🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍روزی شخصی خدمت حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) میرود و میگوید یا امیر
بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟
🔹#امام_علی (علیه السلام) فرمودند:
خلاصه تمام ادعیه را به تو میگویم،هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی.👇
🔸 الحمدلله عَلی کُلِّ نِعمَه
🔹 و اَسئَلُ لله مِن کُلِّ خَیر
🔸 و اَستَغفِرُ الله مِن کُلِّ ذَنب
🔹 وَ اَعوذُ بِاللهِ مِن کُلِّ شَرّ
❶ خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است.
❷ و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را
❸ و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم.
❹ و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📚#نفرینمادر_درحق #عالمبنیاسرائیل
✍از امام باقر(عليه السلام) روایت است که در بنی اسرائیل عابدی بود بنام جریح، که در صومعه خویش به عبادت مشغول بود.
روزی مادرش در حالی که وی به نماز اشتغال داشت، وی را بخواند، و او مادر را پاسخ نداد.
در بعضی روایات آمده که اگر جریح فقیه می بود می دانست که قطع نماز نافله و پاسخ مادر از نماز افضل بود.
🔹مادر برگشت، و بار دوم آمد و او را صدا زد، و باز پاسخ نداد، تا سه بار.
در این بار مادر وی را نفرین کرد و گفت:
از خدای بنی اسرائیل می خواهم که تو را به خود واگذارد و یاریت نکند.
روز بعد زن بدکاره ای به کنار صومعه او آمده و فرزندی را که در رحم داشت در آنجا وضع حمل کرد، و ادعا کرد که فرزند از آن جریح است.
🔸در میان بنی اسرائیل شایع شد که آن کس که مردمان را از زنا نهی می نمود خود مرتکب زنا گشته است!
حاکم دستور داد وی را بدار کشند،
مادر بر سر و روی زنان به پای چوبه دار آمد.
جریح گفت ساکت باش که این نتیجه همان نفرین تو است.
مردمان چون شنیدند گفتند:
🔹ما از کجا بدانیم که این تهمت و این نسبت دروغ است؟
جریج گفت:
کودک را حاضر کنید.
چون کودک بیاوردند،
از او پرسیدند :
پدرت کیست؟
🔸وی به زبان آمد و گفت :
فلان چوپان پدر من است.
و بدین گونه خداوند بر اثر توبه جریح وی را نجات داد.
و جریح سوگند یاد کرد که از این پس از خدمت مادر جدا نگردد.
📙بحارالأنوار ، ج71، ص: 75
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍زمان #احمدشاه در روستاهای زنجان بسیار سرقت و راه زنی میشد.
مردم هر چه به امنیه ها و کدخدا و غیره رجوع میکردن جوابی نمیگرفتن.
حتی حرامی ها به قدری گستاخ شده بودند که شبانه دیوارهای پشتی طویله ها رو میشکافتند و احشام را به یغما میبردند.
و به دلیل مسلح بودن کسی هم یارای مقابله با آنها را نداشت.
🔹لذا اهالی روستا پس از ناامیدی از امنیه ها و کدخدا تصمیم گرفتند که پیکی را به سمت تهران گسیل کنند تا مستقیم با احمد شاه ملاقات کرده و از او کمک بگیرند.
پیک سوار بر اسب شده و پس از دو روز به تهران میرسد.
در جلوی کاخ شاه بعد از دیدن و رشوه دادن به این و آن برای اجازه ملاقات با شاه،به او رخصت داده میشود تا با شاه ملاقات کند.
🔸در حیات کاخ بعد از کلی معطلی شاه را میببند و پیغام روستاییان را یکی ترکی و یکی فارسی!به او میرساند.
شاه در جواب پیک به او میگوید :
که پدر سوخته ها !دیوارتان را بلند درست کنید! سگ نگهدارید تا دزدان نتوانند به خانه تان رخنه کنند!
حالا هم وقت گرانبهای ما را نگیر.
🔹پیک با ناامیدی به روستای خود برگشت و در سر راه هم اسبش را راهزنان از او گرفتند!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
🔸#داستانضربالمثلها
🔹رمال اگر غیب میدانست خود گنج پیدا میکرد.
✍روزی روزگاری رمالی رفت سراغ تاجری ثروتمند.
رمال به تاجر گفت:
«من رمالم، فالگیرم. از آینده ی تو و از جای گنج هایی که در زیر زمین پنهان شده، خبر دارم.
تاجر گفت: خوب، این حرف ها چه ربطی به من دارد؟
🔸رمال گفت: اگر پول خوبی به من بدهی، جای یکی از گنج ها را به تو نشان می دهم.
آن وقت به دارایی و طلا و جواهرات و ثروت زیادی می رسی.
تاجر با این که مشکل مال نداشت، طمع کرد و به امید رسیدن به گنج قول داد که پول خوبی به رمال بدهد.
🔹فردای آن روز، تاجر با یکی از دوستانش ماجرای حرف های رمال و گنج را در میان گذاشت.
دوست تاجر که آدم فهمیده ای بود گفت: ای بابا! تو چقدر ساده و نادانی!.
اگر رمال غیب می دانست و از گنج های پنهان خبر داشت، خودش می رفت و صاحب گنج می شد.
🔸تاجر که طمع به دست آوردن گنج، به کلی کر و کورش کرده بود، به حرف دوستش گوش نکرد و گفت:
قرار است هفته ی آینده من به رمال پول بدهم و او هم جای یک گنج بزرگ را به من نشان بدهد.
وقتی که من صاحب گنج شدم، آن وقت می فهمی که اشتباه کرده ای.
🔹دوست تاجر که مطمئن بود همه ی رمال ها و فالگیرها دروغ می گویند، خیلی ناراحت شد. دلش می خواست دوستش گول رمال ها را نخورد. اما نمی دانست چه کند.
دوست تاجر برای آگاه کردن تاجر فکر زیادی کرد. عاقبت نقشه ای کشید و به سراغ تاجر رفت و به او گفت:
تو که این قدر به کار رمال ها اطمینان داری، چرا کاری نمی کنی که من هم گنجی پیدا کنم و ثروتمند بشوم؟
🔸بهتر است فردا او را به خانه ی من دعوت کنی تا من هم به او پولی بدهم و نشانی گنج را از او بگیرم.
تاجر از این که دوستش را هم با خودش همراه کرده است خوشحال شد.
سراغ رمال رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. رمال ، وانمود کرد که نمی تواند به دوست تاجر کمکی بکند،
🔹اما بعد از کلی چک و چانه زدن، قبول کرد که ناهار فردا، میهمان دوست تاجر بشود و با او درباره ی خرید و فروش گنج دیگری وارد معامله بشود.
دوست تاجر
فردای آن روز، دوست تاجر غذای مفصلی آماده کرد. وقتی رمال و تاجر سر سفره نشستند، دوست تاجر، سه بشقاب غذا آورد.
🔸او روی پلوی دو تا از بشقاب ها، یک قطعه بزرگ گوشت مرغ گذاشته بود.
اما در بشقاب سومی، گوشت مرغ را ته بشقاب گذاشته و روی آن پلو ریخته بود. دوست تاجر، این بشقاب را جلو رمال گذاشت.
هر کس به غذاها نگاه می کرد، فکر می کرد که دوست تاجر برای خودش و تاجر پلو با مرغ آورده، اما در بشقاب رمال، فقط پلو است.
🔹رمال وقتی به بشقاب خودش نگاه کرد و دید مرغ ندارد، ناراحت شد و با خودش گفت:
چرا دوست تاجر این جوری از من پذیرایی می کند؟
حتماً او مرد خسیسی است. باید به او اعتراض کنم، و گرنه پول به درد بخوری هم به من نخواهد داد.
رمال با این فکرها به دوست تاجر گفت:
این چه وضع میهمان نوازی است؟
مگر از قدیم نگفته اند که میهمان حبیب خداست؟
چرا برای خودتان پلو با مرغ کشیده اید اما برای من مرغ نگذاشته اید؟
🔸دوست تاجر قاشق را برداشت و مرغ غذای رمال را از زیر پلو بیرون آورد. بعد با خنده و مسخرگی به او گفت:
تو که مرغ زیر پلو را نمی بینی، چطوری می توانی از گنج هایی که زیر خروارها خاک پنهان شده خبر داشته باشی؟
رمال فهمید که از او زرنگ تر هم پیدا می شود. بلند شد و با عصبانیت از خانه ی دوست تاجر بیرون رفت.
تاجر هم فهمید که دوست خوبی دارد و نباید به رمال ها و فالگیرها اعتماد کند.
🔹از آن به بعد، به کسانی که ادعا می کنند از آینده و گذشته ی مردم خبر دارند یا به دروغ ادعا می کنند که در کاری مهارت دارند، گفته می شود:
رمال اگر غیب می دانست، گنج پیدا می کرد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔹#داستانضربالمثلها
🔴 آنچه تو از رو میخوانی من ازبرم
✍یکی بود یکی نبود.
فروشنده ی دوره گردی بود که به روستاها می رفت و جنس خرید و فروش می کرد .
روزی به خانه ی یک مرد روستایی رفت ، مرد برای او چایی آورد .
دوره گرد چشمش به گربه ای افتاد که از یک کاسه ی سفالین گران قیمت آب می خورد .
او که فهمیده بود ظرف عتیقه است به مرد روستایی گفت :
چه گربه ی نازی آن را به من می فروشی ؟
🔹روستایی گفت قابل ندارد ، صد تومان می شود دوره گرد گفت اشکالی ندارد و صد تومان داد و دوباره گفت :
اگر ممکن است ظرف آب این گربه را هم بدهید که به آن عادت کرده ظرف را برداشت و مشغول خواندن نوشته های داخل آن شد.
مرد روستایی گفت :
این کاسه را نمی فروشم تو هم برای خواندن نوشته زحمت نکش من از برم.
🔸روی کاسه نوشته :
کاسه ای که باعث می شود هر روز یک گربه ی بی ارزش را صد تومان بفروشی از دست نده...
از آن زمان به بعد به کسانی که حیله گری می کنند می گویند : آنچه تو از رو می خوانی من از برم .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨او باور نکرد و مرا رحیم خواند
✍زنی زیبا که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.
زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
🔹سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد :
بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی می رسد :
هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت ، او باور نکرد و مرا رحیم خواند.
رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
🚨با دعا سرنوشت تغییر میکند...
🔸از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
اين نوشته رو خيلي دوست دارم
ميان آرزوي تو و معجزه خداوند،
ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکي نگران وعده بعدي غذايش نيست، زيرا به مهرباني مادرش ايمان دارد.
✍ايکاش ايماني از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خدا ممکن است کمی تاخیر داشته باشد اما حتمی است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📚شفا گرفتن سلطان سنی مذهب و ماجرای نواختن هفت روزه نقاره خانه
✍#سلطانسنجر از اهل تسنن و آدم گرفتاری بوده که مرضی پیدا میکند و به شهر توس میآید.
او وزیری داشت که شیعه بوده ولی عقیده خود را ظاهر نمی کرد.
سنجر که مریض می شود وزیرش به او می گوید اینجا قبر حضرت علی بن موسی الرضا (ع) است، اگر توسل بجوئید شفا میدهد.
سلطان سنجر به وزیرش می گوید نامرد! تو شیعه بودی و از من پنهان می کردی؟
تو را خواهم کشت!
🔹وزیر تقاضا میکند که امشب را به من مهلت بده. اگر امام رضا (ع) شما را شفا داد مرا نکشید.
سلطان سنجر مهلت را قبول کرد.
وزیر میآید کنار قبر حضرت، صورت را روی خاک میگذارد و عرض میکند :
آقا جان! اگر مرا بکشند فدای شما، اتفاق خاصی نمی افتد اما از این دلم می سوزد که بگویند شیعه دروغ میگوید.
بگویند شما شفا نمیدهید، شما کرامت ندارید، در حالی که از شما کرامتهای زیادی دیده ام.
🔸سلطان سنجر همان شب از خواب میپرد، میگوید فوری وزیر را احضار کنید.
به او می گویند وزیر چون فهمیده شما او را خواهید کشت فرار کرده است.
سنجر میگوید نمیخواهم او را بکشم،
میخواهم دستش را ببوسم! او را پیدا کنید و بیاورید.
کنار قبر حضرت رضا میروند و میببنند که وزیر روی خاک افتاده.
به وزیر میگویند سلطان تو را احضار کرده . وزیر به حضور سلطان سنجر میآید؛
🔹سنجر به او میگوید بیا تا دستت را ببوسم.
مرا ببر کنار قبر امام رضا (ع).
سلطان سنجر به زیارت قبر حضرت میآید و بعد دستور میدهد هفت روز تمام مردم مشهد بیایند و ناهار و شام و صبحانه بخورند .
هفت روز این نقاره خانه میزده و مردم می آمدند غذا میخوردند. مردم برای این نقاره خانه املاکی را وقف کردهاند.
نقاره خانه وقتی مینوازد میگوید :
سنجر شفا گرفت.
🔸شیعه کجایی ؟
سنجر شفا گرفت.
شیعه کجایی؟
ز آستان رضایم خدا جدا نکند
من و جدایی از این آستان ، خدا نکند!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸 #سخن_حق
✨مَن سَأَلَ اللّهَ الجَنَّةَ وَلَم یصبِر عَلَى الشَّدائِدِ، فَقَدِ استَهزأَ بِنَفسِهِ
💭کسى که از خدا بهشت بخواهد، امّا در برابر سختى ها شکیبا نباشد، خود را ریشخند کرده است.
🍃امام رضا(ع) کنز الفوائد: ج۱ ص۳۳۰، گزیده حکمت نامه رضوی، صفحه: ۲۴۸
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❤️ راز شیرین شدن عسل زنبور عسل
✍یک روز حضرت محمد صلی الله علیه و آله و امیرالمؤمنین على(علیه السلام)، در میان نخلستانها نشسته بودند.
که یک وقت سر و کله زنبورِ عسلى ظاهر شد، و شروع کرد دور پیغمبر اکرم چرخیدن.
🔹پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:
یا على ! مى دانى این زنبور چه مى گوید.
حضرت على (علیه السلام ) فرمود : خیر.
پیامبر فرمودند :
این زنبور امروز ما را مهمانى کرده و مى گوید : یک مقدار عسل در فلان محل گذاشته ام،
آقا امیرالمؤمنین را بفرستید، تا آن را از آن محل بیاورد.
🔸حضرت على (علیه السلام) بلند شدند و آن عسل را از آن محل آوردند.
رسول خدا(ص)فرمود :
اى زنبور، غذاى شما که از شکوفه گل تلخ است.
به چه علّتى آن شکوفه به عسل شیرین تبدیل مى شود؟
زنبور گفت :
یا رسول اللّه ، شیرینى این عسل، از برکت ذکر وجود مقدّس شما، و آل شماست.
🔹چون هر وقت ، مقدارى از شکوفه استفاده مى کنیم ، همان لحظه به ما الهام مى شود که سه بار بر شما صلوات بفرستیم .
وقتى که مى گوئیم :
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد
به برکت صلوات بر شما، عسل ما شیرین مى شود...
🔸از امام صادق روایت شده که پیامبر (ص) فرمودند :
از کشتن زنبور بپرهیزید،
زیرا خداوند ارجمند به او وحی نمود و نه از شمار جنیان است و نه در زمره ی انسانها.
📚منبع : داستانهایى از صلوات بر محمد و آل محمد (ص )،ص ۲۱
📚الخصال المحموده والمذمومه،ج 1-ص448،451،نوشته شیخ صدوق
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚 داستان کوتاه
🚨گفتگوی دو جنین برای اثبات وجود خدا
✍دو تا بچه بودن توی شکم مادر،
اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟
🔸دومی : آره حتما یه جایی هست که میتونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم.
🔹اولی : امکان نداره،
ما با جفت تعذیه میشیم، طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمیرسه، اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تا حالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.
🔸دومی : شاید مادرمونم ببینیم،
🔹اولی مگه تو به مامان اعتقاد داری؟
اگه هست پس چرا نمیبینیمش؟
🔸دومی : به نظرم مامان همه جا هست، دور تا دورمونه.
🔹اولی : من مامانو نمیبینم پس وجود نداره.
🔸دومی : اگه ساکت ساکت باشی صداشو میشنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس میکنی.
🚨مثل دنيای امروز ما و خدايی كه همين نزديكيست.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝شاهاسماعیلصفوی و حضرتحر
✍هنگامی که #شاهاسماعیلصفوی به کربلا مشرف شد نخست به زیارت سالار شهیدان رفت و آنگاه حضرت ابوالفضل علیه السلام و دیگر شهدای کربلا علیهم السلام را زیارت نمود.
اما به زیارت حر، آن آزاده روزگار که قبرش با قبر سالارش فاصله دارد، نرفت.
پرسیدند: « چرا؟»
استدلال کرد که اگر توبه او پذیرفته شده بود از سالارش حسین علیه السلام دور نمی ماند.
🔹توضیح دادند که : شاها❗️
از آنجایی که او در سپاه یزید فرمانده لشکر بود و آشنایانی داشت پس از شهادت در راه حق و در یاری حسین علیه السلام
بستگانش بدن او را با تلاش و با اصرار بسیار از میدان جنگ خارج ساختند
و در اینجا به خاک سپردند.
🔸شاه گفت :
من می روم با این شرط که دستور دهم قبر او را بشکافند و درون قبر را بنگرم اگر شهید باشد نپوسیده است و برای او مقبره می سازم.
در غیر این صورت دستور تخریب قبرش را صادر خواهم کرد.
پس از این تصمیم به همراه گروهی از علما، سران ارتش و ارکان دولت خویش، کنار قبر حر آمدند و دستور نبش قبر را صادر کرد.
🔹هنگامی که قبر گشوده شد شگفت زده شدند چرا که دیدند،
پیکر به خون آغشته آن آزاده قهرمان پس از گذشت بیش از یک هزار سال صحیح و سالم است.
زخمهای بی شمار گویی تازه وارد آمده و دستمالی نیز که سالارش حسین علیه السلام بر فرق او بسته و مدال بزرگی است بر پیشانی دارد.
🔸شاه اسماعیل گفت :
این دستمال از امام حسین علیه السلام است و برای ما مایه برکت و پیروزی بر دشمنان و مایه شفای بیماران.
به همین جهت با دست خویش آن را باز کرد و دستمال دیگری بست اما به مجرد باز کردن آن دستمال، خون جاری شد و هرگونه کوشش برای متوقف ساختن آن بی حاصل ماند.
🔹به ناچار شاه همان دستمال را بر سر حر بست و گوشه ای از آن را به #عنوان_تبرک برداشت و خون هم متوقف شد.
به همین جهت دستور داد برای او مقبره ساختند و مردم را به زیارت ایشان فراخواند.
📚منبع : کتاب کرامات صالحین، مرحوم محمد شریف رازی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨بچههاتو رو صبح اونطوری بیدار نکنید
اینطوری بلند کنید
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📚 #داستانضربالمثلها
📝کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میررسد.
✍در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی #بالاکوه و دیگری #پایینکوه نام داشت؛
چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید.
این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد.
روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت :
🔹چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟
از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.
یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند.
اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت :
🔸بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند.
من ارباب هستم و شما رعیت!
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند.
چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم.
🔹بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند.
زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد.
اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت:
🔸شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.
کدخدا با لبخند گفت :
اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد.
تو درست گفتی :
#کوهبهکوهنمیرسد، اما #آدمبهآدممیرسد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند
✍روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود.
ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.
🔹ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد. های همسایه!
چیکار می کنی؟
خجالت نمی کشی؟
از رحمت خدا فرار می کنی؟
مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا خیس شده بود.
🔸چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد.
به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
های ملا نصرالیدن!
خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟
🔹به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟
حال خودت همان کار را می کنی؟
ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست.
به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.
🚨سخن پایانی
این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozand
🍂🌺🍃🌸🍂🌺
📝#نامهواقعیبهخدا
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد...نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
📝مضمون این نامه :
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ»
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم
✍اینجانب بنده ی شما هستم
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
وَمَا مِن دَآبَّةࣲ فِي ٱلۡأَرۡضِ إِلَّا عَلَى ٱللَّهِ رِزۡقُهَا
هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین
🔸در جای دیگر از قران فرموده اید
إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعاد
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم:
❶ همسری زیبا و متدین
❷ خانه ای وسیع
❸ یک خادم
❹ یک کالسکه و سورچی
❺ یک باغ
❻ مقداری پول برای تجارت
❼ لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
🔹نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
می گوید، مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران، مسجد شاه آن زمان، نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه:
حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره.
🔸صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.
کاروان او از جلوی مسجد می گذشته،
از آن جا که به قول پروین اعتصامی
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
🔹ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند
پس ما باید انجامش دهیم.
🔸دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.
( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود)
یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته باشی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📚#داستانکوتاه
✍مدرسه ای اقدام به بردن دانش آموزانش به اردو میکنه، که در مسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک می شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر.
ولی چون راننده قبلا این مسیر رو اومده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود و ولی سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می شود و در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آروم شدن اوضاع مسولین و راننده پیاده میشوند.
🔹پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند.
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ...
اما هیچکدام چاره ساز نبود.
پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت که راه حل این مشکل را من میدونم، که یکی از مسوولین اردو بهش گفت که :
برو بالا پیش بچه ها و و از دوستات جدا نشو!!
🔸پسر بچه با اطمینان کامل گفت که به خاطر کوچکیم دست کمم نگیر و یادت باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ در می آره.
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه حل از او خواست.
بچه گفت که پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم.
🔹و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در اینصورت می توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.
مسوول به او گفت که بیشتر توضیح بده.
پسر بچه گفت :
که اگر بخواهیم این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند .
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
🚨خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت؛ رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#گاهیانسانیتگناهبزرگیست
✍ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺮﻗﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮎ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﻟﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ.
ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺷﺪ.
📝ﻣﺘﻦ ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﯾﺎﺩﺍﺷﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ:
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ.
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺟﻨﮓ ﻭ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﺮﺍ به دﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﻧﺪ.
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﻤﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ.
🔹ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺩﺭ 70 ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ 317 ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ به ناﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﺎﻣﮕﺬﺍﺭﯼ ﺷﺪ.
ﻭ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻫﻢ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﯿﺎﺩﻫﺎﯼ ﺧﯿﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺪ.
🚨ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ، ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻣﺜﻞ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺟﺎﻧﻮﺭﯼ ﺑﻠﺪ است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 با عدالت بر دشمن پیروز شد
بِسْماللهِالْرَّحْمنِالْرَّحیم
✍بنا به دستور المعتضد بالله (خلیفه عباسی ) امیر احمد سامانی بر سر عمرولیث از بخارا لشکر کشید هنگامیکه از کوچه باغهای بخارا می گذشت شاخه میوه داری که از باغ بیرون آمده بود توجه او را جلب نمود خواجه نظام الملک در سیر الملوک مینویسد که،
امیر احمد با خود گفت اگر سپاه دادگری مرا منظور نموده دست به میوه این شاخه نزدند و آنرا نشکستند بر عمرو لیث پیروز خواهم شد چنانچه شکستند از همینجا برمیگردم .
🔹یکی از معتمدان را گماشت و به او دستور داد هر کس این شاخه را شکست او را پیش من بیاور
سپاهی که دوازده هزار سرباز و فرمانده داشت از آن کوچه گذشته و هیچکدام از بیم عدالت امیر احمد به شاخه میوه توجهی ننمودند،
گماشته پیش امیر آمده توجه نکردن سپاهیان از بعرض رسانید، امیر از اسب پیاده شده سر بسجده نهاد،
🔸نتیجه اش این شد که در هنگام روبروشدن دو لشکر، عمرو لیث با اینکه هفتاد هزار سرباز داشت شکست خورد اسبش او را بمیان لشکر امیر احمد آورد و اسیر گشت .
دادگری امیر احمد بطوری بود که در روزهای برفی سواره بر سر میدان می ایستاد،
تا اگر بینوائی را در بانان مانع از عرض و نیاز و درخواست در این روز سرد شوند، او را ببیند و تقاضایش را انجام دهد.
📚نقل از تاریخ بحیره ص 20
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
#حکایتچاقویدستهطلایی
🔹تدبیر بهلول عاقل به داد مهمانش رسید.
✍بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت و در حال صحبت با وی بود كه قاصدی از راه رسید.
قاصد پیام قاضی را به او آورده بود. قاضی می خواست تا بهلول آن شب شام مهمانش باشد.
بهلول به قاصد گفت : از طرف من از قاضی عذر بخواه که من امشب مهمان دارم و نمی توانم بیایم.
قاصد رفت و چند دقیقه دیگر برگشت و گفت: قاضی می گوید قدم مهمان بهلول هم روی چشم. بهلول بیاید و مهمانش را هم بیاورد.
🔹بهلول با مهمانش به طرف مهمانی قاضی به راه افتادند. او در راه به مهمانش گفت:
فقط دقت كن من كجا می نشینم تو هم آنجا بنشین، هر چه می خورم تو هم بخور، تا از تو چیزی نپرسیدند، حرفی نزن
و اگر از تو كاری نخواستند كاری انجام نده.
مهمان در دل به گفتههای بهلول می خندید و می گفت : نگاه كن یك دیوانه به من نصحیت می كند.
وقتی به مهمانی قاضی رسیدند خانه پر از مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست، ولی مهمان رفت و در بالای خاته نشست.
🔸مهمانان كم كم زیاد شدند و هر كس می آمد در كنار بهلول می نشست و بهلول را به طرف بالای مجلس می راند، بهلول كم كم به بالای مجلس رسید و مهمان به دم در.
غذا آوردند و مهمانان غذای خود را خوردند. بعد از غذا میوه آوردند، ولی همراه میوه چاقویی نبود.
همه منتظر چاقو بودند تا میوه های خود را پوست بكنند و بخورند.
ناگهان مهمان بهلول چاقوی دسته طلایی از جیب خود در آورد و گفت :
بیایید با این چاقو میوه هایتان را پوست بكنید و بخورید.
🔹مهمانان به چاقوی طلا خیره شدند. چاقو بسیار زیبا بود و دسته ای از طلا داشت و از دیدن چاقوی دسته طلایی در جیب مهمان بهلول كه مرد بسیار فقیری به نظر می رسید، تعجب كردند.
در آن مهمانی شش برادر بودند كه وقتی چاقوی دسته طلا را دیدند به هم اشاره كردند و برای مهمان بهلول نقشه كشیدند.
برادر بزرگتر رو به قاضی كه در صدر مجلس نشسته بود و میزبان بود، كرد و گفت:
ای قاضی این چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهای زیادی است كه گم شده است.
ما اكنون این چاقو را در جیب این مرد پیدا كرده ایم ما می خواهیم داد ما را از این مرد بستانی و چاقوی ما را به ما برگردانی.
🔸قاضی گفت :
آیا برای گفته هایت شاهدی هم داری؟
برادر بزرگتر گفت :
من پنج برادر دیگر در اینجا دارم كه همه شان گفته های مرا تصدیق خواهند كرد.
پنج برادر دیگر هم گفته های برادر بزرگ را تایید كردند و گفتند چاقو متعلق به پدر آنهاست كه سالها پیش گم شده است.
قاضی وقتی شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنید، یقین كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است.
دستور داد مرد را به زندان ببرند و چاقو را به برادر بزرگ برگردانند.
بهلول كه تا این موقع ساكت مانده بود گفت:
🔹ای قاضی این مرد امشب مهمان من بود و من او را به این خانه آوردم، اجازه بده امشب این مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحویل شما می دهم تا هركاری خواستید با او بكنید.
برادر بزرگ گفت : نه ای قاضی تو راضی نشو كه امشب بهلول این مرد را به خانه خودش ببرد چون او به این مرد چیزهای یاد می دهد كه حق ما از بین برود.
قاضی رو به بهلول كرد و گفت :
بهلول تو قول می دهی كه به این مرد چیزی یاد ندهی تا من او را موقتا آزاد كنم ؟
🔸بهلول گفت :
ای قاضی من به شما قول می دهم كه امشب با این مرد لام تا کام حرف نزنم و اصلا كلمه ای هم به او یاد ندهم.
قاضی گفت : چون این مرد امشب مهمان بهلول بود برود و شب را با بهلول بماند و فردا صبح بهلول قول می دهد او را به ما تحویل دهد تا به جرم دزدی به زندانش بیندازیم.
برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت و به خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفی نزد، به محض اینكه به خانه شان رسیدند،
🔹بهلول زمزمه كنان گفت :
بهتر است بروم سری به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است و احتیاج به غذا دارد.
مهمان كه یادش رفته بود خر خود را در طویله بسته است، گفت : نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر می زنم.
بهلول بدون اینكه جواب مهمان را بدهد وارد طویله شد. خر سر در آخور فرو برده بود و در حال نشخوار علفها بود.
بهلول چوب كلفتی برداشت و به كفل خر كوبید.
خر بیچاره كه علفها را نشخوار می كرد از شدت درد در طویله شروع به راه رفتن كرد.
🔸بهلول گفت :
ای خر خدا، مگر من به تو نگفتم وقتی وارد مجلس شدی حرف نزن، هر جا كه من نشستم تو هم بنشین،
اگر از تو چیزی نخواستند، دست به جیب خود نبر، چرا گوش نكردی هم خودت را به درد سر انداختی هم مرا.
✍ادامهدارد...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍#ادامهداستان
🔹فردا تو به زندان خواهی رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش را نتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت.
بهلول ضربه شدیدتری به خر بیچاره زد و گفت: ای خر، گوش كن، فردا اگر قاضی از تو پرسید این چاقو مال توست؟
بگو نه، من این چاقو را پیدا كرده ام و خیلی وقت بود كه دنبال صاحبش می گشتم تا آن را به صاحبش بر گردانم، ولی متاسفانه صاحبش را پیدا نمی كردم.
اگر این چاقو مال این شش برادر است، آن را به آنها می دهم.
🔸اگر قاضی از تو پرسید این چاقو را از كجا پیدا كرده ای، مگر در بیابان چاقو دسته طلا ریخته اند كه تو آن را پیدا كرده ای؟
بگو پدرم سالها پیش كاروان سالار بزرگی بود و همیشه بین شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زیادی به همراه می برد.
و با آنها تجارت می كرد، تا اینكه ما یك شب خبردار شدیم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند.
من بالای سر پدر بیچاره ام حاضر شدم. پدر بیچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند و این چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود.
🔹من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم می گردم، در هر مهمانی این چاقو را نشان می دهم و منتظر می مانم كه صاحب چاقو پیدا شود، و من قاتل پدرم را پیدا كنم.
اكنون ای قاضی من قاتل پدرم را پیدا كرده ام، این شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند.
دستور بده تا اینها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند.
بهلول كه این حرفها را در ظاهر به خر می گفت ولی در واقع می خواست صاحب خر گفته های او را بیاموزد.
او چوب دیگری به خر زد و گفت: ای خر خدا فهمیدی یا تا صبح كتكت بزنم.
🔸صاحب خر گفت :
بهلول عزیز نه تنها این خر بلكه منهم حرفهای تو را فهمیدم و به تو قول می دهم در هیچ مجلسی بالاتر از جایگاهم ننشینم، و اگر از من چیزی نپرسیدند
حرف نزنم، و اگر چیزی از من نخواستند، دست به جیب نبرم.
بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرفهای او را به خوبی یاد گرفته است رفت و به راحتی خوابید.
فردا صبح بهلول مرد را بیدار كرد و او را منزل قاضی رساند و تحویل داد و خودش برگشت.
قاضی رو به مرد كرد و گفت :
ای مرد آیا این چاقو مال توست؟
🔹مرد گفت : نه ای قاضی،
این چاقو مال من نیست. من خیلی وقت است كه دنبال صاحب این چاقو می گردم تا آن را به صاحبش برگردانم، اگر این چاقو مال این برادران است، من با رغبت این چاقو را به آنها می دهم.
قاضی رو به شش برادر كرد و گفت :
شما به چاقو نگاه كنید اگر مال شماست، آن را بردارید.
برادر بزرگ چاقو را برداشت و با خوشحالی لبخندی زد و گفت :
ای قاضی من مطمئن هستم این چاقو همان چاقوی گمشده پدر من است.
پنج برادر دیگر چاقو را دست به دست كردند و گفتند بلی ای جناب قاضی این چاقو مطمئنا همان چاقوی گم شده پدر ماست.
🔸قاضی از مرد پرسید :
ای مرد این چاقو را از كجا پیدا كرده ای؟
مرد گفت : ای قاضی این چاقو سرگذشت بسیار مفصلی دارد.
پدرم سالها پیش كاروان سالار بزرگی بود و همیشه بین شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زیادی به همراه داشت و شغلش تجارت بود،
تا اینكه ما یك شب خبردار شدیم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند، من سراسیمه بالای سر پدر بیچاره ام حاضر شدم.
پدر بیچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند، و این چاقو تا دسته در قلب پدر من بود.
🔹من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم می گردم،
در هر مهمانی این چاقو را نشان می دهم و منتظر می مانم كه صاحب چاقو پیدا شود و من قاتل پدرم را پیدا كنم.
اكنون ای قاضی من قاتل پدرم را پیدا كردم. این شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند.
دستور بده تا اینها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را بدهند.
شش برادر نگاهی به هم انداختند آنها بدجوری در مخمصه گرفتار شده بودند، آنها با ادعای دروغینی كه كرده بودند،
مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد، سالها در زندان بمانند.
🔸برادر بزرگ گفت :
ای قاضی من زیاد هم مطمئن نیستم این چاقو مال پدر من باشد، چون سالهای زیادی از آن تاریخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام.
برادران دیگر هم به ناچار گفته های او را تایید كردند و گفتند :
كه چاقو فقط شبیه چاقوی ماست، ولی چاقوی ما نیست.
قاضی مدت زیادی خندید و به مرد مهمان گفت:
ای مرد چاقویت را بردار و برو پیش بهلول.
من مطمئنم كه این حرفها را بهلول به تو یاد داده است والا تو هرگز نمی توانستی این حرفها را بزنی.
مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍شبی #ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ (ﺭﻫﺒﺮ ﺷﻮﺭﻭی ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ) ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ نشه، ﮔﺮﻳﻢ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﻥ فیلمی ﺩﺭ یک ﺳﻴﻨﻤﺎ ﺭﻓﺖ.
🔹ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﻓﻴﻠﻢ اصلی، یک ﻓﻴﻠﻢ ﺧﺒﺮی ﺑﻪ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﺩﺭﺁﻣﺪ. ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺑﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ.
ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎی ﺧﻮﺩ ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪن ﻭ ﺑﻪ اﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﻭ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻧﺪ!
🔸ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺍشک ﺩﺭ ﭼﺸﻢ و ﻋﻤﻴﻘﺎً ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ، ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﺮدی ﺷﺎﻧﻪﺍﺵ ﺭﺍ تکون ﺩﺍﺩ ﻭ ﺯﻳﺮ لبی ﮔﻔﺖ :
🔹ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻣﺮدک ﺍﺣﻤﻖ!
ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ﻣﻲﻛﻨﻴﻢ! ﺍﻣﺎ ﭼﺮﺍ می ﺧﻮﺍی ﺳﺮﺗﻮ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺑﺪی...؟!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ماجراي اصغر آواره در همدان
📚حجةالاسلام سيد احمد دارستاني
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#حکایتهایمعنوی
📝داستاناصغر آواره
✍در قدیم یک فردی بود در همدان به نام اصغر آواره.
اصغر آقا کارش مطربی بود و در عروسیها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرمی میکرد و اینقدر کارش درست بود
که همه شهر او را میشناختند.
چون کسی را نداشت و بیکس بود بهش میگفتند اصغر آواره!
🔹انقلاب که شد وضع کارش کساد شد و دیگه کارش این شده بود میرفت تو اتوبوس برای مردم میزد و میخواند
و شبها میرفت در بهزیستی میخوابید
تا اینجای داستان را داشته باشید!
در آن زمان یک فرد متدین و مؤمن در
همدان به نام حاج آقا عنایتی از دنیا میرود.
🔸وصیتکرده بود اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی وارسته و گریه کن و خادم اباعبدالله علیهالسلام و از شاگردان خوب #مرحومحاجعلیهمدانی است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند
خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر آمدند
برای تشیبع جنازه در باغ بهشت همدان
و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و آوردنش برای خواندن نماز میت
🔹حاج آقا حسینی پناه وقتی رسید گفت: تا شما کارها رو آماده کنید من برم سر قبر استادم حاج ملاعلی همدانی فاتحهای بخوانم و برگردم
وقتی به سر مزار استادش رسید در حین
خواندن فاتحه چشمش به تابوتی خورد که چهار کارگر شهرداری زیر آن را گرفته و به سمت غسالخانه میبردند.
کنجکاو شد و به سمت آنها رفت. پرسید این جنازه کیه که اینقدر غریبانه در حال تدفین آن هستید؟
🔸یکی از کارگران گفت این اصغر آواره است تا اسم او را شنید فریادی از سر تأسف زد.
و گریست مردم تا این صحنه را دیدند به طرف آنها آمدند و جویای اخبار و حال حاجی شدند.
و پرسیدندچه شد که شما برای این فرد
این طور ناله کردید؟!
حاجی گفت:
مردم این فرد را میشناسید؟
🔹همه گفتند: نه! مگه کیه این؟
حاجی گفت: این همون اصغر آواره است
مردم گفتند: اون که آدم خوبی نبود. شما از کجا میشناسیدش؟!
و حاجی شروع کرد به بیان یک خاطره قدیمی:
گفت : سالها قبل از همدان عازم شهر قم بودم و آن زمانها تنها یک اتوبوس فقط به آن شهر میرفت سوار اتوبوس که شدم دیدم وای اصغر آواره با وسیله موسیقیش وارد شد.
🔸ترسیدم و گفتم:
یا حسین اگه این مرد بخواهد در این اتوبوس بنوازد و من ساکت باشم حرمت لباسم از بین میرود.
اگر هم اعتراض کنم مردم که تو اتوبوس
نشستند شاید بدشان بیاد که چرا من نمیذارم شاد باشند.
و اگر هم پیاده شوم به کارم در قم نخواهم رسید چه کنم؟!
🔹خلاصه از خجالت سرم را به پائین انداختم اصغر آواره سوار شد و آماده نواختن بود، که ناگاه چشمش به من افتاد، زود تیمپو رو گذاشت تو گونی
و خواست پیاده بشه که مردم بهش اعتراض کردند که داری کجا میری؟
چرا نمیزنی؟
🔸گفت : من در زندگیم همه غلطی کردم اما جلوی اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها موسیقی ننواختم.
خلاصه حرمت نگه داشت و رفت
اونروز تو دلم گفتم: اربابم حسین علیهالسلام برات جبران کنه
حالا هم به نظرم همه ما جمع شدیم برای
تشییع جنازه اصغر آواره،
🔹و خدا خواسته حاجی عنایتی بهانهای بشود برای این امر خلاصه با عزت و احترام مراسم شروع شد.
و خود حاجی آستین بالا زد و غسل و کفنش را انجام داد و برایش به همراه آن جمعیت نماز خواند.
این نمکدان حسین جنس عجیبی دارد هر چقدر میشکنیم باز نمک میریزد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🍃✨⚡🍃✨⚡🍃✨
✍هرصبح دلخوش سلامی هستیم که جوابش واجب است.
🤚✨اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ .
🤚✨ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ،
🤚✨ اَلسَّلامُ عَِلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande