eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
36.8هزار ویدیو
133 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 💢 حدیث_مھدویت 🔺️ثواب عظیم آشناکردن مردم با امام_زمانشان ⚜ مولایمان امام سجاد علیه‌السلام فرمودند: ▫️خداوند به سوی موسی علیه‌السلام وحی فرستاد: «ای موسی! اگر به سویم بندهٔ فراری مرا برگردانی، یا گمراهی را به سوی من بر گردانی، بهتر است برای تو از عبادت صد سال که روزهایش را روزه بداری و شب هایش نماز به پا داری. موسی گفت: پروردگارا! بنده گریخته کیست؟ ⚜فرمود: معصیت کاری که از فرمان ما تجاوز کرده. گفت: کیست آن گم شونده از در خانهٔ تو؟ فرمود: نادانی که امام زمانش را نشناسد ، در حالی که تو او را برایش معرفی می‌کنی و می‌شناسانی » ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📗بحارالأنوار، ج ۲، ص ۴ 📗مستدرک الوسائل، ج ۱۷، ص ۳۱۹ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل از اینکه برای گیربکس ماشین هزینه چند میلیونی کنی عیب اصلی اون رو تشخیص بده و از هزینه هات کم کن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صُبح یَعنی، وسط قصّه‌ی تردیدِ شُما، کسی از دَر برسد نور تَعارف بکند... صبح پنجشنبه تون پر از خیر و برکت🌻❤️🌞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 .
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💎🎧﴿سفر پرماجرا﴾ 🎙استادمحمدشجاعی 🔖قسمت ۶۰ اگه از سفرِ آخر می ترسی؛ فقط و
📚 💎🎧﴿سفر پرماجرا﴾ 🎙استادمحمدشجاعی 🔖لینک 1 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/86007 🔖سفرپرماجرا 21 الی 40👇🏻 https://eitaa.com/Dastanyapand/86691 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 🔖سفرپرماجرا 41 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/88500 آخرین قسمت 61 https://eitaa.com/Dastanyapand/89145 ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
سفر پر ماجرا 61.mp3
7.75M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 💎🎧﴿سفر پرماجرا﴾ 🎙استادمحمدشجاعی 🔖قسمت ۶۱ 💠حــرفِ آخـــر؛ خو گرفتنِ با سفرت، تو رو از چسبیدن به دنیا، آزاد میکنه! ☑آروم و آزاد؛ درکنار دیگران، براحتی زندگی خواهی کرد. یاد سفر، به دنیات، معنا و آرامش میده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۲۰ دیوانه شده بود ؟ چرا خوابش نمیبرد ، چ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 سلام صبحتون بخیر و خوشی ادامه رمان نوش نگاه زیباتون👇🏻 📚﴿ طیران ﴾94 ✍🏻 ماحدا 🔖 93 قسمت 🪧ژانر: مذهبی 🪧نود و چهارمین(94) رمان کانال پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/88829 پارت 11 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/88914 پارت 21 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/89151 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۲۰ دیوانه شده بود ؟ چرا خوابش نمیبرد ، چ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۲۱ _ سادات خانوم؟ _ بله؟... _ هنوزم خجالت میکشی؟ _ چی؟... آره فکر کنم... هنوز ازت میترسم... مات حرفش ماندم : _ چرا ازم میترسی؟... تو که اونروز دستمو گرفتی؟ _ نگرانت بودم... از دعوای اونروزت با سیدعلی اکبر... هنوزم ازت میترسم شوخ و شنگ خندیدم و با شیطنت گفتم: _ اون که حقش بود _ ببخشیدا شما هنوز بلد نشدی سوال بپرسی... بعدم داداشمه هاا . _ ببخشیدا الان تو خودتو بزار جای من... منو با یه دختر ببینی ازم میپرسی؟ _ اون فرق داره . _ چه فرقی... راحت باش بگو گیس تو سرش جا نمیذاشتی! _ از دست تو . _ از پام چطور؟ دستی به کت سرمه ای رنگم کشیدم و بحث را خاتمه دادیم . در را برایش باز کردم؛ مرواریدی کمیاب میان صدفی سخت ، چقدر میان آن پارچه یادگاری زیبا بود . حسرت چون بادی در دلم وزید . کاش بودی برادر ، دلم گرم حضورت بود . دست زهرایم را گرفتم . چشمم به چشم هایش نیفتاده ، قدم اول را به داخل برنداشته بودیم که صدای شلیک گلوله راهمان را سد کرد. منتظر بودم درد در تنم پیچ و تاب بخورد. با زانو روی زمین افتادم ، صدای جیغ و شیون ها نمی توانست مرا به خود بیاورد . سرخی دستانم را نظاره کردم؛ چه کسی میفهمید حال ما را؟ یک سال در انتظار شیرینی این شب دل به سپیدی صبح سپردم! چرا حالا؟ تلخی نبود برادر یا بودن تحت مراقبتش را یدک میکشیدم . اما غریبی نگاهش ، دلتنگی در صدایش ، آبرو داری کردن هایش را چه کار میکردم؟ تازه داشتی پیوند میخوردی برای جوانه زدن ، تازه داشتم به شیطنتت های سرسام آورت عادت میکردم . بلند شو و آنقدر مرا بخندان که دلدرد امانم را ببرد . میخواهی بخوابی؟ بخواب! اصلا هفته ها بخواب مراقب میمانم کسی بیدارت نکند. اما با اینکار کانون درحال نوسازیمان را به سختی زمستان سیبری مبدل نکن . اشک های عزیزکم را ببین ، تو که دل سنگ نبودی! < دانای کل > دکتر بیرون نیامده دورش غلغله بود . کاش در کنار درس، کمی درس اخلاق به دکتر داده بودند. درس انسانیت، درس درک ، کاش کمی با آموزشش چاشنی پرورش هم داشت. مدام صحنه ها رو به روی چشمانش تداعی میشد . قلبش تیر میکشید و عرق از سر و رویش می‌چکید . آلا آب معدنی و قرص را نامحسوس به دستش داد . حالی برای لجاجت نداشت ، اگر نمیخورد شاید جای درکنار آن جانفشان بود . هرکسی یک خانواده دارد ، اما او دو خانواده را داراست . چقدر دلش گریه میخواست... . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۲۱ _ سادات خانوم؟ _ بله؟... _ هنوزم خجالت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۲۲ فردا رفتم سرکار ، کاش بتوانم عادی رفتار کنم . سلام و احوالپرسی کردیم ، در کار شنا میکردم تا شاید غرق شدن یادم برود . _ سلام آقا داماد. بلند شدم: _ سلام... _ دیشب خوش گذشت‌؟ شرمندم از لحاظ تلافی نبین... نمیتونستم بیام اما نایبمو فرستادم... تولد برادر آدم مگه چند بار تکرار میشه؟ تیله هایم لغزید ، آنقدر مشهود که نگرانم شد: _ امیریل خوبی؟ چیشد؟؟ با صدای داد سید و کوبیده شدنش به دیوار هراسان سمتشان رفتم: _ محمد امین‌... سید یقه ای هادی را بیشتر در دستش مچاله کرد : _ ساکت باش... تو فرستادیش نه؟؟؟ تو فرستادیششش . الیاس سید را عقب کشید: _ دلت دعوا میخواد؟؟؟ تا حالا کتک خوردی سید؟؟ بعدم اون تیر نزد به داداش جنابعالی‌‌‌... بعدم اون چه میدونست اینجوری میشه تازه هاتف... سید پس از کشیده ای که اولین بار نثار هادی کرد، ادامه داد : _ از کجا میدونستتت؟؟؟ واقعا معلوم نیست... معلوم نیست هاتف یه عوضییی به تمام معناست؟؟... اینبار هادی یقه اش را گرفت: _ آهای درباره هاتف درست حرف بزن... نمیتونست شلیک کرده باشه، میخواستم نمیتونست . _ دستتو بکش... مگه نیست؟؟ مگه آدمای با کثافت کاری های اون عوضی نیست؟؟؟ پا درمیانی کردم: _ بسه بس کنید دیگه . سید یقه اش را رها کرد که هادی حق به جانب کلام ساخت: _ اثبات کن هاتف شلیک کرده... بجنب. الیاس میان جفتشان ایستاد: _ اصلا منو صدرا شیش دنگ حواسمون بهش بود... بعدم اون که نمیتونه آخه یه جو عقل تو کله شماها نیست؟ بعدم قرار شد بعد اومدن امیریل و خانومش ببریمش. سید یقه پیراهنش را درست کرد: _ چه شیش دنگی؟؟ به راحتی آب خوردن شلیک کنن به برادر من؟ هااا؟؟؟ از کجا معلوم دستورشو نداده باشه؟ الیاس انگشت اشاره اش را به سر سید کوبید: _ توام یچیزی خورده تو کلت سید. با صدای آقا حمید همه ساکت شدیم: 《چخبره معرکه گرفتید؟》 همه سرهایمان را به زیر هواله دادیم . _ من نگفتم اینجا محل کاره؟؟ شوخی و شیطنت هاتونو یکاریش میکنم... داد و بیداد و قِشقِرق... داشتیم؟؟ سید جلو آمد تا از حقش دفاع کند : _ اما آقا... _ ساکت محمدامین تو یکی حق هیچ دفاع یا اعتراضی نداری، فعلا از این بحثا بیاید بیرون... کار دارم باهاتون. بعد هم سید اشاره زدند : _ بشین پشت سیستم. پوفی کشید و پشت میزش نشست ، آقای حسینی شروع به توضیح کرد: _ فعلا پرونده جگوارو میسپارم به تیم صادق شماها فعلا درگیر این پرونده جدید باشید. لحنم پرسشی شد: _ برای چی آقا؟ _ یه حسی میگه همچین این قضیه ام بی ربط به جگوار نیست... هادیم خبر کنید شاید نیاز شد... بچه ها برای جلسه زیاد وقت نداریم فقط یه جمع بندی داشته باشید... امیریل کارشناسی پرونده با توعه یه گزارش کار دقیق میخوام . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۲۲ فردا رفتم سرکار ، کاش بتوانم عادی رفتا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۲۳ بعد از چشم گفتن بچه ها؛ دقایقی بعد ماژیک را از سمت آن دخترک به سمت برادرش کشیدم و لب باز کردم: _ خب... مضنون اول المیرا زمانی مشاوره . مضنون خواندنش در بیانم نمی چرخید و زود گذشتم: _ بعدی هم برادرش الیاد که با ظاهر یک شرکت وارد شده... سومی شروین خسروی یه مغازه الکترونیک داره فعلا کار خاصی نمیکنه یا رابطش با باند قطعه... پرویز مشرف تاجر فرش ... از مضمون ها که بگذریم باند شون دوتا رابط شناسایی شده داره یعنی مطمئنیم دوتا ان و زن هم هستن . هادی چشمانش را ریز کرد : _ قربانی ها تو حوزه های مختلفی زیادن... یعنی تو هر حوزه ای این باند فعالیت داره؟ قدمی به سمت میز برداشتم و دست به سینه تکیه زدم: _ ظاهرا بله... هیچ کدوم هیچ سابقه ای ندارن از وجود رابط هام مطمئنیم اما خب هنوز مونده تا بهشون برسیم! هادی دست به چانه گفت: _ هدفشون چی بوده؟ یه تیمن یا یه باند؟ اگر یه باندن حلقه وسطن حلقه اصلی ان حلقه بیرونی ان... گول خوردن یا گولشون زدن؟ چطور سوژه ها رو جذب میکردن؟ سبک هرکدوم شون فرق داره یا یکیه و اون چیه؟ فقط یه جاسوس ان یا جرمای دیگه هم کردن؟ هادی نگاهش را سمت الیاس سوق داد: _ و یه سوال دیگه... چرا وقتی اسم خانم المیرا زمانی میاد الیاس رگاش متبلور میشه؟ الیاس عصبی غرید : _ چون به تو مربوط نیست! وساطت کردم: _ بچه ها... بچه ها!! الان وقتش نیست باز شروع نکنبد... بعدا سر اینم بحث میکنیم، فعلا جواب سوال های قبلیو بدیم . الیاس چش غره ای رفت : _ نه این دلش کتک میخواد . صدرا نمایشگاه دندان گذاشت: _ بهش رحم کن هنوز رد دست سید رو گونه شه . الیاس باز لگد آخر را به ظن هادی زد: - فلانی هنوز وجود خارجیش به اثبات نرسیده برا من نظر میده. سجاد سری به تأسف تکان داد: _ با عرض پوزش، باب دهن هاتونو کِلوز کنید، ببینیم چی میگن. هادی بی توجه حرفش را کشدار کرد: _ بچه های ت.م روشون سوارن درسته؟ سری به نشانه تایید تکان دادم: _ از تیم صادق کمک گرفتم... رو همه شون سوارن... فقط میخوام سجاد و الیاس روی زمانی ام سوار باشن... سید چتر اطلاعاتی وسیع میخوام... صدرا توام کمکش کن... قبلش این دوتا رابطو شناسایی کنید و یاعلی بلند شید . هادی پر مکث سمتم چرخید: _ یه ت‌.م دیگه انتخاب کن... الیاس نه! الیاس دیگر داشت داغ میکرد: _ اونوقت واسهِ خاطر چی؟ هادی با آرامش خاصی گفت: _ معلوم نیست؟ یه بچه ام میتونه بفهمه میخوای ماجرا رو شخصی کنی . روی شانه ای الیاس درحال قرمز شدن زد: _ خودتو بیشتر از این جلوی خواهرت تابلو نکن آقای زمانی . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۲۳ بعد از چشم گفتن بچه ها؛ دقایقی بعد ماژی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۲۴ با صدای امیریل از مرگ و زندگی ؛ زندگی را انتخاب و چشمانش را باز کرد . _ بابا زهرا سادات راست میگه؟... گوشش را به تپش قلب در بست ، صدای فرهاد چنگ زد به تپنده در سینه اش : _... توی بیمارستان... پیداش کردیم... توی... بمب گذاری.... خیلی دنبال خانواده اش گشتیم... حتی... اهورا به مادرت میگفت مامان... مام دیدم... بیاریمش پیش خودمون بد نیست... گوش هایش دروغ می‌شنید . دروغی به درازای ۱۹ سالگی اش ، تیله چشمانش زهر آلود شد . شیرینی هایش به کابوس مبدل شد ، بغض به نیزار آرامشش رسید و آنرا به آتش کشید . صداهایشان که قطع شد دیگر تحملش ته کشید و با سرعت از خانه بیرون زد . میخواست کجا برود؟ او با یک لایه تیشرت آنهم در گردش بارانی که سفید پوش میشد . نمیدانست چقدر راه رفته است؛ چقدر به پهنای صورت گریسته و تهی شده . اما حال بالای آن جو شهر ، در بم تهران نظاره گر است . فریاد زدن فایده ای داشت؟ همزاد پندار تنهایی نیمکت شد . اشک‌هایش روی آسمان را کم میکرد . میخواست به خودش امید بدهد که نه اهورای دیگری در کار بوده . اصلا باید برود سمعک بخرد . چرا خیس نمیشود؟ تازه نگاهش به چتر بالای سرش افتاد . _ لنگه ای داداش خلتی میدونستی؟ با صدای هادی جا خورد: _ س... سلام ! هادی کتش را روی بی پناهی بازو هایش انداخت: _ اینجا چیکار میکنی و از کی اینجایی؟ و چرا از مغز و لباس گرم استفاده نمیکنی؟ _ میشه... ولم کنی؟... میخوام به تنهایم بمیرم... اصلا میخوام... خیس شم. _ یه چاله آب اونجا منتظرته... بجنب . هادی دستش را روی پیشانی اهورا گذاشت و گرمی دل زننده اش را انکار نکرد: _ پاشو پاشو ببینم تا سینه پهلو نکردی . لرز عجیبی به جان اهورا افتاده بود . حالا باید نظاره گر قطرات سرم حین ورود به رگ هایش باشد . _ میخوای برام توضیح بدی؟ اگر لب از لب فاصله میداد ، بیمارستان سیل میشد و اینجا را با خود میبرد ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۲۴ با صدای امیریل از مرگ و زندگی ؛ زندگی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۲۵ " اگر بروم عروسی امیریل‌ دست خودم نیست نگاه های که دیگر به جای شور و شوق طعم دلخوری دارد . اگر نروم هم میشوم یک نامرد . امیریل حق برادری را ته تهش برایم به جا آورده پس اینکه هم خون نیستیم نباید موجب شود که نروم . " مدام به لباس پلوخوری در دستش نگاه میکرد . اسم جدیدش چه بود؟ سید محمد مهدی ! _ خب آقای سید محمد مهدی... میخوای چیکار کنی؟... بری یا بمونی؟ اصلا با خودت چند چندی؟... آره آخرش باید برم حتی برای یه تبریک خشک و خالی... خیر سرم برادر عروسم آشنای داماد... آقای امام حسین جزو ذُره ای شما بودن به ریخت و قیافه آدمی مثل من نمیاد اما... اگه هنوزم با خرابکارایم دوستم داری‌... آبجیمو امیریلو خوشبخت کن. حاضر و آماده سوار موتورش شد و سمت خانه قبلی اش راند . قرار شده بود در قصر رادفر ها گوشه ای از باغ عروسی باشد . کمی زهراسادات سخت زیر بار رفت اما با لجاجت خواهر شوهر ها قبول کرد . محمدمهدی منتظر بود که فقط امیریل و زهراسادات برسند تا با یک تبریک جانش را بردارد و از عروسی برود . عروسی شان زیادی جالب بود ، بدون هیچ آهنگ یا رقصی اما پر از خوش گذرانی و البته یک مولودی خوان پایه! تهش هم قرار بود نماز جماعت بخوانند ، این‌ آپشن را هیچ عروسی یا تالار عروسی نداشت !!! امیریل و زهراسادات اند دیگر هیچ چیز از جفتشان بعید نیست . به محض ورود امیریل و زهرا برق تفنگ چشمانش را زد . امیریل هم آن تک تیرانداز بالای دیوار را دید خودش را سپر زهرا کرد و دستانش را فشورد که تیر به تن خودش بنشیند اما محمد مهدی خودش را جلو انداخت . هردو دستشان را رها کردند و کنار آن پسرک نشستند . امیریل تا به او دست زد دستش رنگ خون گرفت . . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺