eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ با گریه شماره پریوش را گرفتم پریوش تا صدای لرزان و گریونمو شنید با ترس پرسید :چی شده حلما ؟ -باید برگردم 😭😭 دوستمو میخان عمل کنند 😭😭 پریوش :باشه باشه گریه نکن من الان مرخصی میگیرم میام خونه سر راهمم میپرسم ببینم پرواز تهران دارن یا نه تا پریوش بیاد من هزار بار مردم و زنده شدم صدای زنگ خونه بلند شد آیفون دیدم پریوش بود تا اومد تو دویدم تو بغلش زار زدم پریوش :گریه نکن عزیزم بیا برات بلیط گرفتم ساعت پروازت ۸شبه اونروز تا شب هیچی نخوردم فقط فقط گریه کردم حتی حین گریه خوابم برد ساعت ۷پریوش منو رسوند فرودگاه ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ ساعت ۹:۳۰ — ۱۰بود رسیدم دم خونه با چشمای به خون نشسته درزدم مستقیم رفتم اتاقم ساکم را گذاشتم و ب مامان گفتم -میرم بیمارستان پیش زهرا با حساب ترافیک ۱۲-۱بود رسیدم مادر و مادرشوهرش بودن از بچه ها هم همه بودن فقط تعجب برانگیزش این بود که داداشم و هادی کنار هم بودن با دیدن من نرگس و زینب اومدن سمتم نرگس😭😭:کجا بودی دیوونه زهرا تا دم در اتاق عمل منتظرت بود -پروازم ۸صبح بود 😭😭😭 نرگس:۴ساعت گذشته دوساعت دیگه مونده اون دوساعت به ما،ده سال گذشت بالاخره دکتر از اون اتاق لعنتی اومد بیرون من اولین نفر دویدم سمتش -آقای دکتر حال خواهرم چطوره ؟ دکتر :الحمدالله عملش خوب بود الان بیهوشه ان شاءالله تا شب به هوش میاد خداروشکر داداش رفت ۱۰-۱۵تا آبمیوه خرید به هممون نفری یه دونه داد پشت اتاق زهرا رژه میرفتم ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه "آسیابان پیری" در دهی دور افتاده زندگی می‌کرد. هر کس گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، "علاوه بر دستمزد" آسیاب کردن، "پیمانه ای" از آن را برای خود بر می‌داشت. مردم ده با اینکه "دزدی" آشکار وی را می دیدند، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای جز "تمکین کردن" نداشتند و فقط او را "نفرین" می‌کردند. پس از گذشت چند سال آسیابان پیرمرد، مرد و آسیاب او به پسرانش به "ارث" رسید. پس از مدتی یک شب پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت مرا چاره ای اندیشه کنید که به سبب دزدی گندم های مردم از "نفرین آنها در عذابم." پسران پس از مدتی تفکر هر یک راه کاری ارائه نمودند. پسر کوچکتر پیشنهاد داد: زین پس با مردم "منصفانه رفتار کرده" و تنها دستمزد آسیاب کردن را از مردم می گیریم. ولی پسر بزرگتر گفت: اگر ما به این روش عمل کنیم مردم چون انصاف ما را ببینند "پدر را لعنت کنند،" چون او "بی انصاف تر" بود. بهتر است "مطابق وصیت پدر،" هر کسی که گندم برای آسیاب کردن می آورد "دو پیمانه گندم" از او برداریم. با این کار مردم چون انصاف ما را ببینند بر پدر همواره "درود" فرستند و گویند: "خدا آسیابان پیر را بیامرزد، او با انصاف تر از پسرانش بود.!" * پسران چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود. مردم همواره پدر ایشان را دعا کرده و و پدر از عذاب "نجات" یافت. * 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💕داستان کوتاه شیطانی به شیطان دیگر گفت: آن مرد مقدس متواضع رانگاه کن که در جاده راه می رود. دراین فکرم که به سراغش بروم و روحش را در اختیار بگیرم… رفیقش گفت: به حرفت گوش نمی دهد…تنها به چیزهای مقدس می اندیشد. اما شیطان دیگر، بدون توجه به این حرف خود را به شکل ملک مقرب جبرئیل دراورد و در برابر مرد ظاهر شد. گفت: آمده ام به تو کمک کنم. مرد مقدس گفت: باید من را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی… من در زندگی ام کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم. و به راه خود ادامه داد، بی آنکه هرگز بداند از چه چیزی گریخته است…. 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💕 داستان کوتاه ... در حال خرید بودم که صدای "پیرمرد دوره گردی" به گوشم رسید؛ _آقا این بسته نون چند؟ "فروشنده" با بی حوصله‌گی گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از "حسرت" رو به فروشنده گفت: ""نمیشه کمتر حساب کنی؟!"" توی اون لحظات "توقع شنیدن" هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ _نه، نمیشه!! دوره گرد پیر، "مظلومانه" با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه "خارج" شد! درونم چیزی فروریخت... "هاج و واج" از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از "نگاه غمگینش" فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ "بینهایت ناچیز" بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده "این بسته نون رو بهش برسون!" "پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم." پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که "انگار همه ی دنیا توی دستاشه!" * چه حس قشنگی بود...* اون روز گذشت... شب پشت چراغ قرمز یه "دختر بچه ی هفت، هشت ساله،" با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال میخری؟ "با لبخند"" لپشو" گرفتمو گفتم چند؟ _فالی دو هزار تومن! داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم؛ عزیزم اصلا پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم "درون خودم غرق شدم..." _اشکال نداره، یه فال "مهمون من" باشید!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ _یه فال مهمون من باش!! از اینهمه "تفاوت بین آدمها" به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه "مغازه ی لوکس" توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن "ناقابل" نگذشت ... اما؛ یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت... . "همین تلنگرای کوچیک" باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!!👌 ""معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه ..."" ◇الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن...◇🙏 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
✨﷽✨ ✅زنی که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت! ✍زنى که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت در تحفةالاخوان حکایت شده است که مردى منافق زن مؤمنى داشت که در تمام امور خود به اسم بارى تعالى مدد می جست و در هر کار «بسم الله الرحمن الرحیم» می گفت و شوهرش از توسل و اعتقاد او به بسمالله بسیار خشمناک مى شد و از منع او چاره نداشت تا آنکه روزى کیسه کوچکى از زر را به آن زن داد و گفت او را نگاه بدارد! زن کیسه را گرفت و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» آن را در پارچهاى پیچید وگفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و آن را در مکانى پنهان نمود و بسمالله گفت.فرداى آن روز شوهرش کیسه را سرقت نمود و به دریا انداخت تا آنکه او را بى اعتقاد و شرمنده کند.پس از انداختن کیسه در دریا به دکان خود نشست و در بین روز صیادى دو ماهى آورد که بفروشد.مرد منافق آن دو ماهى را خرید و به منزل خود فرستاد که آن زن غذایى از براى شب او طبخ کند. چون زن شکم یکى از آن ماهیان را پاره نمود کیسه را در میان شکم او دید! بسم الله گفت و آن را برداشت و در مکان اوّل گذاشت.چون شب شد و شوهرش به منزل آمد زن ماهیان بریان را نزد او حاضر ساخته، تناول نمودند.آنگاه مرد گفت: کیسه زر را که نزدت به امانت گذاشتم بیاور. آن زن برخاسته، «بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و آن را در پیش شوهرش گذاشت.شوهرش از مشاهده کیسه بسیار تعجب نموده و سجده الهى را به جاى آورد و از جمله مؤمنان گردید 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (علیه السلام) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟ ✨🌻 حضرت الیاس (علیه السلام) فرمود : چاره این کار این است که وقتی وارد چنین مجلسی و دیدی غیبت می کنند ، بگو: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» پروردگار ، ملکی را بر اهل مجلس موکل می کند که هر وقت کسی خواست غیبت کند آن ملک جلوی این عمل زشت را می گیرد و نمی گذارد غیبت شود . سپس حضرت خضر (علیه السلام) فرمود : وقتی کسی در وقت بیرون رفتن از مجلس بگوید: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» , حضرت حق ملکی را می فرستد تا نگذارد که اهل آن مجلس غیبت او را کنند. 📚 داستان های صلوات ص۵۷ 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت در سالیان خیلی دور دهکده ای بود که مردمش همگی "کور" بودند. "چشمه ای" که آب دهکده را تامین می کرد، مدت ها بود که "آلوده شده بود" و مردم دهکده هم با خوردن اون آب کور می شدند. مردم دهکده با هم خوب بودن، "عاشق همسراشون" بودن، تا اینکه یک روز پزشکی به دهکده میاد و دارویی تهیه می کنه و اون دارو را به همه میده، بعد از اون همه دهکده "بینا" میشن! از اون روز مردها و زن های زیادی دیگه عاشق همسراشون نبودن، به هم "خیانت" می کردن... تا اینکه "پزشک دهکده" مهمانی می گیره و همه اهالی دهکده را دعوت می کنه و با نوشیدنی ازشون "پذیرایی" می کنه. اما قبل از نوشیدن براشون صحبت می‌کنه، اون میگه این نوشیدنی را می‌نوشید به خاطر چشمهایی که "گریستن،" به خاطر چشم هایی که "تنهایی" را دیدن، به خاطر چشم هایی که "رفتن" را دیدن... "حالا از نوشیدنیتون لذت ببرید.!" بعد از اون نوشیدنی، "همه دهکده" دوباره کور میشن! "کاری ندارم که اون پزشک کارش درست بوده یا نه...؟!" * اما این رو خیلی خوب می دونم که گاهی برای نجات دادن "باید کشت،" نگاه ها را، حس ها را، آدم ها را... هرچقدر هم که دوست داشتنی باشن...!* 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ⚡️
🌺🌿﷽🌿🌺 🌸🍃مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود ، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند. دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند. 🔸(( خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار )) 🔹صاحب خانه گفت دوباره بخوان! مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!! 🌼🍃 در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم ... 🔺خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم... 🌿🌺«إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلىَ النَّاسِ وَ لَاكِنَّ أَكْثرََهُمْ لَا يَشْكُرُونَ»  خداوندبر مردم، كريم و صاحب فضل است، ولي بيشتر مردم شكر نمي‌كنند(يونس/60). ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند. از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟ مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟ و قبلا به من گلایه نکردی. مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی. تو این دنیا به هیچ چیز هم اعتقاد نداشته باشی به مکافات عمل اعتقاد داشته باش از مكافات عمل غافل مشو، گندم از گندم برويد جو ز جو... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به "مسجد" مى رفت. در يک روز بارانى، پير صبح براى "نماز" از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد، خيس و گلى شد. به خانه بازگشت لباس را عوض كرد و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس را عوض كرد از خانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهی مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟ جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم. براى بار اول كه بازگشتى "خدا" به فرشتگان گفت: تمام گناهان او را بخشيدم. براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم. ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم. "براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!" 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
مردم هركدام آرزویی دارند... یكی مال می خواهد، یكی جمال ودیگری افتخار... ولی به نظر من یک دوست خوب از تمام اینها بهتر است... 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
دختراااا الهی آخرین خونه تکونی مجردیتون باشه😄😂 سال نو پیشاپیش مبارک 😍❤️ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸پیشاپیش سال نو مبارک🌸 به اندازه‌ی تمام شکوفه‌های بهاری برایتان آرزوهای خوب دارم 👇 http://goo.gl/LL5DgX ☝️☝️👌👌👌👌 اینم عیدی من به شما دوستآن عزیزم😍😍😍😍 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱حکایت مرد منافق و اعجاز بسم الله گویند: مردی بود منافق اما زنی مؤمن و متدین داشت این زن تمام کارهایش را با بسم الله آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نگه دارد زن آن را گرفت و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم در پارچه ای پیچید و با بسم الله آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و بسم الله را بی ارزش جلوه دهد سپس به مغازه خود برگشت در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد. زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد ناگهان دید همان کیسه طلا که پنهان کرد بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن بسم الله در مکان اول خود گذاشت شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را از زن طلب کرد زن مؤمنه فوراً با گفتن بسم الله از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را بجا آورد و از جمله مؤمنین و متقین گردید. 📚روایت های و حکایت ها / 213 212، به نقل از: خزینه الجواهر فی زینه المنابر/ 612. 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱حکایت در محضر قاضی و بهلول آورده اند که در شهر بغداد تاجري بود که به امانتداري و مروت و انصاف و مردم داري شهره شهر شده بود و بیشتر اجناس مطلوب آن زمان را از خارج وارد می نمود و با سود مختصري به مردم می فروخت و از این لحاظ محبوبیتی خاص بین مردم پیدا کرده بود و نیز رقیب و همکار تاجر یک نفر یهودي بود که خیلی سنگدل و بیرحم بود و برعکس آن تاجر همه مردم مکروهش می داشتند واجناس خود را باسود گزاف به مردم می فروخت و نیز شغل صرافی شهر را هم بر عهده داشت و هر یک از بازرگانان که احتیاج به پول پیدا می کردند از او وام می گرفتند و او با شرایطی سخت به آنها پول قرض می داد . از قضاي روزگار آن تاجر با مروت احتیاج به پول پیدا نمود و نزد یهودي آمد و مطالبه مبلغی به عنوان قرض نمود . یهودي از آنجایی که با این تاجر عداوت دیرینه داشت گفت:من با یک شرط به تو پول قرض می دهم و آن این است که باید سند و مدرك معتبري بدهی تا چنانچه در موعد مقرر نتوانی مبلغ را بپردازي ، من حق داشته باشم تا یک رطل از هرمحل که بخواهم از گوشت بدنت را ببرم و چون آبروي آن تاجر در خطر بود ، با این شرط تسلیم شده و مدرك معتبر به آن یهودي سپرد که چنانچه تا موعد مقرر در سند پول آن یهودي را نپردازد علاوه بر پرداخت وام یهودي حق داردتا یک رطل از گوشت تن او را از هر محل که بخواهد ببرد . و از آنجایی که هر نوشی بی نیش نیست آن تاجر با مروت در موعد مقرر نتوانست دین خود را ادا نماید . پس یهودي از خداخواسته قضیه را به محضر قاضی شکایت نمود و قاضی تاجر را احضار نموده و چون طبق قرارداد قبلی تاجر محکوم بود تا بدن خود را در اختیار یهودي بگذارد . آن یهودي با دشمنی که داشت البته عضوي را می برید که قطع حیات تاجر بدبخت را می نمود و از این لحاظ قاضی حکم را به امروز و فردا موکول می نمود تا شاید یهودي از عمل خود منصرف شود ولی یهودي دست بردار نبود و هر روز مطالبه حق خود و اجراي حکم را داشت و این قضیه در تمام شهربغداد پیچید وهمه مردم دلشان به حال آن تاجر با مروت می سوخت واز طرفی چاره دیگري نیز نداشت. تا اینکه این خبر به بهلول رسید و فوراً در محضر قاضی حاضر شد و جزء تماشاچیان ایستاد و خوب به قرار داد آن یهودي و تاجر گوش داد . در آخرین مرحله که قاضی به تاجر گفت: تو طبق مدارك موجود محکوم هستی و باید بدن خود را در اختیار این مرد یهودي قرار دهی تا یک رطل از هر محل که بخواهد قطع نماید . براي دفاع هر مطلبی داري بیان نما . مرد تاجر با صداي بلند گفت : یا قاضی الحاجات تو دانایی و بس. ناگهان بهلول گفت: اي قاضی آیا به حکم انسانیت می توانم وکیل این تاجر مظلوم شوم . قاضی جواب داد البته می توانی هر دفاعی داري بنما بهلول بین تاجر و یهودي نشستو گفت: البته بر حسب مدرکی که قاعده است این شخص حق دارد یک رطل از گوشت بدن تاجر را ببرد ولی باید از جایی ببرد که یک قطره خون از این تاجر به زمین نریزد و نیز چنان باید ببرد که درست یک رطل نه کم و نه زیاد . چنانچه بر خلاف این دو مطلب بریده شود این مرد یهودي محکوم به قتل و تمام اموال او باید ضبط دولت شود . قاضی از دفاع به حق بهلول متعجب و بی اختیار زبان به تحسین او گشود و یهودي قانع گشت. قاضی نیز حکم نمود که فقط عین پول را به یهودي رد نماید . 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ از گوشه چشمم دیدم هادی تو گوش محمد یه چیزی گفت محمد هم اومد دستمو گرفت گفت بیا بشین اعصاب مریضیتو ندارم نشستم کنارش که گوشیم زنگ خورد مامانم بود -سلام جانم مامانم مامان‌:..... -آهان زنگ زدی حال ایشونو بپرسی خودشون تلفن همراه دارن خداحافظ روبه محمد گفتم میرم حیاط اینجا دارم خفه میشم ده دقیقه دیگه صدای هادی باعث شد اشکامو پاک کنم سرمو بیارم بالا هادی:فکر نمیکردم بخاطر من حاضر بشید دروغ بگید ،سرمادر داد بکشید -من به کسی دروغ نگفتم بعد لطفا کاسه داغتر از آش نشید نرگس به سمتم دوید گفت :زهرا به هوش اومده میخاد تورو ببینه سریع دویدم و رفتم لباسای مخصوص پوشیدم نذاشتم حرف بزنه گونه اش را بوسیدم گفتم نصف جونم کردی زهرا به امام حسین(ع) قسم دوروز زهرا تو بخش مراقبتهای ویژه بود بعد منتقل شد بخش تو اتاق خصوصی باید یه خانم میومد پیشش من موندم بعنوان همراه زهرا بعداز ۱۵روز از بیمارستان مرخص شد ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ روزها میگذشت من حتی با مادرم هم سرسنگین شده بودم تیرماه داشت ب پایان میرسید مادرم :حلماسادات بیا باهات حرف دارم -بله مادر:خواستگار زنگ زده با صدای عصبی بغض آلود : من نمیخام ازدواج کنم مادر:دو دقیقه بشین ببین من چی میگم مادر هادی زنگ زد دوباره بیان خواستگاری -الله اکبر اللـــــــه اکبـــــــر چرا نمیذارید من آروم باشم من از پسره متنفرم میفهمید متنفرم ولم کنید افسردگیم شدیدتر شده بود خیلی سخته نتونی دل بکنی اما غرورتم خرد شده باشه سخته وحشت کنی اینکه اونکی دوسش داری کنار دیگری ببینی سخته ک فقط بتونی عشقت تو بلک لیست تلگرامت کنترل کنی و بترسی از اینکه عکساش از یه نفره دربیاد بشه دونفره مردم چه میدونستن من چه میکشم با عشقی ک کل وجودمو برداشته ۱۵روز میگذشت که یکی از بچه ها پایگاه گفت هادی رفته خواستگاری ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ این خبر مثل تیر خلاص به جسم روح نیم جانم واردشد مزارشهدا قطعه سرداران بی پلاک بودم روز یکشنبه معمولا خیلی خلوت میشد بی اختیار اشکام میریخت به کل قطعه نگاه میکردم خاطراتم یادم میومد آه وقتی آروم شدم سر از مزار بلند کردم ۸شب بود اومدم از قطعه خارج بشم ک با هادی روبرو شدم سریع از کنارش رد شدم قدم اول به دوم برنداشته پشیمان شدم برگشتم و گفتم تبریک میگم آقای حسینی ان شاالله خوشبخت بشید سرشو بلند کرد متعجب بهم نگاه کرد و گفت :چی میگی تو 😳😳 -هه عروسیتونو میگم خوشحالم که دارید ازدواج میکنید هادی:چرا چرت و پرت میگی 😡😡 کی داره ازدواج میکنه 😡😡 -هه عمه من فقط یادتون باشه خانمم خانمم بهش میگید یهو پشتشو خالی نکنید آخه شما تو ویران کردن این و اون استادین هادی:آخه چرا برای خودت قضاوت میکنی من یه زمان خریت کردم خاستم از خودم دورت کنم که آزار نبینی با دردم بعد دیدم نمیتونم،آرامشم تویی با مادرم حرف زدم بیایم خواستگاری اما تو گفتی نه زن عمو گفته بود به مامان که حتما حلما هادی را نمیخاد یه دختر معرفی کرده بود مادرهم نرفت عمه و زن عمو رفته بودن دختر را دیده بودن من خبرمرگم ماموریت بودم سادات واقعا دیگه منو نمیخای؟ برگشتم سمتش با بغض و عصبانیت داد زدم :نه نمیخوام ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ از مزارشهدا اومدم خونه تمام راه گریه میکردم اومدم مستقیم رفتم اتاقم درم کوبیدم به هم دراتاقمو قفل کردم سه روز بود هیچی نخورده بودم صداها خفیف به گوشم میرسید وقتی چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم مامانم با چشمای گریون گفت : چیکار کردی باخودت حلمای من ساعت ملاقات همه اومدن دیدم حتی هادی موقعه رفتن داداش با شوخی زد رو بینیم و گفت :زود خوب شو خانم خواهر برات یه سورپرایز دارم دکتر بعد از ویزیت دوباره بهم گفت :خدا بهت رحم کرد دختر شبش زهرا اومد پیشم موند بهم گفت هادی هم مریض بوده بعداز اون دیدار بعد از دوروز همه بچه ها فرزانه سادات ، زهرا ،نرگس و شوهرش ،زینب ،داداشم اومدن خونمون گفتن حاضر شم قراره بریم مسافرت ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ مثل جوجه ک دنبال مامانش میره دنبال بچه ها راه افتادم شیک و مجلسی هم ساکمو خودشون قبلا با مامانم بسته بودن سرکوچه مون یه مینی بوس بود سوارکه شدم دیدم هادی هم هست😏😏 زهرا کنار همسرش نشسته بود زینب هم 😳😳کنار یه آقای جوانی نشسته به فرزانه آروم گفتم :اون آقاهه کیه فرزانه:بشین بهت میگم منو فرزانه کنار هم نشستیم زهرا و همسرش باهم زینب و اون آقاهم باهم هادی ومحمد باهم یه یک ساعتی بود حرکت کرده ‌بودیم که فرزانه رو به داداشم گفت :آقای موسوی لطفا ورودی همدان یه لحظه بایستید دوستم به ما بپیوندن محمد:بله چشم بعد رو به من گفت اون موقعه ک افسرده بودی زینب نامزد کرد چندین بار هممون اومدیم خونتون اما تو انگار مارو نمیدیدی -الان کجا داریم میریم ؟ فرزانه :جنوب -جنوب 😳😳 چرا جنوب فرزانه:بلکه هم شما دوتا از خرشیطان بیاید پایین -😶😶😶هه آره حتما اونجا هم خردم کنه همدان دوست فرزانه به ما اضافه شد یه دختر خیلی خوشگل و خیلی محجبه یه حلقه طلاسفید دستش بود معلوم بود متاهله فرزانه :معرفی میکنم مهدیه ایناهم به ترتیب حلماسادات ،زهرا،زینب آقایونم حمیدآقا شوهرزهرا آقا ابراهیم شوهر نرگس محمدآقا شوهر زینب اون دوتا آقای آخریم داداش و سی پریدم بین حرفش گفتم دوست داداشم مهدیه جون بشین خسته میشی توهمدان ناهار خوردیم وبه سمت جنوب راه افتادیم داداش:یوسف جان فدات داداش دم شط کارون بزن کنار یه تنفس کنن یوسف:باشه محمدجان ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سگه گیر کرده پلیس میره نجاتش میده٬ ثانیه پنجاهم رو باید هی زد رو تکرار.. 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
عکس سلفے بسیار زیبــــــــــــــــــــا😍😔 شادی موج میزنه 😊
🌸 رجبیون کجایند؟ 🍃 حضرت  علیه السلام فرموده است: روز رستاخیز سروشى از درون عرش ندا می دهد " این الرجبیون؟" رجبیون کجایند؟ 🍃 گروهى برمی خیزند که چهره شان براى مردم محشر می درخشد، بر سرشان تاج پادشاهى آکنده از مروارید و یاقوت است. همراه هر یک از ایشان هزار فرشته از سوى راست و هزار فرشته از سوى چپ ایستاده اند و به او می گویند اى بنده خدا! کرامت خداى بر تو گوارا باد! 🍃 از عرش هم ندا می آید که اى بندگان من! سوگند به عزت و جلال خودم جایگاه شما را گرامى و عطاى شما را جزیل قرار می دهم و غرفه هایى از بهشت به شما ارزانى می دارم که از زیر آن جوی ها جارى است و جاودانه در آن خواهید بود و پاداش عمل کنندگان چه نیکوست ، شما براى من در ماهى، روزه ی مستحبى گرفتید که حرمت آن ماه را بزرگ و حق آن را واجب کرده ام. اى فرشتگان من! این بندگان و کنیزکان مرا به بهشت درآورید. ♥️ علیه السلام اضافه فرموده که این پاداش کسى است که چیزى از ماه رجب را روزه بگیرد، هر چند یک روز از دهه اول یا دوم یا آخر آن باشد. 📕 روضة‌الواعظین، ج۲، ص۴۰۲ 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃 🌺🍃 🍃🌺🍃
💧 داستان کوتاه قشنگه, بخونید "طلبه و دختر فراری" شب "طلبه جوانی" به نام "محمد باقر" در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود، به ناگاه "دختری" وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که "ساکت باشد.!" دختر گفت: "شام چه داری؟" طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق "خوابید" و محمد به "مطالعه" خود ادامه داد. از آن طرف چون این دختر فراری "شاهزاده" بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از "حرمسرا" فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند. صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به "نزد شاه" بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ... محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به "دست جلاد" خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان "خطائی" کرده یا نه؟ بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید: چطور توانستی در "برابر نفست"" مقاومت نمائی؟!" محمد باقر ۱۰ انگشت خود را نشان داد و شاه دید که "تمام انگشتانش سوخته!!" لذا علت را پرسید؛ طلبه گفت: چون او به خواب رفت "نفس اماره" مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی "شعله سوزان شمع" می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به "فضل خدا،" "شیطان" نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و "ایمان و شخصیتم" را بسوزاند. شاه عباس از "تقوا و پرهیزکاری" او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به "عقد" میر محمد باقر در آوردند و به او لقب "میرداماد" داد. * امروزه تمام علم دوستان از وی به "عظمت و نیکی" یاد کرده و نام و یادش را گرامی می‌دارند.* 💥این است عاقبت پاکی👌 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مردی داستان خود را بازگو میکند و میگوید . من دارای شش دختر بودم و زنم دو باره حامله شد با خودم گفتم : اگر زنم دو باره دختر بیاره من طلاقش میدهم ، ولی چیز عجیبی برام پیش آمد شب در خواب دیدم که دو مامور آمدند دست من را گرفتند و به جهنم بردند ولی جهنم هفت دروازه دارد ... من را به هر دری که میبردند یک دختر از دخترهام جلوی در نشسته بود نمیگذاشت که مرا از اون در ببرند تو. ولی شش دخترم مرا از در جهنم نجات دادن تنها یک در مانده بود که مرا ببرند. مرا به اون در بردند ولی از خواب پریدم. همون جا شکر و سپاس خدا را کردم و توبه کردم فهمیدم که هیچ کار خدا بی حکمت نیست. شاکر باشیم به اون چیزی که خداوند به ما عطا میکند چون پسر و دختر تنها دست خداست . وآنچه الله می پسندد از انتخاب ما بهتر است به فرمودیه این آیه که در سوره شوری خداوند عزوجل میفرماید: لِّلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ يَهَبُ لِمَن يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَن يَشَاءُ الذُّكُورَ ﻣﺎﻟﻜﻴﺖ ﻭ ﺣﺎﻛﻤﻴﺖ ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺖ ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﻰ ﺁﻓﺮﻳﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻛﻨﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﭘﺴﺮ. (49) أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا وَيَجْعَلُ مَن يَشَاءُ عَقِيمًا إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ ﻳﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻛﻨﺪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ میدهد ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻋﻘﻴﻢ میگذارد ! (50) چه کسی گمراهتر از این است که از غیر خدا پسر یا دختر بخواهد بجز نادانان ؟ وقتیکه روح در تو دمیده میشود در شکم یک زن هستی وقتیکه بدنیا می آیی گریه میکنی در آغوش یک زن هستی آخر دعوانا أن الحمدلله رب العالمین   رولینک👇      http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه ... در حال خرید بودم که صدای "پیرمرد دوره گردی" به گوشم رسید؛ _آقا این بسته نون چند؟ "فروشنده" با بی حوصله‌گی گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از "حسرت" رو به فروشنده گفت: ""نمیشه کمتر حساب کنی؟!"" توی اون لحظات "توقع شنیدن" هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ _نه، نمیشه!! دوره گرد پیر، "مظلومانه" با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه "خارج" شد! درونم چیزی فروریخت... "هاج و واج" از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از "نگاه غمگینش" فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ "بینهایت ناچیز" بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده "این بسته نون رو بهش برسون!" "پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم." پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که "انگار همه ی دنیا توی دستاشه!" * چه حس قشنگی بود...* اون روز گذشت... شب پشت چراغ قرمز یه "دختر بچه ی هفت، هشت ساله،" با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال میخری؟ "با لبخند"" لپشو" گرفتمو گفتم چند؟ _فالی دو هزار تومن! داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم؛ عزیزم اصلا پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم "درون خودم غرق شدم..." _اشکال نداره، یه فال "مهمون من" باشید!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ _یه فال مهمون من باش!! از اینهمه "تفاوت بین آدمها" به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه "مغازه ی لوکس" توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن "ناقابل" نگذشت ... اما؛ یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت... . "همین تلنگرای کوچیک" باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!!👌 ""معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه ..."" ◇الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن...◇🙏 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
✨🌸✨ شبتون زیبـا 🌸✨ 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .