فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥ترور یعنی : وجود کسی بالاترین فشار رو به دشمن وارد کرد!
💥چجوری کسی به این عظمت میرسه؟
التماس دعا برای شهادت دارم🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
14.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به هیچ عنوان این ۴ کار رو انجام نده...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢دلم خون است و لبریز از داغ پریشانی
که ابراهیم در آتش که اسماعیل قربانی ...
#شهید_القدس
#شهید_اسماعیل_هنیه
#اسماعیل_هنیه
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
19.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این مهارت رو حتما یاد بگیرید👆👆
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا کی جواب میده؟؟؟
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز ناشتا خربزه نخورید...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃شش اصل آرامش...
🪴🍃به کسی که به تو اصلا اهمیت نمیده، اهمیت نده!!!
🌸🍃به خلایق هر چی لایق، باور داشته باش!!!
🪴🍃توقعتو از دیگران، به صفر برسون!!!
🌸🍃هر کیو نتونستی ادب کنی، بشینو صبر کن تا روزگار ادبش کنه!!!
🪴🍃هر انسانی به اندازه سطح شخصیت و شعور خودش میتونه ارزش تو رو تشخیص بده!
🌸🍃هر کسی که ارزش تو رو ندونست، راهتو ازش جدا کن؛ و اگر امکانش نبود، در ذهنت کم رنگش کن!!!
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حدیث روز...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ
من به دستان تو پل بستم به زیباتر شدن،
از تو میخواهم از این هم با تو تنهاتر شدن.
از تو میخواهم خودت را مثل باران از بهار،
از تو میخواهم قرار روزهای بیقرار!
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
17.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعد چهارم زندگی که از همه مهمتره...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبخت اونیه که از داشته هاش لذت ببره...😊
الهی داشتهاتون اینقدر زیاد و باب پسند دلتون باشه که حسرت نشه
راضی باشید و شاکر
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی باران رحمت
عفو و بخشش
روزی پاک و حلال
یاد خوبان، خدا و اهل بیت علیه السلام بر تو ببارد.
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیررضا دیروز اومده بود برای تشییع
روبروی دانشگاه تهران
ماشاءالله صحبتهای زیبا و پر تلاطم این شیر بیشه ۸ ساله ایران دیدن داره👌🏻🙏🏻
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عملیات ترور از طریق خط (تلفن) غیر ایرانی شهید هنیه و محافظش صورت گرفت ...
کارشناس مسائل بینالملل:
🔹این برنامه یک برنامه یک شبه نبود و از قبل پیش بینی شده بود و کاملاً اطلاعات هم وجود دارد که بالاخره این هیئتهای مقاومت در چنین مراسمی شرکت خواهند کرد.
🔹تکنولوژی امروز هم کاملاً متفاوت است و آخرین خبری که قبل از استودیو بیایم صحبت این بود که اینها با خط غیر ایرانی که همراه آقای هنیه و محافظش بود و منتسب به یکی از کشورها هم بود؛ از طریق آن خط و از طریق تکنولوژی کاملاً نقطهیابی میکنند.
🔹این نقطه یابی کار بسیار سختی نیست و به نظر من تاوانی که اسرائیلی ها خواهند پرداخت تاوان سنگینی خواهد بود.
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
13.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆👆👆👆👆
دانلود کنید. همه با هم بریم. به پابوس اقا😭😭😭😭😭😭
دشتی در وصف ابوالفضل والعباس...😭
یــاابلفضــلالعباس [علیهمالسلام]ادرڪني
گرفتــارم گرفتــارم
ابلفضــل گره افتاده
درڪارم ابلفضــل
دعایے ڪن دوبـاره چند
وقتیست هواے ڪربلا
دارم ابلفضــل🕌🥺
الدخیل یا باب الحوائج یا ابوالفضل
اَلسَّلامُ_عَلَیْکَ_یا_اَباعَبْدِاللهِ
13.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 دبیرکل حزب الله لبنان در سخنرانی به مناسبت روز جانباز: موبایلی که در دستان شما و خانواده تان است جاسوس اصلی است و جاسوس قاتلی است. همین موبایلی که در دست شماهاست جاسوس قاتلی است که اطلاعات دقیقی به دشمن میدهد و مکان فرماندهان ما را نشان میدهد. خواهش میکنم برای حفظ امنیت خود و دیگران دقت و احتیاط کنید؛ اکثر اتفاقاتی که برای ما افتاده به خاطر موبایل بوده است. اسرائیلیها همه چیز را از طریق این موبایلها میشنوند و متوجه میشوند. اسرائیل به جاسوس نیاز ندارد بلکه از طریق دوربینهای مدار بسته که به اینترنت وصل است همه شهرها و خیابانها و رزمندگان را میبیند. از همه مردم میخواهم در خیابان و داروخانه و ... که دوربین دارد اینترنت آن را قطع کنند این واجب شرعی است.
✍🏻تک تک این کلمات سید باید با دقت شنیده و بازنشر شود. همه گفتنیها را سید چند ماه پیش زده بود. باقی حرفها در خصوص مسائل حفاظتی در آخرین رده اهمیت است. این دستورالعمل #واجب_شرعی است. اما آیا گوش شنوایی هست؟ به نظر باید از ظرفیت مراجع عظام تقلید و مفتیهای اهل سنت استفاده کرد.
#محو_کامل_اسرائیل
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
#قرب_به_اهل_بیت۲۱
• فرج ابتدا باید در قلب اتفاق بیفتد!
• یعنی : تا پیوند با امام در دل اتفاق نیفتد، ما هنوز در رحم دنیا، در جای مناسبی جایگزین نشدهایم که حرکتمان به سمت تولد سالم شروع بشود!
montazer.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 فقط به همین یک روش میشه خدا رو نقد و یا رد کرد!
#استاد_شجاعی
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🕯تا ابد یاد عزیزان ز دل و جان نرود
🌹جان اگر رفت ولی خاطر خوبان نرود
🕯جمعه است بخوانیم👇🏻
💠١ سورهحمد
💠٢ سورهتوحید ۳مرتبه
💠٣ سورهقدر
💠۴ آیت الکرسی
💠۵ زیارت اهل قبور
بسم اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلی اَهْلِ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مِنْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ اِغْفِرْ لِمَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ وَحْشُرْنا فی زُمْرَهِ مَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ علیٌّ وَلِیٌّ الله*
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
💠۶ دعا👇🏻
اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصلوات*
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
#اطلاعیه | #قرار_جمعه_ها
مراسم دعا و استغاثه به امام زمان علیهالسلام
جمعهها بطور همزمان در سراسر کشور (بمنظور تعجیل در امر فرج)
※تهران/ بهشت زهرا/ گلزار شهدا / قطعه ۴۰ شهدای گمنام (فانوس)
جمعه ۱۲ مرداد ماه | ساعت ۱۸
• سخنران : استاد محمد شجاعی
• با نوای : حاج حسین خلجی و محمود معماری
✘ برای اطلاع از نزدیکترین مراسم استغاثه به محل سکونت خود در سراسر کشور، به سایت استغاثه مراجعه فرمایید:
esteghase.com
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاهم تک تک پله های هواپیما را با طمأنینه طی میکنم، انگار میخواهم آخر
سلام دوستان صبح آدینه تون بخیر و شادی ان شاءالله
اللهم عجل لولیک الفرج
پارت ۵۱ الی ۶۰ روزی امروزتون
کنار تمام خوشبحال و خوبیها که خدا براتون رقم زده
نوش نگاه زیباتون
برای سلامتی امام زمان عجل الله و نائب بر حقش صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاهم تک تک پله های هواپیما را با طمأنینه طی میکنم، انگار میخواهم آخر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_پنجاه_و_یکم
نشانه؟ چمدانم چه رنگی ست؟ یادم نمیآید. انقدر پریشانم که حتی رنگ لباس و چمدانم را هم فراموش کردهام. نگاهی به چمدانها میکنم؛ یکی سرمه ای، دیگری مشکی، و یک ساک کوچکتر به رنگ سبز تیره.
رنگ ها را که میگویم، درخواست دیگری به زبان میآورد:
-میشه دستتو بیاری بالا که ببینمت؟
و به محض بالا رفتن دستم، بعد از چند ثانیه میگوید:
-آهان آهان دیدمت.
قطع میکنیم. مردی را میبینم که شباهتی به آن پسربچه آرام و مهربان بچگی هایم ندارد. حتی شبیه آن پسر ماجراجوی نوجوان هم نیست. کی انقدر بزرگ شد؟! موهایش مثل بچگی اش بور نیست، متمایل شده است به خرمایی.
قدش هم خیلی بلندتر از ارمیای چندسال پیش است! مگر چقدر وقت است آلمان نیامده ام؟
آخرین باری که دیدمش تازه داشت پشت لبش سبز میشد؛ چندتار موی باریک و طلایی که حالا تبدیل شده اند به یک ته ریش نسبتا پرپشت خرمایی.
با عجله میآید طرفم.
یک لحظه از خودم میپرسم چرا ارمیا آمده دنبالم؟ جوابش را نمیدانم.
ارمیا جلو میآید. نفس نفس میزند. گویا دویده است. سلام میکند و گوشی اش را میگذارد داخل جیبش.
پیدا کردن ارمیای آشنا و ایرانی میان آنهمه آدم ناآشنا، مثل آب خنک است در بیابان گرم.
میپرسم:
-کجا میخوایم بریم؟
لبخند میزند:
-خونه دایی دیگه! آرسینه منتظرته.
و ساک و چمدان بزرگتر را میگیرد و میرود به سمت در فرودگاه. مانند جوجه اردکی پشت سرش راه میافتم؛ بهتر از سرگردانی ست.
دلم برای چادرم تنگ شده است. اگر بود، خیلی راحتتر بودم. میشد راحت رو گرفت. میشد راحت تر قدم برداشت.
رسیده ایم به در فرودگاه. میگوید:
-صبر کن برم ماشینو بیارم، میام.
تا برسد، یک قرن میگذرد برایم درمیان مردمیکه همه غریبه اند. قبلا که میآمدیم، آلمان انقدر برایم غریبه نبود. شاید چون هنوز در ایران قد نکشیده بودم.
چمدانهایم را میگذارد داخل صندوق عقب. سرش را بالا میآورد و به من که ساکت و منفعل ایستاده ام میگوید: تشریف نمیارید علیا حضرت؟
جلو مینشینم و تا خانه دایی، یک دور کامل حال فامیل پدریام را میپرسد و درباره احوالات اقوام مادری مختصر توضیحی میدهد. خیره ام به خیابان ها و مردم و ساختمانها؛ بافت شهری ای که برایم نامانوس است.
باز جای شکرش باقی ست که قبلا هم چندبار آمده ام و اینجا فامیل داریم.
اولین سفرم به آلمان اصلا شبیه الان نبود. هفت هشت سال بیشتر نداشتم و با خانواده دایی آمده بودیم برای سر زدن به مادربزرگ. مثل الان اضطراب نداشتم؛ در عالم بچگی همه چیز برایم هیجانانگیز بود جز سرمای وحشتناکش که شبیه ایران نبود. کل اروپا را گشتیم و من و ارمیا و آرسینه هم بهترین فرصت را برای بازی و شیطنت پیدا کرده بودیم.
حالا اما نه من بچه ام و نه ارمیا.
من در ایران قد کشیده ام و تنها ایران را وطن خودم میدانم؛ برای همین همه چیز برایم غریبه است.
به خانه دایی میرسیم؛ دایی حانان که همیشه عادت داشت مرا در آغوش بگیرد و بچرخاند، انقدر که سرگیجه میگرفتم و جیغ میزدم.
همیشه میگفت عاشق چشم و ابروی مشکی و چهره شرقی من است. دایی همیشه به مادر میگفت چرا من به او نرفته ام و شبیه آلمانی ها نیستم؟ و مادر اینجور وقت ها تصنعی میخندید و لب میگزید.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_یکم نشانه؟ چمدانم چه رنگی ست؟ یادم نمیآید. انقدر پریشانم که حت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_پنجاه_و_دوم
کنار ماشین میایستم تا ارمیا چمدانهایم را از صندوق عقب دربیاورد. یکی از چمدانها را برمیدارم. ارمیا میگوید:
-نه بذار خودم میآرمشون، تو برو داخل. بابا منتظرتن.
پیداست هنوز تعارفات ایرانی را حفظ کرده. چند قدم به سمت در خانه برمیدارم که دایی از خانه بیرون میآید:
-به! سلام دختر چشم و ابرو مشکیِ شرقیِ ایرانی من! چه عجب از این ورا؟
میخندم. آغوشش را برایم باز میکند. عطر عجیب و عودمانندش کمی آزارم میدهد.
پشت سرش، زن دایی و آرسینه هم بیرون میآیند. با همه دیده بوسی میکنم و وارد خانه میشوم. ارمیا با کمیتاخیر و آخر همه وارد میشود.
دایی حال مادر و پدر را میپرسد و دعوتم میکند عصرانه بخوریم. ارمیا میرود که پذیرایی کند و آرسینه کنارم مینشیند.
ارمیا قهوه میآورد و کیک:
-این کیک کار آرسینه خانومه. من رو کشت که تا قبل رسیدنت بهش دستبرد نزنم.
آرسینه میخندد:
-چقدر شکمویی ارمیا.
ارمیا قیافه حق به جانب میگیرد:
-خب من عاشق کیک شکلاتیام!
-ارمیا تو که عشقت سیبزمینی بود! به همین زودی بهش خیانت کردی؟ خجالت بکش.
-ای بابا. عشقای اینجا همینه. دو روز با این برای لذتت، دو روز با اون برای عشق و حالت! وفاداری کیلویی چنده؟
زندایی سرش را تکان میدهد و درگوشم میگوید:
-برای همینه که زن نمیگیره. خل شده پسرم. ببینم تو میتونی سر عقلش بیاری؟
برایم جالب است که هم آرسینه و هم زندایی، هنوز حجابشان را حفظ کرده اند. دایی اصلا مذهبی نیست؛ خانواده اش هم.
با این وجود، زن دایی و آرسینه اصرار دارند حجاب را، هرچند نصفهنیمه برای خودشان نگه دارند. دایی و خانوادهاش به طرز عجیبی فرهنگ غرب را کاملا نپذیرفتهاند.
یک ساعت در خانه دایی مینشینم و بعد قرار میشود ارمیا ببردم به آپارتمان مبلهای که برایم اجاره کرده؛ دقیقا نزدیک آپارتمان خودش. بین راه، ارمیا میپرسد:
-خب گفتی رشتهت چی بود؟
-مطالعات زنان.
-دقیقا روی چیِ زنان مطالعه میکنی؟!
-حقوقشون، جایگاهشون توی جامعه، نقششون... این چیزا.
زیر لب زمزمه میکند:
-حقوق زن...!
و بلندتر میگوید:
-حقوق زن میخوای فقط اروپا. البته امریکا هم پیشتازه... مهد حقوق و آزادی و عشق و حالِ زن! مثلا همین دیشب، همسایه طبقه بالام داشت حقوق زنشو تمام و کمال پرداخت میکرد.
انقدر محکم پرداخت میکرد که صدای فریادِ شادی زنش تا خونه منم میرسید! نمیدونی زنش از فرط خوشحالی و رسیدن به حقوقش چه جیغی میزد!
انقدر که پلیس اومد به مَرده گفت حقوق زنتو آرومآروم بده، زنها ظرفیت اینهمه محبت یه جا و درسته رو ندارن!
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_دوم کنار ماشین میایستم تا ارمیا چمدانهایم را از صندوق عقب درب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_پنجاه_و_سه
چه شوخی تلخی کرد ارمیا. پوزخند میزنم و میگویم:
-خب این اتفاقا همه جا هست.
-آره همه جا هست، ولی مهم آماره. مهم اینه که چرا انقدر تعداد زنهایی که مورد خشونتن زیاده، که مجبورن براشون خانه امن تاسیس کنن. چرا زنهای اروپایی باید کمپین یک دقیقه جیغ بذارن؟ تاحالا بهش فکر کردی؟
اسم کمپین یک دقیقه جیغ برایم ناآشناست. متعجب میپرسم:
-یک دقیقه جیغ؟ چرا؟
-بخاطر اعتراض به وضعیت شغلی و خشونتی که علیهشونه. همین دیگه...
کسی اینا رو به شماها نمیگه. یه چهره خیلی خوشگل و مامانی از اروپا و امریکا نشونتون میدن، فکر میکنین اینجا خبریه.
نه عزیز من! من دارم اینجا زندگی میکنم، میبینم چه خبره...
باورم نمیشود ارمیا چنین نظری داشته باشد. ارمیا معمولا سرش به کار خودش است. میگویم:
-فمینیست شدی ارمیا! به فکر حقوق زنان افتادی!
چشمانش گرد میشوند:
-فمینیست؟ من کجام فمینیسته؟ فمینیست شدن مال زنهای ساده لوحه.
ببخشید اینو میگما، ولی یه کلاهی به اسم فمینیسم گذاشتن سرتون که تا زانوتون اومده پایین. نیروی کارِ مفت و تو سری خور میخواستن، دیدن کی بهتر از خانما؟ با شعارای قلمبه سلمبه زنها رو کردن نیروی کار خودشون. همین.
-به به... چه نظریاتی! میخوای بجای من تو مقاله بنویسی؟
-جدی حرف میزنم اریحا. برو تحقیق کن ببین فمینیسم تاحالا چه سودی برای زن ها داشته؟ من نه میگم مردسالاری، نه میگم زن سالاری.
-خب پیشنهاد جایگزین شما چیه استاد؟
رسیده ایم به آپارتمانش و بحثمان نیمه کاره میماند.
اول دعوتم میکند به آپارتمان خودش. یک آپارتمان کوچک دو خوابه، که بیشتر به عنوان یک خوابگاه خوب است تا محل زندگی؛ انقدر که کوچک است و جمع و جور. یک آشپزخانه کوچک و یک سالن بسیار کوچک و حمام و دستشویی. روی مبل مینشینم و با دیدن اتاق خواب دوم میپرسم:
-تنها زندگی میکنی اینجا؟
ارمیا در آشپزخانه است که چیزی برای پذیرایی بیاورد. میگوید:
-نه. یه همخونه دارم.
ارمیا و همخانه؟ شاخ در میآورم. اهل معاشرت با جماعت مونث نبود؛ و اگر بود، این مدلی اش را نمیپسندید. برای اطمینان میپرسم:
-اسمش چیه؟
-سعید. دانشجوی بورسیه الکترونیکه. بچه خوبیه. البته الان فرستادمش پی نخودسیاه که راحت باشی اینجا.
وا میروم. فکر میکردم قرار است خواهر شوهر شوم. گله میکنم:
-همخونهت یه پسر ایرانیه؟
برایم چایی میآورد و روی مبل مقابلم مینشیند:
-په نه په، یه دختر آلمانیه! خب معلومه! نکنه انتظار داشتی دست دختر مردمو بگیرم بیارم توی خونهم؟
-امیدوار بودم به زودی به مقام بالای خواهرشوهر شدن نائل بشم!
چایی اش را برمیدارد و میگوید: مگه مخم عیب کرده که برم همخونه بیارم؟ اگه زن بخوام عین آدم ازدواج میکنم! چیه این لوس بازیا؟
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_سه چه شوخی تلخی کرد ارمیا. پوزخند میزنم و میگویم: -خب این اتف
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
قسمت_پنجاه_و_چهار
از دید من هم همخانه داشتن نه با عقل جور در میآید، نه با فرهنگ و اعتقاداتم. اما دوست دارم بدانم چرا آدمی مثل ارمیا که در یک فضای باز بزرگ شده چنین حرفی میزند. برای همین میپرسم:
-آخه چه اشکالی داره؟
-اشکال؟ سرتاپاش اشکاله. عزیز من! من دوست دارم با کسی زندگی کنم که مطمئن باشم قبل ارتباطش با من، با کس دیگهای نبوده. و درضمن، نخواد یهو ولم کنه و بره سراغ یکی دیگه.
توی ایران به همچین کسی میگن زن زندگی. همخونه از اسمش پیداست، همسر نیست، همدم نیست، همدل نیست، همزبون نیست. فقط همخونهست. وقتی از خونهش خسته بشه، منو هم همراه خونهش عوض میکنه! من از این عشقای دم دستیِ یه بار مصرف بدم میآد.
یادم میآید بچه که بودیم، در همان سفر تفریحیمان به اروپا، رفته بودیم از یکی از موزههای مجسمههای فرانسوی بازدید کنیم.
مجسمههایی که انقدر برهنه و بدلباس بودند که مادر و دایی خوششان نمیآمد من و ارمیا مجسمهها را ببینیم.
یکی از مجسمهها، یک زن و مرد جوان بودند در کنار هم. یک زن جوان خیلی زیبا، که کنار یک مرد جوان نشسته بود ولی مرد هیچ توجهی به او نداشت و شاید حتی منزجر و روی گردان بود.
میگفتند معنای این مجسمه، این است که وصال مدفن عشق است. اما شاید معنایش این نبود.
مدفن عشق، وصال نیست. هوس است. همان چیزی که دینداری لازم ندارد فهمیدنش.
ارمیا دوست ندارد چندبار طعم عشقهای هوسآلود را بچشد و بعد هم خسته شود و تنها بماند. دوست دارد اگر قرار است عاشق شود، از عاشق شدنش لذت ببرد.
میپرسم:
-خب چرا ازدواج نمیکنی؟
سرش را تکان میدهد و به زیر میاندازد. حدسی در دلم جان میگیرد:
-ای شیطون! کی هست حالا؟
یک لبخند خواهرکُش روی لبهایش مینشیند و از دستم فرار میکند به طرف در ورودی آپارتمان:
-ولش کن. فعلا که شرایطشو ندارم. بیا بریم آپارتمانتو نشونت بدم.
آپارتمانی که اجاره کرده، دقیقا در طبقه خودش است. میپرسم:
-حالا چرا انقد نزدیک به خودت؟
کلید را در قفل در میاندازد و در را باز میکند:
-اولا قیمتش خوب بود. دوما میخوام اگه کاری داشتی سریع بتونم کمکت کنم. سوما من آبجیمو تو شهر غریب ول نمیکنم.
وارد که میشوم، قلبم درهم فشردهتر میشود.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت_پنجاه_و_چهار از دید من هم همخانه داشتن نه با عقل جور در میآید، نه با فره
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
مثل آپارتمان ارمیاست، شاید کمی کوچکتر. چمدانهایم را تا اتاق میبرد و میگوید:
-خودم دیروز تمیزش کردم. فقط... اون جانمازم گذاشتم که خواستی نماز بخونی خیالت راحت باشه پاکه. قبلهش هم از این طرفه. دیگه فکر کن خونه خودته، راحت باش. کاری هم داشتی به خودم بگو.
و میرود که بتوانم استراحت کنم. روی تخت یکی از اتاقها مینشینم. چقدر با تخت خودم فرق دارد.
از تصور این که قرار است اینجا تنها زندگی کنم، قلبم درهم فشرده میشود. تمام چراغها را روشن میکنم؛ اما حوصله ندارم همه جا سرک بکشم.
ارمیا گفت خانه خودم است اما نیست. خانه من، خانه عزیز است که حیاطش با دیوارهای سنگی و درخت انگور و خرمالو و توت احاطه شده و خیال اهل خانه را بابت نگاه نامحرم راحت میکند.
خانهای با معماری ایرانی، شیشههای رنگی و مفروش به فرشهای دستبافت. خانهای که حتی تکنولوژی هم تسلیم معماریاش شده و وسایل نو و بازسازیهای اخیر هم نتوانستند از اصالتش کم کنند.
در آن خانه، اتاقی دارم برای خودم در بالاترین طبقه. این اتاق را وقتی سه چهار سالم بود آقاجون ساخت و با عمو صادق رنگش کردیم و عمه محبوبه آن را برایم چید و تزئین کرد.
این خانه با دکور کرم قهوهای اش، خیلی با خانهای که در آن قد کشیدهام فرق دارد.
با مادر تماس میگیرم. سریع جواب میدهد و درباره محل اسکان و کیفیت پرواز میپرسد. جواب دادن به سوالاتش که تمام میشود، مینالم:
-مامان... دلم برای ایران خیلی تنگ شده از الان!
-سعی کن دلت برای هیچی تنگ نشه. اینجوری آدم قویتری میشی.
- بالاخره آدم عاطفه داره...
یعنی شما دلتون برای هیچی تنگ نمیشه؟
-نه!
-حتی برای من؟
صدای خنده کوتاهش را میشنوم. شاید هم نیشخند بود. دوباره میپرسم:
-حتی برای ارمیا؟
ساکت میشود. نمیدانم چرا دوست ندارد احساساتش را بروز دهد.
هیچ وقت نفهمیدم کِی خوشحال است، کِی غمگین است، چه کسی را دوست دارد و چه کسی را نه.
شاید در موسسه، با کارمندهایش با نشاط و صمیمیت برخورد میکرد اما فقط من میدانستم همهاش ساختگیست.
مکالمهام که با مادر تمام میشود، حس میکنم خستهتر شدم. برای عزیز پیام صوتی میفرستم به همراه چند عکس از آپارتمانم. دوست ندارم عزیز بفهمد ناراحتم.
یاد دفترچه طیبه میافتم که آن را همراه قرآن و مفاتیح و چند کتاب و دفتر دیگر لای یک چفیه پیچیدم و در چمدان گذاشتم.
از میان وسایلم پیدایش میکنم و دنبال صفحاتی میگردم که آرامم کند:
«امروز خواهرم میخواست جانمازم را برایم بیاورد شیشه عطری که هدیه محمدحسین بود از آن بیرون افتاد و شکست. بوی عطر محمدحسین همه جارا گرفت؛ اما راستش خیلی دلم سوخت. من عاشق آن عطر بودم... تازه فهمیدم اشکال کارم کجاست. آن عطر یک تعلق دنیوی بود. موقع نماز هم گاهی حواسم میرفت به بوی خوبش. داشت بین من و خدا فاصله میانداخت... دل کندن از آن عطر سخت است، اما وقتی به این فکر میکنم که همه در دنیا مسافریم و باید هرچه هست را بگذاریم و برویم، راحت میتوانم از همه چیز دل بکنم. ما اینجا مسافریم. بار اضافی فقط جلو رفتن را سخت میکند. همه این دلبستگیها موقع مرگ جان کندن را دشوار میکنند. همان بهتر است که قبل از اینکه با مرگ از دنیا جدا شویم، خودمان دل بکنیم... ما عندکم ینفدُ و ما عندالله باق...»
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_پنجم مثل آپارتمان ارمیاست، شاید کمی کوچکتر. چمدانهایم را تا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_پنجاه_و_ششم
*
دوم شخص مفرد
الان فقط مونده کشف همه ارتباطات ستاره جنابپور و این که بفهمیم وابسته به کدوم سرویسه و از کی دستور میگیره.
اریحا منتظری رفت آلمان و اونجا زیر چتر اطلاعاتی اویسه. البته بدون این که کسی بفهمه.
خانم صابری هم یه گوشی و سیمکارت ماهوارهای بهش داده که اگه لازم شد باهامون مرتبط بشه.
احتمال اینکه آپارتمانش از طرف دشمن تجهیز شده باشه کم نیست. باید احتیاط کنیم.
الان یه نگرانی به نگرانیهای ما اضافه شده؛ این که برای خانم منتظری تور پهن کرده باشن و بخوان سُرش بدن و تبدیلش کنن به نیروی خودشون.
باتوجه به شخصیت کاریزماتیکش و تواناییهای ارتباطی و علمیش، خیلی احتمالش زیاده که بخوان ازش استفاده کنن.
برای همین از اویس و بچه های برون مرزی خواستم حواسشون به رفت و آمدای خانم منتظری باشه و حتی اگه لازم شد، مستقیم وارد عمل بشن.
امروز متوجه یه چیزی شدم که هنوز توی شوکشم. دوباره رفته بودم سراغ پرونده یوسف منتظری. پرونده خودش؛ نه پرونده تصادف. اونجا بود که فتوکپی صفحات شناسنامهش رو دیدم...
باورم نمیشد یوسف بچه داشته. یه دختر به اسم ریحانه. هیچ جا اسمی از ریحانه نبود، جز توی شناسنامه زن یوسف. چه اتفاقی میتونه برای ریحانه افتاده باشه؟ توی اون تصادف کجا بوده؟
تازه یادم افتاد چقدر گیجم. توی پرونده نوشته بود یه بچه تقریبا یه ساله زنده مونده؛ چون از پنجره افتاده بیرون و نسوخته.
وقتی داشتم این پازل رو توی ذهنم میچیدم، نزدیک بود از تعجب داد بزنم. نمیدونم چرا انقدر حواس پرت شده بودم که نکته به این مهمی به چشمم نیومده.
طبق تاریخ تولدی که برای ریحانه زدن، ریحانه توی اون تصادف تقریبا یه سالش بوده. و از اون طرفم، بین اسامیکشتهها اسمی از ریحانه منتظری نیست.
یعنی ریحانه اون بچهایه که زنده مونده، پس یعنی احتمالا یوسف برای این از اتوبوس بیرون پریده که بچهش رو قبل انفجار نجات بده...
اینا همهش احتماله...
اما چرا توی پرونده هیچ چیزی در این رابطه نیست؟ چرا انقدر درباره اون بچهای که زنده مونده مبهم حرف زدن؟
از همه مهمتر، الان ریحانه منتظری کجاست؟ اگه زنده باشه باید یا با خانواده مادریش زندگی کنه، یا خانواده پدری. اما انگار آب شده رفته توی زمین!
مثل تو... انگار آب شده بودی رفته بودی توی زمین.
من تا حدودی خیالم راحت بود که توی انفجار اول آسیب ندیدی؛ حتی انقدر حالت خوب بوده که بتونی بری به بقیه مجروحا کمک کنی.
توی اون شلوغ بازار، با پرسیدن از این و اون فهمیدم مجروحا رو کدوم بیمارستان بردن.
دل توی دلم نبود که خودمو برسونم بهت و ببینم سالم جلوم ایستادی و یه نفس راحت بکشم.
با خودم فکر میکردم کاش اصلا پزشکی قبول نمیشدی... کاش هنوز مدرکت رو نگرفته بودی.
اینطوری شاید احساس مسئولیت نمیکردی که بخوای مجروحین رو ببری بیمارستان. اینجوری شاید راحتتر پیدات میکردم! اما تو اراده کرده بودی دکتر بشی. یادته؟
از همون سیزده-چهارده سالگی وقتی میدیدم شب و روز درس میخونی ازت میپرسیدم مگه میخوای چکاره بشی؟ تو هم با ناز میگفتی متخصص مغز و اعصاب.
اوایل فکر میکردم بخاطر فوت مامانه؛ اما وقتی یه روز گفتی آرزو داری یه مطب داشته باشی که پنجرهش به مسجدالاقصی باز بشه، فهمیدم هدفای خیلی بزرگتر داری.
راستی فکرشو بکن... مثلا برای زیارت و نماز بیایم مسجدالاقصی... بعد با یه سردرد ساده پاشیم بیایم مطبت و به همه بگیم اینجا مطب خواهرمونه، پارتی داریم!
البته فکر کنم هیچ کس قبول نکنه. آخه بعد ظهور، دیگه خبری از پارتیبازی نیست!
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_ششم * دوم شخص مفرد الان فقط مونده کشف همه ارتباطات ستاره جنابپ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_پنجاه_و_هفت
مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشد و تازه قدر آب را بفهمد، من هم تازه فهمیده ام تنفس در هوای وطن چه غنیمتی ست.
شب نیمه شعبان است و من انقدر درگیر کارهای سفرم بوده ام که حتی آمدن شعبان را متوجه نشدم.
من که همیشه عاشق اعیاد شعبانیه بودم و محال بود شیرینی نپزم، امسال حتی یادم رفته بود روز پاسدار و جانباز را به عمو صادق تبریک بگویم. خودش هم ماموریت بود و کلا همه چیز یادم رفت.
حالا، شب نیمه شعبان دلم هوای شیرینی و شربت و چراغانی کرده. اگر الان ایران بودیم، میرفتیم دوری در شهر میزدیم و من مثل سال های قبل، کتاب و شیرینی نذری میان مردم پخش میکردم. اما اینجا هیچ خبری نیست.
مگر مردم اینجا نمیدانند همه دار و ندارشان دست امام است؟ مگر نمیدانند امام اگر نباشد، فیض خدا به هیچ کس نمیرسد؟ مگر نمیدانند زیر نگاه مهربان امام نفس میکشند؟
از فکرم خنده ام میگیرد. حالا مثلا ما که میدانیم برای امام زمانمان چکار کرده ایم؟
ما فقط این ها را میدانیم، اما بازهم امام باید جور گناهانمان را بکشد و برایمان اشک بریزد. تاخیر ظهور، تقصیر آدم های بی خبر اروپا و امریکا نیست.
تقصیر ماست که یار نیستیم برای امام. که اگر یار بودیم، الان این مردم هم امام زمانشان را میشناختند.
تازه نمازم را تمام کردهام که ارمیا زنگ میزند:
-سلام. حال داری بریم بیرون؟
-کجا مثلا؟
-یه جای خوب. یکم حال و هوات عوض شه.
میخواهم بگویم امشب، یکی از بافضیلت ترین شب های سال است و باید امشب برای شب قدر آماده شد؛ اما نمیگویم. ارمیا بازهم اصرار میکند:
-بیا! مطمئن باش پشیمون نمیشی!
ناچار قبول میکنم و ده دقیقه بعد، جلوی در منتظرم است. پیاده میرویم تا پارکی که نزدیک آپارتمان است. آخرین باری که با حجاب آمدم آلمان، نگاه ها سنگین تر از الان بود؛ اما الان کمیراحتتر با حجابم برخورد میکنند.
یعنی در طول زمان، تعداد مسلمان های اروپا بیشتر شده و حجاب هم عادی تر.
میرسیم به یک پارک و ارمیا برای جوانی دست تکان میدهد. دقت که میکنم، چند جوان را میبینم که دور هم جمع شده اند و هرکدام چند شاخه گل نرگس در دست دارد.
وقتی ارمیا به فارسی با آنها سلام و احوال پرسی میکند، میفهمم ایرانی اند.
چند دختر با حجاب هم همراهشان هستند. ارمیا من را معرفی میکند و برای من توضیح میدهد:
-چند تا از دوستامن؛ اکثرا هم دانشجواند. توی اعیاد شعبانیه مثل نیمه شعبان، میان به مردم گل و بروشور هدیه میدن.
یکی از گل های نرگس را میبویم. میبویم و میبویم و میبویم... خسته نمیشوم از عطرش و از نگاه کردن به ترکیب زیبای رنگ سپید و زردش که بی نهایت انرژی بخش است.
گل از هرنوعی که باشد روح را نوازش میدهد، اما نرگس چیز دیگری ست. رنگ و بویش تمام وجودم را به شوق میآورد. دوست دارم همه گل های نرگسی که در دست دوستان ارمیاست مال من باشد...
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_هفت مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشد و تازه قدر آب را بفه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_پنجاه_و_هشت
روی کارتی که به گل های نرگس وصل شده، به زبان آلمانی نوشته: روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین، با حکومت مردی رقم خواهد خورد که تمام ادیان الهی به آمدنش بشارت داده اند. نابودی
جنگ، فقر، ظلم و جهل یک رویا نیست. واقعیتی ست که به زودی اتفاق خواهد افتاد؛ زمانی که از چنگ زدن به ریسمان های خودساخته بشری ناامید شویم.
با آخرین منجی بشریت بیشتر آشنا شوید.
زیر متن هم آدرس وبلاگشان را نوشته اند. یاد فکرهای امروزم میافتم و شرمنده میشوم. چه کسی گفته امام اینجا یار ندارد؟
میتوان نگاه مهربان امام را به کسانی که نامش را در قلب اروپا زنده نگه میدارند احساس کرد. اگر یک نفر از کسانی که گل نرگس هدیه میگیرد، امشب آدرس وبلاگ را سرچ کند و درباره آخرین منجی بشریت بخواند، و دلش از شوق دیدن روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین بلرزد، و از صمیم قلبش آرزو کند آن روز زودتر فرا برسد، شاید ظهور چندسال جلو بیفتد. شاید یک نفر به یاران امام اضافه شود. شاید... شاید این جمعه بیاید!
به دو سه نفر دختری که مشغول هدیه دادن گل به مردم هستند نگاه میکنم. دوست دارم من هم درکارشان شرکت کنم، به این امید که آن یک نفری که قرار است مطالب وبلاگ را بخواند و دلش بلرزد، گل را از دست من بگیرد.
به توضیحاتی که دخترها میدهند دقت میکنم تا یاد بگیرم. باید خجالت را کنار بگذارم و یک دسته گل نرگس بردارم.
دوست دارم همه بدانند بوییدن و تماشای گل نرگس چه لذتی دارد!
گل ها که تمام میشوند، مینشینم روی نیمکت. ارمیا دارد با دوستانش حرف میزند.
دوتا از دخترها خداحافظی میکنند و میروند، و دو نفرشان میمانند که مینشیند کنار من و سر صحبت را باز میکنند.
یکی از دخترها اسمش حنیفا ست؛ آلمانی ست و شعبان سال قبل مسلمان شده و اسمش را از فلورا به حنیفا تغییر داده. وقتی میپرسم چرا حنیفا، میگوید: حنیفا یعنی کسی که دنبال حقیقته؛ فکر کنم توی زبان عربی به کسی میگن که به سمت حقیقت بره.
دختر دیگر، وفاء نام دارد و فارسی را با ته لهجه عربی صحبت میکند. میگوید مادرش ایرانی ست اما تا قبل از آمدنش به آلمان، عراق زندگی کرده اند.
وفاء دانشجوست و حنیفا چند ماهی ست با یک جوان مسلمان ازدواج کرده. با هم گرم میگیریم. من را یاد زینب میاندازند. راستی چقدر دلم برای زینب تنگ شده... اگر زینب اینجا بود حتما از حنیفا میخواست داستان مسلمان شدنش را تعریف کند.
وقتی میفهمند ایرانی ام، چشمانشان برق میزند و با اشتیاق از ایران میپرسند.
عمو صادق میگفت تا چهل سال پیش، ایران اصلا شناخته شده نبود؛ حتی گاهی به دلیل شباهت تلفظ کلمه ایران و عراق در زبان انگلیسی، مردم اروپا فکر میکردند ایران همان عراق است!
عمو میگفت وقتی بچه بودند، انقدر ایران ناشناخته و عقب مانده بود که حتی خود مردم ایران از ایرانی بودنشان خجالت میکشیدند. اما حالا دیگر اینطور نیست. میتوانی سرت را بالا بگیری و بگویی ایرانی هستی و در کشوری زندگی میکنی که در خیلی از رشته های علمی، رتبه های سوم و چهارم و حتی اول را دارد.
در کشوری که با وجود یک انقلاب و دگرگونی در اعماق لایه های جامعه و پیامدهای انقلابش و با وجود یک جنگ هشت ساله نابرابر و تحریم های کمرشکن، توانسته در کمتر از چهل سال خود را بازسازی کند در زمینه علم، فناوری و صنعت، در رتبه های اول جهان قرار بگیرد. در کشوری که نه وابسته و جیره خوار غرب است و نه شرق؛ بلکه پایه های فکری و معرفتی خودش را حفظ کرده و آنها را به دیگر کشورها صادر میکند.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺