودمون بمونه؟
چشماش چهارتا شده بود. عقلم نمی رسید کارم خوبه یا بد! فقط توقع داشتم چون دوستم داره بی چون و چرا قبول کنه.
_نیازی به این کارا نیست دخترعمو. چشم بین خودمون می مونه
_نه! اینجوری نمیشه. خیالم راحت نیست
_مرده و قولش
_اما...
_به من اعتماد نداری؟
_این روزا به هیچی اعتبار نیست...
طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌷🌷🌷
فشار قبر چیست؟
بخونید خیلی جالبه
استادالهی قمشه اي، فیلسوف بزرگ جهانی اینگونه می گوید:
که مرگ واقعی چگونه است وفشار قبر چیست؟
آیا فشار قبر واقعیت دارد؟
استادالهی قمشه اي
جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ قطعی ، در کسری از ثانیه انجام میشود . این لحظه چنان سریع اتفاق می افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمیکند . یکی از شیرین ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم میباشد . یه حس سبک شدن و معلق بودن .
بعد از مرگ اولین اتفاقی که می افتد این است که روح ما که بخشی از آن هاله ذهن است و در واقع آرشیو اطلاعات زندگی دنیوی اوست شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ میکند و تصاویر بصورت یک فیلم برای روح بازخوانی میشود . شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است . زمان در واقع قرارداد ما انسانهاست . این ما هستیم که هر دقیقه را 60 ثانیه قرارداد میکنیم . اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است .
با مرور زندگی ، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب میشود، وابستگیهای انسان در طول زندگی میباشد . برخی از این وابستگی ها در زمان حیات حتی فراموش شده بود ولی در این مرحله دوباره خودنمایی میکند .میزان وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است .
روح از بین خاطراتش وابستگی های خود را جدا میکند . این وابستگی ها هم مثبت است هم منفی . مثلا وابستگی به مال دنیا یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب میشود . ولی به هرحال وابستگی ست .
این وابستگی ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد میکند که او را از رفتن به سمت هادی یا راهنما جهت خروج از مرحله دنیا باز میدارد . یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار میگیرد . یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد . اگر نیروی وابستگی ها غلبه داشته باشد باعث میشود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد . چون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند . به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش میکند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد . فشاری که به "روح" وارد میشود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است.
این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمیشود . چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمیکند . پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد . این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و میتواند از لحظه مرگ شروع گردد .
یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد .
بعد از مدتی روح متقاعد میشود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین میرود .
وابستگی ها باعث میشود که روح ، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد . بحث روح های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی هاست . گاهی تا سالها فرد فوت شده نمیتواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند .
به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم:
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ ...
بگذار و بگذر
ببین و دل مبند
چشم بینداز و دل مباز
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت ...
نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشد که چشمهایتان ندیده، نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان باور نکرده...
"صادقانه زندگی کنید"
ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت میرویم. ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده ایم...
لطفاً این متن رو دقیق بخونید چون ارزش هر کلمه معادل دنیایی فهم و شعور هست.
مطالب زیبا👈http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
#داستانک_معنوی
داستان قابل تامل داوود و حزقیل ع
حضرت داود ع هنگامی که زبور را تلاوت میکرد، کوهها و سنگها و پرندگان، پاسخ وی را میدادند.
روزی آن حضرت به کوهی رسید که پیامبر عابدی به نام حزقیل ع در آنجا بود، چون آوای کوهها و آواز درندگان و پرندگان را شنید، دانست که وی داود ع است.
حضرت داود به حزقیل ع گفت: «ای حزقیل آیا هیچ گاه قصد گناه کردهاى؟»حزقیل ع گفت: نه.
داود ع گفت: آیا از این عبادتِ خداوند تو را عُجبی رسیده است؟ حزقیل گفت: نه.
داود گفت: آیا دل به دنیا دادهای و شهوات و لذّات دنیا را دوست داشتهاى؟ حزقیل گفت: آرى، گاهی بر دلم راه یافته است
داود علیهالسلام گفت: وقتی چنین حالتی پیدا میشود چه میکنى؟
🔴حزقیل علیهالسلام گفت: «من به این درّه میروم و از آنچه در آن است عبرت میگیرم».
🔥حضرت داود ع به آن درّه رفت و به ناگاه تختی از آهن دید که جمجمه و استخوانهای پوسیدهای بر آن و لوح آهنینی نیز آنجا بود که نوشتهای داشت، داود ع آن را خواند، و دید که بر آن نوشته شده است:
🔥من، اَرْوَیِ بْنِ سَلَمْ هستم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر ساختم و بسیار فساد کردم آخر کارم این شد که:
خاک شد بسترم
و سنگ شد بالِشم
و کرمها و مارها همسایگانم هستند!
پس هر که مرا بنگرد،
به دنیا فریفته نشود.
📚امالى صدوق ص 61.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
📒حڪایتی از شیـخ رجبـعلی خیـاط📒
💠یڪی از شـاگردان مرحوم شیخ رجبعلی خیاط
می گفت : بعد از فوت مرحوم شیـخ ، ایشان را
در خـواب دیدم ، از او سوال کردم در چه حالی ؟
🔸گفت : فلانی من ضرر ڪردم
با تعجب گفتم : تو ضرر کردی، چرا !؟
💠فـرمود : زیرا خیلی از بلاها ڪه بر من نازل
می شد با توسل آن ها را دفـع میڪردم ، ای
کاش حرفی نمیزدم چون الان می بینم برای
آنهایی که در دنیا بلاها را تحمل می ڪنند ،
در اینجا چه پاداشی می دهنـد !
📚 کرامات معنوی : ص ۷۲
↶【به ما بپیوندید 】↷
_____
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#فوروارد_فراموش_نشه💯
تاکسی🚕
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🌸🍃🍃
#قدری_تفکر
توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد. یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت: «آقا ابراهیم، قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم.»
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش. همینجور که داشت کارشو انجام میداد رو به پیرزن کرد گفت: «شما چی میخواین مادر جان؟»
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: «لطفاً به اندازه همین پول گوشت بدین آقا.»
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد و گفت: «پونصد تومان! این فقط آشغال گوشت میشه مادر جان.»
پیرزن یه فکری کرد و گفت: «بده مادر، اشکالی نداره، ممنون.»
قصاب آشغال گوشت های اون آقا رو کند و گذاشت برای اون خانم. اون آقای جوان که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد رو به خانم پیر کرد و گفت: «مادر جان اینا رو واسه سگتون میخواین؟»
خانم پیر رنگش پرید و سرخ و سفید شد و با صدای لرزان نگاهی به اون آقا کرد و گفت: «سگ؟!»
آقای جوان گفت: «بله، آخه سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره، سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟!»
خانم پیر با بغض و خجالت گفت: «میخوره دیگه مادر، شکم گرسنه سنگم میخوره.»
آقای جوان گفت: «نژادش چیه مادر؟»
خانم پیر گفت: «بهش میگن توله سگ دو پا. اینا رو برای بچه هام میخوام آبگوشت بار بذارم، خیلی وقته گوشت نخوردن!»
با شنیدن این جمله اون جوون رنگش عوض شد. یه تیکه از گوشت های فیله رو برداشت گذاشت رو آشغال گوشت های اون خانم پیر. خانم پیر بهش گفت: «شما مگه اینارو برای سگتون نگرفته بودین؟»
جوون گفت: «چرا مادر.»
خانم پیر گفت: «بچه های من غذای سگ نمیخورن مادر.»
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و آشغال گوشت هاش رو برداشت و رفت.
🍃🍂
اگر مستضعفی ديدی ،
ولي از نان امروزت
به او چيزی نبخشيدی ،
به انسان بودنت شک کن!
اگر چادر به سر داری ،
ولي از زير آن چادر
به يک ديوانه خنديدی
به انسان بودنت شک کن!
اگر قاری قرآنی ،
ولي در درکِ آياتش
دچارِ شک و ترديدی ،
به انسان بودنت شک کن!
اگر گفتی خدا ترسي ،
ولي از ترس اموالت
تمام شب نخوابيدي ،
به انسان بودنت شک کن!
اگر هر ساله در حجّي ،
ولي از حال همنوعت
سوالي هم نپرسيدي ،
به انسان بودنت شک کن!
اگر مرگِ کسی ديدي ،
ولي قدرِ سَري سوزن
ز جاي خود نجنبيدي ،
به انسان بودنت شک کن .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✳️منتظران ظهور
#داستان_کوتاه
🔸گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.
🔺بزرگشان گفت: اینها سنگ حسرتند.
🔸هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد.
🔸برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
🔺وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی.
🔸آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند که چرا بر نداشتند
و آنهایی که برداشتند هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
🔺زندگی هم بدین شکل است
🔅در قیامت"یوم الحسرت"هم اگر اعمال صالحی نداشته باشیم حسرت می خوریم و اگر داشته باشیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم.!
🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوردوارد یادت نشه
💥🌹💥🌹💥🌹💥🌹
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتیازده🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
چند ساعتی بود از اتاق استاد اومده بودم بیرون!
یه مسیر تکراری رو صد بار قدم زده بودم!
هی فکر میکردم و فکر میکردم!
هر دفعه با یادآوریش لبخندم بیشتر میشد..
چیشد؟!
دوباره مرور کردم با خودم..
استاد باهام بد حرف زد و من عصبانی شدم!
بار اولش نبود که ضایه م میکرد، برای همین عصبانی شدم و برگشتم سمتش..
اونقدر لبخند مضحکش روی مخم بود که رفتم سمت میزش..
یادم رفته بود استاد شاگردی رو..
نزدیک صورتش شدم و با لحن تحقیر کننده ای بهش گفتم؛ متاسفم براتون!
طرز نگاهش خیلی زود عوض شد..
نمیدونم شاید فکر میکرد مثل همیشه ساکت میمونم و چیزی نمیگم که انقدر زود پشیمونی رو تو نگاهش ریخت و حواله ی حرفم کرد..
پشیمون شد اما خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و تبسم کرد..
تبسم کرد و گفت؛ ببخشید!!!!!
نفسم داشت حبس میشد که اومدم بیرون!
سه ثانیه بود ولی سه ساعته فکرمو مشغول کرده..
استاد تبسم کرد و گفت ببخشید!!!
سرمو تکن دادم؛ به خودم تشر زدم، چته سها گفت ببخشید اره آدم خوبی بود گفت ببخشید لبخندشم کاملا عادی بود و با بقیه هیچ تفاوتی نداشت، اره خب نداشتتتت!
کلافه شده بودم دیگه، نشستم روی جدول کنار چمنا و سرمو گرفتم بین دستام..
آروم زمزمه کردم؛ خدایا..
نمیدونستم باید اسم این حالمو بذارم چی ولی بد حالی بود..
الان فقط پروانه میتونست آرومم کنه، گوشیمو در آوردم و روی اسمش دوتا ضربه زدم و با بوق اولی، جواب داد!
+جان دلم؟؟
_پروانه؟؟
+آروم باش!!
_نیستم!!
+توکل به خدا!!
_درست میشه؟؟
+میشه عزیزم!
_حال بدیه!
+توکل کن!!
آرامش دلم برگشت!
بی جهت نبود ڪه اسمش "آرومڪ" سیو شده بود..
شاید خنده داره ولی آروم جونم بود!
توکل کردم و تمام تلاشم رو گذاشتم که تمرکز رو از زندگیم نگیره!
روزاے بعد سخت گذشت سرکلاسش!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭
💥🌹💥🌹💥🌹💥🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞❤💞❤💞❤💞ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتدوازده🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
اولین جلسه ی کلاسش بعد از اون اتفاق برام عذار آور ترین جسله بود که استاد خیلی عادی باهام برخورد و شاید عادی تر از بقیه!
خب یعنی چی؟! چرا من انتظارداشتم باهام متفاوت برخورد کنه؟!
دست خودم نبود و ناراحت میشدم!
هفته های بعد و هفته های بعد!
دیگه بچها فهمیده بودن اون سهای قبلی نیستم و خیلی تو توخودمم!
+آخه چته تو سها چرا اینجوری شدی!
تبسم کردم!
حالا دیگه دوست داشتم مثل ایتاد تبسم کنم :)
_سحر خوبم من!
این بار عصبانی شد و از جا بلند شد و پشت کرد بهم!
+دروغ میگی دروغ!
تو حیاط دانشگاه بودیم و ساعت بعد کلاس نداشتیم برای همین تصمیم گرفته بودیم بیایم کافه و چای بیسکوییت بخوریم!
نگاهم افتاد به میز، چای من همونطور که دستم دور لیوانش بود سرد شده بود واز دهن افتاده!
+سلام استاد!
صدای سحر بود همزمان با اینکه داشتم کنجکاوی میکردم بدونم کدوم استاده، صدای استاد صادقی رو شنیدم که گفت؛
سلام دخترای خوب :)
نمیتونستم نگاهمو بیارم بالا..
ولی دوست نداشتم از حالم بدونن!
بزرو سلام علیک کردم و نشستم سر جام!
سحر و استاد سرگرم خوش و بش بودن که گوشی سحر زنگ خورد!
+سلام رضا دانشگاهم!
-...
+نه ببین نمیتونم کلاس دارم!
با تعجب نگاهش کردم کلاس نداشتیم که..
استاد دوباره لبخند روی لبش بود!
#مرمـوز!
یه پسر تقریبا قد بلند و عینکی از پشت به سحر نزدیک و نزدیکتر شد!
قبل از اینکه من حرفی بزنم، پسره سرشو برد زیر گوش سحر و گفت؛
#کلاسخوشمیگذره؟؟؟؟
استاد و سحر که پشتشون به اون بود برگشتن سمتش!
منم که نمیشناختمش بلند شدم با تعجب صد چندان از ریلکس بودن استاد و دستپاچه شدن سحر پرسیدم؛
سحر این کیه؟؟
پسره زودتر از سحر گفت؛
همسرشونم مثلا :)
پس رضایی که هیچوقت نشده بود عکسشو ببینم این بود!
با لبخند نگاهش کردم..
+سلام اقا رصا خوب هستین من دوست سحرم مشتاق دیدار!!
پوزخندی زد و گفت؛
مگه سحر خانوم مارو به کسی هم معرفی کردن؟؟
برگشت سرشو خم کرد توی صورت سحر و گفت؛ آره خانوم؟؟
+رضاجان ببین....
رضا نذاشت سحر ادامه بده و دستشو اوورد بالا به حالت تسلیم گفت؛
خسته م!
با نگاه معنا داری که به استاد انداخت ادامه داد؛
دیگه نمیکشم، خوش باشید!
رفت..
رضا رفت و بعد از چندثانیه سحر با ببخشیدی دوید سمت رضا..
اوتقدر توی بهت بودم که نفهمیدم کی و چجوری دوباره خودم تنها شدم!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💞❤💞❤💞❤💞❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹💥🌹💥🌹💥🌹💥
❤️💕
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۳🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
دوباره تنها شدم و ذهنم مشغول رفتار دروغین سحر و چهره ی مرموز استاد بود..
هرطور فکر میکردم اگه دایی من این رفتارو میدید قطعا زنده م نمیذاشت، جالب بود که استاد چیزی نگفت!
یڪ ساعتی از اون اتفاق گذشته بود که زنگ زدم سحر اما هربار رد میداد..
ترجیح دادم بیشتر از این دخالت نکنم و اجازه بدم خودش اگه دوست داشت توضیح بده برام..
امتحانای پایانترمم هم به خوبی تموم شد اما این بار سها درویشان پور رتبه برتر کلاس نبود..
اولین پله ی سقوطم همین بود!
اواخر مرداد دوباره برگشتم خونه!
روزامون عادی میگذشت اما این بار یه بیقراری عجیبی داشتم برای دوباره برگشتن به دانشگاه!
تو یکی از همین روزا که مثل همیشه پای کامپیوترم نشسته بودم و آهنگ گوش میدادم ،مامان اومد اتاقم..
+چطوری سهای مامان!؟
لبخند آرومی زدم..
-خوبم مامانی!
+دخترم راستش تو دیگه بزرگ شدی دانشگاه رفتی کنکورتم که دیگه تموم شده رفته..
راستش مامان جان حسام دوست علی دوباره از طریق خانواده ش اقتدام کرده و منتظر جوابته!
نڟرت چیه مامان جان؟
-نه!!!!!!!!
نمیتونستم به هیچکسی فکر کنم هیچکس!
نمیخواستمم به کسی فکر کنم!
مامان اخماش رو کشید توهم و گفت:
ولی بابات و علی علاقه دارن بیشتر اشنا شیم!
-پس چرا نظر منو میپرسید مامان؟؟
مامان همنطورکه زیر لب غرغر میکرد بلند شد و از اتاق رفت بیرون!!!
صدای آهنگ رو بیشتر کردم؛
"حس میکنم عشقه، دردی که دنیامو بغل کرده"
"حال و هوای من،تا برنگردی بر نمیگرده"
صدای خواننده تو ذهنم اکو میشد"حس میکنم عشقه دردی که دنیامو بغل کرده"
یعنی درد بود؟! یعنی عشـ..،، نه نه نمیخواستم اینجوری بشه!
علی همیشه میگفت بذار ذهن و قلب و دلت بکر و ناب بمونه سعی کن عاشق نشی و عاشقت بشن، همیشه میگه عاشق شدن درد سر بزرگیه؛ هی نمیدونی چیکار کنی خلاص بشی هی بیچاره میشی هی درمونده میشی!
عاشق شدنی که یه طرفه باشه "درد" داره!!
اونقدر این حرفارو برای خودم حلاجی کردم که کم بیارم و اشک بریزم، اونقدر اشک بریزم که خوابم ببره!
با نوازش دست علی چشمام رو باز کردم!
+سلام خواهری!
چیزی نگفتم!
+حرف نمیزنی؟شنیدم گرد و خاک به پا کردی!
لبخند زدم!
+هرچی تو بگی همونه سها :)
لبخندم بیشتر شد!
+ داداشتو نامحرم ندون..
اخمام توهم شد!
+اخم نکن حالِ دلتو خوب نیست..
نامطمئن لبخند زدم!!
+من پشتتم:)
چشمامو بستم!ده دقیقه بیست دقیقه نیم ساعت فقط صدای نفسامون سکوت اتاق رو میشکوند!
علی رفت بیرون!
علی هم فهمید حال دلم خوب نیست!
میترسیدم از ادامه ی ماجرایی که من با این حالِ دلِ بد خواهم داشت، بد هم میترسیدم!!
مامان بابا مخالف خودشون رو بانظرم با کم محلی تو روزای اول اعلام کردن ولی اونا هم با حرفای علی متقاعد شدن که فعلا موافقم باشن تا ببینیم خدا چی میخواد..
صدای اذان ظهر از مسجد محله مون که بلند شد دلم بیقرارِ آرامش اونجا شد، بلند شدم و وضو گرفتم..
+مامان من میرم مسجد!
بعد از نماز یک ساعتی نشستم دعا کردم و دعا کردم اونقدر با خدا حرف زدم تا یکم دلم سبک شد..
وقتی اومدم بیرون همه رفته بودن حتی جوونای مسجدیمون که هرروز نیم ساعتی بعد از نماز میموندن جلوی در مسجد و گپ میزدن!
+سها خانوم؟!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌹💥🌹💥🌹💥🌹💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ـ💌💞💌💞💌💞💌💞ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۴🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے باا☺
تشخیص صدای مردونه ای که اسمم رو صدا زد سخت نبود!
برگشتم سمتش!
سمت چپ در خروجی مسجد ایستاده بود..
زیر نور شدیدا داغ افتاب..
عینک دودی که زده بود از روی چشمش برداشت و گفت؛ سلام، عذر خواهی منو قبول کنید ولی باید خودم شخصا هم درخواستمو بهتون میگفتم و جواب نه رو ازتون بشنوم تا دلم آروم بگیره..
سها خانوم؟؟؟
از وقتی عینکش رو برداشت، نگاهم رو دوخته بودم به زمین و زل زده بودم به کفشای کالج سورمه ای رنگش!
+نظرم همونه که داداشم گفته بهتون!
-میتونم بپرسم چرا؟؟
اخمام توهم کشیده شد، دیگه داشتم دیر میکردم و صورت خوشی نداشت اگه کسی مارو میدید!
-خیر! خدانگهدار
پا پس کشیدم که برم گوشه ی چادرمو گرفت..
انگاری دست پاچه شد که اینکارو بی اختیار انجام داد، نگاهمو که انداختم بهش فورا دستشو کشید و مشت کرد کنارش ..
+عذرمیخوام دست نفهمیدم چیشد!
جوابشو ندادم پشت کردم بهش و رفتم سمت مخالفش..
+فقط سها خانوم، من هستم :)
قرار نیست آدم صدبار عاشق بشه که!
جوابی نداشتم که بدم..
قدم زنان رفتم به سمت خونه!
بین راه همش به حرف حسام فکر میکردم!
"قرار نیست ادم صدبار عاشق بشه که"
یعنی من؟!
یعنی نمیتونستم دیگه؟!
چرا این روزا انقدر درمونده بودم!
یعنی آدمای عاشق شبیه حسام میشدن؟؟
دیگه به کسی فکر نمیکردن؟!
یعنی منم؟؟؟
رسیدم خونه بی سر و صدا درو باز کردم رفتم داخل..
صدای قاشق چنگال میگفت بقیه دارن ناهار میخورن، چادر نمازمو گذاشتم و رفتم سمت آشپز خونه که صدای علی روشنیدم:
+بذارید سها خودش تصمیم بگیره ،درسته منم حسامو قبول کردم اون بهترینه روستاست ولی خب قرار نیست سها نظرش مثبت باشه که..
دورت بگردم داداشی!
-باشه بابا ما که عجله ای نداریم فقط ادم دلش نمیاد پسر به این خوبیو رد کنه!
با ورودم به اشپزخونه همه ساکت شدن و انگاری پرونده ی حسام همون روز تموم شد تا...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بیقراریم برای رفتن به دانشگاه تموم شد و بلاخره موقع انتخاب واحدم رسید!
همش دعا میکردم این ترم هم با استاد صادقی کلاس داشته باشم!
وقتی برای آخرین دو واحدیم اسم استاد رو دیدم از خوشحالی جیغ کوتاهی زدم!
خوب بود که حداقل دوساعت در هفته رو میتونستم بدون بهونه ...
وای خدا..
گاهی عذاب وجدان میگرفتم و گاهی اونقدر به افکارم بال و پر میدادم که باورم میشد عاشق شدم یه حتی علاقه ای وجود داره!
اما وقتی به واقعیت برمیگشتم فقط یه دلِ بی حوصله نصیبم بود!
نمیدونم آخر قصه م چی بود ولی ای کاش "عشقه یه طرفه" قسمتم نباشه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💌💞💌💞💌💞💌💞#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ــ🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۵🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
استاد بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم بندازه فقط گفت: وقت ندارم خدانگهدار
دستپاچه شدم و با عجله پشت سرش رفتم..
+استاد خواهش میکنم چند لحظه..
بدون توجه به حرفم دستگیره ی در رو گرفت که بره بیرون..
+استاد باهاتون کار فقط چند لحظه استاااد!!
یکم که صدام رفت بالا،استاد مکث کرد..
پشت سرش بودم و تمام حرکاتشو ریز به ریز میدیدم..
یکم سرشو بالا گرفت!
مطمین بودم چشماشو بسته و دندوناشو سفت روی هم قرار داده..
و مطمین بودم الان برمیگرده سمتم و با عصبانیت کنترل شده میگه: چیه خانوم درویشان پور!
و همینطور هم شد!!
نگاهم که کرد استرس گرفتم و شروع کردم با بند کوله م وَر رفتن!!
+استاد میخواستم بپرسم ببخشید البته میخواستم..
-خانوووم من وقت ندارم به من من کردنای شما گوش بدم..
به سرعت از دهنم پرید:
+استاد سحر کجاست؟!!!
بیتفاوت گفت: به شما ربطی نداره!
کوتاه نیومدم!
+استاد دوستمه الان چندین ماهه بیخبرم زنگ میزنم رد میده استاد توروخدا بگین!
اصلا استاد چرا شما این شکلی شدین!
بی هوا "هیین" کشیدم و زدم روی دهنم!
استاد هم با تعجب نگاهم کرد!
چی از دهنم پرید ای خدا..
اشک تو چشام جمع شده بود..
استاد هم عمیق نگاهم میکرد..
+کارتون تموم شد؟؟!!
عقب گرد کرد که بره..
-استااد؟!
سحر کجاست؟؟؟!!
همونطور که پشتش بهم بود نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
باهام بیا..
شت سرش رفتم..
هرجا رفت رفتم، عین جوجه اردکی که دنبال مادرش بره..
خیلی تو محوطه ی دانشگاه جا به جا شدیم..
تو راه زهرا گفت کجا با اشاره بهش فهموندم بعد میگم..
آقای پارسا شاید محزون نگاهم کرد ، اهمیت ندادم و نگاه باقی بچها..
بلاخره استاد جوون بود و مجرد و این نگاه ها طبیعی بود!
کم کم داشتیم میرفتیم بیرون از دانشگاه..
دلهره گرفتم!!
+استاد؟!
صدام لرزید!! انگاری فهمید که بدون نیم نگاهی گفت: میتونی نیای!!
+نه نه میام!
سوییچشو در آورد و دکمه ی ریموتشو زد..
سانتافه ی سفید رنگی از گوشه ی خیابون چراغاش روشن و خاموش شد!
دلهره م بیشتر شد یعنی باید میرفتم باهاش، اونم جایی که نمیدونستم کجاست، با مردی که تنها عنوانش چهار واحد کلاس درسی بود!
یه دلشوره ی بدی تو دلم جوش خورد..
نمیرفتم خیلی ضایه بود!
میرفتم چی؟!
استاد تردیدم رو که دید، با پوزخندی سوار ماشینش شد و استارت زد!
نمیدونم چرا اما "توکل" کردم و سوار شدم!!
هرچند خودم به توکلم پوزخند زدم!
کوله پشتیم رو محکم گرفته بودم روی پام..
گوشیش زنگ خورد!
+دارم میرم جایی!
نمیتونم!
خودت باهاش برو!
نمیتونم گفتم بحث نکن!
گوشیشو کوبوند داشبورد جلوی ماشین!
ترسیدم کشیدم عقب..
داشت وارد فضای شلوغ شهر میشد!
خیالم کمی راحت تر شد..
شاید نیم ساعت ۴۵ دقیقه ای همینطور به سکوت گذشتـ..
کنار پیاده رویی توقف کرد!
+پیاده شو!
فورا پریدم بیرون و با نگاه کردن به سمت مخالف خیابون تابلوی بزرگی دیدم و استاد هم داشت میرفت سمت همون تابلو
"بیمارستان فوق تخصصی حافظ"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♥🏵♥🏵♥🏵♥🏵ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۶🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
بیمارستان فوق تخصصی چرا..
یعنی سحر اینجاست؟!
چرا سحر اینجا باشه؟!
دلم طاقت نیوورد..
+استاد؟!
با دندون قروچه گفت:هیچی نگو!
چرا این انقدر با روزای اول فرق داشت چرا انقدر بی اعصاب شده بود انگاری یه روانی..
رسیدیم بخش اطلاعات..
استاد رفت سمت نگهبان و گفت: اتاق سحر دوران!
قلبم ریخت..
پس سحر اینجا بود!
تیر خلاص وقتی بود که نگهبان گفت همون دختری که خودکشی کرده چند روزه بیهوشه؟!
هضم این اتفاق اونقد سنگین بود برام که یه لحظه نفهمیدم چیشد، ته گلوم تلخ شد کنار دیوار سـُر خوردم..
افتادم زمین و دیگه نفهمیدم چیشد..
+خانوم درویشان پور!؟
سها خانوم!؟
ای خدا عجب گیری افتادیم!!
صدای استاد بود. چشمامو باز کردم. قیافه ی عصبانیشو که دیدم شاید ازترس زیاد بود که بی توجه به سِرُم توی دستم بلند شدم و آخم رفت هوا..
+حواست کجاست خانوم چخبرته اخه!!
سوزن سرم اومده بود بیرون خون از دستم میچکید..
+ببخشید استاد ، نفهمیدم چیشد!!
-خیلی خب بیا اینو بخور فقط پاشو بریم که دیگه بُریدم..
آبمیوه ای داد دستمو رفت کنار پنجره ی اتاق ایستاد..
آبمیوه رو تا تهش خوردم،اونقدی که صدای خالی شدنش در اومد..
استاد با تعجب برگشت سمتم..
خندم گرفت سرمو انداختم پایین..
+میدونستم، دوتا میووردم!
-ممنون..
یادم به سحر افتاد..
+استاد سحر کجاست؟!
لبخند زد..
اونقدر قشنگ که یادم افتاد اون روز رو..
دوباره جون گرفت احساسی که چند ساعتی بود یادم رفته بود..
-سحر به هوش اومده!!
میتونی بری ببینیش!
ولی هیچ سوالی ازش نپرس ،روانی شده باز میزنه به سرش!!
+چشم..
نزدیکای اتاق سحر بودیم که آقا رضا رو دیدم!
بدون کوچکترین توجهی از کنارمون رد شد..
برگشتم به استاد نگاه کردم که با حرکت سر بهم فهموند که مهم نیست..
سحر تنها بود..
نگاهش تو سقف بود که با ورود ما یکمی چرخید سمتمون..
+سحر خانوم ببین رفیق شفیقت اومده پیشت..
خودمو رسوندم به تختش..
-سلام سحری!
چیزی نگفت!
+لوس شده دخترمون یکم، مگه نه سها!؟
تو این گیر و دار چرا اسممو میگی آخه؟!
استاد منتظر تایید من بود و من نگاهم به چشمایی بود که اسممو صدا زده بود!
با دستی که جلوی چشمام تکون داد به خودم اومدم و گفتم: آ بله یعنی چیزه آره سحری ببین اومدم پیشت، کلی دلم برات تنگ شده بود..
صدای استاد رو شنیدم که گفت: اینم خل شد...
و رفت بیرون..
هرچی فحش مناسب بود تو دلم نثار روحش کردم..
دست سحر رو گرفتم آروم نوازش کردم..
شاید بیست دقیقه ای به سکوتمون گذشت که سحر بی مقدمه زد زیر گریه..
و گفت:
سهاااا؟؟ رضا رو از دست دادمممم
نفسم حبس و نگاهم روی لباش ثابت موند، یعنی چی؟!
رضا که اینجابود..
+چی میگی سحر آقا رضا همینجا بودن که!!!
-یک ماهه طلاق گرفتیم!!!!
+واااای چرااااااااا!؟؟؟
لب باز کرد که برام بگه؛ یه خانومی شکر خدا گویان وارد اتاق شد..
وقتی گفت: سحر مامان دردت به جونم؛ فهمیدم اقایی که پشت سرش میاد هم پدرشه و اون پسر تقریبا ۱۷-۱۸ ساله برادرش!!
سحر نتونست برام تعریف کنه و من باید برمیگشتم خوابگاه..
+خانوم درویشان پور،هیچکس از دانشگاه از این موضوع با خبر نمیشه هیچکس!
همونطور که سرم پایین بود با بند کیفم بازی کردم گفتم:چشم!
زیر لب گفت امیدوارم و راه افتاد سمت دانشگاه..
کل مسیر و قبل و خوابم اون شب درگیر یه صدای بمی بود که اسم کوچیکم رو به زبونش آوورد" مگه نه سها"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
♥🏵♥🏵♥🏵♥🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚🌸💚🌸💚🌸💚🌸#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۷🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
سحر قصد اومدن به دانشگاه رو نداشت،حداقل این ترم..
بچها میدونستن من خبر ولی چیزی نمیگم..
برای همین گاهی پچ پچآیی میکردن که سها یه روز با استاد رفت و اومد دیگه چیزی از اون روز نگفت..
قول داده بودم نگم..
چی میگفتم اخه..
پچ پچآ آزارم میداد، ناراحتم کرده بود، هیچ راهی نداشتم، این روزا نگاه آقای پارساهم تغییر کرده بود..
که بلاخره دووم نیوورد و یه روز که ساعت کلاسیمون برگزار نشد،تا من وسایلامو جمع کنم خودشو بهم رسوند..
+خانوم درویشان پور؟!
لحنش شروع نکرده بوی دلخوری میداد..
همونطور که سرم پایین بود و ناخونمو بیهوده میکشیدم روی دفترم گفتم:
آقای پارسا نخواین اون روز رو براتون توضیح بدم!
آقای پارسا یه پسر قد بلند و چشم و أبرو مشکی بود!
و سر به زیر ترین فرد کلاس..اما خب از شانس بدش یا خوبش ،از من خوشش اومده بود من از یکی دیگه، یعنی از همون اولش هم تمایلی به علاقه ای که بهم داشت نداشتم..
مستاصل گفت: سها خانوم!؟
نذاشتم ادامه بده!
+آقای پارسا نه شما و هیچکس دیگه، نمیتونه از جریان اون روز خب دار بشه، من صرفا با استاد رفتم سحر رو ببینم و دیدمش و الحمدلله در جریان هستید که استاد داییه سحره!!
همین!
و بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم!
خدانگهدار!!
وسایلمو تند تند ریختم توی کوله م..
-خب منم دردم از اینه که استاد داییه سحر نیست بخدا نیست..
جا خوردم.. حسابی جا خوردم!
+یعنی چی؟!
کلافه نشست روی یکی از صندلیا و گفت:
یعنی دایی سحر نیست و فقط ار اقوامشه!
و اون اتفاقی که تو سعی در پنهون کردنش داری که بخاطر همین استادِ (لا اله الا اللهی گفت و ادامه داد) افتاده..
اومد نزدیک صورتمو گفت: سها اون روز کجا رفتین؟!
هضم این مشکل تو ذهنم خیلی سخت بود..
استاد دایی سحر نبود و فامیل بودن..
و از همه بدتر خودکشی و یا طلاق سحر مربوط میشد به استاد..
و این یعنی اینکه!!!!!!!!!
به اقای پارسا نگاه کردم که همچنان منتظر جوابی از طرف من بود..
بهرحال نباید خودمو میباختم و اجازه میدادم انگشت اتهام به سمتم بمونه!
محکم و استوار گفتم: من اونروز صرفا رفتم بیمارستان و سحر رو دیدم..
اقای پارسا اینارو از کجا فهمیدین؟!
بلند شد و ایستاد رو به روم!
+فهمیدم بلاخره اما خیالت راحت کسی ازشون خبر نداره!
سها خانوم؟!
نگاهمو دوختم به چشماش..
با صدای اروم ادامه داد : #بهتاعتماددارم!
هرچند کاری نکرده بودم و اعتماد اقای پارسا برام مهم نبود اما اون لحظه خوشحالم کرد..
ازش خداحافڟی کردم..
طول مسیرم تا کافه هرچقدر زنگ زدم روی گوشی سحر جوابمو نداد..
اصلا گیریم که جواب میداد من چه حقی داشتم که بگم بهم دروغ گفته یا بگم چه مشکلی بوده که طلاق گرفته..
اصلا حتی اگه مشکلشون استاد بوده باشه من چه حقی داشتم که بپرسم!
+خانوم درویشان پور؟!
استاد صادقی بود.. نمیدونم چرا دوست نداشتم نگاهش کنم.. دلخور بودم انگاری!
-بله استاد؟!
+وقت دارید یه سر بریم پیش سحر؟!
-من چرا بیام!
انگار انتظارشو نداشت و جا خورد که به لکنت افتاد..
+خب خب بریم پیشش روحیه ش بهتر بشه شما که خبر دارین!!
پوزخندم دست خودم نبود!
فکرای بد میومد تو ذهنم!!
نمیتونستم روی افکارم کنترل داشته باشم..
قبول کردم باهاش برم و یه سر به سحر بزنم..
اما امروز باید برام روشن میشد هرچند اگه حقی نداشتم..
میونه ی راه جرات به خودم دادم...
+استاد رابطه ی شما با سحر چیه؟!
قبل از اینکه بتونم آمادگیشو داشته باشم به شکل وحشتناکی زد روی ترمز..
چون کمربند نداشتم ، پرت شدم تو شیشه و برگشتم سرم جام..
دستمو گذاشتم روی سرم و زیر لب گفتم: روانی!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💚🌸💚🌸💚🌸💚🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662