13.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تهچین دلبر با بادمجون
نوش جان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لهجه ی یزدی در مقابل لهجه ی شیرازی🤩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشته بعد از حدود یک ساعت که دنبال دندون مصنوعی پدرم می گشتیم قیافه سگم توجهمونو جلب کرد😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 شخصـے از حـڪیمـے پرســید،
دوسـت دارم آدم خـوب و درستـی باشـم باید از کی شـروع کـنم؟
🔸 حـڪیم گفت : از یـڪ روز قـبل از مرگ!!!
شخص حـیران شد و گفـت :
ولی زمانش را هیچـڪس نمیداند!
حکیم گفت : پس هر روز ِ زندگی را روزِ آخـر فرض ڪن و خوب باش شاید فردایـے نباشد.🔕🔕🔕
#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فقط يكبار فرصت زندگى كردن هست . . .
حواست باشد 👇
به اين روزهايى كه ديگر برنمى گردند . . .
حواست باشد👇
به كوتاهى زندگی . . .
#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
☀️🌤☀️
🍃🌸صبح را آغاز می کنیم
با نام دوست💖
جنبش عالم همه
با یاد اوست
آن خدایی که 💖
عشق را در ما نهاد
مهر و محبت
هرچه زیبایی در اوست🌸🍃
🍃🌸لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلا بِالله اَلعَلِیِّ العَظیمِ
#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
💕
💕 امروز یک هدیه از طــرف خــداســت
همین که امروز هم میتوانی
از نعمت دوبــــاره دیـــدن
دوبــاره شـنـیـدن
و دوباره لمس کردن
ایـن جـهـان زیــبــالــــذت بــــبـــری
خدارو شکر شکر کن
و روزتو زیبـا بساز...💕
سلاااااااااااام🙋♀
☀️صبحتون بخیر و شادکامی
قلبتون مالامال از عشق و مهربانی♥️
#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
51.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌کشیدن الگوی دامن شلواری با راحت ترین شیوه ✂️📏
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح
بویِ زندگی
بویِ راستگویی
بویِ دوست داشتن و
بویِ عشق و مهربانی میدهد...
الهی
روزگارتون مثلِ صبح
سرشار از عطرِ خوشِ زندگی باشد...
سلام ، صبحتون بخیر وشادی🥰❤
🎞 #عکس_ویدئو
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتان به طراوت شبنم
و به شادابی و زیبایی گلها؛
در زندگی هیچ چیز ؛
مهم تر از این نیست که؛ قلبا در آرامش باشی
الهی🤲 همیشه قلبتون پر از عشق وآرامش باشد❤❤
سلام ، صبحتون بخیر وشادی🥰❤
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه حل دوخت پشم شیشه متری🥰💯👍
23.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌دوخت مقنعه پرستاری ، دانش آموزی
✂️🧵
📌نحوه ی اندازه گیری دقیق مقنعه
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_39 پشت چشمی نازک کرد و به طرف اتاق رفت. - من وقتی برای بحث کرد
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_41
#رمان_زندگی_شیرین
سرم را تکان دادم که فشار خفیفی به آن وارد کرد و از درد صورتم را بیشتر جمع کردم.
پاچهی شلوارم را بالا داد. سر زانویم قرمز شده بود و حتم داشتم دقایقی بعد کبود میشود.
-شاید آسیب دیده، بریم دکتر.
-نه بابا، در اون حد نیست.
دست بابا را از روی زانویم برداشتم و شلوارم را پایین کشیدم. باید قبل از آنکه متوجه ی فالگوش ایستادنم می شدند این بساط را جمع می کردم.
-آخه دختر چرا جلوی چشمت رو نمیبینی؟
جواب مادر را ندادم، سکوت بهتر از دروغ بود.
دستم را به دیوار تکیه دادم و سعی کردم بلند شوم که پدر کمکم کرد.
-چیزی نشده، شماها برید بخوابید.
-شاید پات آسیب دیده دخترم.
-نه، چیزی نیست.
سعی کردم اولین قدم را بردارم که...
- اصلا چرا اومده بودی سمت اتاق مامان اینا؟
با حرف شیوا نگاه کنجکاو پدر و مادر هم به من دوخته شد. دستپاچه نگاهشان کردم. اگر شیوا دقایق دبگر دندان روی جیگر می گذاشت، به اتاق میرفتم و خودم برایش می گفتم ام حال به مادر و پدر چه می گفتم؟
-کار داشتی؟
-نه مامان... یعنی اره... خب... خب یعنی...
لبم را به دندان گزیدم و سرم را پایین انداختم. با لرزش صدایم و دستپاچگیم، هرچه هم می گفتم دروغش مشخص بود
لحظهای همه مان سکوت کرده بودیم که صدایت خنده های بلند مادر بلند شد.
-من فهمیدم چیکار داشت، آخه این که خجالت نداره دخترم.
سوالی به مادر نگاه کردم. از چه حرف می زد؟
- بفرما آقا محمد، دخترت اینقدر هوله که اومده بود ببینه تو رضایت میدی یا نه، آخه صبح بهش گفتم باهات جرف میزنم راضیت میکنم.
هراسان فریاد زدم:
-نه!
که مادر خنده هایش رد جمع کرد هر سه یشان هراسان به سمت من برگشتند و من همچنان با چشمهای گرد به مادر خیره بودم.
مادر این دروغها را از کجا آورده بود؟منی که از صبح جان داده بودم برای رضایت ندادن پدر، خودن رضایت داشتم.
-خجالت نکش آبجی، حجب و حیا برای دخترای هجده سالهست، نه تو.
-والا، به هر حال پدرت باید نظرت رو ازت می پرسید، الان هم که خودش فهمید بهتر شده.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_41 #رمان_زندگی_شیرین سرم را تکان دادم که فشار خفیفی به آن وار
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_42
با ناچاری به سمت پدر برگشتم. غم کم کم در چشمهایش نمایان میشد، اگر حرف هایشان را باور کند، اگر گمان کند راضیم، اگر این وصلت را به راه بیندازد، اگر...
تمام حرفهایم را در چشم هایم ریختم و به پدر خیره شدم. شاید نمیتوانست حرف هایم را از چشمهایم بخواند اما، حسم را می فهمید که.
درون من آنقدر آشوب بود که حتی در آن شبی که تنها روشنایی اش نور مهتاب و چراغ روشن اتاقم بود، میشد اضطرابم را فهمید.
دقایقی گذشت، مادر حرفی زد، شیوا جوابش را داد، مادر خندید، شیوا صدای خنده هایش را بلنرتر کرد و من آنقدر قیافه ام را گرفته کردم که پدر تا اعماق وجودم را فهمید و بالاخره لبخندی از روی اطمینان زد.
-بسه، شیوا کمک کن خواهرت رو ببر تو اتاق.
-وا بابام بذاربکم جشن بگیریم، به هر حال شیرین خانم بعد از این همه انتظار داره شوهر میکنه.
کلمهی انتظار را کشید و حرفش مانند سوهانی بر قلب من کشیده شد. پدر نفس کلافه ای کشید و به سمت اتاق رفت. می دانستم دل او تم می گرفت، نه از حرفهای آنها، از غمی که بر چهره ام مینشست، اما توان ساکت کردنشان هم نداشت. او آنقدر مهربان بود که حتی نمی توانست نگاه چپی به شیوا بیندازد، انگار او هم ماننده من در این خانه بود تا تنها سکوت کند و جای خالی تمام بی نهری های شیوا و مادر را پر کند.
اصلا چه اهمیت داشت؟ مهم لبخند پر از اطمینان پدر بود که حس یقین را به من داده بود، لبخندش دوباره لبخند را روی لب هایش کاشت و باعث شد تا آرزوهایم را از آن صندوق قدیمی بیرون بیاورم، گرو و خاک را از روی پاک کنم و باز به قلبم باز گرداندم.
فردا، مادر باز هم حرف آن پیرمرد را به میان آورد، شیوا باز هم آن را بازیچه ی تمسخر خود قرار داد و فرزانه خانم هم هیزم روی آتش ریخت.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_42 با ناچاری به سمت پدر برگشتم. غم کم کم در چشمهایش نمایان می
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_43
#رمان_زندگی_شیرین
_وای شیرین، بالاخره دیروز حسین رو راضی کردم به سرکار، مگه میتونست از مها دل بکنه؟
شانهام را بالا آوردم و موبایل را بین گوش و کتفم نگه داشتم تا بتوانم کتاب را بین آن همه کتاب جفت شده بگذارم.
-ای کاش می تونستید بیاید تهران، به خدا دلم براش پر میکشه.
چند لحظهای سکوت کردم. تعجب کرده بودم که چرا آن همه ذوق به یک مرتبه خوابید.
-مریم.
-شیرین.
دوباره با یکدیگر حرف زدیم و بی اختیار هردو با صدای بلند خندیدیم. این هماهنگی های یکهویی بد بر دل آدم می نشست، این خندیدن های بی دلیل، ای کاش باز هم دبیرستان بودیم و تمام روزهایم را با او می گذراندم و بی دغدغه می خندیدم.
- چی می خواستی بگی حالا؟
-هیچی، دیدم ساکت شدی، صدات کردم. تو چی؟
-صدات چرا اینقدر گرفتهست شیرین؟
نفس کلافه ای کشیدم و همانجا روی صندلی نشستم. چقدر خوب بود شخصی اینقدر خوب حالت را می فهمید، حتی از صدای گرفته ای که فرسنگ ها دور بود، یک پیر مرد شصت ساله می توانست درک کند؟
مرد یا نباشد، یا وقتی هست "مرد"باشد. مردی که بتوان به آن تکیه کرد، مردی که تمام مردانگی هایش را وقف تو کند و وقت غم بدانی کسی هست که لبخند بکارد روی لب هایت.
-هیچی نشده.
-وا، دختر مگه هیچی هم شد حرف؟ نکنه باز از حرف های مامانت ناراحتی؟
- عادت کردم.
و بدترین درد عادت به درد بود، آدمی که به درد و غم عادت کند دیگر نمی تواند معنای خوشی را بفهمد و من واقعا عادت کرده بودم؟
-پس چی شده عزیزم؟
این فاجعه را آنقدر ننگ می دانستم که حاضر نبودم بهرزبان بیاورم و به مریم بگویم. هرچند که می دانستم او دختری نیست که به حرفهای مادر و شیوا پر و بال دهد اما، می ترسیدم، می ترسیدم به زبان بیاورم، مریم هم به تمسخر بخند، او هم بگوید جز پیرمرد دیگر کسی با خواستگاری ام نمی آید و من...
برای بار هزارم بشکنم، و این بار سخت تر.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_43 #رمان_زندگی_شیرین _وای شیرین، بالاخره دیروز حسین رو راضی کرد
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_45
#رمان_زندگی_شیرین
به دیوانه بازی هایش خندیدم. آخر مریم و افسردگی؟ اویی که همیشه شاداب بود، مثل شیوا اما... او مهربان بود، لجبازی هایش از روی شیطنت بود، نه از روی جدیت، او نیش زدن بلد نبود و تا وقتی ضربه نمی خورد آرام بود.
کش موهایم را باز کردم که موهایم روی شانه هایم آشفته رها شدند.
-خب، حالا انگشتات رو فرو کن تو موهای خوشگلت.
در آینه می توانستم چشم های درشت شده ام را ببینم.
-چرا؟
- چون تو دختری، هر دختری هم از دیدن زیبایی های خودش لذت می بره، بدو از عطر موهات لذت ببر که بریم سر مرحله ی بعد.
قیافه ام گرفته شد. لب هایم از دو طرف آویزان شدند و دلم می خواست حرف های مریم واقعیت داشتند.
توان سرپا ایستادن را نداشتم، به قول عزیزجان غم قوت آدم را می گیرد، ای کاش بود، اگر بود هیچگاه اجازه نمی داد غصه بخورم.
صندلی را از جلوی میز کشیدم و جلو آیینه آوردم و رویش نشستم.
-ولی مریم، من خوشگلنیستم، این چیزا برای دخترهای جذابه، مثل شیوا.
-خوشگلی یعنی چی؟
با سوال ناگهانی اش مانده بودم چه جوابی بدهم. زیبایی... انگار هیچ تعرفی از آن نداشتم... هر که چشم هایش رنگی بود زیبا بود؟ نه، چشم های مشکی هم زیبا بود. هر که موهایش لخت بود؟ من که عاشق موهای فر بودم. زیبایی یعنی بینی...
- بذار من برات بگم، زیبا یعنی چیزی که دوست داشته بشه، تو از هرچیزی که خوشت میاد میگی زیبا، آره تو خوشگل نیستی، می دونی چرا؟ چون خودت رو دوست نداری.
-ولی...
-ولی نداره شیرین، همه عاشق موهای تو هستن و تو حتی حاضر نیستی شونهشون کنی.
خنده ی تلخی کردم. موهای من چه زیبایی داشت؟
-نخند، نگاه کن، موهای تو موج داره، شبیه موج های دریا، موهای موج دار طلایی زیباترینمدل مویی که یک دختر می تونه داشته باشه، موهایی که تا نزدیکی کمرت بلند شده.
نگاهی به موهایم انداختم. نورآفتاب، از شیشه عبور می کرر و به تارهای نازکش می خورد و رنگش را روشن ترجلوه می داد.
تا گردنم کاملا صاف بود و از گردن به پایین موج های درشتی داشت.
- اصلا تا به حال به موج هات توجه کردی که چقدر بزرگه؟
نگاهی به چشم هایم انداختم. بلند... فکر نمی کردم موج هایم بلند باشد. کوتاه نبود اما، آنقدر هم بلند نبود که به چشم بیاید.
- اصلا هیکلت رو دیدی؟ با اینکه رنگ باشگاه هم ندیدی و اصلا به خودت نمی رسی اما خیلی خوبه.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_45 #رمان_زندگی_شیرین به دیوانه بازی هایش خندیدم. آخر مریم و افس
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_46
دوباره و دوباره نگاهی به خودم کردم. من، تمام این حرف هایی که مریم می گفت را می دانستم اما... شاید توجهی به آن ها نمی کردم، شاید نمیفهمیدمش و شاید آن ها را به زیبا بودن معنا نمی کردم.
- شیرین تو چرا چادرت رو برداشتی؟
-خب... خب چون... شیوا می گفت بهم نمیاد.
-این همه گفتیم قشنگت می کنه و گوش ندادی، اون وقت با یک حرف منفی چادری که عاشقش بودی رو ول کردی؟
حس ناتوانی داشتم، حس ضعیف بودم، حس دینکه برای خودم نیستم.
-شیرین، تو اگه خیلی زیبا نباشی، ولی زشت هم نیستی. چیزی که یک دختر رو زیبا می کنه، دوست داشته شدن، و دوست داشته شدن، فقط از خودت شروع میشه، اینکه خودت، خودت رو دوست داشتی باشی...
_۲ سال بعد_
آخرین پلاستیک را از حیاط برداشتم و به سمت صندوق ماشین رفتم. کنار پای آقا احمد پلاستیک را گذاشتم و نفس کلافه ای از این گرمای طاقت فرسا کشیدم.
-عه، چرا شما اوردید شیرین خانم.
لبخند مهربانی به چهره اش زدم. موهای او خم کم کم رگه هایی از سفیدی را به خود می دید و چه کسی گفته بود و موی سفید نشانه ی پیر شدن است؟
موی سفید نشانه ی درد است و او بعد از تصادف همسرش فرزانه خانم و دخترکش به اندازه ی هشتاد سال پیر شده بود.
هیچ وقت آن نیمه شب برفی یک سال پسش را فراموش نمی کردم. همه در خواب شیرین بودیم که صدای مویه و زاری زن ها از کوچه بلند شده بود. هراسان همه به کوچه ریختیم و در ان هیاهو یک نفر خبر مرگ فرزانه خانم و دخترش را داد. آن زمان گمان می کردیم احمد آقا هم کوله بارش را بسته است، اما خداراشکر با عمل و درمان فراوانی دوباره به زندگی بازگشت.
هرچند که خودش بارها دعا می کرد کاش او هم مهمان آن خاک سرد می شد و در کنار دخترکش آرام می خوابید.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_46 دوباره و دوباره نگاهی به خودم کردم. من، تمام این حرف هایی ک
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_47
در صندوق پراید قدیمی اش را محکم بست و به سمت در راننده رفت که من هم از سمت دیگر سوار ماشین شدم.
پس از آن تصادف دست هایش آسیب دیده بود و دیگز نمی توانست نقاشی ساختمان انجام دهد، همین ماشین هم آشناها و فامیل برایش جور کرده بودند و تا شاید با مشغول شدن کاری غمش را فراموش کند.
- کدوم مغازه بریم شیرین خانم؟
- ادرسش رو حفظ نیستم، این مغازه جدیده، صبر کنید ادرسش رو پیدا کنم.
کیفم را روی پاهایم گذاشتم و مشغول گشتن برگه ای میان حجم اندوه وسایل شدم. باید یادم باشد سر و سامانی به کیفم بدهم، شتر هم با بارش این تو گم می شوند.
- میگم شیرین خانم، شما که اینقدر کارتون خوب گرفته، چرا یه کارگاه بزرگ نمی زنید؟
برگه را پیدا کردم و به سمت احمد آقا گرفتم.
- هزینه اش زیاده.
اهانی زیر لب گفت و با دقت بیشتری به برگه ی آدرس نگاه کرد.
به پنجره خیره شدم، به جاده و آدم هایی که در این دوسال چقدر تغییر کردند و من... و من همان دختر مجردی بودم که تمام زن ها به دنبال شوهر دادنش شده بودند.
با فکر در سرم خنده ام گرفت. جالا دیگر کارهایشان نه آزارم می داد و نه اشکم را در می آورد، انگار برای بازی خنده داری شده بود که سال ها زه آن دل داده بودم.
- مگه این مغازه دار ها پولتون رو نمیدن؟
نگاهم را از پنجره به آینه ی جلو کشیدن و در چشم های گود افتاده ی احمد آقا نگاه کردم.
-چرا، ولی خب اونقدری نیست که بتونم یه کارگاه احداث کنم.
دوباره به خیابان خیره شدم که باز هم حرف را شروع کرد و مرا از خیال هایم بیرون کشید.
-میگم مراقب باشید یک وقت سرتون کلاه نذارن، خب شما یه دختر تنهایید، آدم هم دنبال طعمه زیاده.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_47 در صندوق پراید قدیمی اش را محکم بست و به سمت در راننده رفت ک
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_48
#رمان_زندگی_شیرین
-خداروشکر که تا الان با تموم آدم هایی که کار کردم ادم های درستی بودند.
-میخواین من امروز همراهتون بیام؟ این مغازه دار جدیده ببینه شا تنها نیستید بهتره.
-نه نیازی نیست ممنون.
شانه ای بالا انداخت و صدای رادیو را زیاد کرد که نفس آسوده ای کشیدم. از حرف زدن خوشم نمی آمد، برعکس احمد آقا که اگر به آن اجازه می دادی تا خود صبح حرف می زد.
تازه جلوی من که مراعات می کرد، اینگونه بود، وای به حال مسافرهای دیگرش.
بالاحره جلوی همان مغازه ایستاد. در ماشین را باز کردم و هردو پیاده شدیم.
نگاهی به درون مغازه گذاشتم. مانند هربار استرس به جانم افتاد اگر از کارم خوششان نیاید و قرار داد را بر هم زنند؟ اگر بزنند زیر همه چیز؟ اگر سوالی بپرسند که نتوانم جواب دهم؟
از خودم کلافه شده بودم، بعد از این همه دیدار باز هم از همصحبت شدن با مردهای غریبه هراس داشتم.
خب احمدآقا راست می گفت، من یک زن بودن در میان دنیایی از گرگ ها...
دست های لرزانم را به سمت پلاستیکی دراز کردم که احمد آقا زودتر از من آن را گرفت.
- شما نه شیرین خانم، پس من اینجا چیکاره ام؟ شما برید داخل مغازه اطلاع بدید.
مطمئن بودن اگر کمی ضعف نشان دهم و کمی از استرسم را هویدا می کردم از آن سو استفاده می کردند.
حداقل خدا کند زنی در مغازه کار کند که حس عدم امنیت هم بر ای استرسم افزوده نشود.
احمد آقا دومین پلاستیک را روی آسفالت های داغ گذاشت و با تعجب به من نگاه کرد.
- چیزی شده شیرین خانم؟
سرم را با دستپاچگی تکان دادم. چادر را بیشتر در مشت هایم فشردم و با نام خدا راهی مغازه شدم. تنها ذکر او می توانست کمی آرامم کند.
وارد مغازه شدم. پسرکی مشغول تا کردن پارچه ای بود که با ورود من سرش را بلند کرد.
-سلام.
- سلام خانم، خوش اومدید.
- سفارش ها گلدوزی رو اوردم.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_48 #رمان_زندگی_شیرین -خداروشکر که تا الان با تموم آدم هایی که ک
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_49
پسر خیلی جوان تر از ان بود که از او بترسم اما لرزش صدایم را نتوانستم مخفی کنم. سری تکان داد و از پشت پیشخوان بیرون آمد.
- چند لحظه صبر کنید به آقا مهدی خبر بدم.
سری تکان دادم که پسرک به در کوچکی که پشت سرم قرار داشت وارد شد.
از پنجره ی شیشه ای به احمد آقا نگاه کردم که هنوز مشغول پایین آوردن پلاستیک ها بود. ای کاش زودتر می آمد.
نگاهی به سرتاسر مغازه کردم که نگاهم روی جوراب نوزاد میخ شد. بی اختیار با یاد اوری دخترک تو راهی شیوا لبخندی زدم. هنوز به دنیا نیامده دل از تمام خانواده برده بود.
روی جوراب سفید، قلب های کوچک صورتی نگاشته بود و آخ که دلم برای لمس پاهای کوچکش بی تاب بود.
-خانم حیدری؟
با شنیدن صدای مردی پشت سرم. روی پاشنه ی پایم چرخیدم و به سمتش برگشتم که رقص چادرم را روی هوا حس کردم.
به مرد رو به رویم خیره شدم، به چشمهایی که تا دقایق میخ من مانده بود.
چشمهایش... چشمهایش مهربان بود... انگار از جنس خاک بودند، از جنس شن های ساحلی...
با سرعت سرم را پایین انداختم. از خیره شدن در چشم پسرها خوشم نمی آمد، حوصله ی افکار خرابشان را نداشتم. اما...
- خوش اومدید.
ممنونی زیر لب گفتم که صدایم به گوش خودم هم نرسید اما، زیر چشمی لبخندش را دیدم. از همان ابتدا آن لبخند دندان نما روی لب هایش بود.
-سهراب، یه صندلی بیار خانم حیدری بشینند.
- چشم آقا مهدی.
خودش از کنارم عبور کرد و به پشت پیشخوان رفت. در شیشه ای مغازه باز شد و احمد آقا اخرین پلاستیک ها را به داخل مغازه اورد.
با آقایی که پسرک مهدی صدایش می کرد حال و احوال کرد که او هم به گرمی پاسخش را داد و آنقدر جال و احوالش طول کشید که من بار دیگر فرصت گردم سرم را بلند کنم و به چهره ی خندانش خیره شوم.
ته ریش هایی که کم کم به ریش تبدیل می شدند و موهای کوتاه مشکی.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_49 پسر خیلی جوان تر از ان بود که از او بترسم اما لرزش صدایم را ن
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_50
#رمان_زندگی_شیرین
-شیرین خانم، کاری ندارید، من تو ماشین منتظرم.
هراسان به سمت آقا احمد برگشتم. مانند دخترکی شده بودم که موقع دزدیدن عروسک دوستش مچش را می گرفتند.
- نه نه.
با اجازه ای گفت و از مغازه بیرون رفت. نگاهی به صندلی پلاستیکی سهراب آورده بود کردم.
- بفرمایید خواهش می کنم. فقط ببخشید دیگه جای بهتری نبود.
-نه، خواهش می کنم.
روی صندلی نشستم و... من قرار نبود بمانم، من تنها آمده بودم سفارشات رو تحویل بدهم و دستمزدم را بگیرم و بروم، چرا مرا دعوت به نشستن کرده بود؟
- چقدر خدمتتون بدم؟
با تعجب سرم را بلند کردم. این ها را هنوز تحویل نگرفته بود، اصلا هنوز ندیده بودشان.
اصلا من که با او کاری نداشتم، دفعه اولی که آمده بودم مرد دیگری اینجا بود، زیر قراردادمان را مرد دیگری امضا کرده بود.
منتظر نگاهم می کرد و من مانده بودم چگونه بگویم، طرف حساب من او نبود. از کجا مطمئن می شدم او با مردی که دفعه ی قبل خود را صاحب مغازه می دانست هماهنگ هست؟ اصلا او باید کار را تایید می کرد، اگر من ول را از این پسرک بگیرم و بعد داستان درست شود چه؟
آنقدر در این یک سال که سفارش می گرفتم اتفاق از بازاری ها شنیده بودم که می ترسیوم همچین بلایی هم سر خودم بیاید، هر چند که قیمت بارهای من آنقدر نبود اما، به هر حال همانقدر برای منی که تنها بودم تمام در آمدم بود.
با کف دست ضربه ای به پیشانی اش زد و سر را تکان داد.
- آخ، ببخشید یادم رفت خودم رو معرفی کنم.
بی اختیار به لحن با نمکش خندیدم. و خداراشکر کردم که نگفته حرفم را فهمیده بود.
- من مهدی شایسته هستم، برادر اون آقایی که باهاتون قرار داد بست. اون روز یک مشکلی برام پیش اومده بود که اومد جای من.
آهانی زیر لب گفتم و سرم را به زیر انداختم.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574