📚#داستانضربالمثلها
🔹حرف مفت زدن
📝اصطلاح حرف مفت زدن داستانی داره که خالی از لطف نیست!
✍در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگرافخانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود.
به ناصرالدین شاه گفتند تلگرافخانه بیمشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند.
🔹ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه میخواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند.
بعد از مدتی دیدند پیامهایشان به مقصد میرسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند!
🔸سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیدهاند.
دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون:
«بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع!»
و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝پیامبر خدا صلیالله علیه وآله ابوذر را به هفت چیز وصیت کرد👇
✍ابوذر نقل میکند که :
پیامبر خدا صلیالله علیه وآله مرا به هفت چیز وصیت فرمود:
❶اینکه(در امور دنیوی) به پایین تر از خود نگاه کنم و به بالاتر از خود نگاه نکنم.
❷و❸مرا به دوست داشتن تهی دستان و نزدیک شدن به آنان وصیت کرد.
❹و مرا وصیت کرد که جز حق نگویم اگر چه تلخ باشد(و به ضررم باشد)
❺مرا وصیت کرد که صله ارحام کنم اگر چه آنان از من روگردان باشند.
❻و مرا وصیت کرد که در راه خدا از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای نترسم.
❼و مرا وصیت کرد که این جمله را بسیار بگویم:
«لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم» که از گنجینههای بهشت است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌺🍂🌸🍂🌺
🚨#اهمیت_راستگویی
📝پسر گاندی می گوید:
✍پدرم کنفرانس یک روزه ای در شهر داشت، از من خواست او را به شهر برسانم، وقتی او را رساندم گفت ساعت 5:00 همین جا منتظرت هستم تا با هم برگردیم.
من از فرصت استفاده کردم، برای خانه خرید کردم، ماشین را به تعمیرگاه بردم، بعد از آن به سینما رفتم.
ساعت 5:30 یادم آمد که باید دنبال پدر بروم! وقتی رسیدم ساعت 06:00 شده بود!
🔸پدر با نگرانی پرسید :
چرا دیر کردی؟!
با شرمندگی به دروغ گفتم :
ماشین حاضر نبود، مجبور شدم منتظر بمانم!
پدرم که قبلا به تعمیرگاه زنگ زده بود گفت:
در روش تربیت من حتما نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی!
🔹برای این که بفهمم نقص کار من کجاست این هجده مایل را تا خانه پیاده بر می گردم تا در این مهم فکر کنم!
مدت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل می راندم و پدرم را که به خاطر دروغ احمقانه ای که گفته بودم غرق در ناراحتی و اندوه بود نگاه می کردم!
🔸همان جا بود که تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم!
این عمل عاری از خشونت پدرم آنقدر نیرومند بود که بعد از گذشت 80 سال از زندگی ام هنوز بدان می اندیشم!!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🍃✨⚡🍃✨⚡🍃✨
✍هرصبح دلخوش سلامی هستیم که جوابش واجب است.
🤚✨اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ .
🤚✨ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ،
🤚✨ اَلسَّلامُ عَِلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝#داستانهاییازامامعلیعلیهالسلام:
🔹قطع دست سارق و اتصال مجدد
✍يكى از اصحاب خاصّ امام علىّ صلوات اللّه و سلامه عليه به نام اصبغ بن نباته حكايت نمايد:
روزى در محضر امام عليه السلام نشسته بودم كه ناگهان غلام سياهى را آوردند؛ كه به سرقت متّهم بود.
هنگامى كه نزد حضرت قرار گرفت ، از او سؤال شد: آيا اتّهام خود را قبول دارى ؟؛ و آيا سرقت كرده اى ؟
🔸غلام اظهار داشت :
بلى اى سرورم ! قبول دارم ، حضرت فرمود: مواظب صحبت كردن خود باش و دقّت كن كه چه مى گوئى،
آيا واقعا سرقت كرده اى ؟
غلام عرضه داشت : آرى ، من دزد هستم و سرقت كرده ام .
🔹امام عليه السلام غلام را مخاطب قرار داد و فرمود : واى به حال تو، اگر يك بار ديگر اعتراف و اقرار كنى ؛ دستت قطع خواهد شد،
باز دقّت كن و مواظب گفتارت باش ، آيا اتّهام را قبول دارى ؟ و آيا سرقت كرده اى ؟
در اين مرحله نيز بدون آن كه تهديد و زورى باشد، گفت : آرى من سرقت كرده ام ؛ و عذاب دنيا را بر عذاب آخرت مقدّم مى دارم .
🔸در اين لحظه حضرت دستور داد كه حكم خداوند سبحان را جارى كنند؛ و دست او را قطع نمايند.
اصبغ گويد : چون طبق دستور حضرت ، دست راست غلام را قطع كردند، دست قطع شده خود را در دست چپ گرفت و در حالى كه از دستش خون مى ريخت ، بلند شد و رفت.
در بين راه شخصى به نام ابن الكوّاء به او برخورد و گفت : چه كسى دستت را قطع كرده است ؟
🔹غلام در پاسخ چنين اظهار داشت :
سيّد الوصيّين، امير المؤ منين ، حجّت خداوند، شوهر فاطمه زهراء سلام اللّه عليها، پسر عمو و خليفه رسول اللّه صلوات اللّه عليه (1) دست مرا قطع نمود.
ابن الكوّاء گفت : اى غلام ! دست تو را قطع كرده است و اين همه از او تعريف و تمجيد مى كنى و ثناگوى او گشته اى ؟!
🔸غلام در حالتى كه خون از دستش مى ريخت گفت :
چگونه از بيان فضايل مولايم لب ببندم و ثناگوى او نباشم ؛ و حال آن كه گوشت و پوست و استخوان من با ولايت و محبّت او آميخته است ؛ و دست مرا به حكم خدا و قرآن قطع كرده است .
وقتى اين جريان را براى اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام مطرح كردند، به فرزند خود حضرت مجتبى سلام اللّه عليه فرمود: بلند شو و برو آن غلام را پيدا كن و همراه خود بياور.
🔹پس امام مجتبى عليه السلام طبق دستور پدر حركت نمود و غلام را پيدا كرده و نزد آن حضرت آورد؛ و حضرت به او فرمود:
دست تو را قطع كرده ام و از من تعريف و تمجيد مى كنى ؟!
غلام عرضه داشت : بلى ، چون گوشت ، پوست و استخوانم به عشق ولايت و محبّت شما آميخته است ؛ مى دانم كه دست مرا طبق فرمان خداوند متعال قطع كرده اى تا از عذاب و عقاب الهى در آخرت در امان باشم .
🔸اصبغ افزود : حضرت با شنيدن سخنان غلام ، به او فرمود : دستت را بياور؛ و چون دست قطع شده او را گرفت ، آن را با پارچه اى پوشاند و دو ركعت نماز خواند؛ و سپس اظهار نمود:
آمّين ، بعد از آن ، دست قطع شده را برگرفت و در محلّ اصلى آن قرار داد و فرمود: اى رگ ها! همانند قبل به يكديگر متّصل شويد و به هم بپيونديد.
پس از آن ، دست غلام خوب شد؛ و ديگر اثرى از قطع و جراحت در آن نبود.
غلام شكر و سپاس خداوند متعال را بجاى آورد و دست و پاى امام عليه السلام را مى بوسيد و مى گفت :
پدر و مادرم فداى شما باد كه وارث علوم پيامبران الهى هستيد.((2)
📚پی نوشت:
1-فضايل و مناقب بسيارى را براى حضرت برشمرده است كه جهت اختصار به همين مقدار اكتفا شد.
2- فضائل ابن شاذان : ص 370، ح 213، خرائج راوندى : ج 2، ص 561، ح 19، بحار: ج 40، ص 281 ح 44، اثبات اهداة : ج 2، ص 518، ح 454.
📚منبع:چهل داستان و چهل حدیث از امام علی علیه السلام، حجه الاسلام و المسلمین عبدالله صالحی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#داستانضرب المثلها
🔸خر بیار باقالی بارکن از کجا اومده؟
🔹این مثل در موقعی گفته می شود که در وضعیت ناچاری قرار میگیری.
✍مردی باقلای فراوان خرمن کرده بود و در کنار آن خوابیده بود.
فرد دیگری که کارش زورگویی و دزدی بود، آمد و بنا کرد به پر کردن ظرف خودش.
صاحب باقلا بلند شد که دزد را بگیرد. با هم گلاویز شدند عاقبت دزد صاحب باقلا را بر زمین کوبید و روی سینه اش نشست و گفت:
🔹بی انصاف من می خواستم یک مقدار کمی از باقلاهای تو را ببرم حالا که این طور شد می کشمت و همه را می برم.
صاحب باقلا که دید زورش به او نمی رسد گفت :
حالا که پای جان در کار است برو خر بیار باقالی بار کن
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#حکایت_آموزنده
✍درویشی تنگدست، به در خانه توانگری رفت و گفت :
شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی.
من نیز درویشم.
🔸خواجه گفت :
من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی.
پس درویش تاملی کرد و گفت :
ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام.
این را بگفت و روانه شد.
🔸خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد.
از او بخواه که دارد
و میخواهد که از او بخواهی...
از او مخواه که ندارد
و می ترسد که از او بخواهی...!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍" #کلیپیفوقالعادهکاربردی"
❤️فقط در ۴ دقیقه احیای قلبی ریوی(CPR) را یاد بگیرید تا روزی خدای ناکرده افسوس بلد نبودن آن را نخورید.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍روزی شخصی خدمت حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) میرود و میگوید یا امیر
بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟
🔹#امام_علی (علیه السلام) فرمودند:
خلاصه تمام ادعیه را به تو میگویم،هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی.👇
🔸 الحمدلله عَلی کُلِّ نِعمَه
🔹 و اَسئَلُ لله مِن کُلِّ خَیر
🔸 و اَستَغفِرُ الله مِن کُلِّ ذَنب
🔹 وَ اَعوذُ بِاللهِ مِن کُلِّ شَرّ
❶ خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است.
❷ و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را
❸ و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم.
❹ و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📚#نفرینمادر_درحق #عالمبنیاسرائیل
✍از امام باقر(عليه السلام) روایت است که در بنی اسرائیل عابدی بود بنام جریح، که در صومعه خویش به عبادت مشغول بود.
روزی مادرش در حالی که وی به نماز اشتغال داشت، وی را بخواند، و او مادر را پاسخ نداد.
در بعضی روایات آمده که اگر جریح فقیه می بود می دانست که قطع نماز نافله و پاسخ مادر از نماز افضل بود.
🔹مادر برگشت، و بار دوم آمد و او را صدا زد، و باز پاسخ نداد، تا سه بار.
در این بار مادر وی را نفرین کرد و گفت:
از خدای بنی اسرائیل می خواهم که تو را به خود واگذارد و یاریت نکند.
روز بعد زن بدکاره ای به کنار صومعه او آمده و فرزندی را که در رحم داشت در آنجا وضع حمل کرد، و ادعا کرد که فرزند از آن جریح است.
🔸در میان بنی اسرائیل شایع شد که آن کس که مردمان را از زنا نهی می نمود خود مرتکب زنا گشته است!
حاکم دستور داد وی را بدار کشند،
مادر بر سر و روی زنان به پای چوبه دار آمد.
جریح گفت ساکت باش که این نتیجه همان نفرین تو است.
مردمان چون شنیدند گفتند:
🔹ما از کجا بدانیم که این تهمت و این نسبت دروغ است؟
جریج گفت:
کودک را حاضر کنید.
چون کودک بیاوردند،
از او پرسیدند :
پدرت کیست؟
🔸وی به زبان آمد و گفت :
فلان چوپان پدر من است.
و بدین گونه خداوند بر اثر توبه جریح وی را نجات داد.
و جریح سوگند یاد کرد که از این پس از خدمت مادر جدا نگردد.
📙بحارالأنوار ، ج71، ص: 75
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍زمان #احمدشاه در روستاهای زنجان بسیار سرقت و راه زنی میشد.
مردم هر چه به امنیه ها و کدخدا و غیره رجوع میکردن جوابی نمیگرفتن.
حتی حرامی ها به قدری گستاخ شده بودند که شبانه دیوارهای پشتی طویله ها رو میشکافتند و احشام را به یغما میبردند.
و به دلیل مسلح بودن کسی هم یارای مقابله با آنها را نداشت.
🔹لذا اهالی روستا پس از ناامیدی از امنیه ها و کدخدا تصمیم گرفتند که پیکی را به سمت تهران گسیل کنند تا مستقیم با احمد شاه ملاقات کرده و از او کمک بگیرند.
پیک سوار بر اسب شده و پس از دو روز به تهران میرسد.
در جلوی کاخ شاه بعد از دیدن و رشوه دادن به این و آن برای اجازه ملاقات با شاه،به او رخصت داده میشود تا با شاه ملاقات کند.
🔸در حیات کاخ بعد از کلی معطلی شاه را میببند و پیغام روستاییان را یکی ترکی و یکی فارسی!به او میرساند.
شاه در جواب پیک به او میگوید :
که پدر سوخته ها !دیوارتان را بلند درست کنید! سگ نگهدارید تا دزدان نتوانند به خانه تان رخنه کنند!
حالا هم وقت گرانبهای ما را نگیر.
🔹پیک با ناامیدی به روستای خود برگشت و در سر راه هم اسبش را راهزنان از او گرفتند!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
🔸#داستانضربالمثلها
🔹رمال اگر غیب میدانست خود گنج پیدا میکرد.
✍روزی روزگاری رمالی رفت سراغ تاجری ثروتمند.
رمال به تاجر گفت:
«من رمالم، فالگیرم. از آینده ی تو و از جای گنج هایی که در زیر زمین پنهان شده، خبر دارم.
تاجر گفت: خوب، این حرف ها چه ربطی به من دارد؟
🔸رمال گفت: اگر پول خوبی به من بدهی، جای یکی از گنج ها را به تو نشان می دهم.
آن وقت به دارایی و طلا و جواهرات و ثروت زیادی می رسی.
تاجر با این که مشکل مال نداشت، طمع کرد و به امید رسیدن به گنج قول داد که پول خوبی به رمال بدهد.
🔹فردای آن روز، تاجر با یکی از دوستانش ماجرای حرف های رمال و گنج را در میان گذاشت.
دوست تاجر که آدم فهمیده ای بود گفت: ای بابا! تو چقدر ساده و نادانی!.
اگر رمال غیب می دانست و از گنج های پنهان خبر داشت، خودش می رفت و صاحب گنج می شد.
🔸تاجر که طمع به دست آوردن گنج، به کلی کر و کورش کرده بود، به حرف دوستش گوش نکرد و گفت:
قرار است هفته ی آینده من به رمال پول بدهم و او هم جای یک گنج بزرگ را به من نشان بدهد.
وقتی که من صاحب گنج شدم، آن وقت می فهمی که اشتباه کرده ای.
🔹دوست تاجر که مطمئن بود همه ی رمال ها و فالگیرها دروغ می گویند، خیلی ناراحت شد. دلش می خواست دوستش گول رمال ها را نخورد. اما نمی دانست چه کند.
دوست تاجر برای آگاه کردن تاجر فکر زیادی کرد. عاقبت نقشه ای کشید و به سراغ تاجر رفت و به او گفت:
تو که این قدر به کار رمال ها اطمینان داری، چرا کاری نمی کنی که من هم گنجی پیدا کنم و ثروتمند بشوم؟
🔸بهتر است فردا او را به خانه ی من دعوت کنی تا من هم به او پولی بدهم و نشانی گنج را از او بگیرم.
تاجر از این که دوستش را هم با خودش همراه کرده است خوشحال شد.
سراغ رمال رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. رمال ، وانمود کرد که نمی تواند به دوست تاجر کمکی بکند،
🔹اما بعد از کلی چک و چانه زدن، قبول کرد که ناهار فردا، میهمان دوست تاجر بشود و با او درباره ی خرید و فروش گنج دیگری وارد معامله بشود.
دوست تاجر
فردای آن روز، دوست تاجر غذای مفصلی آماده کرد. وقتی رمال و تاجر سر سفره نشستند، دوست تاجر، سه بشقاب غذا آورد.
🔸او روی پلوی دو تا از بشقاب ها، یک قطعه بزرگ گوشت مرغ گذاشته بود.
اما در بشقاب سومی، گوشت مرغ را ته بشقاب گذاشته و روی آن پلو ریخته بود. دوست تاجر، این بشقاب را جلو رمال گذاشت.
هر کس به غذاها نگاه می کرد، فکر می کرد که دوست تاجر برای خودش و تاجر پلو با مرغ آورده، اما در بشقاب رمال، فقط پلو است.
🔹رمال وقتی به بشقاب خودش نگاه کرد و دید مرغ ندارد، ناراحت شد و با خودش گفت:
چرا دوست تاجر این جوری از من پذیرایی می کند؟
حتماً او مرد خسیسی است. باید به او اعتراض کنم، و گرنه پول به درد بخوری هم به من نخواهد داد.
رمال با این فکرها به دوست تاجر گفت:
این چه وضع میهمان نوازی است؟
مگر از قدیم نگفته اند که میهمان حبیب خداست؟
چرا برای خودتان پلو با مرغ کشیده اید اما برای من مرغ نگذاشته اید؟
🔸دوست تاجر قاشق را برداشت و مرغ غذای رمال را از زیر پلو بیرون آورد. بعد با خنده و مسخرگی به او گفت:
تو که مرغ زیر پلو را نمی بینی، چطوری می توانی از گنج هایی که زیر خروارها خاک پنهان شده خبر داشته باشی؟
رمال فهمید که از او زرنگ تر هم پیدا می شود. بلند شد و با عصبانیت از خانه ی دوست تاجر بیرون رفت.
تاجر هم فهمید که دوست خوبی دارد و نباید به رمال ها و فالگیرها اعتماد کند.
🔹از آن به بعد، به کسانی که ادعا می کنند از آینده و گذشته ی مردم خبر دارند یا به دروغ ادعا می کنند که در کاری مهارت دارند، گفته می شود:
رمال اگر غیب می دانست، گنج پیدا می کرد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔹#داستانضربالمثلها
🔴 آنچه تو از رو میخوانی من ازبرم
✍یکی بود یکی نبود.
فروشنده ی دوره گردی بود که به روستاها می رفت و جنس خرید و فروش می کرد .
روزی به خانه ی یک مرد روستایی رفت ، مرد برای او چایی آورد .
دوره گرد چشمش به گربه ای افتاد که از یک کاسه ی سفالین گران قیمت آب می خورد .
او که فهمیده بود ظرف عتیقه است به مرد روستایی گفت :
چه گربه ی نازی آن را به من می فروشی ؟
🔹روستایی گفت قابل ندارد ، صد تومان می شود دوره گرد گفت اشکالی ندارد و صد تومان داد و دوباره گفت :
اگر ممکن است ظرف آب این گربه را هم بدهید که به آن عادت کرده ظرف را برداشت و مشغول خواندن نوشته های داخل آن شد.
مرد روستایی گفت :
این کاسه را نمی فروشم تو هم برای خواندن نوشته زحمت نکش من از برم.
🔸روی کاسه نوشته :
کاسه ای که باعث می شود هر روز یک گربه ی بی ارزش را صد تومان بفروشی از دست نده...
از آن زمان به بعد به کسانی که حیله گری می کنند می گویند : آنچه تو از رو می خوانی من از برم .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨او باور نکرد و مرا رحیم خواند
✍زنی زیبا که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.
زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
🔹سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد :
بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی می رسد :
هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت ، او باور نکرد و مرا رحیم خواند.
رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
🚨با دعا سرنوشت تغییر میکند...
🔸از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
اين نوشته رو خيلي دوست دارم
ميان آرزوي تو و معجزه خداوند،
ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکي نگران وعده بعدي غذايش نيست، زيرا به مهرباني مادرش ايمان دارد.
✍ايکاش ايماني از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خدا ممکن است کمی تاخیر داشته باشد اما حتمی است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📚شفا گرفتن سلطان سنی مذهب و ماجرای نواختن هفت روزه نقاره خانه
✍#سلطانسنجر از اهل تسنن و آدم گرفتاری بوده که مرضی پیدا میکند و به شهر توس میآید.
او وزیری داشت که شیعه بوده ولی عقیده خود را ظاهر نمی کرد.
سنجر که مریض می شود وزیرش به او می گوید اینجا قبر حضرت علی بن موسی الرضا (ع) است، اگر توسل بجوئید شفا میدهد.
سلطان سنجر به وزیرش می گوید نامرد! تو شیعه بودی و از من پنهان می کردی؟
تو را خواهم کشت!
🔹وزیر تقاضا میکند که امشب را به من مهلت بده. اگر امام رضا (ع) شما را شفا داد مرا نکشید.
سلطان سنجر مهلت را قبول کرد.
وزیر میآید کنار قبر حضرت، صورت را روی خاک میگذارد و عرض میکند :
آقا جان! اگر مرا بکشند فدای شما، اتفاق خاصی نمی افتد اما از این دلم می سوزد که بگویند شیعه دروغ میگوید.
بگویند شما شفا نمیدهید، شما کرامت ندارید، در حالی که از شما کرامتهای زیادی دیده ام.
🔸سلطان سنجر همان شب از خواب میپرد، میگوید فوری وزیر را احضار کنید.
به او می گویند وزیر چون فهمیده شما او را خواهید کشت فرار کرده است.
سنجر میگوید نمیخواهم او را بکشم،
میخواهم دستش را ببوسم! او را پیدا کنید و بیاورید.
کنار قبر حضرت رضا میروند و میببنند که وزیر روی خاک افتاده.
به وزیر میگویند سلطان تو را احضار کرده . وزیر به حضور سلطان سنجر میآید؛
🔹سنجر به او میگوید بیا تا دستت را ببوسم.
مرا ببر کنار قبر امام رضا (ع).
سلطان سنجر به زیارت قبر حضرت میآید و بعد دستور میدهد هفت روز تمام مردم مشهد بیایند و ناهار و شام و صبحانه بخورند .
هفت روز این نقاره خانه میزده و مردم می آمدند غذا میخوردند. مردم برای این نقاره خانه املاکی را وقف کردهاند.
نقاره خانه وقتی مینوازد میگوید :
سنجر شفا گرفت.
🔸شیعه کجایی ؟
سنجر شفا گرفت.
شیعه کجایی؟
ز آستان رضایم خدا جدا نکند
من و جدایی از این آستان ، خدا نکند!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸 #سخن_حق
✨مَن سَأَلَ اللّهَ الجَنَّةَ وَلَم یصبِر عَلَى الشَّدائِدِ، فَقَدِ استَهزأَ بِنَفسِهِ
💭کسى که از خدا بهشت بخواهد، امّا در برابر سختى ها شکیبا نباشد، خود را ریشخند کرده است.
🍃امام رضا(ع) کنز الفوائد: ج۱ ص۳۳۰، گزیده حکمت نامه رضوی، صفحه: ۲۴۸
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❤️ راز شیرین شدن عسل زنبور عسل
✍یک روز حضرت محمد صلی الله علیه و آله و امیرالمؤمنین على(علیه السلام)، در میان نخلستانها نشسته بودند.
که یک وقت سر و کله زنبورِ عسلى ظاهر شد، و شروع کرد دور پیغمبر اکرم چرخیدن.
🔹پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:
یا على ! مى دانى این زنبور چه مى گوید.
حضرت على (علیه السلام ) فرمود : خیر.
پیامبر فرمودند :
این زنبور امروز ما را مهمانى کرده و مى گوید : یک مقدار عسل در فلان محل گذاشته ام،
آقا امیرالمؤمنین را بفرستید، تا آن را از آن محل بیاورد.
🔸حضرت على (علیه السلام) بلند شدند و آن عسل را از آن محل آوردند.
رسول خدا(ص)فرمود :
اى زنبور، غذاى شما که از شکوفه گل تلخ است.
به چه علّتى آن شکوفه به عسل شیرین تبدیل مى شود؟
زنبور گفت :
یا رسول اللّه ، شیرینى این عسل، از برکت ذکر وجود مقدّس شما، و آل شماست.
🔹چون هر وقت ، مقدارى از شکوفه استفاده مى کنیم ، همان لحظه به ما الهام مى شود که سه بار بر شما صلوات بفرستیم .
وقتى که مى گوئیم :
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد
به برکت صلوات بر شما، عسل ما شیرین مى شود...
🔸از امام صادق روایت شده که پیامبر (ص) فرمودند :
از کشتن زنبور بپرهیزید،
زیرا خداوند ارجمند به او وحی نمود و نه از شمار جنیان است و نه در زمره ی انسانها.
📚منبع : داستانهایى از صلوات بر محمد و آل محمد (ص )،ص ۲۱
📚الخصال المحموده والمذمومه،ج 1-ص448،451،نوشته شیخ صدوق
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚 داستان کوتاه
🚨گفتگوی دو جنین برای اثبات وجود خدا
✍دو تا بچه بودن توی شکم مادر،
اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟
🔸دومی : آره حتما یه جایی هست که میتونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم.
🔹اولی : امکان نداره،
ما با جفت تعذیه میشیم، طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمیرسه، اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تا حالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.
🔸دومی : شاید مادرمونم ببینیم،
🔹اولی مگه تو به مامان اعتقاد داری؟
اگه هست پس چرا نمیبینیمش؟
🔸دومی : به نظرم مامان همه جا هست، دور تا دورمونه.
🔹اولی : من مامانو نمیبینم پس وجود نداره.
🔸دومی : اگه ساکت ساکت باشی صداشو میشنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس میکنی.
🚨مثل دنيای امروز ما و خدايی كه همين نزديكيست.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝شاهاسماعیلصفوی و حضرتحر
✍هنگامی که #شاهاسماعیلصفوی به کربلا مشرف شد نخست به زیارت سالار شهیدان رفت و آنگاه حضرت ابوالفضل علیه السلام و دیگر شهدای کربلا علیهم السلام را زیارت نمود.
اما به زیارت حر، آن آزاده روزگار که قبرش با قبر سالارش فاصله دارد، نرفت.
پرسیدند: « چرا؟»
استدلال کرد که اگر توبه او پذیرفته شده بود از سالارش حسین علیه السلام دور نمی ماند.
🔹توضیح دادند که : شاها❗️
از آنجایی که او در سپاه یزید فرمانده لشکر بود و آشنایانی داشت پس از شهادت در راه حق و در یاری حسین علیه السلام
بستگانش بدن او را با تلاش و با اصرار بسیار از میدان جنگ خارج ساختند
و در اینجا به خاک سپردند.
🔸شاه گفت :
من می روم با این شرط که دستور دهم قبر او را بشکافند و درون قبر را بنگرم اگر شهید باشد نپوسیده است و برای او مقبره می سازم.
در غیر این صورت دستور تخریب قبرش را صادر خواهم کرد.
پس از این تصمیم به همراه گروهی از علما، سران ارتش و ارکان دولت خویش، کنار قبر حر آمدند و دستور نبش قبر را صادر کرد.
🔹هنگامی که قبر گشوده شد شگفت زده شدند چرا که دیدند،
پیکر به خون آغشته آن آزاده قهرمان پس از گذشت بیش از یک هزار سال صحیح و سالم است.
زخمهای بی شمار گویی تازه وارد آمده و دستمالی نیز که سالارش حسین علیه السلام بر فرق او بسته و مدال بزرگی است بر پیشانی دارد.
🔸شاه اسماعیل گفت :
این دستمال از امام حسین علیه السلام است و برای ما مایه برکت و پیروزی بر دشمنان و مایه شفای بیماران.
به همین جهت با دست خویش آن را باز کرد و دستمال دیگری بست اما به مجرد باز کردن آن دستمال، خون جاری شد و هرگونه کوشش برای متوقف ساختن آن بی حاصل ماند.
🔹به ناچار شاه همان دستمال را بر سر حر بست و گوشه ای از آن را به #عنوان_تبرک برداشت و خون هم متوقف شد.
به همین جهت دستور داد برای او مقبره ساختند و مردم را به زیارت ایشان فراخواند.
📚منبع : کتاب کرامات صالحین، مرحوم محمد شریف رازی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨بچههاتو رو صبح اونطوری بیدار نکنید
اینطوری بلند کنید
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📚 #داستانضربالمثلها
📝کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میررسد.
✍در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی #بالاکوه و دیگری #پایینکوه نام داشت؛
چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید.
این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد.
روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت :
🔹چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟
از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.
یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند.
اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت :
🔸بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند.
من ارباب هستم و شما رعیت!
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند.
چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم.
🔹بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند.
زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد.
اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت:
🔸شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.
کدخدا با لبخند گفت :
اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد.
تو درست گفتی :
#کوهبهکوهنمیرسد، اما #آدمبهآدممیرسد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند
✍روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود.
ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.
🔹ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد. های همسایه!
چیکار می کنی؟
خجالت نمی کشی؟
از رحمت خدا فرار می کنی؟
مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا خیس شده بود.
🔸چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد.
به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
های ملا نصرالیدن!
خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟
🔹به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟
حال خودت همان کار را می کنی؟
ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست.
به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.
🚨سخن پایانی
این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozand
🍂🌺🍃🌸🍂🌺
📝#نامهواقعیبهخدا
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد...نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
📝مضمون این نامه :
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ»
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم
✍اینجانب بنده ی شما هستم
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
وَمَا مِن دَآبَّةࣲ فِي ٱلۡأَرۡضِ إِلَّا عَلَى ٱللَّهِ رِزۡقُهَا
هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین
🔸در جای دیگر از قران فرموده اید
إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعاد
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم:
❶ همسری زیبا و متدین
❷ خانه ای وسیع
❸ یک خادم
❹ یک کالسکه و سورچی
❺ یک باغ
❻ مقداری پول برای تجارت
❼ لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
🔹نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
می گوید، مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران، مسجد شاه آن زمان، نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه:
حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره.
🔸صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.
کاروان او از جلوی مسجد می گذشته،
از آن جا که به قول پروین اعتصامی
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
🔹ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند
پس ما باید انجامش دهیم.
🔸دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.
( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود)
یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته باشی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📚#داستانکوتاه
✍مدرسه ای اقدام به بردن دانش آموزانش به اردو میکنه، که در مسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک می شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر.
ولی چون راننده قبلا این مسیر رو اومده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود و ولی سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می شود و در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آروم شدن اوضاع مسولین و راننده پیاده میشوند.
🔹پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند.
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ...
اما هیچکدام چاره ساز نبود.
پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت که راه حل این مشکل را من میدونم، که یکی از مسوولین اردو بهش گفت که :
برو بالا پیش بچه ها و و از دوستات جدا نشو!!
🔸پسر بچه با اطمینان کامل گفت که به خاطر کوچکیم دست کمم نگیر و یادت باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ در می آره.
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه حل از او خواست.
بچه گفت که پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم.
🔹و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در اینصورت می توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.
مسوول به او گفت که بیشتر توضیح بده.
پسر بچه گفت :
که اگر بخواهیم این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند .
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
🚨خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت؛ رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande