eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
35.1هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_30 - یدونه پسر مجرد بیشتر نداره، که اونم بیشتر پیش مادرشه، بق
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ چشم‌هایم را روی هم فشردم و ناخنم را بیشتر در گوش دستم فرو کردم بلکه آرام بمانم و حرفی نزنم. قبل از آنکه دوباره فرصت حرف زدن پیدا کنند به اتاق رفتم. در را بستم و حتی پاهایم توان قدن برداشتن تا تخت را هم نداشتند. همان جا ایستادم و به در تکیه دادم. چشم‌هایم را بستم و اجازه دادم آن بغض مزاحم سرباز کند. بدم می آمد از این همه ضعفم، از این همه اشک‌های بی موقع، از این همه غمی که با حرف هایشان به جان خودم می ریختم. می‌گفتم حرف هایشان برایم مهم نیست، می گفتم باورشان ندارم، جان می کندم که بی تفاوت باشم اما انگار بازهم قدرت این بغص و قلب زودرنجم بیشتر بود و می تاختند و می تاختند و می تاختند. روی در سرخوردمو روی سرامیک های سرد نشستم. شاید برای من و اشک هایم تنهایی بهتر بود. آخر پیرمرد... آن هم پیرمردی که پسر کوچک ترش همسن من بود؟ پس جوانی‌هایم چی؟آرزوهایم؟ عاشقانه هایم؟ بستنی خوردن های توی پارک، دویدن های توی خیابان، خنده های با صدای بلندمون و رمانتیک بازی هایی که نقشه های زیادی برایش کشیده بودم چه؟ می توانستم همه‌یشان را با یک‌پیرمرد تجربه کنم؟اصلا من توان سر و کل زدن با فرزندانش را داشتم؟ اگر زن قبلی‌اش... اگر او برگردد تکلیف من چه می‌شود؟ اصلا اگر بی نقض بود که در این سن طلاق نمی گرفت‌. حتی فکر همراهی با پیرمردی هم زجرآور بود و من خوش خیال گمان می کردم حرفشان در ند همان حرف هست و مادر هیچگاه اجازه نمی دهد این وصلت سر بگیرد اما، انگار این داستان ادامه داشت... دوباره فیلم را باز کردم و طرز کوک زدن موهای دخترک را دیدم. سخت ترین قسمتی بود که دوروز هر چه می کردم یاد نمی گرفتم. اصلا طرح سختی بود و مریم راست می گفت که بهتر است برای ابتدا طرح های ساده تر را انتخاب کنم. کلافه موبایل را روی مبل پرت کردم. آنقدر کوک زده بودم و شکافتم که سرگیجه گرفته بودم. بهتر بود می گذاشتمش برای زمان دیگری، شاید کمی ذهنم باز شود و بتوانم بهتر انجامش بدهم. نخ ها و سوزن ها را از روی میز جمع کردم و دانه دانه درون جایش مرتب کردم. پارچه را برداشتم و به سمت اتاق رفتم. صدای خنده‌های شیوا از چند قدمی اتاق هم می آمد و بی اختیار لبخند روی لب های من هم نشست. کاش همیشه همینقدر شاد بمانند. به در تقه ای زدم که در سریع باز شد. شیوا با لباس بیرون دم در اتاق ایستاده بود. - جایی میری؟ وارد اتاق شدم. امیرعلی روی صندلی نشسته بود. به سمت کمد کنار میز رفتم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_31 #رمان_زندگی_شیرین چشم‌هایم را روی هم فشردم و ناخنم را بیشتر
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -چرا، اگه امیر "لطف کنه"بلند شه میخوایم بریم بستنی بخوریم. وسایل را سرجایش گذاشتم و به سمت شیوا برگشتم. -آها، خوش بگذره. -امیر نمیای؟ خودم تنهایی میرم‌ها. -شیوا جان، الان ساعت سه بعد از ظهره، هم همه جا بسته‌ست هم هوا گرمه صبر کن یکم غروب تر بشه بریم. پایش را مانند بچه های لجباز به زمین کوبید و تخس گفت: -من... الان... بستنی... میخوام. به بچه بازی‌اش خندیدم و همان لبخندی که حکم خنده را برای امیرعلی داشت، روی لب هایش نشست‌. -می‌بینید شیرین خانم، من که زن نگرفتم، یه بچه گرفتم. شیوا با هیجان جیغی کشید و با چشم‌هایی که از برق می درخشید به سمت ما آمد. -وای امیرعلی تبریک میگم. من هم کنجکاو به سمت امیر علی برگشتم که با دیدن قیافه‌ی سوالی‌اش فهمیدم او هم خبری ندارد. -بگو چی شده. -چی شده؟ -داری باجناق دار میشی. دهانم از حرف شیوا باز ماند. امیرعلی با خوشحال صندلی را به سمت من چرخاند. -خبریه شیرین خانم؟ مانده بودم چه بگویم. حتی گمان هم نمی کردم شیوا آن حرف های دیروز را جدی بگیرد. اصلا... شاید منظورش شخص دیگری بود. اصلا چرا باید این حرف مسخره را به امیرعلی بزند؟ -شیرین خانم دارید ازدواج می کنید و ما خبر نداریم؟ -نه نه... یعنی... شیوا. با غضب نگاهش کردم. همسن مانده آن حرف مسخره امیر علی هم بداند. اگر او هم مسخره‌ام... نه امیرعلی پسر خوب و با منطقی بود. من هنوز در هنگ حرف شیوا بودم و نمی دانستم چه بگویم که هم امیرعلی فراموش کند هم شیوا دوباره آن حرف های مسخره را نزند. - وا، امیرعلی آدم که از داشتن باجناق خوشحال نمیشه. از قدیم گفتن ژیان ماشین نمیشه، باجناق فامیل نمیشه. -اتفاقا شیوا خانم، من عاشق باجناقمم. امیرعلی با شیطنت چشمکی زد که شیوا از خنده ریسه رفت. چه برای هم می گفتند و می دوختند؟ - ببخشید عزیزدلم، ولی عشقت همسن بابابزرگته‌. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_32 -چرا، اگه امیر "لطف کنه"بلند شه میخوایم بریم بستنی بخوریم. وس
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ بالاخره زهر خودش را ریخت. دوباره خودش از خنده ریسه رفت اما قیافه‌ی امیرعلی سوالی شد و با ابروهای فرو رفته به شیوا نگاه کرد. -یعنی چی؟ -هیچی، با جناقت شصت و چهار سالشه. چشم‌های امیرعلی گرد شد و با دهانی باز به من نگاه کرد. مطم بودم دوباره صورتم سرخ شده‌است، این را از اتشی که رویش حس می کردم، به خوبی می‌شد فهمید. -شیرین خانم. صدایش از شوک حرف های شیوا آرام شده بود. حق هم داشت، مگر من چند سال داشتم که باید زن پسرمردی شصت ساله شوم؟ -داره چرت میگه. حرفم را زدم و به سمت در رفتم که شیوا بین راه بازویم را گرفت. -صبر کن ببینم، نکنه راضی نیستی؟ چشم‌هایم را روی هم فشردم تا آرام شوم. این بار اگر خودم هم می خواستم حرفی بزنم جلوی امیرعلی نمی توانستم، باید آبرو داری می کردم. -وای شیرین، آخه چرا؟ و... دوباره آن سنگ مزاحم به سراغم آمد و من کی می توانستم خودم را از دستش خلاص کنم؟ -شیرین جون، به خدا همین پیرمزد هم از دستت در میره‌ها، آخرش باید بیفتی گوشه ی خونه و همه بهت بگن، شیرین ترشیده. دست‌هایم از خشم می لرزید و ای کاش حداقل جلوی امیرعلی کوتاه می‌آمد. نمی دانم آن صیغه‌ی عقد چی در گوشش خوانده بود که اینگونه سنگدل شده بود و ضربه می زد. -شیوا بسه. -مگه من چی می گم امیرعلی، حقیقته دیگه. به خدا دیگه موهاش داره سفید میشه، ولی اینقدر عرضه... -شیوا. با فریاد امیرعلی، دست شیوا از روی بازویم سر خورد و من فرصت کردم از آن دخترک... نمی خواستم بد بگویم، من عصبی بودم و شاید بعدها پشیمان می‌شدم. او هرچه بود خواهرم بود، او اگر نمی فهمید، او اگر درکم نمی‌کرد،او اگر مانند همه حرف‌هایش را با زهر آغشته می کرد، اگر بد شده بود و نمی فهمید من نیاز به همدمی دارم، من که می فهمیدم، من که درک داشتم، من که... با سرعت به سمت دستشویی رفتم. که صدای نگران مادر بلند شد. -چی شده؟ دهانم را با دست پوشاندم تا صدای هق هقم به گوش شیوا نرسید تا مبادا خوشی‌شان برهم بخورد. در دستشویی را باز کردم و واردش شدم. شیر آب سرد را باز کردم و... آب سرد مگر چه می کرد جز پوشاند اشک هایم؟ کاش آبی بود که زخم های دلم را می شست و خوب می‌کرد یا... نه، کاش آبی بود که دل های زن‌های دیگر را می‌شست تا تمام بدی‌هایشان پاک شود و یاد بگیرند، من قبل از دختر بودن یک انسان هستم، یک انسان که تنها ارزشم به درون خودم بر می گشت، نه به شوهر آینده‌ام. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_33 بالاخره زهر خودش را ریخت. دوباره خودش از خنده ریسه رفت اما ق
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ در آینه نگاهی به چشم‌های سرخم کردم. چشم‌هایم تنها چند درجه از چشم‌های شیوا تیره تر بود، این چند درجه این همه محبوبیت برایش آفریده بود؟ سرم را چند باری تکان دادم. من چه می‌گفتم؟ آنقدر شیوا را با من مقایسه کرده بودند که بی اختیار تخم حسادت بر دلم نشسته بود. باید پاکش می کردم، حرف‌های ان‌ها ربطی به من و خواهرانه‌هایم نداشت. دستم را دراز کردم و حوله را برداشتم. صورتم را با آن خشک کردم و نفس عمیقی کشیدم. هنوز اثرات گریه بر صورتم مانده بود. اما بهتر از آن حال قبلم بود. حوله را سرجایش گذاشته بودم و از دستشویی بیرون رفتم. مادر مشغول ریز کردن سبزی ها روی اپن بود که با دیدن من چاقو را درون سینی رها کرد. با همان دست‌هایی که تکه های سبزی به آن چسبیده بود، با چشمانی نگران به سمتم آمد. ای کاش سوالی نمی پرسید. می دانستم اگر لب باز کنم باز هم بغض لعنتی بر جانم چنگ می زند و چشمانم را بارانی کند. اشک را هیچگاه ضعف نمی دانستم، او مرهمی بود بر دل‌های غمدیده، اما گریه در برابر کسانی که نمی فهمیدند و غم را بازیچه‌ی مسخره بازی‌هایشان می‌کردند ضعف محض بود. -چی شده؟ تنها سرم را تکان دادم. لب‌هایم را یک میلی‌متر از هم جدا می‌کردم گلویم از هجوم بغض می‌گرفت. -وا، چرا گریه کردی دختر؟ بی‌جوابی به سمت تراس قدم برداشتم که مادر جلو آمد و مانعم شد‌. -صبر کن ببینم، جدیدا چرا اینقدر نازک نارنجی شدی؟ لب‌هایم را به اجبار پایین کشیدم تا به پوزخندی کج نشود و احترام‌ها را نشکنم. آن‌ها اگر مرا فراموش کرده بودند، من هنوز از جانمم بیشتر دوستشان دارم. من دلنازک شده بودم یا با حرف‌هایشان آنقدر سوهان کشیده بودند که دیگر دلی نمانده بود؟ - اشکال نداره فداتشم، همه‌ی این‌ها برای بی شوهریه. دستی به صورتم کشید و گونه هایم را نوازش کرد. چرا دیگر حس خوبی از نوازش‌های مادر نداشتم؟ شاید هم نوازش‌های او مانند قبل نبود، شاید هم نوازش‌هایش مقدمه ای بود برای تازیانه‌ی کلماتش و من از این می ترسیدم که لذت نمی بردم. -ان اشالله این شوهری که فرزانه خانم پیدا کرد جور بشه، تو هم حالت خوب میشه. -مامان... ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_34 #رمان_زندگی_شیرین در آینه نگاهی به چشم‌های سرخم کردم. چشم‌ها
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ تاب نیاوردم و لب به اعتراض باز کردم که سنگی بین کلمات آمد و نگذاشت ادامه بدهم، نگذاشت بگویم من بی شوهری را به همراهی هزاران پیرمرد ترجیح می‌دهم. -جان دل مامان. بذار شوهر کنی، بذار نوازش‌هاش رو لمس کنی، بذار عطر تنش تو دماغت بپیچیه، بهت میگم. آن پیرمرد اخمو نوازش کردن هم بلد بود؟ پروک دست‌هایش پوست لطیفم را نمی خراشید؟ اصلا آن پیرمرد جا عطر را می دانست. او حالا سرپا بود، دو سال دیگر هم سالم می ماند یا من در برابرش حکم پرستاری پیدا می کردم که باید جوانی ام را به پای او فدا می کردم و دم نمی زدم. دست مادر را گرفتم و از صورتم جدا کردم. من تنهایی را به پرستاری کردن از پیرمرد هفتاد ساله ترجیح می‌دادم. به سمت تراس رفتم و این‌بار اجازه دادم اشک هایم آرام آرام ببارد. من که آبرویم رفته بود، چه فرقی می کرد؟ به نرده تکیه دادم و کف دست‌هایم را به فلزهای سرد فشردم تا سرمایش کمی از التهاب درونم را بخواباند. درختان کم کم رنگ خود را عوض می کردند و من علشق پاییز و عاشقانه‌هایش بودم، همیشه که عاشقانه دو نفره نیست. گاهی، خودت و خدا و پاییز، بهترین کحم لاشقی را رقم می زنید و... -شیرین خانم. با شنیدن امیرعلی از فکر بیرون آمدم. کاش می گذاشتند در تنهایی خودم می‌ماندم. حضورشان اذیتم می‌کرد. اشک‌هایم را پاک کردم، هرچند که سرخی چشم هایم همه چیز را نشان می‌داد. به سمتش برگشتم و به اجبار گوشه‌ی لبم را به لبخندی کج کردم. -چیزی شده؟ ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_35 تاب نیاوردم و لب به اعتراض باز کردم که سنگی بین کلمات آمد و
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ # صدایم می‌لرزید اما همین که به کلمات اجازه‌ی عبور می‌داد کافی بود. جوابم را ندادو تنها، با همان چشمان همیشه خنثی و به شدت مشکی نگاهم کرد. من تاب نگاه خیره‌اش را نداشتم، مردمکش مانند سیاه‌چالی بودند که آدم را به درون خود می‌کشید. سرم را به زیر انداختم و منتظر ماندم. -به حر‌ف‌های شیوا توجه نکنید. شانه‌ای بالا انداختم. اگر به حرف بود که این‌ سخن را بارها با خودمگفته بودم. مشکل دلی بود که به هر حرفی زود می شکست و درست بشو هم نبود. -مهم نیست. -شما دختر زیبایی‌ هستید، مطمئنم همسر شایسته‌ای نصیبتون میشه. سرم را با حیرت بلند کردم و به شب‌رنگ‌هایش چشم دوختم. تنها کسی که مرا زیبا خطاب کردا بود پدر و مریم بودند، ان‌ هم به همراه لبخند مهربانی گه من ترحم معنایشان می‌کردم اما... اما امیر هیچ لبخندی نزد و همچنان جدی نگاهم کرد. صدایش تحکم داشت و حرفش بی مانعی در قلب می نشست، اطمینان از کلماتش می‌بارید. و من به این اطمینان نیاز دارم، به این اعتمادی که در میان تمام حرف‌های بی سر و ته زیبایی را به یادم بیاورند، دختر بودم و گوش‌هایم‌ محتاج تمجید... -شیرین بانو. با شنید صدای پدر، از عمق نگاه امیرعلی بیرون آمدم و بی اختیار لبخندی عمیق و واقعی روی‌ لب هایم نشست. او که شیرین بانو خطابم می‌کرد انگار تمام غم‌هایم پر می‌کشید، عاشق این نام بودم. روی پاشنه‌ی پایم چرخید و کلمات چه معجزه ای داشتند؟ کلمه‌ای به این زیبایی چگونه می توانست به این سرعت حالم را خوب کند؟ -سلام بابا. -سلام پسر، خوبی؟ -ممنون، خسته نباشید. -سلامت باشید. نگاه پدر از پشت سرم سر خورد و دوباره روی من زوم شد‌ و من عشق را در خطوط چروک زیر چشم‌هایش گم کرده بودم و در تکاپوی پیدا کردنش دست و پا می زدم. -سلام بابای خوبم. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_36 # صدایم می‌لرزید اما همین که به کلمات اجازه‌ی عبور می‌داد ک
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ مشغول ریختن چای شد و به حرف‌های مادر گوش می‌دادم تا بفهمم برای چه می‌خواهد مرا وسیله قرار دهد. - پس حرف می زنی؟ -من اصلا نمی‌دونم در مورد چی دارید حرف می‌زنید. چاقو را روی سینی رها کرد و با حیرت نگاهم کرد. - وا، دختر چقدر خنگی تو. ماجرای این خواستگاری رو میگم دیگه‌. همین مرده که فرزانه خانم معرفی کرد. شیر سماور را برداشتم و با چشم‌های گشاد به سمت مادر برگشتم. یعنی تمام حرف هایشا واقعی بود؟ یعنی آن‌ها جدی جدی می‌خواستند مرا به عقد پیرمردی شصت و چهارساله در آورند؟ دیوانگی محض بود... و من برعکس بیخیالی های این چند روز تا خود شب از استرس لرزیدم و دم نزدم. اگر مدر به این وصلت رضایت می‌داد،اگر مادر همه برنامه ها را می چید اگر.... من که دختر مخالفت کردن نبودم من که توان ایستادن در روی مادر را نداشتم و به اجبار باید به این ازدواج تن می‌دادم. حتی خیال همبستر شدن با پیرمردی هم رعشه بر اندامم می انداخت. آن روز تا شب کل اتاق را بارها متر کردم. راه رفتم، روی تخت دراز کشیدم، روی زمین نشستم، و خودم را با کتاب و گلوزی مشغول کردم اما این‌بار فایده نداست. اگر پدر رضایت می‌داد، من باید تمام آرزوهایم را درون بقچه ی بستم و درون همان صندوق قدیمی و زنگ زده‌‌ی عزیزجان مخفی می‌کردم و‌... دخترکی بدون آرزو زنده می ماند؟ 《- عزیزجون، چرا لباسات رو توی کمد نمی‌ذاری؟ این صندوق حیلی قدیمیه، همه جاش زنگ زده. -من با این صندوق زندگی کردم شیرین بانو. من و حاجی تک تک لحظه‌هامون رو توی زنگ‌های این صندوق هک کردیم، آرزوهایمون رو درونش چیدیم و قفل دل‌هامون رو توش زدیم‌. اصلا مگه آرزو قدیمی میشه نوه‌ی خوشگلم؟》 انقدر حرف‌هایش دلنشین بود که آدم می‌ماند چه جواب بدهد، اصلا دلش نمی خواست حرفی بزند‌، می خواست دست دراز کند و کلمات را از هوا بقاپد، بعد آرام درون سینه‌اش فرو ببرد، چشم‌هاش را ببند و با کلماتش زندگی کند. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_37 مشغول ریختن چای شد و به حرف‌های مادر گوش می‌دادم تا بفهمم بر
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ وقت‌هایی که نگرانی به سراغش می آمد دعای نادعلی و سوره‌ی یاسین می‌خواند و آرام آرام می‌شد. چشم‌هایش دوباره آن آرامش قبل را پیدا می‌کردند و آن زمان اگر بمب هم‌می بازید، او دلش قرص خدایی بود که عهدی پنهان با او بسته بود. من هم مانند او سوره‌ی یاسین را خواندم، نه یکبار، بلکه بارها اما آرام ننشستم، کمی از استرس کم نشد و دست‌هایم از فکر لمس پیرمردی لرزیدند. انگار پدر راست می‌گفت، دعا معجزه نمی‌کند، بهانه‌ای که دعا می تراشد همه چیز را دگرگون می‌کند و من تنها کلمات را پشت هم خواندم اما عزیزجان، کلمه نمی‌خواند، دل می سپارد به معبود و انگار از همه‌ی جهان فارع می‌شد. مانند او بودن سخت بود، ون توب بودن سخت بود. زنگ آیفون به صدا در آمد. پیچ دست‌هایم را از هن باز کردم و با همان استرس از اتاق خارج شدم. نیم ساعتی می‌شد که در اتاق مادر و پدر بسته شده بود و یقین داشتم پچ پچ هایشان درمورد من هست. با دیدن تصویر شیوا، دکمه‌ی باز شدن را زدم و از همان‌جا به در چوبی اتاق خیره شدم. دلم می‌خواست من هم بینشان بودم. حرفی نمی‌زدم، تنها بودم، بودم و پدر مانند همیشه نارضایتی‌ام را از چشم‌هایم می‌خواند و در برابر مادر می‌ایستاد. صدای زنگ خانه هم به صدا در آمد که جلو رفتم و در را باز کردم. -وای... پوف، مردم. با قیافه‌ای خسته وارد تانه شد و کیفش را روی زمین کشید. -سلام، چرا دیر کردی؟ - بابا مثلا قرار بود اونجا بخوابما. دستم را روی بینی‌ام گذاشتم. ساعت دوازده نصف شب بود و اگر شیوا گمان می کرد مادر و پدر خوابیده‌اند، بهتر بود. اگر موضوع حرفشان را می فهمید وارد اتاق می شد... اگر مادر پدر را راضی نمی کرد، شیوا قطعا این کار را می کرد. -چون اون دختره‌ی فیس و افاده‌ای اونجا بود. سوالی به قیافه‌ی جمع شده اش نگاه کردم که نام المیرا را آورد. اخم‌هایم را کمی در هم فرو کردم. المیرا حداقل چهار سالی از او بزرگ‌تر بود و این طرز صحبت به هیچ وجه درست نبود، غیر از آنکه او خواهر نامزدش بود و احترام خاصی داشت. - بحث نکردی باهاش که؟ ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_38 #رمان_زندگی_شیرین وقت‌هایی که نگرانی به سراغش می آمد دعای نا
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ پشت چشمی نازک کرد و به طرف اتاق رفت. - من وقتی برای بحث کردن با آدم های بی ارزش ندارم. نفس کلافه‌ای کشیدم، ای کاش واقعا وقت نداشت. من هم به سمت اتاق قدم برداشتم که... کمی فالگوش ایستادن که ایرادی نداشت، وقتی ماجرا من بودم پس فهمیدن حقم بود‌. یه سمت اتاق پدر و مادر که سمت دیگر خانه بود رفتم‌. نزدیکی در ایستادم و گوشم را به در چسباندم. -یعنی تو میگی من دخترم رو بدم به پیر مردی که حداقل ده سال ازم بزرگ‌تره. -وا، کجای این آخه پیرمرده؟ این از شیرین هم سر حال تره، نگاه چه تیپی هم زده، اصلا بهش میخوره شصت و چهار سال باشه؟ صدای مخالفت پدر را که شنیدم، کمی قلبم آرام گرفت. هرچند که می دانستم او راضی به بدبختی من نیست اما، شنیدن از زبانش طور خاصی آرامم می‌کرد. قدمی از در دور شدم. نفس آسوده ای کشیدم. انگار تمام روز نفسم را قطع کرده بودند و در حال خفگی بودم. دوباره جلو رفتم و گوشم را به در چسباندم. -...راضیه به خدا. - چی؟ شیرین؟ عمرا شیرین راضی به این ازدواج باشه. با فریاد پدر چشم‌هایم را گشاد کردم‌ مادر چه می‌گفت؟ من راضیم؟ منی که از صبح خودم را به آب و آتش زده بودم؟ من‌مخالفت مادر را شنیده بودم اما، انگار قدرت مادر را فراموش کرده بودم. -وا، تو از دل اون دختر خبر داری؟ -هیچ دختری حاضر نیست زن یه پیرمرد بشه. -دختز فقط دلش می خواد شوهر کنه، یه مرد بالا سرش باشه، حالا چه بیست ساله چه شصت ساله. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_39 پشت چشمی نازک کرد و به طرف اتاق رفت. - من وقتی برای بحث کرد
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ با شنیدن حرف مادر بی اختیار گوشه‌ی لبم به انزجار کج شد‌. مگر دختر خودش از پس خودش بر نمی آمد که حتما باید مردی بالاسرش باشد؟ مگر ارزش دختر به شوهرش هست؟ -زن، حتی حرفش رو نزن. - محمد، دخترمون بیست و هفت سالشه، یکدونه خواستگار هم نداره. -باشه، هفتاد سالش هم که باشه تا وقتی که هستم جاش بالای سرمه، مگه جتما باید شوهر کنه؟ -وا، استغفرالله، مگه دختر هم بدون شوهر میشه؟ ازدواج سنت پیامبره. - به شرطی که درست باشه، هردو طرف راضی باشن، نه اینکه دختر جوونم رو بدم به یکی که پاش لب گوره. - شیرین دیگه جوون نیست، زنی که شوهر نداشته باشه زود پیر میشه. اما... من جوان تر از مریم مانده بودم. او هنوز هم خوشگل و سرزنده بود اما، قیافه ی پخته‌ای به خود گرفته بود و من هنوز هم جوانی و خامی از صورتم بریاد می زد. - پوف، چی بگم والا؟ - اگه شیرین بیاد و بهت بگه راضیه چی؟ - خانم، تو با این حرفات داری من رو راضی می‌کنی، چه برسه به اون دختر مظلوم که بهش بگی بمیر هم بدون اعتراض قبول می کنه. -وا، من چی... صدای قدم‌های پدر را توانستم بشنوم. صدایش هر لحظه بلندتر و بلندتر می‌شد. -به خدا خستم خانم، بذار برای یه و‌قت... قبل از آنکه پدر به در برسد و مرا پشت آن ببیند، با سرعت و هول زده یه سمت اتاقم قدم برداشتم که پام به پایه‌ی میز تلفن گیر کرد و با دای بدی پخش زمین شدم. درد بدی در تمام زانویم پیچید و سوزشی را روی پوست دستم حس می کردم. نگاهی به دستم انداختم. به شیشه‌ی میز کشیده شده بود و خراش بزرگی روی آن نشست اما، دردش به بدی زانویم نبود. - صدای چی بود؟ شیوا هم هراسان جلو آمد. پدر کنار نشست و دستم را آرام از روی زانویم برداشت. - درد میکنه دخترم؟ ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
20.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلاوت ۴۳ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی هدیه به امام زمان علیه السلام ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
امام صادق عليه السلام: [اثر] درآمد حرام، در نسل آشكار مى شود كَسبُ الحَرام يَبينُ فِي الذُّرِيَّةِ. الكافی ج ۵ ص ۱۲۴ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574