✨﷽✨
⚜ حکایتهای پندآموز⚜
🔹توبه سر دسته راهزنان🔹
✍یكی از علماء از كربلا و نجف برمی گشت ولی در راه برگشت در اطراف كرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقایش داشتند، همه را سارقین غارت نمودند.آن عالم می گوید : « من كتابی داشتم كه سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود در سفر و حضر با من همراه بود، اتفاقاً كتاب یاد شده نیز به سرقت رفت، به ناچار به یكی از سارقین گفتم من كتابی در میان اموالم داشتم كه شما آن را به غارت برده اید و اگر ممكن است آن را به من برگردانید زیرا بدرد شما نمی خورد» آن شخص گفت: « ما بدون اجازه رئیس نمی توانیم كتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم ».
گفتم: « رئیس شما كجا است ». گفت: « پشت این كوه جایگاه او است » لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتیم، وقتی وارد شدیم دیدم كه رئیس دزدها نماز می خواند. موقعی كه از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت: « این عالم یك كتابی بین اموال دارد و آن را می خواهد و ما بدون اجازهی شما نخواستیم بدهیم » من به رئیس دزدها گفتم: « اگر شما رئیس راهزنان هستید، پس این نماز خواندن چرا؟ نماز كجا؟ دزدی كجا؟ ». گفت: « درست است كه من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی كه هست، انسان نباید رابطهی خود را با خدا به كلّی قطع كند و از خدا تماماً روی گردان شود، بلكه باید یك راه آشتی را باقی گذارد. حالا كه شما عالمید به احترام شما اموال را برمی گردانیم ». و دستور داد همین كار را كردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم.
پس از مدّتی كه به كربلا و نجف برگشتم، روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مرد را دیدم كه با حال خضوع و خشوع گریه و دعا می كرد. وقتی كه مرا دید شناخت و گفت: « مرا می شناسی؟ »گفتم: « آری! » گفت: « چون نماز را ترك نكردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت، خدا هم توفیق توبه داده و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر كه را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اكنون توفیق توبه و زیارت پیدا كردهام »
📚كتاب پاداشها و كیفرها
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ😍
🎥 کلیپ تکان دهنده استاد هاشمی نژاد در مورد انباشته شدن گناهان در قیامت
😱در مورد نگاه کردن به نامحرم،غیبت کردن ، تهمت زدن،..
⚠️حتما ببینید
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان
🌺مراقب چشم های خود باشید🌺
جوانی به حکیمی گفت: وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است.
وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند.
وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم.
چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند
. حکیم گفت: آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟
جوان گفت: آری.
حکیم گفت: اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.
جوان با تعجب پرسید: چرا چنین سخنی میگویی؟
حکیم گفت: چون مشکل در همسر تو نیست.
مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند.
آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟
جوان گفت: آری.
👈حکیم گفت: مراقب چشمانت باش.
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
#موعظه_بزرگان
#درس_اخلاق
#راهکارهای_معنوی
🆔 @Alnafs_almotmaenah
♦️مشاوره مذهبی انلاین رایگان☝️
♦️مشاوره مذهبی تلفنی باهزینه☝️
🌟کانال اختصاصی آیتاللهبهجت(ره)🔗
📒 @ayatolahbahjat
#مولایمن
🍂بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود...
🍂از آمد و رفت فتنهها دلتنگیم
ای جلوۀ حق! بیا که باطل برود...
العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#امام_زمان عج
💠 آثار عجیب زیارت امام رضا (ع) در قیامت
✍ حضرت آیت الله شیخ مرتضای حائری یزدی که عاشق امام رضا (ع) بود می فرمود: ما چهارده معصوم را در امام رضا خلاصه کرده ایم. ایشان زیاد به زیارت می رفت و باز می فرمود: هر کس در قیامت ذخیره ای دارد و ذخيره من زیارت هم امام رضا (ع) است. حدود هفتاد بار به زیارت حضرت رفته بود.
با مرحوم آیت الله مرعشی نجفی قراری گذاشته بودند که هر که از دنیا رفت، دیگری را از احوال آن طرف باخبر کند. آقای حائری زودتر مرحوم می شود. آیت الله مرعشی او را در خواب می بیند و می پرسد: چه خبر؟ آقای حائری می گوید: وقتی مُردم، دو ملک برای سؤال آمدند. ناگهان از پشت سر صدایی شنیدم که می گفت: نترس نترس. با این صدا خوف من كم شد. با نزدیک شدن صاحب صدا، آن دو ملک رفتند و ترس من هم به کلی زائل شد. صاحب صدا که بسیار زیبا و نورانی بود، نزدیک آمد و فرمود: ترسیدی؟ گفتم: آقا تا به حال این قدر نترسیده بودم. فرمود: دیگر با تو کاری ندارند. پرسیدم: شما کیستید؟ فرمود: این یک بار بازدید زیارت من بود، شصت و نه بار دیگر هم می آیم. فهمیدم امام رضا (ع) بودند که محبت شان از همین هنگام ورود به عالم برزخ شامل حالم شد.
📚 از احتضار تا عالم قبر
•✾#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#پند
#ﺁﻧﻜﺲ_ﻛه_ﻣﺼﻴﺒﺖ_ﺩﻳﺪ_ﻗﺪﺭ_ﻋﺎﻓﻴﺖ_ﺭﺍ_میدﺍﻧﺪ
💞ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﻰ ﺑﺎ ﻧﻮﻛﺮﺵ ﺩﺭ ﻛﺸﺘﻰ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﺳﻔﺮ ﻛﻨﺪ، ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻧﻮﻛﺮ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺩﻳﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺭﻧﺠﻬﺎﻯ ﺩﺭﻳﺎﻧﻮﺭﺩﻯ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﻯ ﻭ ﻟﺮﺯﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﻰ ﺗﺎﺑﻰ ﻛﺮﺩ، ﻫﺮﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻟﺪﺍﺭﻯ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﮕﺮﻓﺖ، ﻧﺎﺁﺭﺍﻣﻰ ﺍﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺁﺳﺎﻳﺶ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﺩ، ﺍﻃﺮﺍﻓﻴﺎﻥ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﻓﻜﺮ ﭼﺎﺭﻩ ﺟﻮﻳﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺣﻜﻴﻤﻰ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ( (ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﻫﻰ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻳﻘﻰ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ. ) ) ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﻛﻨﻰ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﻟﻄﻒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﻯ. ﺣﻜﻴﻢ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺑﺪﻩ ﻧﻮﻛﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﺑﻴﻨﺪﺍﺯﻧﺪ. ﺷﺎﻩ ﭼﻨﻴﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﻰ ﺭﺍ ﺻﺎﺩﺭ ﻛﺮﺩ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﺍﻓﻜﻨﺪﻧﺪ. ﺍﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﻏﻮﻃﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺭ ﺩﺭﻳﺎ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﻰ ﺯﺩ ﻣﺮﺍ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻴﺪ! ﻣﺮﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻴﺪ! ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﻮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﻛﺸﺘﻰ ﻛﺸﻴﺪﻧﺪ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﻛﺸﺘﻰ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﭼﻴﺰﻯ ﻧﮕﻔﺖ. ﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺣﻜﻴﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ( (ﺣﻜﻤﺖ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻏﻠﺎﻡ ﮔﺮﺩﻳﺪ؟ ) ) ﺣﻜﻴﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ( (ﺍﻭ ﺍﻭﻝ ﺭﻧﺞ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭽﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻗﺪﺭ ﺳﻠﺎﻣﺖ ﻛﺸﺘﻰ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﺴﺖ، ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺎﻓﻴﺖ ﺭﺍ ﺁﻥ ﻛﺲ ﺩﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﻗﺒﻠﺎ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻣﺼﻴﺒﺖ ﮔﺮﺩﺩ. ) )
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✅ فقط برای خدا کار کنید
🌼 شیخ رجبعلی خیاط(ره):
روزی جوانی را در عالم برزخ ديدم كه به من میگفت وقتی اينجا آمديد میفهميد هر نفسی كه به غير ياد خدا [و برای غیر خدا] كشيديد، ضرر كرديد. كار برای خدا بكنيد. قيمت شما همان است كه میخواهيد. اگر خدا را بخواهيد، قيمتتان خداست و اگر دنيا و خودخواهی را بخواهيد همان مقدار.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
#داستانک
✅ برای خداوند فرقی ندارد.🍃
🔹حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود مردی میان سال در زمین کشاورزی خودش مشغول کار بود .حاکم تا او را دید ،بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .🍃
🔹 روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد .به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند .🍃
🔹حاکم گفت بهترین قاطر به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید بعد حاکم از تخت پایین آمد و آرام آرام قدم میزد ،
گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .🍃
🔹همه حیران از آن عطا و بی اطلاع از حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند .حاکم پرسید : مرا می شناسی؟ مرد بیچاره گفت : شما حاکم نیشابور و تاج سر رعایا و مردم هستید.🍃
🔹حاکم گفت :
آیا قبل از این همه مرا میشناختی؟
مرد با درماندگی و سکوت به معنای جواب نه سرش را پایین انداخت . 🍃
🔹حاکم گفت:
بخاطر داری بیست سال قبل با هم دوست بودیم ، و در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود ، دوستت گفت:
🌸 خدایا به حق این باران رحمتت ، مرا حاکم نیشابور کن ؛و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل ! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده ...
آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟🍃
🔹یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد .
🔹حاکم گفت :
این هم قاطر و پالانی که می خواستی .
این کشیده هم ، تلافی همان کشیده ای که به من زدی .🍃
🔹فقط می خواستم بدانی که برای خداوند ، دادن حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد .. فقط ایمان و اعتقاد من و تو به خداست که فرق دارد...
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 اعمال شیعیان هر صبح و شام بر ما عرضه میشود.
🔵 یکی از همراهان امام رضا علیهالسلام به نام موسى بن سیار نقل می کند:
🔹در خدمت حضرت رضا علیه السّلام بودم که وارد كوچههاى طوس شدیم.
سر و صدایى شنیدم و به دنبال آن صدا حرکت کردیم. دیدیم جنازهاى است (مردم آماده تشییع اویند).
🔸همین كه چشممان به جنازه افتاد دیدم حضرت رضا علیهالسّلام پا از ركاب خارج نمود و پیاده شد و رفت به طرف آن جنازه، آن را بلند كرد و به خود چسباند و بعد به من فرمود:
موسى بن سیار!
"مَنْ شَيَّعَ جَنَازَةَ وَلِيٍّ مِنْ أَوْلِيَائِنَا خَرَجَ مِنْ ذُنُوبِهِ كَيَوْمَ وَلَدَتْهُ أُمُّهُ لَا ذَنْبَ عَلَيْهِ"
🔹️هر كس در تشییع جنازه یكى از دوستان ما شرکت کند چنان گناهانش می ریزد که گویا تازه از مادر متولد شده و گناهى برایش نمیماند.
🔸️به دنبال جنازه حرکت کردیم تا اینکه جنازه را كنار قبر گذاشتند. امام علیهالسّلام جلو رفت و با شکافتن حلقه مردم خود را به جنازه رساند. دست روى سینهاش گذاشت و سپس فرمود: فلان بن فلان، تو را به بهشت بشارت می دهم؛ از این لحظه به بعد دیگر ترسى بر تو نیست.
🔹️موسی بن سیار راوی این روایت میگوید عرض كردم: فدایت شوم مگر شما این مرد را می شناسید؟! فرمود: به خدا قسم تا به حال به این منطقه پا نگذاشته بودم.
🔸️سپس فرمود:
"يَا مُوسَى بْنَ سَيَّارٍ
أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّا مَعَاشِرَ الْأَئِمَّةِ تُعْرَضُ عَلَيْنَا أَعْمَالُ شِيعَتِنَا صَبَاحاً وَ مَسَاءً فَمَا كَانَ مِنَ التَّقْصِيرِ فِي أَعْمَالِهِمْ سَأَلْنَا اللَّهَ تَعَالَى الصَّفْحَ لِصَاحِبِهِ وَ مَا كَانَ مِنَ الْعُلُوِّ سَأَلْنَا اللَّهَ الشُّكْرَ لِصَاحِبِه".
🔹️ای موسى! مگر نمیدانى که اعمال شیعیان ما هر صبح و شام بر ما ائمه عرضه میشود؟ هر كوتاهى كه داشته باشند از خدا درخواست می كنیم تا از آن چشم پوشى نماید و هر کس که كار نیك داشته باشند از پروردگار تقاضا می كنیم تا او را مورد عنایت قرار دهد.
📚 بحار الانوار ج ۴۹ ص ۹۸
🌕 مهربانی و محبت امامان معصوم علیهم السلام به شیعیانشان قابل توصیف نیست و امام زمان علیه السلام نیز همانند جد بزرگوارشان حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام عنایات ویژه ای به شیعیانش دارند.
#امام_زمان
✅زیبایی انسان درچیست؟
✍روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند:
استاد زیبایی انسان در چیست؟
حکیم دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید اولی از طلا درست شده است و درونش زهر است و دومی کاسه ای گلیست و درونش آب گوارا است ؛ شما کدام را میخورید ؟ شاگردان جواب دادند : کاسه گلی را ... حکیم گفت : آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش واخلاقش است . باید سیرتمان را زیبا کنیم نه صورتمان را ...
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘
یک دفعه کلاس از خنده ترکید …
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌹داستانی ازحضرت ابراهیم(ع)🌹
☀️روزی حضرت ابراهیم مشغول خوردن غذا به تنهایی بود . به بیرون خانه رفت و پیرمردی را دید که بر دوشش هیزم داشت . از او خواست که با او غذابخورد.
🌱هنگامی که پیرمرد شروع به خوردن کرد نام خدا را نیاورد . ابراهیم از او دلگیر شد. پیرمرد گفت من ملحد هستم و خدا را ستایش نمی کنم . و از انجا برفت .
✨وحی آمد که ای ابراهیم ما در این مدت او را اطعام کردیم و از او چیزی نخواستیم . تو یک بار اطعام کردی و خواستار ستایش خدا از جانب او هستی . برو و او را باز آر. ابراهیم (ع) پیش پیرمرد رفت و ماجرا را تعریف کرد . پیرمرد گریست و به خدایی به این بزرگواری ایمان آورد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از داستان آموزنده 📝
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی یکی از دوستانم نقل میکرد: در مسیر روستایی هنگام غروب ماشینام خراب شد. ایراد از باتری ماشین بود، پیکان فرسودهای بود که عمر خودش را کرده بود.
در کنار جاده نشستم تا خدا رهگذری را بفرستد تا کمکم کند. پیرمردی از میان باغها رسید و گفت: «بنشین تا ماشین را هُل بدهم.» اصرار میکرد که بنشینم و به تنهایی میتواند ماشین را هُل بدهد. قدرت عجیبی داشت ماشین را هُل داد و روشن شد.
او را به خانهاش بردم. در بین راه حرف خیلی زیبایی زد، گفت: «چند باغ بزرگ دارد که در آن انواع میوهها را پرورش میدهد.»
گفت: «من هر بار باران میآید یک کنتوری برای خدا حساب میکنم و مبلغاش را جدا پرداخت میکنم. هر بار که باران میآید یک حق کارگر برای تقسیم آب و یک پول آب برای خدا کنار میگذارم و تمام محصولات باغ را جمع نمیکنم. یک پنجم محصولات را در روی درختان باقی میگذارم و فقیرانی خودشان میدانند و سالهاست، برای جمعکردن سهم خود به باغ میآیند. لطف خدا وقتی تگرگ میآید، باغ مرا نمیزند.
روزی ملخها به باغهای روستای ما حمله کردند، به باغ من کوچکترین آسیبی نزدند، طوری که مردم روستا در باغ من گوسفند قربانی کردند، تا ملخها روستا را رها کنند.»
✨📖✨ و ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقينَ (39 - سبأ)
⚡و آنچه که انفاق کنید او به شما عوض میدهد و او بهترین روزیدهندگان است.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#پندانه
✍ همنشینی اثر دارد
زغالهای خاموش را کنار زغالهای روشن میگذارند تا روشن شود. چون همنشینی اثر دارد.
ما هم مثل همان زغالهای خاموشیم. اگر کنار افرادی روشن بنشینیم که گرما و حرارت دارند، مثل آنها نور و حرارت و گرما پیدا میکنیم.
پس همیشه آدمی را انتخاب کنید که به شما انرژی مثبت ببخشد.
«غرور» هديه شيطان است و «دوست داشتن» هديه خداست.
چه زشت و قبیح است وقتی هديه شيطان را به رخ هم میكشيم و هديه خداوند را از يكديگر پنهان میكنيم.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
مداحی آنلاین - مکاشفه آقا نجفی قوچانی در کربلا - استاد رفیعی.mp3
965.9K
♨️مکاشفه آقا نجفی قوچانی در کربلا
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔴بهترین #سخنرانی های روز
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💢شهیدی که آوازه مقام معنویش به آمریکا رسید/👇👇👇
#شهید_تورجی_زاده
برادر شهید تورجی زاده بیان میدارد که: 👇👇👇
🔰 برادرم انسان با اخلاص و با معنویتی بود که در زمینه مسائل معنوی اهتمام ویژهای داشت، همانطور که اکثر رزمندگان در آن دوران این چنین بودند.
🔰 بعد از شهادت برادرم به طور ناخواسته و بدون آنکه تبلیغی صورت گیرد، بسیاری از افراد برای توسل به این شهید گرایش پیدا کردند و برای حاجت گرفتن بر سر مزار او حاضر میشدند👌 و به مرور شاهد آن بودیم که نام این شهید بعد از شهادت شهرت بیشتری یافت و وسعت گرفت، بدون اینکه خانواده این شهید هیچ گونه دخالتی داشته باشند.
🔰وی خاطرنشان کرد: این روند به شکلی ادامه پیدا کرد که در حال حاضر خود ما هم برای ملاقات مزار این شهید گاهاً به فاصله 3 تا 4 قبر آن طرفتر میایستیم و فاتحه میخوانیم.
🔰 وقتی مردم برای توسل از شهرهای مختلف ایران به مزار این شهید میآیند
🔰رفتهرفته نام این شهید در کل کشور شهرت یافت و افراد زیادی از شهرهای مختلفی همچون آمل، شیراز، مشهد و... به اصفهان و حتی به منزل ما میآیند و از مادر شهید طلب دعا میکنند؛
🔰 در برخی موارد افرادی از شهرهای مختلف میآیند، نذر میکنند، حاجت میگیرند و به شهر خود بازمیگردند؛ بعضاً میگویند که فلان دوست یا آشنا این شهید را به ما معرفی کرده و ما به همین خاطر به اصفهان سفر کردیم.
🔰 این گونه موارد تا جایی پیش رفت که کار را به فراتر از مرزها کشاند؛ در همین تابستان گذشته یک خانم پزشک ایرانیالاصل که حدود 40 سال مقیم کشور آمریکا بوده با ما تماس گرفت و گفت میخواهد به ملاقات خانواده شهید تورجیزاده بیاید.
🔰 این خانم مسؤولیت امور مسلمانان یکی از ایالات آمریکا را بر عهده داشت و گفت «من نام #شهید_تورجیزاده را شنیدهام، بر سر مزار او رفتهام و حتی یک تسبیح متبرک از مزار این شهید به محل اقامت خود در آمریکا بردهام و با آن ذکر میگویم؛
🔰 یکی از دوستان پزشک من در آمریکا به بیماری سرطان مبتلا شد به گونهای که دیگر هیچ راهی برای بهبود بیماری خود نداشت، به او گفتم #توسلی_به_شهید_تورجیزاده کن؛ این خانم به شهدا توسل کرد و از جانب خداوند شفا یافت و اکنون به زندگی خود ادامه میدهد».😇
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
○○🌷○○
✍ #داستانک
شاه عباس صفوی و سه دزد
یك شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچه های شهر مي گشت كه به سه دزد برخورد كردكه قصد دزدی داشتند.
شاه عباس وانمود كردكه اوهم دزداست و از انان!
خواست كه او را وارد دارودسته خودكنند!
دزدان گفتند: ماسه نفر هر يك خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كارمي آيد، شاه عباس پرسيد: چه خصلتی ؟
يكی گفت: من از بوی ديوارخانه مي فهمم كه درآن خانه طلا و جواهر هست يانه و به همين علت به كاهدان نمي زنيم . ديگری گفت: من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هرلباسی او را مي شناسم.
ديگری گفت: من هم از هرديواری مي توانم بالا بروم.
از شاه عباس پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد ؟
شاه فكری كرد و گفت: من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشدآزاد مي شود.دزدها او را به جمع خود پذيرفتند و پس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند .
فردای آن شب شاه دستور داد كه آن سه دزد را دستگير كنند . وقتی دزدها را به دربار آوردند، آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز مي شناخت، فهميد كه پادشاه رفيق شب گذشته آنها است، پس
اين شعر را خطاب به شاه خواند كه :
ما همه كرديم كار خويش را
ای بزرگ آخر بجنبان ریش را
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#قشنگه•••
💞ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ #ﺣﺎﮐﻤﯽ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ : ﺑﻪ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ
ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ، ﺟﺎﯾﺰﻩ ﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ .
ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻥ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺣﺎﮐﻢ ﻫﻤﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﺎﯼ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺭﺍ
ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﻭ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﭘﺴﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﺪ .
#ﺍﻭﻟﯽ، ﻧﻘﺎﺷﯽ ﯾﮏ ﺩﺭﯾﺎ ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻮﺩ؛ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﯾﻨﻪ ﺍﯼ ﺗﺼﻮﯾﺮ
ﮐﻮﻫﻬﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺴﺎﺧﺖ، ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ، ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺁﺑﯽ ﺑﺎ
ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮﺩ ,
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﯾﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ
ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯽ ﯾﺎﻓﺖ
#ﺩﻭﻣﯽ، ﮐﻮﻫﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﻧﺎﻫﻤﻮﺍﺭ ﻭ ﭘﺮ ﺻﺨﺮﻩ؛ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺗﯿﺮﻩ،
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﯾﺪ ﻭ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ ﻣﯿﺰﺩ، ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻮﻩ ﺁﺑﺸﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ
ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ،ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺍﺻﻼ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﻤﯿﺸﺪ .
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﮐﻢ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺁﺑﺸﺎﺭ ﺑﻮﺗﻪ ﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ
ﺷﮑﺎﻑ ﺳﻨﮕﯽ ﺭﻭﯾﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻮﺗﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﻻﻧﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ
ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺸﺎﺭ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ، ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﻻﻧﻪ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ
ﺑﻮﺩ .
ﺣﺎﮐﻢ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺩﻭﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺁﻥ
ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ , ﯾﺎ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺘﯽ
ﭘﯿﺶ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﺷﺪ،ﺁﺭﺍﻣﺶ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺻﺪﺍ، ﻣﺸﮑﻞ ﻭ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺖ ,
ﺩﻟﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
#ﺩﻟﻬﺎﯾﺘﺎﻥ-ﺁﺭﺍﻡ •••
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
سلام مولای من ، مهدی جان
دلخوشم به این سلام ها ...
دلخوشم به امواج گرم پاسختان ...
دلخوشم به عطر نگاهتان ...
دلخوشم به زلال یادتان ...
دلخوشم به بودنتان ، به داشتنتان ...
دلخوشم که پدرم هستید ... که فرزندتان هستم ...
... من چقدر با شما دلخوشم ...
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زن_عفت_افتخار
📍 توسل یک مسیحی به #امام_رضا(ع) ❗️
🔴 من این ماجرا را برای دوستانم نقل کرده ام. سه یا چهار سال پیش رفته بودم پیش دندان پزشکی که از سادات است. در حالی که دندان من را اصلاح می کرد تلفن زنگ زد. بعد از صحبت کردن، به من گفت این خانمی که با من صحبت کرد، مسیحی است و من با داماد او رفیق هستم. او هم پزشک است و با هم در ارومیه دوره گذراندیم.
سال گذشته دامادش سردرد شدیدی گرفت که معلوم شد غدۀ بزرگ و خطرناکی در سرش هست و پزشکان هم می گفتند که اگر عمل کند می میرد. خیلی هم مضطرب بود؛ بالاخره عمل کرد و خوب شد. گذشت تا اینکه چندی قبل که من می خواستم بروم مشهد، این خانم به من گفته بود که هر وقت خواستی بروی #مشهد من را هم خبر کن. وقتی می خواستم بروم، زنگ زدم.
او آمد و یک بسته آورد و گفت: می روی مشهد، این را بده به آستان؛ پول است. گفتم: ماجرا چیست؟ گفت: وقتی دامادم آن طور شد و می خواستیم عمل کنیم، نذر کردم برای امام هشتم(ع)... می گفت من همین طور مات و مبهوت شدم.
این ها «کارآی زنده» هستند و هیچ تفاوتی هم نمی گذارند؛ هر کسی که به درِ خانۀ این ها برود دست خالی برنمی گردد؛ به این می گویند «عزیز».
#حاج_آقا_مجتبی_تهرانی (ره)
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زن_عفت_افتخار
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از داستان آموزنده 📝
#طنز_جبهه🌱
اکبر کاراته از تو خرابههای آبادان یه الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپرطلا»! الاغ همیشهی خدا مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزون.😉
یه روز که اکبر کاراته برای بچهها سطلسطل شربت میبرد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود. حالا اکبر کاراته هی شربتا رو لیوان میکرد و میداد بچهها و میگفت: بخورید که شفاست.😊
کمکم بچهها به اکبر کاراته شک کردند و فهمیدند که الاغِ اکبر کاراته سرشو کرده داخل سطل شربت و نصفشو خورده. همه به آب آویزون شدهی بینی الاغ نگاه کردند و عق زدند.😅
دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و انداختندش توی رودخونهی بهمنشیر.
اکبر کاراته که داشت خفه میشد، داد میزد و میگفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو میگیرم؛ حالا میبینی!
او جیغوداد میکرد و بچهها از خنده ریسه رفته بودند.😁
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زن_عفت_افتخار
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠کار خوبه خدا درست کنه عین الدوله کیه؟
⚜عین الدوله از وزرای دوران ناصرالدین شاه بود. اومد بره تو خونه دوتا درویش دید. یکیشون بلند بلند میگه:
کار خوبه خدا درست کنه!
اون یکی میگه:
کار خوبه عین الدوله درست کنه!
عین الدوله خوشش میاد از این حرف درویش. میره خونه و میگه یه ظرف پلو بکشین یه اشرفی(سکه) هم بزارین زیرش این بخوره.
وقتی پلو رو جلوی این میزارن نمیدونه زیرش یه اشرفی هست. قهر میکنه! پلو رو میزاره جلو اونی که میگه کار خوبه خدا درست کنه و میره!
اونم پلو رو میخوره و اشرفی رو برمیداره و میره!
دوسه روز دیگه میاد باز ذکر میگیره.
عین الدوله میاد میگه؛ مگه پریروز بهت نهار خوب ندادن؟
میگه: نه! دادن اما من ناراحت شدم! گذاشتم جلوی اونی که می گفت: کار خوبه خدا درست کنه!
عین الدوله گفت: همونی که اون میگفت درسته ! کار خوبه خدا درست کنه...!☝️
👌آدم با خدا یه ارتباطی برقرار کنه همه کارا درست میشه!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔅#داستانک
در بنی اسرائیل مرد نیکوکاری بود که مانند خود همسر نیکوکار داشت،
مرد نیکوکار شبی در خواب دید کسی به او گفت: خدای سبحان و متعال عمر تو را فلان مقدار کرده که نیمی از آن در ناز و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و فشار خواهد گذشت اکنون بسته به میل توست که کدام را اول و کدام را آخر قرار دهی.
مرد نیکوکار گفت: من شریک زندگی دارم که باید با وی مشورت کنم.
چون صبح شد به همسرش گفت: شب گذشته در خواب به من گفتند نیمی از عمر تو در وسعت و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و تنگدستی خواهد گذشت اکنون بگو من کدام را مقدم بدارم؟
زن گفت: همان ناز و نعمت را در نیمه اول عمرت انتخاب کن.
مرد گفت: پذیرفتم
بدین ترتیب مرد نصف اول عمرش را برای وسعت روزی انتخاب کرد.
به دنبال آن دنیا از هر طرف بر او روی آورد ولی هر گاه نعمتی بر او می رسید همسرش می گفت از این اموال به خویشان خود و نیازمندان کمک کن و به همسایگان و برادرانت بده و بدین گونه هر گاه نعمتی به او می رسید از نیازمندان دستگیری نموده و به آنان یاری می رساند و شکر نعمت را بجای می آورد تا اینکه نصف اول عمر ایشان در وسعت و نمعت گذشت و چون نصف دوم فرا رسید بار دیگر در خواب به او گفتند:
خداوند متعال به خاطر قدردانی از اعمال و رفتار تو که در این مدت انجام دادی همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود:
- تا پایان عمرت در آسایش و نعمت زندگی کن.
📙بحار: ج 14 ص 492 و ج 71 ص 55
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
واعظی بر روی منبر از خدا میگفت؛ ولی کسی پای منبر او نمیرفت. روز بعد واعظ دیگری میرفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. روزی واعظِ کمطالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟
واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچهفروشی شلوغ و پارچهفروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. دلیلش را پرسیدند: دیدند که مغازۀ پارچهفروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچهفروشِ خلوت، فروشنده است.
واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچهفروش که برای خود میفروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من میخرد و مشتریان را به پای منبر من روانه میکند، ولی تو مانند آن فروشندهای هستی که برای دیگری میفروشد، هر چند جنس او با جنس مغازۀ همسایهاش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن میگویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که میگویی نخست باید خودت خریدارش باشی.
در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشندهها متفاوت بودند و اختلافنظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود.
🌷🌷🌷
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande