eitaa logo
داستانهای آموزنده
15.6هزار دنبال‌کننده
436 عکس
142 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تکرار مسواک زدن در همه شبها دندانها را سفید میکند و تکرار خاطرات در همه شبها موها را... ﮔﺎﻫﯽ ﻋﻤﺮ ﺗﻠﻒ می شوﺩﺑﻪ پاﯼ ﯾﮏ ﺍﺣﺴﺎﺱ… گاﻫﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﻠﻒ می شود ﺑﻪ پای ﻋﻤﺮ ! ﻭ ﭼﻪ ﻋﺬﺍﺑﯽ می کشد ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻫﻢ ﻋﻤﺮﺵ ﺗﻠﻒ می شود ﻫﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﺶ..! ‌ ‌به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍بنی اسرائیل، قوم حضرت موسی علیه السلام بودند که کتاب آسمانی شان تورات بود.حضرت موسی از جانب خدا مامور هدایت این قوم شده بود. این پیامبر بزرگ الهی، قومش را از زیر سلطه خفت بار فرعون نجات داد؛ چرا که بنی اسرائیل برده هایی برای فرعون بودند و او خود را خدای اینها می دانست و به کارگری خویش در آورده بود. 🔸هرکس که فرعون را قبول نمی کرد، فرعون دستور قتل و حتی مُثله کردن او را صادر می کرد. حضرت موسی با اینکه در کنار خود فرعون بزرگ شده بود، با عقاید شرک آمیز او مخالف بود و بارها به دستور خداوند او را را به راه راست هدایت کرد اما فرعون نپذیرفت و همچنان ادعای خدایی می کرد. 🔹به کمک خدا حضرت موسی توانست با بنی اسرائیل از دست فرعون نجات پیدا کند. خداوند دریا را برای موسی و قومش شکافت اما فرعونیان در همان دریا غرق شدند و هلاک گردیدند. حضرت موسی معجزات فراوانی داشت مانند: عصایی که تبدیل به اژدها میشد، معجزه ید بیضاء و … 🔸اما بسیاری از افراد قوم موسی به او ایمان نیاوردند و بهانه های عجیب می گرفتند. مثلا می گفتند: 🔹ای موسی! ما تا خدا را با چشم هایمان نبینیم ایمان نمی آوریم!(بقره–۵۵) 🔸ای موسی! ما از غذاها خسته شدیم! به خدا بگو برایمان عدس و پیاز و سیر و خیار بفرستد!(بقره ۶۱) 🔹ای موسی! ما اینجا می نشینیم تو با خدایت برو و با دشمنان بجنگ! هر وقت پیروز شدید ما پایمان را در شهر می گذاریم! (مائده–۲۴) 🔸یا اینکه با تمام معجزاتی که از حضرت موسی دیدند، گوساله پرست شدند! و به خدای حقیقی کفر ورزیدند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨از با فرد نادان بپرهیز 🌳 روزی عالمی، شاگرد خود را در حال دست به یقه‌ شدن با یک نادان دید. 🌳 به او گفت: مدت‌ها به‌دنبال این سؤال بودم که چرا خداوند به هیچ پرنده‌ای شاخ نداده است؟ سرانجام فهمیدم، چون پرنده در زمان برخورد با خطر می‌تواند پَر بکشد و پرواز کند، پس نیازی به شاخ در آفرینش او نبوده است. 🌳 انسان نیز، زمانی که می‌تواند از جر و بحث با یک فرد نادان پَر بکشد و فرار کند، نباید بایستد و با او جر و بحث کند. 🌳 بدان زمانی که پَر پرواز داری، نیازی به شاخ گاو نداری. این پَر پرواز را فقط علم به انسان می‌دهد و شاخ گاو را جهالت. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨 ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ! ✍ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺪﯾﻢ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﻝ ﻭ ﻣﮑﻨﺖ ﻭ ﺧﺰﺍﺋﻦ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ، ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺩﺍﻧﺎ ﺳﭙﺮﺩ ﺗﺎ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺍﺩﺏ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﺩ، ﻭ تاکید نمود که آﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ، ﻫﻢ ﻭ ﻏﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭ ﺻﺮﻑ کند. ﺭﻭﺯﯼ آﻥ ﭘﺴﺮ ﺯﯾﺮﮎ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﺮﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺸﻮﺩ. 🔹ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﻮﯼ. ﺍﺯ ﺁﻥﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ. ﭘﺪﺭﺵ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻥ ﭘﺴﺮ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺳﺨﺘﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪﻩ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺣﮑﯿﻢ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﮐﻨﺪ. 🔸ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﮑﺎﺭ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﺗﺎ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻋﺎﺯﻡ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ که ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺻﯿﺪﯼ ﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﻻﺑﻼﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻃﻮﻃﯽﺍﯼ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺷﺪ. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺁﻥ ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ. 🔹ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﮔﺮفته ﻭ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﻃﻮﻃﯽ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺴﺖ ﺩﺭ ﮐﺎﻡ ﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺩﯾﺪﯼ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ ﭘﺪﺭ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﺴﺮ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﻣﻬﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ؟ 🔸ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮﮐﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﯾﺎﻓﺖ، ﺍﮔﺮ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﺸﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﯿﻠﯽ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪﺍﻧﺪ : ﻫﺮ ﺯﯾﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻭﺳﺖ. ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍طبق قوانین فیزیک قرار دادن یک آهن در میدان مغناطیسی، پس از مدت کوتاهی آنرا به "" تبدیل می‌کند، حال قراردادن یک ذهن در میدان مغناطیسی بدبختی، میشود بدبختی رُبا! 🔹و قرار دادن در میدان مغناطیسی خوشبختی، می‌شود خوشبختی رُبا. هرچه را که می‌بینید، هرآنچه را که می‌شنوید، و هر حرفی که می‌زنید، همه دارای انرژی مغناطیسی هستند و ذهن شما را همانرُبا می‌کنند! 🔸به قول «» : تا درطلب گوهر کانی، کانی تا در هوس لقمه نانی، نانی این نکتهٔ رمز اگر بدانی، دانی هرچیز که در جستن آنی، آنی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
13.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد دانشمند - داستان تکان دهنده نانوا و جوان ارمنی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
به نجارش گفت : فردا ميکنم، نجار آن شب نتوانست بخوابد. همسر نجار گفت : مانند هرشب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهاي گشا يش بسيار 🔹کلام همسرش آرامشي بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد صبح صداي پاي سربازان را شنيد، چهره اش دگرگون شد و با نااميدي، پشيماني و افسوس به همسرش نگاه کرد که : دريغا باورت کردم با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند. 🔸دو سرباز با تعجب گفتند: پادشاه مرده و از تو مي خواهيم تابوتي برايش بسازي، چهره نجار برقي زد و نگاهي از روي عذرخواهي به همسرش انداخت همسرش لبخندي زد و گفت: مانند هرشب آرام بخواب، زيرا پروردگار يکتا هست و درهاي گشايش بسيارند. 🔹فکر زيادي بنده را خسته مي کند، در حالي که خداوند تبارک و تعالي مالک و تدبير کننده کارهاست. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند: ✍"" چیست؟ فرمود: عبادت "خدمت" کردن به "خلق" است... پرسیدند: چگونه؟! 🔹گفت : اگر هر پیشه ای که به آن اشتغال داری، "رضای خدا" و "مردم" را در نظر داشته باشی؛ "این نامش عبادت است." پرسیدند: پس "نماز و روزه و خمس..." این ها چه هستند؟؟؟گفت : اینها "اطاعت" هستند که باید بنده برای "نزدیک شدن" به "خدا" انجام دهد تا "انوار حق" بگیرد... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📜 است ! 🔹كسی كه دست از عادتش بر ندارد . ✍آورده اند كه ... گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود. روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند. به همین قصد هم به راه افتاد . 🔹در راه گرسنه شد، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد . پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی ؟! اسب گفت : كه از دست من چه كاری بر می آید ؟ 🔸گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند. تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی . اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت : عمو گرگ ! 🔹من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم . اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه زجرم می دهد. از تو می خواهم دردم را چاره كنی،‌ بعد مرا قربانی كنی !‌ گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می كنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند . 🔸اسب گفت : چه گویم ؟ چند سال قبل ، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد . از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی . گرگ گفت : بگذار نگاه كنم ، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت، 🔹گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟ اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚 پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پر‌نده بسيار دلبسته بود. حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش می‌گذاشت و می‌خوابید. اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی كار می‌كشیدند. 🔹هر وقت پسرک از كار خسته می‌شد و نمی‌خواست كاری را انجام دهد، او را تهديد می‌کردند كه الان پرنده‌اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرک با التماس می‌گفت : نه، كاری به پرنده‌ام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام می‌دهم. 🔸تا اينکه یک روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت : خسته‌ام و خوابم مياد. برادرش گفت : الان پرنده‌ات را از قفس رها می‌کنم، كه پسرک آرام و محكم گفت : 🔹خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم. اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبسته‌ایم. 🔸پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پاره‌ای زيبایی و جمالشان، عده‌ای مدرک و عنوان آكادمیک و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بسته‌اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند. 🚨 را آزاد کن به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
چه زیبا گفت نیما یوشیج : ☕️هرگز منتظر "فرداى خيالى" نباش. سهمت را از "شادى زندگى" همين امروز بگير. ☕️فراموش نکن "مقصد" هميشه جايى در "انتهاى مسير" نيست! "مقصد" لذت بردن از قدمهايی است که بین مبدا تا مقصد بر می‌داریم! ☕️چایت را بنوش! نگران فردا مباش، از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها!!! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇 👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 ✍آدمها شبیه لیوانند ظرفیتهایی مشخص دارند... بعضی به اندازه استکان، بعضی فنجان ، ▫️بعضی هم یک ماگ بزرگ،،، وقتی بیش از ظرفیت لیوان در آن آب بریزی، سر ریز میشود، خیس میشوی، ▫️حتی گاهی که در اوج بدشانسی باشی و در لیوان به جای آب ، شربتی چیزی را زیادی ریخته باشی و سرریز شده باشد ، لکه ش تا ابد بر روی لباست میماند. ▫️آدمها مثل لیوان میمانند . ظرفیت هایی مشخص دارند . لطفا" قبل از ریختن مهر و عطوفت در پیمانه های وجودیشان ، ظرفیتشان را بسنج... به اندازه محبت کن... اگر اینکار را نکنی ، اگر زیادی محبت کنی ▫️اگر سر ریز شدند و محبت بالا آوردند ، باد الکی به غبغب انداختند و پیراهن احساست را لکه دار کردند ، فقط از خودت و عملکرد خودت عصبانی باش، نه از آدمها که شبیه لیوانند... 👤"سيمين دانشور" به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✍حضرت علی (علیه السلام) از جنگ صفین بر می گشت، به قبرستان پشت دروازه کوفه رسید. خطاب به مردگان کرد و فرمود : ای خفتگان در دیار وحشت انگیز و محله های خاکی، بی آب و گیاه و گورهای تاریک...! 🔹ای خاک نشینان، ای غریبان، ای تنهایان، و ای وحشت زدگان! ...شما پیشرو ما هستید و ما در پی شما روانیم و به همین زودی به شما خواهیم رسید. 🔸اگر از خبرهای دنیا بپرسید، به شما می گویم: در خانه هایتان دیگران نشسته اند و همسرانتان با دیگران ازدواج کرده اند و اموالتان بین ورث تقسیم شده، این خبری است که ما داریم. اکنون شما از آن دنیا بگویید، 🔹شما چه خبر دارید؟ آنگاه به اصحاب روکرد و فرمود: اگر این مردگان اجازه سخن گفتن داشتند، به شما می گفتند: بهترین توشه در سفر آخرت پرهیزگاری است... 📚٣٢ص٦١٩ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨پنج چیز است که نمی توان آنها را باز گرداند: 🔸سنگ پس از پرتاب شدن" حرف پس از گفتن" موقعیت پس از پایان یافتن" زمان پس از گذشتن" دل پس از شکستن" 🔹هرگز به کسی حسادت نکن بخاطر نعمتی که خدا به او داده ... زیرا تو نمیدانی خداوند چه چیزی را از او گرفته است ... و غمگین مباش وقتی خداوند چیزی را از تو گرفت ... زیرا تو نمی دانی خداوند چه چیزی را عوض آن به تو خواهد داد . به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📜 ✍روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد. در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کن. 🔹مرد گفت : من ایمیل ندارم. مدیر گفت : شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد. و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد. 🔸از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت : 🔹ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: ایمیل ندارم. مدیر آن شرکت گفت : شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین. مرد گفت: احتمالا سرایدار شرکت مایکروسافت بودم.! 🚨گاهی نداشته های ما به نفع ماست. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 به این میگن مذاکره کننده! ✍براى امير المومنين عليه السلام نامه اى از معاويه رسيد. حضرت مهر نامه را شكست و قرائت كرد : از طرف امير المومنين و خليفة المسلمين ، معاويه بن ابى سفيان براى على! 🔹اى على ! در جنگ جمل هر چه خواستى با ام المومنين عايشه و اصحاب رسول خدا طلحه و زبير كردى، اكنون مهياى جنگ باش! حضرت جواب نامه را اينگونه نوشت : از طرف عبدالله، تو به رياست مى نازى و من به بندگى خداوند، من آماده جنگ هستم. 🔸به همان نشان كه " انا قاتل جدك و عمك و خالك : من همان قاتل پدربزرگ و عمو و دايى تو هستم " سپس نامه را مهر و امضاء فرمود و از شاگردانش كه در محضرش بودند ، پرسيد : كيست كه اين نامه را به شام ببرد ؟  كسى جواب نداد. 🔹دوباره حضرت سوالش را تكرار فرمود و اين بار طرماح از ميان جمعيت برخاست و عرض كرد : على جان ! من حاضرم . حضرت ضمن اينكه او را از متن تند نامه آگاه كرد ، فرمود : طرماح ! به شام كه رفتى مواظب آبروى على باش... طرماح گفت : سمعاً و طاعةً ... آنگاه نامه را گرفت و بسوى شام حركت كرد 🔸معاويه در باغ قصرش بود كه عمرو عاص خبر رسيدن يكى از شاگردان على را به او رساند. معاويه فورا دستور داد كه بساطى رنگين پهن كنند تا شكوه آن طرماح را تحت تاثير قرار بدهد و او را به لكنت بيندازد . طرماح وقتى وارد شد و آن فرشهاى رنگين و بساط مفصل را ديد ، بى اعتناء با همان كفشهاى خاك آلوده اش قدمها را بر فرشها گذاشت! 🔹سپس خود را به معاويه رساند و همانطور كه او بر مسندش لميده بود ، طرماح نيز لم داد و پاهايش را دراز كرد! اطرافيان معاويه به طرماح اعتراض كردند كه پاهايت را جمع كن! اما او گفت : تا آن مردك ( معاويه ) پاهايش را جمع نكند ، من هم پاهايم را جمع نخواهم كرد! 🔸عمرو عاص به معاويه در گوشى گفت : اين مردى بيابانيست و كافيست كه تو سر كيسه ات را كمى شل كنى تا او رام بشود و لحنش را هم عوض كند. معاويه ضمن اينكه دستور داد تا سى هزار درهم پيش طرماح بگذارند ، از او پرسيد : از نزد كه به خدمت كه آمده اى ؟ 🔹طرماح گفت : از طرف خليفه برحق ، اسدالله ، عين الله ، اذن الله ، وجه الله ، امير المومنين على بن ابيطالب نامه اى دارم براى امير زنازاده فاسق فاجر ظالم خائن ، معاوية بن ابى سفيان! معاويه ناراحت از اينكه سى هزار درهم نيز نتوانسته است كه اين شاگرد على عليه السلام را ساكت كند، گفت : نامه را بده ببينم! 🔸طرماح گفت : روى پاهايت مى ايستى ، دو دستت را دراز ميكنى تا من نامه على عليه السلام را ببوسم و به تو بدهم. معاويه گفت : نامه را به عمرو عاص بده طرماح گفت : اميرى كه ظالم است ، وزيرش هم خائن است و من نامه را به خائنى چون او نميدهم. 🔹معاويه گفت : نامه را به يزيد بده طرماح گفت : ما دل خوشى از شيطان نداريم چه رسد به بچه اش! بالاخره معاويه طبق خواسته طرماح عمل کرد و نامه را گرفت و خواند. 🔸بعد هم با ناراحتى تمام كاتبانش را احضار كرد تا جواب نامه را اينگونه بنويسد : على ! عده لشكريان من به عدد ستارگان آسمان است، مهياى نبرد باش " طرماح برخاست و گفت : من خودم جواب نامه ات را مى دهم: على عليه السلام خود به تنهايى خورشيديست كه ستارگان تو در برابرش نورى نخواهند داشت. 🔹سپس خواست برود كه معاويه گفت " طرماح ! سى هزار درهمت را بردار و سپس برو " اما طرماح بى اعتناء به حرف معاويه و بدون خداحافظى راه كوفه را در پيش گرفت. معاويه رو به عمرو عاص كرد و گفت : حاضرم تمام ثروتم را بدهم تا يكى از شما به اندازه يكساعتى كه اين مرد از على طرفدارى كرد ، از من طرفدارى كند! 🔹عمرو عاص گفت : بخدا اگر على به شام بيايد ، من كه عمرو عاصم نمازم را پشت سر او ميخوانم اما غذايم را سر سفره تو ميخورم!! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🤓 شگرد پسرک در مقابل نادر شاه !!!!...زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. 🔸از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟ - قرآن. - از کجای قرآن؟ - انا فتحنا…. 🔹نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد. سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد. 🔸نادر گفت: چر ا نمی گیری؟ گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای. نادر گفت : به او بگو نادر داده است. پسر گفت : مادرم باور نمی‌کند. 🔹می‌گوید: نادرمرد سخاوتمندی است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد. حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفت جایی که امتحان میشید....! 🔹مرد در هنگام بیماری همسرش شناخته می شود. 🔸زن در هنگام فقر همسرش 🔹دوست در هنگام سختی 🔸فرزندان هنگام پیری پدر و مادر 🔹برادران و خواهران هنگام رسیدن به ارث و تقسیم آن 🔸اقوام هنگام غربت 🔹مؤمن هنگام افتادن در امتحان و بلا 🎙 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 ضرب المثل(هِر را از بِر تشخیص نمی دهد!) ✍در میان چوپانان صدای "هِر" برای طلبیدن گوسفندان و "بِر" برای جلو راندنشان استفاده میشد، و اگر چوپانی آنرا نمی دانست یعنی از اصول پرت بود. به همین دلیل میگفتند هِر را از بِر تشخیص نمیدهد! 📚ضرب المثل(کنگر خورده، لنگر انداخته) ✍می دونید چرا وقتى طرف ميره مهمونى، جايى چيزى و پا نميشه ميگن "کنگر خورده، لنگر انداخته" ؟ چون خوراك كنگر و ماست کسل کننده و خواب آوره و آدم رو زمين گير ميكنه. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📜 ✍سوگند به خدا، اگر تمام شب را بر روى خارهاى سعدان به سر ببرم، و يا با غل و زنجير به اين سو يا آن سو كشيده شوم، خوش تر دارم تا خدا و پيامبرش را در روز قيامت، در حالى ملاقات كنم كه به بعضى از بندگان ستم، و چيزى از اموال عمومى را غصب كرده باشم. چگونه بر كسى ستم كنم براى نفس خويش، كه به سوى كهنگى و پوسيده شدن پيش مى رود، و در خاك، زمانى طولانى اقامت مى كند. 🔹به خدا سوگند، برادرم عقيل را ديدم كه به شدّت تهيدست شده و از من درخواست داشت تا يك من از گندم هاى بيت المال را به او ببخشم. كودكانش را ديدم كه از گرسنگى داراى موهاى ژوليده، و رنگشان تيره شده، گويا با نيل رنگ شده بودند. پى در پى مرا ديدار و درخواست خود را تكرار مى كرد، چون به گفته هاى او گوش دادم پنداشت كه دين خود را به او واگذار مى كنم، و به دلخواه او رفتار و از راه و رسم عادلانه خود دست بر مى دارم. 🔸روزى آهنى را در آتش گداخته به جسمش نزديك كردم تا او را بيازمايم، پس چونان بيمار از درد فرياد زد و نزديك بود از حرارت آن بسوزد. به او گفتم، اى عقيل، گريه كنندگان بر تو بگريند، از حرارت آهنى مى نالى كه انسانى به بازيچه آن را گرم ساخته است امّا مرا به آتش دوزخى مى خوانى كه خداى جبّارش با خشم خود آن را گداخته است تو از حرارت ناچيز مى نالى و من از حرارت آتش الهى ننالم. 🔹و از اين حادثه شگفت آورتر اينكه شب هنگام كسى به ديدار ما آمد و ظرفى سر پوشيده پر از حلوا داشت، معجونى در آن ظرف بود چنان از آن متنفّر شدم كه گويا آن را با آب دهان مار سمّى، يا قى كرده آن مخلوط كردند. به او گفتم : هديه است يا زكات يا صدقه، كه اين دو بر ما اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حرام است. گفت: نه، نه زكات است نه صدقه، بلكه هديه است. 🔸گفتم : زنان بچّه مرده بر تو بگريند، آيا از راه دين وارد شدى كه مرا بفريبى يا عقلت آشفته شده يا جن زده شدى يا هذيان مى گويى؟ 📕(خطبه ۲۲۴ نهج البلاغه) به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸داستان ضرب المثل ها 📘 و ✍روزی مردی به خانه یکی از آشنایان خود رفت. صاحبخانه برای او کاسه‌ای آش داغ آورد. میهمان هنوز دست به کاسه آش نبرده بود که دندانش بشدت درد گرفت و دستش را روی دهان خود گذاشت. 🔸صاحبخانه به خیال آنکه او از آن آش داغ خورده و دهانش سوخته است، گفت صبر می‌کردی تا آش کمی سرد می‌شد و بعد میخوردی تا دهنت نسوزه ! 🔹میهمان که هم از درد دندان رنج می‌برد و هم از حرف صاحبخانه شرمگین شده بود، گفت: بله، آش نخورده و دهن سوخته! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✍ روزی داشت از کوچه ای می‌گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می‌گوید: من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم. 🔹یک اینکه می گوید خدا دیده نمی‌شود. پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. 🔹دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. 🔹سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. 🔸بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. 🔹خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند. 🔸بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. 🔹ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم. استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸‌‌...🌸 ✍اگر برای بدست آوردن پول مجبوری دروغ بگوئی و فریبکاری کنی، تهیدست بمان ! 🔸اگر برای بدست آوردن جاه و مقامی باید چاپلوسی کنی و تملّق بگویی، از آن چشم بپوش ! 🔹اگر برای آنکه مشهور شوی، مجبور می شوی مانند دیگران خیانت کنی، در گمنامی زندگی کن ! 🔸بگذار دیگران پیش چشم تو با دروغ و فریب ثروتمند شوند ، با تملّق و چاپلوسی شغل های بزرگي را به دست آورند و با خیانت و نادرستی شهرت پیدا کنند، تو گمنام و تهیـدست و قانع باش ! 🔹زیرا اگر چنین کنی تو سرمایه ای را که آنها از دست داده اند، به دست آورده ای... ✍و آن "شرافت" است...🌸🍂 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✌️چقدر این جمله زیباست✌️ ✍انسانهای ناپخته همیشه میخواهند که در مشاجرات پیروز شوند... حتی اگر به قیمت از دست دادن "رابطه" باشد... 🔹اما انسانهای عاقل درک میکنند که گاهی بهتر است در مشاجره ای ببازند، تا در رابطه ای که برایشان با ارزش تر است "پیروز" شوند... 🔸هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد ؛ مگر به " فهم و شعور " ؛ مگر به " درک و ادب " ؛ آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند. 🔹و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند ! و این قدرت تو نیست ؛ این " انسانیت " است....!! ‎‌‌‌‌‌‌ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔅 ✍️ حکمت ندانستن بعضی از مسائل! مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر! می‌خواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی. سلیمان گفت: تحمل آن را نداری. اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید: کدام زبان؟ 🔹جواب داد: زبان گربه‌ها! سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه‌ها را آموخت. روزی دید دو گربه با هم سخن می‌گفتند. یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی می‌میرم! 🔸دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا می‌میرد، آن‌گاه آن را می‌خوریم. مرد شنید و گفت: به خدا نمی‌گذارم خروسم را بخورید. و آن را فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ 🔹گفت: نه، صاحبش فروختش. اما گوسفند نر آن‌ها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. 🔸گربه گرسنه آمد و پرسید: آیا گوسفند مرد؟ گفت: نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی‌دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن می‌خوریم! 🔹مرد شنید و به‌ شدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت: گربه‌ها می‌گویند امروز خواهم مرد! خواهش می‌کنم کاری بکن! پیامبر پاسخ داد: خداوند خواست خروس را فدای تو کند اما آن را فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن. 💢خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسان‌ها آن را درک نمی‌کنیم. او بلا را از ما دور می‌کند، و ما با نادانی خود آن را بازپس می‌خواهیم! 💢گاهی خدا با یک ضرر مالی می‌خواهد مالمان را فدای جان خودمان یا فرزندانمان کند، ولی ما نمی‌دانیم و ناشکری می‌کنیم. 💢چه خوب است در هر بلایی خدا را شکر کنیم. چه‌بسا بلای بزرگ‌تری در انتظار ما بوده است و خدا آن را دفع کرده است. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 ✍میگویند در ۱۰۰ سال پیش در بازار تهران واقعه عجیبی اتفاق افتاد و آن این بود که یکی از دکانداران به نام حاج شعبانعلی عزم سفر کربلا نموده و دکان را به دو پسرش سپرده و روانه میشود. بعد از چند ماه که مراجعت میکند میبیند که پسرانش دکان را از وسط تیغه کشیده اند و هر نیمی را یکی برداشته و به کسب و کار مشغول است. 🔹چون خواست داخل شود راهش ندادند و در سوال و جواب و گفت و گو که این چه کاری است که شما کردید پسرانش میگویند: حوصله نداشتیم تا مردن تو صبر بکنیم سهممان را جلو جلو برداشتیم. از قضای روزگار به سالی نمیکشد که در بلوای مشروطیت یکی از پسران جلوی میدان بهارستان تیر خورده، 🔸و دیگری چندی بعد به مرض وبا که آن موقع در تهران مسری شده بود از دنیا رفته و دو مرتبه دکان دست حاجی میافتد و تیغه را از وسط برداشته و کسب خود را از سر میگیرد.... 📚تهران در قرن سیزدهم - جعفر شهری 🔹پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: "سه گناه است که کیفرشان در همین دنیا می‏‌رسد و به آخرت نمی‏‌افتد: 🔸آزردن پدر و مادر، 🔸زورگویی و ستم به مردم 🔸و ناسپاسی نسبت به خوبی‌های دیگران". 📚 أمالی المفید: 237 / 1 منتخب میزان الحکمة: به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚‍ ✍روزی ملانصرالدین زنش را برداشت تا برای خرید به شهر بروند. ملا سوار خرش شد و زنش در کنار آنها به راه افتاد. وقتی به روستای اول رسیدند مردمی که نشسته بودند به همدیگر گفتند: ببینید آن مرد خجالت نمی کشد خودش سوار خر شده زنش پیاده می رود. ملا خجالت زده شده از خر پیاده شد و زنش را سوار خر کرد و به راه افتادند. 🔹پس از مدتی به روستای دوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند : پیرمردی با این سن و سال پیاده و زنش سوار خر است چه پیرمرد زن زلیلی ؟ زن خجالت هم نمی کشد. ملا وقتی حرف آنها را شنید فکری کرد و دید راست می گویند. برای حل مشکل تصمیم گرفت خودش هم سوار خر شود تا حرف مردم هر دو روستا را تایید کند! 🔸باز به راه افتادند و به روستای سوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند : وای بیچاره خر!! دو نفر سوار یک خر نحیف شده اند. چه آدمهای پستی. ملا خجالت کشید و از خر پیاده و شد و زنش را نیز پیاده کرد و به راه افتادند. 🔹به روستای چهارم که رسیدند همه به خنده افتادند!!! روستاییان گفتند آن دو احمق را ببین! خر دارند ولی هر دو پیاده اند. یکی گفت: خدایا به احمق ها عقل عطا بفرما!!! و مردم نیز گفتند: آمین!!! 🔸هرکاری بکنیم مردم همیشه برایمان حرف در می آورند... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨پند یک پدر پیر روی تخت بیمارستان درحال مرگ به فرزندشمنتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند) 🔸زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند. (مراقب حرفهایت باش) 🔹به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش) 🔸گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد خداوند وجود دارد پس حکمتش را قبول کن 🔹عمر من 80 ساله ولی مثل 8 دقیقه گذشت. و داره به پایان میرسه تو این دقیقه های کم کسی را از دست خودت ناراحت نکن. 🔸قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش... ✍انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فكرش! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚 🔹پا را به اندازه گلیم خود دراز کن. ✍روزی شاه عباس از راهی می گذشت. درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده است و چنان خود را جمع کرده که به اندازه ی گلیم خود درآمده. شاه دستور داد یک مشت سکه به درویش دادند. 🔹درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت. در میان آن جمع درویشی بود که به فکر افتاد او هم از انعام شاه نصیبی ببرد،به این امید سر راه شاه پوست تخت خود را پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست. 🔸وقتی که مرکب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابید و برای اینکه نظر شاه را جلب کند، هریک از دست ها و پاهای خود را به طرفی دراز کرد بطوری که نصف بدنش روی زمین بود. در این حال شاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود قطع کنند. 🔹یکی از نزدیکان شاه از او سوال کرد که : شما در رفتن درویشی را در یک مکان خفته دیدید و به او انعام دادید. امادر بازگشت درویش دیگری را خفته دیدید سیاست فرمودید، چه سری در این کار هست ؟ 🔸"شاه گفت : درویش اولی پای خود را به اندازه ی گلیم خود دراز کرده بود اما درویش دومی پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande