کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_34 #رمان_زندگی_شیرین در آینه نگاهی به چشمهای سرخم کردم. چشمها
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_35
تاب نیاوردم و لب به اعتراض باز کردم که سنگی بین کلمات آمد و نگذاشت ادامه بدهم، نگذاشت بگویم من بی شوهری را به همراهی هزاران پیرمرد ترجیح میدهم.
-جان دل مامان. بذار شوهر کنی، بذار نوازشهاش رو لمس کنی، بذار عطر تنش تو دماغت بپیچیه، بهت میگم.
آن پیرمرد اخمو نوازش کردن هم بلد بود؟ پروک دستهایش پوست لطیفم را نمی خراشید؟
اصلا آن پیرمرد جا عطر را می دانست. او حالا سرپا بود، دو سال دیگر هم سالم می ماند یا من در برابرش حکم پرستاری پیدا می کردم که باید جوانی ام را به پای او فدا می کردم و دم نمی زدم.
دست مادر را گرفتم و از صورتم جدا کردم. من تنهایی را به پرستاری کردن از پیرمرد هفتاد ساله ترجیح میدادم.
به سمت تراس رفتم و اینبار اجازه دادم اشک هایم آرام آرام ببارد. من که آبرویم رفته بود، چه فرقی می کرد؟
به نرده تکیه دادم و کف دستهایم را به فلزهای سرد فشردم تا سرمایش کمی از التهاب درونم را بخواباند.
درختان کم کم رنگ خود را عوض می کردند و من علشق پاییز و عاشقانههایش بودم، همیشه که عاشقانه دو نفره نیست.
گاهی، خودت و خدا و پاییز، بهترین کحم لاشقی را رقم می زنید و...
-شیرین خانم.
با شنیدن امیرعلی از فکر بیرون آمدم. کاش می گذاشتند در تنهایی خودم میماندم. حضورشان اذیتم میکرد.
اشکهایم را پاک کردم، هرچند که سرخی چشم هایم همه چیز را نشان میداد. به سمتش برگشتم و به اجبار گوشهی لبم را به لبخندی کج کردم.
-چیزی شده؟
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_35 تاب نیاوردم و لب به اعتراض باز کردم که سنگی بین کلمات آمد و
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_36
#
صدایم میلرزید اما همین که به کلمات اجازهی عبور میداد کافی بود.
جوابم را ندادو تنها، با همان چشمان همیشه خنثی و به شدت مشکی نگاهم کرد. من تاب نگاه خیرهاش را نداشتم، مردمکش مانند سیاهچالی بودند که آدم را به درون خود میکشید. سرم را به زیر انداختم و منتظر ماندم.
-به حرفهای شیوا توجه نکنید.
شانهای بالا انداختم. اگر به حرف بود که این سخن را بارها با خودمگفته بودم. مشکل دلی بود که به هر حرفی زود می شکست و درست بشو هم نبود.
-مهم نیست.
-شما دختر زیبایی هستید، مطمئنم همسر شایستهای نصیبتون میشه.
سرم را با حیرت بلند کردم و به شبرنگهایش چشم دوختم. تنها کسی که مرا زیبا خطاب کردا بود پدر و مریم بودند، ان هم به همراه لبخند مهربانی گه من ترحم معنایشان میکردم اما... اما امیر هیچ لبخندی نزد و همچنان جدی نگاهم کرد.
صدایش تحکم داشت و حرفش بی مانعی در قلب می نشست، اطمینان از کلماتش میبارید.
و من به این اطمینان نیاز دارم، به این اعتمادی که در میان تمام حرفهای بی سر و ته زیبایی را به یادم بیاورند، دختر بودم و گوشهایم محتاج تمجید...
-شیرین بانو.
با شنید صدای پدر، از عمق نگاه امیرعلی بیرون آمدم و بی اختیار لبخندی عمیق و واقعی روی لب هایم نشست. او که شیرین بانو خطابم میکرد انگار تمام غمهایم پر میکشید، عاشق این نام بودم.
روی پاشنهی پایم چرخید و کلمات چه معجزه ای داشتند؟
کلمهای به این زیبایی چگونه می توانست به این سرعت حالم را خوب کند؟
-سلام بابا.
-سلام پسر، خوبی؟
-ممنون، خسته نباشید.
-سلامت باشید.
نگاه پدر از پشت سرم سر خورد و دوباره روی من زوم شد و من عشق را در خطوط چروک زیر چشمهایش گم کرده بودم و در تکاپوی پیدا کردنش دست و پا می زدم.
-سلام بابای خوبم.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_36 # صدایم میلرزید اما همین که به کلمات اجازهی عبور میداد ک
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_37
مشغول ریختن چای شد و به حرفهای مادر گوش میدادم تا بفهمم برای چه میخواهد مرا وسیله قرار دهد.
- پس حرف می زنی؟
-من اصلا نمیدونم در مورد چی دارید حرف میزنید.
چاقو را روی سینی رها کرد و با حیرت نگاهم کرد.
- وا، دختر چقدر خنگی تو. ماجرای این خواستگاری رو میگم دیگه. همین مرده که فرزانه خانم معرفی کرد.
شیر سماور را برداشتم و با چشمهای گشاد به سمت مادر برگشتم. یعنی تمام حرف هایشا واقعی بود؟ یعنی آنها جدی جدی میخواستند مرا به عقد پیرمردی شصت و چهارساله در آورند؟
دیوانگی محض بود...
و من برعکس بیخیالی های این چند روز تا خود شب از استرس لرزیدم و دم نزدم. اگر مدر به این وصلت رضایت میداد،اگر مادر همه برنامه ها را می چید اگر....
من که دختر مخالفت کردن نبودم من که توان ایستادن در روی مادر را نداشتم و به اجبار باید به این ازدواج تن میدادم.
حتی خیال همبستر شدن با پیرمردی هم رعشه بر اندامم می انداخت.
آن روز تا شب کل اتاق را بارها متر کردم. راه رفتم، روی تخت دراز کشیدم، روی زمین نشستم، و خودم را با کتاب و گلوزی مشغول کردم اما اینبار فایده نداست.
اگر پدر رضایت میداد، من باید تمام آرزوهایم را درون بقچه ی بستم و درون همان صندوق قدیمی و زنگ زدهی عزیزجان مخفی میکردم و... دخترکی بدون آرزو زنده می ماند؟
《- عزیزجون، چرا لباسات رو توی کمد نمیذاری؟ این صندوق حیلی قدیمیه، همه جاش زنگ زده.
-من با این صندوق زندگی کردم شیرین بانو. من و حاجی تک تک لحظههامون رو توی زنگهای این صندوق هک کردیم، آرزوهایمون رو درونش چیدیم و قفل دلهامون رو توش زدیم. اصلا مگه آرزو قدیمی میشه نوهی خوشگلم؟》
انقدر حرفهایش دلنشین بود که آدم میماند چه جواب بدهد، اصلا دلش نمی خواست حرفی بزند،
می خواست دست دراز کند و کلمات را از هوا بقاپد، بعد آرام درون سینهاش فرو ببرد، چشمهاش را ببند و با کلماتش زندگی کند.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_37 مشغول ریختن چای شد و به حرفهای مادر گوش میدادم تا بفهمم بر
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_38
#رمان_زندگی_شیرین
وقتهایی که نگرانی به سراغش می آمد دعای نادعلی و سورهی یاسین میخواند و آرام آرام میشد. چشمهایش دوباره آن آرامش قبل را پیدا میکردند و آن زمان اگر بمب هممی بازید، او دلش قرص خدایی بود که عهدی پنهان با او بسته بود.
من هم مانند او سورهی یاسین را خواندم، نه یکبار، بلکه بارها اما آرام ننشستم، کمی از استرس کم نشد و دستهایم از فکر لمس پیرمردی لرزیدند.
انگار پدر راست میگفت، دعا معجزه نمیکند، بهانهای که دعا می تراشد همه چیز را دگرگون میکند و من تنها کلمات را پشت هم خواندم اما عزیزجان، کلمه نمیخواند، دل می سپارد به معبود و انگار از همهی جهان فارع میشد.
مانند او بودن سخت بود، ون توب بودن سخت بود.
زنگ آیفون به صدا در آمد. پیچ دستهایم را از هن باز کردم و با همان استرس از اتاق خارج شدم.
نیم ساعتی میشد که در اتاق مادر و پدر بسته شده بود و یقین داشتم پچ پچ هایشان درمورد من هست.
با دیدن تصویر شیوا، دکمهی باز شدن را زدم و از همانجا به در چوبی اتاق خیره شدم. دلم میخواست من هم بینشان بودم. حرفی نمیزدم، تنها بودم، بودم و پدر مانند همیشه نارضایتیام را از چشمهایم میخواند و در برابر مادر میایستاد.
صدای زنگ خانه هم به صدا در آمد که جلو رفتم و در را باز کردم.
-وای... پوف، مردم.
با قیافهای خسته وارد تانه شد و کیفش را روی زمین کشید.
-سلام، چرا دیر کردی؟
- بابا مثلا قرار بود اونجا بخوابما.
دستم را روی بینیام گذاشتم. ساعت دوازده نصف شب بود و اگر شیوا گمان می کرد مادر و پدر خوابیدهاند، بهتر بود. اگر موضوع حرفشان را می فهمید وارد اتاق می شد...
اگر مادر پدر را راضی نمی کرد، شیوا قطعا این کار را می کرد.
-چون اون دخترهی فیس و افادهای اونجا بود.
سوالی به قیافهی جمع شده اش نگاه کردم که نام المیرا را آورد.
اخمهایم را کمی در هم فرو کردم. المیرا حداقل چهار سالی از او بزرگتر بود و این طرز صحبت به هیچ وجه درست نبود، غیر از آنکه او خواهر نامزدش بود و احترام خاصی داشت.
- بحث نکردی باهاش که؟
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_38 #رمان_زندگی_شیرین وقتهایی که نگرانی به سراغش می آمد دعای نا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_39
پشت چشمی نازک کرد و به طرف اتاق رفت.
- من وقتی برای بحث کردن با آدم های بی ارزش ندارم.
نفس کلافهای کشیدم، ای کاش واقعا وقت نداشت.
من هم به سمت اتاق قدم برداشتم که... کمی فالگوش ایستادن که ایرادی نداشت، وقتی ماجرا من بودم پس فهمیدن حقم بود.
یه سمت اتاق پدر و مادر که سمت دیگر خانه بود رفتم. نزدیکی در ایستادم و گوشم را به در چسباندم.
-یعنی تو میگی من دخترم رو بدم به پیر مردی که حداقل ده سال ازم بزرگتره.
-وا، کجای این آخه پیرمرده؟ این از شیرین هم سر حال تره، نگاه چه تیپی هم زده، اصلا بهش میخوره شصت و چهار سال باشه؟
صدای مخالفت پدر را که شنیدم، کمی قلبم آرام گرفت. هرچند که می دانستم او راضی به بدبختی من نیست اما، شنیدن از زبانش طور خاصی آرامم میکرد.
قدمی از در دور شدم. نفس آسوده ای کشیدم. انگار تمام روز نفسم را قطع کرده بودند و در حال خفگی بودم.
دوباره جلو رفتم و گوشم را به در چسباندم.
-...راضیه به خدا.
- چی؟ شیرین؟ عمرا شیرین راضی به این ازدواج باشه.
با فریاد پدر چشمهایم را گشاد کردم مادر چه میگفت؟ من راضیم؟ منی که از صبح خودم را به آب و آتش زده بودم؟
منمخالفت مادر را شنیده بودم اما، انگار قدرت مادر را فراموش کرده بودم.
-وا، تو از دل اون دختر خبر داری؟
-هیچ دختری حاضر نیست زن یه پیرمرد بشه.
-دختز فقط دلش می خواد شوهر کنه، یه مرد بالا سرش باشه، حالا چه بیست ساله چه شصت ساله.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_39 پشت چشمی نازک کرد و به طرف اتاق رفت. - من وقتی برای بحث کرد
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_40
#رمان_زندگی_شیرین
با شنیدن حرف مادر بی اختیار گوشهی لبم به انزجار کج شد. مگر دختر خودش از پس خودش بر نمی آمد که حتما باید مردی بالاسرش باشد؟ مگر ارزش دختر به شوهرش هست؟
-زن، حتی حرفش رو نزن.
- محمد، دخترمون بیست و هفت سالشه، یکدونه خواستگار هم نداره.
-باشه، هفتاد سالش هم که باشه تا وقتی که هستم جاش بالای سرمه، مگه جتما باید شوهر کنه؟
-وا، استغفرالله، مگه دختر هم بدون شوهر میشه؟ ازدواج سنت پیامبره.
- به شرطی که درست باشه، هردو طرف راضی باشن، نه اینکه دختر جوونم رو بدم به یکی که پاش لب گوره.
- شیرین دیگه جوون نیست، زنی که شوهر نداشته باشه زود پیر میشه.
اما... من جوان تر از مریم مانده بودم. او هنوز هم خوشگل و سرزنده بود اما، قیافه ی پختهای به خود گرفته بود و من هنوز هم جوانی و خامی از صورتم بریاد می زد.
- پوف، چی بگم والا؟
- اگه شیرین بیاد و بهت بگه راضیه چی؟
- خانم، تو با این حرفات داری من رو راضی میکنی، چه برسه به اون دختر مظلوم که بهش بگی بمیر هم بدون اعتراض قبول می کنه.
-وا، من چی...
صدای قدمهای پدر را توانستم بشنوم. صدایش هر لحظه بلندتر و بلندتر میشد.
-به خدا خستم خانم، بذار برای یه وقت...
قبل از آنکه پدر به در برسد و مرا پشت آن ببیند، با سرعت و هول زده یه سمت اتاقم قدم برداشتم که پام به پایهی میز تلفن گیر کرد و با دای بدی پخش زمین شدم.
درد بدی در تمام زانویم پیچید و سوزشی را روی پوست دستم حس می کردم.
نگاهی به دستم انداختم. به شیشهی میز کشیده شده بود و خراش بزرگی روی آن نشست اما، دردش به بدی زانویم نبود.
- صدای چی بود؟
شیوا هم هراسان جلو آمد. پدر کنار نشست و دستم را آرام از روی زانویم برداشت.
- درد میکنه دخترم؟
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
20.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلاوت #صفحه ۴۳ قرآن کریم
، با قلم قرآنی هُدی
هدیه به امام زمان علیه السلام
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
#حدیث_روز
امام صادق عليه السلام:
[اثر] درآمد حرام، در نسل آشكار مى شود
كَسبُ الحَرام يَبينُ فِي الذُّرِيَّةِ.
الكافی ج ۵ ص ۱۲۴
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بزرگی را گفتند
راز همیشه شاد بودنت چیست؟
گفت:
دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم
فردا یک راز است، نگرانش نیستم
دیروز یک خاطره بود حسرتش را نمیخورم
و امروز یک هدیه است قدرش را میدانم...
سلام ، صبحتون بخیر وشادی🥰❤
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیبا باشید
زیبا سخن بگوئید
زیبا فکر کنید
زیبا بنگرید
مثل چشمه زلال باشید
مثل ساحل آرام باشید
خواهید دید که دیگران
مثل دریا بیقرارتان می شوند🥰
سلام ، صبحتون بخیر وشادی🥰❤
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما انسان ها مثل مدادرنگی هستیم...
شاید رنگ مورد علاقه یکدیگر نباشیم!
اما روزیبرای کامل کردن نقاشیمان
دنبال هم خواهیم گشت !
به شرطی که اینقدر
نتراشیم همدیگر را تا حد نابودی
سلام ، صبحتون بخیر وشادی🥰❤
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺شروع روز تون پر برکت و معطر به صلوات
بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش 🌸 🍃
🍃🌺اللّهُمَّصَلِّعَلي
🍃💖مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🍃🌺وَعَجِّلفَرَجَهُــم
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574