فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷ملڪا ذڪر تو گویم
🌷ڪه تو پاڪےو خدایے
🌷نروم جزبہهمان رهڪہتوام راهنمایے
الهےآغاز میڪنیم
روزمان رابانام زیبایتــــ💚
💛بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ💛
اولین روز اردیبهشت ماهتون_بخیر ❤️
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️نیایش صبحگاهی 🌷🍃
🌷خداے مهـربانـم
در اولین شنبه اردیبهشت ماه 🌷🍃
بـہ دلهایمان صفـاے صبـح☀️
بہ دیدگانمان تـوان دیـدن زیـباییهـا
و بہ دستـانمـان تـوان و قـدرت
هـدیہ دادن عشـق را عنـایت بفـرمـا🌷
و امروز را پر از اتفاقهای قشنگ
برای عزیزانم مقدر بفرما 🌷
سلام دوستان خوبم
اردیبهشت ماه شروع شد
از خدا میخوام 🌷
شروع ماه جدید
شروع موفقیت
شروع پیشرفت
شروع روز های پر از برکت
وشروع بهترین ها باشه
برای همه ان شاءالله 🙏🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺تقدیم با بهترین آرزوها
❤️شروع هفته تون عالی
🌺یک روز قشنگ
❤️یک دل خـوش
🌺یک لب خنـدان
❤️یک تن سالــم
🌺و گشوده شدن
❤️هزار در خوشبختی
🌺به روی تک تکتون
❤️دعای امروزم
🌺برای تک تک شماست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸💕اول هفته تون زیبا و بینظیر
🍃💚❤️امروزتون پر از موفقیت
🍃🌸💕لحظاتتون سرشاراز آرامش
🍃💚❤️دلتون از محبت لبریز
🍃🌸💕تنتون از سلامتی سرشار
🍃💚❤️زندگیتون از برکت جاری
🍃🌸💕وخدا پشت پناهتون باشه
🍃💚❤️تـقـدیـم بــه شـمـا خـوبــان
🍃🌸💕شـروع هـفـتـه تـون عـالـی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به اعضای محترم
🔼لحظه هاتون شاد🤡
🕯و پر از عطر مهربانی❤️
❌امروزتون زیـبا
🌺ختم ویژه حق الناس و رد مظالم🌺
📿ختم میکنیم
1⃣۱۰۰ذکر ﴿صلوات﴾
2⃣5 مرتبه سوره ﴿قدر﴾
3⃣۷۰مرتبه ذکر ﴿استغفار﴾
4⃣3مرتبه سوره ﴿توحید﴾
5⃣1مرتبه صلوات👇🏻
﴿معادل ده هزار صلوات﴾
﴿الّلهُمَّ صَلِّ عَلی سَیّدِنا وَ نَبیِّنا مُحمَّدٍ وَ آلِهِ مَا اخْتَلَفَ اَلْمَلَوانُ وَ تَعاقب الْعَصرانِ وَ کَرِّ الجَدِیدانِ وَ اَستَقبَل الفَرقَدانِ وَ بَلِّغْ رُوحَهُ وَ اَروْاحِ اَهْلَ بَیْتِه مِنّی اَلتَّحیَّةَ وَالسَّلام
و
🎁 میکنیم به آقا امام زمان عج به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان عج و متوسل میشیم به اهل بیت علیه السلام
به نیت👇🏻👇🏻
حق الناسی که گردنمون هست و هدیه میکنیم به همه بزرگوارانی که ندانسته و ناخواسته کاری و یا حرفی و یا عملی و ......انجام دادیم
و باعث ناراحتی شون شدیم
ان شاءالله در این دنیا و اخرتمون از ما بگذرند و ما رو ببخشند.
🤲🏻 ان شاءالله
الهی آمین🤲🏻
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
خدایا🤲
به فرق شکافته امام علی(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به پهلوی شکسته صاحب عالمین حضرت زهرا (س)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به غم دل امام حسن(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا 🤲
به سر بریده ارباب عالمین امام حسین(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا 🤲
به دستهای بریده اقام ابوالفضل(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به حق اقا علی اکبر (ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به حنجر پاره علی اصغر (ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به قد کشیده شده قاسم ابن الحسن(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا 🤲
به دست بریده عبدالله ابن الحسن(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به ابله های پاهای رقیه خاتون (س)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به اسارت زینب(س)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به گریه های امام زین العابدین(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا 🤲
به حق امام محمد باقر (ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به حق امام جعفر صادق (ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به غربت امام موسی ابن الجعفر(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به حق امام رضا(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا 🤲
به حق امام جواد الائمه(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به حق امام هادی(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به حق امام حسن عسکری(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا 🤲
به حق امام زمان
💜 عجل لولیک الفرج
🤲 خدایا با فرج امام زمان ارواحنافداه قلب خاندان عصمت و طهارت علیهمالصّلاةوالسّلام را شاد و مسرور بفرما.💚
🤲 خدایا با فرج امام زمان ارواحنافداه قلوب شیعیان را شاد بگردان.💚
🤲 خدایا با فرج امام زمان ارواحنافداه بر قرآنت که مهجور واقع شده، رحم بفرما.💚
🤲 خدایا با فرج امام زمان ارواحنافداه به بدبختی و بیچارگی ما، نابسامانی مادی و معنوی و روحی شیعیان و مسلمانان خاتمه ببخش.💚
🤲 خدایا با فرج امام زمان ارواحنافداه اموات ما را غریق رحمت و مغفرتت بگردان💚.
🤲 خدایا، با فرج امام زمان ارواحنافداه به زندگیهای ما سر و سامان مرحمت بفرما.💚
🤲 بارالها با فرج امام زمان ارواحنافداه همهی بیماریهای روحی جسمی همهی شیعیان را برطرف بفرما.💚
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️میدونستید رنگ درب آب معدنی ها هرکدوم یک معنی داره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️استقامت عجیب یک گوشی
🔹در مراسم رونمایی از آنر مجیک ۶ پرو یک کلیپ به نمایش گذاشتن که چاقوهای خیلی تیز از فاصله چند متری روی گوشی میوفتن و هیچ اتفاقی برای گوشی نمیافتد !!
🔹حتی این آزمایش رو هم با اپل انجام دادن اما اپل شکست خورد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(وقتی چترت خداست)
بگذار ابر سرنوشت هر چقدر می خواهد ببارد!
(وقتی دلت با خداست)
بگذار هر کس می خواهد دلت را بشکند !
(وقتی توکّلت با خداست)
بگذار هر چقدر می خواهند با تو بی انصافی کنند!
(وقتی امیدت با خداست)
بگذار هر چقدر می خواهند نا امیدت کنند!
(وقتی یارت خداست)
بگذار هر چقدر می خواهند نا رفیق شوند!
(همیشه با خدا بمان )
چتر پروردگار، بزرگترین چتر دنیاست!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا صاحب العصر والزمان❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکرگزاری امروز...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا عزیزانم را
از چشم بد،
محافظت بفرما...
دلشان خوش
تنشان سالم
تقدیرشان زیبا بفرما...
الهی آمین🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به تو که بهترینی
در پناه خدا باشی عزیزم🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃زنـــــدگے
💞ڪوچۂ سبزیست
🍃میانِ دل و دشت
🌸ڪه در آن عشـــق
💞مهم است و گـذشـت
🍃زنــــدگے زمزمه خوبـے هاست
🌸زنـــدگے راه رسیدن به خــداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فتبارک الله احسن الخالقین...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچوقت دلخوشی ڪسی رو ازش نگیرین...
این دلخوشی میتونه:
یه سلام
یه احوالپرسی
یه حواسم بهت هست …
یه صدای گرم و دوستانه...
و یه حس خوب باشه …
دوستی ها رو دست ڪم نگیرین …
همین …
بچه ها شوخی شوخی به گنجشک ها سنگ میزنن …
ولی گنجشک ها جدی جدی میمیرن … !
آدما شوخی شوخی به هم زخم زبون میزنن …
ولی دلها جدی جدی می شڪنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجراهای زن وشوهری 🤣🤣🙈🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« زندگی » و « زمان » معلم های
شگفت انگیزی هستند.
« زندگی » به ما می آموزد از
« زمان» درست استفاده کنیم.
و « زمان » به ما ارزش
« زندگی » را می آموزد.
آرامش نپرداختن به مسائلی است
که حل کردنش سهم خداست....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وهابیت، خانه کعبه رو میخوان خراب کنن
😂شتر در خواب بيند پنبه دانه گهی لف لف خورد گه دانه دانه
بزودی از رو زمین محو میشید
خونه خدا صاحب داره، ابابیل داره
عاشق داره
مسلمین با پرنده های آهنین همچو ابابیل بر سرتان خراب میشن
یاوه گویی لقلقه زبانتون شده
ببندید تا دندان واجب نشدید
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_ده (113) شروین ماشین را جلوی ت
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_یازده
روز عروسی سها حس می کرد خوشبخت ترین زن دنیاست. برعکس عروسیش با پرهام که در تمام مدت مراسم پرهام هیچ توجه ای به او نداشت. شروین یک لحظه از سها غافل نمی شد و تمام سعی اش را می کرد تا خاطره خوبی در ذهن سها به جا بگذارد.
همان شب وقتی از تالار خارج می شدند، حاج صادق که جلوی تالار به انتظارش ایستاده بود را دید. بعد از دادگاه طلاقش، حاج صادق را دیگر ندیده بود و هیچ خبری از خانواده پرهام نداشت. حاج صادق عصا زنان جلو آمده بود و پیشانیش را بوسیده بود و زیر گوشش گفته بود که از امشب می تواند سرش را با خیال راحت روی بالش بگذارد و بخوابد و از او خواسته بود از ته قلب او و پرهام را ببخشد شاید که پرهام هم بلاخره به آرامش برسد.
بعد از آن شب هم سها دیگر نه حاج صادق را دید و نه خبری از پرهام و خانواده اش گرفت. با این که می دانست پدرش با حاج صادق در ارتباط است ولی حتی برای ذره ای کنجکاو نبود تا از زندگی پرهام خبر دار شود. ولی ته دلش امیدوار بود او هم زندگیش سروسامان گرفته باشد. این را نه به خاطر خود پرهام بلکه به خاطر دل حاج صادق و مامان فاطمه و پریناز می خواست که در طول آن یک سال چیزی جز خوبی از آنها ندیده بود.
سها همراه آزیتا سوار آسانسور شد. آزیتا صبا را بغل سها داد و گفت:
- بگیرش خیلی سنگین شده. خسته ام کرد.
سها با تعجب به آزیتا نگاه کرد. رنگ آزیتا پریده بود و کمی نفس نفس می زد. صبا آنقدرها هم سنگین نبود که آزیتا را این طور خسته کند. حس کرد اتفاقی افتاده ولی چیزی نگفت.
وارد سالن که شدند مامان شیرین با توپ پر به سمتشان آمد و گفت:
- معلومه کجایید شما؟ چرا اینقدر دیر کردید؟ الانه که عروس و داماد برسن.
آزیتا بی حوصله گفت:
- اومدیم دیگه. حالا مگه چی شده؟
مامان شیرین اخمی کرد و رو به آزیتا گفت:
- یعنی چی، چی شده؟ همه دارن می گن خواهرای عروس چرا نیومدن. می خوای مردم فکر کنن حسودی کردی.
آزیتا به سمت مادرش براق شد. سها میان داری کرد و گفت:
- شروین کارش طول کشیده بود تا بیاد آرایشگاه دنبالمون دیر شد. تقصیر آزیتا نبود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_یازده روز عروسی سها حس می کرد خوش
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_دوازده
سها چیزی نگفت. حق را به آزیتا می داد. رفتار مامان شیرین اصلاً خوب نبود. برای مامان شیرینی که همیشه آزیتا برایش یک سروگردن از بقیه بچه هایش بالاتر بود، دیدن زندگی بی سر وسامانش، قابل هضم نبود. نمی توانست بپذیرد که بعد از سها، آناهیتا هم به سر خانه و زندگیش می رود ولی آزیتا هنوز نتوانسته زندگی مناسبی برای خودش بسازد.
آزیتا پشت میز نشست و لیوان آبی برای خودش ریخت و یک نفس سرکشید. سها کنار آزیتا نشست و صبا را روی پایش نشاند و گفت:
- چته آزیتا؟
- چیزی نیست.
- چرا هست. حالت خوش نیست. تو آرایشگام متوجه شدم که دو، سه بار رفتی دستشویی.
آزیتا آب دهانش را قورت داد و سعی کرد مانع ریزش اشکی که در چشم هایش حلقه زده بود، شود. سها نگران نگاهش کرد. می دانست قرار نیست چیزهای خوبی بشنود. آزیتا بلاخره دهان باز کرد و گفت:
- من حامله ام.
سها با ناراحتی چشم بست. آزیتا به سمت سها برگشت و گفت:
- تو بگو چه غلطی کنم؟ اگه بندازمش سیامک من و می کشه.
- حق داره، منم بود می کشتمت.
- آخه من باید چیکار کنم.
- وقتی اومدی گفتی می خوای یواشکی با سیامک عقد کنی. گفتم نکن. گفتم به سیامک بگو دست مامانش و بگیره بیاد خواستگاریت. ولی گوش نکردی. گفتی مامان شیرین قبول نمی کنه. گفتی عقد می کنیم که مامان شیرین تو عمل انجام شده قرار بگیره. سه ساله خودت و اون سیامک بدبخت و الاف کردی که یه زمان مناسب پیدا کنی و همه چیز و به مامان شیرین بگی. ولی هیچی به هیچی.
- به خدا می خواستم بیام به مامان شیرین بگم ولی زد و مامان سیامک مرد.
- مامان سیامک که یه سال بعد از عقدتون مرد. بهونه نیار بگو تکلیفم با خودم معلوم نبود. بگو خودم هم خجالت می کشیدم سیامک و به عنوان شوهرم معرفی کنم.
- به خدا اینطور نیست. تو که می دونی من جونم و برای سیامک می دم. فقط می دونستم مامان شیرین به هم می ریزه. بعد ازدواج تو با شروین همش بهم سرکوفت می زند که سها با این که مطلقه بود ولی تونست شروین و تور کنه ولی تو عرضه نداری یه شوهر خوب پیدا کنی. می دونستم قبول نمی کرد با سیامک عروسی کنم اونم اون موقع که سیا تازه از اون تعمیرگاه اومده بود بیرون و هنوزکار درست و حسابی نداشت.
- خب، حالا می خوای چیکار کنی؟
- نمی دونم. تنها راهی که به ذهنم می رسه اینه که بچه رو بندازم تا بعد ببینم چی می شه.مامان شیرین پشت چشمی برای آزیتا نازک کرد و به سمت مهمانهای که تازه وارد سالن شده بودند، رفت تا به آنها خوش آمد بگوید. آزیتا با حرص گفت:
- ببینش چه جوری حرف می زنه. از وقتی آناهیتا نامزد کرده انگار من شدم دشمن خونیش. یه روز خوش برام نذاشته.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_دوازده سها چیزی نگفت. حق را به آز
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_سیزده
- تو غلط می کنی بچه رو بندازی. اولاً اون بچه آدمه و جون داره. دوماً اون بچه فقط مال تو تنها نیست. سیامک هم این وسط حق داره. این همه مدت به پات مونده و همه ی گند کاریاتو تحمل کرد که حالا بزنی بچه اش و بکشی. اونم وقتی می دونی چقدر بچه دوست داره. نمی بینی با چه عشقی به سینا و صبا نگاه می کنه. چطور دلت میاد از کشتن یه بچه حرف بزنی. اونم بچه خودت و سیامک.
آزیتا که بغض توی گلویش بیشتر شده بود، با صدای خش داری گفت:
- تو بگو چیکار کنم؟
سها نفسی گرفت و گفت:
- بهت می گم. امشب تو می ری پیش سیامک. من و شروین هم می ریم و همه چیز و به مامان شیرین و بابا مصطفی می گیم. بعدش وقتی اوضاع آروم شد بهت خبر می دیم تا دست سیامک و بگیری و بیاریش خونه و به مامان و بابا معرفیش کنی.
- مامان شیرین من و می کشه.
- بذار یه دفعه بکشتت همه از دستت خلاص بشن.
آزیتا با زاری گفت:
- سهااااا.
سها نفسی گرفت و دستش را روی دستهای سرد آزیتا گذاشت و گفت:
- به من اعتماد کن چیزی نمی شه. من و شروین پشت تو و سیامکیم. می دونی که بابا چقدر شروین و قبول داره. اگه شروین سیامک و تائید کنه بابا هم راضی می شه. بابا که راضی بشه خودش مامان شیرین و راضی می کنه.
- مامان شیرین راضی نمی شه اونم حالا که دوماد دار شده. می گه جلوی خونواده شوهر آناهیتا آبرومون می ره.
- یه ذره بد قلقی می کنه ولی بعد مجبور می شه کنار بیاد. پای یه بچه در میونه. مطمئنا اگه خونواده شوهر آناهیتا فکر کنن تو بدون ازدواج بچه دار شدی آبروریزیش بیشتره. نگران مامان شیرین هم نباش خودش بلده چطوری یه دروغی جور کنه و به خورد فامیل بده. مهم اینه که تو و سیامک از این بلاتکلیفی در بیاین و برید سر خونه زندگیتون.
- وای سها دارم می میرم.
- نترس. تو تا هممون و به کشتن ندی نمی میری. الانم خواهش می کنم یه چند روزی هیچ کار احمقانه ای نکن تا من و شروین درستش کنیم.
آزیتا لب برچید و شیرینی بزرگی را از توی بشقاب برداشت و توی دهانش چپاند. سها سری از تاسف تکان داد. آزیتا هیچ وقت نمی خواست دست از این تصمیمات عجولانه و یک دفعه ایش بردارد. حتی جلسات روان درمانی هم که در این چند سال رفته بود، کمک چندانی در این رابطه به او نکرده بود. چرا که هیچ وقت این جلسات را جدی نگرفته بود و با تراپیستش همکاری نکرده بود. باز خوب بود که سیامک کنارش بود و تا حدود زیادی رفتارهای او را تعدیل می کرد. با صدای آرمیتا که فریاد می زد:
- اومدن. عروس و دوماد اومدن.
از فکر بیرون آمد و همرا آزیتا به استقبال خواهر کوچکترش که زودتر از آن چه او تصور می کرد، بزرگ شده بود، رفت.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_سیزده - تو غلط می کنی بچه رو بند
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_چهارده
(114)
مجید نفسش را حبس کرد و با قدرت نوزده شمع روشنی که کیک تولدش را پوشانده بودند را فوت کرد. هومن و هوتن پنج ساله که به انتظار این لحظه در دو طرف دایی مجیدشان ایستاده بودند. با خوشحالی بالا پریدند و فریاد زدند:
- تولدت مبارک. تولدت مبارک.
نازنین یک سال و نیمه که از فریادهای برادهای بزرگترش به وجد آمده بود با آن پاهای تپل و کوتاهش به سمت کیک دوید و اگر ساسان به موقع دستش را دور آن شکم گرد و قلمبه حلقه نمی کرد و نازنین را به عقب نمی کشید، حتماً با سر داخل کیک فرو رفته بود.
نازلی با عشق به پسر بزرگش که حالا برای خودش مردی شده بود، نگاه کرد. مجید مثل پدر بیولوژیکیش قد بلند و خوش قیافه بود ولی مثل مردی که تمام نوجوانیش را در کنارش گذرانده بود، خوش اخلاق و با مرام شده بود.
کادوها داده شد و کیک در بین شلوغی و فریاد بچه ها خورده شد. ساسان آهنگی پلی کرد و اول از همه شروع به قر دادن کرد. هومن و هوتن که از حرکات پدرشان به خنده افتاده بودند، خودشان را وسط انداختند و همراه پدرشان شروع به رقصیدن کردند.
نازلی بغض نهفته در گلویش را قورت داد. از خدا به خاطر داشتن چنین خانواده خوشبختی متشکر بود. سختی های زیادی در همین شش سال زندگی مشترکش با ساسان کشیده بود. بی کار شدن ساسان و حامگی سخت خودش. بزرگ کردن دو پسر دوقلو آن هم دست تنها و در زمانی که مجبور بود دو شیفت توی بیمارستان کار کند. ولی حتی یک لحظه هم از این که زن ساسان شده بود پشیمان نبود. ساسان بهترین مرد دنیا بود. شاید پولدار نبود. شاید آنقدرها که بقیه فکر می کردند خوش تیپ وخوش قیافه نبود. هر چند از نظر نازلی خوش تیپ ترین و خوش قیافه ترین مرد دنیا بود. ولی ساسان در یک کلام مرد بود. مرد. یک مرد واقعی که نظیرش کمتر پیدا می شد.
نازلی چشم از جماعت بی خیال وسط هال برداشت و بشقاب ها را از روی میز جمع کرد و به آشپزخانه رفت دیگر تحمل نداشت. هر لحظه ممکن بود بغضش بترکد و شب زیبایشان را خراب کند.
بشقابها را داخل سینک گذاشت و به لبه سینک تکیه زد. حتی حوصله شستن ظرفها را هم نداشت کاش می توانست فرار کند و برود. وقتی برگشت ساسان را دید که به چهار چوب در آشپزخانه تکیه داده بود و نگاهش می کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_چهارده (114) مجید نفسش را حبس ک
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_پانزده
نازلی دماغش را بالا کشید و گفت:
- نمی تونم.
نگاه ساسان رنگ سرزنش گرفت. نازلی بهانه آورد:
- بذاریم سال دیگه بهش بگیم. وقتی 20 سالش شد. الان هنوز بچه اس.
ساسان تکیه اش را از چهار چوب در برداشت و قدمی جلو گذاشت و گفت:
- پارسال هم بهونه اوردی. گفتی تازه دانشگاه قبول شده. گفتی می خواد بره شهرستان. می خواد تو خوابگاه زندگی کنه. گفتی این همه تغییر براش سنگینه باید اول بذاریم به اون تغییر عادت کنه بعد این یکی رو بهش بگیم. اون موقع گفتم باشه. چون روان شناست هم باهات موافق بود ولی الان دیگه باید بهش بگی نازلی. توصیه روان شناست هم همینه. بیستر از این صلاح نیست مخفی کنی.
نازلی لب برچید حق با ساسان بود بیشتر از این نمی شد این راز را از مجید مخفی کند. باید همه چیز را می گفت.
ساسان که دلش از غم چشم های نازلی به درد آمده بود، دستهایش را از هم باز کرد. نازلی از خدا خواسته خودش را در آغوش ساسان انداخت و سر روی سینه اش گذاشت و با صدای بغض داری گفت:
- می ترسم. می ترسم بهم بریزه و اذیت بشه. من برای خودش نگرانم. اگه درسش و ول کنه چی؟ اگه بخواد بره دنبال باباش چی؟ اگه اونقدر بهم بریز که ما رو ول کنه بره دنبال دوستای ناباب چی؟ اگه معتاد بشه چی؟
ساسان نوچی کرد و گفت:
- چه داستانی برای خودت ساختی. فیلمه مگه.
بعد دلجویانه ادامه داد:
- هیچ اتفاقی نمی افته عزیزم. مجید پسر توه. به اندازه تو، قوی و فهمیده اس. مطمئن باش درک می کنه چرا این اتفاق افتاده. تازه قرار نیست که ما تنهاش بذاریم که بره دنبال دوست ناباب. خودم اون قدر کنارش می مونم تا حالش خوب شه.
نازلی صورتش را بیشتر توی سینه ی ساسان فرو کرد و به سر و صدای پسرها که داشتند با مجید کشتی می گرفتند گوش داد.
از وقتی مجید برای ادامه تحصیل به اصفهان رفته بود. زمانهای کمی را در خانه می گذراند و به همین خاطر وقتی به خانه بر می گشت. پسرها که عاشق مجید بودند لحظه ای از این برادری که دایی صدایش می کردند، جدا نمی شدند.
ساسان دستش را زیر چانه ی نازلی گذاشت. سرش را بالا آورد و توی چشمهای عسلیش خیره شد و گفت:
- نترس من مواظب هر دوتاتون هستم. به من اعتماد کن.
نازلی به هیچ کس در دنیا به اندازه ساسان اعتماد نداشت. اگر ساسان می گفت همه چیز را درست می کند پس حتماً درستش می کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺