eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
989 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.1هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
13.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆👆👆👆👆 دانلود کنید. همه با هم بریم. به پابوس اقا😭😭😭😭😭😭 دشتی در وصف ابوالفضل والعباس...😭 یــاابلفضــل‌العباس [علیهم‌السلام]ادرڪني گرفتــارم گرفتــارم ابلفضــل گره افتاده درڪارم ابلفضــل دعایے ڪن دوبـاره چند وقتیست هواے ڪربلا دارم ابلفضــل🕌🥺 الدخیل یا باب الحوائج یا ابوالفضل اَلسَّلامُ_عَلَیْکَ_یا_اَباعَبْدِاللهِ
13.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 دبیرکل حزب الله لبنان در سخنرانی به مناسبت روز جانباز: موبایلی که در دستان شما و خانواده تان است جاسوس اصلی است و جاسوس قاتلی است. همین موبایلی که در دست شماهاست جاسوس قاتلی است که اطلاعات دقیقی به دشمن می‌دهد و مکان فرماندهان ما را نشان می‌دهد. خواهش می‌کنم برای حفظ امنیت خود و دیگران دقت و احتیاط کنید؛ اکثر اتفاقاتی که برای ما افتاده به خاطر موبایل بوده است. اسرائیلی‌ها همه چیز را از طریق این موبایل‌ها می‌شنوند و متوجه می‌شوند. اسرائیل به جاسوس نیاز ندارد بلکه از طریق دوربین‌های مدار بسته که به اینترنت وصل است همه شهر‌ها و خیابان‌ها و رزمندگان را می‌بیند. از همه مردم می‌خواهم در خیابان و داروخانه و ... که دوربین دارد اینترنت آن را قطع کنند این واجب شرعی است. ✍🏻تک تک این کلمات سید باید با دقت شنیده و بازنشر شود. همه گفتنی‌ها را سید چند ماه پیش زده بود‌. باقی حرف‌ها در خصوص مسائل حفاظتی در آخرین رده اهمیت است. این دستورالعمل است. اما آیا گوش شنوایی هست؟ به نظر باید از ظرفیت مراجع عظام تقلید و مفتی‌های اهل سنت استفاده کرد. @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
• فرج ابتدا باید در قلب اتفاق بیفتد! • یعنی : تا پیوند با امام در دل اتفاق نیفتد، ما هنوز در رحم دنیا، در جای مناسبی جایگزین نشده‌ایم که حرکتمان به سمت تولد سالم شروع بشود! montazer.ir
🕯تا ابد یاد عزیزان ز دل و جان نرود 🌹جان اگر رفت ولی خاطر خوبان نرود 🕯جمعه است بخوانیم👇🏻 💠١ سوره‌حمد 💠٢ سوره‌توحید ۳مرتبه 💠٣ سوره‌قدر 💠۴ آیت الکرسی 💠۵ زیارت اهل قبور بسم اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلی اَهْلِ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مِنْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ اِغْفِرْ لِمَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ وَحْشُرْنا فی زُمْرَهِ مَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ علیٌّ وَلِیٌّ الله* 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 💠۶ دعا👇🏻 اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصلوات* @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
| مراسم دعا و استغاثه به امام زمان علیه‌السلام جمعه‌ها بطور همزمان در سراسر کشور (بمنظور تعجیل در امر فرج) ※تهران/ بهشت زهرا/ گلزار شهدا / قطعه ۴۰ شهدای گمنام (فانوس)   جمعه ۱۲ مرداد ماه |  ساعت ۱۸ • سخنران : استاد محمد شجاعی • با نوای : حاج حسین خلجی و محمود معماری ✘ برای اطلاع از نزدیک‌ترین مراسم استغاثه‌ به محل سکونت خود در سراسر کشور، به سایت استغاثه مراجعه فرمایید: esteghase.com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاهم تک تک پله های هواپیما را با طمأنینه طی می‌کنم، انگار می‌خواهم آخر
سلام دوستان صبح آدینه تون بخیر و شادی ان شاءالله اللهم عجل لولیک الفرج پارت ۵۱ الی ۶۰ روزی امروزتون کنار تمام خوشبحال و خوبیها که خدا براتون رقم زده نوش نگاه زیباتون برای سلامتی امام زمان عجل الله و نائب بر حقش صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاهم تک تک پله های هواپیما را با طمأنینه طی می‌کنم، انگار می‌خواهم آخر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 نشانه؟ چمدانم چه رنگی ست؟ یادم نمی‌آید. انقدر پریشانم که حتی رنگ لباس و چمدانم را هم فراموش کرده‌ام. نگاهی به چمدان‌ها می‌کنم؛ یکی سرمه ای، دیگری مشکی، و یک ساک کوچکتر به رنگ سبز تیره. رنگ ها را که می‌گویم، درخواست دیگری به زبان می‌آورد: -می‌شه دستتو بیاری بالا که ببینمت؟ و به محض بالا رفتن دستم، بعد از چند ثانیه می‌گوید: -آهان آهان دیدمت. قطع می‌کنیم. مردی را می‌بینم که شباهتی به آن پسربچه آرام و مهربان بچگی هایم ندارد. حتی شبیه آن پسر ماجراجوی نوجوان هم نیست. کی انقدر بزرگ شد؟! موهایش مثل بچگی اش بور نیست، متمایل شده است به خرمایی. قدش هم خیلی بلندتر از ارمیای چندسال پیش است! مگر چقدر وقت است آلمان نیامده ام؟ آخرین باری که دیدمش تازه داشت پشت لبش سبز می‌شد؛ چندتار موی باریک و طلایی که حالا تبدیل شده اند به یک ته ریش نسبتا پرپشت خرمایی. با عجله می‌آید طرفم. یک لحظه از خودم می‌پرسم چرا ارمیا آمده دنبالم؟ جوابش را نمی‌دانم. ارمیا جلو می‌آید. نفس نفس میزند. گویا دویده است. سلام می‌کند و گوشی اش را می‌گذارد داخل جیبش. پیدا کردن ارمیای آشنا و ایرانی میان آنهمه آدم ناآشنا، مثل آب خنک است در بیابان گرم. می‌پرسم: -کجا میخوایم بریم؟ لبخند می‌زند: -خونه دایی دیگه! آرسینه منتظرته. و ساک و چمدان بزرگتر را می‌گیرد و می‌رود به سمت در فرودگاه. مانند جوجه اردکی پشت سرش راه می‌افتم؛ بهتر از سرگردانی ست. دلم برای چادرم تنگ شده است. اگر بود، خیلی راحتتر بودم. می‌شد راحت رو گرفت. می‌شد راحت تر قدم برداشت. رسیده ایم به در فرودگاه. می‌گوید: -صبر کن برم ماشینو بیارم، میام. تا برسد، یک قرن می‌گذرد برایم درمیان مردمی‌که همه غریبه اند. قبلا که می‌آمدیم، آلمان انقدر برایم غریبه نبود. شاید چون هنوز در ایران قد نکشیده بودم. چمدان‎هایم را می‌گذارد داخل صندوق عقب. سرش را بالا می‌آورد و به من که ساکت و منفعل ایستاده ام می‌گوید: تشریف نمیارید علیا حضرت؟ جلو می‌نشینم و تا خانه دایی، یک دور کامل حال فامیل پدری‌ام را می‌پرسد و درباره احوالات اقوام مادری مختصر توضیحی می‌دهد. خیره ام به خیابان ها و مردم و ساختمانها؛ بافت شهری ای که برایم نامانوس است. باز جای شکرش باقی ست که قبلا هم چندبار آمده ام و اینجا فامیل داریم. اولین سفرم به آلمان اصلا شبیه الان نبود. هفت هشت سال بیشتر نداشتم و با خانواده دایی آمده بودیم برای سر زدن به مادربزرگ. مثل الان اضطراب نداشتم؛ در عالم بچگی همه چیز برایم هیجان‌انگیز بود جز سرمای وحشتناکش که شبیه ایران نبود. کل اروپا را گشتیم و من و ارمیا و آرسینه هم بهترین فرصت را برای بازی و شیطنت پیدا کرده بودیم. حالا اما نه من بچه ام و نه ارمیا. من در ایران قد کشیده ام و تنها ایران را وطن خودم می‌دانم؛ برای همین همه چیز برایم غریبه است. به خانه دایی می‌رسیم؛ دایی حانان که همیشه عادت داشت مرا در آغوش بگیرد و بچرخاند، انقدر که سرگیجه می‌گرفتم و جیغ می‌زدم. همیشه می‌گفت عاشق چشم و ابروی مشکی و چهره شرقی من است. دایی همیشه به مادر میگفت چرا من به او نرفته ام و شبیه آلمانی ها نیستم؟ و مادر اینجور وقت ها تصنعی می‌خندید و لب می‌گزید. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_یکم نشانه؟ چمدانم چه رنگی ست؟ یادم نمی‌آید. انقدر پریشانم که حت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 کنار ماشین می‌ایستم تا ارمیا چمدان‌هایم را از صندوق عقب دربیاورد. یکی از چمدان‌ها را برمی‌دارم. ارمیا می‌گوید: -نه بذار خودم می‌آرمشون، تو برو داخل. بابا منتظرتن. پیداست هنوز تعارفات ایرانی را حفظ کرده. چند قدم به سمت در خانه برمی‌دارم که دایی از خانه بیرون می‌آید: -به! سلام دختر چشم و ابرو مشکیِ شرقیِ ایرانی من! چه عجب از این ورا؟ می‌خندم. آغوشش را برایم باز می‌کند. عطر عجیب و عود‌مانندش کمی ‌آزارم می‌دهد. پشت سرش، زن دایی و آرسینه هم بیرون می‌آیند. با همه دیده بوسی می‌کنم و وارد خانه می‌شوم. ارمیا با کمی‌تاخیر و آخر همه وارد می‌شود. دایی حال مادر و پدر را می‌پرسد و دعوتم می‌کند عصرانه بخوریم. ارمیا می‌رود که پذیرایی کند و آرسینه کنارم می‌نشیند. ارمیا قهوه می‌آورد و کیک: -این کیک کار آرسینه خانومه. من رو کشت که تا قبل رسیدنت بهش دستبرد نزنم. آرسینه می‌خندد: -چقدر شکمویی ارمیا. ارمیا قیافه حق به جانب می‌گیرد: -خب من عاشق کیک شکلاتی‌ام! -ارمیا تو که عشقت سیب‌زمینی بود! به همین زودی بهش خیانت کردی؟ خجالت بکش. -ای بابا. عشقای اینجا همینه. دو روز با این برای لذتت، دو روز با اون برای عشق و حالت! وفاداری کیلویی چنده؟ زندایی سرش را تکان می‌دهد و درگوشم می‌گوید: -برای همینه که زن نمی‌گیره. خل شده پسرم. ببینم تو می‌تونی سر عقلش بیاری؟ برایم جالب است که هم آرسینه و هم زندایی، هنوز حجابشان را حفظ کرده اند. دایی اصلا مذهبی نیست؛ خانواده اش هم. با این وجود، زن دایی و آرسینه اصرار دارند حجاب را، هرچند نصفه‌نیمه برای خودشان نگه دارند. دایی و خانواده‌اش به طرز عجیبی فرهنگ غرب را کاملا نپذیرفته‌اند. یک ساعت در خانه دایی می‌نشینم و بعد قرار می‌شود ارمیا ببردم به آپارتمان مبله‌ای که برایم اجاره کرده؛ دقیقا نزدیک آپارتمان خودش. بین راه، ارمیا می‌پرسد: -خب گفتی رشته‌ت چی بود؟ -مطالعات زنان. -دقیقا روی چیِ زنان مطالعه می‌کنی؟! -حقوقشون، جایگاهشون توی جامعه، نقششون... این چیزا. زیر لب زمزمه می‌کند: -حقوق زن...! و بلندتر می‌گوید: -حقوق زن می‌خوای فقط اروپا. البته امریکا هم پیشتازه... مهد حقوق و آزادی و عشق و حالِ زن! مثلا همین دیشب، همسایه طبقه بالام داشت حقوق زنشو تمام و کمال پرداخت می‌کرد. انقدر محکم پرداخت می‌کرد که صدای فریادِ شادی زنش تا خونه منم می‌رسید! نمی‌دونی زنش از فرط خوشحالی و رسیدن به حقوقش چه جیغی می‌زد! انقدر که پلیس اومد به مَرده گفت حقوق زنتو آروم‌آروم بده، زن‌ها ظرفیت اینهمه محبت یه جا و درسته رو ندارن! .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_دوم کنار ماشین می‌ایستم تا ارمیا چمدان‌هایم را از صندوق عقب درب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 چه شوخی تلخی کرد ارمیا. پوزخند می‌زنم و می‌گویم: -خب این اتفاقا همه جا هست. -آره همه جا هست، ولی مهم آماره. مهم اینه که چرا انقدر تعداد زنهایی که مورد خشونتن زیاده، که مجبورن براشون خانه امن تاسیس کنن. چرا زنهای اروپایی باید کمپین یک دقیقه جیغ بذارن؟ تاحالا بهش فکر کردی؟ اسم کمپین یک دقیقه جیغ برایم ناآشناست. متعجب می‌پرسم: -یک دقیقه جیغ؟ چرا؟ -بخاطر اعتراض به وضعیت شغلی و خشونتی که علیهشونه. همین دیگه... کسی اینا رو به شماها نمی‌گه. یه چهره خیلی خوشگل و مامانی از اروپا و امریکا نشونتون میدن، فکر می‌کنین اینجا خبریه. نه عزیز من! من دارم اینجا زندگی می‌کنم، می‌بینم چه خبره... باورم نمی‌شود ارمیا چنین نظری داشته باشد. ارمیا معمولا سرش به کار خودش است. می‌گویم: -فمینیست شدی ارمیا! به فکر حقوق زنان افتادی! چشمانش گرد می‌شوند: -فمینیست؟ من کجام فمینیسته؟ فمینیست شدن مال زنهای ساده لوحه. ببخشید اینو می‌گما، ولی یه کلاهی به اسم فمینیسم گذاشتن سرتون که تا زانوتون اومده پایین. نیروی کارِ مفت و تو سری خور میخواستن، دیدن کی بهتر از خانما؟ با شعارای قلمبه سلمبه زنها رو کردن نیروی کار خودشون. همین. -به به... چه نظریاتی! میخوای بجای من تو مقاله بنویسی؟ -جدی حرف میزنم اریحا. برو تحقیق کن ببین فمینیسم تاحالا چه سودی برای زن ها داشته؟ من نه می‌گم مردسالاری، نه میگم زن سالاری. -خب پیشنهاد جایگزین شما چیه استاد؟ رسیده ایم به آپارتمانش و بحثمان نیمه کاره می‌ماند. اول دعوتم می‌کند به آپارتمان خودش. یک آپارتمان کوچک دو خوابه، که بیشتر به عنوان یک خوابگاه خوب است تا محل زندگی؛ انقدر که کوچک است و جمع و جور. یک آشپزخانه کوچک و یک سالن بسیار کوچک و حمام و دستشویی. روی مبل می‌نشینم و با دیدن اتاق خواب دوم می‌پرسم: -تنها زندگی می‌کنی اینجا؟ ارمیا در آشپزخانه است که چیزی برای پذیرایی بیاورد. می‌گوید: -نه. یه همخونه دارم. ارمیا و همخانه؟ شاخ در می‌آورم. اهل معاشرت با جماعت مونث نبود؛ و اگر بود، این مدلی اش را نمی‌پسندید. برای اطمینان می‌پرسم: -اسمش چیه؟ -سعید. دانشجوی بورسیه الکترونیکه. بچه خوبیه. البته الان فرستادمش پی نخودسیاه که راحت باشی اینجا. وا می‌روم. فکر می‌کردم قرار است خواهر شوهر شوم. گله می‌کنم: -همخونه‌ت یه پسر ایرانیه؟ برایم چایی می‌آورد و روی مبل مقابلم می‌نشیند: -په نه په، یه دختر آلمانیه! خب معلومه! نکنه انتظار داشتی دست دختر مردمو بگیرم بیارم توی خونه‌م؟ -امیدوار بودم به زودی به مقام بالای خواهرشوهر شدن نائل بشم! چایی اش را برمیدارد و می‌گوید: مگه مخم عیب کرده که برم همخونه بیارم؟ اگه زن بخوام عین آدم ازدواج می‌کنم! چیه این لوس بازیا؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_سه چه شوخی تلخی کرد ارمیا. پوزخند می‌زنم و می‌گویم: -خب این اتف
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت_پنجاه_و_چهار از دید من هم همخانه داشتن نه با عقل جور در می‌آید، نه با فرهنگ و اعتقاداتم. اما دوست دارم بدانم چرا آدمی ‌مثل ارمیا که در یک فضای باز بزرگ شده چنین حرفی می‌زند. برای همین می‌پرسم: -آخه چه اشکالی داره؟ -اشکال؟ سرتاپاش اشکاله. عزیز من! من دوست دارم با کسی زندگی کنم که مطمئن باشم قبل ارتباطش با من، با کس دیگه‌ای نبوده. و درضمن، نخواد یهو ولم کنه و بره سراغ یکی دیگه. توی ایران به همچین کسی می‌گن زن زندگی. همخونه از اسمش پیداست، همسر نیست، همدم نیست، همدل نیست، همزبون نیست. فقط همخونه‌ست. وقتی از خونه‎ش خسته بشه، منو هم همراه خونه‌ش عوض می‌کنه! من از این عشقای دم دستیِ یه بار مصرف بدم می‌آد. یادم می‌آید بچه که بودیم، در همان سفر تفریحی‌مان به اروپا، رفته بودیم از یکی از موزه‌های مجسمه‌های فرانسوی بازدید کنیم. مجسمه‌هایی که انقدر برهنه و بدلباس بودند که مادر و دایی خوششان نمی‌آمد من و ارمیا مجسمه‌ها را ببینیم. یکی از مجسمه‌ها، یک زن و مرد جوان بودند در کنار هم. یک زن جوان خیلی زیبا، که کنار یک مرد جوان نشسته بود ولی مرد هیچ توجهی به او نداشت و شاید حتی منزجر و روی گردان بود. می‌گفتند معنای این مجسمه، این است که وصال مدفن عشق است. اما شاید معنایش این نبود. مدفن عشق، وصال نیست. هوس است. همان چیزی که دین‌داری لازم ندارد فهمیدنش. ارمیا دوست ندارد چندبار طعم عشق‌های هوس‌آلود را بچشد و بعد هم خسته شود و تنها بماند. دوست دارد اگر قرار است عاشق شود، از عاشق شدنش لذت ببرد. می‌پرسم: -خب چرا ازدواج نمی‌کنی؟ سرش را تکان می‌دهد و به زیر می‌اندازد. حدسی در دلم جان می‌گیرد: -ای شیطون! کی هست حالا؟ یک لبخند خواهرکُش روی لب‌هایش می‌نشیند و از دستم فرار می‌کند به طرف در ورودی آپارتمان: -ولش کن. فعلا که شرایطشو ندارم. بیا بریم آپارتمانتو نشونت بدم. آپارتمانی که اجاره کرده، دقیقا در طبقه خودش است. می‌پرسم: -حالا چرا انقد نزدیک به خودت؟ کلید را در قفل در می‌اندازد و در را باز می‌کند: -اولا قیمتش خوب بود. دوما می‌خوام اگه کاری داشتی سریع بتونم کمکت کنم. سوما من آبجیمو تو شهر غریب ول نمی‌کنم. وارد که می‌شوم، قلبم درهم فشرده‌تر می‌شود. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت_پنجاه_و_چهار از دید من هم همخانه داشتن نه با عقل جور در می‌آید، نه با فره
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 مثل آپارتمان ارمیاست، شاید کمی ‌کوچک‌تر. چمدان‌هایم را تا اتاق می‌برد و می‌گوید: -خودم دیروز تمیزش کردم. فقط... اون جانمازم گذاشتم که خواستی نماز بخونی خیالت راحت باشه پاکه. قبله‌ش هم از این طرفه. دیگه فکر کن خونه خودته، راحت باش. کاری هم داشتی به خودم بگو. و می‌رود که بتوانم استراحت کنم. روی تخت یکی از اتاق‌ها می‌نشینم. چقدر با تخت خودم فرق دارد. از تصور این که قرار است اینجا تنها زندگی کنم، قلبم درهم فشرده می‌شود. تمام چراغ‌ها را روشن می‌کنم؛ اما حوصله ندارم همه جا سرک بکشم. ارمیا گفت خانه خودم است اما نیست. خانه من، خانه عزیز است که حیاطش با دیوارهای سنگی و درخت انگور و خرمالو و توت احاطه شده و خیال اهل خانه را بابت نگاه نامحرم راحت می‌کند. خانه‌ای با معماری ایرانی، شیشه‌های رنگی و مفروش به فرش‌های دستبافت. خانه‌ای که حتی تکنولوژی هم تسلیم معماری‌اش شده و وسایل نو و بازسازی‌های اخیر هم نتوانستند از اصالتش کم کنند. در آن خانه، اتاقی دارم برای خودم در بالاترین طبقه. این اتاق را وقتی سه چهار سالم بود آقاجون ساخت و با عمو صادق رنگش کردیم و عمه محبوبه آن را برایم چید و تزئین کرد. این خانه با دکور کرم قهوه‌ای اش، خیلی با خانه‌ای که در آن قد کشیده‌ام فرق دارد. با مادر تماس می‌گیرم. سریع جواب می‌دهد و درباره محل اسکان و کیفیت پرواز می‌پرسد. جواب دادن به سوالاتش که تمام می‌شود، می‌نالم: -مامان... دلم برای ایران خیلی تنگ شده از الان! -سعی کن دلت برای هیچی تنگ نشه. اینجوری آدم قوی‌تری می‌شی. - بالاخره آدم عاطفه داره... یعنی شما دلتون برای هیچی تنگ نمی‌شه؟ -نه! -حتی برای من؟ صدای خنده کوتاهش را می‌شنوم. شاید هم نیشخند بود. دوباره می‌پرسم: -حتی برای ارمیا؟ ساکت می‌شود. نمی‌دانم چرا دوست ندارد احساساتش را بروز دهد. هیچ وقت نفهمیدم کِی خوشحال است، کِی غمگین است، چه کسی را دوست دارد و چه کسی را نه. شاید در موسسه، با کارمندهایش با نشاط و صمیمیت برخورد می‌کرد اما فقط من می‌دانستم همه‌اش ساختگی‌ست. مکالمه‌ام که با مادر تمام می‌شود، حس می‌کنم خسته‌تر شدم. برای عزیز پیام صوتی می‌فرستم به همراه چند عکس از آپارتمانم. دوست ندارم عزیز بفهمد ناراحتم. یاد دفترچه طیبه می‌افتم که آن را همراه قرآن و مفاتیح و چند کتاب و دفتر دیگر لای یک چفیه پیچیدم و در چمدان گذاشتم. از میان وسایلم پیدایش می‌کنم و دنبال صفحاتی می‌گردم که آرامم کند: «امروز خواهرم می‌خواست جانمازم را برایم بیاورد شیشه عطری که هدیه محمدحسین بود از آن بیرون افتاد و شکست. بوی عطر محمدحسین همه جارا گرفت؛ اما راستش خیلی دلم سوخت. من عاشق آن عطر بودم... تازه فهمیدم اشکال کارم کجاست. آن عطر یک تعلق دنیوی بود. موقع نماز هم گاهی حواسم می‌رفت به بوی خوبش. داشت بین من و خدا فاصله می‌انداخت... دل کندن از آن عطر سخت است، اما وقتی به این فکر می‌کنم که همه در دنیا مسافریم و باید هرچه هست را بگذاریم و برویم، راحت می‌توانم از همه چیز دل بکنم. ما اینجا مسافریم. بار اضافی فقط جلو رفتن را سخت می‌کند. همه این دلبستگی‌ها موقع مرگ جان کندن را دشوار می‌کنند. همان بهتر است که قبل از اینکه با مرگ از دنیا جدا شویم، خودمان دل بکنیم... ما عندکم ینفدُ و ما عندالله باق...» .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_پنجم مثل آپارتمان ارمیاست، شاید کمی ‌کوچک‌تر. چمدان‌هایم را تا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 * دوم شخص مفرد الان فقط مونده کشف همه ارتباطات ستاره جناب‌پور و این که بفهمیم وابسته به کدوم سرویسه و از کی دستور می‌گیره. اریحا منتظری رفت آلمان و اونجا زیر چتر اطلاعاتی اویسه. البته بدون این که کسی بفهمه. خانم صابری هم یه گوشی و سیمکارت ماهواره‌ای بهش داده که اگه لازم شد باهامون مرتبط بشه. احتمال اینکه آپارتمانش از طرف دشمن تجهیز شده باشه کم نیست. باید احتیاط کنیم. الان یه نگرانی به نگرانی‌های ما اضافه شده؛ این که برای خانم منتظری تور پهن کرده باشن و بخوان سُرش بدن و تبدیلش کنن به نیروی خودشون. باتوجه به شخصیت کاریزماتیکش و توانایی‌های ارتباطی و علمیش، خیلی احتمالش زیاده که بخوان ازش استفاده کنن. برای همین از اویس و بچه های برون مرزی خواستم حواسشون به رفت و آمدای خانم منتظری باشه و حتی اگه لازم شد، مستقیم وارد عمل بشن. امروز متوجه یه چیزی شدم که هنوز توی شوکشم. دوباره رفته بودم سراغ پرونده یوسف منتظری. پرونده خودش؛ نه پرونده تصادف. اونجا بود که فتوکپی صفحات شناسنامه‌ش رو دیدم... باورم نمی‌شد یوسف بچه داشته. یه دختر به اسم ریحانه. هیچ جا اسمی‌ از ریحانه نبود، جز توی شناسنامه زن یوسف. چه اتفاقی می‌تونه برای ریحانه افتاده باشه؟ توی اون تصادف کجا بوده؟ تازه یادم افتاد چقدر گیجم. توی پرونده نوشته بود یه بچه تقریبا یه ساله زنده مونده؛ چون از پنجره افتاده بیرون و نسوخته. وقتی داشتم این پازل رو توی ذهنم می‌چیدم، نزدیک بود از تعجب داد بزنم. نمی‌دونم چرا انقدر حواس پرت شده بودم که نکته به این مهمی‌ به چشمم نیومده. طبق تاریخ تولدی که برای ریحانه زدن، ریحانه توی اون تصادف تقریبا یه سالش بوده. و از اون طرفم، بین اسامی‌کشته‌ها اسمی ‌از ریحانه منتظری نیست. یعنی ریحانه اون بچه‌ایه که زنده مونده، پس یعنی احتمالا یوسف برای این از اتوبوس بیرون پریده که بچه‌ش رو قبل انفجار نجات بده... اینا همه‌ش احتماله... اما چرا توی پرونده هیچ چیزی در این رابطه نیست؟ چرا انقدر درباره اون بچه‌ای که زنده مونده مبهم حرف زدن؟ از همه مهمتر، الان ریحانه منتظری کجاست؟ اگه زنده باشه باید یا با خانواده مادریش زندگی کنه، یا خانواده پدری. اما انگار آب شده رفته توی زمین! مثل تو... انگار آب شده بودی رفته بودی توی زمین. من تا حدودی خیالم راحت بود که توی انفجار اول آسیب ندیدی؛ حتی انقدر حالت خوب بوده که بتونی بری به بقیه مجروحا کمک کنی. توی اون شلوغ بازار، با پرسیدن از این و اون فهمیدم مجروحا رو کدوم بیمارستان بردن. دل توی دلم نبود که خودمو برسونم بهت و ببینم سالم جلوم ایستادی و یه نفس راحت بکشم. با خودم فکر می‌کردم کاش اصلا پزشکی قبول نمی‌شدی... کاش هنوز مدرکت رو نگرفته بودی. این‌طوری شاید احساس مسئولیت نمی‌کردی که بخوای مجروحین رو ببری بیمارستان. اینجوری شاید راحت‌تر پیدات می‌کردم! اما تو اراده کرده بودی دکتر بشی. یادته؟ از همون سیزده-چهارده سالگی وقتی می‌دیدم شب و روز درس می‌خونی ازت می‌پرسیدم مگه می‌خوای چکاره بشی؟ تو هم با ناز می‌گفتی متخصص مغز و اعصاب. اوایل فکر می‌کردم بخاطر فوت مامانه؛ اما وقتی یه روز گفتی آرزو داری یه مطب داشته باشی که پنجره‌ش به مسجدالاقصی باز بشه، فهمیدم هدفای خیلی بزرگ‌تر داری. راستی فکرشو بکن... مثلا برای زیارت و نماز بیایم مسجدالاقصی... بعد با یه سردرد ساده پاشیم بیایم مطبت و به همه بگیم اینجا مطب خواهرمونه، پارتی داریم! البته فکر کنم هیچ کس قبول نکنه. آخه بعد ظهور، دیگه خبری از پارتی‌بازی نیست! .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_ششم * دوم شخص مفرد الان فقط مونده کشف همه ارتباطات ستاره جناب‌پ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشد و تازه قدر آب را بفهمد، من هم تازه فهمیده ام تنفس در هوای وطن چه غنیمتی ست. شب نیمه شعبان است و من انقدر درگیر کارهای سفرم بوده ام که حتی آمدن شعبان را متوجه نشدم. من که همیشه عاشق اعیاد شعبانیه بودم و محال بود شیرینی نپزم، امسال حتی یادم رفته بود روز پاسدار و جانباز را به عمو صادق تبریک بگویم. خودش هم ماموریت بود و کلا همه چیز یادم رفت. حالا، شب نیمه شعبان دلم هوای شیرینی و شربت و چراغانی کرده. اگر الان ایران بودیم، می‌رفتیم دوری در شهر می‌زدیم و من مثل سال های قبل، کتاب و شیرینی نذری میان مردم پخش می‌کردم. اما اینجا هیچ خبری نیست. مگر مردم اینجا نمی‌دانند همه دار و ندارشان دست امام است؟ مگر نمی‌دانند امام اگر نباشد، فیض خدا به هیچ کس نمی‌رسد؟ مگر نمی‌دانند زیر نگاه مهربان امام نفس می‌کشند؟ از فکرم خنده ام می‌گیرد. حالا مثلا ما که می‌دانیم برای امام زمانمان چکار کرده ایم؟ ما فقط این ها را می‌دانیم، اما بازهم امام باید جور گناهانمان را بکشد و برایمان اشک بریزد. تاخیر ظهور، تقصیر آدم های بی خبر اروپا و امریکا نیست. تقصیر ماست که یار نیستیم برای امام. که اگر یار بودیم، الان این مردم هم امام زمانشان را می‌شناختند. تازه نمازم را تمام کرده‌ام که ارمیا زنگ می‌زند: -سلام. حال داری بریم بیرون؟ -کجا مثلا؟ -یه جای خوب. یکم حال و هوات عوض شه. می‌خواهم بگویم امشب، یکی از بافضیلت ترین شب های سال است و باید امشب برای شب قدر آماده شد؛ اما نمی‌گویم. ارمیا بازهم اصرار می‌کند: -بیا! مطمئن باش پشیمون نمی‌شی! ناچار قبول می‌کنم و ده دقیقه بعد، جلوی در منتظرم است. پیاده می‌رویم تا پارکی که نزدیک آپارتمان است. آخرین باری که با حجاب آمدم آلمان، نگاه ها سنگین تر از الان بود؛ اما الان کمی‌راحتتر با حجابم برخورد می‌کنند. یعنی در طول زمان، تعداد مسلمان های اروپا بیشتر شده و حجاب هم عادی تر. می‌رسیم به یک پارک و ارمیا برای جوانی دست تکان می‌دهد. دقت که می‌کنم، چند جوان را می‌بینم که دور هم جمع شده اند و هرکدام چند شاخه گل نرگس در دست دارد. وقتی ارمیا به فارسی با آنها سلام و احوال پرسی می‌کند، می‌فهمم ایرانی اند. چند دختر با حجاب هم همراهشان هستند. ارمیا من را معرفی می‌کند و برای من توضیح می‌دهد: -چند تا از دوستامن؛ اکثرا هم دانشجواند. توی اعیاد شعبانیه مثل نیمه شعبان، میان به مردم گل و بروشور هدیه میدن. یکی از گل های نرگس را می‌بویم. می‌بویم و می‌بویم و می‌بویم... خسته نمی‌شوم از عطرش و از نگاه کردن به ترکیب زیبای رنگ سپید و زردش که بی نهایت انرژی بخش است. گل از هرنوعی که باشد روح را نوازش می‌دهد، اما نرگس چیز دیگری ست. رنگ و بویش تمام وجودم را به شوق می‌آورد. دوست دارم همه گل های نرگسی که در دست دوستان ارمیاست مال من باشد... .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_هفت مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشد و تازه قدر آب را بفه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 روی کارتی که به گل های نرگس وصل شده، به زبان آلمانی نوشته: روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین، با حکومت مردی رقم خواهد خورد که تمام ادیان الهی به آمدنش بشارت داده اند. نابودی جنگ، فقر، ظلم و جهل یک رویا نیست. واقعیتی ست که به زودی اتفاق خواهد افتاد؛ زمانی که از چنگ زدن به ریسمان های خودساخته بشری ناامید شویم. با آخرین منجی بشریت بیشتر آشنا شوید. زیر متن هم آدرس وبلاگشان را نوشته اند. یاد فکرهای امروزم می‌افتم و شرمنده می‌شوم. چه کسی گفته امام اینجا یار ندارد؟ می‌توان نگاه مهربان امام را به کسانی که نامش را در قلب اروپا زنده نگه می‌دارند احساس کرد. اگر یک نفر از کسانی که گل نرگس هدیه می‌گیرد، امشب آدرس وبلاگ را سرچ کند و درباره آخرین منجی بشریت بخواند، و دلش از شوق دیدن روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین بلرزد، و از صمیم قلبش آرزو کند آن روز زودتر فرا برسد، شاید ظهور چندسال جلو بیفتد. شاید یک نفر به یاران امام اضافه شود. شاید... شاید این جمعه بیاید! به دو سه نفر دختری که مشغول هدیه دادن گل به مردم هستند نگاه می‌کنم. دوست دارم من هم درکارشان شرکت کنم، به این امید که آن یک نفری که قرار است مطالب وبلاگ را بخواند و دلش بلرزد، گل را از دست من بگیرد. به توضیحاتی که دخترها می‌دهند دقت می‌کنم تا یاد بگیرم. باید خجالت را کنار بگذارم و یک دسته گل نرگس بردارم. دوست دارم همه بدانند بوییدن و تماشای گل نرگس چه لذتی دارد! گل ها که تمام می‌شوند، می‌نشینم روی نیمکت. ارمیا دارد با دوستانش حرف می‌زند. دوتا از دخترها خداحافظی می‌کنند و می‌روند، و دو نفرشان می‌مانند که می‌نشیند کنار من و سر صحبت را باز می‌کنند. یکی از دخترها اسمش حنیفا ست؛ آلمانی ست و شعبان سال قبل مسلمان شده و اسمش را از فلورا به حنیفا تغییر داده. وقتی می‌پرسم چرا حنیفا، می‌گوید: حنیفا یعنی کسی که دنبال حقیقته؛ فکر کنم توی زبان عربی به کسی میگن که به سمت حقیقت بره. دختر دیگر، وفاء نام دارد و فارسی را با ته لهجه عربی صحبت می‌کند. می‌گوید مادرش ایرانی ست اما تا قبل از آمدنش به آلمان، عراق زندگی کرده اند. وفاء دانشجوست و حنیفا چند ماهی ست با یک جوان مسلمان ازدواج کرده. با هم گرم می‌گیریم. من را یاد زینب می‌اندازند. راستی چقدر دلم برای زینب تنگ شده... اگر زینب اینجا بود حتما از حنیفا می‌خواست داستان مسلمان شدنش را تعریف کند. وقتی می‌فهمند ایرانی ام، چشمانشان برق می‌زند و با اشتیاق از ایران می‌پرسند. عمو صادق می‌گفت تا چهل سال پیش، ایران اصلا شناخته شده نبود؛ حتی گاهی به دلیل شباهت تلفظ کلمه ایران و عراق در زبان انگلیسی، مردم اروپا فکر می‌کردند ایران همان عراق است! عمو می‌گفت وقتی بچه بودند، انقدر ایران ناشناخته و عقب مانده بود که حتی خود مردم ایران از ایرانی بودنشان خجالت می‌کشیدند. اما حالا دیگر اینطور نیست. می‌توانی سرت را بالا بگیری و بگویی ایرانی هستی و در کشوری زندگی می‌کنی که در خیلی از رشته های علمی، رتبه های سوم و چهارم و حتی اول را دارد. در کشوری که با وجود یک انقلاب و دگرگونی در اعماق لایه های جامعه و پیامدهای انقلابش و با وجود یک جنگ هشت ساله نابرابر و تحریم های کمرشکن، توانسته در کمتر از چهل سال خود را بازسازی کند در زمینه علم، فناوری و صنعت، در رتبه های اول جهان قرار بگیرد. در کشوری که نه وابسته و جیره خوار غرب است و نه شرق؛ بلکه پایه های فکری و معرفتی خودش را حفظ کرده و آنها را به دیگر کشورها صادر می‌کند. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_هشت روی کارتی که به گل های نرگس وصل شده، به زبان آلمانی نوشته:
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 انقدر با حنیفا و وفاء گرم گرفته ام که گذر زمان را نمی‌فهمم؛ تا زمانی که ارمیا و همسر حنیفا صدایمان بزنند و بگویند وقت رفتن است. پیاده با ارمیا راه می‌افتیم به سمت خانه. راست می‌گفت ارمیا. چقدر حال و هوایم بهتر شده از دیدن جشن کوچک نیمه شعبان در قلب اروپا. می‌پرسم: -ارمیا تو که اهل این حرفا نبودی! اینا رو از کجا پیداشون کردی؟ -خب بالاخره منم یه چیزایی حالیمه! انقدرام که فکر می‌کنی بی خیال نیستم. بعدم گفتم تو رو ببرمت که یکم سرحال بشی. سه شاخه گل نرگسی که از حنیفا هدیه گرفته‌ام را مقابل بینی‌ام نگه داشته‌ام و با ولع سیری‌ناپذیری می بویمشان. ارمیا می‌گوید: -کار گل در حجره سبز رنگش به این زودی ها تمام نمی‌شد. رنگ‌هایش را با دقت انتخاب می‌کرد و گلبرگ‎هایش را به آرامی به خود می‌بست... و همزمان با طلوع خورشید شکفته بود... یادته؟ برایم عجیب نیست که ارمیا بعد از این همه سال جملات رمان شازده کوچولو را حفظ باشد. من و ارمیا بارها آن رمان را خوانده ایم. می‌گویم: -یادمه. ولی گل مغرور شازده کوچولو کجا و گل نرگس کجا؟ یکی از گل ها را از دستم می گیرد و بو می‌کند: -راست می‌گی! گل نرگس فوق العاده‌ست... صدای چند جوان از آن سوی خیابان، گفت و گویمان را متوقف می‌کند. تعادل ندارند و بلند و کشدار باهم حرف می‌زنند. پیداست مستند. ارمیا با دیدنشان بازویم را می‌گیرد و قدم تند می‌کند. یکی از جوان ها همانجا کنار خیابان بالا می‌آورد. چهره ام درهم می‌رود. یاد امام می‌افتم و نگاه مهربانی که الان با اندوه به جوان ها می‌نگرد. امام حتما آن جوان ها را دوست دارد. حتما نگران سلامتی آنهاست و ناراحت است از اینکه جسم و عقلشان را با شراب فرسوده می‌کنند. حتما امام برای آنها دعا می‌کند، بدون اینکه آنها امام را بشناسند. شاید یکی از همین جوان ها، فردا صبح که هوش و حواسش برگردد، اتفاقی در فضای مجازی درباره آخرین منجی بشریت مطلبی بخواند، و شاید برای آمدن این آخرین منجی دعا کند، و شاید... ارمیا می‌گوید: -راستی یه چیزی میخواستم بگم بهت. -چی؟ -وفاء خانم بود که دیدیش... راستش گویا یکم از محیط خوابگاهشون شاکیه. ترجیح میداد یه خونه اجاره کنه. گفتم شاید بدت نیاد اگه دوست داشته باشی، وفاء همخونه‌ت باشه. هردوتون از تنهایی در میاین. تازه اجاره رو هم تقسیم می‌کنیم و بارش برای هردوتون کم میشه. البته من به خودش حرفی نزدم، گفتم اول نظر تو رو بپرسم. تنها ماندنم واقعا معضل است. با وجود خانه ساکت و سوت و کور خودمان، من به تنهایی عادت ندارم. من خانه ای مثل خانه عزیز را دوست دارم که زندگی در آن جریان داشته باشد. حالا برایم سخت است تنها زندگی کنم. گاهی حتی وهم برم می‌دارد و مجبورم همه چراغ ها را روشن کنم. جداً چطور می‌توانند تنها زندگی کنند؟ خانه خالی روح را فشار می‌دهد، هرقدر بزرگ باشد. آپارتمان های قوطی کبریتی ما که جای خود دارد. -دختر مورد اعتمادی هست؟ -تاجایی که من می‌دونم آره. -خوب اگه فکر می‌کنی دختر خوبیه، واقعا دوست دارم تنها نباشم. لبخند کمرنگی می‌زند. چندقدم که جلوتر می‌رویم دوباره می‌گوید: -راستی... یه چیز دیگه... دوست ندارم خانوادم بدونن امشب کجا رفتیم. باشه؟ -چرا؟ -خب میدونی که خیلی خوششون نمیاد از این چیزا. زیر لب می‌گویم: -باشه... .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_نُه انقدر با حنیفا و وفاء گرم گرفته ام که گذر زمان را نمی‌فهمم؛
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 این روزها تمام ذهنم درگیر پروژه‌ام است و تنها تفریحم، بیرون رفتن هفتگی با ارمیاست. معمولا می‌رویم هیئت خانگی یکی از همان دوستان ایرانی‌اش که با خانواده‌اش برای تبلیغ ساکن اینجا شده‌اند. شبیه هیئت‌های ایران نیست، اما خوب است. همان دوست ایرانی ارمیا سخنرانی می‌کند، و بعد هرکسی که بخواهد می‌رود کمی‌ مداحی می‌کند. هیچ کدام مداح حرفه‌ای نیستند؛ دلی می‌خوانند و به دل می‌نشیند. این هیئت هفتگی برای من در این غربت مثل آب حیات است؛ مخصوصا از وقتی ماه رمضان شروع شده و نیاز من به فضای معنوی بیشتر. هرازگاهی هم می‌رویم خانه دایی. دایی گاهی ایرانی‌های ساکن آلمان را دورهم جمع می‌کند؛ البته مجلسشان خیلی شبیه هیئت هفتگی دوست ارمیا نیست! تازه نمازم تمام شده است که صدای هشدار ایمیل از لپتاپم بلند می‌شود. آخرین دانه‌های تسبیح تربت را سبحان الله می‌گویم و می‌خواهم ایمیل را چک کنم که صدای در زدن ریتمیک ارمیا را می‌شنوم. تق تتق تق... در را که برایش باز می‌کنم، با یک بسته شیرینی پشت در ایستاده است: -سلام شازده کوچولو! در چشمانش خستگی موج می‌زند. من که تقریبا در مرز بیهوشی‌ام؛ این اولین سالی ست که تقریبا هفده ساعت روزه می‌گیرم. روزهای ایران انقدر طولانی نبود. فکر نمی‌کردم ارمیا هم روزه بگیرد؛ اما وقتی سپرد برای سحری اول بیدارش کنم فهمیدم چندسالی ست که دارد در روزهای طولانی آلمان روزه می‌گیرد، دور از چشم خانواده‌اش. روزهایی که وفاء دیرتر برمی‌گردد، با ارمیا افطار می‌کنم. بوی پای‌سیب که به مشامم می‌خورد معده‌ام می‌سوزد. چقدر گرسنه‌ام! ارمیا وارد می‌شود و جعبه شیرینی را روی میز آشپزخانه می‌گذارد. بی‌صبرانه در جعبه شیرینی را باز می‌کنم و یک پای‌سیب برمی‌دارم. ارمیا می‌گوید: -منم آدمم ها! تازه یادم می‌افتد ارمیا حتما افطار نکرده است. به سینی آبجوش و نبات اشاره می‌کنم: -خب بردار بخور! -نگاش کن! چشمش به شیرینی افتاد داداششو یادش رفت! چند جرعه از آبجوش می‌نوشد و به من نگاه می‌کند: -با این چادرنماز مثل راهبه‌ها می‌شی! -راهبه؟ -آره... دیدیشون؟ حجابشون همون شکلیه که شماها توی ایران دارین. مقنعه سفید و یه چیزی مثل چادر. یاد فیلمی‌ می‌افتم که چندوقت پیش با زینب دیدیم. فیلم راهبه؛ یک فیلم ترسناک که به اصرار من زینب نشست که ببیندش، تنها بودیم و زینب تمام وقت با یک حالت عاقل اندر سفیه نگاه می‌کرد به فیلم؛ با اینکه انتظار داشتم جیغ بکشد و بترسد. خودم هم نمی‌ترسیدم. فیلم که تمام شد، زینب بلند شد و گفت: چرت و پرته! ترسناک می‌سازن که چی بگن؟ می‌خوان بگن از خدا قوی‌ترم پیدا می‌شه؟ خب برن قوی‌تر از خدا رو بگردن پیدا کنن، اگه پیدا شد منم می‌پرستمش! .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 50 پیاده می‌شود. جلوی خانه را با دقت از نظرم می‌گذرانم. چندنفر از همسا
روز و روزگار بر شما گوارا پارت ۵۱ الی ۶۰ گذاری اوقات فراغتتون برای سلامتی امام زمان عج و نائبش صلوات
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 50 پیاده می‌شود. جلوی خانه را با دقت از نظرم می‌گذرانم. چندنفر از همسا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 51 سرباز بازوی سمیر را گرفته بود. پا کوبید و سمیرِ دستبند خورده و عصبانی را آورد داخل. نشسته بودم پشت میز جلسات اتاق سرهنگ؛ دست به سینه و با یک لبخند اعصاب‌خوردکن. از آن‌ها که فقط کمیل بلد بود بزند. از آن‌ها که هرکس روی لب‌های کمیل می‌دید، دلش می‌خواست با یک مُشت دندان‌های کمیل را بریزد کف زمین. از آن لبخندهایی که حرص همه را درمی‌آورد، مخصوصاً حرص متهم‌ها را. سرهنگ اشاره کرد که سرباز برود بیرون. سمیر ماند. از چشم‌هایش خشم می‌بارید. عرق کرده بود. سرهنگ گفت: - سلام. بفرمایید بنشینید. سمیر قدم تند کرد به سمت میز جلسات و با لهجه عربی و زبان فارسی گفت: - شما می‌دونید من کی‌ام؟ به چه حقی منو بازداشت کردید؟ سرهنگ دهان باز کرد برای پاسخ دادن؛ اما با دست اشاره کردم که ساکت بماند. با آرامش به سمیر گفتم: - سرهنگ گفتن بفرمایید بشینید. با دستانِ دستبند خورده‌اش، یک صندلی را عقب کشید و نشست. تند نفس می‌کشید، داشت غیظ می‌خورد، به ما نگاه می‌کرد و ناخن‌هایش را می‌جوید. سرهنگ هم دمش گرم، داشت مثل من روی اعصاب سمیر راه می‌رفت و خودش را به نوشتن یک گزارش مشغول کرده بود. ناگاه سمیر دوباره فوران کرد: - چرا جواب نمی‌دین؟ به چه جرمی منو بازداشت کردین؟ مگه منو نمی‌شناسید؟ من سمیر خالد آل‌شبیرم! همه شماها رو می‌خرم و آزاد می‌کنم. چطور جرأت کردین اینطوری دستگیرم کنید؟ دستانم را گذاشتم روی میز و در هم قلاب کردم. با همان لبخندِ اعصاب‌خوردکن به سمیر نگاه کردم و گفتم: - جناب سمیر خالد آل‌شبیر، می‌دونید حکم استعمال مشروبات الکلی و مواد مخدر توی کشور ما چیه؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 51 سرباز بازوی سمیر را گرفته بود. پا کوبید و سمیرِ دستبند خورده و عصبان
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 52 کمی عقب نشست: - من اون مهمونی رو برگزار نکردم. من فقط مهمون بودم. پوزخند زدم: - اونی که برگزار کرده که حسابش با کرام‌الکاتبینه. دوید وسط حرفم: - خب چرا منو گرفتید؟ می‌دونید من کی‌ام؟ من اصلاً ایرانی نیستم! سرم را کمی جلو بردم و با خشم خیره شده به چشمش: - حق مصونیت قضایی یا سیاسی داری؟ ترسیده بود. ادامه دادم: - نداری! پس حواست باشه که هر جرمی مرتکب بشی، سر و کارت با دادسراهای ایرانه! *** صدای حاج رسول را از بی‌سیمِ درگوشم شنیدم: - خونه تحت نظر بود؟ از پراید مشکی‌ای که جلوتر از من، پشت سر آمبولانس در حرکت است چشم برنمی‌دارم: - آره. دنبالتونن. - چهارچشمی حواست باشه. نمی‌خوام بیشتر از این دردسر درست بشه. - چشم. فقط حاجی، موتور بفرستید برای من. -باشه، موقعیتت رو دادم به یه بچه‌ها، می‌رسونه بهت. خانم صابری را می‌رسانند به بیمارستانی که بچه‌های خودمان در آن مستقر هستند. جلوی بیمارستان مثل همیشه شلوغ است و جای پارک پیدا نمی‌شود؛ برای همین هم پراید مشکی چندتا کوچه آن‌طرف‌تر جای پارک پیدا می‌کند. خدا را شکر من هم توانستم ماشین را همان‌جا جا بدهم. دو سرنشین پراید، پیاده شدند که بروند به سمت بیمارستان. از ماشین که پیاده می‌شوم، یک موتورسوار کنارم ترمز می‌کند. کلاه کاسکتش را برمی‌دارد و می‌شناسمش. از بچه‌های خودمان است. سوئیچ ماشین را تحویلش می‌دهم و سوئیچ موتور را می‌گیرم. بعد هم با کمی فاصله، راه می‌افتم پشت سر دو سرنشین پراید. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 52 کمی عقب نشست: - من اون مهمونی رو برگزار نکردم. من فقط مهمون بودم. پ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 53 سرنشین‌های پراید وارد قسمت اورژانس بیمارستان می‌شوند؛ همان‌جایی که پزشک دارد خانم صابری را معاینه می‌کند. از رفتارشان و حفظ فاصله‌شان، می‌شود فهمید که حرفه‌ای هستند. روی یکی از صندلی‌های راهرو می‌نشینم و سرم را تکیه می‌دهم به دیوار. چشمانم را هم می‌بندم و از لای پلک‌هایم نگاهشان می‌کنم؛ اما کاش چشمانم را نمی‌بستم. هرچه آن شب دیده بودم، آمد جلوی چشمم. گذاشته بودندش روی برانکارد؛ مثل خانم صابری. سرش به یک طرف افتاده بود؛ به سمت من؛ اما چشمانش بسته بود و نگاهم نمی‌کرد. اولش باور نکردم. گفتم شاید یک نفر دیگر باشد. دقت کردم، لب‌هایش کبود و صورتش رنگ‌پریده بود. مقنعه‌اش دور سرش کج شده بود و سرش همزمان با تکان‌های برانکارد روی دست‌اندازهای زمین لق می‌خورد. دلم در هم پیچید. می‌خواستم بروم سر امدادگر داد بزنم بگویم گردنش شکست، آرام حرکتش بده. گلویم خشک بود. نمی‌فهمیدم چه شده. جانم درآمد تا از یکی از همکارهایش بپرسم: - چی شده؟ همکارش با اخم نگاهم کرد. معلوم بود اعصاب ندارد. صدایش را کمی بالا برد: - شما کی هستین آقا؟ چشمانم را باز می‌کنم که ادامه‌اش یادم نیاید. دو سرنشین پراید هنوز نشسته‌اند روی صندلی‌ها. خانم صابری را می‌برند آی.سی.یو. مرصاد می‌رسد داخل بیمارستان و مرا هم می‌بیند؛ اما نمی‌آید به سمت من. می‌نشیند یک سمت دیگر. دوتا سرنشین پراید، نمی‌توانند وارد قسمت آی.سی.یو بشوند؛ ما هم همینطور. به مرصاد پیام می‌دهم: - دوتا مرد توی صندلی‌های ردیف من نشستند، یکی‌شون قدبلند، با تیشرت طوسی و شلوار جین، کیف کمری مشکی. اون یکی هم قد متوسط، تیشرت و شلوار مشکی. پیام را می‌فرستم. مرصاد سرش توی گوشی ست؛ شبیه جوان‌هایی که دارند با نامزدشان چت می‌کنند. سرش را هم بلند نمی‌کند. بعد از چند ثانیه پیام می‌دهد: - دیدمشون. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 53 سرنشین‌های پراید وارد قسمت اورژانس بیمارستان می‌شوند؛ همان‌جایی که پ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 54 می‌نویسم: حواست به اینا باشه. از در خونه تا این‌جا دنبال آمبولانس بودن. و دوباره می‌نویسم: یه ساعت همین‌جا بخواب، من بیدارم. بعدش نوبت توئه. مرصاد لبخند می‌زند و سرش را تکیه می‌دهد به دیوار. بنده خدا الان به‌جای این که با خانمش پیامک‌بازی کند و از دوران عقد لذت ببرد، باید با یک آدم نچسب مثل من در ماموریت باشد و پیامک‌بازی کند و روی صندلی‌های راهروی بیمارستان بخوابد؛ آن هم در بخش اورژانس بیمارستانی که بوی تند الکل همه جای آن پیچیده و دائم مریض تصادفی و آش و لاش می‌آورند و می‌برند. تا صبح شیفتی مواظب خانم صابری و دوتا مرد مشکوک هستیم. هیچ کاری نمی‌کنند. همان‌طور که حدس می‌زدیم، منتظر ابوالفضل هستند. به حاج رسول که گزارش می‌دهم، می‌گوید: عباس، این‌جا بیمارستانه، نمی‌خوام درگیری و کثیف‌کاری اتفاق بیفته. بی‌سر و صدا جمعش کن. متوجهی که؟ یک نفس عمیق می‌کشم و می‌گویم: باشه. می‌دانم شاید این احمقانه‌ترین حرفی بود که تا حالا زده‌ام؛ اما باید بشود. باید همه چیز بدون درگیری تمام شود، طوری که آب از آب تکان نخورد. چطورش را نمی‌دانم. فقط می‌دانم که امنیت، هوایی ست که مردم این کشور سال‌هاست در آن نفس می‌کشند و ناامنی ندیده‌اند؛ نباید هم ببینند. مرصاد زیرچشمی نگاهم می‌کند و چند لحظه بعد پیامش می‌آید: حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟ این سوال من هم هست! برای مرصاد می‌نویسم: توکل به خدا. صدای حاج رسول را دوباره می‌شنوم: ابوالفضل اومد. حواستون باشه! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 54 می‌نویسم: حواست به اینا باشه. از در خونه تا این‌جا دنبال آمبولانس بو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 55 مرد قدبلند از لحظه ورود ابوالفضل، با دقت نگاهش می‌کند. ابوالفضل بیچاره انقدر بهم ریخته و پریشان است که اطرافش را نمی‌بیند. دوست دارم بروم بغلش کنم. من الان حالش را بهتر از هر کسی می‌فهمم. تازه ابوالفضل دنبال برانکاردی که عزیزش روی آن خوابیده باشد ندویده است. امیدوارانه به تلاش دکترها و پرستارها نگاه نکرده است. زیر لب همه زندگی‌اش را برای ماندن عزیزش نذر نکرده است. با چشم خودش، کشیدن ملافه سپید روی سر عشقش را ندیده است. الان ابوالفضل می‌رود قسمت آی.سی.یو و خانمش را در محاصره یک خروار سیم و لوله و دستگاه می‌بیند و هنوز امید دارد به بازگشتنش. بغض گلویم را چنگ می‌زند. دلم برای مطهره تنگ می‌شود. لبم را می‌برم زیر فشار دندان‌هایم تا حواسم جمع ماموریت شود. ابوالفضل با آسانسور بالا می‌رود و مرد قد بلند هم، تا وقتی در آسانسور بسته شود، با نگاه دنبالش می‌کند. *** همان‌طور که حدس می‌زدم، سمیر را دویست متر بعد از کلانتری سوار ماشین کردند. می‌دانستم حتما می‌برند که چِکش کنند و اگر سفید نبود، حذف می‌شود. برای همین سپرده بودم پاک پاک آزادش کنند. تعقیب سمیر، ما را رساند به یک خانه نسبتاً اشرافی بالای شهر. بردندش داخل خانه. چون از قبل و از طریق نرم‌افزار، گوشی‌اش را آلوده کرده بودیم، می‌توانستیم شنودش کنیم. داخل خانه، هیچ صدایی نمی‌آمد جز غر زدن سمیر؛ همان‌طور که حدس می‌زدیم، داشتند او را می‌گشتند. این سمیر چقدر احمق بود که علت این رفتار را نمی‌فهمید. دیگر مطمئن بودم یک آدم کله‌گنده‌تر پشتش ایستاده. خوشبختانه، چیزی گیرشان نیامد و خیالشان از بابت سفید بودن سمیر راحت شد. ظاهراً دونفر در خانه بودند که یک نفرشان، به کسی تلفن کرد و گفت سمیر سفید است. بعد هم او را رساندند به خانه‌اش. کمی پکر بودم. چیزی گیرمان نیامده بود. خانه سمیر را هم تا قبل از این که مطمئن شوند سفید است، تحت نظر داشتند و نمی‌شد خانه را تجهیز کنیم. کیان را گذاشتم که حواسش به خانه سمیر باشد و خودم پیاده راه افتادم که برگردم اداره. گاهی نیاز دارم به قدم زدن. اینطوری گره‌های ذهنی‌ام باز می‌شود. آن روز هم باید یکی دو ساعت آرام راه می‌رفتم تا ببینم قدم بعدی چیست؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 55 مرد قدبلند از لحظه ورود ابوالفضل، با دقت نگاهش می‌کند. ابوالفضل بیچا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 56 سمیر تا آن روز، فقط داشت ذهن مخاطبش را برای پذیرش عضویت در داعش آماده می‌کرد. اگر فضای بحث‌های گروهش را ما جهت می‌دادیم، شاید می‌شد سریع‌تر سمیر را تحریک کرد برای عضوگیری. باید خودمان بحث‌های حاکم بر گروه را مهندسی می‌کردیم. ذهنم رفت به سمت نامیرا. کسی که توانسته بود فضای گروه را دست بگیرد و سمیر را به چالش بکشد. باید نامیرا می‌شد مهره خودمان. آن وقت با هنر خاص خودش، فضای گروه را می‌برد به سمتی که ما می‌خواستیم. فقط مسئله این بود که چطور قضیه را با نامیرا یا همان خانم بهار رحیمی مطرح کنیم که نترسد و عقب نکشد. قطعاً نمی‌توانستیم برویم در خانه‌اش و خودمان و سازمان را معرفی کنیم و انتظار همکاری داشته باشیم. نامیرا که کارمند ما نبود! نامیرا را فعلا گذاشتم گوشه ذهنم تا بعداً فکری به حالش بکنم. نفر بعدی‌ای که روی اعصابم بود، جلال بود. جلال ذاتاً آدم بدی نبود؛ فقط بخاطر پول همکاری می‌کرد. شدیدا در ذهنم دنبال راهی می‌گشتم که جلال هم بشود مهره ما. بالاخره جلال ایرانی بود؛ در همین مملکت زندگی می‌کرد، حتی بچه‌ها گفته بودند اهل نماز و هیئت هم هست. شاید می‌شد آگاهش کرد از کاری که می‌کند. اول باید می‌سنجیدم که جلال تا چه اندازه تحت مراقبت است و اصلاً تحت مراقبت هست یا نه. بعد هم باید می‌دیدم چطور می‌شود بدون جلب توجه با او ارتباط گرفت و اصلا می‌شود یا نه؟ تصمیم گرفتم مثل بچه‌های خوب، امشب زود برگردم خانه. می‌دانید، خیلی وقت‌ها گره کارها فقط با دعای مادر باز می‌شود. باید می‌رفتم کمی ناز مادر و پدرم را می‌کشیدم تا دعایم کنند و پرونده راه بیفتد. سر راه خرید هم کردم و وقتی رسیدم خانه، مادرم حسابی جا خورد. معمولاً وقت‌هایی که انقدر خوب می‌شوم، خودش می‌فهمد کارم گره خورده. مادر است دیگر. یک جوری هم نگاه کرد که یعنی: - فهمیدم باید دعات کنم، باشه. باشه! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 56 سمیر تا آن روز، فقط داشت ذهن مخاطبش را برای پذیرش عضویت در داعش آماد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 57 پدرم نشسته بود جلوی تلوزیون و به بازی فوتبال خیره شده بود. می‌دانستم اهل فوتبال دیدن نیست؛ برعکس برادرهای کوچک‌ترم. نشستم کنارش و گفتم: - فوتبالی شدین بابا؟ تازه متوجه من شد. لبخند زد تا تعجبش را پنهان کند. بودن من در آن ساعت عصر درخانه، حسابی توی چشم می‌زد. پدر مثل همیشه، مشتی به بازویم زد و گفت: - چطوری پسر؟ - مخلص شماییم. دوباره نگاهش رفت به سمت فوتبال. نمی‌دانم به چی فکر می‌کرد؛ شاید به جوانی‌اش. به وقتی که هنوز جانباز نشده بود و می‌توانست روی پاهایش بدود. شنیده‌ام پدر خیلی عاشق فوتبال و والیبال بود. در جبهه هم دنبال فرصت می‌گشت برای بازی کردن با بچه‌ها. حتماً داشت به این فکر می‌کرد که ای کاش باز هم می‌توانست بدود. ناگاه گفت: - عباس، اینایی که دور ورزشگاه نشستن چرا اینطوری می‌کنن؟ شانه بالا انداختم: - خب هیجان بازیه دیگه. غرق شدن توی هیجان بازی. پدر سرش را تکان داد؛ اما باز هم نگاهش را از تلوزیون نگرفت. با خودش زمزمه کرد: بازی خیلی هیجان داره؛ ولی برای اونا که توشن. اینا که بازی نمی‌کنن... و آه کشید. منظورش را نفهمیدم. گفتم: - خب تیم مورد علاقه‌شونو تشویق می‌کنن. پوزخند زد: - پس دیگه بازی مهم نیست، مهم تیمه. باز هم نتوانستم بفهمم به چی فکر می‌کند. دوباره با خودش واگویه کرد: نمی‌فهمم...این تیم با اون تیم چه فرقی داره؟ چی بهشون می‌رسه اگه از یه تیم طرفداری کنن؟ ورزش ورزشه دیگه... دستم را دور شانه‌اش حلقه کردم. تقریبا فهمیدم چی گفت. گفتم: - اینا رو ولش. خودت چطوری؟ - شکر. تو خوبی بابا؟ کارات خوب پیش می‌ره؟ سرم را تکان دادم. هنوز شروع نکرده بودم به تعریف کردن که گوشیِ کاری‌ام زنگ خورد. لبم را گزیدم. نگاهی به پدر کردم که نگاهش چرخیده بود به سمت گوشی‌ام. گفت: خب چرا جواب نمی‌دی؟ و طوری نگاه کرد که یعنی: - برو اطرافت رو سفید کن که راحت حرف بزنی. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 57 پدرم نشسته بود جلوی تلوزیون و به بازی فوتبال خیره شده بود. می‌دانستم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 58 از جا بلند شدم و تماس را وصل کردم. امید بود: - سلام عباس. یکی اومده خونه سوژه. - کی؟ - نمی‌شناسیمش. ت.م سمیر عکسش رو فرستاد برام. - خیلی خب بررسی کن ببین کیه تا من برسونم خودم رو. مکالمه هم ضبط بشه. - چشم. و نگاهی به پدر کردم. مِن‌مِن کنان گفتم: - می‌گم...چیزه...بابا...من... سرش را چرخاند طرفم و ویلچرش را حرکت داد. خندید و گفت: - باشه، برو. من به مامانت می‌گم. خدا به همراهت. *** ظاهرش این است که دارم خوراکی‌های داخل قفسه را بررسی می‌کنم؛ اما در اصل حواسم به همان دوتا تروریست است که آمده‌اند دنبال ابوالفضل و در سالن انتظار نشسته‌‌اند. در همین طبقه، روبه‌روی سالن انتظار، یک فروشگاه کوچک مواد غذایی هست که همراهان بیمار برای خریدن خوراکی مجبور نشوند از بیمارستان بیرون بروند. صدای قدم‌های کسی را از پشت سرم می‌شنوم. کم‌کم نزدیک‌تر می‌شود. احساس خطر می‌کنم و دستم را می‌برم نزدیک اسلحه‌ام. مرد کاملاً نزدیکم می‌شود و کنارم می‌ایستد. یک بسته بیسکوئیت از قفسه برمی‌دارد و نگاهش می‌کند. سرم را بالا نمی‌آورم که مشکوک نشود؛ اما کمی نگرانم. ناگاه خودش را نزدیک‌تر می‌کند و با صدای خفه‌ای می‌گوید: - من یه طوری ابوالفضل رو می‌کشونم بیرون بیمارستان تا اینام بیان بیرون. بقیه‌ش با شما. حله؟ شاخ درمی‌آورم و می‌خواهم سرم را بلند کنم که می‌گوید: - تکون نخور تابلو نشه. منو می‌شناسی که؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 58 از جا بلند شدم و تماس را وصل کردم. امید بود: - سلام عباس. یکی اومده
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 59 از گوشه چشم نگاهش می‌کنم. پدر خانم صابری است؛ از آن‌هایی که در کار امنیتی و اطلاعاتی مو سپید کرده. دورادور و بخاطر آشنایی‌ام با حاج حسین می‌شناسمش. زیر لب می‌گویم: - ارادتمندیم حاجی. - باهام هماهنگ باش. فعلا. دوتا کیک از قفسه برمی‌دارد و می‌رود که پولش را حساب کند. راستش را بخواهید کفم بریده است از این حرکتش و نقشه‌ای که کشیده. زد توی خال. دمش گرم. حاج حسین هم می‌گفت این آقای زبرجدی مغزش خیلی خوب کار می‌کند ها...راست می‌گفت. دقیقاً نمی‌دانم چرا؛ اما اواخر دهه هفتاد درگیر یک پرونده سنگین شد و کار به جاهای باریک کشید؛ فکر کنم بخاطر همین بود که مجبورش کردند پیش از موعد درخواست بازنشستگی بدهد. این هم یک مدل حذف تر و تمیز یک نیروی توانمند بود. البته این آدمی که من دیدم، قطعاً به این راحتی بی‌خیال نشده است و هنوز دارد با بچه‌های خودمان همکاری می‌کند. یک کیک دوقلو برمی‌دارم و از مغازه بیرون می‌زنم. معده‌ام می‌سوزد از گرسنگی. زخم دستم هم گزگز می‌کند. یک نفس عمیق می‌کشم و می‌نشینم روی صندلی‌ها. مرصاد را یک ساعت پیش فرستادم که صبحانه بخورد و کمی بخوابد؛ خودم ماندم. هنوز گاز دومم را به کیک نزده‌ام که حاج رسول می‌آید روی خطم: - عباس، با پدرخانم ابوالفضل هماهنگ شو و این موش و گربه بازیو جمعش کنین! کیک را سریع می‌دهم پایین و می‌گویم: - چشم. برای گوشی کاری‌ام پیام می‌آید: - سلام. زبرجدی‌ام. من ابوالفضل رو می‌برم پایین، نیروی همراهت حواسش به پشت سرمون باشه، تو هم بیا دنبالشون. می‌نویسم: - سلام. بعدش؟ جواب می‌آید: - گمم می‌کنن. فقط تو اونا رو گم نکن. حله؟ - حله. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 59 از گوشه چشم نگاهش می‌کنم. پدر خانم صابری است؛ از آن‌هایی که در کار ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 60 جریان را به مرصاد نمی‌گویم؛ یعنی وقتش را ندارم. خودش می‌داند باید حواسش به ابوالفضل باشد. از بیمارستان خارج می‌شوم، موتورم را برمی‌دارم و جلوی در بیمارستان منتظر می‌ایستم. چند دقیقه بعد، ابوالفضل همراه پدرخانمش از در بیمارستان بیرون می‌آیند و پشت سرشان، یکی از دو تروریست می‌آید. مرصاد را می‌بینم که از پشت هوای ابوالفضل را دارد. ابوالفضل با چشمان پف کرده و سر و روی پریشان و درهم ریخته، پشت سر پدرخانمش راه می‌رود. برعکس همیشه که بوی خطر را از ده‌کیلومتری حس می‌کرد، الان اصلا حواسش به اطرافش نیست. فکر نمی‌کردم انقدر مجنون و شیدا باشد؛ یعنی من شخصاً فکر می‌کردم کلاً نرم‌افزاری به نام عشق روی این بشر نصب نمی‌شود و ارور می‌دهد! هردو سوار ماشین می‌شوند و راه می‌افتند. همان تروریست هم، با کمی تاخیر دنبالشان می‌رود. الان فقط نگران آن یکی تروریست هستم که هنوز در بیمارستان مانده و این یعنی بیمارستان سفید نشده. به مرصاد بی‌سیم می‌زنم: - حواست به اون که توی بیمارستان مونده باشه. - باشه. موتور را روشن می‌کنم و چشم از پراید مشکی برنمی‌دارم. *** از دور نشسته بودم روی صندلی‌های فضای سبز دانشگاه و به خانم صابری نگاه می‌کردم که داشت با نامیرا یا همان خانم رحیمی صحبت می‌کرد. چون خانم صابری قبلاً هم سابقه جلب همکاری افراد عادی را داشت، از او خواسته بودیم با خانم رحیمی صحبت کند. از روی حالت‌های چهره خانم رحیمی، می‌توانستم بفهمم خانم صابری به او چه می‌گوید. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺