eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
899 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.7هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌دوخت مقنعه پرستاری ، دانش آموزی ✂️🧵 📌نحوه ی اندازه گیری دقیق مقنعه ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_39 پشت چشمی نازک کرد و به طرف اتاق رفت. - من وقتی برای بحث کرد
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ سرم را تکان دادم که فشار خفیفی به آن وارد کرد و از درد صورتم را بیشتر جمع کردم. پاچه‌ی شلوارم را بالا داد‌. سر زانویم قرمز شده بود و حتم داشتم دقایقی بعد کبود می‌شود. -شاید آسیب دیده، بریم دکتر. -نه بابا، در اون حد نیست. دست بابا را از روی زانویم برداشتم و شلوارم را پایین کشیدم. باید قبل از آنکه متوجه ی فالگوش ایستادنم می شدند این بساط را جمع می کردم. -آخه دختر چرا جلوی چشمت رو نمی‌بینی؟ جواب مادر را ندادم، سکوت بهتر از دروغ بود‌. دستم را به دیوار تکیه دادم و سعی کردم بلند شوم که پدر کمکم کرد. -چیزی نشده، شماها برید بخوابید. -شاید پات آسیب دیده دخترم. -نه، چیزی نیست. سعی کردم اولین قدم را بردارم که... - اصلا چرا اومده بودی سمت اتاق مامان اینا؟ با حرف شیوا نگاه کنجکاو پدر و مادر هم به من دوخته شد‌. دستپاچه نگاهشان کردم‌. اگر شیوا دقایق دبگر دندان روی جیگر می گذاشت، به اتاق می‌رفتم و خودم برایش می گفتم ام حال به مادر و پدر چه می گفتم؟ -کار داشتی؟ -نه مامان... یعنی اره... خب... خب یعنی... لبم را به دندان گزیدم و سرم را پایین انداختم. با لرزش صدایم و دستپاچگیم، هرچه هم می گفتم دروغش مشخص بود لحظه‌ای همه مان سکوت کرده بودیم که صدایت خنده های بلند مادر بلند شد. -من فهمیدم چیکار داشت، آخه این که خجالت نداره دخترم. سوالی به مادر نگاه کردم. از چه حرف می زد؟ - بفرما آقا محمد، دخترت اینقدر هوله که اومده بود ببینه تو رضایت میدی یا نه، آخه صبح بهش گفتم باهات جرف می‌زنم راضیت می‌کنم. هراسان فریاد زدم: -نه! که مادر خنده هایش رد جمع کرد هر سه یشان هراسان به سمت من برگشتند و من همچنان با چشم‌های گرد به مادر خیره بودم. مادر این دروغ‌ها را از کجا آورده بود؟منی که از صبح جان داده بودم برای رضایت ندادن پدر، خودن رضایت داشتم. -خجالت نکش آبجی، حجب و حیا برای دخترای هجده ساله‌ست، نه تو. -والا، به هر حال پدرت باید نظرت رو ازت می پرسید، الان هم که خودش فهمید بهتر شده. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_41 #رمان_زندگی_شیرین سرم را تکان دادم که فشار خفیفی به آن وار
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ با ناچاری به سمت پدر برگشتم. غم کم کم در چشم‌هایش نمایان می‌شد، اگر حرف هایشان را باور کند، اگر گمان کند راضیم، اگر این وصلت را به راه بیندازد، اگر... تمام حرف‌هایم را در چشم هایم ریختم و به پدر خیره شدم. شاید نمی‌توانست حرف هایم را از چشم‌هایم بخواند اما، حسم را می فهمید که. درون من آنقدر آشوب بود که حتی در آن شبی که تنها روشنایی اش نور مهتاب و چراغ روشن اتاقم بود، می‌شد اضطرابم را فهمید. دقایقی گذشت، مادر حرفی زد، شیوا جوابش را داد، مادر خندید، شیوا صدای خنده هایش را بلنرتر کرد و من آنقدر قیافه ام را گرفته کردم که پدر تا اعماق وجودم را فهمید و بالاخره لبخندی از روی اطمینان زد. -بسه، شیوا کمک کن خواهرت رو ببر تو اتاق. -وا بابام بذاربکم جشن بگیریم، به هر حال شیرین خانم بعد از این همه انتظار داره شوهر می‌کنه. کلمه‌ی انتظار را کشید و حرفش مانند سوهانی بر قلب من کشیده شد. پدر نفس کلافه ای کشید و به سمت اتاق رفت. می دانستم دل او تم می ‌گرفت، نه از حرف‌های آن‌ها، از غمی که بر چهره ام می‌نشست، اما توان ساکت کردنشان هم نداشت‌. او آنقدر مهربان بود که حتی نمی توانست نگاه چپی به شیوا بیندازد، انگار او هم ماننده من در این خانه بود تا تنها سکوت کند و جای خالی تمام بی نهری های شیوا و مادر را پر کند‌. اصلا چه اهمیت داشت؟ مهم لبخند پر از اطمینان پدر بود که حس یقین را به من داده بود، لبخندش دوباره لبخند را روی لب هایش کاشت و باعث شد تا آرزوهایم را از آن صندوق قدیمی بیرون بیاورم، گرو و خاک را از روی پاک کنم و باز به قلبم باز گرداندم. فردا، مادر باز هم حرف آن پیرمرد را به میان آورد، شیوا باز هم آن را بازیچه ی تمسخر خود قرار داد و فرزانه خانم هم هیزم روی آتش ریخت‌. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_42 با ناچاری به سمت پدر برگشتم. غم کم کم در چشم‌هایش نمایان می‌
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ _وای شیرین، بالاخره دیروز حسین رو راضی کردم به سرکار، مگه ‌می‌تونست از مها دل بکنه؟ شانه‌ام را بالا آوردم و موبایل را بین گوش و کتفم نگه داشتم تا بتوانم کتاب را بین آن همه کتاب جفت شده بگذارم. -ای کاش می تونستید بیاید تهران، به خدا دلم براش پر می‌کشه. چند لحظه‌ای سکوت کردم. تعجب کرده بودم که چرا آن همه ذوق به یک مرتبه خوابید. -مریم. -شیرین. دوباره با یکدیگر حرف زدیم و بی اختیار هردو با صدای بلند خندیدیم. این هماهنگی های یکهویی بد بر دل آدم می نشست، این خندیدن های بی دلیل، ای کاش باز هم دبیرستان بودیم و تمام روزهایم را با او می گذراندم و بی دغدغه می خندیدم. - چی می خواستی بگی حالا؟ -هیچی، دیدم ساکت شدی، صدات کردم. تو چی؟ -صدات چرا اینقدر گرفته‌ست شیرین؟ نفس کلافه ای کشیدم و همان‌جا روی صندلی نشستم. چقدر خوب بود شخصی اینقدر خوب حالت را می فهمید، حتی از صدای گرفته ای که فرسنگ ها دور بود، یک پیر مرد شصت ساله می توانست درک کند؟ مرد یا نباشد، یا وقتی هست "مرد"باشد. مردی که بتوان به آن تکیه کرد، مردی که تمام مردانگی هایش را وقف تو کند و وقت غم بدانی کسی هست که لبخند بکارد روی لب هایت. -هیچی نشده‌. -وا، دختر مگه هیچی هم شد حرف؟ نکنه باز از حرف های مامانت ناراحتی؟ - عادت کردم. و بدترین درد عادت به درد بود، آدمی که به درد و غم عادت کند دیگر نمی تواند معنای خوشی را بفهمد و من واقعا عادت کرده بودم؟ -پس چی شده عزیزم؟ این فاجعه را آنقدر ننگ می دانستم که حاضر نبودم بهرزبان بیاورم و به مریم بگویم. هرچند که می دانستم او دختری نیست که به حرف‌های مادر و شیوا پر و بال دهد اما، می ترسیدم، می ترسیدم به زبان بیاورم، مریم هم به تمسخر بخند، او هم بگوید جز پیرمرد دیگر کسی با خواستگاری ام نمی آید و من... برای بار هزارم بشکنم، و این بار سخت تر. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_43 #رمان_زندگی_شیرین _وای شیرین، بالاخره دیروز حسین رو راضی کرد
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ به دیوانه بازی هایش خندیدم. آخر مریم و افسردگی؟ اویی که همیشه شاداب بود، مثل شیوا اما... او مهربان بود، لجبازی هایش از روی شیطنت بود، نه از روی جدیت، او نیش زدن بلد نبود و تا وقتی ضربه نمی خورد آرام بود. کش موهایم را باز کردم که موهایم روی شانه هایم آشفته رها شدند. -خب، حالا انگشتات رو فرو کن تو موهای خوشگلت. در آینه می توانستم چشم های درشت شده ام را ببینم. -چرا؟ - چون تو دختری، هر دختری هم از دیدن زیبایی های خودش لذت می بره، بدو از عطر موهات لذت ببر که بریم سر مرحله ی بعد. قیافه ام گرفته شد. لب هایم از دو طرف آویزان شدند‌ و دلم می خواست حرف های مریم واقعیت داشتند. توان سرپا ایستادن را نداشتم، به قول عزیزجان غم قوت آدم را می گیرد، ای کاش بود، اگر بود هیچگاه اجازه نمی داد غصه بخورم. صندلی را از جلوی میز کشیدم و جلو آیینه آوردم و رویش نشستم. -ولی مریم، من خوشگل‌نیستم، این چیزا برای دخترهای جذابه، مثل شیوا. -خوشگلی یعنی چی؟ با سوال ناگهانی اش مانده بودم چه جوابی بدهم. زیبایی... انگار هیچ تعرفی از آن نداشتم... هر که چشم هایش رنگی بود زیبا بود؟ نه، چشم های مشکی هم زیبا بود. هر که موهایش لخت بود؟ من که عاشق موهای فر بودم. زیبایی یعنی بینی... - بذار من برات بگم، زیبا یعنی چیزی که دوست داشته بشه، تو از هرچیزی که خوشت میاد میگی زیبا، آره تو خوشگل نیستی، می دونی چرا؟ چون خودت رو دوست نداری. -ولی... -ولی نداره شیرین، همه عاشق موهای تو هستن و تو حتی حاضر نیستی شونه‌شون کنی. خنده ی تلخی کردم. موهای من چه زیبایی داشت؟ -نخند، نگاه کن، موهای تو موج داره، شبیه موج های دریا، موهای موج دار طلایی زیباترین‌مدل مویی که یک دختر می تونه داشته باشه، موهایی که تا نزدیکی کمرت بلند شده. نگاهی به موهایم انداختم. نور‌آفتاب، از شیشه عبور می کرر و به تارهای نازکش می خورد و رنگش را روشن تر‌جلوه می داد. تا گردنم کاملا صاف بود و از گردن به پایین موج های درشتی داشت. - اصلا تا به حال به موج هات توجه کردی که چقدر بزرگه؟ نگاهی به چشم هایم انداختم. بلند... فکر نمی کردم موج هایم بلند باشد. کوتاه نبود اما، آنقدر هم بلند نبود که به چشم بیاید. - اصلا هیکلت رو دیدی؟ با اینکه رنگ باشگاه هم ندیدی و اصلا به خودت نمی رسی اما خیلی خوبه. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_45 #رمان_زندگی_شیرین به دیوانه بازی هایش خندیدم. آخر مریم و افس
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ دوباره و دوباره نگاهی به خودم کردم. من، تمام این حرف هایی که مریم می گفت را می دانستم اما... شاید توجهی به آن ها نمی کردم، شاید نمی‌فهمیدمش و شاید آن ها را به زیبا بودن معنا نمی کردم. - شیرین تو چرا چادرت رو برداشتی؟ -خب... خب چون... شیوا می گفت بهم نمیاد. -این همه گفتیم قشنگت می کنه و گوش ندادی، اون وقت با یک حرف منفی چادری که عاشقش بودی رو ول کردی؟ حس ناتوانی داشتم، حس ضعیف بودم، حس دینکه برای خودم نیستم. -شیرین، تو اگه خیلی زیبا نباشی، ولی زشت هم نیستی. چیزی که یک دختر رو زیبا می کنه، دوست داشته شدن، و دوست داشته شدن، فقط از خودت شروع میشه، اینکه خودت، خودت رو دوست داشتی باشی... _۲ سال بعد_ آخرین پلاستیک را از حیاط برداشتم و به سمت صندوق ماشین رفتم. کنار پای آقا احمد پلاستیک را گذاشتم و نفس کلافه ای از این گرمای طاقت فرسا کشیدم. -عه، چرا شما اوردید شیرین خانم. لبخند مهربانی به چهره اش زدم. موهای او خم کم کم رگه هایی از سفیدی را به خود می دید و چه کسی گفته بود و موی سفید نشانه ی پیر شدن است؟ موی سفید نشانه ی درد است و او بعد از تصادف همسرش فرزانه خانم و دخترکش به اندازه‌ ی هشتاد سال پیر شده بود. هیچ وقت آن نیمه شب برفی یک سال پسش را فراموش نمی کردم. همه در خواب شیرین بودیم که صدای مویه و زاری زن ها از کوچه بلند شده بود. هراسان همه به کوچه ریختیم و در ان هیاهو یک نفر خبر مرگ فرزانه خانم و دخترش را داد. آن زمان گمان می کردیم احمد آقا هم کوله بارش را بسته است، اما خداراشکر با عمل و درمان فراوانی دوباره به زندگی بازگشت. هرچند که خودش بارها دعا می کرد کاش او هم مهمان آن خاک سرد می شد و در کنار دخترکش آرام می خوابید. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_46 دوباره و دوباره نگاهی به خودم کردم. من، تمام این حرف هایی ک
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ در صندوق پراید قدیمی اش را محکم بست و به سمت در راننده رفت که من هم از سمت دیگر سوار ماشین شدم. پس از آن تصادف دست هایش آسیب دیده بود و دیگز نمی توانست نقاشی ساختمان انجام دهد، همین ماشین هم آشناها و فامیل برایش جور کرده بودند و تا شاید با مشغول شدن کاری غمش را فراموش کند. - کدوم مغازه بریم شیرین خانم؟ - ادرسش رو حفظ نیستم، این مغازه جدیده، صبر کنید ادرسش رو پیدا کنم. کیفم را روی پاهایم گذاشتم و مشغول گشتن برگه ای میان حجم اندوه وسایل شدم. باید یادم باشد سر و سامانی به کیفم بدهم، شتر هم با بارش این تو گم می شوند. - میگم شیرین خانم، شما که اینقدر کارتون خوب گرفته، چرا یه کارگاه بزرگ نمی زنید؟ برگه را پیدا کردم و به سمت احمد آقا گرفتم. - هزینه اش زیاده. اهانی زیر لب گفت و با دقت بیشتری به برگه ی آدرس نگاه کرد. به پنجره خیره شدم، به جاده و آدم هایی که در این دوسال چقدر تغییر کردند و من... و من همان دختر مجردی بودم که تمام زن ها به دنبال شوهر دادنش شده بودند. با فکر در سرم خنده ام گرفت. جالا دیگر کارهایشان نه آزارم می داد و نه اشکم را در می آورد، انگار برای بازی خنده داری شده بود که سال ها زه آن دل داده بودم. - مگه این مغازه دار ها پولتون رو نمیدن؟ نگاهم را از پنجره به آینه ی جلو کشیدن و در چشم های گود افتاده ی احمد آقا نگاه کردم. -چرا، ولی خب اونقدری نیست که بتونم یه کارگاه احداث کنم. دوباره به خیابان خیره شدم که باز هم حرف را شروع کرد و مرا از خیال هایم بیرون کشید‌. -میگم مراقب باشید یک وقت سرتون کلاه نذارن، خب شما یه دختر تنهایید، آدم هم دنبال طعمه زیاده. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_47 در صندوق پراید قدیمی اش را محکم بست و به سمت در راننده رفت ک
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -خداروشکر که تا الان با تموم آدم هایی که کار کردم ادم های درستی بودند. -میخواین من امروز همراهتون بیام؟ این مغازه دار جدیده ببینه شا تنها نیستید بهتره. -نه نیازی نیست ممنون. شانه ای بالا انداخت و صدای رادیو را زیاد کرد که نفس آسوده ای کشیدم. از حرف زدن خوشم نمی آمد، برعکس احمد آقا که اگر به آن اجازه می دادی تا خود صبح حرف می زد. تازه جلوی من که مراعات می کرد، اینگونه بود، وای به حال مسافرهای دیگرش. بالاحره جلوی همان مغازه ایستاد. در ماشین را باز کردم و هردو پیاده شدیم. نگاهی به درون مغازه گذاشتم. مانند هربار استرس به جانم افتاد‌ اگر از کارم خوششان نیاید و قرار داد را بر هم زنند؟ اگر بزنند زیر همه چیز؟‌ اگر سوالی بپرسند که نتوانم جواب دهم؟ از خودم کلافه شده بودم، بعد از این همه دیدار باز هم از همصحبت شدن با مردهای غریبه هراس داشتم. خب احمدآقا راست می گفت، من یک زن بودن در میان دنیایی از گرگ ها... دست های لرزانم را به سمت پلاستیکی دراز کردم که احمد آقا زودتر از من آن را گرفت. - شما نه شیرین خانم، پس من اینجا چیکاره ام؟ شما برید داخل مغازه اطلاع بدید. مطمئن بودن اگر کمی ضعف نشان دهم و کمی از استرسم را هویدا می کردم از آن سو استفاده می کردند. حداقل خدا کند زنی در مغازه کار کند که حس عدم امنیت هم بر ای استرسم افزوده نشود‌. احمد آقا دومین پلاستیک را روی آسفالت های داغ گذاشت و با تعجب به من نگاه کرد. - چیزی شده شیرین خانم؟ سرم را با دستپاچگی تکان دادم‌. چادر را بیشتر در مشت هایم فشردم و با نام خدا راهی مغازه شدم‌. تنها ذکر او می توانست کمی آرامم کند. وارد مغازه شدم. پسرکی مشغول تا کردن پارچه ای بود که با ورود من سرش را بلند کرد. -سلام. - سلام خانم، خوش اومدید. - سفارش ها گلدوزی رو اوردم. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_48 #رمان_زندگی_شیرین -خداروشکر که تا الان با تموم آدم هایی که ک
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ پسر خیلی جوان تر از ان بود که از او بترسم اما لرزش صدایم را نتوانستم مخفی کنم. سری تکان داد و از پشت پیشخوان بیرون آمد. - چند لحظه صبر کنید به آقا مهدی خبر بدم. سری تکان دادم که پسرک به در کوچکی که پشت سرم قرار داشت وارد شد. از پنجره ی شیشه ای به احمد آقا نگاه کردم که هنوز مشغول پایین آوردن پلاستیک ها بود‌‌. ای کاش زودتر می آمد. نگاهی به سرتاسر مغازه کردم که نگاهم روی جوراب نوزاد میخ شد. بی اختیار با یاد اوری دخترک تو راهی شیوا لبخندی زدم. هنوز به دنیا نیامده دل از تمام خانواده برده بود. روی جوراب سفید، قلب های کوچک صورتی نگاشته بود‌ و آخ که دلم برای لمس پاهای کوچکش بی تاب بود. -خانم حیدری؟ با شنیدن صدای مردی پشت سرم. روی پاشنه ی پایم چرخیدم و به سمتش برگشتم که رقص چادرم را روی هوا حس کردم. به مرد رو به رویم خیره شدم‌‌، به چشم‌هایی که تا دقایق میخ من مانده بود‌. چشم‌هایش... چشم‌هایش مهربان بود... انگار از جنس خاک بودند، از جنس شن های ساحلی‌‌... با سرعت سرم را پایین انداختم. از خیره شدن در چشم پسرها خوشم نمی آمد، حوصله ی افکار خرابشان را نداشتم. اما... - خوش اومدید. ممنونی زیر لب گفتم که صدایم به گوش خودم هم نرسید اما، زیر چشمی لبخندش را دیدم. از همان ابتدا آن لبخند دندان نما روی لب هایش بود. -سهراب، یه صندلی بیار خانم حیدری بشینند. - چشم آقا مهدی. خودش از کنارم عبور کرد و به پشت پیشخوان رفت. در شیشه ای مغازه باز شد و احمد آقا اخرین پلاستیک ها را به داخل مغازه اورد. با آقایی که پسرک مهدی صدایش می کرد حال و احوال کرد که او هم به گرمی پاسخش را داد و آنقدر جال و احوالش طول کشید که من بار دیگر فرصت گردم سرم را بلند کنم و به چهره ی خندانش خیره شوم. ته ریش هایی که کم کم به ریش تبدیل می شدند و موهای کوتاه مشکی. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_49 پسر خیلی جوان تر از ان بود که از او بترسم اما لرزش صدایم را ن
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -شیرین خانم، کاری ندارید، من تو ماشین منتظرم. هراسان به سمت آقا احمد برگشتم. مانند دخترکی شده بودم که موقع دزدیدن عروسک دوستش مچش را می گرفتند. - نه نه. با اجازه ای گفت و از مغازه بیرون رفت‌. نگاهی به صندلی پلاستیکی سهراب آورده بود کردم. - بفرمایید خواهش می کنم. فقط ببخشید دیگه جای بهتری نبود. -نه، خواهش می کنم. روی صندلی نشستم و... من قرار نبود بمانم، من تنها آمده بودم سفارشات رو تحویل بدهم و دستمزدم را بگیرم و بروم، چرا مرا دعوت به نشستن کرده بود؟ - چقدر خدمتتون بدم؟ با تعجب سرم را بلند کردم. این ها را هنوز تحویل نگرفته بود، اصلا هنوز ندیده بودشان. اصلا من که با او کاری نداشتم، دفعه اولی که آمده بودم مرد دیگری اینجا بود‌، زیر قراردادمان را مرد دیگری امضا کرده بود. منتظر نگاهم می کرد و من مانده بودم چگونه بگویم، طرف حساب من او نبود. از کجا مطمئن می شدم او با مردی که دفعه ی قبل خود را صاحب مغازه می دانست هماهنگ هست؟ اصلا او باید کار را تایید می کرد، اگر من ول را از این پسرک بگیرم و بعد داستان درست شود چه؟ آنقدر در این یک سال که سفارش می گرفتم اتفاق از بازاری ها شنیده بودم که می ترسیوم همچین بلایی هم سر خودم بیاید، هر چند که قیمت بارهای من آنقدر نبود اما، به هر حال همانقدر برای منی که تنها بودم تمام در آمدم بود. با کف دست ضربه ای به پیشانی اش زد و سر را تکان داد. - آخ، ببخشید یادم رفت خودم رو معرفی کنم. بی اختیار به لحن با نمکش خندیدم. و خداراشکر کردم که نگفته حرفم را فهمیده بود. - من مهدی شایسته هستم، برادر اون آقایی که باهاتون قرار داد بست. اون روز یک مشکلی برام پیش اومده بود که اومد جای من. آهانی زیر لب گفتم و سرم را به زیر انداختم. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📸 ثبت دو تصویر ماندگار از سیدابراهیم‌رئیسی، رئیس‌جمهور ایران در سازمان ملل متحد طی دو سال متوالی 📌سال ۱۴۰۲: یک جلد قرآن کریم 📌سال ۱۴۰۱: تصویر شهید سلیمانی ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 @Asheghanesahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگه مسخره‌ات کردن صبر کن... 💥اگه صبرت تموم شده، اینجوری جواب بده😊👆 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 @Asheghanesahebzaman
در این جا اگر کسی بگوید: نبودن امام با بودنش در حالی که از دیدگان مردم پنهان وغایب باشد چه فرق می کند؟ می گویم اولاً: نظر به این که مانع ظهور وآشکار بودن آن حضرت، ناشی از خود مردم است، این مطلب منافاتی با لطف خداوند ندارد. ودلیل نمی شود بر این که احتیاجی به وجود آن حضرت (علیه السلام) نیست، بلکه بر مردم واجب است که موانع ظهور را بر طرف سازند تا از نور مقدسش بهره مند شوند واز انواع علوم ومعارفش استفاده کنند.
ثانیاً: غیبت آن حضرت در همه زمان ها واز همه انسان های مؤمن نیست، بلکه برای بسیاری از بزرگان مؤمنین اتفاق افتاده است که به خدمت حضرتش شرفیاب شده وبه محضر مقدسش راه یافته اند. جریانات آنان در کتاب های علمای بزرگوار ما ضبط است، وبیان آن ها فعلاً از بحث ما خارج است. وحکایات به خاطر این که به طور متواتر نقل شده برای ما موجب یقین است. ثالثا: منافع وجود مبارک آن حضرت منحصر در بیان علوم نیست، بلکه همه آنچه از مبدأ وسرچشمه فیض الهی به مخلوقات می رسد، از برکات وجود او می باشد که در بخش سوم کتاب این موضوع را بیان خواهیم کرد؛ ان شاء الله تعالی.
۲- دلیل نقلی: روایات بسیاری که در حد تواتر است در این باره وارد شده که ما به خاطر رعایت اختصار به ذکر قسمتی از آن ها که ثقة الاسلام محمد بن یعقوب کلینی در کتاب کافی آورده است، اکتفا می کنیم: ۱- خبر صحیح از معاویه بن عمار است که: حضرت صادق (علیه السلام) درباره آیه مبارکه ﴿ولله الاسماء الحسنی فادعوه بها﴾ (سوره اعراف: ۱۸۰)؛ وبرای خداوند نیکوترین نام ها است، پس او را با آن ها بخوانید. فرمود: به خدا قسم، ما آن اسماء حسنی (نیکوترین نام ها) هستیم که خداوند هیچ عملی را از بندگان نمی پذیرد، مگر با شناخت ومعرفت ما(۱۵). می گویم: شاید تعبیر از امامان به اسماء به خاطر این باشد که آنان دلیل وراهنمای مردم به سوی خداوند هستند ونشانه های قدرت وجبروت الهی می باشند، همانطور که اسم نشانه ای است برای صاحب آن که بر او دلالت می کند؛ خدا داناست. ۲- خبر صحیح از عبد صالح حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) آمده است که فرمود: حجت خداوند بر خلقش تمام نمی گردد مگر به وسیله امامی که شناخته شود(۱۶). می گویم: اشاره حضرت به وجوب برپا کردن دلیل وحجت بر خداوند متعال است، وشناخت خداوند ممکن نیست مگر به وجود امام (علیه السلام)، پس شناخت امام بر مردم واجب است وتعیین او بر خداوند لازم.
۳- خبر صحیح خطبه ای از حضرت ابو عبد الله صادق (علیه السلام) روایت شده است که در آن، حال وصفات ائمه (علیهم السلام) را یاد می کند. در آن خطبه چنین آمده است: به راستی که خداوند (عزّ وجلّ) به وسیله امامان بر حق از خاندان پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) از دین خویش پرده برداری کرده وبه وجود آنان راه وروش خود را آشکار ساخته، واز درون چشمه دانش خویش به وسیله ایشان عطا فرموده است. از امت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) هرکه مقام ولایت امامش را درک کند، مزه شیرین ایمان را خواهد چشید، وبرتری وزیبایی اسلام را خواهد دانست؛ ان الله تبارک وتعالی نصب الامام علما لخلقه وجعله حجه علی اهل مواده وعالمه؛ زیرا خداوند تبارک وتعالی امام را نشانه ای برای ره یابی خلق خود قرار داده؛ او را بر اهل طبیعت وجهان خویش حجت ساخته وتاج وقار بر سر او نهاده است. چنان که نور جبروت او را فرا گرفته، با ارتباطی غیبی تا آسمان پیوسته، وفیوضات الهی از او قطع نگشته است، وآنچه پیش اوست جز به وسایل کامله او درک نشود. خداوند جز به معرفت امام اعمال بندگان را نمی پذیرد. هر چه از امور مشتبه ومشکل وسنن پیچیده ونامعلوم وفتنه های غلط انداز بر امام عرضه شود، کاملاً بر آن ها آگاه وداناست. خداوند - تبارک وتعالی - برای همیشه امامان را از فرزندان حسین (علیه السلام) به خاطر هدایت خلق اختیار می کند واز نسل هر امام به منظور به عهده گرفتن منصب راهبری وامامت، یکی را بر می گزیند. آنان را پاک ومعصوم ساخته وبرای خلق خویش تعیین نموده ومورد پسند ورضای خویش قرار داده است. هرگاه یکی از امامان (علیهم السلام) وفات یابد، امام دیگری از نسل وی بر جای بگمارد، تا راهنمایی نشانگر راه راست آشکار، ونوربخش وهدایتگری درخشان، وحجتی آگاه بوده باشد. این امامان از طرف خداوند به پیشوایی مردم نصب شده اند (آنان مردم را) به حق هدایت نموده، بدین سان عدالت را اجرا کنند. حجت های الهی، را عیان وداعیان مردم به سوی اویند، که با راهنمایی های آنان، بندگان خدا دینداری کنند، وسرزمین ها به نورشان آباد گردد واز برکت آنان ثروت ها وذخائر کهن فزونی گیرد. پروردگار، آنان را مایه حیات وزندگی مردم ساخته وبه وسیله ایشان تاریکی ها را روشن نموده، وآنان را کلیدهای سخن وستون های اسلام قرار داده است وبدین ترتیب تقدیر حتمی الهی در مورد ایشان جاری شده است. پس امام همان شخصی است که خداوند او را پسندیده وبرگزیده ورهبری مردم را به او تفویض نموده ومحرم اسرار غیبی وامید بندگان خویش قرار داده است، که به فرمان او قیام نماید. باری پرودگار او را بدین امور برگزیده ودر عالم ذر او را زیر نظر خود ساخته وپرداخته، وبرای همین امور پرورش داده است.🌴🌅🌴💫🔆💫🔆💫
40.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا قبر می سازیم؟ دلیل بر حیات برزخی چیست؟ 🎥 حجت الاسلام دکتر رفیعی ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 @Asheghanesahebzaman @Asheghanesahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگر میخوای هر جور شده اسمت جزو نمازشب خوونا نوشته شه کلیپ زیبای بالارو حتمااا ببین... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 @Asheghanesahebzaman @Asheghanesahebzaman
4_5954217152192974464.mp3
2.67M
⭕️فرزند امام زمان باش 🔸فرزندِ امام زمان بودن به سید بودن نیست... استاد شجاعی ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 @Asheghanesahebzaman @Asheghanesahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 بچه‌هاتون رو نذر شهادت در راه امام‌زمان کنید...* یاصاحب الزمان عج فرزندانمان را نذر یاری قیام تو میکنیم ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 @Asheghanesahebzaman @Asheghanesahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
* مادر محور کانون گرم و پُربرکت خانواده است* 🔹حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: ⭐️خانواده یک کانون گرم و پُربرکتی است که قوی‌ترین پایه‌های تربیت انسان در این کانون گذاشته میشود. 🌷 *🌺در کانون خانواده است که اوّلین و مهم‌ترین پایه‌های تربیت روحی و فکری🧠 بشر بنا نهاده میشود. خانه🏡 بهترین محیط آسایش جسم و جان است، بهترین کانون رفع خستگی تن و روح است، حقیقی‌ترین فضای صمیمیّت است.* 🔸هیچ صمیمیّتی در هیچ محیطی به قدر خانواده👨‍👩‍👧‍👦 و بین مادر، فرزند، پدر، همسران تصوّر نمیشود و وجود ندارد. در چنین کانون مبارکی محور کیست؟ مادر؛ اصل کیست؟ مادر؛ مرکز دایره کیست؟ *مادر. مادر، محور خانواده است.* 🗓 ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• @Asheghanesahebzaman @Asheghanesahebzaman •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑به دفاع جانانه ات افتخار می‌کنیم ... 👈و چه صحنه ی زیبایی در جهان خلق کردی . احسنت به تو و به تدبیر حکیمانه ات •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• @Asheghanesahebzaman @Asheghanesahebzaman •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا