هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند.
«اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✳️ #بهترین_زمان_صدقه
📌 #پیامبر_اکرم (ص) میفرمودند:
تا انسان #سالم است باید #صدقه بدهد. صدقهی برتر، آن است که شما در حال سلامتی -یعنی زمانی که میتوانید تصمیم بگیرید- بخشی از داراییهای خود را که از فضل الهی به شما رسیده است در راه خدا انفاق کنید.
این بهترین شکل صدقه است.
⚠️ تا سالم هستید این کار را انجام دهید. نگذارید مرگ و بیماری از راه برسد.
زیرا معلوم نیست به انجام آن موفق شوید؛ اگر هم موفق شوید، فضیلت آن مانند هنگامی نیست که با امید به زندگی انفاق کردهاید.
📚 از کتاب #سیاحت_جمال
📖 ص ۱۲۴
👤 #حجتالاسلام_حاجعلیاکبری
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#داستانسیبگاززدهاَپل:
✍سالها پیش پسربچهی فقیری از جلوی یه مغازه ی میوه فروشی رد میشد که بطور اتفاقی چشمش به میوه های داخل مغازه افتاد،
صاحب مغازه که پسرک را تو اون حال دید دلش سوخت و رفت یه سیب از روی میوه ها برداشت و داد به پسربچه.
🔹پسربچه با ولع زیاد سیب را به دهانش برد و خواست یه گاز محکم به سیب بزند که یه فکری به ذهنش خطور کرد، اون با خودش گفت :
بهتره این سیب را ببرم دم یه مغازه ی دیگه و با دو تا سیب کوچکتر عوض کنم و این کار را انجام داد و بعد یکی از سیبها را خورد و اون یکی را هم به یه نفر فروخت.
🔸و با پولش دوباره دوتا سیب خرید و این کار را اینقدر انجام داد تا اینکه تونست یه مقدار پول جمع کنه و بعدش با این پول ها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمیرفت و مستقیمأ از جایی که میوه فروش میوه تهیه میکرد میوه میخرید.
چند سال گذشت و حالا دیگه اون پسرک بزرگتر شده بود و با این کارش موفق شده بود مغازه ای دست و پا کنه و کم کم با این مغازه اوضاع مالیش خوب شده بود.
🔹اون جوان دیگه به این پول ها راضی نمیشد و سعی کرد برای خودش یه کار دیگه ای دست و پا کنه و با همین هدف یه شرکت کوچیک تولید قطعات الکترونیک دست و پا کرد و چند نفر را هم سرکار گذاشت.
چند سالی گذشت و اون شرکتش را گسترش داد و بجای چند نفر، چندین هزار نفر رو استخدام کرد و بجای تولید قطعات شروع به ساخت موبایل و لپ تاپ کرد.
🔸و موفق به تولید بزرگترین و با کیفیت ترین موبایل های دنیا شد،
اون شخص کسی نبود بجز #"استیوجابز" مالک معتبرترین برند #موبایل و #لپتاپ دنیا "اپل"
اون توی یه مصاحبه گفته علت اینکه شکل مارک جنس های من عکسه سیبه، به این دلیله که یادم نره کی بودم و هرگاه خواستم مغرور بشم گذشتم رو با دیدن این سیب به یاد بیارم...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍#یه_قانون_روانشناسی_میگه:
🔸چرا وقتی ماشینت جوش میاره،
حرکت نمیکنی؟
کنار میزنی و میایستی؟
چون ممکنه آتیش بگیره؛
و به خودت و دیگران صدمه بزنه!
🔹خودت هم همینطوری.
وقتی جوش میاری، عصبی و عصبانی میشی.
در این حال تختهگاز نرو.
بزن ، ساکت باش، و هیچ نگو.
وگرنه هم به خودت آسیب میزنی هم به اطرافیان.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 #کودک_خردسال_و_موعظه
✍موقعی که خلافت به عمربن عبدالعزیز منتقل شد، هیأت هایی از اطراف کشور برای عرض تبریک و تهنیت به دربار وی آمدند که از آن جمله هیأتی از حجاز بود.
کودک خردسالی در آن هیأت بود که در مجلس خلیفه به پا خاست تا سخن بگوید.
🔸خلیفه گفت :
آن کس که سنش بیشتر است، حرف بزند.
کودک گفت :
ای خلیفه مسلمین!
اگر میزان شایستگی، سن بیشتر باشد، در مجلس شما کسانی هستند که برای خلافت شایسته ترند.
🔹عمر بن عبدالعزیز از سخن طفل به عجب آمد، او را تأیید کرد و اجازه داد حرف بزند.
کودک گفت :
از شهر دوری به اینجا آمده ایم.
آمدن ما نه برای طمع است نه به علت ترس!
طمع نداریم برای آن که از عدل تو برخورداریم و در منازل خویش با اطمینان و امنیت زندگی می کنیم.
🔸ترس ندایم زیرا خویشتن را از ستم تو در امان می دانیم.
آمدن ما در این جا فقط به منظور شکرگزاری و قدردانی است.
عمربن عبدالعزیز به کودک گفت:
مرا موعظه کن!
کودک گفت :
ای خلیفه مسلمین!
بعضی از مردم از حلم خداوند و همچنین از تمجید مردم دچار غرور شدند.
مواظب باش این دو عامل در شما ایجاد غرور ننماید و در زمامداری گرفتار لغزش نشوی.
🔹عمر بن عبدالعزیز از گفتار کودک بسیار مسرور شد و از سن او سوال کرد.
گفتند :
دوازده ساله است.
📚المستطرف، ج 1، ص 46؛ کودک از نظر وراثت و تربیت، ج 2، ص 279.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند.
«اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍂🌺🍃🌸
✍من از این دنیا فقط اینو دریافتم که:
🔸 اونی که بیشتر میگفت: نمیدونم، بیشتر میدونست!
🔹اونی که قویتر بود،کمتر زور میگفت !
🔸اونیکه راحت میگفت اشتباه کردم، «اعتماد به نفسش بالاتر بود...»
🔹اونی که صداش آرومتر بود، حرفهاش با نفوذتر بود!
🔸اونی که خودشو واقعاً دوست داشت،،،
بقیهرو واقعیتر دوست داشت!
🔹اونی که بیشتر طنز میگفت،
«به زندگی جدیتر نگــاه میکرد»
✍#پروفسورحسابی⚘
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📜#قصه_توبه_کنندگان (توبه آهنگر)
✍در كتاب انوار المجالس صفحه سیصدو چهارده نقل مى كند از حسن بصرى (و در چند كتاب دیگر دیدم از مرحوم شیخ بهائى نقل مى كنند) كه گفت:
✍یك روز در بازار آهنگران بغداد مى گذشتم كه ناگهان چشمم افتاد به آهنگرى كه دستش را داخل كوره حدادى مى كند و آهن گداخته شده قرمز را مى گرفت بدون آنكه ابدا احساس سوزشى كند روى سن دان مى گذاشت و با پُتك روى آن مى زد و به هر نوع كه مى خواست در مى آورد و مى ساخت.
چون مشاهده این كار شگفت انگیز بود مرا وادار به پرسش از او كرد.
🔹رفتم جلو سلام كردم جواب داد بعد پرسیدم آقا مگر آتش كوره و آهن گداخته بشما آسیبى نمى رساند؟
آن مرد گفت: نه.
گفتم چطور؟
گفت : یك ایّامى در اینجا خشك سالى و قحطى شد ولى من همه چیز در انبار داشتم.
🔸یكروز یك زن وجیه و خوش سیمائى نزد من آمد و گفت اى مرد من كودكانى یتیم و خردسال دارم و احتیاج به آذوقه و مقدارى گندم دارم خواهشمندم براى رضاى خدا كمكى بكن و بچه هاى یتیم مرا از گرسنگى و هلاكت نجات بده من هم چون به همان یك نظر فریفته جمالش شده بودم،
در مقابل خواسته اش گفتم:
🔹اگر گندم مى خواهى باید ساعتى با من باشى تا خواسته ات را برآورده كنم.
آن زن از این پیشنهاد ناراحت و روترش كرده و رفت.
روز دوم باز آن زن نزدم آمد، در حالیكه اشك میریخت، سخن روز قبل را تكرار نمود، من هم حرفهاى روز گذشته را براى او تكرار كردم، دوباره با دست خالى برگشت،
🔸دوباره روز سوّم دیدم آمد و خیلى التماس مى كند كه بچه هایم دارند مى میرند بیا و آنها را از گرسنگى و مرگ نجات بده من حرفم را تكرار كردم و دیدم آن زن بطرف من مى آید و پیداست كه از گرسنگى بى طاقت شده.
خلاصه وقتى كه نزدیك مى شد به من گفت:
اى مرد من و بچه هایم گرسنه هستیم بیا و رحمى كن و گندمى در اختیار ما بگذار؟
🔹من گفتم :
اى زن بیخودى وقت من و خودت را نگیر همان كه بهت گفتم بیا با من باش تا به تو گندم دهم.
در این موقع زن به گریه افتاد و زیاد اشك ریخت و گفت :
من هرگز از این كارهاى حرام نكردم و چون دیگر طاقت نمانده و كار از دست رفته و سه روز است كه خود و بچه هایم غذائى نخورده ام به آنچه كه میگوئى ناچارا حاضرم
🔸ولى به یك شرط گفتم به چه شرطى ؟
گفت: بشرط اینكه مرا بجایى ببرى كه هیچ كس ما را نبیند.
مرد آهنگر گفت :
قبول كردم و خانه را خلوت كردم آنگاه زن را به نزد خود طلبیدم. همینكه خواستم از او بهره اى بردارم.
🔹دیدم آن زن دارد مى لرزد و خطاب بمن گفت: اى مرد! چرا دروغ گفتى و خلاف شرطت عمل كردى ؟
گفتم كدام شرط؟
گفت: مگر بنا نبود مرا بجاى خلوت ببرى تا كسى ما را نبیند؟
گفتم: آرى مگر اینجا خلوت نیست ؟
گفت: چطورى اینجا خلوت است بآنكه پنج نفر مواظب ما هستند و ما را دارند مى بینند
🔸اول خداوند عالم و غیر از او دو ملكى كه بر تو موكلند و دو ملكى كه بر من موكلند همه شان حاضراند و ما را مشاهده مى كنند با این حال تو خیال میكنى اینجا كسى نیست كه ما را ببیند؟ بعدا گفت:
اى مرد بیا و از خدا بترس و آتش شهوت خود را بر من سرد كن تا منهم از خداى خود بخواهم حرارت آتش را از تو بردارد و آتش را بر تو سرد كند.
🔸من از این سخن متنبه شدم و با خود گفتم این زن با چنین فشار زندگى و شدت گرسنگى اینطور از خدا مى ترسید ولى تو كه این همه مورد نعمتهاى الهى قرار گرفته اى از او (خدا) نمى ترسى ؟
فورا توبه كردم و از آن زن دست كشیدم و گندمى را كه میخواست باو دادم و مرخصش كردم.
🔹زن چون این گذشت را از من دید و جریان را بر وفق عفت خود دید سرش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت اى خدا همینطور كه این مرد حرارت شهوتش را بر خود سرد نمود، تو هم حرارت آتش دنیا و آخرت را بر او سرد كن از همان لحظه كه آن زن این دعا را در حقم كرد حرارت آتش بر من بى اثر شد.
#قصص_التوابین
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍روزی امام فخر رازی را دیدند که می گریست.
از سبب آن پرسیدند.
🔸گفت :
مسئله ای بود که سی سال آن را باور داشتم و امروز بر من روشن شد که خطا می کردم.
🔹حال بر آن می گریم که نکند همه باورهای من چنین باشد.!!!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔹ساییدن کله قند؛ به نیت بارش شیرینی و شادی بر زندگی مشترک
✍حکمت ساییدن کله قند روی سرعروس و داماد به نیت بارش شیرینی و شادکامی به زندگی مشترک است و اینکه کله قندها باید یک اندازه و یک شکل باشند.
به این دلیل است که عروس و داماد هردو به یک اندازه و هم شونه هم وظیفه شیرین کردن زندگی و شادکامی یکدیگر را به عهده دارند.
🔹حالا چرا حتما باید این کار توسط خانم ها انجام بشه؟؟؟
تاحالا به این موضوع فکر کردید که چرا آقایون سر سفره عقد قند نمی سایند؟؟
همانطور که میدانیم مراسم عقد سنتی ایرانی و ریشه در آیین زرتشتی (دین ایرانیان باستان) دارد.
🔸زرتشتیان معتقد بودند که هنگام اجرای مراسم پیوند عقد بین عروس و داماد،سه الهه بزرگ کائنات حضور دارند. سپندارمذ (الهه مادر زمین)، آناهیتا (الهه آب ونعمت) و میترا (الهه عشق،مهر و دوستی).
🔹به همین علت از میان جمع سه بانوی جوان را به نیابت از این سه الهه، بالای سر عروس و داماد قرار می دهیم تا با ساییدن قند، شیرینی رو به زندگی زوج های جوان هدیه دهند،
سپس یکی جام عسل، یکی حلقه داماد و دیگری حلقه عروس را تقدیم می کنند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝یک داستان یک پند
✍ با پیرمردِ مؤمنی، در مسجد نشسته بودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانهی خدا شد.
پیرمردِ مؤمن، دست در جیب کرد و اسکناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نکردند و سکهای دادند.
🔹جوانی از او پرسید :
پول شیرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟
سکه ای می دادی کافی بود!!
پیرمرد تبسمی کرد و گفت :
پسرم صدقه، هفتاد نوع بلا را دفع میکند.
از پول شیرینتر، جان و سلامتی من است که اگر اینجا، از پولِ شیرین نگذرم،
🔸باید در ساختمانِ پزشکان بروم و آنجا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند!
بدان که از پول شیرینتر، سلامتی، آبرو، فرزند صالح و آرامش است.
به فرمایش حضرت علی (ع) چه زیاد است عبرت و چه کم است عبرتگیرنده.
📖وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ
(سورهی بقره آیهی 195)
و (از مال خود) در راه خدا انفاق کنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلکه و خطر در نیفکنید و نیکویی کنید که خدا نیکوکاران را دوست دارد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍این دو تعریف را به خاطر بسپارید:
🚨ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﯾﻌﻨﯽ :
ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
🚨ﮐﯿﻨﻪ ﯾﻌﻨﯽ :
ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
حالا با درک این دو تعریف،،،
از امروز به بعد رو زیباتر زندگی کنید!؟
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#آتشبیار_معرکه
✍این اصطلاح را برای کسی به کار میبرند که در ماهیت و اصل دعوا و مشاجرهی میان چند تن شرکت ندارد،
اما کارش تشدید این دعوا و مشاجره و گرم نگاهداشتن آتش اختلاف در میان آنان است.
🔹دو ساز ضرب و دف از چوب و پوست ساخته شدهاند. پوست این دو ساز در بهار و تابستان خشک و منقبض و در پائیز و زمستان که موسم باران و رطوبت است مرطوب و منبسط میگردد.
در بهار و تابستان لازم است که این پوست هر چند ساعت یک بار مرطوب و تازه گردد تا صدای آن به علت خشکی و انقباض تغییر نکند.
🔸این وظیفه بر عهدهی دایره نمکن بود که ظرف آبی جلوی خود قرار داده و ضرب و دف را نم میداد و تازه نگاه میداشت.
در پائیز و زمستان همین شخص که حالا آتشبیار نامیده میشد پوستهای مرطوب شده را روی منقل آتش میگرفت و با حرارت دادن خشک میکرد.
این شخص از موسیقی چیزی نمیدانست و نه میتوانست ساز و ضرب و دف بزند و نه به آواز و خوانندگی آشنایی داشت،
🔹اما وجودش به قدری موثر بود که اگر دست از کار میکشید دستگاه طرب میخوابید و بساط معرکه و شادی مردم برچیده میشد.
تا جایی که مخالفان موسیقی و طرب در گذشته گناه اصلی را وجود آن آتشبیار میدانستند و بر این باور بودند که اگر او ضرب و دف را آماده نکند دستگاه موسیقی و عیش نیز خودبهخود از کار میافتد.
از آن پس تا امروز افراد سخنچین و فتنهانگیز را که در اصل مشاجرات شرکت ندارند، ولی با بدگویی کردن و ایجاد شبهه، آتش اختلافات را دامن می زنند، به آتش بیار معرکه تشبیه میکنند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 #چگونه_صبح_كردى؟
✍رسول خدا (ص) نماز بامداد را با مردم گزارد و به جوانى در مسجد نگاه كرد كه چرت مى زد و سر به زير داشت، رنگش زرد شده بود و تنش لاغر و ديده هايش به گودى نشسته بود.
به او فرمود :
چگونه صبح كردى؟
گفت: يا رسول اللّه در حال يقين.
🔹رسول خدا (ص) از گفته او در شگفت شد و فرمود :
براى هر يقينى حقيقت و علامتى است، حقيقت يقين تو چيست؟
جواب داد :
يقين من آن است كه مرا در غم فرو برده و شبم را به بى خوابى كشيده و روز گرمم را به تحمّل تشنگى واداشته،
🔸جانم از دنيا و آنچه در اوست به تنگ آمده و روى گردان شده تا جايى كه مى بينم عرش خداوندم براى حساب برپاست و همه مردم بر آن محشورند و من در ميان آنانم،
گويا مى نگرم به اهل بهشت كه در نعمت اند و با يكديگر در تعارف و به پشتى ها تكيه زده اند و گويا مى نگرم دوزخيان را كه زير شكنجهايند و فرياد مى كنند!
🔹خيال مى كنى من الان لغزه آتش دوزخ را مى شنوم كه در گوشم مى گردد و مى چرخد.
رسول خدا (ص) به اصحابش فرمود:
اين بنده اى است كه خدا دلش را به نور ايمان روشن كرده.
سپس فرمود:
اى جوان! آنچه دارى از آن با شدت نگهدارى كن.
🔸سپس جوان گفت :
يا رسول اللّه! دعا كن كه به همراه تو شربت شهادت بنوشم، پيامبر صلى الله عليه و آله برايش دعا كرد، چيزى نگذشت كه در يكى از جنگ ها پس از نه تن شهيد شد و او نفر دهم بود
📚 برگرفته از کتاب عرفان اسلامی
جلد 13 اثر استاد حسین انصاریان
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
تکرار مسواک زدن در همه
شبها دندانها را سفید میکند
و تکرار خاطرات
در همه شبها موها را...
ﮔﺎﻫﯽ ﻋﻤﺮ ﺗﻠﻒ
می شوﺩﺑﻪ پاﯼ ﯾﮏ ﺍﺣﺴﺎﺱ…
گاﻫﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ
ﺗﻠﻒ می شود ﺑﻪ پای ﻋﻤﺮ !
ﻭ ﭼﻪ ﻋﺬﺍﺑﯽ می کشد ﮐﺴﯽ ﮐﻪ
ﻫﻢ ﻋﻤﺮﺵ ﺗﻠﻒ می شود ﻫﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﺶ..!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#ریشهضربالمثل_ایرادبنیاسرائیل
✍بنی اسرائیل، قوم حضرت موسی علیه السلام بودند که کتاب آسمانی شان تورات بود.حضرت موسی از جانب خدا مامور هدایت این قوم شده بود.
این پیامبر بزرگ الهی، قومش را از زیر سلطه خفت بار فرعون نجات داد؛ چرا که بنی اسرائیل برده هایی برای فرعون بودند و او خود را خدای اینها می دانست و به کارگری خویش در آورده بود.
🔸هرکس که فرعون را قبول نمی کرد، فرعون دستور قتل و حتی مُثله کردن او را صادر می کرد.
حضرت موسی با اینکه در کنار خود فرعون بزرگ شده بود، با عقاید شرک آمیز او مخالف بود و بارها به دستور خداوند او را را به راه راست هدایت کرد اما فرعون نپذیرفت و همچنان ادعای خدایی می کرد.
🔹به کمک خدا حضرت موسی توانست با بنی اسرائیل از دست فرعون نجات پیدا کند. خداوند دریا را برای موسی و قومش شکافت اما فرعونیان در همان دریا غرق شدند و هلاک گردیدند.
حضرت موسی معجزات فراوانی داشت مانند: عصایی که تبدیل به اژدها میشد، معجزه ید بیضاء و …
🔸اما بسیاری از افراد قوم موسی به او ایمان نیاوردند و بهانه های عجیب می گرفتند.
مثلا می گفتند:
🔹ای موسی!
ما تا خدا را با چشم هایمان نبینیم ایمان نمی آوریم!(بقره–۵۵)
🔸ای موسی!
ما از غذاها خسته شدیم! به خدا بگو برایمان عدس و پیاز و سیر و خیار بفرستد!(بقره ۶۱)
🔹ای موسی!
ما اینجا می نشینیم تو با خدایت برو و با دشمنان بجنگ! هر وقت پیروز شدید ما پایمان را در شهر می گذاریم! (مائده–۲۴)
🔸یا اینکه با تمام معجزاتی که از حضرت موسی دیدند، گوساله پرست شدند! و به خدای حقیقی کفر ورزیدند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨از #جر_و_بحث با فرد نادان بپرهیز
🌳 روزی عالمی، شاگرد خود را در حال دست به یقه شدن با یک نادان دید.
🌳 به او گفت:
مدتها بهدنبال این سؤال بودم که چرا خداوند به هیچ پرندهای شاخ نداده است؟
سرانجام فهمیدم، چون پرنده در زمان برخورد با خطر میتواند پَر بکشد و پرواز کند، پس نیازی به شاخ در آفرینش او نبوده است.
🌳 انسان نیز، زمانی که میتواند از جر و بحث با یک فرد نادان پَر بکشد و فرار کند، نباید بایستد و با او جر و بحث کند.
🌳 بدان زمانی که پَر پرواز داری، نیازی به شاخ گاو نداری.
این پَر پرواز را فقط علم به انسان میدهد و شاخ گاو را جهالت.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨#ﺯﺑﺎﻥ_ﺳﺮﺥ #ﺳﺮ_ﺳﺒﺰ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ!
✍ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺪﯾﻢ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﻝ ﻭ ﻣﮑﻨﺖ ﻭ ﺧﺰﺍﺋﻦ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ، ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺩﺍﻧﺎ ﺳﭙﺮﺩ ﺗﺎ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺍﺩﺏ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﺩ، ﻭ تاکید نمود که آﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ، ﻫﻢ ﻭ ﻏﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭ ﺻﺮﻑ کند.
ﺭﻭﺯﯼ آﻥ ﭘﺴﺮ ﺯﯾﺮﮎ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﺮﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺸﻮﺩ.
🔹ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﮔﻔﺖ :
ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﻮﯼ.
ﺍﺯ ﺁﻥﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ.
ﭘﺪﺭﺵ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻥ ﭘﺴﺮ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺳﺨﺘﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪﻩ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺣﮑﯿﻢ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﮐﻨﺪ.
🔸ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻔﺖ :
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﮑﺎﺭ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﺗﺎ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻋﺎﺯﻡ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ که ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺻﯿﺪﯼ ﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﻻﺑﻼﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻃﻮﻃﯽﺍﯼ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺷﺪ.
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ :
ﺁﻥ ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ.
🔹ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﮔﺮفته ﻭ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﺍﮔﺮ ﻃﻮﻃﯽ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺴﺖ ﺩﺭ ﮐﺎﻡ
ﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺩﯾﺪﯼ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ
ﭘﺪﺭ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﺴﺮ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﭼﺮﺍ ﻣﻬﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ؟
🔸ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻫﺮﮐﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﯾﺎﻓﺖ، ﺍﮔﺮ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﺸﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﯿﻠﯽ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪﺍﻧﺪ :
ﻫﺮ ﺯﯾﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻭﺳﺖ. ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#تلنگر
✍طبق قوانین فیزیک قرار دادن یک آهن در میدان مغناطیسی، پس از مدت کوتاهی آنرا به "#آهنرُبا" تبدیل میکند، حال قراردادن یک ذهن در میدان مغناطیسی بدبختی، میشود بدبختی رُبا!
🔹و قرار دادن در میدان مغناطیسی خوشبختی، میشود خوشبختی رُبا.
هرچه را که میبینید،
هرآنچه را که میشنوید،
و هر حرفی که میزنید،
همه دارای انرژی مغناطیسی هستند و ذهن شما را همانرُبا میکنند!
🔸به قول «#حضرتمولانا» :
تا درطلب گوهر کانی، کانی
تا در هوس لقمه نانی، نانی
این نکتهٔ رمز اگر بدانی، دانی
هرچیز که در جستن آنی، آنی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد دانشمند - داستان تکان دهنده نانوا و جوان ارمنی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍#پادشاه به نجارش گفت :
فردا #اعدامت ميکنم،
نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسر نجار گفت :
مانند هرشب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهاي گشا يش بسيار
🔹کلام همسرش آرامشي بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد
صبح صداي پاي سربازان را شنيد،
چهره اش دگرگون شد و با نااميدي، پشيماني و افسوس به همسرش نگاه کرد که :
دريغا باورت کردم با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند.
🔸دو سرباز با تعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو مي خواهيم تابوتي برايش بسازي، چهره نجار برقي زد و نگاهي از روي عذرخواهي به همسرش انداخت
همسرش لبخندي زد و گفت:
مانند هرشب آرام بخواب، زيرا پروردگار
يکتا هست و درهاي گشايش بسيارند.
🔹فکر زيادي بنده را خسته مي کند، در حالي که خداوند تبارک و تعالي مالک و تدبير کننده کارهاست.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند:
✍"#عبادت" چیست؟
فرمود:
عبادت "خدمت" کردن به "خلق" است...
پرسیدند: چگونه؟!
🔹گفت :
اگر هر پیشه ای که به آن اشتغال
داری، "رضای خدا" و "مردم" را در نظر
داشته باشی؛
"این نامش عبادت است."
پرسیدند:
پس "نماز و روزه و خمس..."
این ها چه هستند؟؟؟
✍گفت :
اینها "اطاعت" هستند که باید
بنده برای "نزدیک شدن" به "خدا" انجام
دهد تا "انوار حق" بگیرد...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📜#ضربالمثلتوبهگرگمرگ است !
🔹كسی كه دست از عادتش بر ندارد .
✍آورده اند كه ...
گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود.
روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند.
به همین قصد هم به راه افتاد .
🔹در راه گرسنه شد، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد .
پیش اسب رفت و گفت !
می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی ؟!
اسب گفت :
كه از دست من چه كاری بر می آید ؟
🔸گرگ گفت :
اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند. تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی .
اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت :
عمو گرگ !
🔹من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم .
اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه زجرم می دهد.
از تو می خواهم دردم را چاره كنی، بعد مرا قربانی كنی !
گرگ جواب داد :
دردت چیست حتماً چاره اش می كنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند .
🔸اسب گفت : چه گویم ؟
چند سال قبل ، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند،
اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد .
از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی .
گرگ گفت : بگذار نگاه كنم ،
اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت،
🔹گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟
ترا چه به نعلبندی ؟
اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند ؟
هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚 #داستان_کوتاه
✍پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی كار میكشیدند.
🔹هر وقت پسرک از كار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میکردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرک با التماس
میگفت : نه، كاری به پرندهام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام میدهم.
🔸تا اينکه یک روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت :
خستهام و خوابم مياد.
برادرش گفت :
الان پرندهات را از قفس رها میکنم، كه پسرک آرام و محكم گفت :
🔹خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
اين حكايت همه ما است.
تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبستهایم.
🔸پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پارهای زيبایی و جمالشان، عدهای مدرک و عنوان آكادمیک و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند.
🚨#پرندهات را آزاد کن
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍چه زیبا گفت نیما یوشیج :
☕️هرگز منتظر "فرداى خيالى" نباش.
سهمت را از "شادى زندگى"
همين امروز بگير.
☕️فراموش نکن "مقصد" هميشه
جايى در "انتهاى مسير" نيست!
"مقصد" لذت بردن از قدمهايی است که
بین مبدا تا مقصد بر میداریم!
☕️چایت را بنوش!
نگران فردا مباش، از گندم زار من و تو
مشتی کاه میماند برای بادها!!!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇 👇👇👇
@Dastanhaeamozande