eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
34.5هزار ویدیو
120 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌷 علی اکبر امام حسین🌷 💐از دامان ليلا گلى بر آمد 🌸شبيه حضرت پيغمبر آمد 💐نور دل زينب اطهر آمد 🌸لشکر کربلا را افسر آمد 💐پیشاپیش ولادت 🌸زيباترين، بااخلاق ترين، 💐داناترين و رشيدترين جوان تاريخ 🌸بر امام زمان عج و شمامبارکـَ باد🎊🎉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸قشنگ ترین عشق 💫نگاه خداوند بر بندگان است 🌸هر کجا هستید 💫به نگاه پر مهر خدا می‌سپارمتون 🌸الهی 💫مهـر؛ بركت؛ عشـق 🌸محبت و سلامتى 💫شادی و عاقبت بخیری 🌸هميشه همنشین شما باشند 🌸شبتون به نور خدا روشن 💫 شب بر شما خوش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🌸 داستان شب 🌸💐 سلام علیکم...؛ خجسته و مبارکباد ولادت باسعادت و بابرکت حضرت علی اکبر علیه السلام بر شما و خانواده محترم بویژه جوانان...؛ شبتون بخیر و شادی...؛ وجودتان مسرور و مشعوف...؛ الهی شما باشید و دستان با سخاوت حضرت علی اکبر"ع"...؛ الهی آمین ................................... داستان امشب را تقدیم میکنم. ۱۴۰۲/۱۲/۰۱ "مراقب باشیدشلوغی بازار ؛ فریبتون نده " قبلش یک مقدمه کوتاه ؛ این روزها داریم به انتخابات نزدیک میشویم و شعارهای قشنگ و از دل برآمده و تیپهای چشم گیر و قیافه های مظلوم و شایسته ترحم و تفضل....؛ یادمون باشه ما حدود سی و پنج ساله به همه این تفکرات اعم از اصولی و افسادی و چپ و راست و مستقل و امیدی و پایداری و پایمردی و حاجی و لوطی و..... التفاط کردیم و رای دادیم. در هر کسوتی و از هر جنسی و از میان هرصنفی....؛ خیلی کم بودند اونهایی که مرد بودند و مردانه پای عهدشون ایستادند و روسفید و سربلند برامون وکالت کردند...؛ این روزها فریب هیاهو و شعارها و گروهها و اسم و رسم ها را نخوریم...؛ اولا" به مصداق واجب عینی ؛ در انتخابات شرکت کنیم و دیگران را هم از باب" امر به معروف" و "تولی" و "توصیه به حق" ترغیب کنیم ... دوما" به افرادی رای بدیم‌که حلال خور و حلال شناس و سرسفره خانوادشون با لقمه حلال بزرگ شده باشند...؛ حالا داستان شب👇 داستان سرایان هوشیار آورده اند : روزی مرد شکارچی از جنگل رد می شد، شیر درنده ای را دید که داشت برای شغالی خط و نشان می کشید...! گرچه شغال به لانه اش رفت ولی شیر همچنان به نعره هایش ادامه داد و شغال را به مبارزه دعوت میکرد...! مرد شکارچی مشغول تماشای آنان بود که کلاغی از او پرسید چه چیز باعث تعجب تو شده است...؟! شکارچی گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ، شغال هم بی توجه به لانه اش رفته و بیرون نمی آید...! کلاغ گفت : ای شکارچی نادان...! آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه مکار که در همین حوالی است بتواند غذای تو را بخورد...! مرد شکارچی به یکباره برگشت و دید که ای دل غافل روباه غذایش را خورده....! شکارچی از کلاغ پرسید روباه غذایم را خورد اما چه چیزی نصیب شیر و شغال می شود؟ کلاغ چنین توضیح داد : روباه گرسنه و ضعیف بود توان حمله نداشت ، غذایت را خورد و قوت گرفت، شیرهم بدنش خسته و کوفته بود داشت با این ادا و اطفار خودش را گرم میکرد تا برای حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا وقتی تو نزدیکتر رفتی هرسه به تو حمله کنند و تو را بخورند...!؟ مرد شکارچی خوشحال شد و از کلاغ پرسید:حالا بگو بدانم ؛ از اطلاعاتی که تو به من دادی چه چیزی عاید تو می شود...؟!!! کلاغ گفت: ای شکارچی نادان...! آنها به من کیسه زر تو را وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم...! ................................. بله عزیزانم؛ این روزها نمایش های قشنگ و دلربا زیاد خواهید دید و شنید...! از من پیر موسپید کرده بشنوید که اینها داستان است...! وکیل دلسوز و خیرخواه نیازی به علم کردن تعزیه و خیمه و خرگاه و مرثیه خوانی ندارد...! ملاک تشخیص این است : "حلال خور و حلال شناس و بزرگ شده بر سفره خانواده." بقیه معیارها خودبخود خواهد آمد. سید ابراهیم رئیسی را ببینید. جواهریست با این مشخصات. بحمدالله مهرش به دل ما افتاد و رای ما را برگزید و الان دارد از جان و دل خدمت میکند اگرچه نه دکتر است و نه ژنرال است و نه سیاسی و نه اقتصاد دان و... ولی درد کشیده و درد شناس است و نان حلال خورده و اهل حیا و وفاداری و تعهد به مردم...!!! وعده ما ۱۱ اسفند برای انتخاب ابراهیم های دیگر وطن دوست و خداترس و خدمتگزار واقعی مردم . شبتون خوش مراقب خودتون و عزیزانتون باشید. 🍃🌸💐🌻💐🌸🍃
تب تب جنون_ _ سید رضا نریمانی.mp3
3.87M
┓📻 ┨ مناسبتی ولادت حضرت علی اکبر🎉 ┛ قمر لیلا تو آسمون اومد، جوونیا مژده‌ بدید روز جوون اومد💛
اگر روزی به کسی محبت کردید.... باور داشته باشید هرگز نخواهدتوانست از یاد ببرد ماندگارترین اثرهنری انسان!!!! محبت است.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌
خروس🐓 و شيرى🦁 با هم رفيق شدند شب هنگام خروس🐓 برای خوابيدن بالای درخت رفت. شير🦁 پاى درخت دراز کشيد. هنگام صبح خروس🐓 مطابق معمول شروع به خواندن کرد. روباهى🦊 که در آن حوالى بود به طمع افتاد نزدیک درخت آمد و به خروس 🐓گفت: بفرمایيد پایين تا نماز را به شما اقتدا کنيم! خروس‌🐓گفت: بنده فقط مؤذنم،  پيشنماز پاى درخت است او را بيدار کن! روباه🦊 که تازه متوجه حضور شير🦁 شده بود، با غرش شير 🦁پا به فرار گذشت! خروس 🐓پرسید: کجا تشريف مى‌بريد؟! مگر نمى‌خواستيد جماعت بخوانيد؟! روباه 🦊در حال فرار گفت: دارم مى‌روم تجدید وضو کنم! دشمنان جمهوری‌اسلامی‌ایران بدانند که: شیران 🦁🦁🦁🦁🦁🦁زیادی پای درخت انقلاب آماده جانفشانی هستند. دور و بر ایران‌ پرسه نزنند تا نیاز به تجدید وضو پیدا نکنند! 🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا لبخند پرهام اذیتش می کرد. دلش می خواست بفهمد پرهام به چه کسی پیام می داده. سینی را روی میز گذاشت و قبل از این که پرهام متوجه ناراحتیش شود. روی مبل نشست و سرش را روی شانه پرهام گذاشت. نباید با بحث کردن شبش را بیشتر از این خراب می کرد. ولی این شَک لعنتی دست از سرش بر نمی داشت. پرهام دستش را دور شانه ی شیدا حلقه کرد و او را به خودش فشار داد. این دختر را از صمیم قلب دوست داشت. دلش نمی خواست ناراحتش کند. فکر کرد نباید سر شام آن حرفها را به شیدا می زد و شبشان را خراب می کرد. باید جبران می کرد. به سمتش چرخید، دستش را زیر چانه اش گذاشت، صورتش را بالا آورد و به چشم های مشکی براقش خیره شد. آرام زمزمه کرد: - احوال موطلایی من چطوره؟ چشم های شیدا برق زد و لبهایش به لبخند باز شد. لبهای پرهام روی لبهای خوش رنگ شیدا نشست. صبح روز بعد شیدا مغموم و ناراحت کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. موهای لخت و طلایش از زیر مغنه مشکیش بیرون ریخته بود. نازلی با دیدن شیدا به سمتش رفت و رو به رویش ایستاد. چشم ریز کرد و پرسید: - خوبی؟ چیزی شده؟ - خوبم. - دیشب خوب پیش رفت؟ - آره، نه، نمی دونم - یعنی چی؟ پرهام از موهات خوشش اومد. - خیلی خوشش اومد. - پس چرا ناراحتی؟ چرا قیافت این شکلیه؟ شیدا کمی من و من کرد و گفت: - دیشب دیدم داره با یکی چت می کنه و می خنده. - برای این ناراحتی، چون چت کرده و خندیده. شیدا چشم بست و سرش را پایین انداخت. هیچ کس او را درک نمی کرد. نازلی دماغش را چین داد و گفت: - دیوونه، شاید داشته با بچه های گروه چت می کرده، چرا این قدر بدبینی؟ - نخیر، داشت با سها جونش چت می کرد. - تو از کجا می دونی؟ - رفتم سر موبایلش. چشم های نازلی گرد شد و گفت: - چیکار کردی؟ - حالم خیلی بد بود. باید می فهمیدم با کی چت می کنه. شب که خوابش برد، رفتم سر موبایلش و چتاش و خوندم. نازلی پوزخند زد و گفت: - خب حالا چی می گفت به این سها جون. شیدا، اسکرین شاتی که از صفحه موبایل پرهام گرفته بود را به نازلی نشان داد. نازلی پیامهای سها و پرهام را خواند و گفت: - خب، چیزی نگفتن که. شیدا داد زد: - چیزی نگفتن. رفته برای دختره میز صندلی سفارش داده. اصلاً دختره میز صندلی می خواد چیکار؟ مگه سر جاهازش میز صندلی نداشته؟ - وا، چرا داد می زنی. شاید نداشته. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ شیدا خجالت زده با صدای بغض داری گفت: - خب نداشته باشه، چرا باید پرهام بره براش بخره. تو این دو ماه یه دونه قاشق برای خونه من نخریده. حالا رفته برای اون میز صندلی خریده. خانوم، خانوما تو یه آپارتمان 150 متری تو بهترین نقطه تهران زندگی می کنه. اون وقت من باید تو یه خونه داغون شصت متری تو اون محله گند زندگی کنم. اونم از وسایلم که همه دست دوم و قراضه اس. چرا پرهام باید براش میز صندلی بگیره. همه اینا به کنار چرا پرهام خان باید شب بره مواظبش باشه؟ خودش نمی تونه؟ می ترسه کارگرا بخورنش؟ نازلی ابروهایش را بالا داد و گفت: - چرا این قدر شلوغش می کنی. بلاخره اونم زنشه. حالا بدبخت، کاری هم که نمی خواد براش بکنه. شیدا اشکهای جمع شده توی چشمش را عقب زد و گفت: - بدبختیم که یکی، دوتا نیست. - دیگه چی شده؟ - ایزدنیا، اول صبحی گیر داد بهم. - چرا؟ - می گه غیبتات زیاد شده. می گه دیگه حق نداری شب کاریات و بدی به بچه ها. می گه کارایی بخش رو پایین اوردی. می گه اگه سفارش شده نبودی، همین الان عذرت و می خواستم. - خب راست می گه. تو این دو ماه کم، کم دوهفته مرخصی گرفتی. یه شبم شب کاری واینسادی. صدای بچه ها هم در اومده. - می گی چیکار کنم؟ می ترسم اگه شب کاری وایسم پرهام بره پیش سها. - خب، که چی؟ تا ابد که نمی تونی از زیر شب کاری در بری. بلاخره باید شب کاری وایسی. اونم اگه بخواد بره پیش سها می ره، شب و روز نداره. شیدا بغض توی گلویش را قورت داد و گفت: - شاید استعفا بدم. من که به پولش احتیاج ندارم. - دیوونه ای می خوای کارت و ول کنی. اگه دوباره نتونی کار پیدا کنی چی؟ بیمه ات چی می شه؟ این جوری سابقه کارت خراب می شه احمق.اشک روی صورت شیدا روان شد. با بیچارگی گفت: - تو بگو چیکار کنم؟ می ترسم. نازلی سری به تاسف تکان داد و گفت: - به نظر من بی گدار به آب نزن. نمی خوام توی دلت و خالی کنم. ولی زندگی تو و پرهام رو هواست. اگه پرهام ولت کنه، می خوای چیکار کنی، نباید یه پشتوانه از خودت داشته باشی؟ اشک روی صورت شیدا سرازیر شد. نازلی گفت: - شاید بتونی یه سال مرخصی بدون حقوق بگیری تا تکلیفت روشن بشه. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_صد_و_پانزده لبخند پرهام اذیتش می کرد. دل
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (25) آزیتا ماشینش را آن سوی خیابان، رو به روی شرکت سینا گستر پارک کرد. نفس عمیقی کشید و برای چند ثانیه خیره به تابلوی شرکت ماند. پوزخندی زد و سرش را تکان داد. از این که مثل احمق ها می خواست بچه اش را بیندازد از خودش عصبانی بود. چرا اینقدر از حرفهای سهیل ترسیده بود، در صورتی که برگ برنده در دستان او بود. مطمئناً سهیل با آن همه دبدبه و کبکه دوست نداشت آبرویش برود. خدا خیلی دوستش داشت که بچه سقط نشده بود. حالا سهیل مجبور بود با او ازدواج کند و همه چیز دقیقاً همان طور که او می خواست، می شد. قبل از پیاده شدن از ماشین صورتش را توی آینه بررسی کرد. زیباتر از همیشه شده بود. اصلا برای این که زیبا به نظر برسد یک هفته آمدنش را به تعویق انداخته بود. ترسی که این مدت به جانش افتاده بود، در کنار فشار ناشی از حاملگی باعث شده بود از خود واقعیش دور شود و تبدیل به دختر زشت و شلخته ای شود که حتی خودش هم از خودش بدش می آمد. ولی حالا که قرار بود به عنوان همسر مدیر عامل شرکت بزرگ، سینا گستر شناخته شود باید از همه لحاظ کامل می بود. یک هفته به خودش زمان داده بود تا دوباره به همان آزیتای که همه پسرها برایش می مردن تبدیل شود. از بچگی به خاطر چهره زیبایش مورد توجه همه بود. خیلی زود یاد گرفت که برای نگه داشتن این توجه ها باید به طور مداوم به ظاهرش برسد و همین کار را هم می کرد. ذاتا خوشگل و خوش سرو زبان بود. لباسهای مارک دار می پوشید، ورزش می کرد و به خوبی بلد بود چطور از لوازم آرایش استفاده کند. از ماشین پیاده شد. مانتو جدیدی که برای این دیدار خریده بود، هیکل قشنگش را به خوبی به نمایش می گذاشت. با این که شکمش کمی بزرگ شده بود ولی آنقدری نبود که کسی متوجه شود. دستی روی کیف مارک دار و گران قیمتش کشید و نگاهی به کفشهای نو و تمیزش کرد. این کیف و کفش را هم برای این دیدار خریده بود. باید کامل و بی نقص به نظر می رسید. با سرعت از خیابان رد شد. هنوز پا داخل شرکت نگذاشته بود که صدای اصغر آقا نگهبان شرکت او را وادار به ایستادن کرد: - سلام خانم گودرزی، از این طرفا، کم پیدای - سلام اصغر آقا، اومدم آقای معین فر رو ببینم. اومده. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ اصغر آقا خنده ای کرد و گفت: - آمده، آمده از صبح ساعت هشت تو شرکته. آزیتا به چهره چروکیده و آفتاب سوخته پیر مرد، نگاه کرد و پرسید: - خودت خوبی؟ - چه خوبی خانم از وقتی شما رفتید همه چی بهم خورده. کاشکی نمی رفتید. این منشی جدیده اصلاً مثل شما نیست. همیشه از آدم طلبکاره. آزیتا لبخندی زد و گفت: - درست می شه. - نه بابا، چی درست می شه، از روز اول یه جور رفتار کرده، اینگاری رئیس اینجاست. بزرگتر و کوچکتر هم سرش نمی شه. ادب نداره دختره. آزیتا پوزخندی زد. حتما این دختر هم به سیل معشوقه های سهیل پیوسته بود و خیال برش داشته بود. ولی این وضعیت زیاد دوام نمی آورد. وقتی زن سهیل می شد. خودش به شرکت می آمد و دُم هر کسی که می خواست دور و بر سهیل بگردد را قیچی می کرد. اصغر آقا گفت: - دارید می رید واسه تسویه حساب. آزیتا خنده معنی داری کرد و گفت: - آره، می رم برای تسویه حساب. و در دلش اضافه کرد، آن هم چه تسویه حسابی. اصغر آقا سر تکان داد و گفت: - ایشالله که موفق باشید. ولی کاش نمی رفتیدا. از شرکت و می گم. آزیتا با خنده دستی برای اصغر آقا تکان داد و به سمت آسانسور رفت. اصغر آقا را دوست داشت. او را یاد پدر بزرگش می انداخت. پدر بزرگی که بعد از مرگ پسر جوانش سعی کرده بود حضانت تنها نوه اش را بگیرد ولی در مقابل اشکهای عروسش کم آورده بود. به نظر آزیتا بهترین روزهای زندگیش روزهای بود که به خانه پدربزرگش می رفت. اگر پدر بزرگش زود نمی مرد، شاید می توانست جای پدر نداشته اش را برایش پر کند.نفس عمیقی کشید و سوار آسانسور شد. آسانسور که شروع به بالا رفتن کرد، ترس به جانش افتاد. سعی کرد خودش را آرام کند. کمر راست کرد و با صدای بلندی رو به تصویرش در آینه گفت: - نترس اونی که باید بترسه تو نیستی. سهیله. این دفعه نوبت سهیل که بترسد. آسانسور که ایستاد. نگاه دوباره ای به سر تا پای خودش انداخت و با سری افراشته قدم داخل شرکت گذاشت. منشی جوان با شنیدن صدای برخورد پاشنه های کفش زنانه ای با سطح سرامیکی زمین، سر بالا آورد و به دختر زیبا و خوش لباسی که به سمتش می آمد چشم دوخت. آزیتا جلوی میز منشی ایستاده، لبخند پر از تحقیری به صورت غرق در آرایش منشی زد و در حالی که با دست در اتاق سهیل را نشان می داد، پرسید: ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand