🌸🍃🌸🍃
#داستان_انبيا
#حضرت_نوح
حضرت نوح علیه السلام یکی از پیامبران عظیم الشأن الهی است، که نام مبارکش چهل و سه بار در قرآن مجید آمده.
و نیز سوره ای مستقبل به نام او در قرآن وجود دارد.
وی اولین پیامبر اولوالعزم است که دارای شریعت و کتاب مستقبل بوده و دعوت جهانی داشته و همچنین اولین پیامبر بعد از ادریس علیه السلام است.
منقول است که هزار و ششصد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام به دنیا آمد.
شغل او نجاری و مردی بلند قامت، تنومند و گندمگون با محاسن انبوه بوده و مرکز بعثت و دعوت او در شامات و فلسطین و عراق بوده است.
نام اصلی او عبد الغفّار، عبدالأعلی یا عبدالملک بوده،
و فرزند لمک بن متو شلخ بن اُخنون (ادریس) که با هشت یا ده واسطه نسبت او به حضرت آدم علیه السلام میرسد.
آن حضرت دو هزار و پانصد سال عمر کرد، هشتصد و پنجاه سال آن قبل از پیامبری و نهصد و پنجاه سال بعد از بعثت و رسالت بوده
که به دعوت مردم به توحید و خدا پرستی مشغول بود،
و دویست سال به دور از مردم به کار کشتی سازی پرداخت و پس از ماجرای طوفان پانصد سال زندگی کرد و به آبادانی شهرها پرداخت.
در اواخر عمر، جبرئیل بر او نازل شد و گفت: مدت نبوت تو به پایان رسیده و ایام زندگانیت به سر آمده،
اسم اکبر و علم نبوّت را که همراه تو است، به پسرت «سام» واگذارکن، زیرا من زمین را بدون حجت قرار نمیدهم،
سنت من این است که برای هر قومی، هادی و راهنمایی برگزینم، تا سعادتمندان را به سوی حق هدایت کند و کامل کننده حجّت برای متمرّدان تیره بخت باشد.
آن حضرت این فرمان را اجرا نمود و «سام» را وصی خود کرد و همچنین فرزندان و پیروانش را به آمدن پیامبری به نام هود علیه السلام بشارت داد.
پس از وصایات خود، دعوت حق را لبیک گفته و عزرائیل روح او را قبض کرد.
قبر او در نجف اشرف بالا سر امیرالمؤمنین علیه السلام است و آنکه بعد از زیارات حضرت علی علیه السلام، روایاتی در باب زیارات ایشان نیز وارد شده است.
هر چند آن حضرت سالیانی دراز، قوم خود را به یکتاپرستی دعوت نمود، ولی نتیجه ای نبخشید،
تا اینکه به امر خداوند کشتی بزرگی ساخت و از هر نوع حیوان یک جفت(نروماده) در آن قرار داد و سپس خود و عده کمی از همراهان به علاوه سه فرزندش (سام-یافث-حام) و همراهانش در کشتی نشستند،
پس از ان چهل شبانه روز باران سیل آسایی بارید و بعد از اینکه آب فرو نشست کشتی بر قله کوه جودی و به روایت تورات، بر کوه آرارات یا اغاری به خشکی نشست.
بدین ترتیب نوع بشر از بازماندگان کشتی نوح بوجود آمد.
گفته اند حضرت نوح علیه السلام دو زن داشته است
یکی کافره و دیگری مؤمنه بنام هیکل
در سوره تحریم آیه 10 از همسر نوح علیه السلام بنام « واغله» به عنوان ناسازگار با آن حضرت سخنی به میان آمده است و بیان میدارد که « واغله» و همچنین زن لوط هر چند افتخار زوجیّت بندگان صالح خدا را داشتند، ولی این انتساب، آنان را از آتش جهنم نگه نداشت و در کنان سایر اهل جهنم، وارد آن خواهند شد،
زیرا به شوهران خود خیانت کردند. و خیانت همسر نوح علیه السلام این بود که او کافر بود و در مورد شوهرش به مردم میگفت: او دیوانه است!
و هرگاه کسی به آئین او ایمان میآورد، به سران و جبابرﮤ قومش خبر میداد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️
خدايا 🙏
هرشب نوری✨
از وجود نورانيت
بر قلوب تاريک و گرفته ما بتابان✨
وباحرارت عشق ومعرفت خويش
قلبهای خسته و يخ زده ما را
گرمی ببخش✨
وقلوب ما را اِحیا بفرما
آمين یا رَبَّ 🙏
خورشید☀️
جایش را به ماه میدهد🌙
روز به شب
آفتاب به مهتاب 🌙
ولے مهرخدا
همچنان با شدت می تابد
امیدوارم قلب هاتون❤️
پُر از نور✨
درخشان لطف و رحمت خدا باشه
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_و_عبرت_روز
💠 رضایت مادر،
موجب دیدار امام زمان علیه السلام شد!
💎 جناب شیخ محمد علی ترمذی در ابتدای جوانی با دو نفر از دوستان اهل علمشان قرار می گذارند که برای تحصیل علم به شهر دیگری روند،
شیخ برای گرفتن اجازه نزد مادر می رود اما ایشان رضایت نمی دهند.
شیخ از رفتن منصرف میشود ولی حسرت آموختن علم در قلبش باقی است تا اینکه روزی در قبرستان نشسته بود و به دوستانش فکر میکرد ...
ناگاه پیرمردی نورانی نزدش می آید و می پرسد چرا ناراحتی؟
شیخ شرح حال خود را میگوید.
پیرمرد میگوید: میخواهی من هر روز به تو درس دهم؟
💎 شیخ استقبال میکند و دو سال از محضر ایشان استفاده میکند و متوجه میشود که این پیرمرد جناب خضر میباشد.
روزی جناب خضر به شیخ میگوید:
حالا که رضایت مادر را بر میل خود ترجیح دادی تو را به جایی می برم که برایت موجب سعادت است ...
🍃با هم حرکت میکنند و بعد از چند لحظه به مکانی سرسبز میرسند که تختی در کنار چشمه ای واقع بود و حضرت صاحب الامر بر آن نشسته بودند ...
از شیخ محمد علی پرسیدند:
💎 چطور این مقام را بدست آوردی که حضرت خضر تو را درس داده و به زیارت آقا ولیعصر ارواحنافداه مشرف شدی؟
شیخ گفت: آنچه پیدا کردم در اثر دعای مادر و رضایت او بود.
📚 شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام
✍یکی از راههای نزدیک شدن به وجود مقدس امام زمان علیه السلام عمل کردن به این دستور الهی است یعنی:
((احسان به والدین))
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
زنی که همیشه بسمالله الرحمن رحیم میگفت
مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسمالله" آغاز میکرد.
ولی شوهر زن از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک میشد و سعی میکرد که او را از این عادت منصرف کند.
روزی مرد کیسه زری به زن داد تا آن را به عنوان امانت نگه دارد. زن آن را گرفت و با گفتن "بسماللهالرحمنالرحیم" آن را در پارچهای پیچید و با "بسمالله" آن را در گوشهای از خانه پنهان کرد.
شوهرش مخفیانه آن کیسه طلا را دزدید و از شدت عصبانیت آن را به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسمالله" را بیارزش جلوه دهد. وی بعد از این کار به مغازه خود رفت.
در بین روز صیادی دو ماهی برای فروش آورد آن مرد ماهیها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای ناهار آماده سازد.
زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهیهاست آن را برداشت و با گفتن "بسمالله" مجددا در مکان اول خود گذاشت.
شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه، فورا با گفتن "بسمالله" از جای خود برخاست و کیسه زر را نزد شوهر آورد.
شوهرش خیلی تعجب کرد و از ماجرای خود گفت و سوال کرد که آن کیسه را چگونه مجددا به دست آورده است؟ زن هم توضیح داد که در شکم ماهی بوده است.
مرد که متحول شده بود از رفتار خود پشیمان گشت و شکر الهی را به جا آورد و تا آخر عمر، خود از جمله مومنین و متقین گردید.
✅ در شأن و منزلت بسمالله همین بس که به فرموده امیرالمومنین امام علی بن ابیطالب (ع)، اسرار کلام خداوند در قرآن است و اسرار قرآن در سوره فاتحه و اسرار فاتحه در "بسماللهالرحمنالرحیم" نهفته است.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت. همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.
💭 همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
💭 واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
💭 اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.
💭 روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.
به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.
💭 اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟
زن به سرعت گفت: "هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
💭 مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟
زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.
💭 مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟
زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم !
💭 گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: "باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…
🔵در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!
✅همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.
✅ همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
✅ همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
✅همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست مےکنیم. او ضامن توانمندی های ماست، اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✳️منتظران ظهور
👌👌👌حکایت بسیار زیباااا حتما تا آخرش بخونید
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود
و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
میخواهم گوسفندانم را بفرپوشم چون میخواهم به مسافرت بروم.
و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند.
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد .
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
این معنی روزی حلال است
الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان
و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده
دوستان این قصه ها برای آموختن ودرس گرفتن است ساده از کنار آن. عبور نکنیم
بخوانید وتآملی کنید و نشر دهید تا دیگران هم استفاده کن.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوردوارد یادت نشه
با خواندن این داستان حال عجیبی بهتون دست میده 👌
🔴مادری نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست…
🔻فرشته ای فرود آمد و رو به طرف مادر گفت:
ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهی؟
🔹مادر رو به فرشته کرد و گفت:
از خدا میخواهم تا پسرم را شِفا دهد.
فرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟
مادر پاسخ داد: نه!
🔶فرشته گفت:
اینک پسرت شِفا یافت ولی تو میتوانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی…
🔹مادر لبخند زد و گفت تو درک نمیکنی!
سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن میگرفت.
پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت…
🔵پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت:
مادر نمی توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمیتواند با تو یکجا زندگی کند. میخواهم تا خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی.
🔹مادر رو به پسرش کرد و گفت:
نه پسرم من میروم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی میکنم و راحت خواهم بود…
مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ای نشست و مشغول گریستن شد.
🔻فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت:
ای مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد؟
حال پشیمان شده یی؟
میخواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت:
نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخر تو چه میدانی؟
🔴فرشته گفت:
ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی آرزویی بکنی. میدانم که بینایی چشمانت را از خدا میخواهی، درست است؟
مادر با اطمینان پاسخ داد نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
🔸مادر جواب داد:
از خدا می خواهم عروسم زنی خوب و مادری مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم.
👌اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد…
هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید:
مگر فرشته ها هم گریه می کنند؟
فرشته گفت: بلی!
ولی تنها زمانی اشک میریزیم که خدا گریه میکند.
مادر پرسید:
مگر خدا هم گریه می کند؟!
💫فرشته پاسخ داد:
خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است…
🌺🌺🌺هیچ کس و هیچ چیز را نمی توان با مادر مقایسه کرد.
تقدیم با عشق به همه مادرا…
#اشتراک_حداکثری
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت33 رمان یاسمین مي دونيد فرنوش خانم ؟ من يه درآمد كم و محدودي دارم . خيلي ساده زندگي مي كنم . د
#پارت34 رمان یاسمین
نگاهي به من كرد و شروع به خوردن غذاش كرد و جوابي نداد . منم سرم رو پايين انداختم و خودم رو سرگرم غذا خوردن كردم .
: كمي بعد فرنوش گفت
. مي دونيد بهزاد خان . من دختر آزادي هستم . اگه كاري بخوام انجام بدم كسي مانع نمي شه . البته نه هر كاري-
فكر نمي كنين اين ممكنه براي يه دختر مشكل ايجاد كنه ؟-
: فرنوش مدتي ساكت شد و به اطافش نگاه كرد و بعد گفت
شما تقريباً يك ساله كه منو تو دانشكده مي بينيد . تا حاال رفتار زشتي از من ديديد ؟ تا حاال ديدي كه بيرون از محيط درس با -
پسري رابطه داشته باشم ؟
. ببخشيد انگار نتونستم حرفم رو درست بزنم . منظورم اين نبود-
. فرنوش خواهش مي كنم جوابم رو بديد-
نه من تا حاال چيز بدي از شما نديدم . شما تو دانشكده و بيرون از اونجا رفتار بسيار شايسته اي دارين . حتي لباس پوشيدن تون -
.هم خيلي سنگين و مناسبه
فرنوش- خب ! پس اين چيزها دليل نمي شه كه يه دختر بد باشه . يعني اگه دختري بخواد بد باشه بدون داشتن آزادي هم مي تونه ،
. اينو مطمئن باشيد . در ضمن خيالتون راحت باشه . پدرم مي دونه كه االن با شما اومدم بيرون
. انگار ناراحتتون كردم-
. فرنوش- نه ناراحت نشدم . اتفاقاً خوشحال هم شدم . شما برخالف خيلي ها هنوز تابع يه سري از سنت ها هستيد
. مي دونين بعضي از چيزها بايد رعايت بشه . سنت ها . رسم و رسوم ، احترام ها ، مرزها-
. اگه هر كدوم از اين ها رو زير پا بذاريم ، مشكل سازه
به نظر منم همينطوره . حرمت گذاشتن به سنت هاي هر قوم ، محكم كردن ريشه خودمونه . هر نسلي كه بدون گذشته و -فرنوش
. تاريخ باشه محكوم به فناست
. حد و حدود و مرز بندي هم يكي از همين سنت هاست-
فرنوش- تا اين مرز مربوط به چه چيزي باشه . غذاتون تموم شد ؟
. بله بله . اگر ميل دارين بريم -
. بلند شديم و من حساب كردم و از اونجا اومديم بيرون و سوار ماشين شديم
فرنوش- دلتون مي خواد بريم كمي با هم قدم بزنيم ؟
شما ديرتون نمي شه ؟-
. فرنوش – نه وقت دارم
اين نزديكي ها يه پارك خيلي قشنگيه . من ازش خيلي خوشم مي آد . دوست داريد بريم اونجا ؟
. بدم نمي آد بريم -
. حركت كرديم و چند دقيقه بعد رسيديم
: تا پياده شديم و رفتيم توي پارك ، با همديگه حرفي نزديم . كمي كه قدم زديم فرنوش گفت
مي دونيد بهزاد خان از پريشب كه تو اون تصادف شما خودتون رو جاي من به پليس معرفي كرديد، احساس نمي كنم كه با شما -
. غريبه هستم
! اون كار شما باعث شد كه دورنم يه حسي بوجود بياد . يه حس دوستي . يه دوستي قديمي
. انگار راست مي گن كه محبت ، محبت مي آره
. برگشتم و نگاهش كردم تا چشمم تو چشماش افتاد زبونم بند اومد
. بقدري چشمهاش قشنگ بود كه به محض ديدنش تمام افكارم بهم مي ريخت . سرم رو انداختم پايين و چيزي نگفتم
فرنوش- بهزاد خان – اون لحظه فكركردين كه اگه خداي نكرده آقاي هدايت طوري شون بشه ، شما رو مي برن زندان ؟
. بله اين فكر رو كرده بودم ، اما برام مهم نبود-
فرنوش- چه احساسي داشتيد ؟
. به نظر من آدم بايد براي ايده هاش ارزش قائل باشه و بخاطرشون سختي ها رو تحمل بكنه . اين مهمه-
وانمود مي كردم كه به درختها و اطراف نگاه مي . واستاد و نگاهم كرد . منم واستادم اما سعي مي كردم كه تو چشماش نگاه نكنم
: كنم كه يه لحظه بعد گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت35 رمان یاسمین
بهزاد خان -
. به چشماش نگاه كردم
فرنوش – مي خوام بدونم اون ايده چي بود كه بخاطرش فداكاري كردين ؟
. نمي دونستم در مقابل يه همچين سوالي چي بگم
برگشتم و ديدم يه دختر بچه كنارم واستاده و چند تا دسته گل تو دستها شه . گوشه كاپشنم رو كشيد و گلها رو به طرفم گرفت و
: گفت
آقا يه دسته گل ازم مي خري؟ مريم دارم ، نرگس دارم ، گل سرخ دارم . تو رو خدا ازم بخر. خيلي سردم شده . يه شاخه م تا حاال -
نفروختم . يه شاخه ازم مي خري ؟
: جلوش نشستم و گفتم
. چرا نمي خرم عزيزم ! همه اش رو ازت مي خرم-
ببين ، همه گلهاي تو مال من ، هر چي هم من پول دارم مال تو ، باشه ؟
! دختر – من سه تا دسته گل دارم ، پولش خيلي مي شه ها
. دست كردم جيبم و هر چي پول داشتم در آوردم . دو هزار و خرده اي بود . گرفتم جلوش
كافيه؟-
زبونش بند اومده بود . خوشحالي تو چشماش موج مي زد . با سر اشاره كرد و سه تا دسته گل رو بهم داد و پول ها رو ازم گرفت
. و بدو از پيشم رفت
. همونطور نشسته بودم و دويدنش رو روي برفها تماشا مي كردم . مي ترسيد پشيمون بشم و پول ها رو ازش پس بگيرم
: يه دقيقه بعد بلند شدم و به فرنوش گفتم
بريم ؟-
: تو چشمهاش اشك حلقه زده بود . در حاليكه راه افتاد كه برگرديم گفت
. طفلك خيلي سردش شده بود-
. دو تايي بدون حرف به طرف ماشين رفتيم
: نزديك ماشين واستادم و گفتم
. بفرمائين . مي گن گل مريم نشونه دوستي يه و گل نرگس نشونه محبت-
: بعد همه گل ها رو بهش دادم و گفتم
. با اجازتون مي خوام تا خونه كمي قدم بزنم . شما بفرمايين-
. گل ها رو گرفت . صبر كردم تا سوار شد و ماشين رو روشن كرد
: وقتي مي خواست حركت كنه ، شيشه رو كشيد پايين و گفت
نگفتين گل رز نشونه چيه ؟-
: خنديد و حركت كرد و رفت . همونجا واستادم و رفتنش رو نگاه كردم و زير لب گفتم
! گل رز نشونه عشقه . به همه زبون هاي دنيا -
. در رو باز كردم
سالم ، شكر خدا كه تو خونه اي بهزاد ، همش تو راه خدا خدا مي كردم كه از خونه بيرون نرفته باشي ! خب خدا رو شكر –كاوه
! كه موندي خونه
مگه چي شده ؟! بيرون چه خبره ؟-
! كاوه- هيچي بابا ، شهرداري راه افتاده تو خيابون و هر چي االغ ميگيره مي بره
. گم شو . فكر كردم چي شده-
! كاوه – باز دو ساعت تنهات گذاشتم كافه رو ريختي بهم
تور و خدا شروع نكن . چطور؟ نرسيده شبكه اينترنت دختر خاله راه افتاد ؟ -
كاوه – آخه من نمي فهمم چي تو كله توئه؟ مغز ، گچ، سيمان، چيه ؟
اينا جاي سالم و احوالپرسي ته؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت36 رمان یاسمین
چه سالم و احوالپرسي اي ؟ پسر ، دختر به اين خوبي و خوشگلي و مهربوني و پولداري رو ، مفت مفت از دست دادي كه –كاوه
! راستي ! سالم بهزاد جون ! حالت چطوره ؟
. با خنده گفتم : خب شكر خدا كه همه چيز تموم شد
كاوه – چي تموم شد ؟ دختره رو هوايي كردي حاال مي گي تموم شد ؟ رفته پيش ژاله و گريه زاري ! پسر اين چه رفتاريه كه تو
داري ؟ بابا به خدا غرور خوبه اما تا يه حدي . به چي برات قسم بخورم كه اينطوري اين فرنوش رو نگاه نكن . نگاه نكن كه اومده
. دنبالت
اين دختر صد تا خواستگار پولدار داره ، هزار تا خاطرخواه ، نيمچه پولدار . هيچكدوم رو هم تحويل نمي گيره . دختر پاك و خانمي
يه . حاال خدا براي تو خواست و موقعيتي پيش آورده كه محبت تو ، توي دلش جا بشه ، تو طاقچه باال گذاشتي و خودت رو براش
!گرفتي ؟
غرور هم حدي داره ، قيافه گرفتن هم حدي داره . فيلم بازي كردن هم حدي داره . تيارت در آوردن هم حدي داره . بخدا ملت از خدا
. خوب جلو رفتي و قاپ دختره رو دزديدي ، بسه ديگه .مي خوان يه همچين پايي براشون جور بشه
: من در حاليكه عصباني شده بودم گفتم
! بيا بشين ببينم چي داري مي گي ؟ من كي خودم رو گرفتم ؟ كي فيلم بازي كردم ؟ بابا من اصالً پشه ، مگس ، سوسك-
اگه بريم محضر و من يه سند بدم امضا كنم كه خاك پاي شماهام ، رضايت مي دي و دست از سرم بر ميداري ؟ بعدش ، به تو چه
مربوطه ؟ مگه تو وكيل وصي اون دختري؟
كاوه يه قدم به عقب رفت و گفت : ببخشيد ، شما حمله مي كنين ، گازم مي گيرين ؟
. بعد جدي شد و گفت : بدبخت ! دلم برات مي سوزه
. تو دلت براي خودت بسوزه . بدبخت هم خودتي-
. كاوه – تو ديونه اي
ديونه تويي كه زندگي من رو درك نمي كني . ديونه توئي كه بدبختي من رو ، فقر من رو ، موقعيت من رو ، احساسمو ، عشقمو -
درك نمي كني ! تو بچه پولدار چي مي فهمي ؟ تو چه مي دوني مستأجر بودن چيه ؟ تو چه مي فهمي امروز ظهر دم در اون
. رستوران چي كشيدم ؟ تو چي مي فهمي امروز مردم و زنده شدم تا چهار كلوم حرف بهش زدم
آخرش كه چي ؟ من كه نمي خوام شوهر كنم ! مي خوام زن بگيرم . حاال بيام و دست اين دختر رو بگيرم ببرم كجا ؟ بيارمش تو
اين اتاق ؟
من يه جوراب رو ده بار وقتي پاره مي شه مي دوزم و مي پوشم . تازه چند خريدمشون ؟ صد تومن . اين دختر جورابي كه پاشه و
به بار مي پوشه و در مي ره و مي اندازدشون دور ، دو هزار تومنه ! آره من نمي خوام زن پولدار داشته باشم . اصالً من نمي
. تونم زن داشته باشم
شازده ، اين دختر عادت كرده روزي بيست هزار تومن ، سي هزار تومن كشكي خرج كنه ! اين پول ، پول د ماه زندگي منه ! جون
مادرت دست از سر من وردار . تو چه مي فهمي اين حرفا چيه ؟
امروز داشتم كيف و كفشش رو نگاه مي كردم . بخدا دروغ نگفته باشم جفتش رو هم صد هزار تومن بود . صد هزار تومن براي تو
. پولي نيست ، اما براي من يه روياست
. كاوه – تو همه چيز رو از جنبه مادي ش نگاه مي كني . غير از پول چيزهاي ديگه اي هم هست
. آره ، علم بهتر است يا ثروت ! مي گه گشنگي نكشيدي تا عشق و عاشقي از يادت بره ، تنگت نگرفته تا هر دو تا از يادت بره -
كاوه - دختره دوستت داره ، همين كافي نيست ؟
. نه براي امثال شما ، چرا كافيه . اما براي امثال ما ، نه-
منم دوستش دارم . براي همين هم ازش گذشتم . من تو اين چند روزه تازه اختالف طبقاتي رو فهميدم . فهميدم كه تو اين دنيا جاي
آدم بي پول توي مستراح تو خيابون ، هم نيست . اونجام از آدم پول مي خوان ! شما پولدارها وقتي ابرها رو نگاه مي كنين ياد گل
و شمع و پروانه و اين جور چيزها مي افتين و اين شكل ها رو مي بينين اما ما فقرا ياد برف و بارون و سرما مي افتيم و بي نفتي
.
. كاوه – تو هم چند وقته ديگه كه درست تموم شد ، پولدار مي شي
!! حاال كو تا اون موقع . ول كن ديگه كنه-
: سرش داد كشيدم . يه خرده من رو نگاه كرد بعد گفت
. اين چيزها كه ژاله برام از فرنوش تعريف كرد ، فكر نكنم جز تو كسي رو بخواد و تو رو فراموش كنه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پـانـزدهـم ✍به سمتم خم شد،دستانش را در هم گره کرد و ر
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـانـزدهـم
✍اول میگین دانیال مرده، حالا میگی زنده ست توام یه مسلمونِ بدی مثه پدرم، مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین آتیش زد، مثه همه مسلمونای وحشی چرا دست از سر این زمین و آدماش برنمیدارین هان؟ ازت متنفرم و سیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد این اولین سیلیِ عمرم بود؛ آن هم از یک مسلمان قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم، درست بعد از مسلمان شدنش چه اولین هایی را با این دین تجربه کردم..
آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشم. گونه ایی که سرمازده گیش، سیلیِ عثمان را مانندبرشهای تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد. دست از یقیه اش کشیدم انگار زمان قصدِ استراحت نداشت.عثمان عصبی، دست به صورت و گردنش میکشید و کلافه دور خودش میچرخید و من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم. باید میرفتم. آرام گام برداشتم. بی حس و بی هدف این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟ دانیال یادت هست، گاهی شانه هایم را فشار میدادو با خنده میگفتی، که با یک فشار میتوانی خوردشان کنم؟ جان سخت تر از چیزی که هستم که فکرش را میکردی! ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد تهوع به معده ام مشت زد ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای قدمهای تند عثمان بود و زانو زدنش، درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود زیر بازویم را گرفت تا بلندم کنم، اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود ( به درک) ایستاد و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد او هم نفرت انگیز بود، درست ماننده تمامِ هم کیشانش انگار تهوع و درد هم، دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی میکردند، محضه نابودیم!
از فرط دردمعده،محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت.و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم.محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند یارای مقابله نداشتم،فقط تهوع بود و درد معده ام بهم خورد چند بار و هربار به تلافی خالی بودنش قسمتی از زندگیم را بالا آوردم؛
🌿🍂🌿🍂🌿
✍تنهایی بدبختی بی کسی و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست: همه اشونو میخوری فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش! رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی که کنارش نشسته بودم من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست ظرف کیک را به سمتم هل داد:بخور همه اشو برات تعریف میکنم قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست!گفتم صوفی رفته،اما نه از آلمان فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه من گفتم که بره واسه امروز زیادی زیاد بوداگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم،اینا رو بخور
و من باز تسلیم شدم: من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم لبخند زد رفت و با فنجانی قهوه برگشت: اول اینو بخورمعدت گرم میشه با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد:(شروع کن.. بگو..) با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت:(اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را!حوصله ی این لوسبازیارو ندارم ایستادم، قاطع و محکم دست به سینه به صندلیش تکیه داد:باشه، هرطور مایلی پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم.هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها! و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند عثمان آمد با چتری در دست:حتی صبر نکردی پالتومو بردارم بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.اما دلواپسی و سوال کم نبود با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزدم چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد سارا! وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم داشتم دیوونه میشدم چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگرد، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش همینطورم شد به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هــفـدهـم
✍با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه مکث کرد:همه مسلمونها هم بد نیستند، سارایه روز اینو میفهمی فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود مِن مِن کرد:بابت سیلی، متاسفم رو به رویم ایستاد چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد. صدایش آرام و سرسخت شد:دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم.
انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود!! احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم.آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم هستی اش را به چهار میخ میکشم مادر روی کاناپه،تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت:چقدر دیر کردی چرا انقدر رنگ و روت پریده؟ فقط نگاهش کردم هیچ وقت نخواستمش فقط دلم برایش می سوخت یک زنِ ترسو و قابل ترحم چرا دوستش نداشتم؟
در باز شد پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد این مرد، چرا دیگر نمی مرد؟ گربه چند جان داشت؟ هفت؟ نُه؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود...
پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم:دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن اون دیگه برنمیگرده چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم
لرزید لرزیدنش را دیدم چرا همیشه دلم به حالش می سوخت تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشددرِ اتاقم را قفل کردم مادر به در کوبید:سارا چی شد دانیال کجاست چرا باید قیدشو بزنم چرا میگی دیگه برنمیگرده؟
🌾🌼🌾🌼🌾
✍باید تیر نهایی را رها میکردم با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم خشاب آخر را خالی کردم:پسرت مرده تو ترکیه دفنش کردن مسلمونا کشتنش در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمیرسید در را کمی باز کردم از میان باریکه ی در، مادر را دیدم خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر میریختم دوست داشتم بخوابم حداقل برای یکبار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را میزنند، مزه مزه کنم این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد.
آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر میکردم صبح، خیلی زود آماده شدم پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم این همه نامهربانی حقش نبود جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد ایستادم دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم کمی درد میکرد خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد چشم چرخاندم صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود عثمان رو به رویم ایستاد دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت گرم بود چشمانش شرم داشت: بازم متاسفم بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم، جایی کناره شیشه ی عریض و باران خورده صوفی واقعا زیبا بود چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا میکرد اما مردمک چشمایش شیشه داشت، سرد و بی رمق درست مثل من انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد: بابت دیروز عذر میخوام کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام فقط انگیزمو گفتم عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشت. جایی در نزدیکی من.
صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد:یه چیزایی با خودم آوردم چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد: اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد دانیال بود دانیال خودم عکسهای دوران دوستی اش، پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان ...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃?
🍃
🍃
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷
#شاید_معجزه ❤
#قسمت _هفتم 7⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
.
.
وقتی پیاده شدیم، بیشتر بچها رفتن سمت وضو خونه..
من رفتم سمتِ غرفه های فرهنگی..
همه چیز تو نظرم جالب بود🙂
کنار هر کدوم از غرفه ها چند دقیقه می ایستادم و نگاه میکردم..
یه جایی شلوغ تر از بقیه ی جاها بود، دقت کردم؛ نوشته بود #حکاکی_پلاک👌
.
+آقا این پلاکا رو چند میزنید؟!
همونطور که سرش پایین بود گفت؛ هشت تومن خانوم هشت تومن 😒
تصمیم گرفتم بخرم!
+آقا میشه برا منم بزنید؟!
باز همونطور که سرگرم کارش بود گفت؛ خانوم برید بعد مراسم برگردید بزنم براتون..
😒 ایششش..
رفتم!!
فضا پر شده بود از صدایِ مداحی که میگفت(دستمو بگیر/ من نابلدم)
از گوشه و کنار صدای خادما میومد که میگفتن مسیر نور های سبز رو برید..
برنامه شروع شده..
برید برسید به روایتگری..
آروم آروم رفتم..
با فاصله های مشخصی پرچم های قرمزی رنگی بود که روش نوشته بود #یازهرا س
یه حسی بهم میگفت؛ حیف نیست با کفش راه میری؟!
خم شدم کتونیمو در آوردم..
چه خنکای خوبی بود زمین😍
وقتی رسیدم برنامه شروع شده بود..
همون گوشه کنار یه بلندایی پیدا کردم و نشستم روی #تپه..
صدای زجه بود که به گوش میرسید..
هرکی خودش بود و خلوتش..
چقد اینجا همه چی بی ریا بود..
چرا انقد همه اشک میریزن؟!
راوی گفت؛ امروز رفتی طلائیه؟! دیدی سه راه شهادتو؟! رفتی علقمه؟! دیدب اون دوتا جوونو که گمنام اومدن؟؟!
نمیخای دل بدی؟!
وقتش نیست به خودت بگی آخه تا کی؟! بس نیست این همه بد بودم؟!
دوست نداری به امام مهدی سلام بدی؟!
باورکن به غیر از تو کسی رو نداره ها..
#تنهاست آقامون..
دستتو بذار روی #خاک، میبینی چقد جاذبه داره چقد خنکه چقد آرامشه؟!
بچها اینجا خون ها ریخته شده، ریخته شده تا شماها بشین یار امام مهدی هاااا
میخوای برگردی امشب؟!
میخوای بگی خدااا بسه غلط کردم منم دیگه میشم آدمِ خوبی؟!
میخوای؟!
امشب شبه #بله_برونه ، بله رومیدی به امام مهدیت؟!
ببین نگاهش به توعه؟!
به خودم اومدم، کل صورتم خیس بود..
شوریِ اشکو کنار لبام احساس میکردم..
به خودم اومدم دیدم مشتم پر از خاکه..
به خودم اومدم دیگه #ریحانه ی قبل نبودم..
به خودم اومدم و دیدم تو دلم طوفانه!!
شب بله برونه؟!
امام مهدیم!؟!
غلط کردم؟!
صدای گریه م بلند شد..
#همراهمون_باشید😉
#ادامه_دارد😎
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷
---------------------------------
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃
🍃
.
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_هشتم 8⃣
نویسنده؛ #سیین_باا 😎
صدای گریه م بلند شد..
راوی میگفت؛ پاشین بچها وقتِ رفتنه..
چیشد؟! نمیتونی پاشی؟!
سخته نه؟! زمین گیر شدی نه؟؟
#شهدا چیکار کردن با دلت؟؟
نمیتونی دل بکنی؟!
یادم اومد به شهرم..
به زندگیم..
به بدیام..
به مسخره کردنام..
به نماز نخوندنام..
به #آدم_خوبی_نبودنم 😭
راوی گفت؛ سمت چپتون کربلاست..
فاصله ت با #بین_الحرمین فقط چند متره..
نمیخوای سلام بدی؟!
پاشو که وقتِ رفتنه!!
سلام بده و از مسیری که اومدی برگرد..
چیشده #دلت نمیاد باهات..
#خریدنت؟!!
#خوشبحالت💔
دوباره صدای مداحی بلند شد؛ (نمیشه باورم/ که وقته رفتنه/ تمومه این سفر/ بارش رو شونه ی منه)
دوست داشتم داد بزنم بگم : #میشه_تموم_نشه؟! #میشه_بمونیم؟!
.
کم اووردم..
سجده کردم..
اشکام میریخت روی خاک..
چنگ میزدم به زمین..
من کی #خوب میشم؟!
من کی میشم یارِ امام مهدیم؟!
گفتم و اشک ریختم..
گفتم و هی مرور کردم بد بودنمو..
گفتم و ذره ذره آب شدم..
بغضم سنگین تر میشد..
بلند شدم..
رو به #کربلا ..
دست گذاشتم روی سینه م..
روم نمیشد به زبون بیارم چیزی که راوی گفته بودو..
+میشه کمکم کنی؟!
#میگن_دلِ_شکسته_رو_میخری!!
#رو_سیاهم😔
#همراهمون_باشید😉
#ادامه_دارد😎
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹
----------------------------------
✅
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مراقبت👌
🔻پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت...
هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم.
پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴اهمیت رفتن سر قبر اموات!
💥بهترین زمان زیارت اموات عصر پنجشنبه است که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و اله ) فرموده است، شاید بهتر از آن صبح جمعه بین الطلوعین باشد.
🌺از امام صادق (علیه السلام) سؤال شد که:
اگر شخص سر قبر کسی برود، آیا او به درد آن شخص میخورد؟
🌹امام فرمود : بله. این مثل هدیه ای است که به زندهها میدهید و او را کاملاً خوشحال میکنید.
✅یکی از نزدیکان رجبعلی خیاط میگفت:
ما با ایشان به قبرستان ابنبابویه رفته بودیم و قبر مادر من هم آنجا دفن بود. من سر قبر مادرم نرفتم.
🍃سر چند تا قبر فاتحه خواندیم. وقتی میخواستیم از قبرستان بیرون بیاییم، ایشان گفتند که مادر شما اینجا دفن است؟ گفتم: بله.
🍀گفت: مادر شما در عالم برزخ داشت از شما گله میکرد. برگشتیم و سر قبر مادرم رفتیم.
🔴اگر کار خیری که میکنیم، به تعدادی از اموات هدیه کنیم آیا از ثواب آن کم میشود؟
💠خیر.اگر شما یک صلوات به کل اموات مؤمنین و مؤمنات هدیه کنید به خاطر کار ارزشمندی که شما کردید و همه را در نظر گرفتید و بخل نورزیدید، خدا ثوابش را به همه میدهد و از هیچ کس هم ثوابی کم نمیشود.
🌹پیامبر فرمود :
وقتی انسان آیت الکرسی را بخواند و ثوابش را برای همهی اهل قبور مومنین و مؤمنات بفرستد خدا ثواب را به هر کدام از اموات میدهد.
📗 بیانات حجت الاسلام عالي،
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 #قسمت_شصت_و_پنج :✍ ما
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_شصت_و_شش : ✍تو رحمت خدایی
💐اولین صبح زندگی مشترک مون ... بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد ... گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با۷ سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت ...
💐من ایستاده بودم و نگاهش می کردم ... حس داشتن خانواده ... همسری که دوستم داشت ... مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه ... چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود ... .
💐بهش نگاه می کردم ... رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود ... حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ... بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم ...
💐من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ... چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم ...
صندلی رو برام عقب کشید ... با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ... با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ...
💐با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه ... اشک از چشمم پایین اومد... بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم ...
💐حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد ... استنلی چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من کاری کردم؟ ...
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت ... احساس و اشک ها به اختیار من نبودن ... .
💐با چشم های خیس بهش نگاه می کردم ... به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ...
- حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ... تمام زندگیم ... این زندگی ... تو رحمت خدایی حسنا ...
💐دیگه نتونستم ادامه بدم ... حسنا هم گریه اش گرفته بود... بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_آخر : خوشبخت ترین مرد دنیا
❤️قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ... .
💚من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ...
اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ...
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... .
💛مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... .
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ...
💜من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ... .
💙من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ...
و من این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ...
❤️اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌞🌞سلام 🙋♂🌷صبحتون بخیروشادی ونیکنامی🙏
شادے
نمادے از
زیستن آگاهانه است
و نمایشے
از سپاسگزارے
در برابر یزدان پاڪ
ما
وارث این تفکریم...
شاد باش و
شاد زندگے کن کہ
شاد زیستن
انتخاب است نہ اتفاق...
روزتون شاد🌸🌸🌸🌸الهم اغفرللوالدین🙏التماس دعا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#حتما_بخونید #ارسال_برای_دیگران_فراموش_نشه #داستان_دو_برادر_و_دختر_همسایه این داستان واقعی می با
#حتما_بخونید #ارسال_برای_دیگران_فراموش_نشه
#داستان_دو_برادر_و_دختر_همسایه
این داستان واقعی می باشد.
#قسمت_دوم
اونم گفته بود نه الان دارم به شما میگم و هیچکس این موضوع رو نمیدونه فرزاد که چهرش به چند رنگ در اومده بود و تمام غصه هاش با درداشو با گفتن دختر خوب و پاکیه پنهون کرد بعد گفته بود سرم درد میکنه میرم تا بخوابم فردا خیلی کار دارم مادرش گفته بود اسمشو نگفتی؟ فرزاد گفته بود اسم کی؟ مادرش گفته بود اسم دختره دیگه فرزادم گفته بود آهان حالا بزار استراحت بکنم فردا شب میگم مادرش گفته بود پسرم برو ولی به داداشت هم تبریک نگفتی فرزادم عذر خواهی کرده بود و صورت فرشیدو بوس کرده بود و بهش تبریک گفته بودو رفته بود تو اتاقش، فرزاد تا رسید بود اشک از چشماش جاری میشه و میگه آخه چرا مگه مرتکب چه گناهی شدم ؟ و نشسته بود چند ساعت گریه کرده بود که با همون حال خوابش برده بود فردا که از خواب بلند نشده بود مادرش رفته بود بیدارش کنه میبینه چشماش از بس گریه کرده قرمز شده بهش گفته بود فرزاد مادرم گریه کردی؟ گفته بود نه چرا گریه کنم؟
مادرش گفته بود چشمات هنوزم اشکی هستن و قرمز اونم گفته بود آهان اینا اشک شوق که فرشید داره زن میگیره مادرش گفته بود الهی بمیرم برات که انقد فرشیدو دوست داری خب تو هم زن میگیری اینو که گفته بود خود به خود اشک از چشمهای فرزاد ریخته بود مادرش گفته بود بسه دیگه اشکهاتو پاک کن بیا صبحونه بخور مگه کار نداری؟ باید بری سر کارت بلند شو دیرتم شده فرزاد بلند شده بود صورتشو شسته بود و تو خونه عادی برخورد کرده بود و صبحونشو به زور خورده بود و رفته بود سرکارش اونجا به نسترن زنگ زده بود که می خوام الان ببینمت نسترن هم گفته بود چیزی شده؟ اونم گفته بود بیا تا بهت بگم ، رفته بودن پارک همیشگی و فرزاد همه چیزو با گریه به نسترن گفته بود نسترن که میدونست فرزاد چقد فرشیدو دوست داره بیشتر از فرزاد زده بود زیر گریه و نمیتونست گریه نکنه بعد از چند ساعت حرف زدن نسترن گفته بود حالا چیکار باید بکنیم چه جوری بهش میگی که من و تو همدیگه رو دوست داریم فرزاد هم گفته بود هیچ کس این حرفو نمیزنه نسترین گفته بود منظورت چیه؟ فرزاد با گریه گفته بود عزیزم منو فراموش کن من نمیتونم داداش کوچیکمو که پدر بالا سرش نبوده و منو جای پدرش قبول کرده و از بچگی هر موقع مشکلی براش پیش میومد بغلش میکردم و تو بغلم گریه میکرد و بهش آرامش میدادم حالا خودم چشماشو اشکی کنم نسترن هم گفته بود همش تقصیر تویه اگه حداقل دو سال پیش میزاشتی همه بقهمند اینجوری نمیشد و گفته بود من تورو میخوام و علاقه ای به فرشید ندارم مگه من میتونم با فرشید زندگی کنم وقتی عشقم تویی؟ فرزاد گفته بود منم عاشقتم به خدا همه زندگی مو از دست رفته می بینم نمی بینی به چه روزی افتادم به خدا تا صبح گریه کردم من برات میمیرم تمام زندگی منی من بدون تو نابود میشم ولی داداشمو چیکار کنم؟ نسترن هم گفته بود بزار من خودم بهش میگم که نمیخوامش فرزاد گفته بود اگه اینو بگی بعد زن من بشی همه میگن فرزاد نزاشته و می فهمن من نزاشتم بگیریش ، نسترن با گریه بلند شده بود بره ولی فرزاد مانع شده بود و گفته بود تورو به جان فرزاد که دوستش داری قبول کن که باهاش باشی شاید قسمت این بوده بخدا درد این موضوع برای من سخت تره نسترن گفته بود آخه چه جوری خاطراتمو فراموش کنم بخدا می میرم فرازد گفته بود عادت می کنی بالاخره به هر نحوی بوده هر دوشون رضایت داده بودند، شب که شده بود مادر فرزاد گفته بود که با مادر نسترن حرف زده و قراره فرداشبو گذاشته که برن خواستگاری نسترن اونا هم قبول کردند اینو که شنیده بود فرزاد نزدیک بود از حال بره بعد مادر فرزاد گفته بود تو چت شده از دیشب پریشونی چیزی شده که نمیگی؟ اونم گفته بود نه مشغله کاریم زیاد شده بعد گفته بود مبارکه بالاخره داداش کوچیکمو تو لباس دامادی می بینم این بهترین روز زندگیم میشه ولی قلب فرزاد داشت آتیش میگرفت چون این وسط فرزاد بود که زندگی رو از دست رفته می دید و عشق چند ساله خودشو دو دستی به داداش خودش میداد و نمیزاشت داداشش بفهمه که این عشق مال اون بوده و داره پنهونش میکنه بله دوستان فرزادی که به خاطر داداشش از عشقش هم گذشت.
⚡️ادامه روزهای آینده⚡️
#بفرست_برای_عشقت💞
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662