🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#داستانحکایتابوریحان و #سلطانمحمود
🔹زندان دانایی : حکایت هوش ابوریحان و خشم سلطان
✍روزی سلطان محمود غزنوی در باغ هزار درخت، در بالای کوشکی که چهار در داشت، نشسته بود.
رو به ابوریحان کرد و گفت:
من از کدام یک از این چهار در بیرون خواهم رفت؟ پیشبینی کن و آن را روی کاغذی بنویس و زیر یکی از این نهالها پنهان کن.
🔹ابوریحان اسطرلاب خود را خواست و ارتفاع خورشید را اندازه گرفت و طالع آن روز را محاسبه کرد.
سپس ساعتی تأمل کرد و پیشبینی خود را روی کاغذی نوشت و آن را زیر نهالی پنهان کرد.
سلطان محمود پرسید: حکم کردی؟
ابوریحان پاسخ داد: بله، حکم کردم.
🔸سلطان محمود دستور داد تا کارگران با تیشه و بیل بیایند و در دیواری که به سمت مشرق بود، دری پنجم بسازند. سپس از آن در بیرون رفت و گفت: آن کاغذ را بیاورید.
ابوریحان روی کاغذ نوشته بود:
سلطان از هیچکدام از این چهار در بیرون نخواهد رفت.
🔹درِ دیگری در دیوار مشرق ساخته میشود و سلطان از آن در بیرون خواهد شد.
محمود که از پیشبینی دقیق ابوریحان خشمگین شده بود،
دستور داد تا او را به بالای قصر ببرند و به پایین پرتاب کنند.
ابوریحان که از قبل پیشبینی این اتفاق را کرده بود، با هوشیاری دامی را در زیر بام میانی قصر پنهان کرده بود.
🔸او خود را به دام انداخت و به آرامی به زمین فرود آمد، بدون اینکه آسیبی ببیند. محمود گفت:
او را بالا بیاورید.
پس از آنکه ابوریحان را بالا آوردند، محمود به او گفت:
ای ابوریحان، از این اتفاق خبر داشتی؟
ابوریحان پاسخ داد :
بله، ای خداوند، از قبل میدانستم.
🔹محمود پرسید :
پس چرا پیشبینیاش را روی کاغذ نوشتی؟
ابوریحان تقویم را از غلام محمود گرفت و پیشبینی آن روز را به او نشان داد. در تقویم نوشته شده بود :
امروز مرا از جای بلندی به پایین پرتاب میکنند، اما سالم به زمین میآیم و هیچ آسیبی نمیبینم.
🔸این سخن نیز با نظر محمود موافق نبود و او خشمگینتر شد و گفت:
او را به قلعه ببرید و زندانی کنید.
ابوریحان را به قلعه غزنین بازداشتند و شش ماه در آن حبس ماند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚰#علتنامگذاریشیرآب
✍در سال های دور ایران؛ تنها شهر #بیرجند آب لوله کشی داشت و اولین شهر ایران بود که دارای آب لوله کشی شد و در شهری مثل تهران مردم از آب چاه که تمیز، بهداشتی و سالم نبود استفاده می کردند.
در شهر تهران تنها سه قنات وجود داشت که آن هم متعلق به سه سرمایه دار تهرانی بود.
یکی از این قنات ها که به سرچشمه معروف بود (هنوز هم منطقه به این نام شناخته می شود) متعلق به سرمایه داری بود که بچه دار نمی شد.
🔹او نذر کرد اگر بچه دار شود؛ برای تهرانیان آب لوله کشی فراهم کند.
پس از مدتی بچه دار شد و برای ادای نذرش به اتریش رفت تا مهندسانی را از آنجا برای لوله کشی آب بیاورد.
در هر کشوری حیوانی که برای آنها نماد و سمبل است را بر سر خروجی آب می گذاشتند.
مثلا در فرانسه سر خروس استفاده می کنند. او دید در اتریش، هر کجا که خروجی آب است؛ سردیسی از شیر هست.
🔸پس بر سرچشمه آب که برای مردم فراهم کرد، سر شیری گذاشت.
و مردم هر وقت برای برداشتن آب به آنجا می رفتند و می گفتند :
رفتیم از سر شیر آب آوردیم!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#بیاناحساسبهروشناپلئون در مغازه پوست فروش
🔹داستانی از ناپلئون بناپارت، وقتی یک سیاستمدار تصمیم می گیرد احساسش را به روش خود بیان کند.
✍به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهرهای کوچک آن سرزمین بودند.
در یک نبردی ناپلئون به طور تصادفی، از سربازان خود جدا افتاد. گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند.
ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی، در انتهای کوچه بن بستی پناه برد.
🔹او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد:
خواهش می کنم جان من در خطر است، نجاتم دهید. کجا می توانم پنهان شوم؟
پوست فروش پاسخ داد عجله کنید.
اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد.
پس از این کار بلافاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند :
او کجاست؟
🔸ما دیدیم که وارد این مغازه شد.
علیرغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با ناامیدی از آنجا رفتند.
مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند.
پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید :
باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم!
🔹اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید؟
ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگین فریاد کشید: با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟
محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم.
🔹سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند.
مرد بیچاره چیزی نمی دید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد.
سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت :
آماده هدف.
🔸با اطمینان از اینکه لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد.
سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه می شد ناگهان چشم بند او باز شد.
او که از تابش یکباره آفتاب قدرت دید کاملی نداشت، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.
👁سپس ناپلئون به آرامی گفت :
حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍یه زمانی
علیاکبرهاشمیرفسجانی رئیس جمهور بود.
علی اکبر ناطق نوری رئیس مجلس
علی اکبر ولایتی هم وزیر خارجه
علی اکبر محتشمی وزیر کشور!
🔸بعضی خارجیها فکر میکردن"علی اکبر"، یه لقب دولتی هست که به سران ایران اعطا میشه!
بعد من میخواستم برم ترکیه، توی مرز پاسپورتم را دادم، یارو یه نگاه کرد از جاش بلند شد به من احترام گذاشت به بقیه گفت این آقا علی اکبره،
همه پا شدند،
رئیسشون اومد جلو پاسپورت منو داد بعد همه به ستون وایستادن و یه راهرو باز کردند و من از همشون سان دیدم و از مرز با احترام رد شدم،
🔹بقیه همسفرها که هاج و واج مونده بودند پشت سر من می دویدند،
و بدون بازرسی هر چی داشتند، مثل تریاک و سکه و دلار و قاچاق، از مرز رد کردند.
📚از خاطرات "علی اکبر زرندی" در کتاب
"رویاهای شیرین من"
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#دکترکاتوزیان_چه_زیبا_گفت :
✍یادمان باشد با شکستن پای دیگران
ما بهتر راه نخواهیم رفت !
یادمان باشد با شکستن دل دیگران
ما خوشبخت تر نمی شویم !
کاش بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم
دیگر با او طرف نیستیم
باخدای او طرف هستیم...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔥#سهضربهشیطان
✍شیطان، موسی را ملاقات کرد و به حضرت عرضه داشت:
ای موسی!
تو آبرودار درِ خانه خدایی و من یکی از مخلوقات خدایم که گناهی را مرتکب شدم و علاقه دارم از آن گناه به درگاه حضرت حق توبه کنم!!
به پیشگاه محبوب عالمیان واسطه شو تا توبه ام را بپذیرد.
🔸موسی (ع) قبول کرد و از خداوند مهربان درخواست کرد:
الهی! توبه اش را بپذیر.
خطاب رسید:
موسی! خواسته ات را قبول کردم، به شیطان امر کن به قبر آدم سجده کند، چرا که توبه از گناه، جبران عمل فوت شده است.
موسی، ابلیس را دید و پیشنهاد خدا را به او گفت.
سخت عصبانی و خشمگین شد و با تکبّر گفت:
🔹ای موسی! من به زنده او سجده نکردم، توقّع داری به مرده او سجده کنم!!
سپس گفت:
ای موسی!
به خاطر این که به درگاه حق جهت توبه من شفاعت کردی بر من حق دار شدی،
به تو بگویم که در سه وقت مواظب ضربه من باش که هرکس در این سه موضع، مواظب من باشد از هلاکت مصون می ماند.
❶به هنگام خشم و غضب، مواظب فعالیت من باش که روحم در قلب تو و چشمم در چشم تو است و همانند خون در تمام وجودت می چرخم،
تا به وسیله تیشه خشم، ریشه ات را برکنم.
❷به وقت قرار گرفتن در میدان جهاد، متوجّه باش که در آن وقت من مجاهد فی سبیل اللّه را به یاد فرزندان و زن و اهلش انداخته، تا جایی که رویش را از جهاد فی اللّه برگردانم!
❸بترس از این که با زن نامحرم خلوت کنی که من در آنجا واسطه نزدیک کردن هر دو به هم هستم!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🐍#اثر_كبری يا #تصميمكبری؟!
✍در قرن ١٨ زمانی که انگلیس ، هند را به استعمار خود درآورده بود تعداد مارهای کبری در سطح شهر دهلی زیاد بودند
و دولت هم برای مدیریت بحران تصمیم گرفت برای هر مار مُردهای که مردم تحویل دهند جایزۀ نقدی به آنها پرداخت کند.
این تصمیم در ابتدا با تحویل مارهای مردۀ زیادی توسط مردم موفق به نظر میرسید و همه منتظر بودند که در طول زمان تعداد مارهای کبری کمتر شود.
اما در نهایت تعجب تنها تعداد مارهای مردهای که مردم تحویل میدادند هر روز بیشتر میشد.
🔹دولت از پیامد این کار غافل شده بود زیرا بسیاری از مردم فقیر دهلی با تصور اینکه این کار درآمد خوبی دارد به پرورش مار روی آورده بودند.
البته این آخر ماجرا نبود و زمانی که دولت اعلام کرد که دیگر برای مارها جایزه نمیدهد فقرا نیز مارهایی که پرورش داده بودند در هر طرف شهر رها کردند.
بنابراین جمعیت مارهای کبری نه تنها کاهشی پیدا نکرد بلکه وضعیـت از روز اولش هم بحرانیتر شد، از این پدیده در علوم سیاسی به نام اثر کبری یاد میشود.
🚨اثر کبری یعنی نداشتن افق تصمیمگیری مناسب در حل مسائل که میتواند عواقب پیشبینی نشده و خطرناکی را به همراه داشته باشد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹#داستانآموزنده🌹
✍سرگذشت سکّاکی، دانشمند قرن هفتم هجری بسیار جالب است.
وی در سی سالگی تحصیل را آغاز کرد.
با اینکه آموزگار او از موفقیت وی مأیوس بود، ولی سکّاکی با شور و پشتکار عجیبی مشغول تحصیل شد.
آموزگار، برای درک هوش و میزان فهم وی، مسئله ای ساده را طرح کرد و آن، یک مسئله از فقه شافعی بود که استاد، آن را چنین مطرح ساخت:
«پوست سگ با دبّاغی پاک می شود».
🔸سکاکی این جمله را بارها تکرار کرد و با شور و شوق، آماده درس پس دادن بود. فردای آن روز، معلم در میان انبوهی از شاگردان از سکاکی پرسید که مسئله دیروز چه بود؟
سکّاکی گفت: سگ گفت:
پوست استاد با دبّاغی پاک می شود.
در این لحظه، شلیک خنده شاگردان و معلم بلند شد، ولی ظرفیت روحی آن نوآموز سالمند، به اندازه ای بالا بود که از این شکست در امتحان، نومید نشد و ده سال تمام، در این راه گام برداشت.
هرچند به علت بالا بودن سن، تحصیل او رضایت بخش نبود.
🔹روزی برای حفظ درسی به صحرا رفته بود. در صحرا اثر ریزش باران را روی صخره ای مشاهده کرد و از دیدن این منظره پند گرفت و با خود گفت:
دل و روح من هرگز سخت تر از این سنگ نیست.
اگر قطرات دانش بسان آب باران در دل من ریزش کند، به طور مسلم اثر نکویی در روان من خواهد گذاشت.
او به شهر بازگشت و با شوری وصف ناشدنی، مشغول ادامه تحصیل شد.
🔸سرانجام بر اثر استقامت و پشتکار، یکی از نوابغ ادبیات عرب گردید.
وی کتابی در علوم عربی انتشار داد که مدت ها محور تدریس در دانشکده های اسلامی بود.
📚روضات الجنات، ص۷۴۷
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
👀 #چشم_زخم🧿
❶صفوان جمّال، از امام صادق علیه السلام نقل کرده که حضرت فرمودند:
لَو نَبَشَ لکم مِنَ القُبُورَ لَرَأیتُم انَّ أکثر موتاکم بالعین لِانَّ العَینَ حقُّ
▫️اگر قبرستان ها شکافته شوند و حقایق آشکار شود، مشاهده می کنید که اکثر مردگان با #چشم_زخم از بین رفته اند، چرا که چشم زخم واقعیت دارد.
📚بحار الانوار، ج۹۵، ص۱۳۷، حدیث۷
❷از امام صادق علیه السلام نقل شده که فرمودند:
لَو کانَ شَى ءٌ یَسبِقُ القَدَرَ لَسَبَقَهُ العَین
▫️اگر چیزی بر قضا و قدر الهی سبقت بگیرد، همان #چشم_زخم است.
📚همان، حدیث۲۷
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝#بشرحافی_و_امامکاظم (ع)
✍روزی امام از کوچه های بغداد می گذشت. از یک خانه ای صدای عربده و تار و تنبور بلند بود، می زدند و می رقصیدند و صدای پایکوبی می آمد.
اتفاقا یک خادمه ای از منزل بیرون آمد در حالی که آشغالهایی همراهش بود و گویا می خواست بیرون بریزد تا مامورین شهرداری ببرند.
امام به او فرمود صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟
🔹گفت : این خانه «بشر» است، یکی از رجال، یکی از اشراف، یکی از اعیان، معلوم است که آزاد است.
فرمود: بله، آزاد است، اگر بنده می بود، که این سر و صداها از خانه اش بلند نبود.
اندکی طول کشید و مکثی شد. آقا رفتند. بشر متوجه شد که چند دقیقه ای طول کشید. آمد نزد او و گفت:
🔸چرا معطل کردی؟ گفت :
یک مردی مرا به حرف گرفت.
گفت : چه گفت؟
گفت : یک سؤال عجیبی از من کرد.
چه سؤال کرد؟ از من پرسید که صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟
گفتم البته که آزاد است. بعد هم گفت:
بله، آزاد است، اگر بنده می بود که این سر و صداها بیرون نمی آمد.
🔹گفت: آن مرد چه نشانه هایی داشت؟ علائم و نشانه ها را که گفت، فهمید که موسی بن جعفر است.
گفت : کجا رفت؟ از این طرف رفت.
پایش لخت بود، به خود فرصت نداد که برود کفشهایش را بپوشد، برای اینکه ممکن است آقا را پیدا نکند.
پای برهنه بیرون دوید. (همین جمله در او انقلاب ایجاد کرد. ) دوید، خودش را انداخت به دامن امام و عرض کرد:
🔸شما چه گفتید؟
امام فرمود: من این را گفتم.
فهمید که مقصود چیست.
گفت: آقا! من از همین ساعت می خواهم بنده خدا باشم، و واقعا هم راست گفت.
از آن ساعت دیگر بنده خدا شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
🔹چرا می گویند به هزار و یک دلیل!؟!🤔
🔸#کاربرد_ضرب_المثل:
🔹به افرادی گفته میشود که از فاجعه کار مطلع نیستند اما اصرار به گفتن آن دارند.
#داستانضربالمثل :
✍در روزگار قدیم ساعت و رادیو و تلویزیون نبود که مردم هر وقت دلشان خواست بفهمند ساعت چند است.
ماه رمضان که می شد، نبودن ساعت و رادیو و تلویزیون بیشتر معلوم می شد.
به همین دلیل، ماه رمضان که می شد، توپ در می کردند.
یعنی وقتی که اذان می رسید ، صدای توپ بلند می شد.
🔸معمولاً روی یکی از تپه های دور و بر هر شهر یک توپ جنگی می گذاشتند و دو سه تا سرباز را مامور می کردند که وقت افطار و سحر، گلوله ای توی توپ بگذارند و شلیک کنند.
گلوله ها فقط باروت داشتند و به جایی و کسی آسیب نمی رساندند.
اما صدای انفجار آن ها آن قدر بلند بود که مردم می توانستند صدای توپ سحر و توپ افطار را بشنوند.
🔹معروف است که در دوره ناصرالدین شاه قاجار شبی از شبهای ماه رمضان توپچی از شلیک توپ سحر خودداری کرد.
مردم پای سفره های سحر نشسته بودند و سحری می خوردند همه منتظر بودند توپ سحر شلیک شود تا دست از خوردن و آشامیدن بکشند.
اما انگار آن شب کسی نبود که توپ سحر را در کند.
🔸مردم همان طور که مشغول خوردن سحر بودند، یک باره متوجه شدند تاریکی هوا از بین رفت و صبح روشن فرا رسید.
سر و صدای مردم بلند شد:
- این چه وضعی است؟
چرا توپ در نکرده اند؟
جمعیت زیادی جلو فرمانداری جمع شده بودند.
امیر توپخانه توپچی خطاکار را در برابر مردم احضار کرد و با خشم از او پرسید:
🔹چرا توپ در نکردی؟
توپچی با خونسردی پاسخ داد:
قربان به هزار و یک دلیل!
اول این که باروت نداشتیم.
امیر توپخانه فوری حرفش را قطع کرد و گفت:
همین یک دلیل کافی است و هزارتای دیگر برای خودت باشد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📓#داستان_معنوی
✍#حضرتموسیوعروسی دو جوان مؤمن
✍حضرت موسی به عروسی دو جوان مؤمن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود.
آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت و حجله عروس و داماد دید،
از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟
عزرائیل گفت :
امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی در میان بستر این دو جوان خوابیده،
و من باید در زمان ورود و همبستر شدن آنها در این حجله جان هر دو را به امر پروردگار در اثر نیش مار بگیرم.
🔹حضرت موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دو جوان نیکوکار و مؤمن قومش رفته و صبحگاهان برای برگزاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت،
اما در کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا در حال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!
از خدا دلیل دادن این وقت و عمر اضافه به ایشان را پرسید؟
جبرییل نازل شد و گفت :
دلیل را خود با سؤال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت
حضرت موسی از داماد سؤال کرد
دیشب قبل ورود به حجله چه کردند؟
جوان گفت :
وقتی همه رفتند گدایی در زد و گفت :
🔸من خبر عروسی شما را در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود و همسر بیمارم در راه بودم لطفاً به من هم از طعام جشنتان بدهید.
به داخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خود را به آن مرد گرسنه دادم خورد و برایم دعای طول عمر کرد و گفت :
برای همسرم هم غذا بدهید او نیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است با خجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را به مرد داد.
🔹و او در هنگام رفتن برای هر دوی ما دعای طول عمر، رفع بلا و شگون مصاحبت با پیامبر خدا در اولین روز زندگی مشترکمان را کرد و رفت.
وقتی قصد ورود به حجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس) از دست همسرم بر روی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب ما بود گشت.
پس ما هر دو دیشب را تا اکنون به عبادت گذارندیم والعجب شادی ما از اینست که دعای آن مرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید.
🔸جبرئیل فرمود :
ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده.
این داستان بر همگان بازگو باشد که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍#داستاندوگدا و #سلطانمحمود
💯کار خوبه خدا درست کنه... سلطان محمود خر کیه...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔹#کارخوبهخدادرستکنه سلطان محمودخرکیه
📝معنی ضرب المثل کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
❶یعنی خدا روزی رسان است. امیدت به او باشد.
❷یعنی توکلم به خداست و حاجتم را از او طلب می کنم و چشم امید به مواهب بندگانش ندوخته ام.
📝#داستانضربالمثل
✍در حکایتی آمده که دو گدا مشغول گدایی بودند که یکی از اینها چاپلوس و متملق بوده و دست نیاز سوی هرکسی دراز می کرد خصوصا هنگامی که ماموران دولت را می دید، با زیرکی و چرب زبانی، چند سکه ای را هدیه می گرفت.
اما گدای دوم اهل چاپلوسی نبود و همیشه می گفت : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!
یعنی خدا حواسش به من هست. به جای آنکه چاپلوسی سلطان را کنم، درخواستم را از خدا طلب می کنم. سلطان هم بنده ی همین خداست!
🔹این سخن گدا به گوش سلطان رسید. برای اینکه ثابت کند کارها با فرمان خودش پیش می رود،
گفت: یک سینی مرغ بریان با تمام مخلفاتش را به گدای چاپلوس بدهید تا آن یکی گدا از گفته خود پشیمان شود.
ماموران مرغ بریان را برای گدای چاپلوس بردند غافل از آنکه ساعاتی قبل، وزیر سینی بوقلمون برایش برده بود.
🔸گدای چاپلوس هم چون سیر بود، مرغ بریان را به گدای ساکت داد.
گدا مشغول خوردن مرغ بریان بود که سنگی گران قیمت در زیر مرغ توجهش را جلب کرد. سریع آن را برداشت و به گدای چاپلوس گفت:
من دیگر می روم و از این پس مرا نخواهی دید. خدانگهدار.
روز بعد سلطان از گدای چاپلوس پرسید: تحفه ای گران قیمت که همراه مرغ بریان برایت فرستادیم به دستت رسید؟!
🔹گدا که تازه متوجه ماجرا شد، ناله ای کرد و گفت آن سینی را به دوست گدایم دادم او هم غذایش را خورد و رفت!
سلطان عصبانی شد و گفت: کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟
از این رو وقتی می خواهند به قدرت خداوند در زندگی اشاره کنند، این ضرب المثل را به کار می برند؛
یعنی امیدت به خدا باشد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
📝#داستانکوتاه
🔹#سگهایدزدگیر
✍زمانی که نصرتالدوله وزیر دارایی بود، لایحهای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند.
او شرحی درباره خصوصیات این سگها بیان کرد و گفت :
این سگها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است.
و از جمله خصوصیات دیگر آنها این است که به محض دیدن دزد، او را میگیرند.
🔸مدرس طبق معمول، دست روی میز زد و گفت : مخالفم.
وزیر دارایی گفت :
آقا! ما هر چه لایحه میآوریم، شما مخالفید، دلیل مخالفت شما چیست؟
مدرس جواب داد :
مخالفت من به نفع شماست،
مگر شما نگفتید، این سگها به محض دیدن دزد، او را میگیرند؟
🔹خوب آقای وزیر!
به محض ورودشان ، اول شما را میگیرند.
پس مخالفت من به نفع شماست.
نمایندگان با صدای بلند خندیدند و لایحه مسکوت ماند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺#داستانضربالمثلها
🌸خوش رقصی
✍#عبداللهمستوفی نویسنده کتاب "شرح زندگانی من "یا تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجاریه که از معدود کتاب های نوشته شده در همان زمان است و بخوبی اوضاع و احوال اجتماعی وقت جامعه را توضیح می دهد،
🔸ذیل اصطلاح خوش رقصی در مورد وجه تسمیه آن توضیح می دهد و داستانی تعریف میکند که خواندنش خالی از لطف نیست او می نویسد :
✍داستان اصطلاح خوش رقصی از آنجا شروع میشود که در روزگاران قدیم دو ایل که با هم نزاع و درگیری پیدا میکردند. طرف پیروز برای طرف شکست خورده و ختم غائله شرط قائل میشد،
در یکی از این جنگ ها خان و رئیس قبیله پیروز شرط گذاشت که دختر خان مقهور باید در میدان و محلی که جنگ صورت گرفته است در برابر صف سران دو لشگر برای حاضران به رقص بپردازد .
🔹محل آماده میشود، سران لشکر می نشینند و دختر خان شکست خورده بنای رقص میگذارد و با جان و دل میرقصد
در این کار نیز از هیچ عشوه گری کم نمیگذارد.
پس از اتمام مراسم خان مقهور سیلی جانانه ای به دختر می زند که موجب تعجب او میشود و با اعتراض میگوید.
من اینکار را فقط بخاطر شما کردم و قطعا توقع تشویق دارم نه تنبیه،
🔸خان با داد و فریاد و پرخاش میگوید شرط و قرار ما رقص بود اما آنچه تو انجام دادی رقص با مایه های خیلی اضافی بود که به آن #خوشرقصی می گویند.
✍امروزه اصطلاح خوش رقصی هم در ادبیات عامیانه ما جایگاه دارد و هم در ادبیات سیاسی استفاده می شود.
🍃
🌺🍃
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
🔻#حکایتداروغهظالمنیشابور و شیخ ابوسعیدابوالخیر
✍روزی در نیشابور شیخ ابوسعید به خادم خود حسن فرمود که به نزد داروغه برو و به وی بگوی که شیخ میفرماید خرج سفره درویشان امروز با شما است.
داروغه سخت دشمن صوفیان بود.
حسن گفت من روانه شدم و در راه با خود میگفتم که در نیشابور کسی ظالم تر از این داروغه نیست.
چگونه پول خواهد بود؟
چون نزدیک داروغه نیشابور رسیدم دیدم که کسی را به چوب می زند و جمعیتی بسیار به نظاره ایستاده اند.
من متحیر ماندم‼️
🔸ناگاه چشم داروغه بر من افتاد گفت: چه میکنی؟ من نزدیک او رفتم و سلام شیخ رسانیدم و گفتم که شیخ می فرماید که تو باید ترتیب سفره صوفیان بکنی.
او به مسخره سخنانی چند بیان کرد و آنگاه کیسه پولی را به سوی من انداخت و گفت مگر شیخ می خواهد که سفره با پول حرام بنهد؟
شیخ را بگوی این کیسه سیم همین ساعت به ضرب چوب از این مرد به اجبار گرفتم.
خودت میدانی ؟!
من پول را از داروغه گرفتم و پیش شیخ بردم و آنچه که دیدم و شنیدم را به شیخ بیان کردم
🔹شیخ گفت برو و با این وجه سفره عالی برای درویشان ترتیب بده.
درویشان که حکایت دریافت این پول را شنیدند تعجب کردند و در دل منکر بودند.
من سفره را آماده کردم و ابتدا شیخ دست دراز کرد و طعام تناول نمود. درویشان به متابعت از شیخ با کراهت تناول کردند.
دیگر روز شیخ مجلس میگفت در میان مجلس جوانی برخاست و به خدمت شیخ آمد و می گریست و پای شیخ را بوسه می زد.
🔸دیدم آن جوانی است که دیروز داروغه وی را چوب میزد و به شیخ میفرمود که مرا حلال کنید من به شما خیانت کرده ام و چوب این خیانت رانیز خورده ام
شیخ گفت چه خیانت در حق ماکرده ای؟ برای این درویشان باید شرح بدهی.
وی گفت پدرم به وقت وفات مرا خواند و دو کیسه سیم به من داد و گفت بعد از وفات من این دو کیسه سیم را به خدمت شیخ ابوسعید برسان تا در وجه درویشان صرف کند.
🔹من وصیت پدر را به جای نیاوردم و گفتم میراث حلال من است و من مستحق تر از شیخ و درویشان او هستم
تا اینکه داروغه شهر به تهمتی دروغ مرا گرفتار کرد و مرا مواخذه کرد.
صد چوب بر من زد و یک کیسه از آن دو کیسه را به زور از من گرفت
من هنوز آنجا بودم که خادم تو آمد و پیغام را رسانید و شحنه زر را به وی داد.
آن یک کیسه سیم حلال و از ان شیخ بود.
و اینک کیسه دیگر را آورده ام و کیسه را به خدمت شیخ نهاد و گفت مرا بدانچه خیانت کرده ام حلال کنید.
🔸شیخ گفت ای جوانمرد دل مشغول مدار که مال ما بما رسید و تو نیز چوب خیانت خود را خوردی و ترا این بلا در راه بود؟
پس شیخ رو به جماعت مجلس کرد و فرمود : هر چه بدین درویشان خانقاه مارسد جز حلال نباشد.
و این خبر به داروغه رسید و توبه کرد و ترک ظلم کرد و مرید شیخ شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
Screen_Recordin-1697380432236.mp3
11.68M
فوق العاده دلنشین👆
✓ آرامبخش ترین نسخه جهان
❤️واقعا حیفه؛ از دست ندید!!!
🍀 توصیه می کنم «سوره واقعه» رو مخصوصا شب ها قبل از خواب از دست ندید و لذت فوق العاده آن را تجربه کنید .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🍃✨⚡🍃✨⚡🍃✨
✍هرصبح دلخوش سلامی هستیم که جوابش واجب است.
🤚✨اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ .
🤚✨ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ،
🤚✨ اَلسَّلامُ عَِلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
🔸#داستانﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞها
🔹دو زاریش کج است.
✍سیﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ ﻛﻪ ﻣﺨﺎﺑﺮﺍﺕ ﮔﺴﺘﺮﺩگی ﻭ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺍﻣﺮﻭﺯی ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ (ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ) ﺍﺯ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﮕﺎنی ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میﻛﺮﺩﻧﺪ.
ﻭ ﺑﺮﺍی ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ، ﺳﻜّﻪﻫﺎی ﺩﻭ ﺭﻳﺎلی، ﭘﻨﺞ ﺭﻳﺎلی، ﺩﻩ ﺭﻳﺎلی ﻭ... ﺩﺭ ﻗﻠﻚ ﺗﻠﻔﻦ میﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﮔﻮشی ﺑﻮﻕ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺷﺨﺺ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺷﻤﺎﺭﻩﮔﻴﺮی ﻛﻨﺪ و ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺑﻪ ﮔﻔﺖﻭﮔﻮ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ.
ﺍﻳﻦ ﺗﻠﻔﻦﻫﺎ ﺍﺷﻜﺎﻻﺕ ﻓﺮﺍﻭﺍنیﺩﺍﺷﺘﻨﺪ؛
🔹ﻣﺜﻼً ﮔﺎهی ﺳﻜﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﻜﺶ میﺍﻧﺪﺍختی، ﺗﺮﺍﻧﻪ ﭘﺨﺶ میﻛﺮﺩ.
ﮔﺎهی ﻧﻴﺰ ﺳﻜﻪﻫﺎ ﺭﺍ پیﺩﺭپی ﻗُﻮﺭﺕ میﺩﺍﺩ ﻭ ﺷﺨﺺ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻛﺎﺭی ﻓﻮﺭی ﻭ ﻓﻮتی ﺩﺍﺷﺖ، ﺩﭼﺎﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺗﻬﻴﻪ ﺳﻜﻪ میﻛﺮﺩ.
ﮔﺎﻫﻲ ﻫﻢ ﺳﻜّﻪ ﺍﻳﺮﺍﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻗﻠﻚ نمیﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺑﻠﻜﻪ ﺩﺭ ﮔﻠﻮی ﺁﻥ ﮔﻴﺮ میﻛﺮﺩ.
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻭﻗﺖ ﺷﺨﺺ ﺗﻠﻔﻦﻛﻨﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﻣﺸﺖﻫﺎی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮی ﭼﭗ و ﺭﺍﺳﺖ ﻗﻠﻚ میﻛﻮﺑﻴﺪ.
🔸ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺎهی ﺳﻜّﻪ تلقی ﺻﺪﺍ میﻛﺮﺩ و ﺩﺭ ﻗﻠﻚ میﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺧﻂ ﺁﺯﺍﺩ میﺷﺪ ﻭ ﺧﻴﺎﻝ ﺷﺨﺺ ﺭﺍﺣﺖ!
ﺍﻣﺎ ﮔﺎهی ﻫﻢ تلقی ﺻﺪﺍ میﻛﺮﺩ ﻭ ﺳﻜﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ میﺷﺪ ﻭ ﺧﻂ ﺁﺯﺍﺩ نمیﮔﺮﺩﻳﺪ .
ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻮﺍﻗﻌﻲ ﺷﺨﺺ ﻧﺎﻇﺮ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻦﻛﻨﻨﺪﻩ میﮔﻔﺖ:
ﺣﺘﻤﺎً ﺩﻭ ﺯﺍﺭﻳﺖ ﻛﺞ ﺑﻮﺩ ﻳﺎ ﻛﺞ ﺍﺳﺖ؛
یعنی ﺳﻜﻪﺍﺕ ﺍﻳﺮﺍﺩ ﺩﺍﺭﺩ.
🔹ﺍﻳﻦ ﺍﺻﻄﻼﺡ، ﺭﻓﺘﻪﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﻚ ﺫﻫﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺟﺎﮔﻴﺮ ﺷﺪ.
ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺍﺷﺨﺎﺻﻲ ﻛﻪ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﻭ ﻣﻔﺎﻫﻴﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ نمیﻛﻨﻨﺪ ﻳﺎ ﺩﻳﺮ ﻓﻬﻢﺍﻧﺪ،
ﺑﺎ ﻛﻨﺎﻳﻪ میﮔﻮﻳﻨﺪ ﻛﻪ:
🔸#ﺩﻭ_ﺯﺍﺭﻳﺶ_ﻛﺞ_ﺍﺳﺖ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
💥#حکایتمنت
✍مردی بازاری، خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتادندی! برخیز و مرامی به خرج بده همی!
مرد هم خراب مرام شد و یکشب از دیوار قلعه بالا رفت و از لای نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیق رساند.
مرد زندانی خوشحال شد و گفت ایول داداش! دمت گرم. زود باش زنجیرها را باز کن که الان نگهبان ها می رسند.
🔹ولی دوستش گفت :
میدانی چه خطرها کرده ام؟
از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
بعد زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند مرد گفت : میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم،
از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند.
🔸مرد گفت :
میدونی چه خطری کرده ام؟
از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند.
مرد گفت : میدونی چه خطری کرده ام؟
از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
مرد زندانی فریاد زد :
🔹نگهبان ها! نگهبان ها! بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!
تا نگهبان ها آمدند مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟
مرد گفت :
سه سال در حبس شما باشم بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم!
در زندگی تن به دشواری بدهید اما زیر بار منت هیچکس نروید.
هیچکس هیچکس.
🚨بار حمالان به دوش خود کشيدن سخت نيست زير بار منت نامرد رفتن، مشکل است!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝داستانی زیبا از #دزدی که باعث #نجات جان صاحبان خانه شد❗️
🔸الهام خداوند و هدايت شدن دزد
✍در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم عروسى کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودکی به آنها هدیه کرد.
در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب بودند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند.
گاهى پروردگار الهامش را نزد يک دزد مى برد و نمى گذارد دزدى کند. هيچ کس از حادثه اى که قرار است اتفاق بيفتد خبر ندارد، نه همسايه ها و نه پدر و مادر.
🔹حفظ اين خانواده به وسيله يک دزد نيز ممکن است!
نيمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم نو است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود.
يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم.
🔸به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و برمى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند.
خداوند مادر را طورى قرار داده است که با کوچک ترين صداى گريه فرزند بيدار مى شود، اگر مادر بيدار نشود هزاران خطر بچه ها را از بين مى برد.
مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد.
🔹بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند.
در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده،
همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند.
گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت،
🔸ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم اعتقاد آنها به خدا بيشتر میشود.
حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم!
دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است.
زن و شوهر و همسایهها دزد را بخشیدند و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند:
برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت :
📌دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم.
📚برگرفته از کتاب هدایت تکوینی و تشریعی اثر استاد حسین انصاریان
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند.
«اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸#حضرتعلی(ع)فرمودند :
✍زندگی کردن با مردم اين دنيا همچون دويدن در گله اسب است ...
تا میتازی، با تو میتازند.
زمين که خوردی، آنهايی که جلوتر بودند،
🔹هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند
و آنهايی که عقب بودند،
به داغ روزهايی که میتاختی تو را لگدمال خواهند کرد!
🔸در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر میشوند
و غافلاند از آخرتی که روز به روز به آن نزدیکتر میشوند ...
📚منبع : نهجالبلاغه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande