فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 فیلم تکان دهنده از هولوکاست مردم ایران توسط انگلیس
✍در قحطی بزرگى كه در سال ۱۲۹۶ تا سال ۱۲۹۸، انگليس مسبب آن بود نزديك به ۴۰درصد جمعیت ایران به سبب گرسنگی و بیماریهای ناشی از آن از بین رفتند!
این قحطی در زمان حکومت احمد شاه قاجار رخ داد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#داستانیبسیارتاثیرگذاروقابلتامل!
✍یکی از علمای اهل بصره میگوید :
روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم.
تا جایی که تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
در راه یکی از دوستانم به اسم
ابونصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم.
🔻دو تکه نان که داخلش حلوا بود
به من داد و گفت : برو و به خانواده ات بده.
در راه به زن و پسر خردسالی برخورد کردم،
زن گفت :
این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند.
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد.
🔻به خدا قسم چیز دیگری ندارم...
اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه بر می گشتم.
که ناگهان ابو نصر را دیدم که به من گفت : ای ابا محمد مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد.
پدرت سی سال قبل مال زیادی را نزدش به امانت گذاشته، حالا به بصره آمده تا آن ثروت و امانت را پس بدهد.
🔻خدا را شکر گفتم...
در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم، مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم.
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد...
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .
🔻شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند.
و مردم را دیدم که گناهانشان را بر پشت شان حمل می کنند...
به قسمت میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند. گناهانم را در کفه ای و حسناتم را در کفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد.
🔻سپس یکی یکی از حسناتی که انجام
داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت .
از شهوت های نفس مثل : ریا، غرور ،دوست داشتن تعریف و تمجید مردم...
چیزی برایم باقی نماند و در آستانه ی هلاکت بودم که صدایی را شنیدم:
🔻آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند : فقط این برایش باقی مانده !
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم...
سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را به خاطر کمکی که به او کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند.
🔻کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت :
نجات یافت...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💫حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
✍مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت.
و تنها با همسرش زندگی میکرد.
در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
🔺روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد.
مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت: زندگی من به کسی ربط ندارد.
تا اینکه او مریض شد
🔺احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود.همسرش به تنهایی او را دفن کرد.
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد.
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
🔺او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!!
🚨قضاوت کار ما نیست...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍صلوات خاصه حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها...
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ حَبیبَةِ حَبیبِکَ وَنَبِیِّکَ
وَاُمِّ اَحِبّآئِکَ وَاَصْفِیآئِکَ الَّتِى انْتَجَبْتَها
وَفَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلى نِسآءِ الْعالَمینَ
اَللّهُمَّ کُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها
وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها وَکُنِ الثّائِرَ اَللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها
اَللّهُمَّ وَکَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّةِ الْهُدى
وَحَلیلَةَ صاحِبِ اللِّوآءِ وَالْکَریمَةَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الاَْعْلى
فَصَلِّ عَلَیْها وَعَلى اُمِّها صَلوةً تُکْرِمُ بِها وَجْهَ اَبیها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ
وَتُقِرُّ بِها اَعْیُنَ ذُرِّیَّتِها وَاَبْلِغْهُمْ عَنّى فى هذِهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍فضائل استثنایی حضرت زهرا سلام الله علیها
📚حجتالاسلام کاشانی
🌸میلاد مبارک حضرت زهرا و روز مادر و روز زن مبارک
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌱#حقمادر🌱
✍حق مادر برتو آنست که بدانی او حمل کردہ است تو را نه ماہ طوری که هيچ کس حاضر نيست اين چنين ديگری را حمل کند.
و به تو شيرہ جانش را خوراندہ است قسمی که هيچ کس ديگر حاضر نيست اينکار را انجام دهد.
و با تمام وجود، با گوشش، چشمش، دستش، پايش، مويش، پوست بدنش و جميع اعضا و جوارحش تو را حمايت و مواظبت نمودہ است.
🌺و اينکار را از روی شوق و عشق انجام دادہ و رنج و درد و غم و گرفتاری دوران بارداری را به خاطر تو تحمل نمودہ است،
تا وقتی که خدای متعال ترا از عالم رحم به عالم خارج انتقال داد.
پس اين مادر بود که حاضر بود گرسنه بماند و تو سير باشی، برهنه بماند و تو لباس داشته باشی، تشنه بماند و تو سيراب باشی،
🌺در آفتاب بنشيند تا تو در سايہ او آرام استراحت کنی، ناراحتی را تحمل کند تا تو در نعمت و آسايش به زندگی ادامہ دادہ و رشد نمائی و در اثر نوازش او به خواب راحت و استراحت لذيذ دست يابی.
شکم او خانه تو و آغوش او گهوارہ تو و سينہ او سيراب کنندہ تو و خود او حافظ و نگهدارندہ تو بود؛
سردی و گرمی دنيا را تحمل ميكرد تا تو در آسايش و ناز و نعمت زندگی کنی.
🌺پس شگرگزار مادر باش به اندازہ ای که برای تو زحمت كشيدہ است؛
و نمی توانی از او قدردانی نمائی مگر به عنايت و توفيق خداوند متعال.
📗رساله حقوق امام سجاد(علیہ السلام)
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸#ثواببوسیدنپایمادر:
✍پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود :
کسی که پای مادرش را ببوسد؛مثل این است که آستانه کعبه را بوسیده است.
📚گنجینه جواهر
🔺و نیز فرمود :
هر کس پیشانی مادر خود را ببوسد،از آتش جهنم محفوظ خواهد ماند.
📚(نهج الفصاحة)
🔺در حدیث دیگری فرمود :
کسی که قبر والدین خود را در هر جمعه زیارت کند، گناهانش بخشیده می شود و از نیکوکاران نوشته شود.
📚مستدرک الوسائل، ج 2
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📚#داستانصبربرفقر
✍در زمان خليفه دوم جوانى بعد از فراغت از نماز بدون خواندن تعقيبات بلافاصله از مسجد بيرون مى رفت.
روزى به همان منوال از جاى خود برخاست كه روانه شود، عمر او را مخاطب قرار داد كه چرا شرط ادب در برابر نماز نگه نمى دارى ؟
و تعقيبات كه فضيلت زياد دارد نمى خوانى ؟
🔺جوان از اين عتاب و سرزنش ناراحت شد و به گريه آمد و گفت : مى ترسم از گفتن علت ناراحت شوى،
تو چه مى دانى كه بر ما بيچارگان چه مى گذرد، و فقر و احتياج و نيازمندى ما به حدى رسيده است كه من و عيالم با يك جامه مى گذرانيم
اگر او بپوشد مرا لباس نيست و اگر من بپوشم او لباس ندارد.
🔺بنابراين هر روز صبح من پيراهن را مى پوشم و به نماز حاضر مى شوم و بعد از فراغت از نماز به خانه مى روم تا او نيز از اين جامه استفاده كند و از نماز عقب نماند.
عمر از اين بيان و از دانستن وضع او ناراحت شد و حضار به گريه در آمدند. سپس از بيت المال هشتاد درهم نقره آورد و به او گفت :
اين دراهم را بگير و صرف مايحتاج كن و نيازمندى هاى خود را برطرف ساز.
جوان آن پول ها را گرفت و به خانه آمد.
عيال او از تاءخير ورودش پرسيد.
او آن چه كه با خليفه گفته بود با عيال خود در ميان گذاشت .
🔺عيال او از اين پيش آمد و از فاش شدن اسرار سخت ناراحت گرديد و شوهر خود را مورد ملامت و توبيخ قرار داد و گفت :
مگر تو نشنيده اى ، فقير صابر، روز قيامت هم نشين پيامبر صلى الله عليه و آله است .
تو چنين عزتى را به مال دنيا فروخته اى ، بهتر آن است كه اين پول ها را هر چه زودتر به خليفه برگردانى و بگو
گرچه نيازمند و فقير هستيم اما صبر بر فقر اسلحه ما است .
🔺آن جوان با اين تحريك از جاى خود برخاست و تمام دراهم را به خليفه برگرداند و چون شب شد آن زن براى تهجد و نماز شب از رختخواب برخواست .
بعد از پايان نماز به شوهر گفت :
تا حال راز ما نزد خدا محفوظ بود حال كه ديگران دانستند من از اين زندگى بيزارم . با هم دعا كنيم تا روح ما قبض شود و از چنين زندگى خلاص شويم ، هر دو به سجده درآمدند و از خداوند درخواست مرگ كردند
🔺و فورا جان به جان آفرين تسليم نمودند و بنا به خبرى آن زن تمناى مرگ كرد و جوان صبح به مسجد آمد و مردم را به تشييع جنازه عيال خود دعوت كرد.
📚برگزيده اى از داستانهاى اسلامى ، حاج عباس احمدى اديب ، ص 14-12، به نقل از داستان زنان ، ص 125.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از اخبار بخش سراب میمه
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
هر کس برای خدا مسجدی بسازد خداوند خانه ای فراخ تر از آن در بهشت برای وی می سازد
به راستی آبادگران خانه خدا ، خانواده خدای عزوجل هستند.
با سلام و عرض ادب خدمت همه عزیزان از همه شما گرامیان برای مشارکت در امر خیر و نیک تکمیل ساخت مسجد جامع میمه دعوت می نمائیم . بهترین توشه ای که می توانید برای خود ذخیره نمائید و غفران و رحمت الهی را برای اموات خود به ارمغان آورید.
#شمارهکارت
6037-7070-0054-4571
شماره شبا
#230160000000001098180264
#بهناممسجدجامعمیمه
نزد بانک کشاورزی میمه
منتظر نگاه سخاوتمندانه ی شما هستیم که قطعا به خواست خدا برکات آن را در زندگی خواهید یافت.
کانال اخبار بخش سراب میمه
@sarabemeimeh
🔻از امام سجاد علیهالسلام نقل شده است:
✍وقتى فرشتهها بشنوند که مؤمن در پشتِ سر براى برادر مؤمنش دعا مىکند و یا او را بهخوبى یاد مىکند، میگویند:
چه خوب برادرى هستى تو براى برادرت دعاى خیر مىکنى با اینکه از تو غایب است و او را بهخوبى یاد مىکنى،
🔻هر آینه خدای عزوجل به تو مىدهد دو برابر آنچه را درخواست کردى براى او، و از تو خوبى گوید دو برابر آنچه از او بهخوبى گفتى و تو بر او فضیلت دارى.
📚منبع : بهجتالدعاء؛آیتالله بهجت
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📕#داستانقاسمپسرهارونالرشید
✍مردى از اهالى بصره به نام عبدالله بصرى مى گوید من در بصره خانه اى داشتم که دیوارش خراب شده بود.
روزى آمدم کارگرى بگیرم تا دیوار را بسازد.
کنار مسجدى، جوانى را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلى هم در پیش رویش گذاشته است.
گفتم کار مى کنى؟
گفت آرى، خداوند ما را براى کار و کوشش و زحمت و رنج براى تأمین معیشت از راه حلال آفریده.
🔺گفتم بیا به خانه من کار کن.
گفت اول اجرتم را معین کن، سپس مرا براى کار ببر.
گفتم یک درهم مى دهم.
گفت بى مانع است.
همراهم آمد و تا غروب کار کرد.
دیدم به اندازه دو نفر کار کرده ، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد.
گفت بیشتر نمى خواهم.
روز بعد دنبالش رفتم و او را نیافتم.
از حالش جویا شدم، گفتند جز روز شنبه کار نمى کند.
🔺روز شنبه اول وقت، نزدیک همان مسجدى که در ابتداى کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم.
او را به منزل بردم و مشغول بنایى شد، گویى از غیب به او مدد مى رسید.
چون وقت نماز شد، دست و پایش را شست و مشغول نماز واجب شد.
پس از نماز، کار را ادامه داد تا غروب آفتاب رسید. مزدش را دادم و رفت.
چون دیوار خانه تمام نشده بود، صبر کردم تا شنبه دیگر به دنبالش بروم.
شنبه رفتم و او را نیافتم.
🔺از او جویا شدم، گفتند دو سه روزى است بیمار شده. از منزلش جویا شدم، محلى کهنه و خراب را به من آدرس دادند.
به آن محل رفتم و دیدم در بستر افتاده.
به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم.
دیده باز کرد و پرسید تو کیستى؟
گفتم مردى هستم که دو روز برایم کار کردى، عبدالله بصرى مى باشم.
گفت تو را شناختم، آیا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى؟
گفتم آرى، بگو کیستى؟
گفت من قاسم، پسر هارون الرشید هستم.
تا خود را معرفى کرد، از جا برخاستم و بر خود لرزیدم، رنگ از صورتم پرید.
🔺گفتم اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه من عملگى کرده، مرا به سیاست سختى دچار مى کند و دستور تخریب خانه ام را مى دهد.
قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام، گفت نترس و وحشت نکن، من تا به حال خود را به کسى معرفى نکرده ام.
اکنون هم اگر آثار مردن در خود نمى دیدم، حاضر به معرفى خود نبودم.
مرا از تو خواهشى است.
هرگاه دنیا را وداع کردم، این بیل و زنبیل مرا به کسى که برایم قبر آماده مى کند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار.
🔺انگشترى هم به من داد و گفت اگر گذرت به بغداد افتاد، پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد.
آن روز به حضور او مى روى و این انگشتر را پیش رویش مى گذارى و مى گویى فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت چون جرأت تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است، این انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که مرا طاقت حساب نیست.
این را گفت و حرکت کرد که برخیزد، نتوانست.
🔺دو مرتبه خواست برخیزد، قدرت نداشت.
گفت عبدالله، زیر بغلم را بگیر و مرا از جاى بلند کن که آقایم امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) آمده.
او را از جاى بلند کردم. به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد، گویا چراغى بود که برقى زد و خاموش شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
♨️ #نابودشدنحسنات
🔹پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمود:
✍روز قيامت فردى را مى آورند و او را در پيشگاه خدا نگه مى دارند و كارنامه اعمالش رابه اومى دهند،اماحسنات خودرا در آن نمى بيند.
عرض مى كند :
الهى!اين كارنامه من نيست!
زيرا من در آن طاعات خود را نمى بينم!
🔺به او گفته مى شود :
پروردگار تو نه خطا مى كند و نه فراموش. عمل تو به سبب غيبت كردن از مردم بر باد رفت.
سپس مرد ديگرى را مى آورند و كارنامه اش را به او مى دهند. در آن طاعت بسيارى را مشاهده مى كند.
🔺عرض مى كند :
الهى! اين كارنامه من نيست!
زيرا من اين طاعات را بجا نياورده ام!
گفته مى شود: فلانى از تو غيبت كرد و من حسنات او را به تو دادم.
📗جامع الأخبار، ص 412
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌺
🔹#هيچزمينىخالىازقبرنيست
🔹#امامهادیعلیهالسلام
✍يحيى وزير متوكّل عبّاسى حكايت كند: روزى خليفه گفت :
عازم شهر مدينه شو و ابوالحسن ، علىّ بن محمّد هادى را با عزّت و احترام به بغداد بياور.
من نيز دستور خليفه را اطاعت كرده و پس از جمع آورى افراد به همراه امكانات لازم ، حركت كرديم.
🔺چون مقدار زيادى از راه را پيموديم ، فرمانده کاروان به كاتبِ من که شیعه بود گفت :
آيا علىّ بن ابى طالب عليه السلام پيشواى شما، نگفته است :
هيچ زمينى خالى از قبر نيست و در هر گوشه اى از زمين ،گورستانى از انسان ها وجود دارد؟
🔺آيا در اين بيابان خشك و بى آب و علف، اصلا كسى زندگى كرده است تا بميرد و دفن شود؟
این را گفت و سپس همگی شروع كرديم به خنديدن! هنگامى كه جلوى درب منزل رسيديم
من تنها وارد شدم و نامه متوكّل را تحويل ايشان دادم حضرت پس از آن كه نامه را گرفت ، فرمود:
🔺مانعى نيست، تا فردا منتظر باشيد. چون فرداى آن روز خدمت ايشان رفتم _ ضمن آن كه فصل تابستان و هوا بسيار گرم بود -
ديدم خيّاطى درون اتاق حضرت مشغول خيّاطى لباس هاى ضخيم زمستانى است!!
راوی مى گويد : من از حضور ايشان بيرون رفتم و با خود گفتم :
🔺در فصل تابستان ، هواى به اين گرمى و حرارت ، حضرت لباس زمستانى تهيّه مى نمايد!!
حال، تعجّب از شيعيان است كه از چنين كسى پيروى مى كنند و او را امام خود مى دانند!
فرداى آن روز هنگامى كه آماده حركت شديم، من بر تعجّبم افزوده شد كه آن حضرت، پالتو و پوستين در اين گرماى شديد براى چه به همراه مى آورد!؟
🔺درمیان راه ناگهان ابرى در آسمان پديدار گشت و بالا آمد، به طورى كه هوا تاريك گشت و صداى رعد و برق هاى وحشتناكى بين زمين و آسمان به گوش مى رسيد،
هوا يك مرتبه بسيار سرد شد كه قابل تحمّل براى افراد نبود و در همين لحظات برف زمستانى همه جا را پوشاند.
سپس آن حضرت دستور داد تا يك پالتو به من و نيز يك پالتو هم به كاتب دادند و هر دو پوشيديم ؛
🔺و به جهت سرماى شديد آن روز هشتاد نفر از نيروها و همراهان من هلاك شدند و مُردند.
هنگامى كه ابرها كنار رفت و هوا به حالت عادى برگشت ،
حضرت هادى عليه السلام به من فرمود: اى يحيى ! بگو: افرادى كه هلاك شده اند،در همين مكان دفن شوند؛
و سپس افزود:
🔺خداوند متعال اين چنين سرزمين ها را گورستان انسان ها مى گرداند...
گفتم : ياابن رسول اللّه ! من به يگانگى خدا و نبوّت محمّد رسول اللّه صلى الله عليه و آله شهادت مى دهم ؛
من تاكنون ايمان نداشتم ولى اكنون به بركت وجود شما ايمان آوردم و من نيز از شيعيان شما مى باشم
📚کتاب چهل داستان وچهل حدیث از امام هادی(علیه السلام)
نویسنده عبدالله صالحی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍از بایزید بسطامی، رحمة الله علیه،
پرسیدند که ابتدای کار تو چگونه بود؟
گفت: من ده ساله بودم،
شب از عبادت خوابم نمی بُرد.
شبی مادرم از من درخواست کرد که
امشب سرد است، نزد من بخُسب.
مخالفت با خواهش مادر برایم دشوار بود؛ پذیرفتم.
🔹آن شب هیچ خوابم نبرد و از نماز شب بازماندم.
یک دست بر دست مادر نهاده بودم و یک دست زیر سر مادر داشتم.
آن شب، هزار «قُل هُوَ اللهُ اَحَد» خوانده بودم.
آن دست که زیر سر مادرم بود،
🔸خون اندر آن خشک شده بود.
گفتم: «ای تن، رنج از بهرِ خدای بکش.»
چون مادرم چنان دید،
دعا کرد و گفت:
«یا رب، تو از وی خشنود باش و درجتش، درجه اولیا گردان.»
🔹دعای مادر در حقّ من مستجاب شد و مرا بدین جای رسانید.
📚«بُستان العارفین»
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍وقتی نمیبخشید
- وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه میدهید
- وقتی وقتتان را تلف میکنید
- وقتی از خودتان مراقبت نمیکنید
- از همه چیز شکایت میکنید
_ وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی میکنید
🔻وقتی شریک نادرستی برای زندگیتان انتخاب می کنید
- وقتی خودتان را با دیگران مقایسه میکنید
- وقتی فکر میکنید پول برایتان خوشبختی میآورد
- وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید
🔻وقتی در روابط اشتباه میمانید
_ وقتی بدبین و منفیگرا هستید
- وقتی با یک دروغ زندگی میکنید
- وقتی درمورد همه چیز نگرانید
🚨قدم به قدم به نابودی روح و روان خودتان نزدیک تر می شوید.
👤 دکتر الهی قمشهای
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🌸🌺🌸🌺🌸
✍مرحوم ملا احمد نراقی گوید:
در کنار فرات صیادان زیادی برای ماهیگیری مینشستند.
نوجوانی با پای معلول، کنار فرات میآمد و مبلغی میگرفت و دست به هر تور ماهیگیری
که میخواست میزد و تور او پر ماهی میشد.
این نوجوان هر روز برای یک نفر این کار را میکرد و بیشتر انجام نمیداد.
🔹گمان کردم علم طلسم بلد است.
روزی او را پیدا کردم،دیدم حتی سواد هم ندارد.
علت را جویا شدم.
گفت: من مادر پیری داشتم که برای درمان او مجبور بودم در همین مکان ماهیگیری کنم،
روزی تمساحی پای مرا گرفت و قطع کرد. نزد مادر آمدم و گریه کردم.
🔸او دعا کرد و گفت :
«خدایا پسر مرا بدون نیاز به وجودش روزی آسانی بده که او سلامتی خود را به خاطر من از دست داد.»
بعد از مرگ مادرم وقتی من در فرات تور میاندازم، از بین همه صیادها ماهیها وارد تور میشوند.
و حتی وقتی که من تور در فرات نمیاندازم،
🔹کافی است دستم را به توری بزنم،
همه ماهیهای روزی من که به خاطر دعای مادر من است در آن تور جمع میشوند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند.
«اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🍂🌺🍂🌺🍂
✍آورده اند که:
#تیمورلنگ در حملهی خود به
ایران، چون به تربت جام رسید، بر آن شد که از مولانا ابوبکر تایبادی دیدن کند.
جمعی از اعیان شهر جام از مولانا تایبادی تقاضا کردند که دعوت امیر تیمور را گردن نهد، ولی او امتناع کرد و گفت:
«فقیر را با امیر هیچ مهمی نیست».
🔹چون امیر تیمور اصرار کرد،
مشایخ و بزرگان ضمن نامهای به حکم مصلحت از مولانا خواستار شدند که با تیمور ملاقات کند.
اما ابوبکر تایبادی همچنان امتناع ورزید و گفت:
«من مردی روستایی هستم و تکلّفات درباری نمیدانم.»
🔸امیر متقاعد شد و روی به اقامتگاه تایبادی نهاد، و به عزلتگاه او رفت و از او خواست که نصیحتی گوید.
او امیر را به عدل و داد نصیحت نمود و گفت:
«از ظلم و جور بپرهیز و اتباع خود را از اعمالی که بر خلاف دیانت است منع کن.»
امیر تیموری به او گفت:
🔹«چرا شاه قبلی را نصیحت نکردی که خَمر میخورد و به ملاهی و مناهی اشتغال داشت؟»
مولانا جواب داد:
«او را گفتیم. نشنید. حق تعالی تو را به او گماشت. تو اگر نیز نشنوی، دیگری بر تو گمارد».
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍مهم و قابل تأمل مشغول چه کار مهمی هستی که نماز نمیخونی؟!⁉️
🎙#دکترالهیقمشهای
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
💯#داستانیزیباازحضرتموسی❣
✍روزی حضرت موسی ( ع ) در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند :
آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟
خطاب میرسد : آری ! حضرت موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟
خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، حضرت موسی می پرسد :
میتوانم به دیدن او بروم ؟
خطاب میرسد : مانعی ندارد !
🔺فردای آن روز حضرت موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید :
من مسافری گم کرده راه هستم،
آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟
قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم.
🔺حضرت موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...کنارگذاشت
ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با حضرت موسی به خانه قصاب می روند.
به محض ورود به خانه ، رو به حضرت موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن !
🔺حضرت موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد.
شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر حضرت موسی را به خودجلب کرد.
وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید
🔺سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت :
مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی.
سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش حضرت موسی آمده و با تبسمی می گوید :
🔺او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که :
ان شاءالله در بهشت با حضرت موسی همنشین شوی !‼️
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با حضرت موسی !
حضرت موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید :
🔺من موسی هستم و تو یقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔻حضرت علی علیه السلام می فرمایند:
بِئسَ الْقَرينُ الْغَضَبُ :
يُبْدِى الْمَعائِبَ و يُدْنِـى الشَّرَّ وَ يُباعِدُ الْخَيرَ
💥خشم، هم نشين بسيار بدى است:
عيب ها را آشكار،
بدى ها را نزديك
و خوبى ها را دور مى كند.
📚منبع: غررالحكم
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
👌#تلنگر
✍نگران نباش
نگرانی تو،چیزی را عوض نمیکند
فقط استرس تو را بیشتر میکند
هیچ دستی بالاتر از دست خدا نیست
پس لبخند بزن و امیدوار باش
همه چیز درست میشود
✍خداوند میفرماید:
چه بسا چيزى را خوش نداشته باشيد،
حال آن كه خيرِ شما در آن است
و يا چيزى را دوست داشته باشيد،
حال آنكه شرِّ شما در آن است
✍#صبورباش
✨هم حكمت را ميفهمى
✨هم قسمت را ميچشى
✨هم معجزه را ميبينى
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆#داستانضربالمثلها
🚨ضرب المثل جواب ابلهان خاموشی ست!
✍نقل است که #شیخالرئیسابوعلیسینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست،
و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد، روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید
از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند ...
🔻شیخ گفت :
خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند!
روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد.
روستایی گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد!
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود!
🔻روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد ، شیخ هم چنان خاموش بود.
قاضی به روستایی گفت : این مرد لال است؟
روستایی گفت :
این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد.
پیش از این با من سخن گفته ،
🔻قاضی پرسید :
با تو سخن گفت؟
او جواب داد که : گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند.
قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت ...
شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت :
🚨#جوابابلهان_خاموشی_است.
📚امثال و حکم«علی اکبر دهخدا
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
☑️شهید مهدی زین الدین:
هرکس درشب جمعه شهدا را یاد کند،
🌹شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند.
شهدا را یاد کنیم، با ذکر یک صلوات
🌹شادی روح شهدا صلوات
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🍃✨⚡🍃✨⚡🍃✨
✍هرصبح دلخوش سلامی هستیم که جوابش واجب است.
🤚✨اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ .
🤚✨ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ،
🤚✨ اَلسَّلامُ عَِلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🌺
📚#ماجرایپنجاهغلاممتوکل
✍در ثاقب المناقب، محمدبن حمدان از ابراهیم بن بطلون و او از مادرش روایت کرده است که :
پردهدار متوکل بودم، او پنجاه غلام به من سپرده شد و به من دستور دادند که آنها را مسلمان و به آنها نیکی کنم.
وقتی یک سال تمام شد در حالی که نزد او ایستاده بودم ابوالحسن علی بن محمد النقی علیهالسلام بر او وارد شدند و در جایگاهشان نشستند.
🔺به من دستور دادند غلامان را از خانه هایشان خارج کنم و من نیز چنین کردم. چون ابوالحسن را دیدند، تمامی آنها به سجده افتادند.
متوکل نتوانست در آنجا بماند، بلند شد و پشت پرده پنهان گشت و امام برخاستند.
وقتی متوکل فهمید بیرون آمد و گفت:
وای بر تو بطلون!
این چه کاری بود که غلامان کردند؟
🔺گفتم: بخدا سوگند نمیدانم.
گفت : از آنها بپرس.
از آنان در مورد کاری که کردند سوال کردم.
گفتند این مردی است که هر سال نزد ما می آمد و دین را بر ما عرضه می کرد و ده روز نزد ما می ماند.
او جانشین پیامبر بر مسلمانان است. متوکل دستور داد تا همه ی آنها را تا آخرین نفر بکشند.
🔺وقت عشاء به نزد ابی الحسن علیهالسلام رفتم. غلامی در آنجا بود؛
به من نگاه کردند و فرمودند:
داخل شو، وارد شدم و ایشان نشسته بودند. فرمودند : ای بطلون، با قوم چه کار کردند؟
گفتم : ای فرزند رسول خدا همه را تا آخرین نفر کشتند!
فرمودند: تمامی آنها را کشتند؟!
گفتم: آری، بخدا سوگند.
🔺فرمودند :
میخواهی همه آنها را ببینی؟
گفتم : بله، ای فرزند رسول خدا.
با دست به پرده اشاره کردند.
وارد شدم و دیدم همه نشسته اند و میوه میخورند.
📚مدینه المعاجز: ص522
حلیه الابرار: ج 2. ص 468
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📌#نادرشاهزیرک
✍نادر شاه که هنگامی که برای لشکرکشی به هندوستان رفت به شهری رسید که برج و باروی و خندقی بسیار قوی داشت،
لذا دستور داد لشکر در آنجا اطراق نموده تا فکری نماید.
شب هنگام که در حال قدم زدن در کنار خندق بود، صدای قورباغه ها شنیده می شد. ناگهان فکری بسرش زد...
🔺روز بعد دستور داد در بوق و کرنا کنند
و اعلام کنند که امشب به دستور ملوکانه هیچ قورباغه ای حق سر و صدا ندارد.
هندی ها که از بالای برج همیشه لشکر را زیر نظر داشتند، شروع به خنده و مسخره کردن ایرانیان نمودند.
و گفتند آخر مگر قورباغه دستور ملوکانه را می فهمد که اطاعت کند؟
🔺نادر بلافاصله دستور داد، روده های گوسفندانی که برای لشکر ذبح میشد را تمیز کنند،
سپس باد کرده و دو سرشان را ببندند و مخفیانه به خندق بریزند.
شب شد و در میان بهت و حیرت هندی ها از دیوار صدا درآمد از قورباغه ها نه!
🔺صبح روز بعد دروازه ها گشوده شد و شهر تسلیم شد،
چرا که وقتی دیدند،
قورباغه هم از نادر فرمان میبرد
راهی جز تسلیم نیست!
قورباغه ها روده ها را با مار اشتباه گرفته بودند و از ترس شکار شدن ساکت شدند…
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚داستان تلخ اما واقعی از طهران قدیم
▪️#میرزا خلیلخانثقفی-پزشکدربار-
در خاطرات خود از اوضاع حاکم بر تهران می گوید که نشان دهنده عمق فاجعه در پایتخت است:
✍ از يكي از گذرگاه هاي تهران عبور ميكردم. به بازارچه اي رسيدم كه در آنجا دكان دمپختپزي بود.
رو به روي آن دكان، دو نفر زن پشت به ديوار ايستاده بودند. يكي از آنها پيرزني بود صغيرالجثه و ديگري زني جوان و بلندقامت.
پيرزن كه صورتش باز بود و كاسه گليني در دست داشت، گريه كنان گفت :
🔺اي آقا، به من و اين دختر بدبختم رحم كنيد؛ يك چارك از اين دمپخت خريده و به ما بدهيد، مدتي است كه هيچ كدام غذا نخورده ايم و نزديك است از گرسنگي هلاك شويم.
گفتم : قيمت يك چارك دمپخت چقدر است تا هر قدر پولش شد، بدهم خودتان بخريد. گفتند:
نه آقا، شما بخريد و به ما بدهيد چون ما زن هستيم، فروشنده ممكن است دمپخت را كم كشيده و ما متضرر شویم.
🔺يك چارك دمپخت خريده و در كاسه آنها ريختم. همان جا مشغول خوردن شدند و به طوري سريع اين كار را انجام دادند كه من هنوز فكر خود را درباره وضع آنها تمام نكرده بودم،
ديدم كه دمپخت را تمام كردند.
گفتم: اگر سير نشده ايد يك چارك ديگر برايتان بخرم، گفتند :
آري بخريد و مرحمت كنيد، خداوند به شما اجر خير بدهد و سايه تان را از سر اهل و عيالتان كم نكند.
🔺از آنجا گذشتم و رسيدم به گذرِ تقي خان. در گذر تقي خان يك دكان شيربرنج فروشي بود.
در روي بساط يك مجموعه بزرگ شيربرنج بود كه تقريباَ ثلثي از آن فروخته شد و يك كاسه شيره با بشقابهاي خالي و چند عدد قاشق نيز در روي بساط گذاشته بودند.
من از وسط كوچه رو به بالا حركت ميكردم و نزديك بود به دكان برسم كه ناگهان در طرف مقابلم چشمم به دختري افتاد كه در كنار ديواري ايستاده و چشم به من دوخته بود.
🔺دفعتاَ نگاهش از سوي من برگشت و به بساط شيربرنج فروشي افتاد. آن دختر، شش، هفت سال بيشتر نداشت.
لباسها و چادرش پاره پاره بود و چشمان و ابروانش سياه و با وصف آن اندام لاغر و چهره زرد كه تقريباَ به رنگ كاه درآمده بود بسيار خوشگل و زيبا بود.
همين كه نگاهش به شيربرنج افتاد لرزشي بسيار شديد در تمام اندامش پديدار گشت و دستهاي خود را به حال التماس به جانب من و دكان شيربرنج فروشي كه هر دو در يك امتداد قرار گرفته بوديم دراز كرد
🔺خواست اشاره كنان چيزي بگويد اما قوت و طاقتش تمام شد و در حالي كه صداي نامفهومي شبيه به ناله از سينه اش بيرون آمده، به روي زمين افتاد و ضعف كرد.
من فوراَ به صاحب دكان دستور دادم كه يك بشقاب شيربرنج كه رويش شيره هم ريخته بود آورده و چند قاشقي به آن دختر خورانديم.
پس از اينكه اندكي حالش به جا آمد و توانست حرف بزند.
گفت : ديگر نميخورم،
🔺باقي اين شيربرنج را بدهيد ببرم براي مادرم تا او بخورد و مثل پدرم از گرسنگي نميرد.
در زمان قحطی، شکل همه عوض شده و مردم دیگر به انسان شباهتی نداشتند.
همه با چشمانی گود افتاده چهار دست و پا می خزیدند و علف و ریشه درختان را می خوردند.
هر چه از جاندار و بی جان در دسترس بود به غذای مردم تبدیل شده بود. سگ، گربه، کلاغ، موش، خر و...
📚 منبع: هزار و یک حکایت؛ خلیل ثقفی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🌸
📌#چگونهخداوندمردگانرازندهمیکند؟
✍یکی از پیامبران بنی اسرائیل حضرت عُزیر (ع) بود که نام مبارکش یک بار در قرآن آمده است و نامش در لغت یهود، عذرا گفته می شود.
پدر و مادرش در منطقە بیت المقدس زندگی می کردند. خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد که نام یکی را عزیر و نام دیگری را عُذره گذاشتند.
عزیر و عذره با هم بزرگ شدند تا به سی سالگی رسیدند.عزیر(ع) پس از آنکه ازدواج کرد به قصد سفر از خانه بیرون آمد.
🔺پس از خداحافظی با بستگانش،
اندکی انجیر و آب و میوە تازه با خود برداشت تا در سفر از آن بهره بگیرد.
در بین راه به آبادی رسید که به طور وحشتناکی درهم ریخته و ویران شده بود و حتی استخوان های ساکنان آنجا نیز پوسیده شده بود.
هنگامی که عزیر(ع) با دیدن این منظره وحشتناک به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و با خود گفت:
🔺چگونه خداوند این مردگان را زنده می کند؟ البته او این سخن را از روی انکار نگفت بلکه از روی تعجب گفت:
او در این فکر بود که خداوند جانش را گرفت و در ردیف مردگان قرار داد.پس از صد سال،خداوند عزیر(ع) را زنده کرد.
فرشته ای از جانب خدا آمد و از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیده ای؟
او که گمان می کرد ساعاتی بیش در آنجا استراحت کرده باشد در جواب گفت:
یک روز یا کمتر!
🔺فرشته به او گفت:تو صد سال در اینجا بوده ای. اکنون به غذا و آشامیدنی خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در تمام این مدت سالم مانده و هیچ آسیبی ندیده است.
اما برای اینکه باور کنی به الاغ خود بنگر و ببین که چگونه با مرگ، اعضای آن از هم متلاشی شده است.
و اینک ببین که خداوند چگونه اجزای پراکنده و متلاشی شده آن را دوباره جمع آوری کرده و زنده می کند.
🔺با دیدن این منظره عزیر گفت :
می دانم که خداوند بر هر چیزی توانا است. اینک مطمئن شدم و مسأله معاد را با تمام وجودم حس کردم و قلبم سرشار از یقین شد.
آنگاه عزیر سوار بر الاغ خود شد و به سوی خانه اش حرکت کرد در مسیر راه می دید که همه چیز تغییر کرده است.
وقتی به زادگاه خود رسید دید که خانه ها و آدمها تغییر کرده اند با دقت به اطراف خود نگاه کرد تا مسیر خانه خود را یافت و به نزدیک منزل خود آمد.
🔺در آنجا پیرزنی لاغر اندام و خمیده قامت و نابینا را دید از او پرسید:
آیا منزل عزیر همین جا است؟
پیرزن گفت : آری همین جا است.
سپس به دنبال این سخن گریه کرد و گفت:
دهها سال است که عزیر مفقود شده و مردم او را فراموش کرده اند چطور تو نام عزیر را به زبان آوردی؟
عزیر گفت : من خود عزیر هستم.
خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان در آورد و اینک بار دیگر مرا زنده کرده است.
🔺آن پیرزن مادر عزیر بود که با شنیدن
این سخن پریشان شد و گفت :
صد سال قبل عزیر گم شد.
اگر تو واقعا عزیر هستی و راست می گویی (او مردی صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا کن تا من بینا شوم و ضعف پیری از من برود.
عزیر دعا کرد. پیرزن بینا شد و سلامتی خود را بازیافت و با چشم تیزبین خود پسرش را شناخت و دست و پای پسرش را بوسید و سپس او را نزد بنی اسراییل برد.
🔺بزرگ قوم بنی اسراییل به عزیر گفت: ما شنیدیم هنگامی که بخت النصر، بیت المقدس را ویران کرد و تورات را سوزاند فقط چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند.یکی از آنها عزیر(ع) بود.
اگر تو همان عزیر هستی تورات را از حفظ بخوان. عزیر تورات را بدون کم و کاست و از حفظ خواند.
آنگاه او را تصدیق کردند و به او تبریک گفتند و با او پیمان وفاداری به دین خدا بستند.
🔺امام باقر(ع) گفته است عزیر و عذره
هر دو از یک مادر؛دوقلو بدنیا آمدند.
عزیر در سی سالگی از آنها جدا شد و صد سال به مردگان پیوست و سپس زنده شد و نزد خاندانش بازگشت.
او بیست سال دیگر با برادرش زیست و سپس باهم از دنیا رفتند در نتیجه عزیر پنجاه سال و عذره صد و پنجاه سال عمر کردند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande