🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_1
نویسنده : فتانه سید جوادی (پروین)
مگر از روي نعش من رد بشوي .
_اين طور حرف نزنيد مامان، خيلي سبك است. از شما بعيد است. شما كه مي دانيد من تصميم خودم را گرفته ام و زن او مي شوم .
_پدرت ناراضي است سودابه. خيلي از دستت ناراحت است
_آخر چرا؟ من كه نمي فهمم. خيلي عجيب است ها! يك دختر تحصيلكرده به سن و سال من هنوز نمي تواند براي زندگي خودش تصميم بگيرد؟ نبايد خودش مرد زندگي خمدش را انتخاب كند؟
_چرا، مي تواند. يك دختر تحصيلكرده امروزي مي تواند خودش انتخاب كند. بايد خودش انتخاب كند. ولي نبايد با پسري ازدواج كند كه خيلي راحت دانشكده را ول مي كند و مي رود دنبال كار پدرش. نبايد زن پسر مردي شود كه با اين ثروت و امكاناتي كه دارد، كه مي تواند پسرش را به بهترين دانشگاه ها بفرستد، به او مي گويد بيا با خودم كار كن، پول توي گچ و سيمان است. نبايد زن مردي بشود كه پدرش اسم خودش را هم بلد نيست امضاء كند. سودابه،در زندگي فقط چشم و ابرو كه شرط نيست. پدر تو شبها تا يكي دو ساعت مطالعه نكند خوابش نمي برد. تو چه طور
مي تواني با اين خانواده زندگي كني؟
با پسري كه تنها هنر مادرش اين است كه غيبت اين و آن را بكند. بزرگترين لذت و سرگرميش در زندگي سرك كشيدن و فضولي كردن درامور خصوصي ديگران است. تو نمي تواني با اين ها كنار بيايي.... تو مثل اين پسر بار نيامده اي. تو
سودابه از جاي خود بلند شد
_مامان، من به پدر و مادرش چه كار دارم؟
_اشتباه مي كني. بايد كار داشته باشي. اين پسر را آن مادربزرگ كرده. سر سفره آن پدر نان خورده. فرهنگشان با .فرهنگ ما زمين تا آسمان فرق دارد
.سودابه دست ها را به پشت يك صندلي تكيه داد و به جلو خم شد
_پس فقط ما خوب هستيم؟ ما اصالت داريم؟ فرهنگ داريم، استخوان داريم، ولي آن ها ندارند؟ ما تافته جدا بافته هستيم؟
_نه، اشتباه نكن. آن ها هم در نوع خودشان بسيار خوب هستند. نه آنها بد هستند و نه ما خوب هستيم. ولي موضوع
اين است كه ما با هم تفاوت داريم. اعتقادات ما، روش زندگي ما، تربيت ما دو خانواده و سليقه ها و اصول ما با هم
تفاوت است. من نمي گويم كدام خوبست كدام بد است. فقط مي گويم ما دو خانواده مثل دو خط موازي هستيم كه اگر بخواهيم به هم برسيم مي شكنيم
_پس من نبايد عاشق بشوم. نبايد انتخاب كنم. بله، من حق انتخاب ندارم. بايد بنشينم تا پسر فالن الدوله و نوه بهمان السلطنه به خواستگاريم بيايد؟
بايد نه سودابه. سفسطه نكن. ما نمي گوييم انتخاب نكن. فقط مي گوييم چشمهايت را باز كن. گول سر و ظاهر و كت و شلوار را نخور. انتخاب كن ولي با چشم باز. كوركورانه تصميم نگير. فقط زمان حال را در نظر نگير. از خر شيطان پياده شو. خودت را به خاك سياه ننشان و كمي فكر كن. با خودت لجبازي نكن. ما از خدا مي خواهيم تو ازدواج كني.
#ادامه-دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_2
چه بهتر كه با مردي ازدواج كني كه خودت او را انتخاب كرده اي و دوستش داري. ولي نمي خواهيم بدبختي ات را .ببينيم. به همين دليل هرگز با اين ازدواج موافقت نخواهيم كرد.
سودابه روي از پنجره برگردانيد
_گوش كن مامان، اين حرف ها رو بريز دور. استخوان ها رو بريز دور. من گفتم كه يك دختر تحصيلكرده امروزي هستم. شما هم كه الحمدالله تمام دنيا را گشته ايد. بايد بدانيد ديگر نمي شود دخترها را به زور تهديد و مشت و لگد شوهر داد. من از آن دخترهاي صد سال پيش اندروني نيستم كه سرعقد نيشگانشان مي گرفتند تا بله بگويند. آن دوران گذشت. خوب است كه بابا ادعاي روشنفكري هم دارد
مادر با لحني دردمند گفت:
_نخير سودابه خانم، آن دوران هرگز نمي گذرد. تا وقتي كه دخترها و پسرها عاشق آدم هاي نامناسب و نامتجانس مي شوند، اين مسئله هميشه بين پدر و مادرها و پسر و دخترها بوده، هست و خواهد بود. تا وقتي كه پدرها و مادرها چاه را بر سر راه فرزندانشان مي بينند ولي نمي توانند چشم آن ها را باز كنند و مثل گندم برشته بالا و پايين مي پرند..
.سودابه حرف مادرش را قطع كرد
_ومي خواهند به زور آن ها را به آدم هاي كج و كوله استخواندار شوهر بدهند يا دختر ترشيده فالن الدوله را به ريششان ببندند؟ آهان؟ ولي نه مامان، من يكي زير بار حرف زور نمي روم. آخر چرا نمي فهميد، اين زندگي من است. مي خواهم به ميل خودم آن را بسازم. عهد شاه وزوزك كه نيست؟
برقي در ذهن دختر جوان درخشيد و با چشماني خندان و قيافه پيروزمندانه افزود
تازه در عهد شاه وزوزك هم خيلي از دخترها از خود اراده نشان مي دادند. زير بار حرف زور نمي رفتند. خودشان زندگي خودشان را مي ساختند. عمه جان را ببينيد! مگر جلوي چشمتان نيست؟ مگر او زن مردي نشد كه مي خواست؟ هان؟ نشد؟
چشمان مادر يك لحظه از وحشت و درد گشاد شدند. نگاه خيره اي به دخترش انداخت. دختر جوان با آن چشمان درشت ميشي و موهاي پرپشت مواج، بيني يوناني و لب هاي خوش تركيب و پوست زيتوني، سرسختانه و مبارزه جويانه در چشم مادر خيره شده بود. زيبايي او دل مادر را بيشتر به درد مي آورد. دخترش، دختر تحصيلكرده
روشنفكر و هنرمندش، با پشتوانه معتبر فاميلي و به قول خود سودابه و قديمي ترها، اصيل و استخواندار، عاشق تنها
پسر يك خانواده تازه به دوران رسيده جاهل شده بود كه دري به تخته خورده و ثروتي گرد آورده بودند. پدر و مادر بيچاره سودابه حتي جرئت نداشتند تا درباره سابقه اين خانواده تحقيق كنند. خوب ميدانستند سابقه درخشان و آبرومندي در كار نيست و بهتر است قضيه را مسكوت بگذارند. مادر آرزو داشت اين پسر از خانواده اي بود كه
دستي تنگ و فكري باز داشتند. خانواده اي كوچك و شريف و خوشنام. در آن صورت وضع فرق مي كرد. ولي متاسفانه چنين نبود. افسوس كه اين حرف ها به سر جوان و خام اين دختر زيبارو فرو نمي رفت. به سر اين عصاره شيرين زندگي، به سر اين نازپرورده سختي نكشيده. گوهري كه مي خواست به دامان خس بغلتد. واقعا كه اين دختر
چه قدر به عمه اش شبيه بود. نه تنها سر و شكل و سراپاي وجودش. بلكه تمام خصوصيات اخالقيش. انگار كه عمه دوباره جوان شده است .
مادر سكوت را شكست و به سخن درآمد. صدايش اندوهگين و ماليم بود. مستاصل بود. به ماليمت پرسيد
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_3
_همين عمه جان خودمان را مي گويي ديگر
.دختر با لجبازي اداي او را درآورد
_بله همين عمه جان خودمان را مي گويم ديگر
_حالا او خوشبخت است؟ خيلي عاقبت به خير شده؟
دختر با خشم و حرارت پاسخ داد:
بله. بله. خوشبخت است. خوشبخت تر هم مي شد. البته اگر آقا جان بنده، پدر استخوان دار و محترم ايشان زندگي -
....را به كام آن ها تلخ نمي كرد. پشت به او نمي كرد. آن ها را طرد نمي كرد.مادر مكثي كرد و پوزخند تلخي زد
ببين سودابه، بيا با هم قراري بگذاريم. _پدرت از من خواسته به تو بگويم فكر اين پسر را از سرت بيرون كني.
فراموشش كني. ديگر حرفش را هم نزني. ولي من با تو قرار ديگري مي گذارم. مگر نمي گويي عمه ات در عهد شاه وزوزك عاشق شد؟ مگر نمي گويي تمام قيد و بندها را پاره كرد؟ مگر نمي گويي عمه چنين و چنان كرد؟ فكر مي كني ارزشش را داشت؟ مگر معتقد نيستي كه كار درستي كرد كه پافشاري كرد و به آنچه مي خواست رسيد؟
_.چرا. همين را مي گويم و معتقد هم هستم
خوب، بيا قرار بگذاريم هر چه عمه جان گفت همان باشد. اگر گفت زن او بشوي بشو. اگر گفت نشو قبول كن و -نشو. راضي هستي؟
سودابه مكث كرد و به فكر فرو رفت. يك لحظه سر خود را بلند كرد و با شك و ترديد به مادرش نگريست. باز فكري كرد و گفت :
_به شرط آن كه شما او را پر نكنيد
_يعني چه؟ نمي فهمم؟
_.يعني يادش ندهيد كه بر خالف ميلش عمل كند و به من بگويد اين كار را نكنم
_مادر خنديد
خوب است كه عمه جانت را مي شناسي. نسخه دوم خودت است. من هم پرش بكنم، باز كار خودش را مي كند.
هر كاري را كه صالح بداند و دلش بخواهد مي كند. ولي من قول مي دهم. به شرط آن كه تو هم قضاوت او را قبول داشته باشي و به حرف هاي او گوش كني. بعد آزاد هستي. به قول خودت اين زندگي توست. اگر دلت مي خواهد
.خودت را توي آتش بيندازي، بينداز
مادر از جا برخاست تا از اتاق خارج شود. دختر دردمند و خشمگين، با لحن قهرآلود دختري كه عزيز خانواده است. پرسيد :
_باز قهر كردي مامان! هر بار كه مي آييم مثل دو آدم تحصيلكرده و فهميده در اين باره صحبت كنيم شما بايد قهر كني؟
_قهر نكرده ام سودابه. مي روم عمه جان را بياورم
سودابه لب ها را به هم فشرد. روي صندلي نشست و آماده ستيز با عمه جان شد
آفتاب عصر زمستان از پشت پرده تور بر قالي هاي رنگين اتاق مي تابيد. كتاب حافظ پدر روي ميز منبت كاري وسط
اتاق باز بود. تابلوهاي نقاشي كه ديوارها را زينت مي دادند همه اصل بودند. كتابخانه پدر سرتاسر يك طرف ديوار اتاق نشيمن را مي پوشاند و اين به غير از كتابخانه اي بود كه در اتاق خواب خود داشت.
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_4
كتابخانه پدر سرتاسر يك طرف ديوار اتاق نشيمن را مي پوشاند و اين به غير از كتابخانه اي بود كه در اتاق خواب خود داشت. باغبان از صبح زود براي هرس درختان و سمپاشي آمده بود.
استخر در جلوي ساختمان، برخلاف تابستان، ساكت و غريب افتاده بود.
بر بوته هاي گل هاي سرخ معروف ايراني حتي يك گل هم نبود. همه هرس شده و كوتاه در انتظار نسيم بهار بودند.
امسال خوشبختانه هوا چندان سرد نشده بود. درختان چنار همچون بارويي دور تا دور حياط ششصد متري را پوشانده بودند.
آفتاب اول زمستان بر برگ هاي سرخ و زرد آن ها سايه روشني مطبوع به وجود آورده بود. لاي دري كه به حياط مي رفت گشوده بود و نسيم سردي از در توري جلوي آن عبور مي كرد و از آن جا به اتاق نشيمن كه اكنون سودابه در آن نشسته بود وارد مي شد. دختر جوان آن را با حرص و ولع استشمام مي كرد زيرا كه دل درون سينه اش مي سوخت.
كف راهرو و اتاق با پاركت پوشيده شده و هر جا كه مناسب بود قاليچه هاي رنگي كرك و ابريشم افكنده بودند.
بدون شك مادرش نه تنها زيبا بود، بلكه ذوق و سليقه سرشاري نيز داشت. اين زن خوش سيماي شيك پوش و جذاب كه اين همه براي شوهرش عزيز و لوس بود،
زني كه در زندگي راحتش هرگز گردي از اندوه بر چهره اش ننشسته بود
_ مگر زماني كه پدر با اتومبيل در جاده شمال تصادف كرد و در آن زمان گويي اين زن مرد و دوباره زنده شد. چون ماجرا به خير گذشته بود
_اكنون چنان راه مي رفت كه انگار تحمل وزن بدن خود را روي پاهاي كشيده و خوش تراشش ندارد.
مامان بلوز سفيد آستين بلند و دامن سياه پليسه به تن داشت و ژاكت سفيد كشميري بر دوش انداخته بود.
موهاي زيتوني رنگش كوتاه و مرتب بودند. بابا دوست نداشت مامان موهايش را رنگ كند. مامان به نظر او احترام گذاشته بود. آهسته از اتاق خارج شد و صداي دمپايي هاي طبي اش در راهرويي كه به اتاق عمه جان مي رفت كم و كمتر شد.
رايحه عطر ملايمي از او در اتاق به جا ماند. در طبقه هم كف به جز سالن مهمانخانه و ناهار خوري و اتاق نشيمن، فقط يك اتاق ديگر وجود داشت. اتاق عمه جان. اتاقي كه پنجره كوچكي رو به باغچه داشت. بقيه اتاق ها در طبقه بالا بود.
اتاق هاي خواب، اتاق كار پدر، اتاقي كه بچه ها در آن درس مي خواندند يا بازي مي كردند
خانه حكايت از ذوق سليم و روح لطيف صاحبخانه داشت.
پدر اهل هنر بود و شعر مي گفت. زياد مطالعه مي كرد. مامان نقاشي مي كرد.
البته نقاش چندان زبردستي نبود ولي اهل ذوق بود و همين او را در چشم سودابه بيشتر محكوم مي كرد. چه گونه اين آدم هاي خوش ذوق كه اين همه ادعاي هنر دوستي و خوش طبعي مي كردند، مي توانستند از جادوي عشق غافل باشند و احساسات او را ناديده بگيرند؟
چه طور مي توانستند او را از ازدواج با مردي كه دوست داشت منع كنند؟
مدتي طول كشيد. سودابه هر لحظه بيشتر عصباني مي شد. مامان دارد او را درس مي دهد.
خيال مي كنند من بچه هستم...
بگذار هر چه دلشان مي خواهد بگويند. من ... من
صداي تق تق عصا بلند شد. عمه جان با مامان مي آمد. مامان زير بغل او را گرفته بود. عمه جان بلوز و دامن پشمي قهوه اي و جوراب كلفت پوشيده بود.
يك روسري كوچك قهوه اي و كرم بر سر كرده و در انگشت سپيد پر چروكش يك انگشتر ظريف عقيق داشت.
چشمان ميشي اش كه ديگران مي گفتند روزگاري درشت بوده است، از زير عينك با محبت مي خنديد. كفش پارچه اي راحتي به پا داشت و قدم برداشتن و حركت به جلو برايش جان كندن بود....
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_5
قدش دو تا شده بود. سنش حدود هشتاد بود و كسي نمي دانست چند سال؟
با اين همه گوشش خوب مي شنيد و
دركش قوي و حواسش به جا بود. مثل همه آدم هاي مسن خاطرات گذشته را بسيار روشن تر از اتفاقاتي كه ديروز يا يك ساعت پيش روي داده بودند به ياد مي آورد و از آن ها برانگيخته مي شد. چه شكلي بوده؟
زمان جوانيش چه شكلي بوده؟ زيبا؟ بلند و خوش بر و رو؟ از اين ظاهر فعلي كه نمي شد چيزي فهميد.
همه مي گفتند كه سودابه شبيه جواني هاي عمه جان است كه البته به سودابه برمي خورد ولي هرگز به روي خود نمي آورد زيرا كه عمه جان راصميمانه دوست داشت اين مشتي پوست و استخوان بي آزار كه فقط هنگامي ظاهر مي شد كه حضورش ضروري بود، زماني كه سودابه كوچكتر بود هر وقت مامان و بابا مهمان داشتند و يا به مهماني مي رفتند سودابه و خواهر و برادرش به رغم وجود كلفت و پرستار، به رغم سينما و تلويزيون و كتاب هاي گوناگوني كه در خانه بود، به اتاق عمه جان مي رفتند و پايين تختخواب او كنار پاهاي لاغرش مي نشستند تا برايشان قصه بگويد، يا با اسباب و اثاث اتاقش ور مي رفتند.
مامان اگر مي ديد آن ها را دعوا مي كرد. بچه ها، نبايد به چيزهاي عمه جان دست بزنيد. فضولي نكنيد عمه جان مي خنديد و _ميگفت:ولشان كن ناهيد جان. خودم اجازه داده ام
فقط يك صندوقچه كوچك در گنجه اتاق عمه جان بود كه از اكتشاف و بازرسي بچه ها به دور مانده بود.
نه اين كه غافل شده باشند و يا بارها تصرفش نكرده باشند و به جاي چهار پايه براي اين كه دستشان به طبقات بالاتر برسد زير پايشان نگذاشته باشند.
بلكه به اين دليل كه هميشه در آن قفل بود و هرگز به عقل كوچك آن ها نمي رسيد كه
از عمه بپرسند درون جعبه چيست. به جز اين جعبه يك تار نيز به ديوار اتاق عمه آويخته بود. سودابه تا به ياد داشت اين تار در آن جا بود. يك تار كهنه عتيقه اين تار انگار حرمتي داشت كه حتي بچه ها نيز به سوي آن دست دراز نمي كردند.
به جز يك بار كه پيمان برادر كوچك تر سودابه از حد خودش كرد. در آن موقع سودابه پانزده ساله و پيمان هشت ساله بودند.
پيمان بي مقدمه دوان دوان به سوي تار رفت و دست دراز كرد تا آن را بردارد و
_ گفت:عمه جان، مي خواهم برايتان تار بزنم
دستش به دسته تار خورد و ناگهان تار از ديوار جدا شد.
سودابه براي اولين و آخرين بار در عمرش صداي فرياد عمه جان را شنيد
_اي واي، ديدي شكست!
اين فرياد سودابه را از جا كند و درست در لحظه سقوط تار را در ميان زمين و هوا گرفت. چشمان عمه جان از حدقه درآمده بود.
سر و سينه را به جلو متاميل كرده و دست ها را به سوي تار دراز كرده بود. گويي تار در هنگام سقوط تغيير جهت مي داد و تصميم مي گرفت كه به سوي تخت عمه جان پرواز كند و كنار او فرود آيد. پيمان هم ترسيد.
رنگش پريده بود. نه، از عمه جان نمي ترسيد. از شكستن چيزي مي ترسيد كه اكنون همه فهميده بودند گويي جانشيني نمي توانست داشته باشد. انگار شيشه عمر عمه جان بود. سودابه تار را به دقت در جاي خود قرار داده بود ....
ادامه دارد.....
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_6
آن وقت به سوي پيمان برگشته و تهديدي را كه بارها قول آن را داده بود عملي كرده بود. چنان پس گردنش زده بود كه صداي سگ بكند. بعد از آن تار از دست بچه ها در امان مانده بود.
عمه جان مي آمد و بوي گندم و شاهدانه را با خود مي آورد.
امكان نداشت سر گنجه عمه جان برويد و كيسه گندم و شاهدانه در آن پر و آماده تعارف نباشد. نه اين كه شكلات و كيك و آب نبات نداشته باشد.
عمه جان انگار در اتاقش مغازه شكلات و آدامس و آب نبات فروشي داشت. هميشه از بهترين نوع آن ها، هميشه مي گفت:این شكلات را بگير پيمان جان ولي بعد از شام بخوري ها.
_وگرنه مامان دعوايت مي كند
_يا سودابه، آدامس مي خواهي يا آبنبات؟
و يا رو به خواهر كوچك تر سودابه مي كرد و مي پرسيد:
_سپيده جان، تو آدامس مي خواهي يا شكلات؟
_من گندم و شاهدانه مي خواهم عمه جان
و هر سه در يك نشست ته كيسه گندم و شاهدانه را بالا مي آوردند و باز فردا روز از نو روزي از نو.
گاه بچه ها در حيرت بودند كه در صندوقچه عمه جان چيست؟ ديگر چه خوراكي مي تواند در آن پنهان شده باشد؟ ولي چون عقلشان به جايي نمي رسيد، رهايش مي كردند و پي كار خود مي رفتند
اكنون مامان در حالي كه با يك دست زير بازوي عمه جان را گرفته بود با دست ديگر آن جعبه را حمل مي كرد. دل در سينه سودابه فرو ريخت. گويي حضور آن صندوقچه چوب شمشاد قديمي پر نقش و نگار سندي بود كه بيش از همه او را محكوم مي كرد
عمه جان نشست و صندوقچه روي ميز مقابل او قرار گرفت. مامان جميله را صدا زد تا براي عمه جان چاي بياورد.
يك ظرف كريستال كوچك پر از بيسكويت روي ميز بود. عمه جان رو به سوي زن برادرش كرد و پرسيد
_داداش خانه نيست؟
.چه سوال بي معنايي. جاي اتومبيل برادرش در گاراژ ته حياط كنار اتومبيل ناهيد خالي بود
_رفته بيرون
_كجا رفته؟
_رفته اسكي. پيمان و سپيده را برده اسكي
ولي سودابه خوب مي دانست كه بابا رفته تا مادر و دختر بدون حضور او، در صورتي كه بر سر يكديگر فرياد بكشند،
او مجبور به دخالت و اعمال قدرت نشود. جميله چاي آورد و رفت. مامان هم به دنبالش رفت و در حالي كه در اتاق را مي بست گفت:
_نصيحتش كنيد. شما را به خدا نصحيتش كنيد
_سكوت در اتاق برقرار شد. سودابه از اين كه عمه جان تظاهر به ندانستن مي كرد خسته شد و با عصبانيت گفت:
_خوب نصيحتم كنيد ديگر، عمه جان.
باز هم عمه جان ساكت بود .
مامان مي گويد اگر شما موافقت كنيد، آن ها هم موافقت مي كنند و اگر نكنيد آن ها هم موافقت نمي كنند....
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_7
به عمه جان مي نگريست. يك کلام بگو و جانم را خالص كن. آره يا نه؟
ولي عمه جان ساكت و گرفته بود. از پنجره به بيرون مي نگريست. عاقبت با صدايي گرفته، انگار كه با خودش حرف مي زند، آهسته گفت:
_آخر وقتش رسيد
_چي؟
عمه جان برگشت و به او خيره شد
من چه كاره هستم كه به تو بله يا نه بگويم دختر جان؟ من فقط قصه خودم را مي توانم برايت بگويم. آن وقت اين تو هستي كه بايد تصميم بگيري
سودابه با بي حوصلگي گفت
_عمه جان، صد دفعه از اين قصه ها برايم گفته ايد. قصه شيطاني هاي خودتان را كه بچه بوديد برايم گفته ايد ولي
...
_نه جانم. اصل كاري را نگفته ام. آن را گذاشته بودم براي امروز. اگر يك بار اصل آن را مي گفتم، ديگر نمي توانستم جلوي خودم را بگيرم. سالي صد بار تكرارش مي كردم. خوب، پيري و بي همدمي است ديگر! آن وقت
ديگر آن اثري را كه بايد داشته باشد نداشت
عمه جان باز ساكت شد. بعد بي مقدمه پرسيد:
_خيلي دوستش داري؟
_آخ، آره عمه جان خيلي ولي هيچ كس نمي فهمد
چشمان عمه جان برق زد. يك لحظه انگار كه چشمانش جوان شد. جوان، درشت، ميشي و درخشان. آيا اين واقعا نگاه عمه جان بود يا سودابه تصوير خود را در چشم او ديده بود؟ حالا مي فهميد كه چرا مي گويند سودابه شبيه عمه جان است
_من مي فهمم
و باز ساكت شد
_سودابه آهي كشيد كه شبيه به نفس كشيدن بود. يا نفسي كه به صورت آه، بيرون آمد و عمه جان لبخند زد
_سودابه جانم، مواظب باش. خيلي مواظب باش. كاري نكن كه عاقبتت مثل من بشود. تنها، بدون فرزند. در خانه اين و آن مزاحم و سربار باشي. نه، من ناشكري نمي كنم. نسبت به پدرت حق ناشناس نيستم. مرا در خانه خودش جا داده، اموال مرا سرپرستي كرده. نمي گويم در حق من كوتاهي كرده. زحمتم را كشيده. تمام اموال من مال
شماهاست. مال بچه هاي برادر و خواهرهايم. نوش جانتان، من كه وارثي جز شماها ندارم. با اين همه خودم شرمنده ام. مي دانم كه سربار مادرت هستم
_ اوه عمه جان ...
_نه عزيز دلم، گوش كن. مادرت هم با من مهربان بوده، دختر خود منست. ولي خوب، بالاخره هر زني خواهان يك زندگي زناشويي تنها و مستقل است. بدون مزاحم. من خوب مي دانم چه مي گويم. خيلي سخت است آدم را بنا بر مالحظاتي تحمل كنند. آخ جان دلم، هر چه اطرافيان مهربان باشند، باز هم بچه خود آدم كه نيستند. بچه آدم بدش هم خوبست. اگر توي سر آدم هم بزند شيرين است
_عمه جان پس ما چي؟ جاي بچه هاي شما نيستيم؟...
ادامه دارد..
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_8
_عمه جان پس ما چي؟ جاي بچه هاي شما نيستيم؟
_چرا عزيزم، چرا. مخصوصا تو. تو كه خود من هستي. روزي صد دفعه خدا را شكر مي كنم كه تو در اين خانه هستي. هر وقت از بيرون مي آيي و از اتومبيل مادرت پياده مي شوي، ده دفعه قربان صدقه قد و بالایت مي روم. دعا مي كنم الهي سفيد بخت بشوي. هر سه تان سفيد بخت بشويد.
الهي از دست خودتان نكشيد. دلم مي خواست هيچ وقت اين صندوقچه را جلوي تو باز نمي كردم.
تو اين چيزها را مي دانستي؟
سودابه هيچ چيز نمي دانست
عمه جان به جلو خم شد و يك كليد قديمي از زنجير طلایي كه به گردن داشت بيرون كشيد و در صندوقچه را گشود. سودابه با حيرت گفت:
_اوه ... عمه، پس كليدش اين جا بوده؟
_عمه خنديد:
_آره شيطونك ها. هر سه تايتان از بچگي دنبال كليدش بوديد، مگه نه؟
در صندوقچه جز مقداري خرت و پرت، كاغذهاي زرد شده، يكي دو عكس و يك طلاقنامه هيچ نبود. اين بود صندوقچه قيمتي عمه جان. درون آن نه عروسك بود، نه شكلات، نه كش تير و كمان براي گنجشك ها و نه پارچه و پولك براي دوختن لباس عروسك ها. از هيچ يك از آن اشيايي كه در دوران كودكي براي سودابه و خواهر و برادرش حكم گنج را داشت خبري نبود. حتي لواشك و قره قوروت و آلبالو خشكه هم در آن پيدا نمي شد. پس براي چه او در اين صندوقچه تا اين حد بي ارزش را قفل مي كرد؟
عمه جان چاي خود را نوشيد، در مبل فرو رفت و به عقب لم داد و دسته عصا را به دست گرفت. دو پاي خود را دراز كرد. مچ پاي چپ خود را روي مچ پاي راست انداخت. اولين بار بود كه از درد پا نمي ناليد. به چشمان سودابه نگريست و با محبت پرسيد:
_اگر از اولش برايت بگويم خسته نمي شوي؟
سودابه با اشتياق گفت:
_نه عمه، نه، خسته نمي شوم
_بهار بود سودابه جان، بهار. اي لعنت بر اين بهار كه من هنوز عاشقش هستم. اوايل سلطنت رضا شاه بود. همين قدر مي دانم كه چند سالي از تاجگذاري او مي گذشت. چند سال، چهار سال؟ پنج سال؟ سه سال؟ نمي دانم. از من نپرس كي قاجار رفت و كي رضا شاه آمد. سر و صدا و تق و توق بود. حرف از رفتن قاجار بود. حرف از سردار سپه بود.
حرف از تاجگذاري رضا خان بود. ولي من نمي دانم. انگار در اين دنيا نبودم. در دنيايي ديگر بودم. آنچه دلم مي خواست همان در يادم مانده
عمه جان ساكت شد. چانه را روي عصا نهاد و به باغ يخزده خيره شد
_انگار همين ديروز بود... آخ سودابه جان كه عمر چه قدر زود مي گذرد.... و به خدا كه خداوند چه عمر كوتاهي به ما داده و تازه بيشتر اين دوران كوتاه حيات هم يا به بچگي مي گذرد يا به پيري. دوران لذت چه قدر كوتاه است.
قديمي ها چه درست گفته اند: » مانند عمر گل. « تو هم تا مثل من پير نشوي معناي اين حرف را نمي فهمي. نمي فهمي...
عمر برف است و آفتاب تموز، يعني چه؟ الهي كه پير بشوي دختر جان
عمه جان ساكت شد و به باغ خيره گشت. يادش رفته بود؟ يا دوباره خوابيده بود؟
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_9
_عمه جان!
سكوت.
!عمه جان!
عمه گريه مي كرد.
_نمي دانم. از قاجار هيچ نمي دانم. از رضا خان هيچ نمي دانم. از دنيا غافل بودم سودابه جان. چون عاشق بودم. هر كه
خواهد بيا و هر كه خواهد گو برو. جهان مي خواهد زير و رو شود. چه اهميتي دارد؟ فقط او بماند. مگر نه؟
عمه جان با چشمان اشك آلود در چشمان سودابه نگريست و لبخند عاشقانه غمناكي زد. مانند لبخند يك دختر جوان. چشمان سودابه هم غرق اشك بود
عمه دوباره پرسيد:
_كه گفتي خيلي دوستش داري؟
سودابه شيفته وار پاسخ داد:
_آره عمه جان
_خدا به دادت برسد دختر جان. خدا به دادت برسد
بله بهار بود و خانه ما غرق گل و گياه شده بود. بيروني و اندروني پر از گلدان هاي گل بود. حياط خانه پدريم، حياط نگو، باغ بهشت. ظهرها بوي غذاهاي خوشمزه از آشپزخانه ته حياط و پشت درخت ها بلند بود و با بوي گل ها درهم مي آميخت. آب حوض تميز و پاك بود. آخر از خانه ما قنات رد مي شد. و با اين همه آب انبار و پاشير عليحده هم داشتيم. همان ته حياط. با فاصله كمي از آشپزخانه. دايه ما بچه ها از كنار حوض رد نمي شد چون مي ترسيد آب به دامنش ترشح كند و نجس شود. فيروز خان، درشكه چي پدرم كه اهل جنوب بود و عاشق آب، هر وقت كه به مناسبت كاري به حياط اندرون مي آمد، مي پرسيد:
_دايه خانم، ترشح آب نجس است يا ادرار بچه ها؟
دايه خانم مي گفت:
_پهن اسب، ذليل شده .
فيروز خان غش غش ريسه مي رفت. حالا به خودم مي گويم شايد اين هم يك جور خوش و بش كردن بود
اين قدر توي خانه ما، توي بيروني و اندروني، كلفت و نوكر و باغبان و برو و بيا بود كه همه شان يادم نيست. روزي نبود كه هفت هشت نفر سر سفره آقا جانم نان نخورند. لقب پدرم بصيرالملك بود و سه چهار پارچه ده و آبادي داشت. مرد با سواد و تحصيلكرده اي بود. يكي دو سالي در روسيه درس خوانده بود. شاعر بود. روشنفكر بود. عاشق اپرا بود كه در روسيه تماشا كرده بود. آقا بود. پدر مهرباني بود. با بچه هايش خيلي خوب تا مي كرد. حالا فكر نكني مثل داداشم بود كه مي نشيند با بچه هايش بحث سياسي و علمي و هنري مي كند ها! ولي خوب، براي دوران خودش
به اصطالح خيلي امروزي بود. با اين همه ما باز هم از او حساب مي برديم. مادرم، سودابه جان، واقعا نازنين بود. مثل
اسمش
پدرم عاشق او بود. البته باز هم به رسم همان زمان خودشان. پانزده سال از پدرم كوچكتر بود. دختر يكي از تجار معروف و صاحب نام و معتبر بود و براي پدرم سه دختر آورده بود كه من دومي بودم. يك آقا به پدرم مي گفت و ده تا آقا از دهانش مي ريخت. خواهر اولم ازدواج كرده بود و يك پسر داشت. محمود. چشم خاله ام دنبال خواهر كوچك ترم خجسته بود. مي خواست او را براي پسرش بگيرد.
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_10
چشم خاله ام دنبال خواهر كوچك ترم خجسته بود. مي خواست او را براي پسرش بگيرد. خواهرم پنج شش سال از من كوچكتر بود. ولي فعال .
نوبت من بود كه بزرگ تر بودم
مادرم آرزوي يك پسر داشت. در آن زمان سي و دو سال بيشتر نداشت و يكي دو هفته بود كه از بوي غذا حالش به هم مي خورد. بله، مادرم باز حامله شده بود و ويار داشت. پدرم مي گفت: »نازنين خودت رو خسته نكن« يا »نازنين غذاي قوت دار بخور« ، » نازنين اين كار را نكن، نازنين اين كار را بكن.« حالا در اين هير و وير قرار بود براي من هم خواستگار بيايد
ما يك معلم سرخانه داشتيم كه به ما درس مي داد و خانم باجي همسرش خياط سرخانه ما بود. زن بيچاره، نا غافل دل درد گرفت و شبانه مرد. مادرم با آن حال ويار پرپر مي زد كه محبوبه لباس ندارد. دايه جانم مي گفت:
_خانم جان، محبوبه يك صندوق پر از لباس دارد. چرا با خودتان اين طور مي كنيد؟
:مادرم مي ناليد
_.واي دايه خانم، دست به دلم نگذار. هر كدام را صد دفعه پوشيده
آخر فكري به نظر دايه خانم رسيد. چادر سر كرد و دوان دوان به منزل عمه ام رفت. آن ها يك خياط خوب و خوش دست و پنجه داشتند كه البته سال ها بود حتي اسمش را هم به مادرم نمي گفتند. آخر زنها هميشه از اين چشم و همچشميها داشته اند. ولي نمي دانم دايه خانم چه زباني ريخت و چه گفت كه عمه جانم به قول دايه ها سگرمه ها را در هم كشيد و گفت:
اگر چه مي دانم نازنين خانم از اول چشمشان دنبال اين خياط بوده و اين حرف ها بهانه است، ولي به خاطر دختر
برادرم مي فرستم فردا عصري بيايد منزلتان. ولي از قول من به نازنين خانم بگو، خانم ما كه هر كاري از دستمان بر بيايد كوتاهي نمي كنيم. شما هم آن قدر با ما سر سنگين نباشيد
پدر در اندروني بود كه دايه مخصوصاً جلوي او پيغام را به مادرم رساند. مادرم با چشماني كه از شوق پيدا كردن يك خياط خوب برق ميزد و از پيغام عمه جانم متعجب و باطناً غضبناك بود رو به آقا جانم كرد و گفت:
_وا، چه حرف ها! مي بينيد آقا؟ البته خدا عمرشان بدهد. خانمي كردند كه خياطشان را فرستادند. ولي من نمي دانم چه كوتاهي، چه جسارتي در حق كشور خانم كرده ام كه هر دفعه به يك بهانه صحبتي مي كنند كه دلگيري پيش بيايد. انگار خوششان مي آيد مرا بچزانند
پدرم با متانت رو به مادرم كرد و گفت:
پس خانم، شما باز خانمي كنيد و لطفاً كوتاه بياييد تا واقعاً دلگيري پيش نيايد. _موضوع را هر قدر كشش بدهيد
.بدتر مي شود
_ ولي آقا ...
_ولي آقا ندارد. هر كه گوش را مي خواهد گوشواره را هم مي خواهد. من كه شما را روي چشمم مي گذارم. گناه خواهرم را هم به بنده ببخشيد
مادرم با شرمندگي گفت:
_خدا مرگم بدهد آقا. چه فرمايشاتي مي فرماييد. شما تاج سر ما هستيد. چشم، باز هم به خاطر گل روي شما چشم
پدرم رو به دايه كرد و گفت:
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_11
پدرم رو به دایه کرد و گفت:
_در ضمن دايه خانم آدم هر حرفي را نقل قول نمي كند .
دايه خانم رنجيده خاطر گفت:
_والله آقا، به ما دستور دادند. ما هم گفتيم بعد از اين دستورات را الك كنيد.
_ خوب هايش را بگوييد، بدهايش را نگوييد
فوراً فهميدم بند دل مادرم پاره شد. اگر دايه قهر ميكرد و مي رفت، آن هم حالا كه مادرم حامله بود، پيدا كردن يك دايه تر و تميز و با تجربه مثل او كه حالا سال ها بود با ما خانه يكي شده بود مكافات بود.
مادرم فوراً پا در مياني كرد.
_خوب، البته من هم بي تقصير نبودم. بي خود از كوره در رفتم. آخر آدم حامله ضعيف و كم طاقت هم مي شود
و قضيه فيصله پيدا كرد. دعواهاي پدر و مادرم در همين حد بود .انگار كه دكلمه مي كردند .يا با هم مشاعره ميكردند .هر كدام به خوبي مي دانستند در كجا بايد كوتاه بيايند .از گل نازكتر به هم نمي گفتند . خطاهاي يكديگر را به رو نمي آوردند .اين گذشت ها تا آنجا بود كه همگي مي دانستيم وقتي پدرم دو هفته يك بار شب هاي سه شنبه بيرون ميرود وشب به خانه بر نمي گردد در منزل عصمت خانم همسر دومش ميخوابد .ولي نمي دانستيم ايا مادرم هم مي داند و به روي خودش نمي اورد يا واقعا نمي داند
پنج سال پيش از آن .وقتي من ده سالم بود و مادرم خجسته را زاييده بود پدرم ابدا اظهار ناراحتي نكرد .حتي مثل هميشه براي مادرم يك سينه ريز طال هم خريده بود ولي اغلب مي ديديم كه در حياط يا منزل قدم مي زند و در خودش فرو رفته است .تا اين كه شبي به مادرم گفت :كه به منزل ميرزراحسن ميرود .ميرزا حسن خان مرد
محترمي بود از خانواده هاي شريف كه دستش چندان به دهانش نمي رسيد .از دايه مي شنيدم كه مي گفت : »خانوم
خانوما« خدمتكاران مادرم را اينطور صدا مي كردند مي گويند اهل شعر وادب است وخوب تار مي زند ولي از او بدشان مي آيد چون اهل دل و خوشگذراني است و هر وقت آقا از خانه او بر مي گردند دهانشان بوي زهر ماري مي دهد
آن شب گويا پدرم افراط مي كند و سرش گرم مي شود وسفره دل را پيش ميرزا حسن خان باز مي كند كه چقدر دلش پسر مي خواهد و زنش چطور دختر زا از آب در آمده است .ميرزا حسن خان هم نامردي نمي كند خواهر زشت و بيوه خودش را كه مثل چوب كبريت لاغر و زشت بوده براي پدرم صيغه مي كند ومي گويد او از شوهر اولش يك پسر دو سه ساله دارد .شايد براي شما يك پسر بياورد .
شما فقط سرپرست او باشيد و سايه تان بالاي سرش باشد همين كافي است .
صبح كه پدرم از خواب بيدار مي شود مثل سگ پشيمان مي شود ولي ديگر كار از كار گذشته است و نمي توانسته از سر قول خود برگردد .همان شب عصمت خانم حامله مي شود و نه ماه بعد دوقلو براي پدرم مي زايد هر دو دختر هر دو سر زا مي روند .
بعد از اين جريان پشت دستش را داغ كرد كه ديگر لب به زهر ماري نزند البته مطابق قولي كه به حسن خان داده بود هر پانزده روز يك بار به سراغ عصمت خانم مي رفت ولي او ديگر حامله نشد.
گفتم پدرم عاشق مادرم بود مادرم نسبت به زمان خود زيبا بود زني نسبتا چاق سرخ وسفيد با موهاي روشن چشمان درشت وميشي وقد متوسط .شنيدم كه پدرم گفته بود همسرش شبيه خانم هاي زيبا و متشخص روسيه است .....
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_12
مادرم هر بار كه خانم هاي فاميل يا دوست و آشنا اين جمله را از پدرم نقل مي كرد از فرط شادي از خنده ريسه مي رفت.
دور افتادم .داشتم مي گفتم بهار بود و قرار بود فردا عصر خياط عمه به خانه ما بيايد .
سه هفته دیگر قرار بود شازده خانم همسر عطاء الدوله براي خواستگاري به منزل ما بيايد.
خواستگاري من براي پسرش.
_سودابه هيجان زده پرسيد:راست مي گويي عمه جان؟
همان كه سال ها از رجال معروف ايران بود؟ واي باورم نميشود. راستي او خواستگار شما بوده؟
باور كن جانم. باور كن. ولي من او را رد كردم.
_واي عمه جان، چه حما... سودابه
زبانش را گاز گرفت. چي؟
_عمه جان لبخند زد.
آراه مي گفتم. وسط حرفم نپر. يادم مي رود. او حدود ده پانزده سالي از من بزرگتر بود و مي گفتند تازه از فرنگ برگشته. دخترهاي خانواده هاي محترم برايش غش و ضعف مي كردند. همسر اولش سر زا رفته بود. آن زمان خيلي از زن ها اين طوري مي مردند... مثل حالا نبود كه حكيم و دوا سر هر كوچه باشد
خلاصه در آن موقع من پانزده ساله بودمو روي يك سنگ هزار تا چرخ مي زدم.
سرحال و سر دماغ بودم. معناي شوهر را نمي دانستم.. فقط مي دانستم كه اگر يكي دو سال ديگر هم بگذرد، پير دختر مي شوم...
_سودابه قهقهه زد. عمه جان هم مي خنديد
_بله، هر زمان اقتضايي دارد. آن موقع هيجده ساله ها و بيست ساله ها پير دختر بودند. مادرم دستور داد فيروز خان كالسكه را اماده كند.
رفت كه براي من پارچه بخرد و دايه را هم با خود برد. وقتي برگشت، مثل هميشه به
صندوقخانه رفت تا چادرش را بردارد و آن جا بگذارد.
من هم به دنبال او و دايه كه پارچه ها را مي آورد رفتم تاببينم مادرم چه دسته گلي به آب داده و چه خريده مادرم در حالي كه چادر از سر برمي داشت به دايه گفت:
_همه روز به روز پيرتر مي شوند دايه خانم اين پيرمرد نجار سرگذر چه چوان شده !
و خنديد. سر به سر دايه مي گذاشت. دايه گفت:چه حرف ها مي زنيد.
_اين كه آن پيرمرده نيست. آن بيچاره نا نداره راه بره. دائم يك گوشه داراز كشيده.
دستش به دهانش نمي رسه ولي پول نان شبش را بالاي دود و دم ميده. حالا هم رفته خوابيده خانه و دكان را سپرده.
دست اين يك الف بچه. مثالً شاگرد گرفته
_مادرم گفت:پسر با نمكي است .
همين. همه فراموش كرديم. گاه با خودم مي گويم شايد همين يك جمله مادرم شعله را روشن كرد.
شايد همين حرف مرا كنجكاو كرد و به صرافت انداخت. شايد هم قسمت بود
خياط آمد. زن چاق خوش رو و خوش اخلاق با قيافه اي نوراني بود. خدا رحمتش كند. تا توانست تملق مادرم را گفت و قربان صدقه من رفت. من تازه از خواب بيدار شده بودم. سيني صبحانه جلو رويم پر از نان قندي و كره اي كه از ده مي آوردند و پنير خيكي و مربا بود.
دايه پشت سر هم براي من و مادر و خواهر كوچك ترم چاي مي ريخت. من و خواهرم مي خورديم و مادرم عق مي زد. دايه و خياط يك صدا قربان صدقه اش مي رفتند تا بخورد و جان بگيرد.....
ادامه دارد....
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e