سه دقیقه در قیامت 26_.mp3
20.74M
قسمت: 6⃣2⃣
🔉شرح و بررسی کتاب
⏰سه دقیقه در قیامت
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
* سرنوشت ما به نیت ما بستگی دارد
* نیت یعنی هسته مرکزی
* خدا با جناب آسیه (س) اتمام حجت میکند
* دلت پاک باشه؛ اما دلِ پاک، نیت پاک دارد
* عمل لطیف موجب ارتقا نیت میشود
* عمل میوه نیت است
* بهترین زمان برای اصلاح نیت در کلام امیرالمومنین علی علیه السلام
* چرا در بهشت و جهنم خلود داریم؟
*چقدر نیت خیر داریم؟
* تفاوت بین قانون جذب و قانون نیت
* رابطه بین نیت و تقدیرات الهی
* رزق رحمانی و رزق رحیمی
* نیت فی سبیل الشیطان
* در نیت، ریا نداریم
* بی قرار زمان عج، هستیم؟
* مومن مورد کُفران است
* علامت شقاوت و عاقبت به شری
* نیت بد بوی بد دارد
* با نیت گناه از رزق محروم میشویم
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
سه دقیقه در قیامت 27.mp3
38.15M
قسمت: 7⃣2⃣
🔉شرح و بررسی کتاب
⏰سه دقیقه در قیامت
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
* عمل و نیت تمام شدنی نیست
* زبان استعداد
* خدایی شویم که اگر نشدیم کارمان زار است
* از فضل خداست که از طریق انبیا قواعد زندگی را به ما گفت
* عمل خاص ببریم، بقیهاش با خدا
* واکنش متقین در مقابل کسانی که از آنها تعریف میکنند
* بعضی نَفسها زود اشباع میشوند
* اخلاص را همه دارند، مراقب ماندگاری اخلاص باشیم
* چگونه با انفاق علنی دچار ریا نشویم؟
* در دستگاه سیدالشهدا، برخی قواعد خدا تغییر میکند
* نگاه ما به امام حسین (ع)، نگاه بیمهای نباشد
* ذات ما با اشک بر اباعبدالله پاک میشود
* اینجا به نظر قطره، آنجا به نظر دریا
* برداشته شدن عذاب از قبرستان به چه معناست؟
* فاصله ما با خدا یک قدم است
* باطن زیارت و عبادت
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
سه دقیقه در قیامت 28.mp3
37.19M
قسمت: 8⃣2⃣
🔉شرح و بررسی کتاب
⏰سه دقیقه در قیامت
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
* ماجرای ترساندن پیرمرد در قبرستان
* برزخها متفاوت است
* عذاب برزخ از چه جنسی است؟
* تعلقات و زمان در برزخ
* تعلق به خدا و تعلقات خدایی
* چرا برخی اموات به خواب افراد نمیآیند؟
* مصادیق آزار رساندن
* پیشنهاد به روانشناسان
* نگاه مومنانه و متکبرانه به ویروس کرونا
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
سه دقیقه در قیامت 29.mp3
36.7M
قسمت: 9⃣2⃣
🔉شرح و بررسی کتاب
⏰سه دقیقه در قیامت
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
* ماجرای گرفتن ثواب حسینیه وقفی به دلیل تهمت زدن
* ماجرای شنیدنی میرزای شیرازی و امینالتجار
* تقوا با تاریخ انقضا
* آزار رساندن مجاهدان راه خدا
* سفارشهایی از آیتالله حقشناس
* آزار دادن شوهر و همسر
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
سه دقیقه در قیامت 30.mp3
34.26M
قسمت: 0⃣3⃣
🔉شرح و بررسی کتاب
⏰سه دقیقه در قیامت
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
* ادامه بحث حقالناس
* روایات و مصادیق آزار رساندن به همسایه
* از بوی بهشت محروم میشود کسی که....
* استرس و ترس عاقلانه
* معنای بهتان و اثم چیست؟
* توسعه وجودی امام کاظم علیه السلام
* آینه، ماجرای ما و خدا
* در حقالناس مراقب شیطان باشیم
* بشارت به کسانیکه در راه خدا آزارها را تحمل میکنند
* جلوههای حقیقت جهنم در عالم
* مباهات ملائکه به چه معناست؟
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
az-pemba-ta-mariana-41.mp3
9.28M
📚بخش 41
📗صوتی از پمبا تا ماریانا
⛔🔞⛔🔞⛔🔞
سحر و طلسم در خانه...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
az-pemba-ta-mariana-42.mp3
10.56M
📚بخش 42
📗صوتی از پمبا تا ماریانا
⛔🔞⛔🔞⛔🔞
اسناد ماورایی ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_نود_و_نه پرهام سرش را کج کرد و ب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_یک
سرش را بالا گرفت و مستقیم در چشم های پرهام نگاه کرد و با نفرت گفت:
- پرهام آدم باش و سر قراری که گذاشتیم بمون.
نیش پرهام باز شد. حق با سها بود. باید سر قرارشان می ماندن. دستهایش را به هم کوبید و گفت:
- قرار، راست می گی قرار. الان کی داره زیر قول و قرارش می زنه. من که زیر هیچ کدوم از شرطای اون معامله نزدم، زدم؟ مهریه ات و دادم و همیشه ام احترامت و نگه داشتم. تویی که داری زیر قول و قرارمون می زنی. قرارمون یه ساله بود. البته اگه یادت نرفته باشه. هنوز سه ماه از اون یه سال مونده. باید تا آخرین روز سر قراری که گذاشتیم بمونی. نمی تونی زودتر از یک سال طلاق بگیری.
سها برای لحظه ای آچمز شد ولی خودش را نباخت. طلبکارانه گفت:
- همین الانم پروسه طلاق رو شروع کنیم سه ماه طول می کشه.
- نه، دِه، نشد دیگه. زرنگ بازی نداشتیم. قراره مون این بود بعد از یک سال حرف طلاق و بزنیم نه این که سر یه سال طلاق بگیریم.
سها نفس پر حرصش را بیرون داد و گفت:
- پرهام مسخره بازی در نیار بیا تمومش کنیم.
- تمومش می کنیم ولی بعد از مراسم سالگرد ازدواجمون نه قبلش.
و دوباره سرش را کج کرد و پیروزمندانه لبخند زد. سها خیره به پرهام نگاه کرد. حق با پرهام بود خودش این زندگی را خواسته بود خودش گفته بود که پرهام هر کاری دوست دارد انجام بدهد و هر جایی می خواهد برود. خودش قبول کرده بود نقش زن پرهام را تمام و کمال بازی کند. آن موقع که قرار داد را در ذهنش می نوشت به سختی های این راه فکر نمی کرد. فقط و فقط به این فکر می کرد خودش را از زیر بار بدنامی خلاص کند. حالا هم باید تحمل می کرد. چاره ی دیگری نداشت. نفسی گرفت و گفت:
- از کجا بدونم بعد از تمام شدن این دوره زیرش نمی زنی. من بهت اعتماد ندارم.
- چرا اعتماد نداری؟ تا حالا به کدوم یکی از مفاد قرار داد عمل نکردم؟
سها سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. پرهام خیره به سکوت سها، لبهایش را به فشار داد. باید قدم به قدم جلو می رفت سها دختر لجبازی بود. اگر زیادی به او فشار می آورد ممکن بود زیر همه چیز بزند و همه ی رشته هایش را پنبه کند. این زمان سه ماهه فرصت خوبی بود برای این که برنامه هایش را از نو بچیند شاید می توانست در این سه ماه کار شرکت را طوری درست کند که پدرش نتواند مالکیت شرکت را از او بگیرد و شاید سها را انقدر به خودش وابسته کند که سها خودش از خیر طلاق بگذرد. ولی حالا باید کمی با دل سها راه می آمد. ممکن بود سها به سیم آخر بزند و همه چیز را به هم بریزد.
.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_دو
با لحن آرامی گفت:
- می خوای برای اطمینانت یه سند امضا کنم یا یه چک سفید امضا بهت بدم. هر چی تو بگی همون کار رو می کنم.
نه به سندی که پرهام می خواست به او بدهد، اعتماد داشت و نه حاضر بود پول دیگری از پرهام بگیرد. او فقط آرامش می خواست. یک آرامش واقعی. پرهام از در دلجویی در آمد.
- می دونم سختته. ولی بیا این سه ماه و تحمل کن. خودت دلت میاد الان با شرایطی که مامان فاطمه داره بهش بگی می خوای ازم جدا بشی. بذار این چند ماه بگذره نه به خاطر من. به خاطر مامان فاطمه. بعدش قول می دم همون کاری رو بکنم که تو می خوایی. یه جور جدا می شیم که نه به تو آسیب برسه و نه به من.
اگر با سه ماه تحمل کردن همه چیز درست می شد این سه ماه را هم تحمل می کرد. چشم در چشم پرهام شد و گفت:
- باید قول بدی، یه قول مردونه که زیرش نمی زنه. همونجور که توافق کردیم بعد از سال می ریم به همه می گیم تفاهم نداریم و از هم جدا می شیم. بدون هیچ توضیح اضافه. باشه.
- باشه.
- فقط سه ماه پرهام. نه یک روز این ورتر نه یک روز اون ورتر.
- باشه
- قول دادی پرهام
- قول دادم
سها کمی خودش را عقب کشید و گفت:
- یه چیز دیگه
- چی؟
- نمی خوام هی دم به دقیقه تو محل کارم یا اینجا ببینمت. فقط وقتای حق داری بیای آپارتمان من که مجبوری.
این یکی را نمی خواست. دوست داشت بعضی شبها به اسم پیاده روی به آپارتمان سها بیاید و حتی شده برای چند لحظه او را ببیند. اصلاً اگر نمی آمد چطور دل سها را می برد و او را به خودش وابسته می کرد. سها که سکوت پرهام را دید با لحن قاطعانه ای گفت:
- فردا قفل آپارتمان و عوض می کنم.
پرهام مجبور بود کوتاه بیاید الان وقت مشاجره نبود به وقتش همه چیز را درست می کرد. دست در جیبش کرد و کلیدهای آپارتمان سها را روی میز جلوی مبل گذاشت و گفت:
- نمی خواد. من تا وقتی مجبور نباشم و یا تو نخوای نمیام.
سها همانطور خیره به پرهام لب زد:
- خوبه
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_یک سرش را بالا گرفت و مستقیم در
.꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_سه
(62)نازلی رو به روی درب شیشه ای برجی که نیما در آن زندگی می کرد، ایستاده بود و به این فکر می کرد. چرا به این جا آمده است. باد سرد بهمن ماه مثل شلاقی توی صورتش می خورد.
ده روز از آخرین تماسش با نیما می گذشت و هیچ خبری از نیما نبود. هر چقدر هم که سعی می کرد، خودش را گول بزند و شرایط را عادی تصور کند ولی بازهم حس خوبی به این همه دوری کردن های نیما نداشت. دوست داشت زودتر نیما را ببیند تا خیالش راحت شود.
دستی توی صورتش کشید و دوباره به درب شیشه ای برج نگاه کرد. مگر یک تلفن و یا یک قرار ساده چقدر زمان می برد که نیما مدام آن را عقب می انداخت. حتی لازم نبود خودش وقت بگذارد، فقط کافی بود از نازلی بخواهد به استودیویش برود تا چند دقیقه ای مابین برنامه هایش همدیگر را ببینند. چرا باید اینقدر کار را بهانه کند. یعنی اصلاً دلش برای نازلی تنگ نمی شد. اصلاً مگر نباید در مورد برنامه های تور با او هم صحبت می کرد. هر چه بود او همیشه پای ثابت کنسرتها و مهمانیهایش بود.
چند قدمی به برج نزدیک شد. تا حالا به خانه ی نیما نیامده بود. حتی نمی دانست نیما در کدام طبقه برج زندگی می کند. فقط یک بار نیما ماشینش را چند دقیقه جلوی برج پارک کرده بود تا برای برداشتن چیزی به آپارتمانش برود. آن موقع بود که تازه فهمیده بود نیما جدا از پدرش در یکی از آپاتمانهای این برج زندگی می کند.
نیما هیچ وقت از او دعوت نکرده بود که به آپارتمانش برود. نازلی از این مسئله خوشحال بود. چرا که فکرمی کرد نیما می خواهد شروعی درست و اصولی و بر اساس احترام با او داشته باشد و نه یک رابطه ی پنهانی پر از هوس مثل گذشته. مطمئن بود نیما می خواهد عشقش را در کمال احترام به او تقدیم کند و منتظر فرصتی است تا برخلاف دفعه قبل او را با عزت و احترام به زندگی شخصیش وارد کند.
نمی دانست، نیما خانه هست یا نه. اگر نیما در خانه بود، شاید می توانست به بهانه ی بودن در آن حوالی نیما را ببیند. موبایلش را بیرون آورد و شماره نیما را گرفت. وقتی صدای نفس های نیما که انگار داشت با سرعت در یک فضای خالی می دوید، در گوشی پیچید نازلی دست و پایش را گم کرد. نیما نفسی گرفت و گفت:
- سلام.
- سلام. خوبی؟
- خوبم، تو چطوری؟
صدای نیما تغییر کرد، انگار وارد محیط بسته و کوچکی شده بود. اخمی کرد و پرسید:
- کجایی؟
- تو استودیو. ضبط دارم.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهار
باد نازلی خوابید. نیما خانه نبود. نمی توانست او را امشب ببیند.
- ببخشید بد موقع مزاحم شدم.
- مزاحم نیستی فقط من سرم خیلی شلوغه.
- باشه، پس مزاحمت نمی شم. بعداً حرف می زنیم.
- باشه خانمی. تا بعد.
تلفن که قطع شد. نازلی عقب کشید و نگاهی دوباره به برج کرد. انتظار داشت نیما او را به استودیوش دعوت کند. یا لااقل کمی گرم تر و صمیمانه تر برخورد کند. چشم بست و زیر لب زمزمه کرد:
- کارش خیلی زیاده.
و با چند قدم بلند از برج فاصله گرفت.
هنوز چند قدم از برج دور نشده بود که ماشین سفید رنگ نیما از پارکینگ برج خارج شد و به سرعت از کنار نازلی گذشت. نازلی شوک زده به ماشین خیره شد. حس کرد کسی روی صندلی جلو درکنار نیما نشسته بود. یک دختر، سایه ای از یک دختر، گیج وسط خیابان ایستاد و به ماشینی که حالا خیلی دور شده بود، نگاه کرد.
آنقدر از چیزی که دیده بود. گیج شده بود که حتی توان راه رفتن نداشت. دستش را به نزدیک ترین درخت گرفت و روی لبه جوب نشست. قلبش در سینه اش می کوبید و مردمک چشمهایش بی قرار درون کاسه چشمش می چرخید.
نیما بود؟ با یک دختر؟ نه دختری نبود. فقط یک سایه بود. شاید سایه مردی. نه، اصلاً کسی کنار نیما ننشسته بود. اشتباه دیده بود. حتماً سایه یک شاخه درخت روی صندلی جلو افتاده بود. یا شاید انعکاس نور خورشید روی شیشه های مات شده ی ماشین بود. اصلاً شیشه ماشین بالا بود یا پایین؟ فقط یک خطای دید بود. کسی کنار نیما نبود. اصلاً نیما که اینجا نبود. توی استودیوش بود. خودش گفته بود. چرا باید دروغ بگوید؟ نیما که نمی دانست نازلی جلوی برج ایستاده که بخواهد با دروغ او را دست به سر کند. شاید می خواست با این دروغ به نازلی بگوید آنقدر سرش شلوغ است که وقت دیدن او را ندارد؟ نه، نه اشتباه کرده بود. کسی کنار نیما ننشسته بود. اصلا این ماشین، ماشین نیما نبود. مگر فقط نیما یکی از این ماشین ها دارد؟ مطمئناً کسی که پشت فرمان نشسته بود نیما نبود. او که قیافه راننده را درست ندیده بود. هیچ دلیلی وجود نداشت که نیما بخواهد به او دروغ بگوید. نه! نیما به او دروغ نمی گفت. نیما فقط سرش شلوغ بود. کارهایش زیاد بود. برنامه ریزی برای یک تور دو هفته ای کار آسانی نیست. نیما فقط زمان می خواست تا کارهایش را در آرامش انجام دهد. توی مسافرت شمال وقت کافی برای با هم بودن دارشتند. نباید به نیما فشار می آورد
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_یک سرش را بالا گرفت و مستقیم در
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand