💢🔹💢🔹
🔹
💢
🔹امام زمان ارواحنافداه میخواهند بیایند انسانها را به خیر و صلاحشان هدایت کنند.
آنها را از امراض روحی و صفات رذیلهای که از شکل انسانی خارجشان کرده نجات دهند و درمان کنند.
🔹آمدنِ امام زمان ارواحنافداه برای تطهیر قلوب ما و تزکیهی نفوس ماست.
خب اگر انسان این را بفهمد و در این مسیر قدم بردارد،
🔹این مهمترین راه یاریکردن امام زمان ارواحنافداه است که انسان توفیقش را باید از خدا بخواهد و از خدا بگیرد.
🔹تو اگر ساخته شدی امام زمان ارواحنافداه را یاری کردهای.
🔹 استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی
#توبه_ظهور
💢هر کس تا قبل از #ظهور_توبه کرد، خودش را اصلاح کرد و ایمان آورد، که او نفعش را میبرد.
💢و اگر این کار را نکرد، در خواب غفلت بود، به اعمال جاهلانه پرداخت و توبه هم نکرد، آنوقت دیگر #توبه برایش سودمند نیست و مورد عقاب و بازخواست قرار میگیرد.
▪️استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی
💢💠💢💠💢💠
💠
💢
💢اگر انسان به هدایتهای الهی توجه نکرد، به هر جایی برسد سر قلّهی رفیعترین کوهها هم که برود، در امان نیست، این مال و فرزند بر علیه اوست، چیزی جز خسارت برای او ندارد.
♻️ولی اگر به سوی خدا آمدید #استغفار کردید، قلب خود را تسلیم امام زمان ارواحنافداه کردید، مطیع شدید، خدایتعالی به مال و فرزند شما برکت میدهد.
♻️مال پربرکت یعنی مالی به تو میدهد که هم با آن امورات خیر و معنوی انجام میدهید و هم امورات خودت را میگذرانی.
⚠️ ولی مال بیبرکت صرف خسارت و بیماری و... میشود.
💢دنبال برکت مال باشید نه زیادی مال،
زیاد بودن مهم نیست.
💠استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی
4_559414563976511987.mp3
7.59M
«وظیفه ما در برابر امام زمانمان»
یک سخنرانی کوتاه و کامل و مهم
حجم فایل: ٧.٢۴ مگابایت
مدت فایل: ١۵:۴٢ دقیقه
سخنران: استاد اخلاق، حاج آقا زعفری زاده
#سخنرانی
14.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارزش خدمت به امام زمان علیه السلام
دکتر افتخارزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
15.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ظهور بسیار نزدیک است 😍
🔸️فوقالعادست حتما ببینید و منتشر کنید اجرتون با #امام_زمان
4_559414563976512011.mp3
5.65M
4_6026046013452586660.mp3
25.56M
🔊 #صوت_مهدوی
🎙 #صوت_سخنرانی
👤 استاد #رائفی_پور
📝 موضوع: تفسیری بر دعای ندبه - جلسه ۹
🗓 ۱۴۰۱/۵/۱۴؛ تهران
🧎🏻نمازشب_دهم_ماه_رجب 🔮
💎 از حضرت رسول اکرم { صلی الله علیه و آله و سلم } روایت است که فرمودند : 💎
🌟نمازشب دهم ماه رجب، بعد از نماز مغرب خوانده میشود. 12 رکعت است{یعنی به صورت ۶تا دو رکعتی}، که در هر رکعت بعد از سوره ی حمد، سه مرتبه سوره ی اخلاص خوانده شود.💚
🎁ثواب_نماز 🎁
⬅️خداوند كاخى بر بالاى «عامودى» ؛ (ستونى) از ياقوت سرخ بر مىافرازد.
عرض شد: اى رسول خدا، مقصود از «عامود» چيست؟ فرمود: ستونى به اندازهى فاصلهى مشرق و مغرب كه هفتصد هزار طبقهى بزرگتر از دنيا در آن وجود دارد.
و همهى آن خانهها از جنس طلا، نقره، ياقوت و زبرجد هستند و نيز در آن كاخ به شمارهى ستارگان آسمان خيمه وجود دارد و نعمتهايى در آن نهفته است كه هيچيك از افراد بشر توان توصيف آنها را ندارند💛
منبع : اقبال الاعمال.صفحه ۱۵۲📚
#التماس_دعا🤲🏻✨
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
@Dastanyapand
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
گر ۸رضا و ۹جواد است، چه باک
بگذار که هشتم گرو ۹ باشد
#یاجوادالائمهادرکنی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
روز شمار #نیمه_شعبان
۳۵روز تا میلاد #امام_زمان_علیهالسلام
#اللهمعجللولیکالفرج
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
حق را ز طریق پاکشان میجوئیم
میلاد جواد ابن رضا را امشب
تبریک به ثامنالحجج میگوییم
#یاجوادالائمهادرکنی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای که مهرت به لوح دل افتاد
صاحب جود، خانهات آباد
هر کجا مشکلی به من برسد
ذکر نام تو میکند امداد
چون کبوتر به دامت افتادم
اهلیام کن ولی نکن آزاد
دور صحنت طواف کردن را
گردش آفتاب یادم داد
مهربانی تو رسید به ابر
عطر دستان تو رسید به باد
دشمنت هم میان خلوت خود
کرمت را نمیبرد از یاد
صاحب قدرت و مقام نشد
بازویی که نداشت #حرز_جواد
از ازل اعتقاد من این است
پس به عشق تو میزنم فریاد؛
#یا_جوادالائمه_ادرکنی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
میلاد مسعود
نهمین #شمسولایتوامامت
ابن الرضا
#حضرتجوادالائمه علیهالسلام را به ساحت مقدس
#بقیةاللهالاعظم عجلاللهتعالیفرجه
وهمهشیعیانشان
و بالاخص شما بزرگواران کانال داستان یا پند و گروه به عشق خدا تا ظهور
تبریکعرضمینماییم
🌺🌸🌺
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب میلاد تقدیم حضور تک تکتون
عید بر شما مبارک
16.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر قشنگ و عالی ❤️ پیشاپیش هم روز پدر و مردان زحمت کش در این اوضاع اقتصادی مملکت مبارک 😍❤️
من که حسابی لذت بردم.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
25.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ به ظاهر افراد، قضاوتشون نکنیم
و غذای حضرتی و مهربانی امام رضا علیه السلام
قضیه بسیار دلنشین و شنیدنی از کرامات امام رضا ع
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ چراغ خونه خورشید گروه سرود جوادالائمه ع
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿اهمیت دعا
▫️ما كان الله ليفتح على عبد باب الشكر و يغلق عنه باب الزيادة، و لا ليفتح على عبد باب الدعاء و يغلق عنه باب الاجابة.
🟤چنين نيست كه خداوند، باب شكر را بر بنده اى بگشايد و در فراوانى را بر او ببندد و چنين هم نيست كه باب دعا را بر كسى بگشايد، اما در اجابت را به رويش ببندد.
📘حکمت_435
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 درآمدزایی حجاباستایلها با بلوز و شلوار!
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
سلام عیدتون مبارک🤩
توسل به حضرت جوادالائمه (علیهالسلام)
آیت الله کوهستانی:
بسیار دیده و شنیده شد که افراد برای امور مادی، مانند خرید خانه و ماشین و رزق و ازدواج، از وی راهنمایی میخواستند. آن بزرگوار میفرمود: «سوره یس بخوانید و ثواب آن را به امام جواد (علیهالسلام) تقدیم کنید، حاجت شما را خواهند داد. گاه امر میکرد صلوات برای حضرتش هدیه کنند و آن را در توسل به این امام کریم مجرب میدانست.»
💠امام_جواد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
شِش ماهِهی اَرباب تَولُدَت مُبارک😍♥️
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_889 -رسیدیم؟ -اره. از ماشین پیاده شدم و همین طور با تعجب نگاهی به
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_891
-قرار بود بریم دفتر خونه و امضا کنیم.
-حالا یه ناهار با هم بخوریم مشکلی داره؟
چشم هایم را گرد کردم. مادر راست می گفت که نباید همین طور به این مرد اعتماد می کردم.
من حتی از همراهی با او در ماشین هم واهمه داشتم و او حرف از ناهار خوردن می زد؟
-مهدی ما قرارمون فقط تغییر نام سند بود.
-خب اون کار رو هم انجام می دیم ولی قبلش یه ناهار بخوریم، به جایی که بر نمی خوره، هوم؟
به من خیلی بر می خورد برای همراهی با این رفیق نیمه راه، از ان بدتر به امیرعلی بر می خورد.
اگر وارد این رستوران می شدم حس عذاب وجدان یقه ام را می گرفت. او از مهدی خوشش نمی امد ومن هم دلیلش را می دانستم و به او حق می دادم.
-پس من می رم، هروقت ناهار خوردنت تموم شد بهم بگو بیام امضا کنم.
و چادرم را بین مشت هایم مجکم جمع کردم و سرم را برگرداندم. خودم هم توقع نداشتم این قدر در برابرش تند و محکم باشم.
انگار ناخواسته داشتم به همان دختر با اعتماد به نفسی تبدیل می شدم که همیشه ارزویش را داشتم.
-شیرین صبر کن.
صدای به هم کوبیده شدن عصایش با زمین را می شنیدم اما صبر نکردم و همین طور به سمت خیابون رفتم.
-شیرین می خوام باهات حرف بزنم.
سر جایم ایستادم. تمام حرف هایش خوب در ذهنم حک شده بود.
#part_892
من هم ظرفیتی داشتم، تا یک جایی می توانستم توهین ار تاب بیاورم. از یک جایی به بعد دیگر کاسه ام لبریز می شد و تحمل نمی کردم.
به سمتش برگشتم که حالا دیگر به من رسیده بود و صورتش نگران بود. از دوییدن با ان عصا انگاری عذاب می کشید که صورتش سرخ شده بود و دانه های عرق روی پیشانی اش خودنمایی می کردند.
-تو حرف هات رو خیلی وقت پیش هم زدی مهدی.
-اون مهدی فراموش کار رو فراموش کن، من حالا همه چیز یادم اومده، باور کن.
-یه ادمی که یک چیزی رو فراموش می کنه تهمت نمی زنه، نیش نمی زنه، با فریاد نمی کوبه روی سر کسی که می دونسته اشک هاش برای اونه، بیرونش نمی کنه وقتی مطمئنه یک سال بالا سرش مونده.
انگشت اشاره ام را به نشانه ی یک بالا اوردم و من برای اولین بار می خواستم حرفم را فریاد بزنم و چه حس خوبی بود خالی شدن از تمام خودخوری ها.
-یک باری... فقط یک بار به حرف های کسی که خودش رو به اب و اتیش می زنه گوش می ده و احتمال می ده شاید حرف هاش راست باشه، وگرنه من چه سودی از با تو بودن می بردم مهدی؟
سرش را پایین انداخت. دیگر پشیمانی اش برایم مهم نبود.
اما چقدر خوب بود که امروز من را اورده بود تا این حرف ها را بزنم.
خیال می کردم این کلمات عقده هایی بودند که قرار بود تا اخر عمر توی گلویم بماند و همیشه قلبم را به درد بیاورد که چرا کسی این درد ها را نفهمیده بود.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_891 -قرار بود بریم دفتر خونه و امضا کنیم. -حالا یه ناهار با هم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_893
اما من برای اولین بار ان عقده ها را بر سر یکی کوبیدم و برایم مهم نبود که میان این همه جمعیت اشک می ریختم.
-من اشتباه کردم، و شرمنده ام. تو اشتباهم رو تکرار نکن و به حرف هام گوش کن، بعد هر تصمیمی که گرفتی بهت احترام می ذارم.
-نه.
سرش را بلند کرد و مستقیم با ان چشم های غمبارش به من چشم دوخت.
-فقط چند دقیقه شیرین، قول می دم که زیاد وقتت رو نگیره.
بینی ام را بالا کشیدم و سرم را به نشانه ی نه تکان دادم.
-به حرمت تموم اون روز های عاشقیمون.
-حرمت ها رو زیرپا گذاشتی مهدی.
مکث کرد.
ناچاری و درماندگی را در چشم هایش می دیدم. او هیچ وقت نمی توانست قوی بماند. او نمی توانست که بجنگد و من دقیقا جایی که خیال می کردم باز هم بازنده شده است لب باز کرد:
-نمی تونی چون می ترسی پشیمون شی و دوباره دوستم داشته باشی؟
مات ماندم. و او دقیقا دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم.
او راست می گفت من می ترسیدم از رو به رو شدن با او اما نمی خواستم که او بفهمد، او نباید می فهمید که چطور خودم را می بازم در برابرش.
-نه.
#ادامــــــہ_دارد❤❤
#part_894
-پس چند دقیقه بیشتر وقتت رو نمی گیرم.
در صدایش التماسی موج می زد. دقیقا مانند همان روز های من که با التماس از او فرصت می خواستم.
بزاق دهانم را به سختی قورت دادم و همراهش وارد رستوران شدم.
حتی نمی توانستم به امیرعلی فکر کنم تا مبادا مهدی باز هم قلبم را به دست بیاورد. امیرعلی الان فقط برایم عذاب وجدانی داشت که بی خبر از او این جا و رو به روی این مرد نشسته ام.
به میزی اشاره کرد و من رو به رویش نشستم. دستم زیر میز، روی ران پایم مشت شده بود و حسی از درونم فریاد می زد حق نداری خودت را دوباره به این پسر ببازی، حق نداری چون یک مرد عاشق ان طرف منتظرت هست تا به عقد هم در بیایند.
مهدی اشاره ای به گارسون کرد که به ان مرد با ان روپوش قرمز و مشکی اش به سمت ما امد.
نگاهی به اطراف انداختم. رستوران خیلی شیکی بود، تمام مرد ها و زن هایی که نشسته بودند لباس رسمی پوشیده بودند و حتی غذا خوردنشان هم مانند باکلاس ها بود.
تمام دکوراسیون رستوران به رنگ مشکی و قرمز بود. اگر ان همه نور را روشن نمی کردند قطعا با این رنگ های تیره همه جا تاریک می شد.
یک موسیقی خیلی ملایم هم در حال پخش بود.
-چی میل دارید خانم؟
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_893 اما من برای اولین بار ان عقده ها را بر سر یکی کوبیدم و برا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_895
نگاهم را از اطراف برداشتم.
-هیچی.
-شیرین، ما اومدیم ناهار بخوریم.
-اومدیم تو زودتر حرف هات رو بزنی و بریم.
نفس کلافه ای کشید و به میل خودش دوتا پرس کوبیده سفارش داد و همین طور نگاهم کرد.
زیر نگاهش معذب بودم و خیال می کردم که در حال ذوب شدن هستم.
-شانلی بی قراری می کنه، لطفا زودتر حرفت رو بزن.
و شانلی همیشه بهانه ی خوبی برای من فرار من بود.
-من همه چیز یادم اومد، اون لحظه که اون گردنبد رو زهرا بهم یاد داد یه سری تصویر های محوی توی ذهنم جا گرفت. همونن گردنبدی که پارسال عید برات خریدم.
خنده ام گرفته بود. ان همه خودم را به زمین و زمان دوخته بودم و برایش نشانه بردم ان وقتت با این گردنبند بعد از ناامیدی ام حافظه اش برگشت.
-بعد از زهرا خواستم من رو ببره همون مغازه، یه طوری کارکنان بیمارستان رو پیچوندیم و رفتیم. دیگه کم کم داشت صحنه هایی به خاطرم می اومد. هر روز یه سری چیز هایی به ذهنم می رسید.
نمی خوام از سردرد های مزخرفی بگم که بدجوری دامانم رو گرفتند. انگار این خاطرات اون گوشه ی ذهنم دفن شده بودند و وقتی به یادشون می افتم انگار ذهنم می خواست از جایش کنده بشه، حس خیلی بدیه که تا به حال تحربه اش نکردم.
حالا بگذریم، کنار این بدی ها خوبی هایی هم داشت. مثل خوبی به یاد اوردن اون روز های قشنگمون.
#ادامــــــہ_دارد
#part_896
همان لحظه ظرف سوپی را برای هر دویمان به عنوان پیش غذا اورد که مهدی حرفش را خورد.
منتظر ماند تا ان بشقاب ها را روی میز گذاشت و بعد از رفتنش دوباره شروع به حرف زدن کرد.
-تو غذات رو بخور و من حرف می زنم.
نگاهی به سوپ انداختم. نه میلی به خوردن این سوپ عجیب داشتم و نه گرسنه ام بود. نمی دانستم چه چیزی در ان ریخته بودند و من هم که ان قدر ها خوش غذا نبودم تا هر چیز ناشناخته ای را بخورم.
ولی ای کاش مهدی می خورد. او نیاز به تقویت داشت و باید سوپ و این مواد را بیشتر می خورد.
لب باز کردم اما هیچ چیز نگفتم. نمی خواستم خیال کند که هنوز هم نگرانش هستم یا برایش ارزش قائلم.
در دلم اشو بود که این طور نشستن ممکن بود به پاهایش اسیب برساند اما لب باز نکردم تا هم خودش و هم خودم را به اتفاق نشندنی امیدوار نکنم.
گول زدن خودمان را الان بیشتر از هر چیزی ترجیح می دادم.
-هنوز هم یه سری چیز ها یادم نمیاد و یه خرده اذیتم می کنه.
اما خوب یادمه که تو کی هستی، چطور دوست داشتم، امیرعلی هم همیشه برام یه برادر بود و خوب می دونم بهش وصله ی خیانت نمی چسبه.
-اومدی فقط بگی که همه چیز یادت اومد.
سرش را تکان داد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_895 نگاهم را از اطراف برداشتم. -هیچی. -شیرین، ما اومدیم ناهار ب
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_897
-به هر حال هر حرفی مقدمه ای داره.
و من از مقدمه چینی بیزار بودم.
دلم می خواست یک مرته همه چیز را می گفت. مانند امیرعلی که یک مرتبه گفت چقدر دوستم دارد و یک مرتبه...
چشم هایم را بستم تا این قدر مهدی و امیرعلی را با هم مقایسه نکنم. ان ها دوتا نقطه ی مقابل هم بودند که من باید فرق بین ان ها را به قلبم می فهماندم.
-تو که عجله نداری، مگه نه؟
-نگرانم که اسمان خانم ناراحت بشه این قدر با من هم صحبت می شی.
و بالاخره به رویش اوردم که هر ادمی که فراموشی گرفته است دلیلی ندارد عاشق دختر دیگری شود و به عشق سابقش خیانت کند.
اگر نمی گفتم این حس حسادتی که دیگر معنایی نداشت روانی ام می کرد. باید می گفتم تا ارام می شدم و تمام این حس های مربوط به مهدی را از قلبم دور می کردم.
سرش را پایین انداخت و شرمندگی دیگر معنایی نداشت.
ان لحظه که اسمان را با خنده های او دیدم من مردم و او نمی توانست ان لحظه های تباه شدنم را برگرداند و به بهترین شکل تعبیر کند.
-قبل از این که همه چیز یادم بیاد فهمیدم که من نمی تونم اسمان رو تحمل کنم، اون حرف ها بیشتر برای این بود که حرصت رو در بیارم.
-برای در اوردن حرصم وقتی هم که نبودم و یک هویی می اومدم موهاش رو نوازش می کنی؟
#ادامــــــہ_دارد
#part_898
-انکار نمی کنم. اون اول ها خیال کردم دوستش دارم و خوب اون هم علاقه نشون می داد اما زیاد طول نکشید که من مثل مهدی سابق فهمیدم که دل خوشی از این دختر ندارم و اصلا نمی توانم رفتارهایش را طاقت بیاورم.
لب هایم را با زبان تر کردم.
هر چه که بود انگشت های او به موهای اسمان برخورد کرده بودند، زبانش برایش حرف عاشقانه زدند و برای او من را پس زده بود.
پس نباید این قدر زود می گذشتم و همه چیز را ساده می گرفتم. این بهترین بهانه بود برای دور شدن از برگشت حس دوست داشتن مهدی.
-شیرین.
-بله.
-من یادم اومد دوست داشتم.
-داشتی!
-و می تونم داشته باشم.
سرم را تکان دادم.
هیچ چیز مثل سابق نمی شد. یکی مانند امیرعلی می توانست زیبا تر از قبل بسازد و یکی مانند او همه چیز را خراب می کرد.
و من باز هم بی اختیار ان ها را مقایسه کرده بودم...
-اون همه حرف برای رفتنم زدی و حالا با یه جمله می خوای برگردم؟
-خب...
گیج شده بود. شاید توقع نداشت از او چیز بیشتری بخواهم.
شاید خیال می کرد من همان شیرینی هستم که در هر شرایطی کنارشم.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_897 -به هر حال هر حرفی مقدمه ای داره. و من از مقدمه چینی بیزار ب
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_899
صبر کرد و انگار دنبال کلمات می گشت تا قانعم کند.
حالا عمق فاجعه را می فهمیدم وقتی می گفت ان حرف های عاشقانه را از سهراب یاد می گرفت، یعنی این که در ذهن خودش هیچ تصوری از عشق نداشت، برای همین بود که ان طور بی هوا رفت و پشت پا زد به همه چیز.
-چی کار کنم؟
-هیچی، برای خودت یه زندگی دیگه درست کن.
پیشخدمت که امد هر دویمان دست از حرف زدن برداشتیم و نگاهی به میز انداختیم که ظرف سوپ های دست نخورده را بر می داشت و جای ان ظرف غذا را می چید.
ای کاش مهدی می فخمید که نه با این رستوران مجلل و نه با ان مغازه و ان گردنبند های طلا نمی توانست قل من را به سدت بیاورد.
ای کاش او هم می فهمید چقدر قلبم نیاز به لطافت گل داشت تا دنیای معنا را برایم تعبیر کند یا این که می فهمید چقدر نیاز به کتابی دارم که این اعتماد به نفسم را بهتر کند.
خیال می کردم چقدر کارهای امیرعلی حالا برایم دلنشین تر می شد. وقتی می دیدم که همیشه بهترین انتخاب ها را داشت و می دانست هر زمان چه چیزی من را ارام می کند.
پیشخدمت که از میزمان دور شد صدای زنگ موبایلم بلند شد.
کیفم را روی پاهایم باز کردم. موبایلم را از کیفم در اوردم.
#ادامــــــہ_دارد
#part_901
-می خوام دوباره با هم نامزد باشیم.
و من انگاری نمی شنیدم که او چه می گوید. دوباره از زیپ باز کیفم نگاهی به درونش انداخم و در ان تاریکی نام امیرعلی قلبم را می لرزاند.
بهتر نبود که حداقل حالا به او حواب می دادم و می گفتم که کجا هستم؟
ان وقت ازش خواش می کردم که واکنشی نشان ندهد تا برگردم اما... نه، نمی خواستم که این وقت روز عصابش را خرد کنم.
می دانستم اگر نام مهدی را بشنود دیگر حواسش جمع کارش نمی شود.
-شیرین.
با صدای بلندش از فکر بیرون اوردم و گیج و منگ نگاهش کردم.
-شنیدی چی گفتم؟
-نه حواسم نبود.
با حوصله باز هم لبخندی زد و تکرار کرد.
-می خوام برگردم.
-کجا؟
-به رابطه ی دوتامون.
-توی اون رابطه دیگه منی نیست، الکی داری بر می گردی.
-تو هم می تونی بیای، حالا که از امیرعلی هم جدا شدی می تونیم دوباره از اول شروع کنیم، هوم؟
نگاهی به ساعتم انداختم. حالا دیگر ان قدر به خودم مطمئن بودم که شیفته ی این پسر نمی شوم. وگرنه با این جملات قلبم لحظه ای می لرزید.
تنها حسی که به حرفش داشتم دلخوری بود برای تمام وقت هایی که ان ها را گفته بودم و مهدی نخواست که بشنود.
#ادامــــــہ_دارد
#part_902
اون همه التماسش کرده بودم و حالا که قید همه چیز را زده بودم حرف از ان می زدم.
-ممکنه دفتر خونه ها بسته بشه، بهتره که بریم.
-ولی تو که چیزی نخوردی.
بشقابم را کمی جلو تر کشیدم.
-نمی خورم.
-شیرین حواست نیست.
کلافه شده بودم.
او نمی فهمید که خوب حرف هایش را می شنوم اما خودم را سرگرم می کردم تا فریاد های خفته ی درونم را بر سرش اوار نکنم و بگویم پشیمانی دیگر سودی ندارد.
روسری ام را می خواستم درست کنم، موهایم را داخل ان بردم اما ان قدر دست هایم می لرزید که انگار فرم ایستادن روسری ام را خراب کرده بودم.
و دیگر برایم مهم نبود در برابر این مرد و این مردم چطور به نظر بیایم. و
-بریم؟
-من دوست داشتنت رو یادم اومده، مگه خودت نمی گفتی که باید برگردیم به همون روز ها، مگه التماسم نمی کردی که دوباره اماده شم برای سفره ی عقد، خب من هم خواستم جواب خواهش هات رو بدهم.
و من این بار با تنفر به او چشم دوختم. فقط این جا امده بود که حواب التماس هایم را بدهد، انگاری دلش به حالم می سوخت.
و من یک عمر بیزار بودم از ترحم مردم این شهر که انگاری بوی ضربه زدن می داد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand