کانال 📚داستان یا پند📚
.꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_سه (62)نازلی رو به روی درب شیشه
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_پنج
نباید درمورد نیما فکرهای بدی بکند. نیما دوباره او را رها نمی کند. اگر می خواست او را رها کند چرا دوباره به زندگیش راه داده بود.
نیما حتماً می خواهد برایش یک برنامه خاص بچیند. حتماً می خواهد سورپرایزش کند. مثل سورپرایز آن کنسرت خصوصی و اسم آلبومش. برای همین از او دوری می کند. حتماً همین است. می خواهد نازلی از برنامه هایش مطلع نشود تا بیشتر غافلگیر شود. نیما از این کارهای نمایشی خوشش می آید. حتماً می خواهد یک کار خیلی بزرگ بکند. مثلاً از او خواستگاری کند، توی یکی از کنسرتهایش جلوی همه. نه، شاید فقط می خواهد برای تولدش برنامه ریزی کند چیزی تا تولدش نمانده. حتما همین است. حتماً می خواهد یک تولد آنچنانی برایش بگیرد. می خواهد او را دلسرد کند تا شب تولدش خیلی خاص و هیجان انگیزتر شود. درست مثل فیلمهای عاشقانه. مطمئناً همین است. نیما عاشق این کارهای عجیب و غریب است. مگر در این مدت چند باری سورپرایزش نکرده بود. نیما عاشق این جور کارهاست.
شاید فقط کمی افسردگی گرفته و می خواهد تنها باشد. نیما هنرمند است و هنرمندها بعضی از زمانها توی پیله ی تنهایی و افسردگی خودشان فرو می روند. بعد خودش درست می شود و به سراغش می آید. بلاخره که باید به سراغش بیاید. مگر چقدر تا سفر شمال مانده. بدون او که نمی تواند به آن تور برود. هر چه باشد او الهام بخش آلبوم دومش است. اسم او روی آلبومش است. عکس چشم های او روی آلبوم است. به خاطر او فروش آلبومش چند برابر شده است. نمی تواند او را کنار بگذارد. اصلاً چرا باید او را کنار بگذارد. خودش بارها گفته بود او شانس زندگیش است. هیچ کس شانس زندگیش را کنار نمی گذارد.
اصلاً نفهمید چه مدت آنجا روی لبه ی جوب، کمی دورتر از برج محل سکونت نیما نشسته بود و برای خودش دلیل می آورد. فقط وقتی به خودش آمد که هوا تاریک شده بود. از جایش بلند شد. دلش نمی خواست فکر بدی در مورد نیما بکند. اجازه نمی داد افکار منفی در ذهنش رژه بروند و او را به نیما بدبین کنند. او هیچ چیز بدی از نیما ندیده بود. اگر چند هفته بود که نیما او را نادیده می گرفت، فقط و فقط به خاطر فشار کاری بود و بس.
نفس عمیقی کشید و با قدمهایی استوار به سمت خانه راه افتاد. چیزی تا برگزاری تور باقی نمانده بود. همین روزها نیما با او تماس می گرفت و رسماً او را برای این تور دعوت می کرد. جای هیچ نگرانی نبود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شش
(63)
آزیتا نگاه دوباره ای به لوکیشنی که سیا برایش فرستاده بود، انداخت و ماشین را نگه داشت. آدرس جایی بیرون شهر بود. خیلی بالاتر از پارک سرخ حصار. محلی پرت که هیچ آدمیزادی در آن دیده نمی شد. آزیتا نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد و با تردید به اطراف نگاه کرد. بازهم سیا او را به یک جای عجیب و غریب دعوت کرده بود. جایی که آزیتا هیچ تصوری از آن نداشت.
ضربه ای که به شیشه سمت شاگرد خورد باعث شد، آزیتا از ترس به هوا بپرد. وقتی چهره خندان سیا را پشت شیشه ماشین دید زیر لب بیشعوری گفت و شیشه را پایین کشید.
- سیامک اینجا دیگه کجاست ؟
سیا بی توجه به سوال آزیتا، در ماشین را باز کرد و خودش را روی صندلی شاگرد انداخت و گفت:
- مگه نمی خواستی محل کارم و ببینی؟
- اینجا؟ این جا که همش بیابونه.
- یک کم برو جلو. حالا بپیچ سمت راست. آهان برو داخل.
آزیتا با اخمهای درهم. ماشین را به سمتی که سیا گفته بود هدایت کرد ولی با دیدن ساختمان بزرگی درست رو به رویش دهانش از تعجب باز ماند. تعمیرگاه های زیادی در زندگیش دیده بود از تعمیرگاه های کوچک توی جاده ها و حاشیه شهرها. تا تعمیرگاه های مجاز و با کیفیت درون شهری ولی هیچ وقت چنین تعمیرگاه بزرگی در تمام زندگیش ندیده بود. یک ساختمان بسیار بزرگ و شیک به رنگ قرمز. بیشتر شبیه یک نمایشگاه ماشین بود تا یک تعمیرگاه. سیا از ماشین پیاده شد و گفت:
- پیاده شو بریم.
آزیتا پشت سر سیا پیاده شد و از پله های بلند جلوی ساختمان بالا رفت و از درب شیشه ای بزرگ تعمیرگاه عبور کرد و خودش را در بین ده ها ماشین لاکچری و عجیب و غریب که حتی اسم یکی از آنها را هم نمی دانست دید. با چشم های از حدقه در آمده به ماشینها خیره شد و پرسید:
- اینجا تعمیرگاه
- نه، این قسمت پارکینگ ماشینای مسابقه اس. تعمیرگاه پشت این ساختمونه.
و به درب دیگری در آن سوی سالن اشاره کرد وگفت:
- محل کار من اونطرفه.
و بدون توجه به یکی، دو نفری که توی سالن به این طرف و آن طرف می رفتند، آزیتا را به سمت دیگر سالن هدایت کرد و از درب شیشه ای دیگری گذشت. پشت در حیاط نسبتا بزرگی بود و بعد از آن ساختمان دیگری به رنگ آبی که از ساختمان اول کوچکتر بود
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنج نباید درمورد نیما فکرهای بدی
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفت
سیا با سر به ساختمان آبی رنگ اشاره کرد و گفت:
- من اونجا کار می کنم.
- اونجا کجاست؟
- قسمت موتورسیکلت ها
- موتورسیکلت؟
- آره، موتورسیکلتهای مسابقه. اینجا کلاً پارکینگ و تعمیرگاه ماشینا و موتورسیکلتهای مسابقه ایه. این اطراف چهار، پنج تا پیست مسابقه هم هست. هم پیست برای مسابقات سرعتی و رالی، هم پیست مسابقات اسلالوم و هیل کلایم.
نفسی گرفت و ادامه داد:
- هر هفته پنج شنبه و جمعه اینجا غلغله می شه. همه برای مسابقه میان.
آزیتا با چشمهای که از هیجان گشاد شده بود پرسید:
- مسابقه اتومبیل رانی؟
- آره
- می شه ما هم بیایم.
- ورودیش خیلی بالاس. بیشتر کسایی که میان برای شرط بندی میان. پولای خیلی، خیلی گنده ای این وسط رد و بدل می شه آزی، که به گروه خونی ما نمی خوره.
پای آزیتا که به پارکینگ موتور سیکلتها رسید، نفسش بند آمد. تا حالا جایی به این قشنگی ندیده بود. موتورهای بزرگ و کوچک در رنگهای مختلف که نمونه اش را فقط توی فیلم های اکشن دیده بود. فکر نشستن روی یکی از این موتورها ضربان قلبش را بالا می برد. با هیجان دوری توی سالن زد و نگاهش را از روی موتورها به دیوار رو به رو که پر بود از کلاه کاسکتهایی در اندازه ها و رنگهای مختلف کشید. کنار کلاه ها چند قفسه بزرگ پر از وسایلی که آزیتا از آن سر در نمی آورد بود. همه چیز به طور عجیبی شیک و براق و لاکچری بود. پول از تک تک آجرهای پارکینگ می بارید. هیجان و ثروت در کنار هم چیزی که آزیتا را محصور خودش می کرد.
نگاهش روی موتور سیکلت سفید رنگی خیره ماند. سیا که متوجه نگاه آزیتا شد به سمت موتور رفت دستی روی آن کشید و گفت:
- این سوزوکیGsx_R1000 . قدرتش 202 اسب بخاره وزنش بالای 200 کیلو. قدرت خیلی بالای داره و جون می ده برای مسابقات سرعتی. ولی زیاد مناسب مسابقاتی صحرایی نیست.
حالا آزیتا به جای نگاه کردن به موتور خیره به سیا بود. سیا با آن کاپشن چرم در کنار آن موتور سیکلت بزرگ هیبتی، عجیب مردانه و زیبا پیدا کرده بود. مثل یکی از خدایان رم باستان.
سیا بی توجه به نگاه خیره آزیتا مثل یک کارشناس خبره صحبت می کرد. آزیتا می توانست لذتی را که سیا از توصیف موتورها می برد را در تک، تک اجزای صورتش ببیند. سیا عاشق موتورها بود. آزیتا دو قدم از سیا فاصله گرفت و از کمی دورتر به سیا نگاه کرد از چیزی که می دید حیرت زده شد. چرا تا به حال متوجه هیکل روی فرم و ورزشکارنه و نگاه عمیق و زیبای سیا نشده بود؟ چرا تا به حال متوجه صدای خش دار و گیرای سیا نشده بود؟
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشت
سیا جون می داد برای یک برنامه تبلیغاتی. فکری مثل برق از ذهن آزیتا گذشت. می توانست از سیا یک بلاگر بسازد. هزاران نفر عاشقش می شدند. عاشق هیبت مردانه اش. عاشق صدایش. عاشق اطلاعاتش در مورد موتورها. اگر خودش هم در کنار سیا می ایستاد چطور؟ چهره زیبا و ظریف خودش در کنار چهره خشن و مردانه ی سیا تضادی را ایجاد می کرد که برای همه دیدنی بود. اگر وقتی سیا داشت در مورد یک موتورسیکلت حرف می زد او مثل یک مدل روی یکی از موتورها لم می داد و با لبخند به مخاطبانش نگاه می کرد، چقدر در جذب فالوور کمک می کرد؟
این اولین باری نبود که به بلاگر شدن فکر می کرد. ولی هیچ وقت جرئت انجام دادنش را نداشت در خانواده سنتی و محدود او چطور می خواست بلاگر شود. مامان شیرین حتما می کشتش. نه، نمی توانست خودش بلاگر شود. ولی می توانست مدیر برنامه های سیا شود. آن وقت هم می توانست در سود کار با سیا شریک شود و هم در کنار سیا چیزهای جالبی را تجربه کند. فقط فکر کارهای هیجان انگیزی که می توانست، انجام دهد ضربان قلبش را بالا می برد و نفسش را بند می آورد. باید سیا را راضی می کرد. می دانست راضی کردن سیا کار راحتی نیست. سیا برخلاف او از دیده شدن و مورد توجه قرار گرفته شدن، خوشش نمی آمد. ولی آزیتا امیدوار بود از علاقه سیا به خودش استفاده کند و او را به این سمت سوق دهد. اگر درست برنامه ریزی می کرد می توانست چندین هزار فالوور پیدا کند. شاید دویست، سیصد هزار فالوئر. اصلاً چرا به فالوئور های میلیونی فکر نکند؟ لبخندی زد و موبایلش را در آورد و از سیا که حالا کنار یک موتورسیکلت سیاه غول پیکر ایستاده بود و حرف می زد عکس گرفت. سیا اخمی کرد و گفت:- چیکار می کنی؟
آزیتا قدمی به جلو گذاشت و گفت:
- تو هم مسابقه می دی؟
- من، با کدوم پول این موتورهای که اینجا می بینی هر کدوم خدا تومن قیمتشونه برای مسابقه دادن باید موتور داشته باشی. من حتی پول ورودی رو هم ندارم چه برسه به موتورش.
- ولی بلدی سوارشون بشی.
سیا چشم ریز کرد و گفت:
- بلدم؟ من و دست کم گرفتی خانم؟ هیچ کس تو موتور سواری به پای من نمی رسه.
- به منم یاد می دی؟
سیا اخمی کرد و گفت:
- نشستن پشت این موتورا کار هر کسی نست.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنج نباید درمورد نیما فکرهای بدی
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفت سیا با سر به ساختمان آبی رن
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نه
آزیتا عشوه کلامش را بیشتر کرد و گفت:
- امتحانم کن.
سیا چند لحظه به صورت زیبای آزیتا نگاه کرد و گفت:
- بیا یه بار سوارت کنم اگه نترسیدی یادت می دم با اون موتور کوچیکا برونی.
و دستش را به سمت موتورهای ظریفتر و کوچکتری که کمی آن طرفتر،کنار هم چیده شده بودند، دراز کرد. آزیتا با خوشحالی به طرف سیا دوید و در حالی که با چشم دور تا دور سالن را می گشت، گفت:
- وایییی. حالا کدوم و باید سوار بشیم.
- نمی تونیم سوار این موتورها بشیم. ولی می تونیم سوار موتورهای که برای تعمیر پیشمون گذاشتن بشیم. یه لحظه وایسا.
بعد به سمت دیواری که پر بود از کلاه کاسکت رفت و با دو کلاه کاسکت یکی بزرگ به رنگ مشکی و دیگری کوچکتر به رنگ زرد برگشت. کلاه زرد را به سمت آزیتا گرفت و کلاه سیا را روی سر خودش گذاشت. آزیتا کلاه را از دست سیا گرفت و سرش گذاشت. سیا با دیدن چهره آزیتا لبخندی پهنی زد و گفت:
- چه بهت میاد.
آزیتا موبایلش را در آورد و چند سلفی از خودش گرفت. سیا گفت:
- یه دقه کلات و در بیار
وقتی آزیتا کلاه را از سرش در آورد، سیا شالگردنی را که دور گردنش پیچیده بود را باز کرد و دور صورت آزیتا بست و با لحن مهربانی گفت:
- روی موتور خیلی سرد می شه. نمی خوام صورت خوشگلت یخ بزنه.
آزیتا مسخ صداقتی که در این جمله ساده بود، شد. عشقی که در این کلمات موج می زد از جنسی بود که برای آزیتا تازه و عجیب بود. هیچ وقت یک عشق پاک و بدون هوس را تجربه نکرده بود. نه این که همه ی کسای با او دوست شده بودند آدمهای بدی بودند. نه ولی هیچ کدامشان نگاهی را که سیا به او داشت، نداشتند.
چند دقیقه بعد آزیتا پشت سر سیا روی موتور بزرگی، در محوطه پشتی تعمیرگاه نشسته بود.
سیا فریاد زد:
- من و محکم بگیر.
آزیتا دستهایش را دور کمر سیا حلقه کرد. موتور با غرشی از زمین کنده شد. آزیتا جیغ بلندی کشید و به کاپشن سیا چنگ زد. سرعت موتور بیشتر شد. آزیتا با صدای بلندی خندید و سرش را بین دو کتف سیا پنهان کرد. موتور از روی تپه کوچکی پرید و برای چند لحظه روی هوا معلق ماند. قلب آزیتا از حرکت ایستاد. وقتی چرخ های موتور دوباره روی زمین قرار گرفت تک، تک سلولهای بدن آزیتا از شدت هیجان می لرزیدند. هیچ وقت در زندگیش چنین هیجانی را تجربه نکرده بود. آنقدر آدرنالین درون خونش ترشح شده بود که قدرت جا به جا کردن دنیا را داشت.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_ده
سیا موتور را رو به روی ورودی تعمیرگاه، نگه داشت و اول پیاده شد. خواست به کمک آزیتا برود. ولی آزیتا که کلاه کاسکتش را از سرش برداشته بود. با یک حرکت از روی موتور پایین پرید و با فریادی از سر شادی، خودش را در آغوش سیا پرت کرد. سیا مسخ شده به سر زیبای آزیتا که روی سینه اش قرار گرفته بود، نگاه کرد. ضربان قلبش بالا رفت. بدنش گرم شد. احساسات مردانه اش به طغیان افتاد. دستهایش را دور آزیتا حلقه کرد و آزیتا را محکمتر در آغوش کشید. صدای خنده آزیتا بلندتر شد. سیا آرام از آزیتا فاصله گرفت و دستش را نرم زیر چانه ی آزیتا گذاشت و صورتش را بالا آورد و به چشم های سبز و کشیده اش خیره شد.
آزیتا دست برد و شالگردن را که حالا کمی شل شده بود پایین کشید. نگاه سیا از چشم های آزیتا به لبهای خوش فرمش رسید. حتی خودش هم نفهمید چطور لبهای مردانه اش را روی آن لبهای زیبا و خوش طعم گذاشت و آزیتا را بوسید.
کمی طول کشید تا آزیتا متوجه موقعیتش شد. خودش را از بغل سیا بیرون کشید و قبل از آن که سیا بتواند عکس العملی نشان دهد با تمام سرعت سمت ماشینش دوید. سیا که تازه متوجه شده بود. چه کار کرده، به دنبال آزیتا دوید و فریاد زد:
- آزی وایسا. آزی تو رو خدا. آزی من منظوری نداشتم. آزی......آزی.....ولی آزیتا سوار ماشین شده بود و به سرعت از آنجا دور می شد. سیا با زانو روی زمین افتاد و به ماشینی که هر لحظه از او دورتر می شد، خیره ماند.
ده دقیقه بعد آزیتا ماشین را در گوشه ای نگه داشت و به رو به رو خیره شد. تمام بدنش می لرزید و قلبش توی سینه اش می کوبید. گیج بود. منگ بود. نمی توانست اتفاقی را که افتاده بود، باورد کند. سیا او را بوسیده بود. او سیا را بوسیده بود.
ولی این چیزی نبود که آزیتا را به هم ریخته بود. اولین بارش نبود که توسط مردی بوسیده شده بود. اولین بارش نبود که مردی را می بوسید. ولی اولین باری بود که از یک بوسه این طور لذت برده بود. هیچ وقت چنین حسی را تجربه نکرده بود. هیچ وقت دلش این طور نلرزیده بود. هیچ وقت دلش این طور تکرار یک بوسه را نخواسته بود.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفت سیا با سر به ساختمان آبی رن
امکان نداشت. امکان نداشت او نمی توانست به سیا حسی داشته باشد. سیا فقط برای استفاده بود. سیا فقط یک سرگرمی بود. سیا هیچ کدام از ملاکهای او را نداشت. سیا چیزی برای عاشق شدن نداشت. او نمی توانست سیا را به دوستانش نشان دهد. همه مسخره اش می کردند مامان شیرین می کشتش. نباید دیگر هیچ وقت سیا را می دید. ولی چشم های خمار سیا موقع بوسیدن از جلوی چشم های آزیتا کنار نمی رفت.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_نه آزیتا عشوه کلامش را بیشتر کرد
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_یازده
(64)
سها پشت میز کارش نشسته بود و عکسهای گرفته شده از جشن تولد یکی از بچه ها در مهد کودک را بررسی می کرد.
دو هفته از توافقش با پرهام می گذشت و در این دو هفته پرهام به قولش مبنی بر نیامدنش به خانه و محل کار سها عمل کرده بود. ولی هر شب به سها تلفن می کرد و احوالش را می پرسید و سعی می کرد به طریقی دل سها را بدست آورد. سها تمام سعی اش را می کرد تا این مکالمات را در پایین ترین حد ممکن نگه دارد. هنوز هم نمی توانست علت این تغییر رفتار پرهام را درست درک کند و جز این که پرهام سعی دارد با خوب جلو دادن خودش در این سه ماه کاری کند که سها به ادامه این زندگی برای شش ماه آینده رضایت بدهد چیز دیگری به فکرش نمی رسید. نمی دانست، پرهام واقعاً به خاطر شرکتش می خواهد این ازدواج صوری را برای یک مدت دیگر ادامه دهد و یا می خواهد کاری کند که تمام تقصیر ها را به گردن سها بیندازد. خوب می دانست برای پرهام چقدر مهم است که وجهه خودش را پیش خانواده اش حفظ کند. مطمئناً پرهام دلش نمی خواست آدم بده این بازی باشد و برای بی گناه جلو دادن خودش حتی از بدنام کردن سها هم دریغ نمی کرد. بدبینیش هر روز به پرهام بیشتر می شد. یک جورهایی آن پرهام بی تفاوت قبلی را بیشتر می پسندید تا این پرهام پیگیر و به ظاهر نگران را.
ولی دیگر برای سها مهم نبود، پرهام چه کار می خواهد بکند او تصمیش را گرفته بود. حتی یک روز هم بیشتر در این زندگی نمی ماند. خانه ای را که پسندیده بود، اجاره کرده بود. تصمیم داشت بعد از تعمیرات. آرام، آرام وسایلش را به خانه جدید منتقل کند و حتی بعضی شبها را در آنجا سپری کند.
بیشتر از نه ماه در این زندگی مانده بود. تحمل کردن سه ماه آینده چندان برایش سخت نبود. اگر این صبر و شکیبای سبب می شد او بدون این که مورد قضاوتهای نا عادلانه قرار بگیرد از پرهام جدا شود، راضی بود. به هر حال هیچ چیزی مجانی بدست نمی آمد. هزینه ی استقلالش نه ماه زندگی با پرهام بود و هزینه ی یک طلاق بی دردسر سه ماه دیگر.
هر چند نهال با هیچ کدام از استدلالهای سها موافق نبود و فکر می کرد سها زیادی کوتاه می آید ولی سها تصمصم اش را گرفته بود این سه ماه را هم تحمل می کرد. سه ماهی که دو هفته از آن بی هیچ دردسری گذشته بود و سها امیدوارم بود دو ماه نیم باقی مانده هم بی دردسر بگذرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_دوازده
از پشت میزش بیرون آمد تا درمورد تغییر بعضی از عکسها با سپهر حرف بزند. شروین که از صبح بیرون رفته بود و تازه به آتلیه برگشته بود، با دیدن سها با همان نگاه جدی این چند وقت اخیرش سری برای سها تکان داد و به سمت میزش رفت.
از وقتی سها از مشهد برگشته بود، رفتار شروین سر سنگین تر و محتاطانه تر شده بود و این سها را خوشحال می کرد. همین که قرار نبود حاشیه ی دیگری در زندگیش درست شود، برایش خوب بود. ولی گاهی دلش برای آن صمیمیتی که بینشان بود تنگ می شد.
سها هم بدون این که لبخندی بزند سرش را برای شروین تکان داد. و رو برگرداند ولی متوجه نگاه خیره شروین روی خودش بود. نگاه های گاه و بی گاهی که وقتی سها حواسش نبود روی صورتش می چرخید.
سها قدم دیگری به سمت میز سپهر برداشت که ناگهان دختر کوچکی با سرعت وارد آتلیه شد. دختر سر بزرگش را پایین انداخته بود و دستهایش را مثل دو بال به عقب برده بود و بدون این که به جایی نگاه کند با شتاب به سمت جلو می دوید. پایش که به لبه میز گیر کرد، سها به طرفش دوید و قبل از این که دخترک به زمین بیفتد روی زمین زانو زد و دختر را در آغوش گرفت. دختر خودش را در آغوش سها رها کرد. سها دستش را روی پهلوهای دختر گذاشت و نرم او از خودش دور کرد. سر سنگین دختر به یک سمت خم شد. سها محو صورت زیبای دختر شد. دختری با چشم های ریز و پف کرده، دماغ کوفته ای و دهانی باز و دندانهایی فاصله دار. دخترک فرشته ی چشم آبی بود که یک کرومزوم اضافی داشت.
سها نگاهی به صورت سفید و موهای طلایی و کم پشت دختر انداخت اولین چیزی که به ذهنش رسید خورشید بود. دختر مثل خورشید می درخشید. لبخندی به صورت دختر زد. دخترک به وسعت تمام صورتش خندید. سها دختر را دوباره در آغوش گرفت و آرام در گوشش زمزمه کرد:
- این جا چیکار می کنی خورشید خانم؟
دختر خنده بلندی کرد و دستهایش را دور گردن سها انداخت و دوباره خودش را به سها چسباند. سها خنده اش گرفت. حلقه دستش را دور بدن دختر تنگ تر کرد.
- ببخشید، تا اومدم جلوش و بگیرم دوید تو. به خاطر عکس بچه ها اومد. عاشق بچه هاس.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_نه آزیتا عشوه کلامش را بیشتر کرد
سها همانطور که دخترک را در آغوش گرفته بود از روی زمین بلند شد تا جواب مردی که رو به رویش ایستاده بود را بدهد، ولی با دیدن صورت مرد برای لحظه ای منگ شده خیره به آن چشم های آبی و موهای روشن ماند
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_یازده (64) سها پشت میز کارش نش
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_سیزده
بهزاد بود. خودش بود. پیر شده بود. دور چشمش چروک برداشته بود و موهای سرش عقب رفته بود ولی خودش بود. مگر می شد سها او را نشناسد. اگر صد سال هم می گذشت او را می شناخت.
بهزاد آرام گفت:
- نازنین بیا بغل بابا
دخترک سرش را به نشانه نه بالا انداخت و خودش را بیشتر به سها چسباند. بهزاد پوزش طلبانه به سها نگاه کرد و دو دستش را روی پهلو های دخترک گذاشت تا او را از سها جدا کند ولی دختر حاضر به جدا شدن از سها نبود. سها هنوز مسخ شده به مرد رو به رویش نگاه می کرد. دوازده سال گذشته بود. بهزاد معذب از رفتار دخترش و نگاه های خیره سها لبخند نیم بندی زد و رو به دختر با لحن ملتمسانه ای گفت:
- نازنین بابا، خانم و اذیت نکن. بیا بریم برات بستنی بخرم.
این دفعه سها بود که دختر را از خودش جدا کرد و به سمت بهزاد گرفت. بهزاد دخترش را در آغوش گرفت و با شرمندگی نگاهش را از سها به شروین کشاند و گفت:
- باز هم ببخشید.
و به سرعت از آتلیه خارج شد.
سها همچنان مسخ شده به جای خالی بهزاد نگاه می کرد. سالها بود به آن روز فکر نکرده بود. فکر می کرد از آن روز و اتفاقات بعد از آن گذر کرده ولی حالا با دیدن بهزاد متوجه شد که اتفاقات آن روز مثل یک تیغ در سینه اش باقی مانده و قلبش را خراش می دهد. آن زخم کهنه دهان باز کرده بود و دوباره به خونریزی افتاده بود.
- سها، خوبی؟ سها، چت شد تو؟
صدای شروین باعث شد از عالم خلسه بیرون بیاید. صورتش را به سمت شروین که اصلاً نفهمید از کی کنارش ایستاده، چرخاند و سعی کرد لبخند بزند ولی فقط توانست گوشه لبش را کمی بالا بیاورد. شروین نگران چشم از سها به سمت در چرخاند و دوباره به سها نگاه کرد و گفت:
- این مرد رو می شناختی؟ کی بود؟ چی گفت بهت؟
- ببخشید من باید برم
و به سرعت به سمت میزش دوید و پالتو و کیفش را برداشت تا از آتلیه خارج شود. شروین که پشت سرش آمده بود. بازویش را گرفت و سها را به سمت خودش چرخاند و گفت:
- چی شده سها؟ چرا این جوری می کنی؟ من و می ترسونی.
سها چند دقیقه گیج و منگ به صورت شروین نگاه کرد. بعد دستش را با تمام قوا از دست شروین بیرون کشید و بدون هیچ توضیحی، جلوی چشم های بهت زده شروین از آتلیه بیرون دوید.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سالروز رحلت پیامبر مهربانی و رحمت، حضرت محمد مصطفی (ص) تسلیت باد.
امشب سه پارت گذاشتم. پارتهای بعدی چهارشنبه.
همگی را به خدا می سپارم.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهارده
وقتی به خودش آمد روی پشت بام خانه اش بود و به آسمان بی ستاره تهران نگاه می کرد. از سرما در خودش جمع شد و چشم بست. کی از آتلیه بیرون زده بود؟ کی سوار ماشین شده بود؟ کی به خانه آمده بود؟ اصلاً کی شب شده بود؟ این چند ساعت را کجا رفته بود؟ چطور گذرانده بود؟ هیچ چیز به خاطر نداشت. انگار درون مه غلیظی گیر افتاده بود. مهی که او را در خود بلعیده بود.
نفسی عمیقی کشید و مثل هر وقت دیگری که دلش می گرفت روی لبه دیوار نشست پاهایش را درون شکمش جمع کرد و سرش را روی زانوهای خم شده اش گذاشت. دیگر راه گریزی نداشت باید با خاطراتش رو به رو می شد. باید دوباره به تک، تک آن لحظات فکر می کرد. شاید دردی که به جانش ریخته شده بود التیام پیدا می کرد.
*
فقط چهارده سالش بود. یک دختر چاق و زشت و تنبل. اصلاً به خاطر نداشت از کی شروع به چاق شدن کرده بود. ولی خوب به خاطر داشت غذا تنها آرامش دهنده ذهن و روحش بود. خوردن مثل ماده مخدری او را از جهان اطرافش دور می کرد. وقتی می خورد دیگر حرفهای مامان شیرین و اذیتهای آزیتا به چشمش نمی آمد. وقتی می خورد یادش می رفت که او را توی بازی راه نمی دهند. وقتی می خورد دیگر برایش مهم نبود که دست و پا چلفتی و بی عرضه است و هیچ کس جز بابا مصطفی دوستش ندارد.
آن روزها با آزیتا هم کلاس بود. هر دو روی یک نیمکت می نشستند. آزیتا خوشگل بود، سر و زبان دار و درسخوان. محبوب همه بود. نماینده کلاس بود، خوب بلد بود هم هوای بچه ها را داشته باشد و هم به دل معلم ها راه بیاید. ولی برعکس آزیتا، سها تنبل بود و گوشه گیر. هیچ وقت سر کلاس حرف نمی زد و با هیچ کس دوست نبود. درسش ضعیف بود و موقع درس جواب دادن دست و پایش را گم می کرد و به تته، پته می افتاد. آزیتا سیاست عجیبی داشت از یک طرف بچه ها را بر علیه سها تحریک می کرد و از طرف دیگر از سها در مقابل بچه ها طرفداری می کرد. سها هیچ وقت نفهمید آزیتا از روی عمد این طور رفتار می کرد و یا وقتی می دید بچه ها سها را اذیت می کنند دچار عذاب وجدان می شد و به کمکش می آمد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_سیزده بهزاد بود. خودش بود. پیر ش
❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_پانزده
همان روزها بود که عاشق بهزاد شد. بهزاد قد بلند و خوش تیپ بود. چشم های آبی و موهای روشنی داشت. پنج، شش سالی از سها بزرگتر بود و توی یک تعمیر گاه نزدیک مدرسه کار می کرد. تقریبا نصف بچه های مدرسه عاشقش بودند و در موردش حرف می زدند ولی سها هیچ وقت در مورد بهزاد حرف نمی زد، می ترسید بچه ها مسخره اش کنند. از نظر بچه های مدرسه تا وقتی دخترهایی مثل آزیتا وجود داشتند، محال بود بهزاد به دختری مثل سها نگاه کند. ولی بهزاد نه تنها به سها، بلکه به هیچ کدام از بچه های مدرسه نگاه نمی کرد. علی دوست پسر آزیتا که با بهزاد توی تعمیرگاه کار می کرد، گفته بود، بهزاد دنبال یک دختر خاص است و از این دخترهای آویزان که با نگاه هایشان می خواهند او را بخورند، خوشش نمی آید. سها همیشه در خیالاتش، خودش را آن دختر خاص می دید که روزی بهزاد متوجه وجودش می شود و به دنبالش می آید.
عشق بهزاد هر روز بیشتر در قلب کوچک سها لانه می کرد. تمام ساعات مدرسه به امید یک لحظه دیدن بهزاد می گذشت. وقتی از کنار تعمیرگاه رد می شد، زیر چشمی به در تعمیرگاه نگاه می کرد تا شاید بهزاد را هر چند برای چند ثانیه ببیند. بعد از آن به اتاقش پناه می برد و بارها و بارها آن دیدار را در ذهنش مرور می کرد برای هر حرکت بهزاد هزار دلیل و معنی می آورد و آن را به خودش نسبت می داد. سها عاشق که نه، شیفته و واله و شیدای بهزاد شده بود. عشقی که فقط در قلب سها بود و هیچ نمود خارجی نداشت. هیچ کس از این عشق خبر نداشت. این راز سها بود. رازی درون قلبش.
سها آهی کشید و سرش را از روی پاهای خم شده اش بلند کرد و دوباره به آسمان سیاه شب خیره شد و به آن شبی فکر کرد که آزیتا به اتاقش آمد و از علاقه بهزاد به او گفت. از این که بهزاد شیفته خانمی و سنگینی و وقار سها شده. از این که به نظرش سها خاص و منحصر به فرد است. از این که دلش می خواهد با سها دوست شود ولی می ترسد سها پسش بزند. از این که آرزو دارد حتی شده برای چند دقیقه با سها حرف بزند.
هیچ وقت نفهمید آزیتا چطور متوجه علاقه او به بهزاد شده بود و چرا تصمیم گرفته بود آن کار را با سها بکند. از نظر آزیتا آن کار فقط یک شوخی بچگانه بود ولی همین شوخی قلب و روح سها را نابود کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شانزده
سها از یاد آوری هیجانی که آن لحظه به او دست داده بود، قلبش فشرده شد. یادش می آمد که دخترک تنهای درونش از شنیدن حرفهای آزیتا به وجد آمده بود و بالا و پایین می پرید. فکر این که بهزاد بین آن همه دختر او را انتخاب کرده بود، چنان ذوق زده اش کرده بود، که حتی برای لحظه ای به حرفهای آزیتا شک نکرده بود.
آزیتا گفته بود، بهزاد از علی خواسته تا پیغامش را از طریق آزیتا به سها برساند. بهزاد گفته بود سها را دوست دارد و اگر سها هم او را دوست دارد، فردا بعد از مدرسه همدیگر را توی کوچه پشتی مدرسه ببینند.
سها آن شب تا صبح نخوابید.
در تمام راه مدرسه آزیتا دم گوشش از عشق بهزاد گفت و او را بیشتر از قبل شیفته و شیدای بهزاد کرده بود.
ساعتهای مدرسه کند و کشدار گذشته بود ولی وقتی تمام شده بود، باز این آزیتا بود که به سراغش آمده بود و دستش را کشیده بود و او را به دستشویی مدرسه برده بود تا آرایشش کند.
آزیتا لبهای سها را سرخ کرده بود و به پشت پلکهایش سایه آبی زده بود و صورت تپلش را با روژگونه ی صورتی رنگ کرده بود. به نظر سها قیافه اش عجیب شده بوده. ولی آزیتا آنقدر از زیبایش تعریف کرده بود که باور کرد، که زیبا شده.
آزیتا سها را سر کوچه رها کرده بود و از او خواسته بود تا به تنهای پیش بهزاد برود. سها برای لحظه ای دست آزیتا را گرفته بود و در چشمهایش خیره شده بود. رنگ چشم های آزیتا برای لحظه ای تیره شده بود. سها در همان لحظه ترس و شرمندگی را در چشمان آزیتا دیده بود. ولی آنقدر طالب این دیدار بود که به چیزی شک نکرده بود. آزیتا سریع رو برگردانده بود و سها را به سمت کوچه هل داده بود.
برفی که چند روز پیش باریده بود توی کوچه یخ زده بود. سها با احتیاط قدم بر می داشت. قلبش به شدت می تپید و پاهایش می لرزید. با وجود سردی هوا تمام صورتش عرق کرده بود. وسطهای کوچه بهزاد را دید. برای لحظه ای ایستاد و به بهزاد خیره شد. بهزاد بر خلاف همیشه که سرهمی سرمه ای تعمیرگاه را به تن می کرد. یک بلوز سفید و شلوار جین پوشیده بود و موهای خوش رنگش را به عقب شانه زده بود. یکی از دستهایش را پشتش پنهان کرده بود و دست دیگرش را در جیب شلوارش فرو کرده بود و با سری کج شده به سها لبخند می زدسها با خجالت جلو آمد و رو به روی بهزاد ایستاد و سلام کرد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پانزده همان روزها بود که عاشق بهزاد
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفده
بهزاد صاف ایستاد و شاخه گل سرخ رنگی را که پشتش پنهان کرده بود، جلوی صورت سها گرفت و لبهایش را به هم فشرد تا مانع خندیدنش شود. سها با دیدن گل قلبش ریخت و نفسش بند آمد. دست برد و گل را از دست بهزاد گرفت. توان حرف زدن نداشت. بهزاد نگاهی به صورت سها انداخت و لبهایش را به طرز مسخره ای غنچه کرد و گفت:
- چه قدر خوشگل شدی.
لبهای سها به لبخند باز شد و چشمهایش از ذوق درخشید. درخششی که از نگاه بهزاد دور نماند. بهزاد دست سها را در دستش گرفت و گفت:
- چه دستای داری. انگشتات اونقدر تپله مثل انگشت فیل می مونه. هیکلت شکل هیکل خرسه. لبات هم مثل کون میمون شده. برای خودت باغه وحشی هستی.
تمام این حرفها با چنان لحن عاشقانه ای بیان شد که سها تا چند ثانیه متوجه معنی آنها نشد. ولی ناگهان خشکش زد، مات و مبهوت به بهزادی که به سختی سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، نگاه کرد. بهزاد که دیگر نمی توانست بیشتر از این جلوی خودش را بگیرد پقی زیر خنده زد. بچه ها با شنیدن صدای خنده بهزاد، از پشت دیوار بیرون پریدند و در حالی که او را با انگشت نشان می دادند با صدای بلند شروع به خندیدن کردند. سها اول به آزیتا، علی و چند تا از بچه های کلاس که از خنده روی پاهایشان بند نبودند نگاه کرد و بعد دوباره به سمت بهزاد که از خنده چشمش به اشک نشسته بود، برگشت.
نفهمید چطور تا انتهای آن کوچه یخ زده دوید. نفهمید چند بار به زمین خورد و بلند شد. نفهمید کی باران شروع شد. نفهمید چطور به خانه رسید. نفهمید کی پشت در اتاقش پنهان شد. فقط وقتی به خودش آمد که وسط اتاق خیره به گلسرخ درون دستش نگاه می کرد.
سها با یاد آوری روزهای بعد نفس عمیقی کشید و بغض نشسته درون گلویش را قورت داد.
یادش می آمد همان شب تب کرده بود. نه یک تب معمولی. تب چهل درجه همراه با هزیانها و کابوسهای شبانه. یادش می آمد یک هفته در تب سوخته بود و از درد به خودش پیچیده بود. بعد از آن وارد دوران سکوت شده بود. نه لب به غذا می زد و نه با کسی حرف می زد. اگر کسی به او نزدیک می شد فریاد می کشید. در عرض یک ماه بیش تر از بیست کیلو وزن کم کرده بود
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هجده
پدرش او را از این دکتر به آن دکتر و از این بیمارستان به آن بیمارستان می برد. ولی چیزی عوض نمی شد. حال سها روز به روز بدتر می شد. هیچ کس نمی دانست چه بر سر سها آمده. پدرش مستاصل شده بود. مامان شیرین نگران شده بود و آزیتا موش شده بود و از اتاقش بیرون نمی آمد.
همان موقع ها بود که یکی از دکترها تشخیص ضربه روحی بر اثر تجاوز را داد. پدرش او را برای معاینه به پزشک قانونی برده بود ولی هیچ اثری از تجاوز نبود. با این که تمام علایم حاکی از تجاوز بود ولی هیچ تجاوز فیزیکی صورت نگرفته بود. هیچ کس نفهمید به روح سها تجاوز شده بود.
یکی از همان شبها بود که کارد آشپزخانه را برداشت و به سراغ آزیتا رفت. آزیتا توی تختش خوابیده بود. سها چاقو در دست بالای سر آزیتا ایستاد. با تمام وجود دوست داشت چاقو را در سینه ی آزیتا فرو کند. آزیتا از سنگینی نگاه سها بیدار شد. خود سها هم نفهمید چه چیزی در چشمهای ترسیده آزیتا دید که چاقو را به زمین انداخت و رفت. آزیتا هیچ وقت از آن اتفاق حرفی به کسی نزد. شاید می ترسید با گفتن این مسئله سها هم دهان باز کند و جریان بهزاد را بگوید. یا شاید هم چون خودش را مسئول حال بد سها می دانست، سکوت کرد. هر چه بود آن دو اتفاق مثل راز در سینه هر دویشان باقی ماند.
سها هر روز رنجور تر و لاغر تر و ساکت تر می شد. به توصیه یکی از آشناها سها را به یک مرکز روان درمانی بردند، آنجا بود که با دکتر نخعی آشنا شد و زندگیش دگرگون شد. دیگر به آن مدرسه برنگشت یک سال عقب افتاد و به جای رفتن به دبیرستان به هنرستان رفت تا حتی الامکان از آزیتا دور باشد. بعد از آن جریان بین او و آزیتا یک آتش بس پنهان بوجود آمد. هر دو به نوعی از هم حذر می کردند. دیگر هیچ وقت بهزاد را ندید تا به امروز.
سها خسته از یادآوری تمام خاطرات بد گذشته اشکهای ریخته شده روی صورتش را پاک کرد و از روی دیوار پایین آمد. احساس ضعف می کرد، باید به خانه می رفت و چیزی می خورد. باید با دکتر نخعی تماس می گرفت. انتظار نداشت دیدن بهزاد بعد از این همه سال این طور بهمش بریزد. شاید اگر در موقعیت بهتری بود و زندگی نرمال تری داشت یادآوری خاطرات گذشته این طور عذابش نمی داد ولی زندگی درهم و برهم و احساسات سرکوب شده اش در زندگی با پرهام او را از نظر روحی ضعیف و آسیب پذیر کرده بود.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفده بهزاد صاف ایستاد و شاخه گل
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نوزده
اشتباه کرده بود که بعد از اتفاقات شب ازدواجش به دیدن دکتر نخعی نرفته بود و سعی کرده بود خودش به تنهایی مشکلاتش را حل کند. حق با ترانه بود. باید از کسی کمک می گرفت.
از پله ها که پایین آمد. خشکش زد. شروین با سری پایین افتاده به در آپارتمانش تکیه زده بود.
شروین با شنیدن صدای پای سها که از پله ها پایین می آمد سرش را بالا گرفت و با دلخوری نگاهی به سها که همانجا روی آخرین پله ایستاد بود، کرد. یک قدم به سها نزدیک شد و بدون حرف موبایل سها را از داخل جیب کتش در آورد و به طرف سها گرفت و گفت:
- این و جا گذاشته بودی.
سها گیج و منگ به موبایل توی دست شروین نگاه کرد. شروین نفس عمیقی کشید و گفت:
- می دونی این چند ساعت چی کشیدم. از وقتی که با اون حال از آتلیه بیرون رفتی دارم دنبالت می گردم. فکر کردم یه بلای سرت اومده موبایلتم که جا گذاشته بودی. خونه هم نبودی. داشتم دیونه می شدم.
سها هنوز گیج از دیدن شروین جلوی در خانه اش، من، من کنان گفت:
- من...........من ............ همین جا .....
شروین قدمی به سمت سها برداشت و خیره به صورت بهت زده سها گفت:
- سها موضوع چیه؟ اون مرده کی بود؟ چرا اونجوری فرار کردی؟
سها سکوت کرد. شروین قدمی جلو تر گذاشت و گفت:
- سها اجازه بده کمکت کنم. من واقعاً نگرانتم. می دونم تنهایی. بذار من کمکت کنم. قول می دم به حریمت وارد نشم. فقط بذار مثل یه دوست کمکت کنم.
سها بلاخره خودش را جمع و جور کرد و با صدای محکمی گفت:
- شروین من شوهر دارم.
- شوهر؟ کو شوهرت؟ کجاست؟ هان؟ بگو ببینم. فقط نگو رفته ماموریت که دیگه داره مسخره می شه.
سها مستاصل و درمانده چشم بست. برای لحظه ای سرش گیج رفت و به یک سمت خم شد. شروین نگران به سمت سها خیز برداشت. سها یک دستش را به دیوار گرفت و با دست دیگرش مانع از جلو آمدن شروین شد. شروین قدمی به عقب برداشت و نگرانتر از قبل به سها خیره شد. سها آرام گفت:
- چیزی نیست فکر کنم قندم افتاده.
- شام خوردی؟
سها سر تکان داد.
- بیا بریم شام بخوریم.
سها مخالفتی نکرد به طرز عجیبی از تنها ماندن در خانه می ترسید. هر چقدر هم قوی و محکم بود. بعضی وقتها به کسی احتیاج داشت که به او تکیه کند. خوردن یک شام با یک همکار خوب، منافاتی با عقایدش نداشت
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_بیست
سها بعد از سه روز به آتلیه برگشت. همان شب، بعد از آن که شروین او را جلوی آپارتمانش پیاده کرد، به نهال زنگ زد و گفت، نمی تواند برای چند روزی به آتلیه بیاید.
فشار روانی ناشی از دیدن بهزاد آنقدر زیاد بود که سها به تنهای توان مقابله با آن را نداشت. تصمیم خودش را گرفت. به اندازه کافی مشکل داشت. نمی توانست اجازه دهد یک درد قدیمی او را از پا بیندازد.
روز بعد به دیدن دکتر نخعی رفت. از آخرین باری که او را دیده بود. نزدیک به چهار سال می گذشت. دکتر با دیدن سها از پشت میزش بیرون آمد و مادرانه او را در آغوش گرفت.
سها همه چیز را از ابتدای ازدواجش با پرهام تا دیدن دوباره بهزاد برای دکتر تعریف کرد. چیزهایی که حتی جرات گفتن آنها را به خودش هم نداشت. تازه بعد از تمام شدن حرفهایش بود که متوجه شد چه بار سنگینی روی دلش سنگینی می کرده و چقدر این مدت تحت فشار بوده. دکتر مثل همیشه در آرامش به تمام درد و دلهای سها گوش داد و بدون هیچ قضاوت یا نصیحتی او را راهنمایی کرد و از او خواست جلسات بیشتری را با هم بگذرانند.
سها حالا با ذهن روشن تر و روحی آرامتر به سرکار برگشته بود و حس بهتری به خودش و اطرافش داشت. فکر می کرد می تواند شروع جدیدی در زندگیش داشته باشد. شاید، می توانست دیدن بهزاد را به فال نیک بگیرد. در هر شری خیری نهفته. سها به این مسئله اعتقاد داشت فقط باید چشم هایش را باز می کرد و خیر کار را می دید و از شرش پرهیز می کرد.
همین که پا داخل آتلیه گذاشت. با شروین مواجه شد. مثل همیشه سلام کرد و به سمت میزش رفت.
ولی نگاه شروین نگران و درمانده پشت سرش حرکت کرد. هنوز نگران سها بود. یاد چهره پریشان و درمانده سها که می افتاد قلبش فشرده می شد. آن شب که مثل دیوانه ها به دنبال سها رفته بود، تازه متوجه شده بود به اندازه سر سوزنی نتوانسته از علاقه اش به سها کم کند. باید کاری می کرد. این که هر روز سها را ببیند ولی نتواند به او نزدیک شود عذابش می داد. این که متوجه درد و رنج دختر بشود و کاری از دستش برنیاید اذیتش می کرد. شاید بهتر بود مسئولیت آتلیه را به عهده سها می گذاشت و کاری دیگری برای خودش دست و پا می کرد و از آن جا می رفت. مستاصل نفسش را بیرون فرستاد و از سها رو برگرداند
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_نوزده اشتباه کرده بود که بعد از ا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_بیست_و_یک
سها اما بی توجه به شروین پالتوی شیری رنگی را که به تازگی خریده بود از تنش در آورد و به چوب لباسی آویزان کرد و پشت میز کارش رفت. هنوز کامل روی صندلیش نشسته بود که نهال دوان، دوان خودش را به سها رساند و روی تک صندلی کنار میز نشست و گفت:
- خوبی؟
سها با لبخندی حاکی از تعجب به نهال نگاه کرد و گفت:
- خوبم.
- چی شده؟
- هیچی. مگه قرار بود چیزی بشه؟
- چیزی نشده؟ یه دفعه از آتلیه فرار می کنی. بعدش هم بی هیچ توضیحی سه روز غیبت می زنه. اون وقت می گی هیچی نشده.
سها نفس عمیقی کشید و گفت:
- یه مقدار از نظر روحی بهم ریخته بودم. احتیاج به ریکاوری داشتم.
- پرهام اذیتت کرده؟
سها دستهایش را از دو طرف کشید و با آرامش گفت:
- ربطی به پرهام نداره.
- پس کی اذیتت کرده.
- هیچ کس. مگه حتماً باید کسی اذیتم کنه. حال خودم خوش نبود. همین.
نهال چشم ریز کرد و گفت:
- با شروین دعوات شده؟
سها با اخم به جلو خم شد و با صدای که تعجب از آن می بارید، گفت:
- شروین؟ چه ربطی به شروین داره؟
نهال پشت چشمی برای سها نازک کرد و گفت:
- نمی دونم والا، تو این سه روز که تو نبودی. مثل هاپو وایساده، پاچه هر کی از کنارش رد می شه رو می گیره. گفتم شاید با تو دعواش شده که این طوری می کنه.
لبهای سها به خنده باز شد. سرش را کج کرد و گفت:
- پس خدا رو شکر من تو این سه روز اینجا نبودم.
نهال چشم ریز کرد و گفت:
- یعنی به خاطر تو نیست؟
- به خاطر من؟ به من چه ربطی داره؟
- باشه، تو انکار کن. ولی من که می دونم یه چیزی بین تو شروین اتفاق افتاده. همه دیدن داشتید با هم بحث می کردید، بعدش تو دویدی بیرون. شروین هم به دنبالت.
سها دوباره خندید به طرز آشکاری حالش بهتر بود و احساس سبکی می کرد. نمی خواست به خاطر فکر بچه ها خودش را اذیت کند. به جهنم. بگذار هر کسی هر فکری می خواهد بکند. بس بود اینقدر مواظب افکار آدمهای اطرافش بود. او کار اشتباهی نکرده بود که بخواهد معذب یا ناراحت باشد. برای این که بحث را عوض کند گفت:
- برنامه امروز چیه؟
نهال که فهمیده بود سها نمی خواهد چیزی بگوید. از جایش بلند شد و سری به نشانه تاسف تکان داد
#ادامه_دارد...
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_بیست_و_دو
انقدر سها را می شناخت که بداند اصرار، فایده ای ندارد. باید منتظر می ماند تا خود سها برایش تعریف کند. آن هم اگر دوست داشت. می دانست سها تودارتر از آن است که به این راحتی حرفی بزند. فقط امیدوار بود چیز بدی بین او و شروین اتفاق نیفتاده باشد. دوست نداشت رابطه شان بد شود. خیلی امیدوار بود بعد از جدا شدن سها از پرهام، بین این دو نفر اتفاقات خوبی بیفتد به نظر نهال هر دوی آنها لیاقت یک زندگی عاشقانه در کنار هم را داشتند. آرام گفت:
- یه ساعت دیگه عکاسی داریم. من می رم دوربین ها رو آماده کنم.
سها با لبخند باشه ای گفت و با چشم دور شدن نهال را دنبال کرد. از دغدغه های دوستش آگاه بود ولی نمی خواست نهال را بیشتر از این درگیر زندگی درب و داغون خودش کند.
بقیه ساعات روز مثل همیشه به کار گذشت. سها و شروین تمام سعی خودشان را کردند که کاملاً عادی برخورد کنند. هر چند نگاه بچه ها روی آنها سنگین شده بود ولی هر دو مصمم بودند که توجه ای به این نگاه ها نکند.
با تمام شدن ساعت کاری سها برعکس روزهای قبل همزمان با بقیه از آتلیه بیرون رفت. به توصیه دکتر باید زمان بیشتری را برای خودش می گذاشت. تصمصم داشت به خیابان انقلاب برود و چند کتاب برای خودش بخرد. هنوز سوار ماشین نشده بود که کسی صدایش کرد:
- سها خانم.
سها برگشت. بهزاد کمی دورتر ایستاده بود و نگاهش می کرد. با این که از دیدن دوباره بهزاد تعجب کرده بود ولی مثل آن روز شوکه نشد و به هم نریخت. به نوعی انتظار این دیدار دوباره را داشت.
- بله؟
- می شه با هم حرف بزنیم.
- در چه مورد؟
لحن سرد سها، بهزاد را معذب کرد. آب دهانش را قورت داد و گفت:
- خواهش می کنم. باید باهاتون حرف بزنم.
سها خیره به بهزاد نگاه کرد. در چشم های بهزاد التماس موج می زد. سها سر تکان داد و باشه ای زیر لب گفت.
حالا که فهمیده بود هنوز بعد از دوازده سال آن اتفاق برایش تمام نشده. باید کاری می کرد. دیگر نمی خواست بیشتر از این سنگینی آن اتفاق را بر دوش بکشد. به قول دکتر نخعی باید با بهزاد رو به رو شود تا بتواند از بهزاد بگذرد. هرچند این امکان هم وجود داشت که حرف زدن با بهزاد حالش را بدتر کند. ولی می خواست این خطر را به جان بخرد. باید از پوسته همیشه محتاطش بیرون می آمد و قدم به جهان واقعی می گذاشت.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand