eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
947 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
34هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
غم ها ارزش جنگیدن ندارند رهایشان کنید غم ها آنقدر خسته اند که با کمترین بی توجهی از پای در می آیند پس برای شادی آغوش خود را بگشایید و با امید زندگی کنید... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 @Asheghanesahebzaman
⁣"زندگی" یعنی... بخند ، هرچند که غمگینی؛ ببخش ، هرچند که مسکینی؛ فراموش کن ، هرچند که دلگیری... اینگونه بودن زیباست هر چند ڪه آسان نیست.. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 @Asheghanesahebzaman ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌
خوشبخت ترین مخلوق خواهی بود.. اگــــــر امروزت را آنچنان زندگی کنی که گویی نه فردایی وجود داردبرای دلهره... و نه گذشته ای برای حسرت.... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 @Asheghanesahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشته بعد از حدود یک ساعت که دنبال دندون مصنوعی پدرم می گشتیم قیافه سگم توجهمونو جلب کرد😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 شخصـے از حـڪیمـے پرســید، دوسـت دارم آدم خـوب و درستـی باشـم باید از کی شـروع کـنم؟ 🔸 حـڪیم گفت : از یـڪ روز قـبل از مرگ!!! شخص حـیران شد و گفـت : ولی زمانش را هیچـڪس نمیداند! حکیم گفت : پس هر روز ِ زندگی را روزِ آخـر فرض ڪن و خوب باش شاید فردایـے نباشد.🔕🔕🔕 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فقط يكبار فرصت زندگى كردن هست . . . حواست باشد 👇 به اين روزهايى كه ديگر برنمى گردند . . . حواست باشد👇 به كوتاهى زندگی . . . 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
‍ ☀️🌤☀️ 🍃🌸صبح را آغاز می کنیم با نام دوست💖 جنبش عالم همه با یاد اوست آن خدایی که 💖 عشق را در ما نهاد مهر و محبت هرچه زیبایی در اوست🌸🍃 🍃🌸لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلا بِالله اَلعَلِیِّ العَظیمِ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
💕 💕 امروز یک هدیه از طــرف خــداســت همین که امروز هم میتوانی از نعمت دوبــــاره دیـــدن دوبــاره شـنـیـدن و دوباره لمس کردن ایـن جـهـان زیــبــالــــذت بــــبـــری خدارو شکر شکر کن و روزتو زیبـا بساز...💕 سلاااااااااااام🙋‍♀ ☀️صبحتون بخیر و شادکامی قلبتون مالامال از عشق و مهربانی♥️ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 ‌‌‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎
51.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌کشیدن الگوی دامن شلواری با راحت ترین شیوه ✂️📏 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح بویِ زندگی بویِ راستگویی بویِ دوست داشتن و بویِ عشق و مهربانی می‌دهد... الهی روزگارتون مثلِ صبح سرشار از عطرِ خوشِ زندگی باشد... سلام ، صبحتون بخیر وشادی🥰❤ 🎞 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتان به طراوت شبنم  و به شادابی و زیبایی گلها؛ در زندگی هیچ چیز ؛ مهم تر از این نیست که؛ قلبا در آرامش باشی الهی🤲 همیشه قلبتون پر از عشق وآرامش باشد❤❤ سلام ، صبحتون بخیر وشادی🥰❤ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
23.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌دوخت مقنعه پرستاری ، دانش آموزی ✂️🧵 📌نحوه ی اندازه گیری دقیق مقنعه ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_39 پشت چشمی نازک کرد و به طرف اتاق رفت. - من وقتی برای بحث کرد
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ سرم را تکان دادم که فشار خفیفی به آن وارد کرد و از درد صورتم را بیشتر جمع کردم. پاچه‌ی شلوارم را بالا داد‌. سر زانویم قرمز شده بود و حتم داشتم دقایقی بعد کبود می‌شود. -شاید آسیب دیده، بریم دکتر. -نه بابا، در اون حد نیست. دست بابا را از روی زانویم برداشتم و شلوارم را پایین کشیدم. باید قبل از آنکه متوجه ی فالگوش ایستادنم می شدند این بساط را جمع می کردم. -آخه دختر چرا جلوی چشمت رو نمی‌بینی؟ جواب مادر را ندادم، سکوت بهتر از دروغ بود‌. دستم را به دیوار تکیه دادم و سعی کردم بلند شوم که پدر کمکم کرد. -چیزی نشده، شماها برید بخوابید. -شاید پات آسیب دیده دخترم. -نه، چیزی نیست. سعی کردم اولین قدم را بردارم که... - اصلا چرا اومده بودی سمت اتاق مامان اینا؟ با حرف شیوا نگاه کنجکاو پدر و مادر هم به من دوخته شد‌. دستپاچه نگاهشان کردم‌. اگر شیوا دقایق دبگر دندان روی جیگر می گذاشت، به اتاق می‌رفتم و خودم برایش می گفتم ام حال به مادر و پدر چه می گفتم؟ -کار داشتی؟ -نه مامان... یعنی اره... خب... خب یعنی... لبم را به دندان گزیدم و سرم را پایین انداختم. با لرزش صدایم و دستپاچگیم، هرچه هم می گفتم دروغش مشخص بود لحظه‌ای همه مان سکوت کرده بودیم که صدایت خنده های بلند مادر بلند شد. -من فهمیدم چیکار داشت، آخه این که خجالت نداره دخترم. سوالی به مادر نگاه کردم. از چه حرف می زد؟ - بفرما آقا محمد، دخترت اینقدر هوله که اومده بود ببینه تو رضایت میدی یا نه، آخه صبح بهش گفتم باهات جرف می‌زنم راضیت می‌کنم. هراسان فریاد زدم: -نه! که مادر خنده هایش رد جمع کرد هر سه یشان هراسان به سمت من برگشتند و من همچنان با چشم‌های گرد به مادر خیره بودم. مادر این دروغ‌ها را از کجا آورده بود؟منی که از صبح جان داده بودم برای رضایت ندادن پدر، خودن رضایت داشتم. -خجالت نکش آبجی، حجب و حیا برای دخترای هجده ساله‌ست، نه تو. -والا، به هر حال پدرت باید نظرت رو ازت می پرسید، الان هم که خودش فهمید بهتر شده. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_41 #رمان_زندگی_شیرین سرم را تکان دادم که فشار خفیفی به آن وار
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ با ناچاری به سمت پدر برگشتم. غم کم کم در چشم‌هایش نمایان می‌شد، اگر حرف هایشان را باور کند، اگر گمان کند راضیم، اگر این وصلت را به راه بیندازد، اگر... تمام حرف‌هایم را در چشم هایم ریختم و به پدر خیره شدم. شاید نمی‌توانست حرف هایم را از چشم‌هایم بخواند اما، حسم را می فهمید که. درون من آنقدر آشوب بود که حتی در آن شبی که تنها روشنایی اش نور مهتاب و چراغ روشن اتاقم بود، می‌شد اضطرابم را فهمید. دقایقی گذشت، مادر حرفی زد، شیوا جوابش را داد، مادر خندید، شیوا صدای خنده هایش را بلنرتر کرد و من آنقدر قیافه ام را گرفته کردم که پدر تا اعماق وجودم را فهمید و بالاخره لبخندی از روی اطمینان زد. -بسه، شیوا کمک کن خواهرت رو ببر تو اتاق. -وا بابام بذاربکم جشن بگیریم، به هر حال شیرین خانم بعد از این همه انتظار داره شوهر می‌کنه. کلمه‌ی انتظار را کشید و حرفش مانند سوهانی بر قلب من کشیده شد. پدر نفس کلافه ای کشید و به سمت اتاق رفت. می دانستم دل او تم می ‌گرفت، نه از حرف‌های آن‌ها، از غمی که بر چهره ام می‌نشست، اما توان ساکت کردنشان هم نداشت‌. او آنقدر مهربان بود که حتی نمی توانست نگاه چپی به شیوا بیندازد، انگار او هم ماننده من در این خانه بود تا تنها سکوت کند و جای خالی تمام بی نهری های شیوا و مادر را پر کند‌. اصلا چه اهمیت داشت؟ مهم لبخند پر از اطمینان پدر بود که حس یقین را به من داده بود، لبخندش دوباره لبخند را روی لب هایش کاشت و باعث شد تا آرزوهایم را از آن صندوق قدیمی بیرون بیاورم، گرو و خاک را از روی پاک کنم و باز به قلبم باز گرداندم. فردا، مادر باز هم حرف آن پیرمرد را به میان آورد، شیوا باز هم آن را بازیچه ی تمسخر خود قرار داد و فرزانه خانم هم هیزم روی آتش ریخت‌. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_42 با ناچاری به سمت پدر برگشتم. غم کم کم در چشم‌هایش نمایان می‌
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ _وای شیرین، بالاخره دیروز حسین رو راضی کردم به سرکار، مگه ‌می‌تونست از مها دل بکنه؟ شانه‌ام را بالا آوردم و موبایل را بین گوش و کتفم نگه داشتم تا بتوانم کتاب را بین آن همه کتاب جفت شده بگذارم. -ای کاش می تونستید بیاید تهران، به خدا دلم براش پر می‌کشه. چند لحظه‌ای سکوت کردم. تعجب کرده بودم که چرا آن همه ذوق به یک مرتبه خوابید. -مریم. -شیرین. دوباره با یکدیگر حرف زدیم و بی اختیار هردو با صدای بلند خندیدیم. این هماهنگی های یکهویی بد بر دل آدم می نشست، این خندیدن های بی دلیل، ای کاش باز هم دبیرستان بودیم و تمام روزهایم را با او می گذراندم و بی دغدغه می خندیدم. - چی می خواستی بگی حالا؟ -هیچی، دیدم ساکت شدی، صدات کردم. تو چی؟ -صدات چرا اینقدر گرفته‌ست شیرین؟ نفس کلافه ای کشیدم و همان‌جا روی صندلی نشستم. چقدر خوب بود شخصی اینقدر خوب حالت را می فهمید، حتی از صدای گرفته ای که فرسنگ ها دور بود، یک پیر مرد شصت ساله می توانست درک کند؟ مرد یا نباشد، یا وقتی هست "مرد"باشد. مردی که بتوان به آن تکیه کرد، مردی که تمام مردانگی هایش را وقف تو کند و وقت غم بدانی کسی هست که لبخند بکارد روی لب هایت. -هیچی نشده‌. -وا، دختر مگه هیچی هم شد حرف؟ نکنه باز از حرف های مامانت ناراحتی؟ - عادت کردم. و بدترین درد عادت به درد بود، آدمی که به درد و غم عادت کند دیگر نمی تواند معنای خوشی را بفهمد و من واقعا عادت کرده بودم؟ -پس چی شده عزیزم؟ این فاجعه را آنقدر ننگ می دانستم که حاضر نبودم بهرزبان بیاورم و به مریم بگویم. هرچند که می دانستم او دختری نیست که به حرف‌های مادر و شیوا پر و بال دهد اما، می ترسیدم، می ترسیدم به زبان بیاورم، مریم هم به تمسخر بخند، او هم بگوید جز پیرمرد دیگر کسی با خواستگاری ام نمی آید و من... برای بار هزارم بشکنم، و این بار سخت تر. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_43 #رمان_زندگی_شیرین _وای شیرین، بالاخره دیروز حسین رو راضی کرد
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ به دیوانه بازی هایش خندیدم. آخر مریم و افسردگی؟ اویی که همیشه شاداب بود، مثل شیوا اما... او مهربان بود، لجبازی هایش از روی شیطنت بود، نه از روی جدیت، او نیش زدن بلد نبود و تا وقتی ضربه نمی خورد آرام بود. کش موهایم را باز کردم که موهایم روی شانه هایم آشفته رها شدند. -خب، حالا انگشتات رو فرو کن تو موهای خوشگلت. در آینه می توانستم چشم های درشت شده ام را ببینم. -چرا؟ - چون تو دختری، هر دختری هم از دیدن زیبایی های خودش لذت می بره، بدو از عطر موهات لذت ببر که بریم سر مرحله ی بعد. قیافه ام گرفته شد. لب هایم از دو طرف آویزان شدند‌ و دلم می خواست حرف های مریم واقعیت داشتند. توان سرپا ایستادن را نداشتم، به قول عزیزجان غم قوت آدم را می گیرد، ای کاش بود، اگر بود هیچگاه اجازه نمی داد غصه بخورم. صندلی را از جلوی میز کشیدم و جلو آیینه آوردم و رویش نشستم. -ولی مریم، من خوشگل‌نیستم، این چیزا برای دخترهای جذابه، مثل شیوا. -خوشگلی یعنی چی؟ با سوال ناگهانی اش مانده بودم چه جوابی بدهم. زیبایی... انگار هیچ تعرفی از آن نداشتم... هر که چشم هایش رنگی بود زیبا بود؟ نه، چشم های مشکی هم زیبا بود. هر که موهایش لخت بود؟ من که عاشق موهای فر بودم. زیبایی یعنی بینی... - بذار من برات بگم، زیبا یعنی چیزی که دوست داشته بشه، تو از هرچیزی که خوشت میاد میگی زیبا، آره تو خوشگل نیستی، می دونی چرا؟ چون خودت رو دوست نداری. -ولی... -ولی نداره شیرین، همه عاشق موهای تو هستن و تو حتی حاضر نیستی شونه‌شون کنی. خنده ی تلخی کردم. موهای من چه زیبایی داشت؟ -نخند، نگاه کن، موهای تو موج داره، شبیه موج های دریا، موهای موج دار طلایی زیباترین‌مدل مویی که یک دختر می تونه داشته باشه، موهایی که تا نزدیکی کمرت بلند شده. نگاهی به موهایم انداختم. نور‌آفتاب، از شیشه عبور می کرر و به تارهای نازکش می خورد و رنگش را روشن تر‌جلوه می داد. تا گردنم کاملا صاف بود و از گردن به پایین موج های درشتی داشت. - اصلا تا به حال به موج هات توجه کردی که چقدر بزرگه؟ نگاهی به چشم هایم انداختم. بلند... فکر نمی کردم موج هایم بلند باشد. کوتاه نبود اما، آنقدر هم بلند نبود که به چشم بیاید. - اصلا هیکلت رو دیدی؟ با اینکه رنگ باشگاه هم ندیدی و اصلا به خودت نمی رسی اما خیلی خوبه. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_45 #رمان_زندگی_شیرین به دیوانه بازی هایش خندیدم. آخر مریم و افس
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ دوباره و دوباره نگاهی به خودم کردم. من، تمام این حرف هایی که مریم می گفت را می دانستم اما... شاید توجهی به آن ها نمی کردم، شاید نمی‌فهمیدمش و شاید آن ها را به زیبا بودن معنا نمی کردم. - شیرین تو چرا چادرت رو برداشتی؟ -خب... خب چون... شیوا می گفت بهم نمیاد. -این همه گفتیم قشنگت می کنه و گوش ندادی، اون وقت با یک حرف منفی چادری که عاشقش بودی رو ول کردی؟ حس ناتوانی داشتم، حس ضعیف بودم، حس دینکه برای خودم نیستم. -شیرین، تو اگه خیلی زیبا نباشی، ولی زشت هم نیستی. چیزی که یک دختر رو زیبا می کنه، دوست داشته شدن، و دوست داشته شدن، فقط از خودت شروع میشه، اینکه خودت، خودت رو دوست داشتی باشی... _۲ سال بعد_ آخرین پلاستیک را از حیاط برداشتم و به سمت صندوق ماشین رفتم. کنار پای آقا احمد پلاستیک را گذاشتم و نفس کلافه ای از این گرمای طاقت فرسا کشیدم. -عه، چرا شما اوردید شیرین خانم. لبخند مهربانی به چهره اش زدم. موهای او خم کم کم رگه هایی از سفیدی را به خود می دید و چه کسی گفته بود و موی سفید نشانه ی پیر شدن است؟ موی سفید نشانه ی درد است و او بعد از تصادف همسرش فرزانه خانم و دخترکش به اندازه‌ ی هشتاد سال پیر شده بود. هیچ وقت آن نیمه شب برفی یک سال پسش را فراموش نمی کردم. همه در خواب شیرین بودیم که صدای مویه و زاری زن ها از کوچه بلند شده بود. هراسان همه به کوچه ریختیم و در ان هیاهو یک نفر خبر مرگ فرزانه خانم و دخترش را داد. آن زمان گمان می کردیم احمد آقا هم کوله بارش را بسته است، اما خداراشکر با عمل و درمان فراوانی دوباره به زندگی بازگشت. هرچند که خودش بارها دعا می کرد کاش او هم مهمان آن خاک سرد می شد و در کنار دخترکش آرام می خوابید. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_46 دوباره و دوباره نگاهی به خودم کردم. من، تمام این حرف هایی ک
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ در صندوق پراید قدیمی اش را محکم بست و به سمت در راننده رفت که من هم از سمت دیگر سوار ماشین شدم. پس از آن تصادف دست هایش آسیب دیده بود و دیگز نمی توانست نقاشی ساختمان انجام دهد، همین ماشین هم آشناها و فامیل برایش جور کرده بودند و تا شاید با مشغول شدن کاری غمش را فراموش کند. - کدوم مغازه بریم شیرین خانم؟ - ادرسش رو حفظ نیستم، این مغازه جدیده، صبر کنید ادرسش رو پیدا کنم. کیفم را روی پاهایم گذاشتم و مشغول گشتن برگه ای میان حجم اندوه وسایل شدم. باید یادم باشد سر و سامانی به کیفم بدهم، شتر هم با بارش این تو گم می شوند. - میگم شیرین خانم، شما که اینقدر کارتون خوب گرفته، چرا یه کارگاه بزرگ نمی زنید؟ برگه را پیدا کردم و به سمت احمد آقا گرفتم. - هزینه اش زیاده. اهانی زیر لب گفت و با دقت بیشتری به برگه ی آدرس نگاه کرد. به پنجره خیره شدم، به جاده و آدم هایی که در این دوسال چقدر تغییر کردند و من... و من همان دختر مجردی بودم که تمام زن ها به دنبال شوهر دادنش شده بودند. با فکر در سرم خنده ام گرفت. جالا دیگر کارهایشان نه آزارم می داد و نه اشکم را در می آورد، انگار برای بازی خنده داری شده بود که سال ها زه آن دل داده بودم. - مگه این مغازه دار ها پولتون رو نمیدن؟ نگاهم را از پنجره به آینه ی جلو کشیدن و در چشم های گود افتاده ی احمد آقا نگاه کردم. -چرا، ولی خب اونقدری نیست که بتونم یه کارگاه احداث کنم. دوباره به خیابان خیره شدم که باز هم حرف را شروع کرد و مرا از خیال هایم بیرون کشید‌. -میگم مراقب باشید یک وقت سرتون کلاه نذارن، خب شما یه دختر تنهایید، آدم هم دنبال طعمه زیاده. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574