💐🌸 داستان شب 🌸💐
سلام علیکم...؛
خجسته و مبارکباد ولادت باسعادت و بابرکت حضرت علی اکبر علیه السلام بر شما و خانواده محترم بویژه جوانان...؛
شبتون بخیر و شادی...؛
وجودتان مسرور و مشعوف...؛
الهی شما باشید و دستان با سخاوت حضرت علی اکبر"ع"...؛
الهی آمین
...................................
داستان امشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۲/۱۲/۰۱
"مراقب باشیدشلوغی بازار ؛ فریبتون نده "
قبلش یک مقدمه کوتاه ؛
این روزها داریم به انتخابات نزدیک میشویم و شعارهای قشنگ و از دل برآمده و تیپهای چشم گیر و قیافه های مظلوم و شایسته ترحم و تفضل....؛
یادمون باشه ما حدود سی و پنج ساله به همه این تفکرات اعم از اصولی و افسادی و چپ و راست و مستقل و امیدی و پایداری و پایمردی و حاجی و لوطی و..... التفاط کردیم و رای دادیم. در هر کسوتی و از هر جنسی و از میان هرصنفی....؛
خیلی کم بودند اونهایی که مرد بودند و مردانه پای عهدشون ایستادند و روسفید و سربلند برامون وکالت کردند...؛
این روزها فریب هیاهو و شعارها و گروهها و اسم و رسم ها را نخوریم...؛
اولا" به مصداق واجب عینی ؛ در انتخابات شرکت کنیم و دیگران را هم از باب" امر به معروف" و "تولی" و "توصیه به حق" ترغیب کنیم ...
دوما" به افرادی رای بدیمکه حلال خور و حلال شناس و سرسفره خانوادشون با لقمه حلال بزرگ شده باشند...؛
حالا داستان شب👇
داستان سرایان هوشیار آورده اند :
روزی مرد شکارچی از جنگل رد می شد، شیر درنده ای را دید که داشت برای شغالی خط و نشان می کشید...!
گرچه شغال به لانه اش رفت ولی شیر همچنان به نعره هایش ادامه داد و شغال را به مبارزه دعوت میکرد...!
مرد شکارچی مشغول تماشای آنان بود که کلاغی از او پرسید چه چیز باعث تعجب تو شده است...؟!
شکارچی گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ، شغال هم بی توجه به لانه اش رفته و بیرون نمی آید...!
کلاغ گفت : ای شکارچی نادان...!
آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه مکار که در همین حوالی است بتواند غذای تو را بخورد...!
مرد شکارچی به یکباره برگشت و دید که ای دل غافل روباه غذایش را خورده....!
شکارچی از کلاغ پرسید روباه غذایم را خورد اما چه چیزی نصیب شیر و شغال می شود؟
کلاغ چنین توضیح داد : روباه گرسنه و ضعیف بود توان حمله نداشت ، غذایت را خورد و قوت گرفت، شیرهم بدنش خسته و کوفته بود داشت با این ادا و اطفار خودش را گرم میکرد تا برای حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا وقتی تو نزدیکتر رفتی هرسه به تو حمله کنند و تو را بخورند...!؟
مرد شکارچی خوشحال شد و از کلاغ پرسید:حالا بگو بدانم ؛ از اطلاعاتی که تو به من دادی چه چیزی عاید تو می شود...؟!!!
کلاغ گفت: ای شکارچی نادان...! آنها به من کیسه زر تو را وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم...!
.................................
بله عزیزانم؛
این روزها نمایش های قشنگ و دلربا زیاد خواهید دید و شنید...!
از من پیر موسپید کرده بشنوید که اینها داستان است...!
وکیل دلسوز و خیرخواه نیازی به علم کردن تعزیه و خیمه و خرگاه و مرثیه خوانی ندارد...!
ملاک تشخیص این است :
"حلال خور و حلال شناس و بزرگ شده بر سفره خانواده."
بقیه معیارها خودبخود خواهد آمد.
سید ابراهیم رئیسی را ببینید.
جواهریست با این مشخصات. بحمدالله مهرش به دل ما افتاد و رای ما را برگزید و الان دارد از جان و دل خدمت میکند اگرچه نه دکتر است و نه ژنرال است و نه سیاسی و نه اقتصاد دان و... ولی درد کشیده و درد شناس است و نان حلال خورده و اهل حیا و وفاداری و تعهد به مردم...!!!
وعده ما ۱۱ اسفند برای انتخاب ابراهیم های دیگر وطن دوست و خداترس و خدمتگزار واقعی مردم .
شبتون خوش
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
🍃🌸💐🌻💐🌸🍃
تب تب جنون_ _ سید رضا نریمانی.mp3
3.87M
┓📻 #مولودی
┨ مناسبتی ولادت حضرت علی اکبر🎉
┛ قمر لیلا تو آسمون اومد، جوونیا مژده بدید روز جوون اومد💛
#حضرت_علی_اکبر_ع
اگر روزی
به کسی محبت کردید....
باور داشته باشید
هرگز نخواهدتوانست از یاد ببرد
ماندگارترین اثرهنری انسان!!!!
محبت است..
خروس🐓 و شيرى🦁 با هم رفيق شدند
شب هنگام خروس🐓 برای خوابيدن بالای درخت رفت.
شير🦁 پاى درخت دراز کشيد.
هنگام صبح خروس🐓 مطابق معمول شروع به خواندن کرد.
روباهى🦊 که در آن حوالى بود به طمع افتاد
نزدیک درخت آمد و به خروس 🐓گفت:
بفرمایيد پایين تا نماز را به شما اقتدا کنيم!
خروس🐓گفت: بنده فقط مؤذنم، پيشنماز پاى درخت است او را بيدار کن!
روباه🦊 که تازه متوجه حضور شير🦁 شده بود، با غرش شير 🦁پا به فرار گذشت!
خروس 🐓پرسید: کجا تشريف مىبريد؟!
مگر نمىخواستيد جماعت بخوانيد؟!
روباه 🦊در حال فرار گفت: دارم مىروم تجدید وضو کنم!
دشمنان جمهوریاسلامیایران بدانند که: شیران 🦁🦁🦁🦁🦁🦁زیادی پای درخت انقلاب آماده جانفشانی هستند.
دور و بر ایران پرسه نزنند تا نیاز به تجدید وضو پیدا نکنند!
🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_پانزده
لبخند پرهام اذیتش می کرد. دلش می خواست بفهمد پرهام به چه کسی پیام می داده. سینی را روی میز گذاشت و قبل از این که پرهام متوجه ناراحتیش شود. روی مبل نشست و سرش را روی شانه پرهام گذاشت. نباید با بحث کردن شبش را بیشتر از این خراب می کرد. ولی این شَک لعنتی دست از سرش بر نمی داشت.
پرهام دستش را دور شانه ی شیدا حلقه کرد و او را به خودش فشار داد. این دختر را از صمیم قلب دوست داشت. دلش نمی خواست ناراحتش کند. فکر کرد نباید سر شام آن حرفها را به شیدا می زد و شبشان را خراب می کرد. باید جبران می کرد. به سمتش چرخید، دستش را زیر چانه اش گذاشت، صورتش را بالا آورد و به چشم های مشکی براقش خیره شد. آرام زمزمه کرد:
- احوال موطلایی من چطوره؟
چشم های شیدا برق زد و لبهایش به لبخند باز شد. لبهای پرهام روی لبهای خوش رنگ شیدا نشست.
صبح روز بعد شیدا مغموم و ناراحت کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. موهای لخت و طلایش از زیر مغنه مشکیش بیرون ریخته بود. نازلی با دیدن شیدا به سمتش رفت و رو به رویش ایستاد. چشم ریز کرد و پرسید:
- خوبی؟ چیزی شده؟
- خوبم.
- دیشب خوب پیش رفت؟
- آره، نه، نمی دونم
- یعنی چی؟ پرهام از موهات خوشش اومد.
- خیلی خوشش اومد.
- پس چرا ناراحتی؟ چرا قیافت این شکلیه؟
شیدا کمی من و من کرد و گفت:
- دیشب دیدم داره با یکی چت می کنه و می خنده.
- برای این ناراحتی، چون چت کرده و خندیده.
شیدا چشم بست و سرش را پایین انداخت. هیچ کس او را درک نمی کرد. نازلی دماغش را چین داد و گفت:
- دیوونه، شاید داشته با بچه های گروه چت می کرده، چرا این قدر بدبینی؟
- نخیر، داشت با سها جونش چت می کرد.
- تو از کجا می دونی؟
- رفتم سر موبایلش.
چشم های نازلی گرد شد و گفت:
- چیکار کردی؟
- حالم خیلی بد بود. باید می فهمیدم با کی چت می کنه. شب که خوابش برد، رفتم سر موبایلش و چتاش و خوندم.
نازلی پوزخند زد و گفت:
- خب حالا چی می گفت به این سها جون.
شیدا، اسکرین شاتی که از صفحه موبایل پرهام گرفته بود را به نازلی نشان داد. نازلی پیامهای سها و پرهام را خواند و گفت:
- خب، چیزی نگفتن که.
شیدا داد زد:
- چیزی نگفتن. رفته برای دختره میز صندلی سفارش داده. اصلاً دختره میز صندلی می خواد چیکار؟ مگه سر جاهازش میز صندلی نداشته؟
- وا، چرا داد می زنی. شاید نداشته.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_شانزده
شیدا خجالت زده با صدای بغض داری گفت:
- خب نداشته باشه، چرا باید پرهام بره براش بخره. تو این دو ماه یه دونه قاشق برای خونه من نخریده. حالا رفته برای اون میز صندلی خریده. خانوم، خانوما تو یه آپارتمان 150 متری تو بهترین نقطه تهران زندگی می کنه. اون وقت من باید تو یه خونه داغون شصت متری تو اون محله گند زندگی کنم. اونم از وسایلم که همه دست دوم و قراضه اس. چرا پرهام باید براش میز صندلی بگیره. همه اینا به کنار چرا پرهام خان باید شب بره مواظبش باشه؟ خودش نمی تونه؟ می ترسه کارگرا بخورنش؟
نازلی ابروهایش را بالا داد و گفت:
- چرا این قدر شلوغش می کنی. بلاخره اونم زنشه. حالا بدبخت، کاری هم که نمی خواد براش بکنه.
شیدا اشکهای جمع شده توی چشمش را عقب زد و گفت:
- بدبختیم که یکی، دوتا نیست.
- دیگه چی شده؟
- ایزدنیا، اول صبحی گیر داد بهم.
- چرا؟
- می گه غیبتات زیاد شده. می گه دیگه حق نداری شب کاریات و بدی به بچه ها. می گه کارایی بخش رو پایین اوردی. می گه اگه سفارش شده نبودی، همین الان عذرت و می خواستم.
- خب راست می گه. تو این دو ماه کم، کم دوهفته مرخصی گرفتی. یه شبم شب کاری واینسادی. صدای بچه ها هم در اومده.
- می گی چیکار کنم؟ می ترسم اگه شب کاری وایسم پرهام بره پیش سها.
- خب، که چی؟ تا ابد که نمی تونی از زیر شب کاری در بری. بلاخره باید شب کاری وایسی. اونم اگه بخواد بره پیش سها می ره، شب و روز نداره.
شیدا بغض توی گلویش را قورت داد و گفت:
- شاید استعفا بدم. من که به پولش احتیاج ندارم.
- دیوونه ای می خوای کارت و ول کنی. اگه دوباره نتونی کار پیدا کنی چی؟ بیمه ات چی می شه؟ این جوری سابقه کارت خراب می شه احمق.اشک روی صورت شیدا روان شد. با بیچارگی گفت:
- تو بگو چیکار کنم؟ می ترسم.
نازلی سری به تاسف تکان داد و گفت:
- به نظر من بی گدار به آب نزن. نمی خوام توی دلت و خالی کنم. ولی زندگی تو و پرهام رو هواست. اگه پرهام ولت کنه، می خوای چیکار کنی، نباید یه پشتوانه از خودت داشته باشی؟
اشک روی صورت شیدا سرازیر شد. نازلی گفت:
- شاید بتونی یه سال مرخصی بدون حقوق بگیری تا تکلیفت روشن بشه.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_صد_و_پانزده لبخند پرهام اذیتش می کرد. دل
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_هفده
(25)
آزیتا ماشینش را آن سوی خیابان، رو به روی شرکت سینا گستر پارک کرد. نفس عمیقی کشید و برای چند ثانیه خیره به تابلوی شرکت ماند. پوزخندی زد و سرش را تکان داد. از این که مثل احمق ها می خواست بچه اش را بیندازد از خودش عصبانی بود. چرا اینقدر از حرفهای سهیل ترسیده بود، در صورتی که برگ برنده در دستان او بود. مطمئناً سهیل با آن همه دبدبه و کبکه دوست نداشت آبرویش برود. خدا خیلی دوستش داشت که بچه سقط نشده بود. حالا سهیل مجبور بود با او ازدواج کند و همه چیز دقیقاً همان طور که او می خواست، می شد.
قبل از پیاده شدن از ماشین صورتش را توی آینه بررسی کرد. زیباتر از همیشه شده بود. اصلا برای این که زیبا به نظر برسد یک هفته آمدنش را به تعویق انداخته بود. ترسی که این مدت به جانش افتاده بود، در کنار فشار ناشی از حاملگی باعث شده بود از خود واقعیش دور شود و تبدیل به دختر زشت و شلخته ای شود که حتی خودش هم از خودش بدش می آمد. ولی حالا که قرار بود به عنوان همسر مدیر عامل شرکت بزرگ، سینا گستر شناخته شود باید از همه لحاظ کامل می بود. یک هفته به خودش زمان داده بود تا دوباره به همان آزیتای که همه پسرها برایش می مردن تبدیل شود. از بچگی به خاطر چهره زیبایش مورد توجه همه بود. خیلی زود یاد گرفت که برای نگه داشتن این توجه ها باید به طور مداوم به ظاهرش برسد و همین کار را هم می کرد. ذاتا خوشگل و خوش سرو زبان بود. لباسهای مارک دار می پوشید، ورزش می کرد و به خوبی بلد بود چطور از لوازم آرایش استفاده کند.
از ماشین پیاده شد. مانتو جدیدی که برای این دیدار خریده بود، هیکل قشنگش را به خوبی به نمایش می گذاشت. با این که شکمش کمی بزرگ شده بود ولی آنقدری نبود که کسی متوجه شود. دستی روی کیف مارک دار و گران قیمتش کشید و نگاهی به کفشهای نو و تمیزش کرد. این کیف و کفش را هم برای این دیدار خریده بود. باید کامل و بی نقص به نظر می رسید. با سرعت از خیابان رد شد. هنوز پا داخل شرکت نگذاشته بود که صدای اصغر آقا نگهبان شرکت او را وادار به ایستادن کرد:
- سلام خانم گودرزی، از این طرفا، کم پیدای
- سلام اصغر آقا، اومدم آقای معین فر رو ببینم. اومده.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_هجده
اصغر آقا خنده ای کرد و گفت:
- آمده، آمده از صبح ساعت هشت تو شرکته.
آزیتا به چهره چروکیده و آفتاب سوخته پیر مرد، نگاه کرد و پرسید:
- خودت خوبی؟
- چه خوبی خانم از وقتی شما رفتید همه چی بهم خورده. کاشکی نمی رفتید. این منشی جدیده اصلاً مثل شما نیست. همیشه از آدم طلبکاره.
آزیتا لبخندی زد و گفت:
- درست می شه.
- نه بابا، چی درست می شه، از روز اول یه جور رفتار کرده، اینگاری رئیس اینجاست. بزرگتر و کوچکتر هم سرش نمی شه. ادب نداره دختره.
آزیتا پوزخندی زد. حتما این دختر هم به سیل معشوقه های سهیل پیوسته بود و خیال برش داشته بود. ولی این وضعیت زیاد دوام نمی آورد. وقتی زن سهیل می شد. خودش به شرکت می آمد و دُم هر کسی که می خواست دور و بر سهیل بگردد را قیچی می کرد. اصغر آقا گفت:
- دارید می رید واسه تسویه حساب.
آزیتا خنده معنی داری کرد و گفت:
- آره، می رم برای تسویه حساب.
و در دلش اضافه کرد، آن هم چه تسویه حسابی. اصغر آقا سر تکان داد و گفت:
- ایشالله که موفق باشید. ولی کاش نمی رفتیدا. از شرکت و می گم.
آزیتا با خنده دستی برای اصغر آقا تکان داد و به سمت آسانسور رفت. اصغر آقا را دوست داشت. او را یاد پدر بزرگش می انداخت. پدر بزرگی که بعد از مرگ پسر جوانش سعی کرده بود حضانت تنها نوه اش را بگیرد ولی در مقابل اشکهای عروسش کم آورده بود. به نظر آزیتا بهترین روزهای زندگیش روزهای بود که به خانه پدربزرگش می رفت. اگر پدر بزرگش زود نمی مرد، شاید می توانست جای پدر نداشته اش را برایش پر کند.نفس عمیقی کشید و سوار آسانسور شد. آسانسور که شروع به بالا رفتن کرد، ترس به جانش افتاد. سعی کرد خودش را آرام کند. کمر راست کرد و با صدای بلندی رو به تصویرش در آینه گفت:
- نترس اونی که باید بترسه تو نیستی. سهیله. این دفعه نوبت سهیل که بترسد.
آسانسور که ایستاد. نگاه دوباره ای به سر تا پای خودش انداخت و با سری افراشته قدم داخل شرکت گذاشت. منشی جوان با شنیدن صدای برخورد پاشنه های کفش زنانه ای با سطح سرامیکی زمین، سر بالا آورد و به دختر زیبا و خوش لباسی که به سمتش می آمد چشم دوخت. آزیتا جلوی میز منشی ایستاده، لبخند پر از تحقیری به صورت غرق در آرایش منشی زد و در حالی که با دست در اتاق سهیل را نشان می داد، پرسید:
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_صد_و_هفده (25) آزیتا ماشینش را آن سوی
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_نوزده
- هستش؟
دختر که از لحن خودمانی آزیتا تعجب کرده بود، پرسید:
- با کی کار داشتید؟
آزیتا سر کج کرد و گفت:
- چه جور منشی هستی که نمی دونی کی تو اون اتاق کار می کنه. بهش بگو آزیتا اومده.
دختر که گیج شده بود، دوباره پرسید:
- بگم کی اومده؟
آزیتا لبخند ملیحی زد و گفت:
- آزیتا، بگو آزیتا اومده، خودش می دونه
برق حسادتی که توی چشم های دختر درخشید، لبخند روی لبهای آزیتا را پر رنگ تر کرد. دختر گوشی تلفن را بر داشت و با لحن مودبانه ای به فرد پشت خط گفت:
- ببخشید آقای معین فر، خانمی به اسم آزیتا اومدن، با شما کار دارن.
- ..................
- می گن شما خودتون در جریانید.
- ...................
- بله، چشم
منشی تلفن را گذاشت و با اکراه رو به آزیتا گفت:
- بفرمائید داخل.
آزیتا پوزخندی زد و یک بار دیگر، نگاه تحقیر آمیزی به دختر کرد. با عشوه سر چرخاند و به سمت در اتاق سهیل رفت. دختر با حرص چشم از آزیتا گرفت.
آزیتا در اتاق را باز کرد و با قدمهای پر سر و صدا وارد اتاق مجلل سهیل شد. سهیل روی صندلی چرمی بزرگش که به سمت در چرخیده بود، تکیه زده بود و به آزیتا نگاه می کرد. به نظرش آزیتا از قبل زیباتر شده بود. پوزخندی زد و با چشم حرکات آزیتا را دنبال کرد. آزیتا بدون حرف به سمت مبل چرمی سیاه رنگ کنار میز سهیل رفت و بدون تعارف نشست. پا روی پا انداخت و با ناز به سمت سهیل چرخید و لبخند زد. سهیل ابرویی بالا انداخت و لبهایش را به طرز مسخره ای جلو داد و منتظر ماند تا آزیتا شروع کند. از این بازی خوشش آمده بود. آزیتا با ناز سرش را حرکت داد و گفت:
- دیدم تو احوالی از بچه ات نمی گیری، گفتم خودم بیام پیشت. بلاخره پدر و پسر که نباید این قدر از هم بی خبر باشن.
- پسر!
- پسر و دخترش فرق نمی کنه بلاخره تو باباشی.
- بابا!
آزیتا از این حجم مسخره بازی سهیل عصبی شد. لبهایش را به هم فشار داد تا فریاد نزند. چشمهایش را برای سهیل خمار کرد و گفت:
- این بچه مال توه، تو هم باید مسئولیتش و بپذیری وگرنه...
سهیل به سمت جلو خم شد و با لحن تهدید کننده ای پرسید:
- وگرنه؟
آزیتا ترسش را به عقب زد و با پرخاش گفت:
- آبروتو می برم.
- واقعاً، اونوقت فکر نمی کنی اول آبروی خودت می ره
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_بیست
- اصلاً مهم نیست. مردم عقلشون به چشمشونه. همین که بشم زن مدیر عامل شرکت سینا گستر همه یادشون می ره چطور ازدواج کردم. ولی فکر کن اگه آبروی تو بره چه اتفاقی می افته. فکر نمی کنم رقیبای تجاریت بذارن این بی آبرویی به این راحتی فراموش بشه. هر جور نگاه می کنم اونی که میبازه تویی، نه من.
سهیل دوباره به عقب برگشت و به صندلیش تکیه زد و با چشم های بی حالت پرسید:
- چقدر می خوایی؟
آزیتا لبی کج کرد و پوزخند صدا داری زد. سهیل دوباره پرسید:
- دویستا بسه؟
آزیتا پشت چشمی نازک کرد و رو برگرداند. سهیل با دست روی دسته صندلی ضربه ای زد و گفت:
- چهار صد. فکر می کنم رقم خوبی باشه برای این که بچه رو بندازی و بری دنبال زندگیت.
آزیتا چشم بست و لبخند زد. راه را درست آمده بود. سهیل بدجوری ترسیده بود که هی رقم را بالا می برد. ولی او دویست میلیون و چهار صد میلیون نمی خواست او همه را می خواست. یک جا. می خواست صاحب امپراطوری سهیل شود می خواست زنش شود. از جا بلند شد و رو به روی میز سهیل ایستاد و گفت:
- تا پنج شنبه وقت داری بیای خواستگاری وگرنه به همه می گم تو باهام چیکار کردی.
سهیل چشم ریز کرد و گفت:
- پس می خوای خودت و بی آبرو کنی؟
آزیتا می دانست تنها برگ برنده سهیل آبروی اوست باید به سهیل می فهماند از بی آبرو شدن نمی ترسد. گردنش را با عشوه تکانی داد و گفت: اصلاً برام مهم نیست بقیه در موردم چی فکر می کنند. ولی مطمئنم برای تو مهمه که در موردت چی می گن.
- یعنی از این نمی ترسی شوهر ننه ات از خونش بندازدت بیرون.
- نه، چون قراره بیام تو خونه تو زندگی کنم.
سهیل سکوت کرد. آزیتا پیروزمندانه خنده ای کرد و به سمت در رفت. قبل از باز کردن در رو به سهیل که همانطور خیره نگاهش می کرد، چرخید و با ناز گفت:
- راستی این دختره رو هم بیرون کن، ازش خوشم نمیاد.
سهیل نگاه خیره اش را از روی آزیتا بر نداشت. آزیتا از اتاق بیرون آمد و با لبخند حرص درآری از منشی خداحافظی کرد. وقتی سوار آسانسور شد. ضعف تمام وجودش را گرفت. انگار همه توانش را یک جا از دست داده بود. هر دو دستش را محکم به دستگیره آهنی داخل آسانسور گرفت تا نیفتد. خیلی به خودش فشار آورده بود که جلوی سهیل ضعف نشان ندهد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_صد_و_نوزده - هستش؟ دختر که از لحن خودمان
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_بیست_و_یک
وقتی سوار ماشین شد هنوز قلبش تند می زد. دست روی قلبش گذاشت و سعی کرد خودش را آرام کند. با این که از سکوت سهیل خوشش نیامده بود ولی از کارش راضی بود. مطمئن بود سهیل را حسابی ترسانده، وگرنه دلیلی نداشت به او پیشنهاد پول بدهد آن هم چهار صد میلیون. لبخندی از سر رضایت زد و چشم بست.
ماشین را روشن کرد و به سمت خانه راند. هر چه به خانه نزدیکتر می شد. به کاری که کرده بود مطمئن تر می شد. وقتی پشت در خانه رسید، دیگر مطمئن بود درست ترین کار دنیا را کرده است و سهیل چاره ای جز قبول پیشنهاد او ندارد. در خانه را باز کرد و وارد هال شد. با خوشحالی داد زد:
- سلام به اهل خونه. من اومدم.
مامان شیرین که جلوی تلویزیون نشسته بود و سیب زمینی خرد می کرد. سرش را بلند کرد و به دختر بزرگش نگاه کرد. از این که بعد از مدتها آزیتا را این طور سرحال می دید لبخند به لبانش آمد. از وقتی سها ازدواج کرده بود، یک روز هم آزیتا را این طور شاد و سرحال ندیده بود. با خوشحالی در جواب آزیتا گفت:
- علیک سلام. چی شده کبکت خروس می خونه. خبریه؟
- خبر که هست ولی الان نمی تونم بهتون بگم به وقتش می گم.
- خیره انشالله.
آناهیتا که کنار آرمیتا روی زمین نشسته بود و توی حل تمرینات ریاضی کمکش می کرد، گفت:
- کار پیدا کردی؟
- کارم پیدا می کنم.
آرمیتا با چشمهای که از هیجان درشت شده بود، گفت:
- آجی، رفتی سرکار اون آبرنگ سی و شیش تایی رو برام می خری؟
- می خرم آبجی کوچیکه. هر چی بخوای برات می خرم.
آناهیتا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- دست و دلباز شدی. مثل این که واقعاً خبریه.
آزیتا بدون توجه به حرف آناهیتا خودش را روی مبل انداخت و گفت:
- بابا مصطفی نیست؟
مامان شیرین سیب زمینی دیگری از داخل سبد برداشت و گفت:
- خوابیده.
- حالش خوبه؟
- چرا بد باشه، دختر عزیز دوردونش و دیده چرا حالش بد باشه. آه و نالش واسه منه خوش، خوشان و خندش واسه اون.
آزیتا ابروهایش را بالا داد و گفت:
- سها اومده بود؟
- آره. دختره جادوگر
- برای چی اومده بود؟
آرمیتا با عصبانیت به آزیتا نگاه کرد و گفت:
- دلش برای باباش تنگ شده بود، اومده بود باباش و ببینه.
شیرین به سمت آناهیتا برگشت و گفت:
- تو لازم نکرده از اون دختره ایکبیری طرفداری کنی. ندیدی چطور زندگی خواهرت و بهم زد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_بیست_و_دو
- زندگی کی رو بهم زد؟ چرا نمی خواین قبول کنید پرهام از سها خوشش اومده بود نه آزیتا. اینقدر برای خودتون داستان نسازید.
شیرین اخمی کرد و گفت:
- با من یکی به دو نکن
آناهیتا از جایش بلند شد و با حرص رو به آرمیتا گفت:
- پاشو بریم تو اتاق بهت دیکته بگم.
آرمیتا با بغض گفت:
- چرا سر من داد می کشی، منم آبجی سها رو دوست دارم.
شیرین پشت چشمی برای آناهیتا نازک کرد و رو به آزیتا گفت:
- اگه اینقدر شبیه خودم نبود شک می کردم خودم زاییدمش. دختره چشم سفید.
آزیتا بدون توجه به حرف مادرش پرسید:
- شوهرش هم اومده بود؟
- نه، خودش تنهایی اومده بود. با ماشینی که پدر شوهرش سر عقد بهش کادو داده بود، اومده بود. یه سرویس طلا هم انداخته بود به چه گندگی.
و بعد از ته دل آه کشید. آزیتا پا روی پا انداخت و گفت:
- مامان نمی خواد اینقدر حرص بخوری. مطمئن باش با یکی ازدواج می کنم که صد برابر پولدار تر از پرهام باشه
مامان شیرین انشالله، انشالله گویان ازجایش بلند شد و سبد به دست به آشپزخانه رفت. آزیتا موبایلش را از داخل کیفش در آورد. تیغ تیز حسادت توی قلبش فرو رفته بود. نمی توانست بپذیرد سها زن یکی مثل پرهام شده باشد و خودش برای ازدواج با یکی مثل سهیل دست و پا بزند. درست بود سهیل خیلی پولدارتر از پرهام بود. ولی بیست سال اختلاف سن کم نبود ولی چاره ای نداشت باید به سهیل بسنده می کرد.
همانطور که بی دلیل توی گروهای تلگرامیش می گشت. چشمش به پیامی از سهیل افتاد. لبخند روی لبهایش نشست پیام را باز کرد:
- باید حرف بزنیم.
سریع تایپ کرد:
- حرفامون بمونه برای مجلس خواستگاری
به ثانیه نکشید سهیل جواب پیام را داد:
- قبل از خواستگاری باید چند تا چیز و با هم حل و فصل کنیم.
آزیتا نفسش را بیرون داد، حق با سهیل بود، باید قبل از خواستگاری در مورد بعضی از مسائل حرف می زدند. خودش هم شرایطی داشت که باید قبل از خواستگاری به سهیل می گفت. مثلا خیلی زود عروسی بگیرند و یا یک مدت خارج از کشور زندگی کنند که کسی متوجه زود بدنیا آمدن بچه نشود. تایپ کرد:
- کی؟ کجا؟
- پس فردا، ساعت پنج عصر، کافه نیلوفر
آزیتا استیکر اوکی برای سهیل فرستاد و موبایلش را کنار گذاشت. اوضاع خیلی بهتر از آنچه تصور می کرد، پیش رفته بود.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_صد_و_بیست_و_یک وقتی سوار ماشین شد هنوز ق
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_بیست_و_سه
شروین با دیدن سها و نهال که کنار خیابان ایستاده بودند، به سرعت قدمهایش افزود. مجبور شده بود، ماشینش را کمی دورتر پارک کند و بقیه مسیر را پیاده طی کند. آدرس را سها صبح برایش فرستاده بود و تاکید کرده بود حتما خودش را برساند. این پانزدهمین ملک تجاری بود که در دو هفته گذشته دیده بودند. دقت سها در پیدا کردن محل مناسب داشت به وسواس تبدیل می شد و این چندان خوشایند نبود.
نهال زودتر از سها متوجه شروین شد. سر بالا آورد و در حالی که لبخند می زد چیزی در گوش سها گفت. سها به سمت شروین برگشت و نگاهی به قامت بلندش کرد. هر چقدر بیشتر با شروین معاشرت می کرد، بیشتر از او خوشش می آمد. با این که در اول کار خیلی از این شراکت واهمه داشت ولی حالا از تصمیمش راضی بود. شروین در همین مدت کم ثابت کرده بود آدم قابل اعتمادی است و می شود روی او حساب کرد. درست مثل یک دوست خوب. یکی مثل علیرضا.
شروین خودش را به دخترها رساند و با همان صدای بم و جذابش، سلام کرد. نهال جواب سلام شروین را با خوشرویی داد ولی سها به لبخند کمرنگی موقع جواب دادن اکتفا کرد. هر چقدر هم شروین خوب و قابل اعتماد بود، ولی دلیلی نداشت بیش از اندازه با او صمیمی شود. شروین نگاهی به اطراف انداخت و رو به سها پرسید:
- کدومه، سها خانم.
سها با دست مغازه بزرگ دو دهنه ای که کره کره هایش پایین بود را نشان داد و گفت:
- اینه،
شروین یک قدم عقب رفت و نگاه خریدارنه ای به مغازه که معلوم بود خیلی وقت است کرکره هایش بالا کشیده نشده، انداخت. ملک موقعیت مناسبی داشت. دو دهانه و بر خیابان بود و آنطور که سها گفته بود قیمت مناسبی هم داشت. چشم از ملک برداشت و رو به سها پرسید:
- هنوز نیومدن
قبل از این که سها بتواند جوابی دهد نهال با دست مرد چاق و قد کوتاهی که به سمتشان می آمد را نشان داد و گفت:
- اومد.
مرد در اواسط چهل سالگی بود با سری بی مو و سبیلهای پر پشت و سیاه. با لبخندی که به زور از پشت سبیلهایش دیده می شد به دخترها سلام کرد و با شروین دست داد. سها که معلوم بود از تاخیر مرد ناراحت شده با کلافگی گفت:
- آقای صمدی، میشه زودتر ملک و ببینیم.
- بله، بله. چرا نمی شه. بفرمائید
و به سرعت به سمت مغازه رفت تا در را باز کند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_بیست_و_چهار
آقای صمدی همانطور که با قفل کرکره ور می رفت رو به شروین گفت:
- من دیشب پشت تلفن به خانم صارمی گفتم. با این قیمت، ملکی بهتر از این نمی تونید پیدا کنید. صاحبش نمی خواست کرایه بده. مستاجر قبلیا، بنده خدا رو خیلی اذیت کردن. میوه فروشی داشتن. اصلاً هم رعایت نمی کردن. تمام آشغال میوه ها رو می ریختن جلو مغازه این جا رو به گند کشیده بودند. همسایه ها شکایت کردند. این بنده خدا هم به عنوان صاحب ملک کلی حرف شنید. بعدش هم مجبور شد بره دادگاه تا حکم تخلیه بگیره. اونجا هم کلی گرفتاری براش درست شد. یه دو سالی هم ملک و خالی گذاشت بود. می خواست بفروشه ولی مشتری خوب پیدا نشد. وقتی فهمید چند تا جوونید که می خواین عکاسی بزنید قبول کرد. راحت می تونید چند سال بی دردسر اینجا بمونید. بعدش هم شاید خدا خواست خودتون ملک رو خریدید.
شروین در جواب حرفهای صمدی سری تکان داد و گفت:
- تا خدا چی بخواد
صمدی بسم اللهی گفت و کرکره اول را بالا داد. در شیشه ای را باز کرد و رو به جمع گفت:
- بفرمائید.
سها رو به صمدی گفت:
- می شه اون کرکره رو هم بالا بدید. می خوام نمای ملک رو از بیرون ببینم.
صمدی بدون حرف به سراغ کرکره دوم رفت. شروین لبخندی زد و عقب تر ایستاد. طی این مدت با اخلاق سها آشنا شده بود. دقیق و منظم بود و به چیزهای توجه می کرد که کمتر کسی متوجه آن می شد. از این ریز بینی سها خوشش می آمد. کلاً از سها خوشش می آمد. به نظرش دختر زیبا و خود ساخته ای بود. وقتی فهمید تازه دو ماه از ازدواجش می گذرد خیلی تعجب کرد به نظرش اصلاً شبیه تازه عروسها نبود. در این مدت حتی یک بار هم نشده بود به شوهرش اشاره کند و یا تلفنی با او حرف بزند. بارها شده بود کارشان تا دیر وقت طول کشیده بود. ولی باز هم خبری از شوهر سها نبود. به نظرش عجیب بود که شوهر سها حتی برای یک بار هم نخواسته بود با شریک کاری همسرش آشنا شود.
کرکره دوم که بالا رفت. شروین نگاه دقیقی به داخل مغازه انداخت. به نظرش موقعیت مکانی خوبی داشت. نبش خیابان بود و نمای خوبی از بیرون داشت. اگر خوب دیزاین می شد، می توانست به خوبی توجه مشتریها را جلب کند. صمدی خودش را عقب کشید و گفت:
- بفرمائید.
سها زودتر از بقیه وارد مغازه شد. بعد از او نهال و شروین و در آخر صمدی پا داخل مغازه گذاشت.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand