#با_تو_هرگز_118
_دانیال دستشو بطرفم دراز کرد دستشو گرفتم وراه افتادیم بقیه هم دنبالمون .رفتیم پشت عمارت ماشینه اونجا بود
یه پرادوی سفید خوشگل با یه پاپیون قرمز روش
_باور کردنش سخت بود من عاشق این ماشین بود دیوونه اش بودم
اونقدر شوکه شده بودم که حتی نمیتونستم برم طرفش....
نمیدونستم چکار کنم اصلا صداهای دور و برم نمیشنیدم
_رومینا منو به خودم آوردم :هی دختر ببین دانیال خان برات چکار کرده محشره
بعد برگشت بغلم کردوگفت:مبارکت باشه عزیزم
تبریکات بقیه هم شروع شدولی من هنوز تو کف کار دانیال مونده بودم
_تو دلم به خیال خام خودم میخندیدم که فکر میکردم دانیال کلا تولد من یادش نیست چه رسد به کادو گرفتند آخه یکی نیست بهم بگو دختره احمق دانیال تولد تو رو یادش میره عمرا محاله معلوم بود که مدتهاست براش برنامه ریزی کرده بود
نمیدونستم چه جوری ازش تشکر کنم برگشتم سمتش زل زدم تو چشماش لبخندی رو که عاشقش بود تحویلش دادم
_نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم واقعا ممنونم واقعا ...
_صورتمو گرفت تو دستاش وگفت:گفتم که تشکر لازم نیست خانمی
_بی اراده خودمو انداختم تو بغلش و تنگ بغلش کردم:ممنونم مرسی...
_موهامو بوسید وگفت :آخیش ...همه خستگیم از تنم بیرون رفت...
این بهترین تولدی بود که تا حالا داشتم
_نقشه ی این تولد را با همکاری رومینا کشیده بود البته رومینا از کادوی دانیال اصلا خبر نداشت موقع برگشتن آروم تو گوشم گفت:اینم از مزایای شوهر پولدار
_برگشتم نگاش کردم تو نگاش یه کوچولو حسرت بود کاش میتونستم بهش بگم دیوونه من حسرت زندگی تو رو میخورم اونوقت تو حسرت زندگی درپیت منو میخوری البته خیلی از اونایی که تو این مراسم بودند بگی نگی حسرت زندگی مو میخوردند اونا ظاهر شیک ودوست داشتنی زندگیمو میدیدند اما هیچ کس واقعیت زشت زندگیمو نمیدید واین درد داشت برام دردی بی پایان....
***
ماجرا از یه برنامه ی سفر و یک مریضی نابه هنگام شروع شد
مادر و پدر دانیال و مادرجون و پدرجونش تصمیم گرفتند که یه سفر برن ترکیه . پدرجون وپدردانیال برای یه قرار داد تجاری میرفتند که مادرجون ونسترن جون هم برای تفریح تصمیم گرفتند که همراه اونا برند.
_همه چیز خوب وخوش جلو میرفت که سه روز مونده به سفر مادرجون سرماخوردگی شدیدی گرفت طوری که نسترن جون تصمیم گرفت سفرشو کنسل کنه ولی مادرجون نذاشت ودربرابر اصرار بقیه گفت که ما ودیانا هستیم وازش مراقبت میکنیم واینچنین شد که قرار شد مادرجون مهمون خونه ی ما بشه
_از وقتی این تصمیم گرفته شد اضطرابی تمام وجودم رو گرفت اگه مادرجون مهمون خونه ی ما میشد ممکن بود در جریان زندگیمون قرار بگیره واونوقت بود که....
_حتی خودمم نمی تونم آخر وعاقبت این اتفاق رو تصور کنم واقعیت اینکه از تصورش وحشت میکنم
_اما دانیال هنوز در جریان ماجرا نبود چون هیچ نشانه ای در چهره اش دیده نمیشد مثل همیشه بود
_شب موقع خداحافظی قرار شد فردا باهم بریم فرودگاه واز اونجا با مادرجون برگردیم خونه البته دانیال بخاطر کارش نمیتونست بیاد فرودگاه
.
_تو راه برگشت به خونه بودیم نمیدونستم بحث رو چه جوری بکشم وسط..
-فردا اگه مادرجون بیاد چکار کنیم
زیر چشمی نگام کرد:چی رو چکار کنیم؟
-خوب.....
_خوب چی؟
-وضعمونو میگم دیگه
_کدوم وضع؟
_دانیال چرا خودت زدی به اون راه خوب وضع خودم وخودتو زندگیمونو میگم دیگه
_آهان... خوب که چی؟
_وای ی ی...من آخر سر از دست تو دق میکنم بابا مادرجونت اگه بیاد خونه ی ما بمونه میفهمه که من وتو اتاق هامونو از هم جدا کردیم
_لبخندی زد و گفت :خوب بفهمه
-منظورت چیه تو هیچ میدونی اونوقت چه قشقرقی به پا میشه؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت . اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...
نتیجه : دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم (چارلی چاپلین)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#حکایت_طنز_قابل_تأمل!
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته،
یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!
خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.
یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد!
دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.
همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!
طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان. یارو پیاده میشه میره جلوی موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!
موتوریه با رنگ پریده نفس زنان میگه :
داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت
نتیجه اخلاقی:
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند
ببینید کش شلوارشان به کدام مسئولی گیر کرده،؟؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
🍁انسانهای نالایق🍁
👈جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا بودند، حضرت فرمود: می خواهید کسل ترین، دزدترین، بخیل ترین، ظالم ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟
💠اصحاب: بلی یا رسول الله! 👈فرمود:
1- کسل ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی گوید.
2-دزدترین انسان کسی است که از نمازش می کاهد، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می شود.
3-بخیل ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می افتد ولی به او سلام نمی کند.
4- ظالم ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می شود، ولی بر من صلوات نمی فرستد.
5-و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد.
📚داستان های بحارالانوار جلد 9
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چطوری انار سالم و رسیده انتخاب کنیم؟ 🤔
🔸شکل ؛ انارهای رسیده، گرد و شبیه توپ نیستند، به دنبال انارهایی باشید که کج و معوج هستند و خیلی صاف و یکدست دیده نمیشوند.
🔸رنگ پوست انار ؛ انار، رنگ های متنوعی دارد، از قرمز روشن گرفته تا سیاه. برای رسیده بودن، رنگ پوست آن چندان اهمیت ندارد، بلکه نرمی و چرم گونه بودن پوست است که نشان میدهد این میوه رسیده است
🔸وزن ؛ انار را در دست بگیرید. اگر سنگین تر از اندازه اش به نظر برسد، به این مفهوم است که دانه های آن مملو از آب بوده وکاملا رسیده هستند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اموزش باکس گل هدیه👆✨✨
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_119
_کور از خدا چی میخواد دوتا چشم بینا
_پس بگو قضیه چیه؟چرا آقا عین خیالشون نیست نه جونم کورخوندی به من میگن سوگند بلدم چکار کنم
-مثلا میخوای چکار کنی؟
-تو بشین تماشا کن نمیذارم بفهمه
-من مثل تو بلد نیستم نقش بازی کنم ها..
_منظورت چیه؟
_منظورم اینکه من اتاق شما بیا نیستم
-عمرا من بذارم تو بیای اتاقم زهی خیال باطل
_پس چی؟این قصه بافی هات واسه چیه؟
_جوابی ندادم
_بازی بازی با ما هم بازی
_راستش تو دلم میخواستم همون خواسته رو ازش داشته باشم اما میخواستم خودش به زبون بیاره که اونم اینکارو نکرد حالا باید چکار کنم
_دانیال اتاق مهمون رو گرفته در ضمن مادرجون بیاد دو سوت همه چی رو میفهمه اونم نفهمه دانیال کاری میکنه که بفهمه حالا چه خاکی به سرم بریزم با این وضع ...
_نگفتی میخوای چکار کنی؟
_فعلا نمیدونم
_من که میدونم آخر سرچاره ای جز همون پشنهاد اول پیدا نمیکن
-دلتو بیخودی صابون نزن من هر کاری میکنم جز اونیکه تو فکرشو کردی
-خود دانی فقط رو من یکی حساب نکن..
_اینو گفت ولبخند موذیانه ای زد
_باید یه فکری میکردم خدایا اینم شانس ما داریم.....
_صبح به زور از خواب بلند شدم شب رو دیر خوابیده بودم فکرم مشغول بود
_پرواز ساعت ۱ بود حاضر شدم ورفتم خونه ی مادرجون همه اونجا بودن باهم رفتیم فرودگاه
_بعد از رفتن اونا من ودیانا ومادرجون سوار ماشین شدیم واول دیانا رو بردیم رسوندیم خونه ی خاله اش.چون قرار بود چند روز رو با دخترخاله اش باشه وباهم درس بخونن وبعد با مادرجون برگشتیم خونه, سر راهم
ناهار خریدیم
_وقتی رسیدیم خونه از مادرجون خواستم که وسایلشو ببریم طبقه ی بالا
_بهش گفتم که گرمایش اتاق مهمون درست کار نمیکنه و هوای اونجا سرده بهتر تو یکی از اتاق های دیگه بمونند .
شب وقتی داشتم برای شام سالاد درست میکردم دانیال اومد آشپزخونه
_کمک لازم نداری؟
-نه مرسی
-چه خبر؟
_نگاش کردم :چی رو چه خبر؟
_امشب و میخوای چکار کنی؟
_هیچی به مادرجون گفتم که اتاق مهمونمون گرمایشش خرابه تو یه اتاق دیگه میمونه
-خوب؟
_خوب بعد اول مادرجونت میره میخوابه بعد ما هر کدوممون میریم جای خودمون صبحم که تو زود از خونه میزنی بیرون پس متوجه نمیشه
_به همین راحتی
-دقیقا به همین راحتی فقط باید هر دومون احتیاط کنیم
_نگام کرد وچیزی نگفت
خواست بره که گفتم:فقط یادت باشه اول مادرجون میره اتاقش بعد ما فهمیدی؟
جوابی نداد ورفت
شب موقع خواب بود تلویزیون سریالی رو نشون میداد نشستیم پای اون که مثلا ما تا این سریال رو نگا نکنیم نمیخوابیم مادرجونم که هم کمی مریض بود و هم خوابش میومد بلند شد و گفت که خوابش میاد ومیره بخوابه ماهم بهش گفتیم که ما هم بعد فیلم میخوابیم
بتا نیم ساعت بعد نشستیم بعد دانیال گفت:حالا میشه برم بخوابم؟
_آره ولی بی سرو صدا برو صبحم سرو صدا نکنی ها....
_باشه شب بخیر
-شب بخیر
_فعلا که خدا رو شکر همه چیز خوب پیش رفت امیدوارم از این به بعدهم خوب پیش بره
صبح وقتی بلند شدم دیدم دانیال رفته مادرجونم هنوزخوابه رفتم صبحانه رو حاضر کردم منتظر مادرجون نشستم اونم کمی بعد بلند شد و باهم صبحانه رو خوردیم بعد هم نشستیم پای صحبت........
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_120
_مادرجون خوب صحبت میکرد از گذشته ها گفت از بچگی هاش منم با حوصله گوش دادم
_تا عصر خیلی خوب سرمون رو گرم کردیم تا شب دانیال اومد کمی هم با اون دور هم نشستیم وصحبت کردیم مادرجون از دسته گل هایی میگفت که دانیال به آب داده بود اون میگفت و منم میخندیدم و دانیال عصبانی میشد و پشت سرهم به مادرجونش میگفت که آبروشو پیش من
نبره زشته
_باز موقع خواب که شد اول مادرجون رفت بخوابه وبعد ما رفتیم که بخوابیم البته دانیال هنوز داشت تلویزیون نگاه میکرد چون فردا جمعه بود بهش گفتم که صبح زود بلند بشه مثل هفته های قبل تا ۱۰-۱۱
نخوابه چون اونموقع لو میریم
_صبح ساعت ۸ بود که از خواب بلند شدم از اتاق بیرون اومدم در اتاق مادرجون بسته بود از پله که رفتم پایین یه دفعه چشمم به دانیال افتاد که وسط پذیرایی جلو تلویزیون خوابیده خودمو گم کردم فورا رفتم سمتش که قبل از بیدار شدن مادرجون بیدارش کنم نشستم کنارش که بیدارش کنم
-بیدارش نکن بذار یه کم بیشتر بخوابه بچه ام روز جمعه ای دلم فروریخت صدای مادرجون برگشتم دیدم پشت سرم وایستاده زبونم گرفت
_مادرجون رفت ومن هنوز مات ومبهوت اونجا نشسته بودم کمی که گذشت به خودم اومد وخودمو دلداری دادم
_دختر خوب واسه چی دست وپاتو گم کردی اگه یه چیزی پرسید میگی چون تا دیر وقت تلویزیون نگاه میکرد همونجا خوابیده یه شب که هزار شب نمیشه جرم که نیست....
_بلند شدم رفتم آبی به دست وصورتم زدم وبعد صبحونه رو حاضر کردم
_ساعت تقریبا نه ونیم بود که دانیال هم بلند شد برعکس من اون اصلا دست وپاشو گم نکرد خیلی ریلکس بود در جواب نگاه های چپ چپ من لبخند موزیانه ای میزد تو دلم گفتم:اقا دانیال به وقتش حال شما رو میگرم
_بعد از صبحونه دانیال گفت که قرار با دوست هاش برن استخر وبعد هم میرن ناهار عصر میاد باهم میریم بیرون وشام ورو بیرون میخوریم
_اون رفت ومن و مادرجون باهم موندیم نشسته بودیم جلو تلویزیون و کانالها و بالا پایین میکردم
_اه تلویزیونم هیچی نداره بشینیم تماشا کنیم
-ببندش باهم صحبت کنیم
_چشم
تلویزیون وبستم ونگاهمو معطوف مادرجون کردم مادرجون جور خاصی
نگام میکرد
_دخترم میشه یه سوال ازت بپرسم؟
_نمیدونم چرا دلشوره گرفتم:بله بفرمایید
_اینو که میپرسم ناراحت نشی فکر نکنی میخوام تو زندگیتون دخالت کنم ها نه بحث چیز دیگه ای
_چند لحظه صبر کرد وبعد ادامه داد:بین تو ودانیال مشکلیه؟
باتعجب نگاش کردم وگفتم:نه چطورمگه؟
_راستش این دوروز که خونه ی شما بودم متوجه شدم تو ودانیال تو اتاق های جداگانه میخوابین
_انگار آب داغ ریختن روم پس متوجه شده. آخه چطور؟
_ما.....
_ببین دخترم همه ی زن وشوهرها تو زندگیشون مشکلاتی دارن باهم دعوا میکنند قهر میکنند اصلا بقول قدیمی ها دعوا نمک زندگیه ولی این دعواها نباید باعث ایجاد فاصله بینشون بشه من نمیخوام نصیحتت کنم
ولی اینهایی رو که میگم بخاطر اینکه هر دو تا دوست دارم نمیخوام مشکلی بینتون پیش بیاد هر چی باشه من یکی دو پیرهن بیشتر از شما پاره کردم اینها رو از من داشته باش تحت هیچ شرایطی میشنوی هیچ شرایطی شوهرتو از خودت نرون هر چقدر هم که دعوای بینتون شدید باشه که صد البته من میدونم مشکل شما زیادهم بزرگ نیست ولی باز هر چی هم که باشه نذار شوهرت ازت دور بشه این فاصله باعث میشه نسبت به هم سرد بشین عشق و عاطفه ای که بهم دارین کمرنگتر شه
_مرد جماعت واینجوری نگاه نکن که بی احساس دیده میشن نه اونا بیشتر از ما زنها احساسی ان فقط بروز نمیدند اونا از زنشو عشق میخوان
_دانیالم یکی مثل بقیه حتی من مطمئنم اون از بقیه هم احساسی تره اون مطمئنن دوست داره من عشق رو تو چشمهای اون میبینم اگرهم مشکلی بینتون پیش اومده واون قدم جلو نمیذاره واسه خاطر غرورشه
مردها همگی مغرورن این تویی که باید نذاری این مشکل بینتون فاصله
بندازه من میدونم که تو میتونی اونو رام خودت کنی خدا به ما زن ها توانایی داده که.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_121
_خدا به ما زنها توانایی هایی دارده که میتونیم باهاش هر کاری میکنیم از زنانگیت
استفاده کن نذار شوهرت ازت دور شه الان زمونه خرابه خودت که میدونی...
_ساکت نگاش میکردم اشکهام یکی بعد از دیگری ناخواسته رو صورتم میریختند
دخترم واسه چی گریه میکنی؟نمیخواستم ناراحتت کنم منو ببخش حالم خراب بود همه ی اینارو از چشم دانیال میدیدم اون عمدا همچین کاری کرده تاهمه ی کاسه کوزه ها سر من بشکنه ولی من نمیذارم این اتفاق بیفته مادرجون راست میگفت الان وقتشه از توانایی هام استفاده کنم
شدت گریه هامو زیادتر کردم :مادرجون باور کنید تقصیر من نیست من دانیال رو از خودم نروندم این اونه که تا تقی به توقی میخوره قهر میکنه و اتاقشو از من جدا میکنه
_همونطور که گریه میکردم گفتم:بقول خودش میخواد اینجوری منو تنبیه کنه من هر دفعه کوتاه میام ولی باز دانیال یه بهونه ای داره گاهی وقتها باخودم میگم شاید دیگه منو نمیخواد و ازم سیر شد....
صورتمو با دستهام پوشوندم
_مادرجون اومد کنارم نشست سرمو تو آغوشش گرفت :نه دخترم این چه حرفیه من مطمئنم که دانیال تو رو از جونش هم بیشتر دوست داره اینو همه میدونند که اگه دوست نداشت اون همه اصرار نمیکرد یا سوگند یا هیشکی دیگه این حرف رو نزن این فکرها رو نکن این کارهاش از بچگیشه از دوست داشته زیاد اینکارها رو میکنه تا توجه تو رو جلب کنه میخواد مطمئن شه که تو هم دوسش داری
_صورتمو بلند کرد و اشکهامو پاک کرد:الانم پاشو برو صورتتو بشور میخوام واست یه ناهار خوشمزه درست کنم که دستهاتم بخوری فقط توهم باید کمک کنی
_لبخندی زدم وگفتم باشه
_تو آینه نگاهی به خودم کردم:آفرین به تو که کارتو بلدی دانیال خان یک هیچ بنفع من ...
***
ساعت ۵ بود که از مادرجون که داشت استراحت میکرد اجازه خواستم که برم حموم .احساس خستگی میکردم اعصابم هنوز خراب بود خواستم برم حموم تا شاید حالم بهتر شه .وقتی میرفتم حموم حساب زمان از دست میرفتم .
_از حموم که اومدم بیرون یه کم موهامو خشک کردم و بعد رفتم پایین .از پله که میرفتم پایین متوجه شدم دانیال اومده نشسته بودند رو کاناپه ها دانیال دستهاشو رو زانوش گذاشته بود وسرشو میون دستهاش گرفته بود مادرجون هم داشت آروم آروم زیر گوشش یه چیزهایی رو میگفت
_متوجه من که شدند مادرجون حرفشو قطع کردو لبخندی به روم زد و گفت:بفرما اینم سوگندجان .
_دانیال سرشو بلند نکرد که نگام کنه
مادرجون بلندشد:بهتر کم کم بریم حاضر شیم
_مادرجون رفت ومن موندم ودانیال کمی وایستادم اونجا ولی دانیال تو خودش بود
_خوش گذشت بهت؟
سرشو بلند کرد.چشماش به چشمام که افتاد ترسی به دلم افتاد.یه چیز خاصی تو چشماش بود که درکش نکردم .جواب نداد حس کردم خیلی عصبانیه همونجور که نگام میکرد بلند شد اومد سمتم ناخودآگاه خودمو عقب کشیدم نمیدونم انگار میخواست یه کاری بکنه و یا یه چیزی بگه
ولی پشیمان شد پشتشو بهم کرد و مشتشو کوبید به کف دستش وگفت : لعنتی...
_عقب عقب رفتم و بعد سریع از پله رفتم بالا یه حسی بهم میگفت که بهتر بیشتر از این اینجا نمونم
_رو تختم نشستم وبه فکر فرو رفتم:یعنی چی شده بود؟چه اتفاقی افتاد؟
_با خودم گفتم حتما مادرجون حرفهایی رو که به من زده بود به دانیال هم گفته بود وحتما همونها عصبانیش کرده بود خوب به من چه این که تقصیر من نبود خودش کاری کرده بود که مادرجونش بفهمه الانم حقش بود که نصیحت بشنوه....
_تو فکر بودم که در اتاقمو زدند مادرجون بود:دخترم که هنوز حاضر نشدی
بلند شدم:ببخشید الان حاضر میشم
-قرار بریم دیانا رو هم برداریم واسه همین
_آهان چه خوب که دیانا هم باما میاد بریم شام
مادرجون لبخندی زدوگفت:ما پایین منتظرتیم
-زود حاضر میشم
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_122
_شلوار لی سفیدمو پوشیدم با یه مانتو کوتاه نارنجی مانتوی شیکی بود
انتخاب دانیال بود بایه کت زمستانی سفید از روش یه شال نارنجی هم سر کردم آرایش مختصری کردم ورفتم پایین .
مادرجون تو پذیرایی نشسته بود ولی دانیال نبود
-دانیال کجاست؟
_اون گفت تا تو حاضر شی تو حیاط قدم میزنه بریم؟
-بریم
_متوجه شدم که مادرجون کیفی رو که وسایلش توش بود رو هم برداشته خواستم بپرسم که اونو چرا برمیداره ولی بهتر دیدم نپرسم
_سوار ماشین شدیم وراه افتادیم اول رفتیم خونه ی خاله ی دانیال و دیانا رو برداشتیم وبعدرفتیم سمت یکی از رستوران های معروف .ساعت تقریبا۸ بود که رسیدیم
_غذاهارو سفارش دادیم نشستیم دیانا باشور و نشاط اتفاقاتی رو که تو این چند روز گذرونده بود تعریف میکرد از شیطنتهایی که با دختر خاله اش کرده بودند میگفت اون تعریف میکرد ومن به گذشته ها برگشته بودم به جایی که من وستاره ها باهم بودیم چه روزهای خوشی رو باهم داشتیم حیف که زود گذشتنددلم هوای اونروزها رو کرد.
باهم دیگه صحبت میکردیم ومیخندیدم ولی دانیال تو خودش بود نه حرفی میزد ونه میخندید این حالتش منو میترسوند
غذاش رو هم نمیخورد باهاش بازی میکرد کمی بعد هم بلند شد ومن میرم حساب کنم و برم بیرون هوای اینجا خفه است شما هم هر وقت تموم کردین بیاین
مادرجون:تو که چیزی نخوردی؟
-میل ندارم ناهار رو زیاد خورده بودم
بعد از رفتن دانیال دیانا گفت:این امروز چش بود؟
مادرجون:هیچی فکر کنم چون رفته استخر یه کم خسته است واسه همین
_غذا که تموم شد رفتیم بیرون دانیال تکیه داده بود به ماشین وبا سنگی که زیر پاش بود بازی میکرد.
_سوار ماشین شدیم راه که افتاد متوجه شدم که سمت خونه ی خودمون نمیره
_کجا داری میری؟
_داشت میرفت سمت خونه ی مادرجون
برگشت جورخاصی نگام کرد ولی جواب نداد
-دخترم داریم میریم سمت خونه ی ما
_برای چی؟
-میخواد اول ما رو برسونه
_شما رو برسونه؟
-آره من ودیانا میخواییم این دوروز رو تو خونه ی خودمون باهم بمونیم
_برای چی؟اتفاقی افتاده؟
_نه دخترم چه اتفاقی این چند روز رو کم بهت زحمت ندادیم که دیگه بسه یه کم هم برم خونه ی خودمون
_آخه چرا مگه تو خونه ما راحت نبودین؟
_دخترم خدا ازت راضی باشه تو این چند روز رو کم نذاشتی ولی دیگه نمیخوام مزاحم شما شم
_این چه حرفی شما مزاحم ما نبودید مگه نه دانیال تو یه چیزی بگو
_دانیال با بی تفاوتی گفت:اصرارت بی فایده ست مادرجون میخوان برن خونه خودشون شاید اونجا راحتترن
_از حرفش جا خوردم دیگه چیزی نگفتم نمیدونم چرا دلشوره گرفته بودم یه حسی بهم میگفت که امشب قرار یه اتفاق بدی بیفته دلم گواه بد میداد مخصوصا که رفتار دانیال هم یه جوری بود علی الخصوص امشب رو نمیخواستم باهاش تنها باشم..
_رسیدیم دم خونه ی مادرجون موقع خداحافظی گفتم:مادرجون کاش که میموندین اینجوری من خوشحال میشدم
_مرسی دختر گلم
دانیال:سوگند بیا سوارشو خداحاظ مادرجون خداحافظ دیانا
_باشه اومدم
_از مادرجون ودیانا خداحافظی کردم وسوار ماشین شدم
_همین که سوار شدم دانیال پاشو گذاشت رو گاز و با سرعت شروع به رانندگی کرد اعتراضی نکردم چون احساس کردم مثل یه بمب که اگه بهش دست بزنی هر آن ممکن منفجر شه هر ازگاهی برمیگشت ونگام میکرد و پوزخندی میزد ولی من واکنشی نشون نمیدادم
_رسیدیم که خونه بی هیچ حرفی پیاده شدم وسریع رفتم سمت اتاقم جلو آینه وایستاده بودم وآروم آروم دکمه های مانتومو باز میکردم وبه این فکر میکردم که دیر یا زود ترکش های این ماجرا بهم برخورد خواهد کرد پس باید خودمو آماده کنم همینطور که تو فکر بودم دیدم در اتاقم
باز شد ودانیال اومد داخل برگشتم سمتش کتی رو که دستش بود
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_123
انداخت رو صندلی اتاقم نمیخواستم نگاش کنم چون مطمئن بودم اگه نگاش کنم خودمو گم میکنم
_کاری داشتی؟
_خیلی خونسرد گفت :نه
_پس میشه بپرسم برا چی اومدی اینجا
-چون اینجا اتاقمه
جا خوردم:
_انگار حالت خوش نیست ها اینجا اتاق منه
_یه قدم اومد سمتم:اینجا از اول اتاق ما بوده هست وخواهد بود
_دست وپامو گم کردم نمیدونستم چی بگم از حرفاش چیزی حالیم نمیشد مثل گیج ها زل زده بودم به صورتش اومد سمتم در حالیکه لبخندی میزد گفت بذار کمک کنم مانتوتو در بیاری دستشوآورد جلو ودوتا دکمه ی مانتو مو که مونده بود باز کردبه خودم اومدم دستشو پس زدم:میشه منظورتو از این کارها وحرفا بگی؟
_منظورم؟..... منظوری ندارم
-پس بهتر از اتاقم بری بیرون
بالحن خاصی گفت:
-د نشد دیگه... اول خودت گریه و زاری التماس میکنی تا من بیام اتاقت بعد میزنی زیرش وحالا از اتاق منو بیرون میکنی نه خانم خوشگله من عروسک خیمه شب بازی تو نیستم
-من ؟من؟....کی تورو دعوت کردم
_نزن زیرش که شاهد دارم مگه تو امروز به مادرجون نگفتی که من ازت قهر کردم مگه نگفتی که تو راضی به این فاصله نیستی ونمیخوای که من اتاقمو از اتاقت جدا کنم گفتی این منم که باعث میشم بینمون فاصله بیفته واین منم که به وظایفم اهمیت نمیدم بعدم کلی گریه و زاری کردی
ومادرجونو واسطه کردی
_نگاش میکردم
_الانم اومدم به وظایفم عمل کنم
_احساس ضعف میکردم منظورش از این حرفها چی بود دانیال میخواست چکار کنه؟
نمیدونم چرا یهو لحنش عصبانی شد:آره تو راست گفتی همه ی این اتفاقات تقصیر منه من احمقی که فکر میکردم اگه کارهایی رو که تو میخوای انجام بدم و رام تو باشم تو عاشقم میشی ولی اشتباه کردم
نفهمیدم که تو میخوای من برای به دست آوردنت تلاش کنم خودمو به آب وآتش بزنم التماست کنم اصلا تو ذاتت اینه دوست داری برای به دست آوردنت سختی بکشن دوست داری برای هر چیزی بهت اصرار کنن وتو طاقچه بالا بذاری آره تو دلت میخواست بعد اون شب که تو منو از اتاقت بیرون کردی من برمیگشتم تو نظرت این بود که من نباید پا پس میکشیدم ولی من ابله نفهمیدم همه راست میگن که روابط نزدیک زناشویی که زن وشوهر بهم نزدیکتر میکنه عاشقتر میکنه
_دهنمو باز کردم تا چیزی بگم ولی صدام درنیومد
_بهم نزدیکتر شد منو کشید سمت خودشو موهایی رو که یک طرفه رو صورتم ریخته بود کنار کشید وزل زد تو چشام:امروز میخوام طور دیگه ای برای به دست آوردنت تلاش کنم محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت:امروز همه ی عشقمو به پات میریزم اونقدر که دیگه نتونی جلوش مقاومت کنم
مثل یه عروسک شده بودم نه قدرت حرکت داشتم ونه قدرت حرف زدن حتی مثل همیشه نمیتونستم گریه کنم
عروسکی که دانیال میتونست هر جوریکه میخواد باهاش بازی کنه فقط چشام بودند که نظارگر سوختن تمام زندگیم شدند
_میخواستم داد بزنم با مشتهام به سر و صورتش بکوبم یا حتی التماسش کنم که دست از سرم برداره اما نمیتونستم نمیتونستم...
خودمو سپردم به دانیال وعشقش .عشقی که تموم زندگیمو فنا کرد....
اون شب دانیال خوشبخت ترین بودو من بدبخترین ...
***
چشامو که باز کردم نور خورشید مستقیم خورد به چشم احساس خستگی وضعف میکردم نمیدونم چم بود به زور خودمو بلند کردم
تازه به خودم اومد وفهمیدم که چه بلایی سرم اومده تمام اتفاقات دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشام رد شدند بالاخره اشکی که تو چشام خشک شده بودند رها شدند دوباره افتادم روی تختم و سرم تو بالشتم
فرو کردم وضجه زدم اشک چشام تمومی نداشت احساس میکردم دنیا برام تموم شده ...
_حالم بهم میخورد احساس خفگی میکردم حس میکردم الانه که خفه شم
_چشام سیاهی میرفت به زور بلند شدم رفتم سمت دستشویی...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پدر رفتگری به دخترش گفت به کسی نگو پدرت رفتگر است چون تو را مسخره میکنند!
دختر عکسی از خودش و پدرش در فضای مجازی منتشر کرد و نوشت پدر من رفتگر است و او تمام غرور من است!
من پدرم را خیلی دوست دارم.
او نباشد بهداشت نیست.
او نباشد امکان زندگی شهری نیست.
دستهای او بهشتی هست.
من بر خود میبالم که او یک اختلاسگر چفیهپوش نیست.
مهر بر پیشانی ندارد که مال مردم را بخورد و حق و ناحق بکند.
روزی او پر برکت و حلال است.
در کار خود ریا و تظاهر نمیکند.
او بیآزارترین مردم هست و کسی در کنارش احساس ناامنی نمیکند.
نه امضایش خانهای را خراب میکند و نه روابطش بیتالمال را خالی میکند.
هرچند حقوقش ناچیز است، ولی چون در رزقش عشق هست او را با حقوق نجومی عوض نمیکنیم.
آری او یک مهندس پاکیزگی و سلامت هست.
انسانیت سن و سال و جنسیت نمیشناسد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
"فقیری" از کنار دکان "کباب فروشی" میگذشت.
مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا "پراکنده" شده بود.
بیچاره مرد فقیر چون "گرسنه بود" و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه "نان خشکی" را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی "دود کباب" گرفته به دهان گذاشت.
او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد "کباب فروش" به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:
کجا میروی "پول دود کباب" را که خورده ای بده.
از قضا "ملا" از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر "التماس و زاری" میکند و تقاضا مینماید او را "رها" کنند.
ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.
ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت:
این مرد را "آزاد کن" تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم.
کباب فروش "قبول کرد" و مرد فقیر را رها کرد.
ملا پس از رفتن فقیر چند "سکه" از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت:
بیا این هم "صدای پول دودی" که آن مرد خورده، بشمار و "تحویل بگیر."
مرد کباب فروش با "حیرت" به ملا نگریست و گفت:
این چه "طرز پول دادن" است مرد خدا؟!
ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت:
*خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.*
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
*حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید*
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،
که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد
فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ
ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
*ای کاش این حکایت به گوش همگان برسد*
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹
داستانی عبرت آموز
دعای سگ مظلوم هم می گیرد
برای تسلیت گفتن به یکی از خانواده هایی که فرزند جوان خود را از دست داده بودند رفتم.
پدر میت خدا رحمتش کند بلند شد و کنارم نشست و دستم را در دست خودش گرفت و گفت:
ای فلانی..این تقاص ظلم و ستمی است که سی سال قبل مرتکب شده بودم:
و هنوز هم دارم عواقبش و بلا و مصیبتهایش را می چشم:
سی سال قبل من در عنفوان جوانی ام بودم مغرور از جوانی و زور بازو:
ماشینی داشتم که به آن فخر میکردم و جلو مردم ویراژ و پز میدادم:
یکی از روزها سگی را دیدم که چند تا از توله هایش هم باهاش بود..
باخودم گفتم بزار یکی از توله هایش را جلو چشمانش با ماشین زیر بگیرم تا عکس العمل و آه و ناله
🔅مادرش را ببینم:
و همین کار را کردم..
توله سگ بیچاره را لت و پار کردم بطوریکه خون و تکه های گوشتش بر جسم مادرش پاشیده شد..
و مادر بخت برگشته داشت پارس میکرد و فریاد و شیون سر میداد و من نگاهش میکردم و می خندیدم...
از آن روز همه بلاها در تعقیب من بود بدون توقف....
هر روز یک مصیبتی بر من نازل میشد..
و آخرین و سخت ترینش دیروز بود که محبوبترین و عزیزترین پسرانم و جگر گوشه ام که تازه از دبیرستان فارغ شده و آماده ورود به دانشگاه بود و در او همه جوانی و آرزوهایم را می دیدم..
در جلو چشمانم پرپر شد
ماشینم را کنار جاده متوقف کرده و او را برای گرفتن چند تا فتوکپی از اونطرف خیابون..
پیاده کردم و از شدت حرص و محبتم به اوکه نگرانی سلامتی اش بودم خودم شخصا پیاده شدم و از خلوت بودن خیابون مطمئن شدم..
و بهش گفتم حالا از خیابون رد شو..
ناگهان ماشینی که مثل برق رد میشد جلو چشمانم او را زیر گرفت وخون او لباسم را رنگین کرد..
و من نگاهش میکردم و گریه و آه و ناله سر میدادم..
اونجا بود که به خدا قسم همان سگ جگر سوخته در جلو چشمام ظاهر شد و اون بلایی که سی سال قبل سرش آوردم بیادم اومد..
قصه ای سرشار از عبرت..
که خدا از ظالم انتقام مظلوم را میگیرد حتی اگر یک حیوان زبان بسته و سگی باشد..
دیر یازود:
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت بدلی جات
🍳🍟🎻🍄
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده 🎀 #آموزشی °•⛓🎭•°
{ ایده خیاطی💒😍 }
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_124
_تو آینه که نگا کردم از چهره خودم وحشت کردم مثل مرده ای بودم که از رو تخت غسالخونه بلند شده
_احساس میکردم درو دیوار این خونه دارن بهم دهن کجی میکنن ناخودآگاه جیغ کشیدم موهامو گرفته بودم ومیکشیدم رفتارام دست خودم نبودند مثل دیوونه ها شده بودم هرچی رو که دم دستم بودند
وپرت میکردم شیشه عطر وادکلنام ها جعبه ی آرایشم صندلی ....قاب عکسی رو که عکس عروسیم توش بود رو برداشتم وباهمه ی توانم کوبیدم به آینه میز آرایشم...
_اونقدر دیوونه بازی کردم که آخر سر از خستگی پای تختم افتادم وباز سرمو گذاشتم رو تختم وگریه کردم
_تحمل این خونه برام مشکل بود باید از اینجا میزدم بیرون والا یه کاری دست خودم میدم چون چند لحظه قبل تکه شکسته ای از ایینه رو برداشتم وگذاشتم رو مچ دستم میخواستم خودمو بکشم واز دست این
زندگی راحت شم ولی هرچی زور زدم نتونستم جز یه خراش کوچک کاری
بکنم
_به زور بلند شدم وزخم دستم رو شستم وباند پیچیش کردم ولباسهامو پوشیدم پله هارو آروم اروم پایین رفتم تشنم بود رفتم سمت آشپزخونه چشم افتاد به میز صبحانه ای که چیده شده بود کاغذی رو میز بود برش داشتم
_برای همسر عزیزم
دور کلمه ی همسر یه قلب کشیده بود این کارش آتیشم زد اون میخواست پیروزی شو به رخم بکشه گوشه ی رومیزی رو گرفتم وباتمام توان کشیدمش همه ی چیزهایی که روش بودند ریختند زمین احساس
میکردم صدای شکستن اون وسایل بهم ارامش میداد
_از خونه زدم بیرون یه تاکسی دربست گرفتم
-خانم کجا برم
حواسم به راننده نبود
-نمیدونم
-فعلا همینطور برین بعدا بهتون میگم
-ببخشیدخانم نمیدونید؟یعنی چی؟
-خانوم شما حالتون خوبه؟
با حرف راننده متوجه شدم که دارم گریه میکنم
-بله خوبم
-مطمعنید؟
-بله اقا مطمعنم شما به راهتون ادامه بدین
-شماهنوز نگفتین کجا برم
-فکر کنید من یه توریستم میخوام تو خیابون ها گشت بزنم میتونید همینطور تو خیابونها گشت بزنید نگران پولشم نباشید
راننده که احساس کرد اصلا حالم خوش نیست دیگه چیزی نگفت
_سرمو تکیه دادم به پنجره ی تاکسی و چشامو بستم بازم اتفاقات دیشب از جلو چشم رد میشن وشکنجه ام میدن دستامو مشت کردم اونقدر محکم فشار دادم که ناخن هام کف دستمو زخمی کردند
تنها چیزی که اون لحظه به فکرم میرسید این بود که فعلا نمیتونم به اون جهنم برگردم دلم نمیخواست چشم به دانیال بیفته اما جایی رو نداشتم که برم کجا برم برم بگم چرا اومدم چی شده
دلم خیلی گرفته بود دلم خدا رو میخواست دلم کمی گلایه ودردل میخواست ...
_یه ان چشم به تبلیغات یک شرکت مسافرتی افتاد سفر مشهد آره خودش بود باید میرفتم مشهد حرم امام رضا همیشه حالمو خوب میکرد اونجا که میرفتم از دنیا وآدم هاش دور میشدکم خودم بودوخدای
خودم میتونستم یک دل سیر باهاش حرف بزنم
-آقا نگه دارید
راننده پاشو گذاشت رو ترمز فورا پریدم پایین:منتظرم بمونید برمیگردم
-خانم خانم...
باعجله داخل شرکت شدم
-من یه بلیط مشهد میخوام
-چی میخواین؟
-بلیط
-بلیط چی؟
-هواپیما
-اولین پروازی که براش بلیط داریم فردا عصر
-فردا عصر؟زودتر نمیشه؟
-نه متاسفانه مال امروز پر
_ناامید شدم تا فردا جایی رو نداشتم که برم
برگشتم وسوار تاکسی شدم باید به شرکت های دیگه سر میزدم به راننده گفتم که دنبال شرکتهای هواپیمایی بگرده به چند تا دیگه شونم سر زدم
ولی یا پروازهاشون خارجی بودند یا پر شده بودند
نمیدونستم چکار کنم بازهم گریه ام گرفت:یعنی امام رضا منودعوت نمیکنه الان که بهش نیاز دارم
همینطور که غرق ناراحتی بودم جرقه ای تو ذهنم زد شهیاد همسر رومینا اون تو یه شرکت مسافرتی کار میکرد شاید اون بتونه یه کاری برام بکنه شماره رومینا روگرفتم
-سلام خانمی
-سلام چطوری؟
-خوبم چه عجب یاد ما افتادی
-کارم بهت افتاده
-آهان میگم چرا این بی وفا یاد من افتاده بفرما ببینم چکار میتونم برات میکنم
-میخوام برم مشهد
- بسلامتی خوب
-شهیاد میتونه برام یه بلیط پیدا کنه
-آره واسه کی میخوای؟
-واسه امروز
-همین امروز؟
-اره حتما باید برم
-سوگند اتفاقی افتاده؟.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_125
_نه
-پس چرا انقد عجله داری؟
- دلم بدجور گرفته اگه امروز نرم دیوونه میشم
اونکه گفتم زدم زیر گریه سوگند تو داری گریه میکنی؟
_خودمو کنترل کردم وگفتم:نه نه .....
-کجایی؟
-بیرونم
-میخوام ببینمت
-واسه چی؟
-بنظر میاد حالت خوب نیست
--نه خوبم گفتم که فقط یکم دلم گرفته همین
-آخه واسه چی؟
-بیخیال رومینا فقط تو یه لطفی بکن به شهیاد بگو یه بلیط برام پیدا کنه حتی حاضرم بالای قیمت بخرمش
-باشه بهش میگم فقط کاش میومدی میدیدمت بیا خونه مون که منم دارم میرم خونه
-نه تو بلیط برام پیدا کن اونوقت میام همدیگرو میبینیم
- فقط بلیط دوتا بگیرم
-نه یکی برامن باشه
-دانیال باهات نمیاد؟
-نه
-باشه
-خبرشو بهم بدی
-باشه
-فعلا
-فعلا
_از راننده خواستم که یه گوشه نگه داره پیاده شم دلم میخواست قدم
بزنم پیاده شدم با اینکه هوا آفتابی بود ولی سوز شدیدی داشت
اشکهایی که میریختم رو صورتم میریختند باعث میشدند صورتم یخ بزنه گاهی عابرانی که از کنارم رد میشدند برمیگشتند ونگاهی بهم مینداختند وبعد میرفتند اما برام مهم نبودند
_تو خودم بودم که گوشیم زنگ زداول فکر کردم رومیناست ولی بعدش دیدم که دانیاله دلم میخواست گوشی رو بکوبم زمین وبا پام خوردش کنم حتی اعصاب دیدن اسمش رو هم نداشتم ماشاالله دست بردارم نبود زنگ پشت زنگ.
گوشیمو خاموش کردم بعد نیم ساعت زنگ زدم به رومینا
-دختر گوشیتو چرا خاموش کردی نگرانت شدم
-ببخشید خوب چی شد تونست پیدا کنه؟
آره با خیلی خوش شانسی یه نفر بلیطشو برگردنده اونا برات رزو کرد پرواز ساعت 4:06دقیقه عصر
-مرسی جبران میکنم از شهیادم تشکر کن
-باشه فقط شهیاد گفت یه سر بری شرکتشون
-باشه آدرسو بفرست برم فقط یه چیزی؟
-چی
-نمیخوام کسی در مورد سفرم چیزی بدونه؟
-منظورت کیه
-منظورم .....دنیاله
-باصدای بلند گفت...چی؟
-همینکه شنیدی دانیال نباید بفهمه من کجا رفتم اصلا اگه اومد
_سراغتون میگی چند روزه از من خبرنداری شنیدی؟
-متوجه نمیشم یعنی تو بدون اطلاع دانیال داری میری؟
-دقیقا
-وایی خدایییییی سوگند چی شده ؟
-ببین رومینا فعلا حوصله ی توضیح رو ندارم فقط کاری رو که میگم بکن
-من نمیتونم
-قسمت میدم به جون شهیاد که میدونم برات عزیز که نگی من کجا دارم
-سوگندمعنی این حرف ها چیه؟میدونی داری چکار میکنی؟
-میدونم تو کاریت نباشه
-نمیتونم کاری باهات نداشته باشم تو دوستمی میفهمی؟
خواهش میکنم بحث وطولانی نکن بعد از برگشتن شاید دلیل کارهامو بهت بگم
-مثل گذشته ها کله شقی کله شق
-من که هر چی بگم تو آدم بشو نیستی نه برو زودتر بلیطتو بگیر
-باشه خدا حافظ
-خداحافظ
تاکسی گرفتم ورفتم سمت شرکت شهیاد بلیطو ازش گرفتم وبعد رفتم سمت فرودگاه میخواستم این ساعت ها رو تو همون فرودگاه بگذرونم احساس ضعف میکردم یه بیسکویت خردیم ولی به زور تونستم یکیشو بخورم حالم هنوزم خراب بود به دوروبرم نگاه میکردم دیدن آدمهای خندونی که دوروبرم بودنند عمق دردهامو بیشتر به رخم میکشید.....
_رسیدم که مشهد یه ماشین گرفتم رفتم هتل .میخواستم برم یه دوش بگیرم وبعد برم حرم دلم براش پرپر میزد ولی تازه متوجه شدم که با خودم هیچی نیاوردم .از هتل زدم بیرون از اولی فروشگاهایی که سر راهم بودند لباس و چیزهایی که لازم داشتم خریدم وبرگشتم رفتم حموم و لباس هامو عوض کردم وزدم بیرون تو ماشین که میرفتم حتی فکر اینکه دارم میرم حرم دلمو آروم میکرد
همین که رسیدم همون جلوی در وایستادم زل زدم به گنبد حرمش و اشکهامو رها کردم نمیدونم چقدر همونجا وایستادم اما انگار آرومتر شده بودم رفتم وضو گرفتم ورفتم داخل ویه گوشه دنج پیدا کردم اول چند رکعتی نماز خوندم وبعد شروع کردم به درد ودل از سرنوشتم گفتم از این روزگار نامرد براش گفتم از اینکه چرا رسم دنیاش اینه چرا آدم ها اشتباهی میشند کسی رو دوست که دوستشون داره ورو دوست ندارند و عاشق کسی اند که دوستشون نداره چرا دانیال نباید عاشق ستاره ای بشه که هم از من احساساتی تر هم عاشقشه وهم از من زیباتره اگه دانیال سهم ستاره میشد ستاره از عشق چیزی براش کم نمیذاشت اما....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_126
_من چی هر کاری میکنم نمیتونم حتی اندازه ی یک سر سوزن احساس بهش پیدا کنم این جواب کدوم گناهمه ....اونقدر گفتم وگریه کردم که خودمم خسته شدم ولی بجاش خالی شدم وقتی از حرم اومدم بیرون
احساس کردم حالم خیلی بهتره نفس عمیقی کشیدم
رفتم هتل احساس گرسنگی شدیدی میکردم برای شام رفتم خوشبختانه تونستم کمی غذا بخورم برگشتم اتاقم وافتادم رو تختم خوابم میومد اما فکر دیشب خوابو از چشام گرفته بود دلم یه رویای زیباست رویایی که حتی براتی چند ثانیه هم که شده منو از این کابوس رها کنه بلند شدم
وپرده ی اتاقمو کنار زدم حرم از اتاقم دیده میشد هر چند کمی دور با خودم دعاهایی که بلد بودم رو زمزمه کردم کمی همونجور موندم وبعد برگشتم سر جام سعی کردم فکرم رو حرم وگنبد طلای امام رضا متمرکز
کنم....
وسط حرم وایستاده بودم یه چادر سفید خوشگلم انداخته بودم رو سرم دور وبرم خالی بود یه کبوتری جلو پام نشست تو دستم گندم بود
بطرفش دراز کردم اونم اومد و دونه ها رو نوک زد چه حس خوبی داشت....
با صدای اذان صبح از خواب بلند شدم بلند شدم وضو گرفتم ونمازمو خوندم باز از هتل زدم بیرون ورفتم سمت حرم .آرامششو دوست داشتم
شب بعد از اذان برگشتم هتل تقریبا به حالت عادی ایم برگشته بود
_بالاخره اتفاقی بود که افتاده بود هرچند بقیمت برباد رفته آرزوها و رویاهم تموم شد
_دلم هوای مادرمو کرده بود رفتم هتل گوشیمو که خاموش بود روشن کردم با روشن کردنش سیل پیامک بود که سرازیر شد میدونستم همه اش از طرف دانیاله براهمین نخوندم میدونه بودم به مادرم زنگ بزنم یانه؟
میترسیدم که دانیال بهمشون خبر داده باشه
ولی بالاخره دلم طاقت نیاورد وزنگ زدم خود مامانم گوشی رو برداشت
وبعداز سلام واحوالپرسی وچکارها میکنی برگشت بهم گفت:چرا دیروز زنگ نزدی؟
-دیروز؟
-آره به دانیال گفته بودم وقتی از خواب بلند شدی بهم زنگ بزنی نگفته؟
-نه یادش رفته بگه ببخشید
-بعد دوباره کمی صحبت کردم وگوشی رو قطع کردم رفتم دستشویی یه آبی به سر و صورتم زدم داشتم تو آینه خودمو نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد رفتم سمتش شماره ی رومینا بود
گوشی رو برداشتم
-سلام
-سلام وزهرمار سلام وکوفت ....
-اه اه چه خبرته؟این چه طرز حرف زدنه چرا فحش میدی؟
-مرض حقته باید بیشتر از اینها فحشت بدم دختر تو عقل تو کله ات نیست تو کی میخوای آدم شی آخه کی؟
-چته تو؟چرا قاطی کردی؟
-تازه میپرسه چته؟چرا گوشیتو خاموش کردی نمیگی آدم نگرانت میشه
-اولا نیاز به آرامش داشتم دوما نیازی به نگران شدن نبود بچه که نیستم
-نیازی نبود با اینکارهایی که تو وشوهرت میکنید دیوونه نشدم برو خدا شکر کن
-مگه ما چکار کردیم اگه اتفاقی افتاده بین ما دوتاست شما چرا دیوونه شید چرا ؟میپرسی چرا؟اون از تو که آدمو میذاری تو کف کارهاتو بعد غیبت میزنه اینم از شوهرت که صبح زودمیاد حال آدمو میگیره واعصابشو قاطی میکنه میره
-دانیال ؟چکار کرده مگه؟
تن صدای رومینا عوض شد آرومتر شد:سوگند این کارهای بچگونه چی که میکنی؟آخه چی شده؟بین تو ودانیال چه اتفاقی افتاده؟
رومینا چیزی شده؟دانیال چی بهت گفته؟
-دانیال هیچی بهم نگفته
-پس چی شده؟درست وحسابی تعریف کن ببینم چی شده؟
-هیچی امروزصبح تازه ساعت۷ از خواب بلند شده بودم که درو زدن تعجب کردم که کی میتونه باشه درو که وا کردم دیدم دانیال چشم که بهش افتاد وحشت کردم اصلا نمیتونم بگم شبیه کی ها بود ولی
وضعش خیلی خراب بود سوگند خیلی خراب بود ...
رومینا حرفشو قطع کرد منتظر موندم تا خودش ادامه بده.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانک
🌱🌱
🍇حکایت کردهاند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند.
🍇در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: «در من فایدهاى براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه نصیحت مىگویم که هر یک، همچون گنجى است.
🍇دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مىگویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مىگویم. مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرندهاى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم مىارزد.
🍇 پذیرفت و به گنجشک گفت: پندهایت را بگو.
گنجشک گفت: نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى، غصه مخور و غمگین مباش زیرا اگر آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمىشد.
🍇دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر.
مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها دید، خندهاى کرد. مرد گفت: نصیحت سوم را بگو!
🍇گنجشک گفت: نصیحت چیست!؟ اى مرد نادان، زیان کردى. در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مىدانستى که چه گوهرهایى نزد من است به هیچ قیمت مرا رها نمىکردى.
🍇مرد، از خشم و حسرت، نمىدانست که چه کند. دست بر دست مىمالید و گنجشک را ناسزا مىگفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: حال که مرا از چنان گوهرهایى محروم کردى، دست کم آخرین پندت را بگو.
🍇گنجشک گفت: مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم!؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمىگویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👛❤️👛❤️👛❤️👛❤️👛❤️👛❤️👛❤️👛
داستان آموزنده(واقعا زیباست)🌹
توصیه میکنم حتما بخوانید👌
پلیدی ها با ما می مانند و نیکی ها به ما باز می گردند
پلیدی ها با ما می مانند
پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...
💙
مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان🍞را بر دارد .
💙
هر روز مردی گوژ پشت از آن جا می گذشت و نان🍞 را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:
هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی دانم منظورش چیست؟
💙
یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ .....
💙
بلافاصله نان🍞 را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت
💙
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:
💙
مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .
💙
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان🍞 دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
💙
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.
💙
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💟کانالی پر از داستــان هاے زیبــــا💟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو #ترفند عالی برای درآوردن سرپیچ لامپ وقتی لامپ شکسته و سرپیچ گیرکرده
#ترفند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چندتا کلیپ بسیار جالبناک ببینیم😃👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢آشیانه با ماکارونی فرمی 😍
#ایده #هنر #خلاقیت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چندتا کلیپ بسیار جالبناک ببینیم😃👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_127
_ازم سراغ تورو گرفت بهش گفتم که ازت خبر ندارم بهم گفت که راستشو بگم گفت حالش اصلا خوش نیست تمام دیشب رو دنبال توگشته منم دوباره دروغمو تکرار کردم وگفتم که ازت خبری ندارم همونجا جلو در
خونه مون وا رفت ونشست بعدم برگشت با خودش حرف زد اولش فکر کردم با منه ولی دیدم نه با خودشه دایم تکرار میکرد که اکه بلایی سرش بیاد خودمو نمیبخشم پشت سر هم به خودش فحش ولعنت
میداد سوگند بخدا وضعش خیلی خراب بود باورت میشه اون گریه کرد
_خواستم بهش دلداری بدم ولی دیدم اون اصلا متوجه من نیست تو خودش بود همونطور که نشسته بودیهو بلند شد ورفت هر چی صداش کردم نشنید اصلا سوگند ترو خدا بهش زنگ بزن ممکن یه بلایی سرش بیادها....
_بادمجون بم آفت نداره تو نگرانش نباش
-سوگند باورم نمیشه که این خود تویی سوگندی که من میشناختم اینقدر بی رحم نبود
-اون سوگند خیلی وقته که مرده
-چه بلایی سرت اومده؟آخه تو چت شده؟
-رومینا بیخیال درد من مال دیروزو امروز نیست یه زخم کهنه ست همه ی دنیا دست به دست هم داد تا نابود شم دیگه حتی نمیخوام برای خودم گریه کنم من تموم شدم ..
_سوگند این حرف ها رونزن قوی باش مثل قبلا ها یادته این تو همیشه هر وقت مشکلی برام پیش میومد دلداری مون میدادی میگفتی زندگی بخاطر همین سختی هاشه که شیرینه پس کو اون سوگند چرا حالا شکسته چرا حالا کم آورده
_رومینا حرف میزدو گریه میکرد اما من بی هیچ حسی گوش میکرد
-رومینا بسه خودتو ناراحت نکن ببخشید نباید تورو وارد این زندگی لعنتیم میکرد گریه نکن من خودم یه جوری با زندگیم کنار میام
پوزخند تلخی زدم وادامه دادم:تو راست میگی من هنوزم همون سوگند قوی وصبور بلدم چه جوری درستش کنم
اینا رو که میگفتم بغض لعنتیمو قورت دادم
-فدات شم ببخشید که اعصاب تو رو هم خراب کردم
-من دوستتم سوگند میفهمی دوستت دوست به چه درد دوست میخوره دوست شریک شادی وغم دوستشه مگه نه؟
-آره عزیزم مرسی که بفکرمی
-سوگند به دانیال زنگ بزن
-باشه تو نگران نباش خودمون همه چیز رو درست میکنیم
-وقتی برگشتی حتما باید بیام ببینم
-حتما عزیزم
-اگه کاری نداری باهام من قطع کنم تا تو زودتر به دانیال زنگ بزنی انو از نگرانی در بیاری
-نه عزیزم برو به زندگیت برس نگرانم نباش
-خیالم راحت؟
-راحت راحت من حالم خوبه الانم زنگ میزنم دانیالم حالش خوب میشه..
-باشه پس خداحافظ
-خداحافظ
_گوشی رو قطع کردم رفتم تو فکر تو رو خدا بدبختی رو میبینی خودم
بس نبودم الان یکی دیگه رو هم قاطی این زندگی مزخرف کردم لعنت به من خودم بجهنم چرا باعث شدم اعصاب یکی دیگه اینقدر بهم بریزه
_آخه بیچاره رومینا مشکلات خودش بس نبود الان فکر منم رو هم میکشه منی که دیگه تموم شدم دیگه همه چیزم رو از دست دادم ..
_سرم تکیه داده بودم به دیوار و تو افکارم غرق شده بودم گاه امیدوار بودم
وگاه ناامید گاه سوگند همیشگی میشدم قوی و استوار وگاه سوگند شکست خورده میشدم ...
گوشیم زنگ خورد ،نگاهی بهش انداختم شماره ی دانیال بود زل زده بودم به گوشی نمیدونستم چکار کنم گوشیم رفت رو پیغامگیرش
-میدونم که صدامو میشنوی پس قسم ت میدم گوشی رو بردار دلم میخواد صداتو بشنوم میخوام بدونم که حالت خوبه تو رو خدا گوشی رو بردار اصلا اگه دلت نمیخواد حرف نزن لااقل بذار صدای نفس هاتو
بشنوم
_عکس العملی نشون ندادم
-سوگند تو رو بجون عزیزترین کست قسمت میدم جواب بده.....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662