eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
35.6هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆داستان زن فداكار هند همسر عمرو بن جموح وى دختر عمرو بن حزام ، همسر عبدالله انصارى است . هند، به احد آمد و شهيدان و عزيزان خود را از روى خاك برداشت و بر روى شتر انداخت و رهسپار مدينه گرديد. در مدينه انتشار يافته بود كه پيامبر (ص ) در صحنه جنگ كشته شده است . زنان براى يافتن خبر صحيح ، از حال پيامبر، رهسپار (احد) بودند او در نيمه راه با همسران رسول خدا ملاقات كرد، آنان از وى حال رسول خدا را سؤال نمودند، اين زن در حالى كه اجساد شوهرش و برادر و فرزند خود را بر شترى بسته و به مدينه مى برد مثل اين كه كوچكترين مصيبت متوجه وى نگرديده بود، با قيافه باز به آنان گفت : خبر خوشى دارم و آن اين كه پيامبر(ص ) زنده و سالم است ؛ در برابر اين نعمت بزرگ تمام مصائب ، كوچك و ناچيز است . خبر ديگر اين كه : خداوند كافران را در حالى كه مملو از خشم و غضب بودند گردانيد. سپس از وى پرسيدند كه اين جنازه ها از كيست ؟ گفت : مربوط به من است . يكى شوهرم ، ديگرى فرزندم ، سومى برادرم ، مى برم در مدينه به خاك بسپارم . هند، مهار شتر را در دست داشت ، به سوى مدينه مى كشيد. اما شتر به زحمت راه مى رفت . زنى از زنان رسول خدا (ص ) گفت : لابد بار شتر سنگين است ، هند در پاسخ گفت : اين شتر بسيار نيرومند است و مى تواند بار شتر را بردارد و حتما علت ديگرى دارد. زيرا هر موقع روى شتر را به طرف احد بر مى گردانم ، اين حيوان به آسانى مى رود ولى هر موقع آن را به سمت مدينه مى نمايم به زحمت كشيده مى شود و يا زانو به زمين مى زند. هند تصميم گرفت كه به احد برگردد و پيامبر را از جريان آگاه سازد. او با همان شتر و اجساد به (احد) آمد و وضع راه رفتن شتر را به پيامبر (ص ) گفت : پيامبر فرمود: هنگام كه شوهرت به سوى ميدان رفت از خدا چه خواست ؟ وى عرض كردم شوهرم رو به درگاه خدا كرد و گفت : خداوندا، مرا به خانه ام باز نگردان . پيامبر فرمود: علت اين امتناع روشن گرديد دعاى شوهرت مستجاب شده ، خداوند نمى خواهد اين جنازه به سوى خانه (عمرو) برگردد. بر تو لازم است كه هر سه جنازه را در اين سرزمين (احد) به خاك بسپارى و بدان كه اين سه نفر در سراى ديگر پيش هم خواهند بود. هند در حالى كه اشك از گوشه چشمانش مى ريخت از پيامبر درخواست كرد، كه از خداوند بخواهند كه او نيز در سراى آخرت پيش ‍ آنها باشد 📚چهل داستان ، اكبر زاهرى. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌎 در این ویدئوی جذاب لحظه‌ی انفجار یک ستاره‌ی عظیم و پرجرم را تماشا می‌کنید. این ستاره ۱۳.۴ میلیون سال نوری از زمین فاصله دارد و در کهکشان قنطورس A واقع شده است. تصاویر توسط تلسکوپ فضایی هابل ناسا ثبت شده و یک دوره‌ی زمانی ۱.۵ ساله را به صورت دورتند در چند ثانیه نشان می‌دهد. سوره رحمان آیه 5 : الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ >> خورشید و ماه با حسابی [منظم و دقیق] روانند؛ سوره ملک آیا 3 و 4 : الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا ۖ مَا تَرَىٰ فِي خَلْقِ الرَّحْمَٰنِ مِنْ تَفَاوُتٍ ۖ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَىٰ مِنْ فُطُورٍ >> خداست آنکه هفت آسمان را بر فراز یکدیگر آفرید. در آفرینش [خدای] رحمان، خلل و نابسامانی و ناهمگونی نمی بینی، پس بار دیگر بنگر آیا هیچ خلل و نابسامانی و ناهمگونی می بینی؟ بار دیگر (به عالم هستی) نگاه کن، سرانجام چشمانت (در جستجوی خلل و نقصان ناکام مانده) به سوی تو باز می‌گردد در حالی که خسته و ناتوان است!   انصافاً خودمان را تصور کنیم در بین این عظمت! همچون اتمی هستیم در درون یک جسم عظیم. حالا شاید فهمید که چرا خداوند می‌فرماید: "خلقت شما سخت‌تر است یا آسمان‌ها"!؟ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گربه سمبل ایران امروز ماست ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
سلام و صد سلام خدمت دوستان و بزرگواران کانال بنده تمام قد از محبت تک تکتان متشکرم امیدوارم با رمان تقسیم ذره ای از محبتتان را جبران کنم
کانال 📚داستان یا پند📚
سلام و صد سلام خدمت دوستان و بزرگواران کانال بنده تمام قد از محبت تک تکتان متشکرم امیدوارم با رمان
༺༽ تقسیم ༼༻ ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 منطقه کوهستانی مرز ماکو هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی، نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه! کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو. اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه. از بس دویده بود، پاهاش دیگه جون نداشت. پهن شد رو زمین و یکی دو تا غلت خورد. دیگه نمیتونست جُم بخوره و پیش خودش ناله میکرد. چند دقیقه که گذشت، برگشت و رو به آسمون خوابید. نفسش هنوز جا نیومده بود. دستش بُرد طرفِ قفسه سینه اش و یه کم آروم ماساژ داد و تلاش کرد نفس های عمیق بیشتری بکشه. اما نور خورشید داشت اذیتش میکرد و به خاطر همین، با بدبختی بلند شد نشست. یه نگاه به سمتی کرد که از اون طرف اومده بود. یه نگاه هم به طرفی کرد که باید ادامه میداد. فقط دوست داشت از اون منطقه بزنه بیرون. گوشیش درآورد و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «12:33» دستپاچه شد. فورا جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و با همه توانش شروع به دویدن کرد. یه کم که رفت، صدای چند تا سگ را از راه دور شنید. وایساد و نگاهی به اطرافش انداخت. یادش اومد وقتی که نشسته بود رو صندلی و داشت با دقت به صحبت های سعید گوش میداد. سعید که همیشه کت شلوار خاکستری میپوشه، یه دستش تو جیبش بود و با یه دست دیگه اش، در حالی که نقاطی روی نقشه و پرده پاورپوینت نشون میداد میگفت: وقتی به این نقطه رسیدی و صدای سگ شنیدی، باید بری سمت چپ. فقط 45 درجه. دو یا سه بار بیشتر صدای این گونه سگ ها را نمیشنوی. یادش اومد که سعید با فشاردادن دکمه ای، صدای دو سه نمونه سگ خاص را براش پخش کرد و ادامه داد: بابک خوب دقت کن! اگه گرفتارِ این سگ ها شدی، تیکه بزرگت گوشِت هستا. دیگه کارِت به پلیس و مرزداری و این چیزا نمیکشه. تکرار میکنم؛ فقط دو سه بار میشنوی و هر بار باید بری سمت چپ! حله؟ حواست پیش منه؟ بابک تو اون جنگل، وقتی صدای سگ ها را شنید، مسیرش را به سمت چپ کج کرد. یه کم هول شده بود. ترس را از چشماش میشد فهمید. بعضی جاها میدوید و بعضی جاها تند تند راه میرفت و هر از گاهی به اطرافش نگاه میکرد. تا اینکه به تپه ای رسید که بالاش یه آنتن بزرگ مخابراتی بود. ایستاد و عرقش پاک کرد. به تنه بزرگ یکی از درخت ها تکیه داد. صدای سگ ها کمتر شده بود. قمقه اش درآورد و گلویی تازه کرد. دوباره گوشیش آورد بیرون و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «13:46» انگار خیالش یه کم راحت شده بود. همونجا نشست. کیف کوچک کمری را باز کرد و دو تا شکلات انداخت تو دهنش. در حال جویدن شکلات ها بود که یه قوطی کوچیک پلاستیکی از جیبش درآورد و به همراه اون، همه محتویات جیبش رو هم بیرون ریخت. همشو گذاشت روبروش. حتی گوشی ساده ای که داشت. بعدش سر اون قوطی را باز کرد و روی همش ریخت. کبریت درآورد و با اولین چوب کبریت، همشو آتیش زد. همین جور که داشت اونارو میسوزوند، مرتب به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و همه جا را میپایید. نگران شده بود که یه وقت دود این چیزا که داره میسوزونه، جلب توجه نکنه. به خاطر همین مدام وسایل رو این ور و اون ور میکرد که زودتر بسوزن و از شر همش راحت بشه. وقتی خیالش از سوختن وسایلش راحت شد، سرش را آروم گذاشت کنار تنه درخت و برای چند ثانیه چشماشو بست که یهو با شنیدن صدای وحشتناکِ سگی که فاصله زیادی باهاش نداشت به خودش اومد و وحشت کرد. متوجه شد که صدای سگی که داره میشنوه، مثل یکی از صداهایی هست که سعید بهش معرفی کرده بود و گفته بود ازش بترس! پاشد و شروع به دویدن کرد. فقط و فقط میدوید. اما متاسفانه صدای سگ به صدای سگ ها تبدیل شد و مرتب داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر میشدند. تا اینکه همین جور که داشت تند تند میدوید و مثل عزرائیل دیده ها فرار میکرد، یه لحظه برگشت تا ببینه فاصله اش با سگ ها چقدره؟ تا برگشت، یهو روی صورتش سایه بزرگ و وحشتناکی از سگ گنده ای افتاد که از پشت سر، به طرفش حمله ور شده بود. در کسری از ثانیه، اون سگِ سیاه و وحشی، با شدت هر چه تمامتر، افتاد رو سر و صورتش و بابک محکم به زمین خورد. جوری به زمین خورد که سرش محکم به زمین خورد و دیگه چیزی نفهمید و از هوش رفت.
شیرین دختر ارشاد خانواده که بخاطر خواستگار نداشتن مدام سرزنش میشه و مدام از مظلومیتش سو استفاده میشه. تا اینکه خواهر کوچک تر شیرین به نام شیوا ازدواج می‌کنه و بدتر از قبل زندگی رو برای شیرین تلخ میکنن به بحدی که شیرین تصمیم میگیره دنبال رشته ای که دوست داره یعنی گلدوزی رو ادامه بده و مستقل بشه اما در این بین مدیر یکی از این کارگاهایی که شیرین باهاش کار می‌کنه ازش خوشش میاد و پا پیش میزاره و میخواد شیرین درد کشیده قصه رو عاشق خودش کنه اما.... این رمان بر اساس واقعیت نوشته شده است.
شروع رمان زندگی شیرین سلام و عرض ادب خدمت اعضای محترم گروه از امروز رمان زندگی شیرین رو براتون قرار میدم ان شاءالله فیض ببرید و درس زندگی بشه ممنون از حضورتون لطفا گروه ما رو به دوستانتان معرفی کنید. 🙏 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
شروع رمان زندگی شیرین سلام و عرض ادب خدمت اعضای محترم گروه از امروز رمان زندگی شیرین رو براتون قرار
༺༽زندگی شیرین༼༻ مادر پلاستیک‌ها را از جلوی شیوا گرفت و کنار سینک ظرفشویی گذاشت. می‌خواستم بابت رفتار عجیبش بپرسم اما از جوابش می‌ترسیدم. ماندن در خماری را به شنیدن بازی جدیدی ترجیح می دادم. _ پاشو پاشو به جای لمبودن واسه خواهرت اسپند دود کن... الهی من قربون دختر خوشگلم بشم. شیوا هم مانند من ماتش زد از مادر و این همه مهربانی بعید بود. نگاه سوالی اش را به سمت من دوخت که شانه ای بالا انداختم. می‌دانستم شیوا الان تا انتهای ماجرا را با خبر می‌شود. _خبریه مامان؟ مادر نگاه خیره اش را به من دوخت و لبخند عریضی روی صورتش نشست. _ واسه خواهرت خواستگار پیدا شد. شیوا جیغی از شادی کشید و لبخند از لب هایم پرکشید. باید می فهمیدم مهربانی مادر هم بی دلیل نیست. هم خوشی اش ختم می شد به خواستگار من و هم بدخلقی اش! _پس بالاخره یه بخت برگشته ای پیدا شده بیاد این رو بگیره. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ #part_1 #زندگی_شیرین مادر پلاستیک‌ها را از جلوی شیوا گرفت و کنار سینک ظرفشویی گذا
༺༽زندگی شیرین༼༻ هرچند که لحن شیوا شوخی بود اما من آنقدر از گوشه و کنار‌ نیش خورده بودم که دلخور شوم و باز هم به رویم نیاورم. شیوا به سمتم آمد و من را محکم به آغوش گرفت و به خودش فشرد. هم از دیوانه بازی‌هایش خنده‌ام گرفته بود و هم از این دل پرش دلچرکین شده بودم. در حال خفه شدن بودم که به اجبار دستش را از دور گردنم جدا کردم و او هم با همان لبتند عریض رهایم کرد‌. _ حالا کیه مامان؟ _خواهرشوهر مهنوش خانم، دنبال زن برای پسرش می گشت، مهنوش خانم شیرین رو معرفی کرد. خنده از لب‌هایم پر کشید و نفس کلافه ای کشیدم. انگار شغل زن های کوچه و خیابان شده بود شوهر پیدا کردن برای من. و ای کاش من توان فریاد زدن بر سرشان را داشتم تا بفهمند دخالت‌هایشان به بهانه ی کمک چقدر آزارم می داد. _ برو شیوا، برو دستی به سر و صورت خواهرت بکش، ساعت شش پسره تو پارک قرار گذاشته هم رو ببیند. شیوا با خنده به سمتم آمد و من چرا از این بحث مزخرف شاد نمی شدم؟ شاید چون عاقبتش را می دانستم، اصلا روندش را حفظ بودم و خودم را برای سرکوفت های بعدش به خوبی آماده کرده بودم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ #part_2 هرچند که لحن شیوا شوخی بود اما من آنقدر از گوشه و کنار‌ نیش خورده بودم که د
༺༽زندگی شیرین༼༻ نگاهی به پسرک روی نیمکت کردم. با لبخندی عمیق مشغول تماشای کودکان در پارک بود. پسری که عاشق بچه هست... شاید کمی می توانستم با او کنار بیایم. به سمتش قدم برداشتم که دوباره درد در تمام ساق پایم پیچید. بارها به شیوا گفتم من به این کفش های پاشنه بلند عادت ندارم اما به اجبار آن ها را بر سرم آوار کرد. می گفت به قد کشیده ام بیشتر می آید اما مگر مهم بود؟ مهم حال خوش من بود که با این کفش ها آزار می دید. تقریبا نزدیک‌ پسرک شده بودم اما او نگاهش همچنان به کودکان و بازیشان بود. درد را به جان خریدم و پاشنه ی کفش را بیشتر به زمین کوبیدم تا متوجه ی حضورم شود اما او در این عالم نبود و انگار جایی در میان آن کودکان مشغول خندیدن به این دنیا بود. بالا سرش ایستادم و عطر تلخش در مشامم پیچید و عطر ملایمی که شیوا بر سرم ریخت در میان آن گم شد. لب باز کردم تا حرفی بزنم، اما... اما چه می گفتم؟ اصلا اگر او پسرکی که مهنوش خانم گفته بود نباشد چه؟ وای حتی فکرش هم زیبا نیست که من به پسر غریبه ای سلام کنم. ولی... تنها پسر با موهای خرمایی و تیپی اسپرت در پارک او بود، اصلا تنها پسر در این پارک او بود. آن هم زیر این درخت بید مجنون بزرگ! شاید اصلا آمدن من برایش مهم نبوده است که اینگونه غرق شده است پس چرا باید حضورم را یادآوری کنم؟ شاید هم مشغول مرور خاطره ی زیبایست که اینگونه با لبخند خیره شده است، ان وقت اگر رشته ی افکار او را پاره می کردم ناراحت نمی شد؟ در ذهنم مشغول جدل برای سلام کردن بودم که نگاهش را آرام از کودکان کشید و سرش را بلند کرد. با دیدن من چشم هایش از تعجب گشاد شد و هراسان از جایش بلند شد. _خانم حیدری؟ در دل خداراشکر کردم که اشتباه نگرفتمش و بالاخره خودش متوجه ی وجود من شده است. _بله. _وای ببخشید، خیلی وقته اینجا منتظرید؟ تقریبا دقایقی می شد اما نمی خواستم به رویش بیاورم که دقایق زیادی است من اینجا منتظرم و حتی نتوانستم زبان برای حرف زدن باز کنم. تنها لبخندی زدم و نه ای زیر لب گفتم. _‌ من باز هم عذر می‌خوام. _موردی نداره. لبخندی زد. دستمالی از جیبش در اورد و با آن عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. عینک آفتابی اش را از روی چشم‌هایش برداشت و روی موهای لخت گذاشت. _خب... فکر نکنم میلی داشته باشید توی این‌گرما قدم بزنیم، درسته؟ سری تکان دادم و هردو روی نیمکت داغ نشستیم. نشستن روی این فلزی که از پرتوی شدید خورشید بی بهره نمانده بود و در حال مذاب شدن بود کم از قدم زدن زیر این آفتاب را نداشت.شاید تنها خوبی نشستن، تحمل‌نکردن آن‌کفش های پاشنه بلند شیوا بود که کمی هم برایم‌ کوچک بود و یقین داشتم پشت پایم را زخم کرده است. _این بچه ها من رو بردن به بچگی های خودم، حسابی گرم خاطره گذرونی شده بودم. در جوابش تنها لبخند زدم. اصلا مگر جوابی هم برای دادن به اویی که غریبه ای بیش نبود داشتم؟ همین که با او روی این‌نیمکت نشسته بودم تنها به اجبار مادر بود وگرنه به راحتی صدای ضربان تند قلبم را می شنیدم. ... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574