eitaa logo
داستان آموزنده 📝
16.4هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
8 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام مولای من ، مهدی جان دلخوشم به این سلام ها ... دلخوشم به امواج گرم پاسختان ... دلخوشم به عطر نگاهتان ... دلخوشم به زلال یادتان ... دلخوشم به بودنتان ، به داشتنتان ... دلخوشم که پدرم هستید ... که فرزندتان هستم ... ... من چقدر با شما دلخوشم ...
📍 توسل یک مسیحی به (ع) ❗️ 🔴 من این ماجرا را برای دوستانم نقل کرده ام. سه یا چهار سال پیش رفته بودم پیش دندان پزشکی که از سادات است. در حالی که دندان من را اصلاح می کرد تلفن زنگ زد. بعد از صحبت کردن، به من گفت این خانمی که با من صحبت کرد، مسیحی است و من با داماد او رفیق هستم. او هم پزشک است و با هم در ارومیه دوره گذراندیم. سال گذشته دامادش سردرد شدیدی گرفت که معلوم شد غدۀ بزرگ و خطرناکی در سرش هست و پزشکان هم می گفتند که اگر عمل کند می میرد. خیلی هم مضطرب بود؛ بالاخره عمل کرد و خوب شد. گذشت تا اینکه چندی قبل که من می خواستم بروم مشهد، این خانم به من گفته بود که هر وقت خواستی بروی من را هم خبر کن. وقتی می خواستم بروم، زنگ زدم. او آمد و یک بسته آورد و گفت: می روی مشهد، این را بده به آستان؛ پول است. گفتم: ماجرا چیست؟ گفت: وقتی دامادم آن طور شد و می خواستیم عمل کنیم، نذر کردم برای امام هشتم(ع)... می گفت من همین طور مات و مبهوت شدم. این ها «کارآی زنده» هستند و هیچ تفاوتی هم نمی گذارند؛ هر کسی که به درِ خانۀ این ها برود دست خالی برنمی گردد؛ به این می گویند «عزیز». (ره) اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از داستان آموزنده 📝
🌱 اکبر کاراته از تو خرابه‌های آبادان یه الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپرطلا»! الاغ همیشه‌ی خدا مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزون.😉 یه روز که اکبر کاراته برای بچه‌ها سطل‌‌سطل شربت می‌برد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود. حالا اکبر کاراته هی شربتا رو لیوان می‌کرد و می‌داد بچه‌ها و می‌گفت: بخورید که شفاست.😊 کم‌کم بچه‌ها به اکبر کاراته شک کردند و فهمیدند که الاغِ اکبر کاراته سرشو کرده داخل سطل شربت و نصفشو خورده. همه به آب آویزون شده‌ی بینی الاغ نگاه کردند و عق زدند.😅 دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و انداختندش توی رودخونه‌ی بهمن‌‌شیر. اکبر کاراته که داشت خفه می‌شد، داد می‌زد و می‌گفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو می‌گیرم؛ حالا می‌بینی! او جیغ‌وداد می‌کرد و بچه‌ها از خنده ریسه رفته بودند.😁 اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠کار خوبه خدا درست کنه عین الدوله کیه؟ ⚜عین الدوله از وزرای دوران ناصرالدین شاه بود. اومد بره تو خونه دوتا درویش دید. یکیشون بلند بلند میگه: کار خوبه خدا درست کنه! اون یکی میگه: کار خوبه عین الدوله درست کنه! عین الدوله خوشش میاد از این حرف درویش. میره خونه و میگه یه ظرف پلو بکشین یه اشرفی(سکه) هم بزارین زیرش این بخوره. وقتی پلو رو جلوی این میزارن نمیدونه زیرش یه اشرفی هست. قهر میکنه! پلو رو میزاره جلو اونی که میگه کار خوبه خدا درست کنه و میره! اونم پلو رو میخوره و اشرفی رو برمیداره و میره! دوسه روز دیگه میاد باز ذکر میگیره. عین الدوله میاد میگه؛ مگه پریروز بهت نهار خوب ندادن؟ میگه: نه! دادن اما من ناراحت شدم! گذاشتم جلوی اونی که می گفت: کار خوبه خدا درست کنه! عین الدوله گفت: همونی که اون میگفت درسته ! کار خوبه خدا درست کنه...!☝️ 👌آدم با خدا یه ارتباطی برقرار کنه همه کارا درست میشه! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔅 در بنی اسرائیل مرد نیکوکاری بود که مانند خود همسر نیکوکار داشت، مرد نیکوکار شبی در خواب دید کسی به او گفت: خدای سبحان و متعال عمر تو را فلان مقدار کرده که نیمی از آن در ناز و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و فشار خواهد گذشت اکنون بسته به میل توست که کدام را اول و کدام را آخر قرار دهی. مرد نیکوکار گفت: من شریک زندگی دارم که باید با وی مشورت کنم. چون صبح شد به همسرش گفت: شب گذشته در خواب به من گفتند نیمی از عمر تو در وسعت و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و تنگدستی خواهد گذشت اکنون بگو من کدام را مقدم بدارم؟ زن گفت: همان ناز و نعمت را در نیمه اول عمرت انتخاب کن. مرد گفت: پذیرفتم بدین ترتیب مرد نصف اول عمرش را برای وسعت روزی انتخاب کرد. به دنبال آن دنیا از هر طرف بر او روی آورد ولی هر گاه نعمتی بر او می رسید همسرش می گفت از این اموال به خویشان خود و نیازمندان کمک کن و به همسایگان و برادرانت بده و بدین گونه هر گاه نعمتی به او می رسید از نیازمندان دستگیری نموده و به آنان یاری می رساند و شکر نعمت را بجای می آورد تا اینکه نصف اول عمر ایشان در وسعت و نمعت گذشت و چون نصف دوم فرا رسید بار دیگر در خواب به او گفتند: خداوند متعال به خاطر قدردانی از اعمال و رفتار تو که در این مدت انجام دادی همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود: - تا پایان عمرت در آسایش و نعمت زندگی کن. 📙بحار: ج 14 ص 492 و ج 71 ص 55 اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌷🌷🌷 داستان کوتاه واعظی بر روی منبر از خدا می‌گفت؛ ولی کسی پای منبر او نمی‌رفت. روز بعد واعظ دیگری می‌رفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. روزی واعظِ کم‌طالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟ واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچه‌فروشی‌ شلوغ و پارچه‌فروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. دلیلش را پرسیدند: دیدند که مغازۀ پارچه‌فروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچه‌فروشِ خلوت، فروشنده است. واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچه‌فروش که برای خود می‌فروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من می‌خرد و مشتریان را به پای منبر من روانه می‌کند، ولی تو مانند آن فروشنده‌ای هستی که برای دیگری می‌فروشد، هر چند جنس او با جنس مغازۀ همسایه‌اش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن می‌گویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که می‌گویی نخست باید خودت خریدارش باشی. در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشنده‌ها متفاوت بودند و اختلاف‌نظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود. 🌷🌷🌷 اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌹 شیخی به طوطی‌اش «لا اله الا الله» آموخته بود! طوطی شب و روز «لا اله الا الله» می‌گفت! روزی طوطی به دست گربه کشته شد! شیخ به شدت میگریست! علت بیتابی را از او پرسیدند پاسخ داد: وقتی گربه به طوطی حمله کرد طوطی آن قدر فریاد زد تا مرد! او "لا اله الا الله" را فراموش کرد؛ زیرا عمری با زبان گفت و دلش آن را یاد نگرفته و نفهمیده بود! سپس شیخ گفت: می ترسم من هم مثل این طوطی باشم، تمام عمر با زبان «لا اله الا الله» بگویم و هنگام مرگ فراموش کنم! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
سرباز زخمی موضوع:پندآموز دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود. سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی. حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد. وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است. سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی.... می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی پیروزی یعنی همین
❤️تلنگری از قرآن❤️ 🌸او زنده را از مرده بیرون میاورد و مرده را از زنده، و زمین را پس از مردنش حیات میبخشد و به همین گونه روز قیامت از گورها بیرون آورده میشوید🌸 🌱سوره مبارکه روم ۱۹🌱 اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز ۵(تلنگر آمیز) داستان جوان یهودی به نقل از پدر استاد انصاریان... اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📘 💠راه عذر بسته می‌شود... 🔹امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: زن زیبایی را روز قیامت در دادگاه عدل الهی حاضر می‌کنند که به خاطر جمال و زیبایی خود به گناه افتاده است؛ می‌پرسند: چرا گناه کردی؟ در پاسخ می‌گوید: «خدایا! چون مرا زیبا آفریدی به این جهت به گناه آلوده شدم.» خداوند دستور می‌دهد حضرت مریم را می‌آورند، و به آن زن گفته می‌شود که تو زیباتر بودی یا مریم؟ در حالی که او را زیبا آفریدیم، اما، او به خاطر جمال خود فریب نخورد. 🔹آنگاه مرد صاحب جمالی را در دادگاه حاضر می‌کنند که بخاطر زیبایی خود به گناه آلوده شده است می‌گوید: «پروردگارا! مرا زیبا آفریدی و زنان به سوی من میل و رغبت پیدا کردند و مرا فریفتند و گرفتار گناه گشتم.» در این وقت یوسف علیه السلام را می‌آورند و به او می‌گویند: تو زیباتر بودی یا یوسف؟ ما به او جمال و زیبای دادیم ولی فریب زنان نخورد!! 🔹سپس صاحب بلا را می‌آورند که به خاطر بلاها و گرفتاری هایش معصیت کرده است. او هم می‌گوید: «خداوندا! بلاها و مصیبت‌ها را بر من سخت کردی لذا به گناه افتادم.» در این موقع ایوب علیه السلام را می‌آورند و به آن شخص می‌گویند: بلای تو سخت تر بود یا بلای ایوب؟ در صورتی که ما او را به بلای سخت مبتلا کردیم اما مرتکب گناه نشد.! بدین گونه راه عذر و بهانه بر گناهکاران بسته می‌شود. 📚 بحار: ج ۷، ص ۲۸۵ و ج ۱۲ ص ۳۴۱. اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌹مرنج و مرنجان! 🌈مرنج و مرنجان جمله‌ای کوتاه است ولی بار معنوی بالایی دارد و حیطه اخلاق را هدف قرار داده است. 🌸به قول آقای دولابی خلاصه تمام علم اخلاق در همین دو کلمه مرنج ومرنجان است. 🌽داستان زیر به توصیه شیخ حسنعلی نخودکی اشاره دارد: ✍آخوند ملاعلی همدانی که از علمای طراز اول همدان است روزی در مشهد خدمت حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی رسید و از ایشان تقاضای موعظه کرد. 💚حاج شیخ حسنعلی در جواب می‌گوید: «مرنج و مرنجان». 🍎مرحوم آخوند ملاعلی همدانی می‌گوید: خب «مرنجان» راحت است، ما کاری می‌کنیم که خودمان را بسازیم و کسی را از خود ناراحت نکنیم، اهانت به کسی نمی‌کنیم، غیبت کسی را نمی‌کنیم و این را می‌شود انجام داد، اما «مرنج» را چکار کنیم؟ کسی به ما بدی می‌کند، غیبتمان را می‌کند، پولمان را می‌خورد، قهراً انسان رنجش پیدا می‌کند. می‌شود چنین چیزی که انسان نرنجد؟ 🦋فرمودند: «بله» 🌷گفت: «چطور؟» 🔆فرمود: «خودت را کسی ندان»، عیب کار ما همین‌جا است. ما خودمان را کسی می‌دانیم. به ثروتمان، به علممان، به ریاستمان، به هر چیزی می‌بالیم. لذا هیچ کس جرات ندارد به ما تو بگوید. ⚜برمال و جمال خویشتن غرّه مشو           ⚜کان را به شبی‌برند و آن را به تبی 📜موعظه خوبان، ص ۷۱ •✾ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
☑️ پیش بینی آیةالله مولوی قندهاری ▪️پیش‌بینی شیخ ژولیده؛ شیخ فضل‌الله بر دار می‌شود و شیخ عبدالکریم مؤسس حوزه علمیه قم و فتنه اکبر ... ▪️آیت‌الله روح الله قرهی عضو مجلس خبرگان: یک‌بار مرحوم آیت‌الله بهجت فرمودند که آقای شیخ فضل الله نوری می‌گوید: ▪️من به مجلس میرزای بزرگ (میرزای شیرازی) رفته بودم و در آنجا بودم، دیدم شیخی ژولیده ای آمد، صاحب مجلس به احترام ایشان تمام قامت بلند شد. مجلس بحثی بود و هرکس پرسشی داشت و ایشان پاسخ می دادند. ▪️من یک سوال فقهی داشتم و به نزد این فرد رفتم تا سوال خود را بپرسم. تا سلام کردم گفت: سلام باباجان اسمت چیست؟ گفتم من فضل‌الله نوری هستم، گفت عجب، نکند تو همان شیخ شهید ما باشی که در تهران به دار آویخته می‌شوی؟ شیخ گفت من جا خوردم. حالم تغییر کرد و با خود گفتم من از طبرستان به نور آمده‌ام تا درس بخوانم و نهایتاً قصد کرده‌ام اگر در نجف مردم، در قبرستان وادی‌السلام دفن شوم و اگر بخواهم به ایران بروم به نور می‌روم و با تهران کاری ندارم. ▪️متحیر بودم که این فرد چه می‌گوید، دیدم یک شیخ یزدی نیز برای سوال فقهی آمد و سلام کرد و این فرد به او گفت: عمو اسمت چیست؟ گفت عبدالکریم حائری یزدی، گفت به‌به! آقای حائری مؤسس حوزه علمیه قم، و بلافاصله بعد از بنده ایشان هم متحیر شد که حوزه علمیه قم چیست؟ این فرد چه می‌گوید؟ ▪️شیخ فضل‌الله نوری می‌گوید: دیگر این فرد را رها نکردم و تا جایی که آن آقا بعدها فرمودند خداوند به تو فرزندی می‌دهد که پای دار تو کف می‌زند و تو ناراحت می‌شوی. اما بعد می‌فرمایند تو ناراحت نباش و نباید از حب پدر بودن خود بکاهی. عوام‌الناس می‌گویند این فرد چگونه می‌تواند خوب باشد و ادعای اصلاح امت داشته باشد، در حالی که فرزندش مخالف است. ▪️بعدها، مرحوم حائری، حوزه علمیه را تاسیس نمود و مرحوم فضل الله نوری به همان کم و کیف به دار آویخته شدند... ☑️ پیش‌بینی آیت‌الله مولوی قندهاری از فتنه‌های آینده انقلاب ▪️آیت الله قرهی: شش ماه آخر عمر آیت‌الله مولوی قندهاری بود؛ ما نشسته بودیم و برای ما تعریف می‌کردند و می‌فرمودند فتنه ‌هایی می‌آیند که من در آن زمان نیستم و شما باید سینه‌هایتان را سپر این سید عظیم‌الشأن -اشاره به آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب کنید. گفتند ایشان سپهسالار امام زمان (عج) هستند. ایشان این سخنان را درحالی مطرح می‌کردند که از رهبر_انقلاب ۴۰ سال بزرگتر بودند. ▪️بارها مشاهده کرده بودم که علی رغم این فاصله سنی و کسالت جسمی که آیت‌الله قندهاری داشتند هربار که رهبر انقلاب به مشهد سفر می‌کردند این آیت‌الله قندهاری بودند که به ملاقات ایشان می‌رفتند. می‌گفتند ایشان که می‌آید سریع به من خبر دهید و به دیدن ایشان می‌رفتند. خیلی عجیب بود این مرد، همه چیز را می‌دانست. بعد فرمود من نیستم می‌بینید روز به روز به جمال و کمال این سید افزوده می‌شود و طوری می‌شود که مثل آقا سیدابوالحسن اصفهانی یکه‌تاز می‌شود.
یک وقتی به محضر بزرگواری مشرّف شدم ، وی از استادش که سالک بزرگواری هم بود نقل می‌کرد که در جلسه‌ی درس اخلاق یا معارف تشر زد و تُندی کرد و فرمود: "طوری قدم برندارید و با بدن کاری نکنید که چند سال بعد کار شما همانند کار بیطار یعنی دامپزشک شود." و این کلمه‌ی بیطار را خیلی با تندی گفته بود(چون کار دامپزشک آن است که شبانه‌روز به فکر معالجه‌ی چهارپایان است و شما هم فقط به فکر معالجه‌ی بدن‌تان باشید و وقت و عمرتان را هدر دهید). لذا نظرشان این بود که خوراک و خواب و امور دیگر جسمانی را دقت کنید و مریض نشوید که معالجه کردن آن وقت می‌گیرد و از کارتان می‌افتید ، مبادا به خودسری و پندارهای کذایی بدون مربّی و معلم ، خودتان را گرفتار نمایید و مانند بیطار شوید. باید توجه داشت که پیشرفت هر شخصی به سلامتی تن او وابسته است نه این که چشم طوری ، سر جور دیگری دچار مریضی و دست طوری و دستگاه گوارش آن طور و هر جزئی از بدن دچار عوارضی باشد که سیر و سلوک به این‌ها نیست ... . 📚 دروس شرح فصوص‌الحکم قیصری / علامه حسن‌زاده آملی / جلد۲/ فصل ششم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨سلام اقای مهربان ✨🌻 دقایق بوی عطر یار دارد✨ نشان از لحظه دیدار دارد✨ حوادث می‌نماید فرصت اوست شمیم دولت بیدار دارد✨ یکی گویی که می آید از آن دور زمان بر نوبتش اقرار دارد✨ چنان شد موج سنگین حوادث تو گویی بر ظهور اصرار دارد✨ جهان در التهاب دیدن‌ اوست شتابی گوییا در کار دارد✨ چنان شد ملتهب این چرخ گردون که گویی سرعتی بسیار دارد✨ چنان شدت گرفته گوییا کار دگر کمتر کسی انکار دارد✨ خدایا می‌شود آیا که بینم که دوران بهترین ادوار دارد✨ عج 🌻
بخونین خیلی قشنگه👇👇 💞مردی بازاری خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتادندی! برخیز و مرامی به خرج بده همی! مرد هم خراب مرام شد و یکشب از دیوار قلعه بالا رفت و از لای نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیق رساند. مرد زندانی خوشحال شد و گفت ایول داداش!دمت گرم. زود باش زنجیرها را باز کن که الان نگهبان ها می رسند. ولی دوستش گفت: میدانی چه خطرها کرده ام؟از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. بعد زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. مرد زندانی فریاد زد: نگهبان ها! نگهبان ها! بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد! تا نگهبان ها آمدند مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟ مرد گفت: پنج سال در حبس شما باشم بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم! در زندگی از گرسنگی بمیرید، فقر را تحمل کنید، تن به دشواری بدهید اما زیر بار منت هیچکس نروید. هیچکس. هیچکس. بار حمالان به دوش خود کشيدن سخت نيست زير بار منت نامرد رفتن ، مشکل است! اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
همسر پادشاهی دیوانه ای را دید ، كه با كودكان بازی می كرد و با انگشت بر زمین خط می كشید. پرسید: چه می كنی؟ گفت: خانه می سازم. پرسید: این خانه را می فروشی؟ گفت: می فروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت! همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند ، دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت كرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید كه وارد بهشت شده، به خانه ای رسید، خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند: این خانه برای همسر توست...!! روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید: همسرش قصه ی آن دیوانه را تعریف كرد! پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید كه با كودكان بازی می كند و خانه می سازد. گفت: این خانه را می فروشی؟ دیوانه گفت: می فروشم. پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟ دیوانه مبلغی را گفت كه در جهان نبود! پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای! دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری... میان این دو، فرق بسیار است...!!! 💫ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
موضوع داستان: مرحوم ملا احمد گوید: در کنار فرات صیادان زیادی برای ماهیگیری می‌نشستند. نوجوانی با پای معلول، کنار فرات می‌آمد و مبلغی می‌گرفت و دست به هر تور ماهیگیری که می‌خواست می‌زد و تور او پر ماهی می‌شد. این نوجوان هر روز برای یک نفر این کار را می‌کرد و بیشتر انجام نمی‌داد. گمان کردم علم طلسم بلد است. روزی او را پیدا کردم، دیدم حتی سواد هم ندارد. علت را جویا شدم. گفت: من مادر پیری داشتم که برای درمان او مجبور بودم در همین مکان ماهیگیری کنم، روزی تمساحی پای مرا گرفت و قطع کرد. نزد مادر آمدم و گریه کردم. او دعا کرد و گفت: «خدایا پسر مرا بدون نیاز به وجودش روزی آسانی بده که او سلامتی خود را به خاطر من از دست داد.» بعد از مرگ مادرم وقتی من در فرات تور می‌اندازم، از بین همه صیادها ماهی‌ها وارد تور می‌شوند. و حتی وقتی که من تور در فرات نمی‌اندازم، کافی است دستم را به توری بزنم، همه ماهی‌های روزی من که به‌خاطر دعای مادر من است در آن تور جمع می‌شوند. چقدر به مادرمان اهمیت میدهیم؟
✅ تضمین بهشت از سوی پیامبر اسلام با قبول کردن ۶ دستور 🌹پیامبر گرامی اسلام (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمودند: این شش چیز را شما قبول کنید،ما هم در مقابل بهشت را برای شما قبول می‌کنیم؛یعنی قول می‌دهیم. ۱_إِذَا حَدَّثْتُمْ فَلَا تَکْذِبُوا هرگاه سخن گفتید،دروغ نگویید. ۲_إِذَا وَعَدْتُمْ فَلَا تُخْلِفُوا هر گاه وعده دادید،خُلف وعده نکنید. ۳_إِذَا ائْتُمِنْتُمْ فَلَا تَخُونُوا هرگاه امین‌تان دانستند،خیانت نکنید [در امانت مالی،امانت موقعیت و مسئولیت، امانت سخن و حرف و خبر خیانت نشود] ۴_غُضُّوا أَبْصَارَکُمْ چشمانتان را از چیزهایی که دیدنش حرام است،فرو بندید. ۵- احْفَظُوا فُرُوجَکُمْ شهوت خودتان را نگه دارید و به گناهان جنسی آلوده نشوید. ۶_کُفُّوا أَیْدِیَکُمْ وَ أَلْسِنَتَکُمْ زبان و دست خودتان را [از گناه] نگه دارید. اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌹داستان آموزنده🌹 بزرگی میگفت: چندین سال قبل در محله ما یک گاریچی بود، که نفت می‌آورد و به او عمو نفتی میگفتیم. یک روز مرا دید و گفت: سلام؛ ببخشید خانه‌یتان را گازکشی کرده اید؟! گفتم: بله! . گفت: فهمیدم؛ چون سلامهایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه؟! گفت: قبل از اینکه خانه‌ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل میگرفتی، حالم را می‌پرسیدی. همه اهل محل همین طور بودند؛ هرکس خانه اش گازکشی می‌شود، دیگر سلام علیک او تغییر می کند! . از آن لحظه فهمیدم سی سال است سلامم به جای این که بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد بوی نفت میداده است! سی سال او را با اخلاق خوب تحویل گرفتم؛ خیال می‌کردم اخلاقم خوب است! ولی حالا که خانه را گازکشی کرده‌ام ناخودآگاه نوع سلام کردنم عوض شده است! . خوب است تمام امورمان برای خدا باشد و سلام‌ها و برخوردهایمان در زندگی بوی نیاز ندهد اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
♨️نماز اول وقت،سفارش امام زمان ارواحنا فداه 🔸کلینی و شیخ طوسی و شیخ طبرسی از زهری نقل کردند که گفت: مدت مدیدی در طلب دیدار امام زمان بودم و در این راه مال فراوانی خرج کردم تا اینکه به خدمت محمد بن عثمان (دومین نایب خاص امام زمان در زمان غیبت صغری) رسیدم و با التماس از او خواستم مرا به حضور امام ببرد پاسخ منفی داد اما در مقابل تضرع بسیار من سرانجام لطف نمود و فرمود: «فردا اول وقت نزد من بیا» 🔸فردای آن روز به خدمت محمد بن عثمان رفتم دیدم جوانی خوش سیما همراه اوست محمد بن عثمان به من اشاره کرد و گفت : ایشان همان کسی است که در طلبش هستی . 🔸به نزد امام رفتم و آنچه سوال داشتم پرسیدم ایشان نیز پاسخ فرمود تا به خانه ای رسیدیم حضرت داخل آن خانه شد و دیگر ایشان را ندیدم اما در این دیدار امام دو بار به من فرمود: «از رحمت خدا به دور است کسی که نماز صبح را به حدی به تاخیر اندازد تا ستاره ها دیده نشوند و نماز مغرب را به قدری به تاخیر اندازد تا ستاره ها نمایان شوند.» 📚زبور نور ص۲۱۱ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 ☝️خمره شرابی که عسل شد ...! 🎙 ✍داستان زیبای جوانی که از خدا خواست آبرویش را پیش پیامبر اکرم (ص) حفظ کند! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
{📓☕} داروغه _موضوع داستان: طنز آموزنده_ آوره اند که داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد که تا به حال هیچکس نتوانسته است مرا گول بزند. بهلول در میان آن جمع بود گفت : گول زدن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی ارزد داروغه گفت چون از عهده آن بر نمی آیی این حرف را می زنی . بهلول گفت حیف که الساعه کار خیلی واجبی دارم والا همین الساعه تو را گول می زدم! داروغه گفت حاضری بروی و فوری کارت را انجام بدهی و برگردی ؟ بهلول گفت بلی . پس همین جا منتظر من باش فوری می آیم . بهلول رفت و دیگر برنگشت. داروغه پس از دو ساعت معطلی بنا کرد به غرغر کردن و بعد گفت این اولین دفعه است که این دیوانه مرا به این قسم گول زد و چندین ساعت بی جهت مرا معطل و از کار باز نمود. •✾
مرحوم سید سجاد حسینی حکایتی را به این شرح نقل می‌کند: . در سال ۱۳۸۰ از قم به تهران می رفتم پیر مردی کنارم نشسته بود. دقایقی از حرکت اتوبوس نگذشته بود که باب سخن باز شد و به مناسبتی نام آیت الله العظمی بروجردی برده شد. . پیر مرد با یک حس و حال خاصی رو به من کرد و گفت می خواهم حکایتی را نقل کنم گفتم بفرمائید... . گفت: " شبی بعد از نماز مغرب و عشا مثل همیشه بعد از این که همه رفتند خادم منزل آقای بروجردی درب ها را می بندد. آقای بروجردی با چند نفر از بزرگان مشغول گفتگو بودند که صدای عطسه ای از اتاق های مجاور به گوش جمع می رسد. خادم و یکی دو نفر دیگر، فورا رد صدا را دنبال می کنند. ناگهان، جوانی را می بینند که خود را در گوشه یکی از اتاق ها پنهان کرده بود... او را نزد آقای بروجردی می آورند آقای بروجردی از او می پرسد: راستش را بگو، در خانه من چه می کنی؟ جوان با ترس و لرز می گوید: اگر راستش را بگویم در امان خواهم بود؟ آقا می فرمایند بله، کسی تو را اذیت نخواهد کرد. بگو این جا چه می کنی؟ جوان گفت: آقا من از تهران آمده ام، دیروز از زندان آزاد شده و اهل بروجردم. شغل من دزدی است. از دیروز هرچه فکر کردم که این شب عیدی با دست خالی چگونه پیش زن و بچه بروم فکرم به جایی نرسید الا این که به قم آمده و از خانه شما دزدی کنم. این شد که اینجا مخفی شدم تا در فرصت مناسب نقشه ام را عملی سازم که گیر افتادم. آقای بروجردی نگاهی به جوان کرد و گفت ظاهرا گرسنه ای و چیزی نخوردی؟ جوان گفت بله آقا، امروز هیچی نخوردم! آقای بروجردی فرمودند شامی تهیه کردند و به سارق جوان دادند. بعد از این که دزد جوان شامش را خورد آقای بروجردی فرمودند: اگر من کاری برای تو کنم قول می دهی دیگر دزدی نکنی؟ جوان بلا فاصله گفت: بله آقا قول شرف می دهم... آقا فرمودند امشب را اینجا باش استراحت کن تا فردا... صبح روز بعد او را با یکی از مباشرینش به بازار می فرستد و دستور می دهد کت و شلواری برای خودش و لباس و سوغات شب عیدی برای زن و بچه اش خریداری کنند. بعد از خرید نزد آقای بروجردی بر می گردند. آقا مبلغ ۴۰۰ تومان به او می دهد می فرماید برو پیش زن و بچه ات اما ۱۴ فروردین اینجا باش... جوان دست آقا را می بوسد و تشکر می کند و با درشکه ای که به دستور ایشان آماده کرده بودند به گاراژ می رود و راهی بروجرد می شود. ۱۴ فروردین طبق وعده حاضر می شود آیت الله بروجردی نامه ای به دست او داده می فرماید نزد فلان کس در بازار تهران برو و این نامه را از طرف من به او بده! جوان به همان آدرس راهی بازار تهران می شود.. فردی که نامه را تحویل می گیرد از بزرگان بازآر تهران است . می گوید طبق سفارش آقا شما را به شاگردی می پذیرم این جا بمانید و کار کنید. بعد از سه ماه، به جوان می گوید شخص بزرگی مثل آیت الله بروجردی شما را پیش من فرستاده است و لذا از ایشان خجالت می کشم که شما فقط شاگرد من باشید بنابراین سه دانگ مغازه را به نام شما می زنم و شما را شریک خودم می کنم... چند ماه بعد جوان را صدا کرده به او می گوید من مال و اموال زیادی دارم و نیازی به این مغازه ندارم، به احترام آقای بروجردی همه دکان را به نام شما می زنم... خلاصه، بعدها آن جوان به چنان ثروتی دست پیدا می کند که تا الان به نیابت آقای بروجردی ۴۰ سفر مکه مشرف شده است. ده ها خانه برای فقرا خریده و صدها کار خیر کرده است..." پیرمرد به من گفت آقا سید حالا دوست داری آن جوان سارق را به شما معرفی کنم؟ گفتم: بله! در حالیکه اشک چشمان خود را پاک می کرد گفت؛ آن دزد جوان، همین پیرمردی است که الان در کنار شما نشسته است و به لطف خدا و محبت و سخاوت آیت الله العظمی بروجردی به ثروت و عزت فراوانی رسیده است... ‎‎• اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✅‍ از کوره در رفتن !! ✍در کوره آهنگری آهن را تا جایی حرارت می‌دهند که ذوب شود و از آن آهن مذاب برای ساختن ابزار و وسایل زندگی استفاده می‌کنند. طبیعی است که از آن ابتدا آهن سرد را در کوره با حرارت بالا نمی‌اندازند. بلکه درجه حرارت کوره آهنگری را به آرامی بالا می‌برند تا آهن هم به تدریج گداخته شود. علت هم این است که آهن این خاصیت را دارد که اگر در معرض گرما و حرارت بالا قرار بگیرد، سخت گداخته می‌شود و با صدای مهیبی منفجر می‌شود و از «کوره در می‌روند» به این معنا که از کوره به بیرون پرتاب می‌شوند. از همین روست که برای افرادی که عصبی‌مزاج هستند و در برابر برخی اتفاقات چنان خشمگین می‌شود که از حد تعادل خارج می‌شوند و شاید دست به اعمال غیرمنتظره هم بزنند. اصطلاح «از کوره در رفتن» در مورد افراد تندخو و خشمگین که قدرت و توانایی کنترل اعصاب خود را ندارند به کار می‌رود. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•