🌸🍃🌸🍃
🔹#داستانضربالمثلها
🔸#دنبال_نخود_سیاه_فرستادن
✍هرگاه بخواهند کسی از مطلب و موضوعی آگاه نشود و او را به تدبیر و بهانه بیرون فرستند و یا به قول علامه دهخدا:
«پی کاری فرستادن که بسی دیر کشد.» از باب مثال می گویند:
«فلانی را به دنبال نخود سیاه فرستادیم.»
یعنی جایی رفت به این زودیها باز نمیگردد.
🔹اکنون ببینیم نخود سیاه چیست و چه نقشی دارد که به صورت ضرب المثل درآمده است.
به طوری که می دانیم نخود از دانه های نباتی است که چند نوع از آن در ایران و بهترین آنها در قزوین به عمل می آید.
انواع و اقسام نخودهایی که در ایران به عمل می آید همه به همان صورتی که درو می شوند مورد استفاده قرار می گیرند یعنی چیزی از آنها کم و کسر نمی شود و تغییر قیافه هم نمیدهند.
🔸مگر نخود سیاه که چون به عمل آمد آن را در داخل ظرف آب می ریزن تا خیس بخورد و به صورت لپه دربیاید و چاشنی خوراک و خورشت شود.
مقصود این است که در هیچ دکان بقالی و سوپر و فروشگاه نخود سیاه پیدا نمیشود و هیچ کس دنبال نخود سیاه نمیرود، زیرا نخود سیاه به خودی خود قابل استفاده نیست مگر آنکه به شکل و صورت لپه دربیاید و آن گاه مورد بهره برداری واقع شود.
🔹فکر می کنم با تمهید مقدمۀ بالا ادای مطلب شده باشد که اگر کسی را به دنبال نخود سیاه بفرستند در واقع به دنبال چیزی فرستادند که در هیچ دکان و فروشگاهی پیدا نمی شود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸#داستانکوتاه
🔹"#حکایتپادشاهوپیرزن"
✍نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند...
چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت...
🔹شبی از شب ها پادشاه در خواب دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت!!
چون پادشاه از خواب پرید، هراسان بیدار شد و سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست؟!
🔸سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند:
آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است...
مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.!
🔹در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید...
دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت...
🔸صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست...
رفتند و بازگشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست.
پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد...
🔹تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد!
پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد مینوشت را از بر کرد، دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند...
"پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد"
🔸پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
گفت:
ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سالام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی، من نافرمانی نکردم...
🔹پادشاه گفت تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟!!
گفت:
بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز...
پادشاه گفت: بله!! جز چه؟
گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد میگذشتم، یکی از احشامی ( احشام مثل اسب و قاطری که به ارابه میبندند برای بارکشی و...) که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میکرد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود...
🔸تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با آن بسته شده بود هر چه سعی میکرد خود را به آب برساند نمیتوانست...
برخواستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم...
🔹پادشاه گفت : آری!!
این کار را برای "رضای خدا" انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد!
"پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر مسجد بنویسند..."
👈 * از اکنون شروع کن، هر کاری را برای رضای خدا انجام بده پس فرق آن را خواهی یافت.! *
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🐝#نیشزنبورکشندهتراست #یانیشمار🐍؟!
✍روزى زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار میگفت:
آدمها از ترس ظاهر ترسناک من۸ میمیرند، نه بخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمىکرد.
🐍مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود نزدیک شد و رو به زنبور گفت:
من چوپان را نیش مىزنم و مخفى میشوم؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن!
🐍مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان.
چوپان از خواب پرید و گفت:
اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد.
🐝سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند:
این بار زنبور نیش زد و مار خودنمایى کرد!
چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت!
او بخاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادى هم استفاده نکرد... چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد!
✍نتیجه گیری:
بسیاری از بیمارىها و مشکلات اینچنین هستند و آدمها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود میشوند.
پس همه چىز به برداشت ما از زندگى و شرایطى که در آن هستیم بر میگردد. برای همین بهتر است دیدگاهمان را به همه چیز خوب و مثبت کنیم.
🚨"مواظب تلقینهای زندگی خود باشید...!"
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍گوش هایم را می گیرم!
چشم هایم را می بندم!
زبانم را گاز می گیرم!
ولی حریف افکارم نمی شوم!
چقدر دردناک است فهمیدن...!!!
خوش بحال عروسک آویزان به آینه ماشین،
تمام پستی بلندی زندگیش را فقط میرقصد...!!!
✍کاش زندگی از آخر به اول بود..
پیر بدنیا می آمدیم..
آنگاه در رخداد یک عشق جوان میشدیم..
سپس کودکی معصوم می شدیم ودر،
نیمه شبی با نوازش های مادر آرام میمردیم...!!!
🎙"حسین پناهی"
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔻#حاجاسماعیلدولابی
👁چشم و هم چشمی
✍در جوانی اسبی داشتم؛ وقتی از کنار دیواری عبور میکرد و سایهاش به دیوار میافتاد، اسبم به آن نگاه و خیال میکرد اسب دیگری است. به همین خاطر خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند و، چون هرچه تند میرفت، میدید هنوز از سایهاش جلو نیفتاده است؛ باز هم به سرعتش اضافه میکرد تا حدی که اگر این جریان ادامه پیدا میکرد مرا به کشتن میداد. اما دیوار تمام میشد و سایهاش از بین میرفت، آرام میگرفت. 🔸در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست میخواهد در جنبههای دنیوی از آنها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگران باز نگهش نداری، تو را به نابودی میکشد 📜 اساطیرنامه | مروری بر تاریخ 👤#حاجاسماعیلدولابی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍روزی تاجری بسیار ثروتمند، با خود عهد کرده بود در طول زندگانی خویش، یک روز از عمرش را خوب زندگی کند و به مردم مهربانی ورزد.
در آن روز تصمیم گرفت عهد خویش را بجا بیاورد
و با آنها با عطوفت رفتار نماید.
🔸زمانی که از خانه خود خارج شد پیرزنی گوژپشت از او درخواست کمک کرد. از او خواست باری را که همراه دارد تا خانه اش حمل کند.
با خود گفت من با این همه ثروت و قدرت حمال این پیرزن باشم؟
لحظه ای به فکر فرورفت و به یاد عهد خویش افتاد، بار را برداشت و به همراه پیرزن به راه افتاد.
🔹تا به خانه ای خرابه رسیدند،
دید سه کودک در آنجا مشغول بازی هستند
از او پرسید این کودکان کیستند؟
پیرزن پاسخ داد؛
اینها نوه های من هستند که با من زندگی می کنند.
پدر و مادرشان را سالهاست که از دست داده اند.. از او پرسید مخارج آنها را چه کسی تامین میکند؟
🔸پیرزن اشک از چشمانش سرازیر شد، گفت:
به بازار میروم میوه ها وسبزیجات گندیده ای که مغازه دارها آن ها را بیرون میریزند با خود به خانه می آورم و به آنها میدهم تاگرسنگیشان رفع شود.
تاجر نگاهی به کیسه های که در دستش بود انداخت، به سالهایی که متکبرانه زندگی خود را سپری کرده بود افسوس خورد...
🔹آن روز تمام دارایش را به فقرا و درماندگان شهرش بخشید.
شب هنگام که به بستر خویش میرفت
از خدای خویش طلب عفو کرد و بخاطر کارهایی که در گذشته انجام داده شرمسار و اندوهگین بود.
بعد از آن به خوابی ابدی فرورفت. بدون آنکه فردایی در انتظار او باشد.
✍بیایم خوب بودن را تجربه کنیم.. حتی به اندازه یک روز شاید دیگر فرصت جبرانی نباشد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸کف زدن در دوره استالین
✍در دوران حکومت استالین، دست زدن پای سخنرانی حزب کمونیسم شوروی گاه تا ۲۰ دقیقه هم طول می کشید و آن هم یک علت داشت:
شایع شده بود که کا.گ.ب(سازمان اطلاعات) سخنرانی ها را زیر نظر می گیرد تا اولین کسی که دست زدن را قطع می کند شناسایی کند. این بود که هیچ کس جرات نمی کرد اول از همه دست از تشویق بکشد.
🔸سرانجام برای حل مشکل، زنگی را در جلسات کار گذاشتند که اعلام ختم دست زدن را می کرد.
البته این زنگ هم برای خودش داستانی داشت! بعضی ها برای چاپلوسی و خودنمایی، بعد از صدای زنگ هم باز دست می زدند و به افتخار سران شعار می دادند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚 #خیلیزیباست
✍مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید. دخترکوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی؟
🔸پدر گفت سبدی بگیر واز آب دریا پرکن و برایم بیاور..
دختر گفت :
غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند.
پدر گفت امتحان کن...دخترم.
دختر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت و رفت بطرف دریا و امتحان کرد سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند.
🔹پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد .
پدرش گفت دوباره امتحان کن. دخترکم .
دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد.
برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت که غیر ممکن است...
پس پدر به. او گفت
🔸سبد قبلا چطور بود؟
اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف و سیاه بود ولی الان سبد پاک و تمیز شده است.
پدر گفت:
این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.
🔹پس دنیا و کارهای آن قلبت را از کثافتها پرمیکند،
خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...
🔸خواندن قرآن یکی از شیوه های قوی پاکسازی احساس منفی و درونیه با خواندن قران پاکی آن به زندگی ما برکت ، نعمت ، سلامتی و آرامش فراوان میدهد..
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💐برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش👌
💐کار سختی که تو داری، آرزوی هر بیکاری است.
💐فرزند لجبازی که تو داری، آرزوی هر کسی است که بچه دار نمیشود.
💐خانه ی کوچکی که تو داری، آرزوی هر کرایه نشینی است.
💐دارایی کم تو، آرزوی هر قرض داری است.
💐سلامتی تو، آرزوی هر مریضی است.
💐لبخند تو، آرزوی هر مصیبت دیده ای است.
💐پوشیده ماندن گناهانت، آرزوی هر کسی است که گناهش فاش شده است، میگویند ای کاش گناهمان فاش نشده بود و دیگر انجامش نمیدادیم.
💐حتی گناه نکردنت آرزوی بعضی از گناهکاران است، میگویند ای کاش ما هم میتوانستیم دست از گناه برداریم.
💐و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند! بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت و بخاطرشان خدا را شکر کن...💐
🌀 پروفسور سمیعی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✨﷽✨
✅#حکایت
✍مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
🔸ابو سعید ابوالخیر گفت :
خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.
#شیخگفت:
تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
🔹شیخ گفت:
روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم. زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
🔸مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت:
خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!!
سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
🔸#داستانضرب_المثلها
🔹#توبه_گرگ_مرگ_است
✍این ضرب المثل در مورد کسی به کار می رود که دست از عادتش برندارد و با وجود توبه های مکرر بازهم به کارها و عادت های ناپسندش ادامه می دهد
آورده اند كه ...
گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود.
🔸روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند . به همین قصد هم به راه افتاد .
در راه گرسنه شد، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد .
پیش اسب رفت و گفت !
می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی ؟!
🔹اسب گفت :
كه از دست من چه كاری بر می آید ؟
گرگ گفت :
اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی .
🔸اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت :
عمو گرگ !
من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم .
اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه زجرم می دهد.
از تو می خواهم در دم را چاره كنی ،بعد مرا قربانی كنی !
🔹گرگ جواب داد :
دردت چیست حتماً چاره اش می كنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند .
اسب گفت : چه گویم ؟
چند سال قبل، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد .
🔸از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی .
گرگ گفت :
بگذار نگاه كنم، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت، گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت :
🔹آخر ای گرگ !
پدرت نعلبند بود،
مادرت نعلبند بود ؟
ترا چه به نعلبندی ؟
اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍هنگام غرق شدن تایتانیک ، جان جیکوب آستور چهارم میلیونر بزرگ سوار کشتی بود.
پول حساب های بانکی او برای ساخت 30 فروند از این کشتی های تایتانیک کافی بود. با این حال، او در معرض خطر مرگ قرار گرفت، آن چیزی را که از نظر اخلاقی صحیح بود انتخاب کرد و جای خود را در قایق نجات به دو کودک ترسیده داد
🔸ایسیدور اشتراوس ، مالک مشترک بزرگترین فروشگاه فروشگاه های آمریکایی Macy's که او نیز در تایتانیک حضور داشت،
گفت:
"من هرگز زودتر از مردان دیگر وارد کشتی نجات نخواهم شد."
همسرش نیز از سوار شدن به قایق امتناع کرد و جای خود را به خدمتکار تازه استخدام شده خود، الن برد داد.
🔹او تصمیم گرفت آخرین دقایق زندگی خود را با همسرش زندگی کند.
این افراد ثروتمند ترجیح می دهند بدون مال و ثروت باشند تا این اصول اخلاقی را زیر پا بگذارند
انتخاب آنها به نفع ارزشهای اخلاقی درخشش تمدن بشری و ماهیت انسانی را نشان داد
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹مولانا با زیباترین کلمات حرف دلشو به خدا گفته؛
ای دهنده عملها فریاد رس
تا نخواهی تو .نخواهد هیچکس
ور نخواهی، آب هم، آتش شود
گر تو خواهی، آتش آب خوش شود
اینو بدون ومدام به خودت بگو ؛
وقتی با خدا هستم خودم به تنهایی یه لشکرم😍
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#داستانضربالمثلها
#گدا_به_گدا_رحمت_به_خدا
✍می گویند شخصی از راهی می گذشت. دید دو نفر گدا، سر یک کوچه جلوی دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارند و نزدیک است بینشان دعوا شود.
آن شخص نزدیک شد و از یکی از آن ها سؤال کرد:
«چرا با یکدیگر مشاجره و بگو مگو می کنید؟»
🔸یکی از گداها جواب داد:
«چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم، این گدا جلوی مرا گرفته و می گوید:
من اول باید بروم.
بگو مگوی ما برای همین است».
آن شخص تا این حرف را از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت:
🔹«گدا به گدا، رحمت به خدا.»
یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد؛ پس رحمت به خدا که به هر دوی آن ها رزق و روزی می رساند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍یکی از شاگردان شیخ بهایی نزد استاد خود رفت و از یکی دیگر از شاگردان او شکایت کرد که بهخاطر بداخلاقی او توان دیدن او را ندارم.
نمیخواهم هرگز در مکتب کنار او باشم.
شیخ گفت:
سعی کن او را با تمام صفات بدش تحمل کنی.
شاگردش گفت : نمیتوانم.
🔹شیخ گفت:
برو ایمان و علم خود را بالا ببر.
هر اندازه ایمان و معرفت و علم انسان زیاد شود، راحتتر میتواند انسانهای نادان را تحمل کند.
علم، نوری است که اگر در قلب خود روشن کنی، جاهلان را خواهی شناخت و هرگز با جاهلان جاهلانه رفتار نخواهی کرد تا دردسری برای خود درست کنی.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔹#گریهنوح
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
✍روزی حضرت نوح (علیه السلام) به سگی برخورد کرد.
بر زبان نوح (علیه السلام) گذشت که این سگ چه زشت است و چه صورت ناخوشی دارد.
در این هنگام از سوی خداوند، عتاب آمد که :
🔸ای نوح!‼️
بر آفریده ما عیب می گیری.
نوح از این عتاب، گریه کرد و روزگار درازی بر خود نوحه می کرد تا نام وی را نوح نهادند.
وحی آمد:
ای نوح! چقدر ناله می کنی!‼️
🔹نوح با عمر درازی که داشت یک بار کلمه ای گفت که مورد رضایت خداوند نبود و آن همه گریست.
پس خود را بنگر، که با این همه لغزش ها و مصیبت های بی شمار چه باید کرد
📚داستان های کشف الاسرار، ص 305
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍" آموختم " تلافی کردن از انرژی خودم میکاهد.
🔻" آموختم " گاهی از زیاد نزدیک شدن، فراموش میشوی.
🔻" آموختم " تا با کفش کسی راه نرفته ام، راه رفتنش را قضاوت نکنم.
🔻" آموختم " گاهی برای بودن، باید محو شد.
🔻" آموختم " دوستِ خوب پادشاهِ بی تاج وتختیست که بردل حکومت میکند.
🔻" آموختم " از کم بودن نترسم اگر کم باشم شاید ولم کنند، ولی زیاد که باشم حیفم میکنند.
🔻" آموختم " برای شناخت آدمها یکبار بر خلاف میلشان عمل کنم.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🍃✨⚡🍃✨⚡🍃✨
✍هرصبح دلخوش سلامی هستیم که جوابش واجب است.
🤚✨اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ .
🤚✨ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ،
🤚✨ اَلسَّلامُ عَِلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❣ یک دقیقه مطالعه
✍ستارخان در خاطراتش میگوید:
من هیچوقت گریه نکردم،
چون اگر گریه میکردم آذربایجان شکست میخورد
و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران شکست میخورد.
اما در زمان مشروطه یک بار گریستم.
و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا.
از قرارگاه آمدم بیرون،
🔸مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و به دلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه میخورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش میدهد و میگوید لعنت به ستارخان.
اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت:
"اشکالی ندارد فرزندم، خاک میخوریم، اما خاک نمیدهیم."
🔹آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد...
زنده و جاویدان باد نام کسانی که بخاطر عزت این مملکت و آب و خاک، جانانه ایستادند...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✅ حکایت تنبل خانه شاه عباسی
✍شاه عباس کبیر یک روز گفت:
خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیدهاند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.
سپس خطاب به مشاوران خود گفت:
همین طور است؟
همه سخن شاه را تایید کردند.
از نمایندگان اصناف پرسید،
آنها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلاشهای شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند.
🔹اما وزیر عرض کرد:
قربانتان بشوم، فقط تنبلها هستند که سرشان بی کلاه مانده.
شاه بلـافاصله دستور داد تا تنبلخانهای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد.
بودجهای نیز به این کار اختصاص داده شد.
کلنگ تنبلخانه بر زمین زده شد و تنبلخانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد.
تنبلها از سرتاسر مملکت در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد.
تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر میشد.
🔸شاه گفت:
این همه پول برای تنبلخانه؟
عرض کردند:
بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز میشود!
شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالـا میروند و جای سوزن انداختن نیست.
شاه خودش را معرفی کرد.
🔹هر چه گفتند:
شاه آمده، فایدهای نداشت،
آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمیتوانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از اینها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زدهاند تا مواجب بگیرند.
شاه به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت.
مشاوران هر یک طرحی ارایه دادند تا تنبلها را از غیر تنبلها تشخیص بدهند ولی هیچ یکی از این طرحها عملی نبود.
🔸سرانجام دلقک شاه گفت:
برای تشخیص تنبلهای حقیقی از تنبلنماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبلنماها تاب حرارت را نمیآورند و از حمام بیرون میروند و تنبلهای حقیقی در حمام میمانند.
شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد.
تنبلنماها یک به یک از حمام فرار کردند.
🔹فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگهای سوزان کف حمام خوابیده بودند.
یکی ناله میکرد و میگفت:
آخ سوختم، آخ سوختم.
دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف میگفت:
بگو رفیقم هم سوخت!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨#داستانآموزنده
🔆#غلامحاجى
✍خدا رحمتش كند يك درويش عباسى بود، توى مقبره خاتون آبادى ها، بزرگانى در اين تكيه خاتون آبادى بودند كه اينها از اوتاد و از سادات بزرگوارند اين مرد خادم مقبره خاتون آبادى هابود، و خودش هم مَرد بزرگوارى بود.
شب ها حالاتى داشت،
اصلا اين مرد خواب نداشت، همه اش مشغول عبادت و ذكر و رياضت بود.
🔅ايشان براى من تعريف كرد:
غلامى بنام فولاد بوده كه نوكرىِ خانه حاجى را مى كرده ، غلامهاى ديگر از روى حسادتى كه به فولاد داشتند پيش حاجى بدگويى مى كردند.
حاجى مى گفته من تا با چشمانم نبينم حرفهاى شماراباورنمى كنم،
هر دفعه كه مى گفتند:
🔅حاجى مى گفت :
من هنوز چيزى نديدم .
تااينكه سالى خشك سالى مى شود و همه جهت دعاى باران به تخت فولاد براى مناجات مى روند.
فولاد نزد حاجى مى آيد و اجازه مى گيرد كه آقا اگر مى شود امشب به من اجازه بدهيد من آزادباشم .
🔅حاجى براى مچ گيرى او را آزاد مى گذارد.
غلام به طرف قبرستان تخت فولاد آب دويست و پنجاه از اينجا عبور مى كرد و سابقا مرده شور خانه بود مى آيد و وضو مى گيرد و دو ركعت نماز مى خواند و صورتش را روى خاك مى گذارد
و صدا مى زند خدا صورتم را از روى اين خاكها بر نمى دارم تا باران رحمت خودت را بر اين بندگان گنه كارت نازل كنى ، ديگر نمى خواهم اين مردم بيايند و به زحمت بيفتند.
🔅حاجى مى گويد:
يك وقت ديدم يك لكه ابرى بالا آمد و باران رحمت نازل شد.
من طاقتم تمام شد و آمدم فولاد را صدا زدم و گفتم از اين تاريخ من خادم تو هستم .
غلام گفت :
براى چه ؟
گفتم من شاهد قضاياى توى بودم و خدا هم بخاطر دعاى مستجاب تو باران را نازل كرد. از امشب من هر چه دارم مال تو باشد.
🔅غلام وقتى فهميد كه خواجه پى به امور او برده، گفت :
اى ارباب تو مرا آزاد كن ،
ارباب مى گويد: من غلام تو هستم .
غلام سرش را روى خاك مى گذارد و مى گويد:
خدايا اين خواجه مرا آزاد كرد، از تو مى خواهم مرا از اين دنيا آزاد كنى .
خواجه مى بيند غلام سر از سجده برنداشت.
وقتى نگاه مى كند مى بيند فولاد به رحمت خدا رفته .
همانجا به خاكش مى سپارند.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#داستانآموزنده
❤️ #عجایبآیتالکرسی
✍«ابوبکر بن نوح» می گوید:
پدرم نقل کرد:
دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم.
یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم.
🟠فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته.
گفتم:
تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟
گفت:
داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است،
من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم و ببرم در مغازه را پیدا نمی کردم،
🟠تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد.
خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی،
حالا اگر می توانی مرا عفو کن،
زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام.
من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم.
📕شفا و درمان با قرآن ، ص ۵۰
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍در ۲۱ سالگی در تجارت شکست خورد.
🔹در ۲۲سالگی در انتخابات مجلس شکست خورد.
🔸در ۲۴ سالگی بار دیگر در تجارت شکست خورد.
🔹در ۲۶ سالگی همسر مورد علاقهاش را از دست داد.
🔸در ۲۷سالگی ناراحتی اعصاب گرفت.
🔹در ۳۴ سالگی در رقابتهای کنگره شکست خورد.
🔸در ۴۵ سالگی برای رسیدن به مقام سناتوری شکست خورد.
🔹در ۴۹ سالگی بار دیگر برای رسیدن به مقام سناتوری شکست خورد.
🔸در ۵۲ سالگی به عنوان رییس جمهور امریکا برگزیده شد!
🔹نام او «آبراهام لینکن» است.
✍اگر تمام این شکستها را میپذیرفت آیا میتوانست رییس جمهور شود؟
حتما نه.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✨﷽✨
#پندانه
✍ﻭﻗﺘﻲ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺧﻤﯿﺮ ﻧﺎﻥ ﺳﻨﮕﮏ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﻨﻮﺭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﺭﺍ ﺩﻳﺪی ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ؟!
ﺧﻤﯿﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﺪ!
🔸ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻥ ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ ...
ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ؛
ﺳﺨﺘﯿﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ،
ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﻨﻮﺭ ﺍﺳﺖ...
🔹ﻭ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ
ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ...
ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺳﻨﮓ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﺨﻮﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ...
🔸ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺗﻌﻠﻘﺎﺕ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ، ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﻦ ...ﻣﻦ ... ﻣﻦ ...من...
ﺁﻧﻮﻗﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻮﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﻨﺪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ !
🔹ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﭘﺨﺘﻪﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺳﻨﮕﯽ ﻧﻤﯽ ﭼﺴﺒﺪ!
ﻣﺎ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ؟!
ﺳﻨﮓ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍وقتی آرنولد فرماندار کالیفرنیا بود
و همین هتلی که مجسمه اش در آن قرار دارد را افتتاح می کرد،
مالک هتل به او گفت، هر زمانی که اراده کنید و به این هتل بیایيد اتاق شما رزرو مي باشد و کارکنان در خدمت شما هستند.
🔸الان که دیگر فرماندار نیست و آن شهرت و قدرت را ندارد،
به همان هتل رفت تا شبی را بگذراند، پذيرش هتل به ايشان گفت،
ببخشید تمام اتاق های ما از قبل رزرو شده است و ما هیچ اتاق خالی برای شما نداریم.
🔹او تشكي با خود آورد و در زیر مجسمه خودش در مقابل هتل خوابید و تصویر آن را منتشر کرد و در توضیح آن نوشت:
🔸هیچ گاه به قدرت، موقعيت و هوش خود مغرور نشوید؛ چون هیچ کدام این ها برای همیشه پايدار نخواهد بود حتی برای اسطوره ای مثل آرنولد!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande