eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
930 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ محیا کارتون
محیا با شتابی در حرکاتش به بیرون رفت و به سرعت میخواست خودش را به پله هایی برساند که از داخل حیاط مدرسه به در ساختمان اقامتگاه خودش میرسید، برود، او فعلا از مهلکه گریخته بود و حدس میزد با آمدن فرمانده جدید و آن مقام بلند پایه بعثی، این موضوع کمرنگ شود،یعنی فرمانده عزت برای اینکه ابهت خودش را حفظ کند، سعی میکرد این موضوع را به نحوی فیصله دهد. فرمان عزت یک دور دور سرباز چرخید و همانطور که با باتوم دستش به بازوی او میزد گفت: _به من بگو شما دیروز چه چیزی خورده اید و یا شاید داروی خاصی مصرف کرده اید؟ زود به من بگو! مگر میشود یکی از سربازان من بمیرد، اسیران زندانی در دست من فرار کنند و تو هم راحت بخوابی و من ته توی قضیه را در نیاورم؟! این آخرین روز خدمت من در خرمشهر است، باید تکلیف این موضوع مشخص شود وگرنه تو را خواهم کشت. سرباز که با دیدن محیا انگار چیزی در ذهنش قلقلک میخورد گفت: _نمیدانم ما هم از همان خوراکی هایی که به دیگر سربازان دادید استفاده کردیم و از طرفی هیچ داروی خاصی هم مصرف نکردیم، ولی برای خودم هم عجیب است. فرمانده فریاد بلندی کشید و گفت: _یا مشخص میکنی چه اتفاقی افتاده یا همین جا با دست های خودم خفه‌ات میکنم. سرباز که میدانست فرمانده قلبی سنگی در سینه دارد با لکنت گفت: _ص..صب.. صبر کنید اجازه دهید کمی افکارم را متمرکز کنم کمی فکر کنم. فرمانده دستهایش را پشت سرش زد و با قدمهای محکم عرض اتاق را می پیمود گویا ذهنش سخت درگیر شده بود در همین حین صدایی از بیرون به گوشش رسید: _ق...قربان، میهمانان آمدند...دیده بان اعلام کرده که ماشین حامل میهمانان نزدیک میشوند. فرمانده به با شتاب راه خروج را در پیش گرفت و همانطور که به سرباز اشاره میکرد تا لباس مناسب بپوشد گفت: _من منتظرم، هر چی به مغز پوکت خطور کرد به من بگو، حتی اگر در جلسه هم بودم، اجازه داری بیایی و بگویی وگرنه میکشمت و شوخی هم ندارم. ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۱ و ۸۲ هنوز پرده
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۳ و ۸۴ فرمانده عزت محکم پای چپش را به پای راست کوبید و احترام نظامی گذاشت و با اشاره آزاد باش دستش را به جلو دراز کرد و همانطور که لبخند میزد گفت: _خوش آمدید قربان و بعد رویش را به طرف فرمانده جدید کرد و گفت: _شهر خوبی ست، پر و پیمان، هر چه بخواهی در انبارهای آن موجود است. امیدوارم که در خرمشهر ساعات خوبی را بگذرانید. فرمانده جدید همانطور که خاضعانه به ژنرال نگاه میکرد لبخندی زد و گفت: 🔥_اگر سربازان فرمانده الباردی چیزی در انبارها باقی گذاشته باشند خوب است و با لحنی ملایم تر ادامه داد: 🔥_از کمالات شما زیاد شنیدیم، من هم امیدوارم که مانند شما عمل کنم. در همین حین در اتاق را زدند، فرمانده عزت بی توجه به آن رو به مقام بعثی کرد و گفت: _قربان، برنامه امروز شما چیست؟! آیا میخواهید از شهر و میدان و معابر جنگی بازدید کنید؟! اگر مایل باشید به افتخار ورود شما، یک آتش بازی زیبا راه بیاندازیم و جاده های خروجی را خمپاره باران کنیم که دوباره در را زدند و اینبار در باز شد و سربازی داخل شد و همانطور که احترام میگذاشت، سرش را بالا گرفت و گفت: _قربان، همانطور که امر کرده بودید، چیزی یادم آمد و تقریبا متوجه شدم اسیران چگونه فراری شده‌اند. فرمانده عزت به عقب برگشت و با اشاره چشم و ابرو به سرباز فهماند که چیزی نگوید و بعد با لحنی قاطع گفت: _چطور جرأت کردید بدون اجازه وارد اتاق شوید؟! سرباز که به تته پته افتاده بود گفت: _آخه قربان، خودتان... ناگهان صدایی از پشت سر بلند شد: 🔥_قضیه فرار زندانی ها چیست؟! و همانطور که با قدم های شمرده به سرباز نزدیک میشد گفت: 🔥_بگو‌ببینم چه میخواهی بگویی؟! فرمانده عزت با التماسی در نگاهش به فرمانده جدید چشم دوخت و انگار از او کمک میخواست تا آبرویش جلوی ژنرال بعثی حفظ شود. فرمانده جدید گلویی صاف کرد و‌گفت: _قربان بنده به این مورد رسیدگی میکنم، شما بفرمایید همراه فرمانده عزت الباردی به بازدید شهر... ژنرال با عصبانیت به میان حرف او پرید و رو به سرباز گفت: 🔥_مگر نشنیدی چه گفتم؟!بگو قضیه از چه قرار است. سرباز سرش را پایین انداخت و گفت: _ق...ق...قربان من فکر میکنم تمام داستان برمیگرده به سمبوسه های گوشتی که خانم دکتر برایمان آورد،چون...چون دیشب همون چیزی که بقیه سربازها خوردند ما هم خوردیم، فقط خانم دکتر برای ما این سمبوسه ها را آورد و چون حمود بیچاره التماس کرد تا بیشتر بخورد و از طرفی من هم آن روز سمبوسه خورده بودم، از چهار سمبوسه، سه تایش را حمود خورد و یکیش را من خوردم، شاید سمبوسه ها خراب شده بود که حمود بیچاره مرد و منم هم خواب افتادم و شاید هم بیهوش شدم و اسیرهای ایرانی فرار کردند. فرمانده عزت زیر لب تکرار کرد: _نه امکان نداره ژنرال سوالی فرمانده عزت را نگاه کرد و گفت: 🔥_این خانم دکتر کیست؟! همین الان او را اینجا بیاورید،من شخصا از او بازجویی میکنم. فرمانده عزت که نگاهش را به زمین دوخت و گفت: _او یک پرستار ساده است، هموطن ماست، برای خدمت به سربازها و امدادرسانی نگهش داشته بودم. ژنرال با عصبانیت نگاهی به فرمانده کرد و گفت: 🔥_همین الان او را به اینجا بیاورید. با اشاره فرمانده عزت، سربازی به دنبال محیا رفت. بعد از دقایقی طولانی که اتاق غرق در سکوت بود، تقه ای به در خورد و پشت سرش محیا وارد اتاق شد. ژنرال از زیر عینک نگاهی به محیا کرد و بعد انگار یکه ای خورده باشد، عینکش را جابه جا کرد و گفت: 🔥_تو؟!؟ محیا که تا آن لحظه نگاهش به زمین بود، سرش را بالا گرفت، با دیدن مرد روبه رو انگار بندی درون قلبش پاره شد و زیر لب با لحنی لرزان گفت: _ابو معروف... فرمانده عزت با تعجب به ژنرال نگاهی کرد و گفت: _ق.. قربان شما این خانم رو میشناسید؟! ابو معروف نگاه تندی به فرمانده عزت کرد و با اشاره به همه کسانی که آنجا حضور داشتند گفت: _بفرمایید بیرون! میخواهم کمی با این خانم تنها باشم. هنوز باران سوال از نگاه های اطرافیان می‌بارید که مجبور به ترک اتاق شدند.در اتاق که بسته شد ابومعروف قهقهه بلندی زد و همانطور که دستهایش را پشت سرش به هم قفل کرده بود چند دور دور محیا چرخید و نگاهی سر تا پای محیا را انداخت و گفت: 🔥_با این که خیلی تغییر کرده ای اما من در نگاه اول تو را شناختم! چرا که یک عاشق بوی معشوقش را از دور میشنود. محیا از شنیدن سخنان ابومعروف چندشی سراسر وجودش را گرفت همانطور که با غضب به او نگاه میکرد متوجه نگاه هیز ابومعروف شد
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۱ و ۸۲ هنوز پرده
و ابو معروف سری تکان داد و گفت: 🔥_نمیدانم چرا اینجایی و نمیخواهم که بدانم اینجا چه میکنی مهم این است که دست تقدیر تو را دوباره سر راه من قرار داده، تو اگر کمی عاقل باشی میفهمی که حتی آن خدای بالای سرت هم میخواهد تو در کنار عاشق دلشکسته‌ات باشی، بخدا هیچکس به اندازهٔ من تو را دوست ندارد و هیچکس نمیتواند مانند من تو را خوشبخت کند. ابومعروف نگاهی دوباره به سر تا پای محیا انداخت و گفت: 🔥_با این که تو خطا کردی و اینک فرزند کسی دیگر را به شکم میکشی اما من تو را میبخشم و حاضرم از خطایت چشم‌پوشی کنم و دقیقا مانند قبل با تو برخورد میکنم به شرط آن که همراه من بیایی بدون اینکه لگد بپرانی و یا بخواهی دوباره فرار کنی. محیا با کینه و غضب به ابومعروف نگاهی کرد و گفت: _خجالت بکش از خودت!! تو جای پدر مرا داری، همان پدری که تو با همدستی عموی نامردم آن را کشتید!! و من حاضر نیستم حتی یک روز چشم در چشم تو شوم اگر شده خودم را میکشم اما نمیگذارم دست کثیف تو به من بخورد.!!! ابومعروف قهقهه ای دیوانه وار زد و گفت: 🔥_هنوز هم مانند قبل زبان تیزی داری، من از زنانی که مانند آهو گریز پا هستند بسیار خوشم می‌آید و سپس سرش را نزدیک گوش محیا آورد و آرامتر زمزمه کرد: _من قول میدهم که تو را خوشبخت کنم و قول میدهم که تو از آن من بشوی،اصلا همین الان خودت را از آن من بدان و اینقدر تلاش بیهوده نکن و با زدن این حرف صدایش را بالا آورد: 🔥_فرمانده عزت! زود بیا داخل.. محیا دستش را به طرف گردنش برد و ان یکادی را که آقای سعادت از طرف مهدی برایش آورده بود لمس کرد و سعی کرد فکرش را متمرکز کند و زیر لب ذکری میخواند... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۳ و ۸۴ فرمانده عز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۵ و ۸۶ ابومعروف بار دیگر با صدای بلندتر فریاد زد: 🔥_فرمانده عزت الباردی! در همین حین در باز شد و فرمانده عزت خودش را هراسان به داخل اتاق انداخت او هم میخواست سر از کار محیا درآورد و ببیند فراری دادن اسیرها زیر سر اوست یا نه؟ و هم اینکه میخواست بداند چه رابطه ای بین محیا و ابومعروف هست که‌کاملا مشهود بود این دو نفر از قبل یکدیگر را میشناختند. بنابراین داخل شد و پایی به هم چسباند و گفت: _بله قربان! امر بفرمایید. ابومعروف نگاه خشمگینی به فرمانده عزت الباردی کرد و گفت: 🔥_ببینم با چه جرأتی این خانم محترم را اینجا اسیر نگه داشته اید؟ و با اشاره به شکم‌ برجسته محیا ادامه داد: 🔥_آن هم با این وضعیت! فرمانده عزت به تته پته افتاد و میخواست بگوید که او را بین ایرانیان اسیر کرده و دو رگه است که، ابومعروف به او مهلت نداد و همانطور که با تهدید او را نگاه میکرد، گفت: _مگر نمیدانی او از نزدیکان من است؟! او به شما نگفته که اهل تکریت است؟ به شما نگفته که نزدیکی زیادی با ابومعروف دارد؟! به چه جراتی او را نگه داشته اید؟! شما چطور کسی را که هموطنتان است اسیر میگیرید و از آن بدتر با وجود وضعیت جسمانی اینچنینی او را وادار میکنید در محیطی مردانه بماند و مانند یک خدمتکار برای تو و سربازانت کار کند؟! شما به خاطر این کارتان حتما توبیخ خواهید شد و بعد چند قدم‌ به فرمانده نزدیک شد و با اشاره دستش به درجه های روی شانه او گفت: 🔥_من ترتیبی میدهم که این درجه ها را از شما بگیرند و همانطور که این خانم را اینجا اسیر کرده اید شما را در مخوف‌ترین زندان عراق زندانی کنند. فرمانده عزت که انگار شوکی بزرگ به او وارد شده بود گفت: _به خدا من نمیدونستم از نزدیکان شماست و بعدم نمیدونم این خانم چه به شما گفته اما من سعی کردم به خاطر اینکه هموطن بود با احترام با او برخورد کنم، من حتی او را زندانی هم نکردم و همیشه خانه ای جدا تحت اختیارش میگذاشتم. ابو معروف چشمانش را از حدقه بیرون آورد و گفت: 🔥_تو خیلی غلط کردی که این خانم را اینجا نگه داشتی، مگر جای زن در میدان جنگ است؟! و بعد صدایش را بلند تر کرد و‌ادامه داد: 🔥_یکی از سربازان به این خانم کمک کند تا وسایلش را بسته بندی کند، من او را با خود میبرم. محیا با دیدن برخورد محکم و تند ابومعروف به خاطر او با یک فرمانده بعثی، تعجب از نگاهش میبارید و کمی گیج شده بود دستش را روی قلبش گذاشت و‌ کمی خوشحال بود، چرا که میدانست بی شک عباس و آقای سعادت و دوستانشان بیرون این ساختمان، منتظر هستند تا محیا را نجات دهند. محیا با اشاره ابو‌معروف بیرون رفت تا وسایلش را جمع کند، او خنده اش گرفته بود، چرا که هیچ وسیله ای برای جمع کردن نداشت. در که بسته شد، ابو معروف سرتاپای فرمانده عزت را که از ترس مانند موشی در خود فرو رفته بود نگاه کرد و بعد سرش را به گوش فرمانده نزدیک‌ کرد و‌گفت: 🔥_میخواهی نجاتت دهم و همه چیز را نادیده بگیرم؟! فرمانده عزت که باورش نمیشد این حرف را از ابو‌معروف که بین بعثی ها به خاطر غضبش به عزرائیل معروف بود، بشنود. آب دهانش را به سختی قورت داد و همانطور که سرش را تکان میداد گفت: _ب...ب...بله قربان ابو معروف قهقه ای پیروزمندانه زد و گفت: 🔥_راه‌حلش خیلی راحت است، اگر پیشنهادم را بپذیری، ترتیبی میدهم که نه تنها درجه هایت را از تو نگیرند بلکه ترفیع درجه هم بگیری و حتی از حضور در خط مقدم جنگ هم معاف شوی.. فرمانده عزت که همچی چیزی را بخواب هم نمیدید گفت: _چکار باید بکنم، یعنی پیشنهادتون چیه ژنرال؟! ابومعروف سرش را نزدیک گوش فرمانده عزت آورد و آهسته گفت: 🔥_میدانم این چند وقتی که خرمشهر بودی آنقدر خوردی که عنقریب است بترکی! از هر چیزی، نمونه ای غنیمت برای خودت جمع کرده ای، اخبار تمام این کارهایت به ما میرسید، اما من میخواهم چشم پوشی کنم و طوری گزارش کارت را بنویسم که انگار تو پاک پاک هستی و از خطای دیگرت هم میگذرم فقط به شرط اینکه از آن غنیمت ها، یکی هم مال من شود. فرمانده عزت با شنیدن این حرف شاخک‌هایش تیز شد و شک کرد که ابو معروف دنبال چه چیزی است زیرا او همانطور که ابومعروف میگفت غنیمت‌های زیادی به دست آورده بود و چه بسیار طلاهایی را که به تاراج برده بود، اما الان متوجه شده بود که منظور ابومعروف کدام غنیمت است پس خودش را به نفهمیدن زد و گفت: _قربان، چیز زیادی دست مرا نگرفته اما هر چه دارم و ندارم مال شما... ابو‌معروف با غضب به او نگاه کرد و گفت:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۳ و ۸۴ فرمانده عز
🔥_آیا من با تو شوخی دارم؟!خیلی چیزها از مردم بیچاره خرمشهر دزدیده ای که میتوانم برایت لیستشان کنم، اما در حدی نیستی که وقت بگذارم و بعد با تحکمی در صدایش ادامه داد: 🔥_آن گردنبد، گردنبند خورشید و ماه، من فقط همان را میخواهم فهمیدی؟! فرمانده عزت که میدانست گریختن از چنگ ابومعروف محال است گفت: _اما قربان! ابو معروف به میان حرف فرمانده عزت دوید و گفت: 🔥_خوب میدانی که در مقابل ابومعروف اگر و اما نداری...راحت میتوانم همینجا کلکت را بکنم و با جستجوی وسایلت، به آن چیزی که میخواهم برسم، خودت انتخاب کن. فرمانده عزت آه کوتاهی کشید و گفت: _آخر ان گردنبند قدمت تاریخی دارد، بسیار با ارزش است در مقابلش هر چقدر پول هم بدهی کم است. ابومعروف با مشت به سینه فرمانده عزت زد و گفت: 🔥_از من پول میخواهی مردک؟! من جانت را به تو بخشیدم و کلی وعده داده ام که خوب میدانی قادرم همه را عملی کنم، حالا هم مشکلی نیست، همین الان صورتجلسه میکنم که به دلیل فراری دادن اسیرهای ایرانی و اسیر گرفتن این زن، همینجا تو را خواهم کشت البته در یک صحنه سازی که به نظر برسد تو قصد فرار داشتی، کشته خواهی شد و بعد با صدای بلند فریاد زد: 🔥_فرمانده صیداوی... هنوز حرف در دهان ابومعروف بود که فرمانده عزت با لکنت گفت: _ص...صبر کنید قربان و با زدن این حرف به سمت میز پشت سر ابومعروف رفت.میزی ساده که به نظر میرسید کشو ندارد. او جلو رفت و پیچ ریزی را باز کرد و ناگهان کشوی کم عرضی باز شد. فرمانده عزت پارچه ای آبی رنگ را بیرون کشید و با ملایمت گره های آن را باز کرد و گردنبد ماه و خورشید که از زمان قبل از ناصرالدین شاه به یادگار مانده بود نمایان شد و برقی در چشم ابومعروف با دیدن آن، درخشید از پشت سر صدای فرمانده صیداوی بلند شد: _قربان! با من امری داشتید؟! ابو معروف پارچه را بهم آورد و همانطور که پشتش به فرمانده صیداوی بود گفت: _ماشین مرا آماده کنید، آن زن هم با خودم میبرم، سریع مقدمات خروج مرا فراهم کنید... فرمانده صیداوی چشمی گفت و بیرون رفت.ابو معروف دستی به گونه فرمانده عزت کشید و گفت: 🔥_آفرین پسر خوب... تو امروز مرا به دو آرزوی دیرینه ام رساندی، من تمام تلاشم را میکنم که به زودی تبدیل به یکی از مقامات بلند مرتبه ارتش بعثی شوی... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۵ و ۸۶ ابومعروف با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۷ و ۸۸ عباس برای بار چندم سینه خیز جلو رفت و از بالای بامی که پناه گرفته بود مسیر تردد ماشین های بعثی را نگاهی انداخت، از صبح این مسیر شلوغ بود و الان در سکوت فرو رفته بود. طبق برآوردی که داشتند، احتمالا ماشین آمریکایی با شیشه های دودی که هیچ مناسبتی با مناطق جنگی نداشت و حامل آن مقام بعثی بود زودتر می‌امد و بعد از آن، ماشین فرمانده عزت که به احتمال زیاد محیا مسافر آن نیز بود از راه میرسید. عباس همانطور که خیره به خیابان بود، به یاد حرفهای همسرش رقیه افتاد و شوقی که او از پیدا کردن محیا داشت و البته خبری که به عباس داد، گویا رقیه هم قرار بود فرزندی به دنیا بیاورد و عباس پدر میشد، با یادآوری این خبر، لبخند محوی روی لبهای عباس نشست و زیر لب ناخوداگاه گفت: _خدایا شکرت! حامد نوجوان خرمشهری که همراهشان بود با زدن سوت ریزی او را از عالم افکارش بیرون کشاند: _برادر! خبری نشد؟! عباس سرش را به دو طرف تکان داد و‌ گفت: _لا، الامان... در همین حین صدای حرکت همزمان چند ماشین به گوش رسید. سعادت خودش را به جلو رساند و همانطور که با دوربین دستش کمی دورتر را نگاه میکرد گفت: _ماشین اون مقام بعثی داره میاد و کلی هم محافظ اطرافش ریخته.. عباس دندان هایش را بهم سایید و‌ گفت: _اگر قرار نبود محیا را نجات بدیم حتما الان کلک این مقام عال‌یرتبه را میکندیم. آقای سعادت سرش را تکان داد و گفت: _به وقتش یکی یکی کلک تمام این خائنین به ملت ها را میکنیم، شک نکن... ماشین ها نزدیکتر شدند، همه افراد سرشان را دزدیدند و حامد زیر لب گفت: _چقدر انتر منتر دور خودش ریخته!! سعادت خیره به جاده بود و گفت: _اینا فقط تا خروجی خرمشهر همراهیش میکنند و مطمئنا از اونجا به بعد تنها میشه، بعثی ها خیلی به ظاهر و کلاس گذاشتن اهمیت میدهند. حامد خنده ریزی کرد و گفت: _همین باعث شده فرماندهاشون را زود تشخیص بدیم، مثل ما نیستن که فرمانده و سرباز در یک سطح باشند، مثل هم بخورند و مثل هم لباس بپوشند و با هم بگن و بخندن... ماشین ها از جلوی ساختمانی که آنها کمین گرفته بودند رد شدند، نفس ها در سینه حبس شده بود و هیچ حرکتی نمیکردند فقط آقای سعادت با دوربین نگاه میکرد که فرمانده عزت و محیا داخل ماشینهای همراه آنها نباشد که نبود. ماشین ها رد شدند عباس کمی جابه جا شد و گفت: _شکار خوبی بودند هاا... سعادت سری تکان داد و گفت: _عملیاتی بهتر در پیش داریم. آنها مشغول حرف زدن بودند و نمیدانستند، درست خروجی شهر یک گروه چند نفره دیگر منتظر رسیدن فرمانده عزت بودند.... ماشین ابو‌معروف بدون اینکه کوچکترین مشکلی برایش پیش بیاید از خروجی شهر گذشت. ابومعروف که نمیخواست وجههٔ خودش را جلوی راننده بشکند از بین صندلی ها نگاهی به عقب انداخت و همانطور که لبخند کریهی بر دهان گله گشادش نشسته بود و چشمهایش را ریزتر از همیشه نشان میداد رو به محیا گفت: 🔥_خانم دکترجان! نمیدانی چقدر دنبالت گشتم، من نمیدانستم که خودی ها شما را اسیر کرده اند وگرنه الساعه خودم را میرساندم، اصلا شما چرا درست خود را معرفی نکردید که چندین ماه در این شرایط بد در اسارت نمانید. محیا که ذهنش درگیر چیز دیگری بود و میدید از شهر خارج شدند و کسی برای نجات او جلو نیامد، نگاهی تند و تیز به ابو معروف انداخت و بعد نگاهش را به شیشه دودی اتومبیل دوخت و در دل دعا میکرد که عباس و همراهانش زودتر از کمین خارج شوند به آنها حمله کنند. ابومعروف که سکوت محیا را دید گفت: 🔥_ببین کارهای خدا را...من برای امری دیگه میام خرمشهر و خدا تمام درهای نعمتش را به روی من باز میکنه، باز هم در حقانیت من شک داری؟! محیا با تعجب به او نگاهی انداخت و زیر لب گفت: _همینجور پیش بره ادعای پیامبری می کنه، روباه مکار... ابومعروف که فقط کلمه روباه مکار را شنید، گلویی صاف کرد و درست سرجایش نشست تا محیا بیش از این چیزی نگوید و آبرو ریزی نشود. ساعتی از رفتن ماشین ابو معروف میگذشت که صدای آقای سعادت بلند شد: _آماده باشید فکر کنم ماشین طرف داره میاد. بچه ها با شنیدن هشدار آقای سعادت، آرام آرام از نردبانی که به بام تکیه داده بودند، پایین آمدند خودشان را به دیوارهای نیمه مخروبه حیاط خانه رساندند و طبق نقشه ای که کشیده بودند هر کدام در جایی خاص مستقر شدند. ماشین فرمانده عزت که جیپی خاکی رنگ بود، درست روبه روی آنها رسید و طبق نقشه، عباس درحالیکه که اسلحه در دست داشت و یک پایش را روی زمین می کشید و وانمود میکرد که حالش بد است، جلوی ماشین را سد کرد و با لهجه غلیظ عراقی شروع به کمک خواستن کرد:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۵ و ۸۶ ابومعروف با
_کمک، کمک، یک عده جاسوس اینجان، به نظرم میخوان پایگاهمون را بگیرن... کمک کنید.. فرمانده عزت که هنوز به خاطر از دست دادن آن گردنبند با ارزش عصبانی بود، همانطور که به راننده اشاره میکرد که سرعتش را کم کند، با صدای بلند گفت: _به من ربطی ندارد، برید به فرمانده جدید بگین و زیر لب غر و لندی کرد و آرام گفت: _امیدوارم رکبی سخت از دشمن بخورید و با زدن این حرف به راننده اشاره کرد که سرعتش را زیاد کند و در همین حین صدای تیراندازی بلند شد و باد لاستیکهای ماشین خوابید و ماشین متوقف شد. عباس فرمانده عزت را نشانه رفته بود که سعادت خودش را به او رساند و عباس آرام گفت: _فرمانده سابق هست اما محیا با او نیست.. سعادت که انتظار شنیدن این حرف را نداشت، به سرعت جلو رفت و فرمانده همانطور که کلت کمری در دست داشت از ماشین پیاده شد و جلوی کاپوت ماشین پناه گرفت و با صدای بلند گفت: _تو سرباز عراقی هستی، چرا به روی مافوقت اسلحه کشیدی؟! به تو فرصت میدهم که همین الان با دوستانت اینجا را ترک کنی، وگرنه برمیگردم و تا تو را تنبیه نکنم از اینجا نمیروم. عباس شروع به تیراندازی کرد و راننده که ترسیده بود، دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت: _دخیل دخیل... عباس همانطور که جلو میرفت، رجز هم میخواند: _بله من عراقی هستم اما در جبهه حق میجنگم، فرمانده عزت اگر به زندگی ات علاقه داری تسلیم بشو چون دور تا دور شما را تک تیراندازهای ما محاصره کرده اند، اگر تسلیم شوی هیچ آسیبی به تو نمیرسانیم. فرمانده عزت با تردید اطرافش را نگاه کرد و بعد تیری به سمت عباس شلیک کرد که به خطا رفت و در همین حین تیری به دست او خورد و کلت از دستش افتاد و فرمانده عزت دستانش را بالا برد و شروع به التماس کردن نمود. عباس و سعادت جلو‌آمدند و رو به فرمانده گفتند: _خانم دکتر کجاست؟!اگر خانم دکتر را به ما تحویل دهی جانت را به تو می بخشیم و اجازه می دهیم از اینجا بروی! فرمانده عزت با لحنی متعجب گفت: _عجیبه! چرا همه خواستار خانم دکتر شدید؟! مرغ از قفس پرید، خانم دکتر یک ساعت پیش با ژنرال ابو معروف رفتند... عباس با شنیدن این حرف انگار دنیا دور سرش به چرخش افتاد و بغضی سنگین گلویش را چنگ میزد، پس به سعادت اشاره کرد و گفت: _شما این مارمولک را ببرید، من باید خودم را به اون اژدهای هفت خط برسانم و محیا را نجات بدهم. کمی جلوتر مردی با عینک های آفتابی که داخل دوربین شاهد همه چیز بود به کناری اش گفت: _به گمانم زرنگ تر از ما هم وجود داره، احتمالا قضیه گردنبند لو رفته و افراد فرمانده عزت دوره اش کرده اند، سریع تعقیبشان کنید، ما باید اون گردنبند را به چنگ بیاریم، اون گردنبند حق 🔥قوم برگزيده🔥 هست و لاغیر... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۷ و ۸۸ عباس برای
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ در اتاق صدای ریزی داد و محیا خیره به در اتاق شد، در باز شد و زنی با نقابی بر چهره وارد اتاق شد و در دستانش همچون همیشه، چشم بندی سیاه دیده میشد. زن به طرف محیا آمد چشم بند را روی چشم های او گذاشت محیا فریاد زد: _باز دوباره سفر؟! باز دوباره جابجایی؟! خسته شدم از اینهمه جابه‌جایی! چرا دست از سرم برنمیدارید، چرا راحتم نمیگذارید، آخر من به کجا میتوانم فرار کنم؟! با کدام توان و‌ نیرو با کدام پول و سرمایه و با کمک چه‌کسی فرار کنم؟! او با تکان دادن سر میخواست مانع بستن چشم بند شود که سیلی ای به صورتش خورد. محیا آرام چشم هایش را از هم گشود، نوری که از سقف میتابید، چشمانش را زد، محیا چشم هایش را بهم کشید و سرش را به یک طرف و چرخاند و متوجه شد در اتاقی هست که همه جایش سفید است. زنی سفید پوش در کنارش ایستاده بود و با لبهایی که به سرخی گل انار بود به او لبخند میزد. محیا آب دهنش را قورت داد و‌گفت: _م..من من مرده ام؟! و با زدن این حرف خواست حرکتی کند که صدای ناله اش بلند شد. زن لبخندی زد و گفت: _به هوش آمدی عزیزم، خیلی ترسیده بودم یعنی همسرتون کلی تهدیدمان کرد که اگر بهوش نیایی باید خودمون را مرده فرض کنیم و بعد خنده ریزی کرد و ادامه داد: _درسته همسرت خیلی پیر هست و تو خیلی خیلی جوان و خوشگل هستی، اما اونم جذبه داره و البته معلومه که عاشقته... محیا با تعجب گفت: _همسرم؟! و ذهنش به اول صبح برگشت، دردی جانکاه که بر جانش افتاده بود و او را از نقشه ای که کشیده بود باز داشت و ندیمه‌ای که برای مراقبت از او گذاشته بودند متوجه حال بدش شد ومحیا بیهوش بر تختخواب افتاد و دیگر چیزی نفهمید. محیا هراسان دستی به روی شکمش کشید و گفت: _بچه ام؟! زن که از حرکات محیا چیزی سردرنمی‌آورد، گفت: _یه پسر تپل و خوشگل، درست مثل خودت، توی اتاق بغلی هست، پدرش اجازه نداد بیارمش اینجا، گفته قبل از اینکه بچه را بیاریم تا تو ببینیش باید خودش ، شما را ببینه، نمیدونم، شاید میخواد با یه هدیه شگفت انگیز، غافلگیرت کنه... محیا آه بلندی کشید و بغض گلویش شکست و آرزو میکرد کاش مهدی الان اینجا بود، او اصلا نمیدانست دقیقا کجاست. پرستار، عربی صحبت میکرد اما محیا مطمئن بود این لهجهٔ عراقی نیست، پس الان اون دقیقا کجا بود؟! محیا با وجود تمام تلاش های ابو معروف راضی به ازدواج با او نشده بود و درست همین امروز که تصمیم به خودکشی گرفته بود، درد زایمان سراغش آمده بود. سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما بود، پرستار دستی به گونه محیا کشید و گفت: _تو خیلی خوشگلی دختر! من برم خبر بهوش اومدنت را بدم و از همسرت انعامم را بگیرم. محیا زیر لب گفت: _اون همسر من نیست، کاش میمرد و بلندتر گفت: _من میخواهم الان بچه ام را ببینم و پرستار بدون دادن جواب از اتاق بیرون رفت صدای گریه کودکی از پشت در بلند شد، ناخواسته لبخندی روی لب محیا نشست و دست به محافظ آهنی کنار تخت گرفت و خودش را بالا کشید. سوزشی شدید کل وجودش را گرفت،محیا بی توجه به آن، متکا را پشت سرش کمی جابه جا کرد و به آن تکیه داد و خیره به در شد. درباز شد و قامت ابومعروف با چهرهٔ کریهش در حالیکه که کودکی روی دستش داشت وارد اتاق شد. محیا اوفی کرد و زیر لب به ابومعروف لعنت فرستاد و ابو معروف با پشت پا در را بست، قیافه او در این لباس که شلوار لی آبی رنگ با پیرهن سفید بود از همیشه خنده دار تر شده بود، انگار ابو معروف میخواست خود را به زور لباس هایش جوان نشان دهد. ابو معروف همانطور که کودک را در آغوش داشت جلو آمد، محیا به طرفش خیز برداشت و دستش را برای گرفتن نوزاد دراز کرد. ابو معروف قدمی به عقب گذاشت و گفت: 🔥_تا حرفهایم را نشنوی و همین الان جواب واضحی به من ندهی هرگز نمیگذارم دستت به این بچه برسد... محیا دندانی بهم سایید و گفت: _تا آنجا که میدانم مسلمانی، گرچه مذهبت با من فرق میکند اما خدا و پیامبرمان یکی ست، تو را به خدای احد و واحد قسم میدهم دست از سرم بردار، چرا نمیفهمی نه من متعلق به تو هستم و نه این کودک... ابومعروف به میان حرف محیا دوید و گفت: 🔥_خدا اراده کرده هم تو مال من شوی و هم این کودک و بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت: 🔥_دو پیشنهاد برایت دارم، هر کدام را که پذیرفتی نامردم اگر قبول نکنم. اول پیشنهاد دوم را می گویم، من میدانستم که تو زن مؤمنه ای هستی و حتما عِده نگه میداری، چون ترتیب طلاقت را خودم دادم و با به دنیا آمدن این بچه عده ات تمام شد..
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۷ و ۸۸ عباس برای
محیا به میان حرف ابومعروف پرید و گفت: _اما آن طلاق یک طلاق اجباری... ابو معروف صدایش را بلندتر کرد و گفت: 🔥_نمیخواهم حرفهایت را بشنوم اول تو بشنو، من آدم سخاوتمندی هستم، البته برای تو اینگونه هست، یک شیء بسیار با ارزش را در ازای راحتی تو و این بچه و تحصیل تو در بهترین دانشگاه طب و آینده این کودک معامله کرده ام، تو میتوانی گل سر سبد خانهٔ ابومعروف شوی، خودت و پسرت در ناز و نعمت روزگار بگذرانید و دل من هم به زندگی باشما خوش باشد.. محیا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _من چگونه میتوانم زیر سایه مردی که قاتل پدرم هست زندگی کنم؟! ابومعروف قهقهٔ بلندی زد و گفت: 🔥_عمویت هم همدست من بود پس به قبیله ات هم پشت کن و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: 🔥_این رسم روزگار است، دست تقدیر تو را سر راه من و مرا سر راه تو قرار داده اگر میخواهی پسرت را مانند پدرت نکشم پس درست تصمیم بگیر محیا از شنیدن این تهدید آشکارا یکه ای خورد و ساکت شد و ابو معروف ادامه داد: 🔥_اگر این پیشنهاد را پذیرفتی که همین‌جا عقدت میکنم و زندگی رؤیایی برایت میسازم و هرگز پای تو نه به عراق و نه به ایران میرسد همه فکر میکنند مرده ای در حالیکه بهترین زندگی را داری، اما اگر به میل خودت قبول نکنی، به زور تو را به عقد خودم در میاورم و بعد این بچه را نابود میکنم، چنان میکنم که داغش برای همیشه بر دلت بماند. حالا سریع به من بگو چه میکنی؟! محیا که از لحن ترسناک ابو معروف وحشت کرده بود و در همین حین صدای گریه کودک بلند شد، بغض گلویش را قورت داد و اشک گوشه چشمش را با دست گرفت و دستانش را به سمت ابومعروف دراز کرد و گفت: _بچه ام را بده! ابو معروف خنده بلندی کرد و گفت: 🔥_این یعنی پیشنهاد دوم را پذیرفتی! و کودک را به سمت محیا داد و گفت: 🔥_بگیر معروف را پسر گلم را، او قرار است نام پدرش ابو معروف را زنده کند محیا نوزاد را گرفت آهسته گفت: _از اتاق بیرون برو بگذار راحت باشم. ابومعروف که کبکش خروس میخواند دست روی چشمش گذاشت و گفت: 🔥_چشم ملکهٔ من! هر چه بگویی انجام میدهم و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت. گریه نوزاد بیشتر شده بود، محیا دستی به گونه پسرک کشید و گفت: _«کیسان» کوچولوی من! من نام تو را کیسان میگذارم چرا که پدرت مهدی دوست داشت نام پسرش قهرمانی باشد که عشق حسین به دل داشت و ساکن عراق بود. ❌پایان فصل اول❌ ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 179 و 18
سلام دوستان و بزرگواران محترم علاقه مند رمان ادامه رمان تقدیم روی ماهتون بفرما👇🏻👇🏻👇🏻 📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور 📚رمان خورشید نیمه شب 📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی ⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️ پارت 1 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/72947 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/73121 پارت 31 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/73437 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/73761 پارت 71 الی 80 https://eitaa.com/Dastanyapand/73845 پارت 81 الی 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/74064 پارت 91 الی 100 https://eitaa.com/Dastanyapand/74187 پارت 101 الی 110 https://eitaa.com/Dastanyapand/74794 پارت 111 الی 130 https://eitaa.com/Dastanyapand/74983 پارت 131 الی150 https://eitaa.com/Dastanyapand/75198 پارت 151 الی 170 https://eitaa.com/Dastanyapand/75773 پارت171 الی 180 https://eitaa.com/Dastanyapand/76347 پارت 181 الی 200 https://eitaa.com/Dastanyapand/77200 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 179 و 18
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 181 ایلیا کتش را درمی‌آورد و با وسواس، روی جالباسیِ کنار دیوار آویزان می‌کند. یکی دیگر از دلایلی که ازش لجم می‌گیرد، همین زیادی مرتب بودنش است. حال آدم را بهم می‌زند پسری که انقدر مرتب باشد! دستانش را می‌شوید، آستین‌هایش را بالا می‌زند و می‌آید روی کاناپه می‌نشیند. به حالتی نمایشی، زبانش را روی لبانش می‌کشد و می‌گوید: به‌به... شام پیروزی... اونم چی؟ پیتزا... جعبه پیتزای من را دستم می‌دهد و مال خودش را هم برمی‌دارد. مثل یک پسربچه برای پیتزا ذوق می‌کند و هنوز برش اول را به دهان نزدیک نکرده که می‌پرسم: اون رقیب که گفتی، گالیا لیبرمنه؟ دستِ پیتزا به دستش در هوا می‌خشکد و به من که هنوز حتی نگاه به جعبه پیتزا نکرده‌ام نگاه می‌کند. چند لحظه نگاه گیج و سردرگمش روی من می‌ماند و بعد وانمود می‌کند سوالم شوکه‌اش نکرده. لقمه را به دهان می‌برد و دستش را روی دهانش می‌گذارد، که یعنی نمی‌خواهد با دهان پر حرف بزند. پسرک لوس ننر. با خیال آسوده از جوابی که گرفته‌ام، جعبه پیتزا را باز می‌کنم. -پس گالیا لیبرمنه! لقمه در دهانش می‌پرد و به سرفه می‌افتد. در یکی از نوشابه‌هایی که همراه غذا خریده را برایش باز می‌کنم و آن را می‌دهم دستش. جعبه پیتزا را کنارش می‌گذارد و سرفه‌کنان نوشابه را می‌گیرد. خنده‌ام می‌گیرد و چند ضربه میان کتف‌هایش می‌زنم. - خب حالا، خفه نکن خودتو. بالاخره لقمه را به ضرب نوشابه پایین می‌دهد. می‌گویم: من موندم تو رو به چه امیدی استخدام کردن. بدون چک و لگد هم همه‌چیو لو می‌دی. ایلیا که هنوز دارد نفس می‌زند، چند جرعه دیگر نوشابه می‌نوشد و دکمه بالای پیراهنش را باز می‌کند. -اونقدرام که فکر می‌کنی دست و پا چلفتی نیستم. قسمت 182 -اونقدرام که فکر می‌کنی دست و پا چلفتی نیستم. -بعله دیدم، تونستی یه دخترِ چاقو به دست رو خلع سلاح کنی. می‌خندد. -خوشحالم که دوره‌های ضمن خدمت دفاع شخصی رو نپیچوندم... نزدیک بود واقعا بمیرم. -نترس، تا وقتی حرف نمی‌زدی نمی‌کشتمت. اگه هم واقعا بخوام بکشمت، تمیزتر انجامش می‌دم. سرش را تکان می‌دهد و با لحن طعنه‌آمیزی می‌گوید: ممنون! سر جایم تکیه می‌دهم و یک برش از پیتزا را گاز می‌زنم. -خب... پس لیبرمن می‌خواد هرطور شده رئیس موساد بشه... خیلی عالیه! ایلیا کامل به سمتم می‌چرخد و ملتمسانه می‌گوید: خواهش می‌کنم بی‌خیال لیبرمن شو. سربه‌سرش نذار، آدم خطرناکیه. خنده‌ام می‌گیرد و بدون این که نگاهش کنم می‌گویم: یه طوری می‌گی خطرناکه، انگار کارای قبلی‌مون خطرناک نبوده! -اون فرق داره... لیبرمن الان تنها کسیه که می‌تونه از ما دفاع کنه. -یعنی چی؟ -یعنی لیبرمن بهم قول داده اگه حرف گوش کنیم نذاره آدمای ایسر بکشنمون. سرم را تکان می‌دهم و رضایتمندانه می‌گویم: خوبه... خوبه... البته بعدش خودش حسابمونو می‌رسه. صدای ایلیا می‌لرزد. -خب باید چکار کنیم؟ خونسرد و غرق در لذت پیتزا می‌گویم: حرفشو گوش می‌کنیم! *** حالت نباتی پایدار. این خلاصه‌ی وضعیت مئیر در این چند هفته است؛ تمام چیزی که از صحبت‌های پزشکش فهمیدم: تنها کار مغزش این است که امواج آلفا را با فرکانس هشت هرتز تولید کند؛ انگار در آستانه‌ی یک خواب سبک متوقف شده باشد. برای مئیر یک اتاق وی‌آی‌پی با محافظت شدید امنیتی گرفته بودند تا در آرامش به زندگیِ فلاکت‌بارِ نباتی‌اش ادامه دهد. یک اتاق بزرگ با تهویه مناسب و دستگاه‌هایی برای کمک به تنفس مئیر و کنترل علائم حیاتی‌اش؛ اتاقی لوکس که از کف‌پوشش تا کاغذ دیواری و سقف کاذب و چراغ‌های ال‌ای‌دی‌اش، کلی خرج روی دست سازنده گذاشته بود و هر بخش‌اش به اندازه کل زندگی من می‌ارزید؛ و مئیر داشت وسط این‌همه چیز گران‌قیمت می‌مرد. برای عیادتش، یک گلدان شیک و گران گرفته بودم؛ بن‌سای. ناسلامتی طرف یک زمانی رئیس موساد بود؛ باید یک چیزی می‌بردم که در شأنش باشد. این البته توصیه اکید گالیا بود و خود گالیا هم پول گلدان بن‌سای را داد. گلدان را روی پاتختی‌اش گذاشتم. نمی‌دانم جنسش چی بود، ولی مطمئنم این هم مثل سایر قسمت‌های اتاق به اندازه زندگی من می‌ارزید. گفتم: سلام رئیس. متاسفم که نشد زودتر خدمتتون برسم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 181 ایلیا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 183 و 184 چشمان مئیر باز بودند؛ ولی تکان نمی‌خوردند. عملاً فرقی با بن‌سایِ کنار تختش نداشت. تقریبا و با کمک دستگاه‌هایی که اطرافش بودند، می‌توانست چرخه‌های خواب و بیداری، درجه حرارت، تنفس، دفع، جریان خون و بلع‌اش را کنترل کند؛ ولی توانایی‌های شناختی و کنترل رفتاری‌اش را از دست داده بود. نوعی کما بود این هم، ولی با چشمان باز و واکنش‌های حرکتی ابتدایی و بی‌هدف؛ که باعث می‌شد در نگاه اول فکر کنی می‌فهمد و بیدار است. -می‌دونید رئیس، واقعا ناراحت‌کننده ست که اینطوری ببینم‌تون. شما همیشه به من لطف داشتید. من رشد سریع سازمانیم رو یه جورایی مدیون شمام. کاش می‌تونستم جلوی به وجود اومدن این وضعیت رو بگیرم. کاش زودتر می‌رسوندم‌تون بیمارستان... هرچند... نمی‌دونم فایده داشت یا نه. آه کشیدم. -دکترا می‌گن آسیبی که به مغزتون رسیده دائمیه و نمی‌شه کاریش کرد. اونا می‌گن در بهترین حالت، شاید بتونید یه مدت توی همین وضعیت زنده بمونید... و باز هم یک آه دیگر از اعماق دیافراگم، همراه با تلخند. انگشتان مئیر تکان می‌خوردند و زیر پلکش می‌پرید؛ ولی متاسفانه نمی‌توانستم امیدوار باشم این‌ها واکنش به حرف‌های من است. آب بینی‌ام را طوری بالا کشیدم که به نظر برسد دارم گریه می‌کنم. -زدن این حرفا چه فایده‌ای داره؟ اینطور که دکترا می‌گن شما حرفامو نمی‌شنوید... تلفن همراهم را درآوردم و با نرم‌افزاری که خودم نوشته بودمش، میکروفون و دوربینی که توی اتاق گذاشته بودند را موقتا از کار انداختم. دوتا دوربین و یک میکروفون. نمی‌دانم گذاشته بودندشان برای چه؟ هیچ احمقی جز من پیدا نمی‌شد که بخواهد به مئیر سر بزند. مئیر قبل از این که سکته کند هم، پوسیده و زهوار دررفته و بی‌خاصیت بود؛ مانند مترسکی سر جالیز موساد. فکر کنم تنها کسی که به مئیر اهمیت می‌داد من بودم؛ مئیر بخاطر آشنایی با پدرم، برایم پارتی‌بازی می‌کرد و من هربار که یادش می‌رفت چطور با رایانه‌اش کار کند، به دادش می‌رسیدم. گاهی هم حواس‌پرتی‌اش برایم توفیق اجباری‌ای می‌شد که فرصت فهمیدن خیلی چیزها و کش رفتن بعضی داده‌ها را پیدا کنم. یک همزیستی مسالمت‌آمیز. وقتی مطمئن شدم هیچ دستگاه شنودی در اتاق کار نمی‌کند، تنه‌ام را جلو کشیدم و خودم را به مئیر نزدیک‌تر کردم. آرام گفتم: خیلی ناراحتم که نمی‌تونی بفهمی و بشنوی. واقعا ناعادلانه ست قسمت 184 نگاهی به دستگاه ونتیلاتور کردم که داشت برای نفس کشیدن کمکش می‌کرد. اینطور نبود که مئیر نتواند بدون آن نفس بکشد؛ می‌توانست ولی به کمک نیاز داشت؛ همان‌طور که برای کار کردن با رایانه‌اش لازم بود کمکش کنم. -می‌دونی چقدر فسفر سوزوندم بخاطر تو؟ کلی فکر کردم که چطور اون مغز پوسیده‌ت رو برای همیشه از کار بندازم. مردمک چشمان مئیر بالا و پایین می‌شد، دستش را مشت می‌کرد و زور می‌زد تکان بخورد. دستم را بردم به سمت ونتیلاتور و روی مانیتورش دست کشیدم. -امیدوارم این تکون خوردنت به این معنی باشه که می‌فهمی دارم چی می‌گم. چون خیلی زورم میاد درحالی بکشمت که هیچی نمی‌فهمی. همیشه آرزو داشتم وقتی دارم می‌کشمت کاملا هوشیار باشی و بفهمی این بلا واسه چی داره سرت میاد. دست دیگرم را روی دست مئیر گذاشتم. مئیر سعی کرد با دستان بی‌جانش چیزی را در هوا چنگ بزند. پنجه‌اش را باز و بسته می‌کرد. دکتر می‌گفت واکنش‌های مئیر هرچند معنادار به نظر می‌رسند، ولی درواقع غیرارادی‌اند و او درکی از پیرامونش ندارد. -امیدوارم فقط همین یه بار دکترها اشتباه کرده باشن. مئیر، تو واقعا حق مُردن توی آرامش رو نداری. تو باید ذره‌ذره زجرکش بشی. یک نفس عمیق کشیدم و چشم از ونتیلاتور برداشتم. -داشتم می‌گفتم... خیلی برای پیدا کردن یه راه تمیز فسفر حروم کردم. به لطف تو، مجبور شدم کلی تحقیق کنم تا از نحوه کار این سر دربیارم. آرام به صفحه مانیتور ونتیلاتور ضربه زدم. -اوه... می‌دونی چقدر فهمیدنش سخت بود؟ باید از کلی چیز سردرمی‌آوردم... نرخ تنفس، حجم تنفس، نرخ جریان، ظرفیت دمی، حجم ذخیره بازدمی، ظرفیت حیاتی، قدرت انطباق ریه... اوف... من اگه می‌خواستم اینا رو یاد بگیرم می‌رفتم پزشکی می‌خوندم. انگشتم را آرام زیر پنجه مئیر گذاشتم. مئیر مثل یک نوزاد انگشتم را گرفت؛ محکم. ادامه دادم: ولی خب الان یه چیزایی سرم می‌شه. مثلا فکر کنم این دستگاه تو، از مد NIPSV باشه... نه؟ سرعت و حجم و زمانش به دم و بازدم تو بستگی داره... ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 183 و 184
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 185و 186 ادامه دادم: ولی خب الان یه چیزایی سرم می‌شه. مثلا فکر کنم این دستگاه تو، از مد NIPSV باشه... نه؟ سرعت و حجم و زمانش به دم و بازدم تو بستگی داره... دستی روی صورتش کشیدم. ریش زبرش داشت بلند می‌شد. -نظرت چیه یکم با آلارم‌های دستگاه ور برم؟ اینطور که فهمیدم، اگه تنظیم آلارم‌ها رو بهم بزنم، ممکنه فشار مجرای تنفسی‌ت انقدر زیاد بشه که دچار چیز بشی... چی... ام... یادم نیامد اسمش چه بود. به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاید نام آسیب ناشی از بالا رفتن فشار راه هوایی چیست؛ یادم نیامد. فشار انگشتان مئیر داشت روی دستم کم می‌شد. گفتم: مطمئنم توی اسمش یه تروما داشت، ولی یادم نیست چی‌چی تروما... ولش کن. مهم نیست. خلاصه اولش نقشه‌م این بود، ولی مشکل اینجاست که فهمیدم این چی‌چی تروما نمی‌تونه به طور قطعی بکشدت. درضمن بهم خوردن آلارم‌های دستگاه ممکنه لو بره. متوجهی که؟ لب ورچیدم و با تاسفی ساختگی گفتم: هرچند بعید می‌دونم مردنت برای کسی مهم باشه، ولی خب. باید حواسم به آدمای فضول باشه. مخصوصا آدم دهن‌لقی مثل من که اگه گیر بیفتم سریع لو می‌دم اینا نقشه گالیا بوده. مئیر دستم را رها کرد. از جا بلند شدم و دور تختش قدم زدم. دستانم را به دو سمت بدنم کشیدم تا صدای ترق استخوان‌هایم را بشنوم. -کلی فکر کردم تا یه راه مطمئن برای از کار انداختن مغزت پیدا کنم. باید یه چیزی می‌بود که توی کالبدشکافی مشخص نشه، محض احتیاط. یه چیزی که سریع اثر بذاره و درضمن گیر آوردنش راحت باشه و کسی رو مشکوک نکنه. و بعد می‌دونی چی شد؟ بی‌صدا خندیدم. -یادم افتاد که راه حل همیشه بغل گوشم بوده؛ چیزی که توی کار کردن باهاش استادم و خیلی راحت می‌تونم تهیه‌ش کنم... خنده‌ام شدیدتر شد. دستم را روی صورت گرفتم و از شدت خنده خم شدم. با دست دیگر، به حصار پایین تخت تکیه کردم که نیفتم. -بابابزرگم دیابت داشت و بابامم داره. برای همین من با این که اطلاعات پزشکیم داغونه، خوب می‌دونم هیپوگلیسمی چیه. تزریق انسولینم هم حرف نداره. به نمایشگر علائم حیاتی‌اش نگاه کردم. ضربان قلب و نرخ تنفس‌اش یکنواخت و عادی بود. روی صفحه نمایش، پارامتر قند خون وجود نداشت. فقط نبض و ضربان قلب و تنفس و اکسیژن خونش را پایش می‌کردند؛ علتش هم واضح بود: مئیر دیابت نداشت و نیاز نبود قند خونش هم پایش شود. برگشتم و کنار مئیر نشستم. در کیفم را باز کردم و پد الکلی، سرنگ انسولین و ویال را از آن بیرون آوردم. -بابام همیشه می‌گفت تزریق‌های من خیلی تمیز و بدون درده... حتی یه بار هم نشد که بعد تزریق من حساسیت بده. ملافه‌ای که روی مئیر کشیده بودند را کنار زدم. پیراهنش را کمی بالا بردم تا شکمش پیدا شود. -ای بابا... قبلا شکمت خیلی بزرگ‌تر بود... بهترین جا برای تزریق انسولین چربی‌های شکمه. در ویال را با پد الکلی تمیز کردم، محل تزریق روی شکم مئیر را هم. -می‌دونی، تزریق انسولین خیلی مهمه. اگه قند خون به زیر شصت برسه، اوضاع خطرناک می‌شه. درپوش سرنگ را برداشتم و پیستون سرنگ را تا جایی که لازم بود عقب کشیدم. -مغز ما برای این که بتونه کار کنه به گلوکز نیاز داره. اگه انسولین زیاد بشه، قند خون میاد پایین و مغز تعطیل می‌شه. بهش می‌گن کمای دیابتی. البته همین الانش هم مغزت داره به زور کار می‌کنه... من می‌خوام راحتش کنم. می‌دونی، خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ چون تو اولین آدمی بودی که می‌خواستم بکشم. ولی وقتی یکم با خودم فکر کردم، دیدم کشتن یه حیوون وحشی اصلا قتل محسوب نمی‌شه. سوزن را داخل ویال بردم پیستون را به پایین هل دادم. بعد سرنگ را به همان مقدار که لازم بود، پر از انسولین کردم. -انسولین‌ها چند نوعن. بعضیاشون زود اثر می‌کنن و بعضیا دیر. اینی که برای تو آوردم، از نوع سریع اثره که ده دقیقه بعد تزریق اثر می‌ذاره. با دو انگشت محل تزریق را کمی بالا آوردم و سوزن را با زاویه نود درجه وارد شکم مئیر کردم. -گفتم حیوون وحشی... می‌دونی مئیر، تو اصلا شبیه چندسال پیشت نیستی. هیچکس باورش نمی‌شه این یه تیکه گوشت، چقدر توی غزه آدم کشته و از طرفدارهای پر و پا قرص حمله به رفح بوده. به هرحال ریاست موساد رو به هر حیوونی نمی‌دن! سوزن را بیرون کشیدم و مثل همیشه، یک تزریق تمیز انجام دادم. سوزن را برگرداندم داخل جعبه، ویال را هم. -برو به جهنم، مئیر هرئل. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 185و 186 ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 187 و 188 وسایلم را جمع کردم و دوباره ساکت و آرام بالای سرش نشستم. از روی ساعت مچی‌ام، ده دقیقه زمان گرفتم. آلارم نمایشگر علائم حیاتی را کمی دستکاری کردم تا دیرتر به دادش برسند. بدافزاری که باعث اختلال در کار شنودها شده بود را هم از کار انداختم و فقط در سکوت، به مئیر خیره شدم. دوست داشتم تصور کنم تا ده دقیقه آینده انسولین چطور در بدنش شروع به کار می‌کند و تا یک ساعت دیگر، سلول‌های مغزش با کمبود قند مواجه می‌شوند و می‌میرند. ده دقیقه شد پانزده دقیقه. کمی دیگر که صبر کردم، قطرات عرق را روی پیشانی‌اش دیدم. دست گذاشتم روی پیشانی‌اش؛ سرد بود. عرق سرد یعنی شوک انسولین داشت کم‌کم خودش را نشان می‌داد. به نیم ساعت که رسید، از جا بلند شدم. مردن مئیر چون در سکوت بود، چندان هیجان نداشت. وقتی داشتم اتاق را ترک می‌کردم، روی نمایشگر افزایش تعداد ضربان قلب مئیر را دیدم و نامنظم شدنش را. دستگاه هنوز هشدار نمی‌داد؛ اینطوری انسولین وقت بیشتری برای پایین آوردن قند خون مئیر و کشتن سلول‌های مغزش داشت. پایم را که از بیمارستان بیرون گذاشتم، همراهم زنگ خورد. بدون این که نگاهش کنم می‌دانستم گالیاست. وقتی چند قدم بیشتر از ساختمان بیمارستان دور شدم، جوابش را دادم. -الو؟ -سلام. ملاقات چطور پیش رفت؟ -خوب. -مشکلی پیش نیومد؟ -نه. هدیه‌تون رو بهشون دادم. -و بعد؟ -مشکلی پیش نیومد؟ -نه. هدیه‌تون رو بهشون دادم. -و بعد؟ قدم‌زنان در حیاط بیمارستان رفتم تا برسم به نیمکت توی حیاط و گفتم: یکم زمان لازمه... امیدوارم خبر خوبی بشنوید. -حق‌الزحمه‌ت تا شب پرداخت می‌شه. وقتی خبر خوب شنیدم. -ممنونم. منتظرم. تماس را قطع کردم و روی نیمکت نشستم. همان بود که در شب ملاقات با تلما روی آن نشسته بودم. همان اولین محل ملاقات من و تلما. همان‌جایی که یک زلزله در زندگی‌ام رخ داد، همان‌جایی که یک آدم دیگر شدم. چشمانم را بستم و دستم را دوطرفم روی تکیه‌گاه نیمکت گذاشتم. سعی کردم تلما را در آن شب به یاد بیاورم. عینک فریم مشکی بزرگش را. موهای خرمایی ای که توی کلیپس جمعشان کرده بود را و طره‌های مویی که از کلیپس بیرون زده بودند. خرده‌های کیک که دور لبش مانده بود، چشمان طوسی‌اش و نگاه جسور و مغرورش. یک آرتمیس واقعی بود. یک آرتمیس قرن بیست و یکمی. فردا شب قرار بود این آرتمیس را همه اسرائیلی‌ها از صفحه تلوزیون‌شان ببینند و حرف‌هایش را بشنوند. مهمان یکی از برنامه‌های خبری بود تا درباره مقاله‌اش و سوءقصدش توضیح دهد؛ خبری که حسابی سر و صدا کرده بود. برای یک خبرنگار جاه‌طلب هیچ‌چیز بهتر از این نبود و گالیا این را خوب می‌دانست؛ برای همین وعده داده بود که اگر مئیر را بکشم، یک سند غیرقابل انکار از دست داشتن ایسر در قتل مردم اسرائیل به ما بدهد. یک همزیستی مسالمت‌آمیز بود بین من و گالیا و تلما. مرگ مئیر به همه‌چیز سرعت می‌داد؛ به انتخاب رئیس جدید، به شکاف میان نیروهای امنیتی، به دعواهای جناحی در موساد. گالیا انقدر ریاست را می‌خواست که همه حواسش به اولی بود و دوتای دیگر را نمی‌دید. راست می‌گویند که عشق آدم را کور می‌کند ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 187 و 188
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 قسمت ۱۹۰ درزهای دوخت هلوکیتی را بررسی می‌کنم. چون از کودکی همراهم بوده، بارها پاره شده و خودم به شکل کودکانه و ناشیانه‌ای آن را دوخته‌ام. دنبال یک جای دوخت می‌گردم که نه شبیه دوخت کارخانه باشد، نه دوخت خودم. و بالاخره پیدایش می‌کنم. جایی کمی بعد از اثر کوک‌های کج و نامنظمی که خیلی وقت قبل با نخ سفید زده بودم، قبل از شروع دوخت منظم کارخانه، به اندازه هفت، هشت سانت با نخ سفید دوخته شده بود؛ نه خیلی تمیز و نه خیلی نامنظم. چیزی که کار کودک یا چرخ خیاطی نبود؛ می‌توانست کار هاجر باشد، یا یکی مثل هاجر. رنگ روشن‌تر نخ هم نشان می‌داد از کوک‌های قبلی جدیدتر است. از روی میزم قیچی را برمی‌دارم و با دقت و حوصله، کوک‌های هاجر را می‌شکافم. برای این که بتوانم دستم را وارد پنبه‌های عروسک کنم، مجبور می‌شوم کمی از کوک‌های خودم را هم بشکافم. دستم را در میان پنبه‌های عروسک می‌برم و انگشتانم را با هدف یافتن چیزی می‌چرخانم. بیشتر و بیشتر، تا جایی که انگشتم چیزی محکم و فلزی می‌خورد، چیزی پهن، مثل تلفن همراه. آن را می‌گیرم و بیرون می‌کشمش؛ همراه کمی از پنبه‌های داخل هلوکیتی. همان‌طور که حدس زده بودم، چیزی ست تقریبا شبیه تلفن همراه، اما کوچک‌تر. یک صفحه لمسی کوچک دارد و رنگش طوسی ست. به پشت آن هم تکه کاغذی کوچک چسبیده. آن را روی میز می‌گذارم و پنبه‌های هلوکیتی را داخلش برمی‌گردانم. آن را طوری روی تخت می‌گذارم که در نگاه اول، پارگی‌اش پیدا نباشد. پایین صفحه لمسی به انگلیسی نوشته است «کوبو والت». با خواندن این کلمه، آن را روی تخت پرت می‌کنم و دستم را روی دهانم می‌گذارم. این کیف پول رمزارز است و حالا که فکرش را می‌کنم قبلا آن را دست دانیال دیده‌ام. این کیف پول دانیال است! من می‌دانستم دانیال از رمزارز استفاده می‌کند؛ طبیعی هم بود. به عنوان یک جاسوس که باید رد گم می‌کرد و به عنوان کسی که دائم از این کشور به آن کشور می‌رفت، تنها انتخاب معقول همین رمزارز بود. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 قسمت ۱۹۰ درزهای دوخت هلوکیتی را بررسی می‌کنم. چون از کودکی همراهم بوده، بارها پاره شده و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲ می‌دانستم رمزارز دارد؛ ولی نمی‌دانستم چقدر. حتی بلد نبودم از کیف پول سخت‌افزاری‌اش چطور استفاده کنم. تبادل رمزارز به نظرم زیادی پیچیده است. مطمئنم دانیال کیف پول را توی هلوکیتی نگذاشته است. هلوکیتی تا قبل از مرگ دانیال در کلمبیا اصلا پیش من نبود، توی ایران جا گذاشته بودمش. کیف پول دانیال هم همیشه همراهش بود. از سوی دیگر، همیشه برایم سوال بود که چرا دانیال همه پولی که اختلاس کرده بود را یکراست به رمزارز تبدیل نکرده. بخشی از آن رمزارز بود و بخش‌های دیگرش را در چندتا بانک در کشورهای دیگر گذاشته بود؛ شاید به خیال خودش اینطوری امن‌تر بود. می‌خواست همه‌اش یکجا از دستش درنرود. تکه کاغذ – که انگار با عجله از یک دفتر یادداشت کنده شده – را از کیف پول جدا می‌کنم به امید این که رمز کیف پول روی آن نوشته شده باشد؛ اما ناامید می‌شوم. فقط دو کلمه به عبری روی آن نوشته: همه‌اش همینه. نمی‌توانم بفهمم خط کیست. شبیه خط دانیال نیست و نمی‌دانم هاجر چطور عبری می‌نویسد. تنها احتمال معقولی که به ذهنم می‌رسد، این است که دانیال قبل از مرگ توانسته پولش را از آن بانک توی کلمبیا دربیاورد و به رمزارز تبدیل کند. بعد هم ایرانی‌هایی که جنازه دانیال را پیدا کرده‌اند، این کیف پول را برداشته‌اند و گذاشته‌اند توی عروسک تا برسانند به دست من. جور درمی‌آید. هاجر می‌گفت دانیال قبل از مرگ شکنجه شده؛ شاید دنبال همین بوده‌اند؛ شاید هم از وجودش خبر نداشتند و فقط می‌خواستند بدانند دانیال با پولشان چکار کرده. به هرحال من باید بازش کنم. باید ببینم دانیال چقدر برای انتقاممان کنار گذاشته و چقدر می‌توانم ولخرجی کنم؟! روشنش می‌کنم. رمز می‌خواهد و من هیچ ایده‌ای ندارم. مطمئنم آدمی مثل دانیال برای چنین چیزی رمزهای پیش‌پاافتاده مثل تاریخ تولد را انتخاب نمی‌کند. تنها چیزی که به ذهنم می‌رسد، این است که نشانه‌ای در دفتر خاطراتش برایم گذاشته باشد. و شاید راهی جز راه معمول برای باز کردن کیف پول باشد؛ راهی مثل هک کردن. چاره‌ای نیست. من تنهایی نمی‌توانم انجامش بدهم؛ با ایلیا تماس می‌گیرم. اگر تلما نگفته بود کار فوری دارد، حتما کلی وقت صرف پوشیدن یک لباس درست و حسابی و خریدن یک خوراکی خوشمزه می‌کردم؛ ولی نگرانی نگذاشت به هیچ‌کدام از این‌ها برسم. یکراست از بیمارستان رفتم خانه تلما. تلما بدون این که تعارفی درباره قهوه یا هرچیز دیگری بکند، یک شیء موبایل‌مانند را مقابل چشمانم گرفت و گفت: می‌تونی بازش کنی؟ مغزم سریع به کار افتاد. کیف‌پول رمزارز بود. خواستم آن را از دست تلما بگیرم؛ ولی دستش را عقب برد. پرسیدم: از کجا آوردیش؟ -به تو ربطی نداره. دوباره داشت بدقلقی درمی‌آورد و اینجور مواقع مثل یک دختربچه زیبا ولی لوس می‌شد؛ جذاب و بامزه. دیگر یاد گرفته بودم که لازم نیست سر این لجبازی‌هایش خیلی حرص بخورم و خودش به موقع کوتاه می‌آید. کتم را درآوردم و روی مبل نشستم. -نه دیگه، نشد. قرار شد به هم اعتماد کنیم. اگه ندونم کجا بوده چطوری بازش کنم؟ تلما هم نشست. از پنجره‌ی باز خانه‌اش باد بهاری به داخل می‌وزید و با موهای درهم ریخته و بیرون زده از کلیپسش بازی می‌کرد. یک پیراهن گشاد چهارخانه آبی پوشیده بود با شلوار سفید گشاد. کشف کرده بودم از لباس تنگ خوشش نمی‌آمد؛ هیچ‌وقت لباس تنگ ندیده بودم بپوشد. گفت: توی وسایلم پیداش کردم. مثل پدری که می‌خواهد گام به گام از فرزندش اعتراف بگیرد گفتم: و قبلا مال کی بوده؟ با حرص نفسش را بیرون داد و رویش را برگرداند. -همون منبع مُرده. حالا دیگر می‌دانستم منبع مرده کیست؛ همان افسر عملیات موساد؛ دانیال. همه‌چیز داشت جالب می‌شد؛ مخصوصا که دانیال با یک اختلاس بزرگ از موساد رفته بود و به احتمال زیاد آن پول الان توی آن کیف پول بود. چی بهتر از این؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 193 و 194 دانیال با یک اختلاس بزرگ از موساد رفته بود و به احتمال زیاد آن پول الان توی آن کیف پول بود. چی بهتر از این؟ به هرحال خودم را به ندانستن زدم. -چطور پیداش کردی؟ تلما مستقیم به چشمانم نگاه نمی‌کرد و دائم موهای درهمش را پشت گوش می‌انداخت. -توی وسایلم قایمش کرده بود. داشت چیزی را پنهان می‌کرد؛ یعنی معلوم بود چه چیزی را. تلما می‌خواست تا جایی که می‌شود اطلاعات ندهد؛ غافل از این که من همه آنچه او پنهان می‌کرد را می‌دانستم. دلم برایش سوخت. داشت زجر می‌کشید برای هیچ و پوچ. یک لحظه به سرم زد بگویم برای ایرانی‌ها کار می‌کنم و همه‌چیز را درباره‌اش می‌دانم؛ ولی مطمئن بودم باور نمی‌کرد. از طرفی دستور فعلا این بود که هویتم را نداند؛ شاید برای حفظ امنیت خودش. کیف پول را توی دستم چرخاندم و گفتم: این مدل کیف پول یکی از امن‌ترین مدل‌های کیف پول سخت‌افزاریه. اینا با کیفیت نظامی‌ساز تولید می‌شن... اوف! کیف پول را مانند یک جواهر در دو دستم گرفتم و آن را با فاصله از چشمانم نگه داشتم تا تماشایش کنم. این کیف پول دقیقا مثل تلما نفوذناپذیر بود؛ نفوذناپذیر، محکم و تحسین‌برانگیز. -یعنی چی؟ نظامی‌ساز؟ تلما با بی‌قراری نگاهم می‌کرد. -آره. یعنی استانداردهای امنیتیش درحد استانداردهای نظامی روز دنیاست. کاملا ضدآبه، جنس بدنه‌ش یه آلیاژ آلومینیوم خیلی خاصه که توی صنعت هوافضا استفاده می‌شه، و تکنولوژی شکافت هواش باعث می‌شه هکرها نتونن به این راحتی سراغش برن... آب از لب و لوچه‌ام راه افتاده بود و عاشقانه نگاهش می‌کردم؛ کیف پول را. -اوف... خدایا این عالیه... خیلی دلم می‌خواست یکیشو بخرم ولی من بیت‌کوین ندارم! وای... خدایا... این منبع مُرده‌ت خیلی خفن بوده... -اوف... خدایا این عالیه... خیلی دلم می‌خواست یکیشو بخرم ولی من بیت‌کوین ندارم! وای... خدایا... این منبع مُرده‌ت خیلی خفن بوده... دست خودم نبود؛ معماهای سخت و دیوارهای غیرقابل نفوذ همیشه برایم جذاب بوده‌اند و باعث می‌شوند دست و پایم از شوق پیدا کردن راهی برای نفوذ بلرزد. دربرابر تلما هم همین‌طوری خلع سلاح شدم. تلما که دید من دارم از شدت اشتیاق جان می‌دهم، کیف پول را ناگهان از دستم بیرون کشید. -بسه دیگه! بگو ببینم باید چکارش کنیم. زبانی دور لبم کشیدم و خودم را جمع و جور کردم. سرم را تکان دادم تا عقلم برگردد سر جایش. تلما پرسید: این شکافت هوا که می‌گی چیه؟ چطور می‌شه بازش کنیم؟ صدایم را صاف کردم تا آدم معقول‌تری به نظر برسم و تلما برای حرف‌هایم تره خورد کند. -شکافت هوا یعنی دستگاه هیچ اتصالی به بیرون پیدا نمی‌کنه. نه بلوتوث، نه وای‌فای، نه یواس‌بی، نه ان‌اف‌سی... هیچی. بقیه کیف پولای سخت‌افزاری معمولا از یکی از اینا یا چندتاشون استفاده می‌کنن، ولی این مدل هیچ‌کدوم رو نداره؛ چون با هرکدوم از اینا می‌شه یه راهی برای نفوذ پیدا کرد. تنها راه استفاده ازش اینه که رمز یا اثر انگشت بزنی. مدیریت پولت رو توی فضای کاربری خود دستگاه انجام می‌دی و برای انتقال پول فقط می‌تونی از کیوآر کد استفاده کنی. تلما دوباره موهایش را خاراند و دهانش را پر از هوا کرد. چند ثانیه به زمین خیره ماند و بعد هوای دهانش را خالی کرد. زیر لب گفت: لعنتی همیشه فکر همه‌جا رو می‌کرد... -منبع مُرده رو می‌گی؟ تلما انگار حواسش به من نبود. سرش را تکان داد. -آره... فکر نمی‌کردم یه روز انقدر از این اخلاقش لجم بگیره! بعد به من نگاه کرد. -ما اثر انگشتش رو نداریم؛ پس باید دنبال رمز بگردیم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 193 و 194
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 195 و 196 بعد به من نگاه کرد. -ما اثر انگشتش رو نداریم؛ پس باید دنبال رمز بگردیم. -اوهوم. چشمانش را تنگ کرد؛ از صورت درهمش می‌شد فهمید دارد از ذهنش کار می‌کشد. گفتم: تلاشی برای زدن رمزش کردی؟ دستش را برد میان موهایش و سرش را خاراند. -نه، هیچ ایده‌ای نداشتم. -خوب کاری کردی... انگشتم را آرام روی کیف پول زدم. -رمز این کیف پولا باید ده تا سی کاراکتر باشه که شامل حروف کوچیک و بزرگ انگلیسی و اعداد و علائم می‌شه. سوت زد و تلما گردنش را کج کرد. - برای همین به تو نیاز دارم. تو می‌تونی پیداش کنی نه؟ هکرها یه روشی دارن که با آزمون و خطا رمز رو پیدا می‌کنه... ناامیدانه به امید واهی‌اش خندیدم. -نه نمی‌تونم. اولا خیلی زمان‌بره؛ درضمن این دستگاه به حمله بروت‌فُرس مقاومه. نمی‌تونی دائم پشت سر هم رمز بزنی، هربار که رمز رو اشتباه بزنی باید زمان بیشتری صبر کنی تا دوباره بهت اجازه بده رمز رو بزنی. مشتش را آرام به پایش کوبید و زیر لب گفت: لعنت بهت دانیال. -اسمش دانیال بود؟ چشم‌غره رفت و موهایی که پشت گوشش بودند را دوباره و بی‌هدف پشت گوشش هل داد. تلما هم دربرابر حمله بروت‌فرس من مقاوم بود. -پیشاپیش اینم بگم که نمی‌شه درشو باز کنیم، یه سنسور داره که اگه کسی بخواد درشو باز کنه فعال می‌شه و تمام اطلاعات دستگاه رو پاک می‌کنه؛ یعنی همه کلیدهای خصوصی مرحوم با مرحوم به خاک می‌ره! زانوهایش را در شکمش جمع کرد و دستش را دور زانوانش پیچید. به روبه‌رو خیره شد و با لحن کنایه‌آمیزش گفت: چه عالی! و عصبی خندید. هردو در سکوت به کیف پول خیره شدیم؛ به امید یافتن راهی. نفوذناپذیرترین رایانه‌ها هم همیشه روزنه‌ای دارند که بتوان از آن وارد شد. هیچ چیز در دنیا بی‌نقص نیست. گفتم: اگه دانیال اونو برای تو گذاشته، حتما رمزش رو هم گذاشته. احمق که نبوده. اونو گذاشته که استفاده کنی. سرش را بالا انداخت. -نه. هیچ‌وقت یادم نمیاد حتی درباره بیت‌کوین‌هاش حتی باهام حرف زده باشه، چه برسه به این که بخواد رمز کیف پولشو بهم بده. -موقعی که باهاش کار می‌کرد ندیدی رمز رو بزنه؟ آه کلافه‌ای کشید و صدای سرزنش‌آلودش را کمی بالا برد. -خودت داری می‌گی حداقل ده کاراکتره، حتی اگه دیده باشم هم نمی‌شه یادم مونده باشه! -یکم فکر کن! حتما یه چیزی برات گذاشته... نامه‌ای، چیزی... چشمانش را تنگ کرد و به روبه‌رو خیره شد. بله، آن منبع مرده خیلی چیزها برایش گذاشته بود، آن دانیال‌نامِ یاغی. این را از چهره‌اش می‌شد حدس بزنم. او داشت تمام چیزهایی که دانیال برایش گذاشته بود را مرور می‌کرد تا یادش بیاید رمز داخلشان هست یا نه. میان فکر کردنش از جا بلند شد و سراغ لپ‌تاپش رفت که روی میز تحریر کوچکی گوشه هال بود. پشت میز نشست و خواست در لپ‌تاپ را باز کند، ولی آن را به نیمه نرسیده بست و با شوق از جا پرید. -یه راه دیگه هست! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 195 و 196
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 197و 198 پشت میز نشست و خواست در لپ‌تاپ را باز کند، ولی آن را به نیمه نرسیده بست و با شوق از جا پرید. -یه راه دیگه هست! یک لحظه خنده‌ام گرفت. بعید می‌دانستم چیز زیادی از نرم‌افزار و علم رایانه بداند، حالا برای من حرف از راه جدید می‌زد؟! عاقل اندر سفیه لبخند زدم. -چه راهی؟ روی صندلی روبه من چرخید. یک لبخند مسخره روی لب‌هایش بود؛ لبخندی ناشی از یک امید واهی. تا چند دقیقه پیش طوری درهم و گرفته بود که نمی‌شد با یک من عسل هم تحملش کرد؛ حالا معلوم نبود چی به ذهنش رسیده که اینطوری می‌خندید. -گفتی با اثر انگشت هم باز می‌شه... وسط حرفش پریدم. -خب مگه نمی‌گی انگشت اون بدبخت الان زیر خاکه؟ لبش را کج کرد و سرش را به نشان تاسف تکان داد. -خیلی خنگی... دقیقا به چه امیدی استخدامت کردن؟ از جا بلند شد و هیجان‌زده در اتاق قدم زد. -حتما اثر انگشتش توی پایگاه‌های داده موساد هست. می‌شه جعلش کرد. ایده‌اش خنده‌دار بود. زیادی ساده، زیادی خوش‌باورانه. خندیدم. -جوک می‌گی؟ برایم چشم دراند. -من قبلا انجامش دادم. می‌دونم چطوریه. یک نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم امتحانش ضرر ندارد. اگر نشود هم شرایط بدتر از این که هست نمی‌شود. دو دستم را بالا بردم و گفتم: باشه خانم رئیس. حالا باید چکار کنیم؟ کوه هرتسل یکی از مکان‌هایی ست که به اسرائیلی‌ها کمک می‌کند بتوانند تصور کنند صاحب یک کشورند. خودشان می‌گویند کوه هرتسل آرامگاه ملی اسرائیل است؛ البته اگر بشود ملت نامیدشان. از ابتدای تشکیل اسرائیل، مسئولین و فرماندهان ارتش اسرائیل و هرکس در راه اسرائیل تلاش کرده و مُرده، اینجا دفن شده است. آدم‌هایی که اینجا دفن شده‌اند یکی از یکی جهنمی‌ترند. بین جهنمی‌های اینجا، جای یک نفر خالی ست: بنیامین نتانیاهو. او اولین نخست‌وزیر اسرائیل بود که ملیت اسرائیلی داشت و متولد تل‌آویو بود. پیش از او، هیچ‌یک نخست‌وزیران اسرائیل متولد سرزمین‌های یهودی‌نشین نبودند، همه تا پیش از تشکیل اسرائیل تابعیت کشورهای دیگر را داشتند، تابعیت کشورهای واقعی را. نتانیاهو اولین نخست‌وزیر تمام‌اسرائیلی بود و اولین نخست‌وزیر اسرائیل بود که با بحران‌های وحشتناک منطقه‌ای و جهانی مواجه شد. در دوران او اسرائیل در دادگاه لاهه محکوم شد، در دوران او اسرائیل با اعتراضات داخلی‌ای مواجه شد که پیش از آن به خواب هم نمی‌دید، در دوران او ایران به اسرائیل حمله مستقیم کرد، بدون این که پاسخی ببیند و در دوران او اجماع جهانی علیه اسرائیل شکل گرفت. البته نبرد هفتم اکتبر به تنهایی برای این که اسرائیلی‌ها از نتانیاهو متنفر شوند کافی بود. به هرحال او منفورترین نخست‌وزیر در تاریخ کوتاه اسرائیل بود. نخست‌وزیری که وقتی توسط یکی از گروه‌های راست‌گرای تندرو در مقابل خانه‌اش ترور شد و چند روز بعد مرد، هیچ‌کس برایش غصه نخورد و کسی او را قهرمان ملی به حساب نیاورد. او فقط کله‌شقی بود که اسرائیل را به باتلاق طوفان‌الاقصی انداخت و نتوانست درش بیاورد، برعکس هرچه بیشتر تقلا کرد بیشتر در باتلاق فرو رفت. اول قرار بود او را در همین هرتسل به خاک بسپارند؛ مثل قبلی‌ها، ولی مردم و مخصوصا خانواده‌های سربازان کشته شده‌ی اسرائیلی، در هرتسل تحصن کردند و اجازه دفنش را ندادند. آخرش هم آن اولین نخست‌وزیر اسرائیلیِ اسرائیل، در یک گورستان معمولی، مثل یک آدم معمولی دفن شد. حتی قبرش هیچ ویژگی خاصی نداشت که نشان بدهد او یک زمانی نخست‌وزیر اسرائیل بوده ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 197و 198
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 199و 200 شاید نتانیاهو اینطور زندگی کرد و اینطور مُرد که به همه‌ی اسرائیلی‌ها بگوید حتی اگر متولد همین‌جا باشید و شناسنامه‌تان اسرائیلی باشد هم، همچنان راه به جایی نمی‌برید و سرتان به سنگ می‌خورد؛ چون اینجا کشور شما نیست. یادبود هرتسل مدفن جهنمی‌هاست؛ ولی هیچ‌کس این را به روی خودش نمی‌آورد. همه دوست دارند تصور کنند اینجا یادبود قهرمانان ملی است و از گل و گیاه پرش کرده‌اند تا شبیه بهشت به نظر برسد. توی بهار، اگر قبر اسرائیلی‌ها را نادیده بگیری، واقعا کوه هرتسل مثل بهشت است؛ سرسبز و زیبا. مئیر هرئل مرده است و او را هم آورده‌اند که اینجا به خاک بسپارند. مراسمش خلوت است؛ فقط ما خبرنگارهاییم و مقامات دولتی. حتی خانواده‌ای هم نیست. تابوت مئیر روی دست چند سرباز یگان تشریفات به سوی قبر می‌رود. تابوتش با پرچم اسرائیل پوشیده شده و سرود ملی اسرائیل را می‌نوازند. شبیه یک خاله‌بازی ست. سرود ملی الکی، پرچم الکی، قهرمان ملی الکی. مثل دروغی ست که همه باورش کرده‌اند درحالی که ته دلشان می‌دانند دروغ است. مئیر را کنار قبر می‌گذارند و گالیا چند کلمه کوتاه درباره مئیر صحبت می‌کند؛ درباره تلاش‌های مئیر برای برقراری امنیت و مبارزه با تروریست‌های فلسطینی. البته از نقش مئیر در حمله به رفح حرفی نمی‌زند؛ حماقتی که اسرائیلی‌ها را تا پیشانی در باتلاق جنگ غزه فرو برد و خفه‌شان کرد. بعد هم همه کمی سکوت می‌کنند؛ مثلا به نشانه احترام. و بعد مئیر برای همیشه زیر خاک می‌رود، می‌رود پیش بقیه جهنمی‌ها و دل هیچ‌کس برایش تنگ نمی‌شود. بعد از تشریفات مسخره خاکسپاری و ربات‌وار خاکسپاری، مقامات در محاصره بادیگاردهاشان، می‌روند که سوار ماشین‌های ضدگلوله‌شان بشوند و دنبال هرکدام هم چند عکاس و خبرنگار می‌دود. فقط من می‌مانم و جهنمِ بهشت‌مانند کوه هرتسل. -تو الان نباید اینجا باشی! -تو الان نباید اینجا باشی! این را صدایی از پشت سرم می‌گوید؛ ایلیاست. برمی‌گردم و می‌بینمش که با کت و شلوار و پیراهن سیاه پشت سرم ایستاده. حتی کرواتش هم سیاه است؛ و این به نظرم برای کسی که خودش متوفی را کشته زیادی مبالغه‌آمیز است. اینجا هیچ‌کس به اندازه ایلیا شبیه صاحب عزا نیست! دست به سینه می‌ایستم. -پس باید کجا باشم؟ -باید برای مصاحبه امشب آماده بشی. به سر تا پایش اشاره می‌کنم و می‌گویم: مثل یه سوسک سیاه شدی! گردنش را خم می‌کند، به لباس‌هایش نگاهی می‌اندازد و خودش هم خنده‌اش می‌گیرد. بعد با حالتی غمگین می‌گوید: مرگ آقای هرئل عمیقا قلبم رو به درد آورد. چشمانش را می‌بندد، دستش را روی قلبش می‌گذارد و با بغضی ساختگی پشت صدایش می‌گوید: اون مثل پدرم بود! آرام می‌زنم به شانه‌اش. -خیلی مسخره‌ای! خنده‌ای که نگه داشته بود از دهانش بیرون می‌ریزد و من را هم به خنده وا می‌دارد. می‌گویم: اونی که قرار بود برام بیاری چی شد؟ مشتش را بالا می‌آورد و آن را باز می‌کند. در دستش یک فلش کوچک است. می‌گوید: یه صوت از جلسه محرمانه واداته. ایسر به طور ضمنی به کارش اعتراف کرده. -فکر نکنم کافی باشه. ممکنه بگن کار هوش مصنوعیه. -حتی اگه بگن هم آخرش آبروی ایسره که می‌ره. غیر از اونم، چندتا از نامه‌ها و اسناد پزشکی قانونی هست که درباره مرگ قربانی‌هاست و شباهت شکل مرگشون رو نشون میده، می‌شه با کمک اونا ثابت کنی که مرگ خودکشی نبوده. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعري که آيت الله بهجت در اواخر عمرشان زمزمه مي کردند: با کدام آبرويي روز شمارش باشيم؟ عصرها منتظر صبح بهارش باشيم؟ سال ها منتظر سيصد و اندي مرد است آنقدر مرد نبوديم که يارش باشيم... گيرم امروز به ما اذن ملاقاتي داد مرکبي نيست که راهي ديارش باشيم سال ها در پي کار دل ما افتاده يادمان رفت کمي در پي کارش باشيم ما چرا؟ خوبترين ها به فداي قدمش حيف او نيست که ما ميثم دارش باشيم؟ اگر آمد خبر رفتن ما را بدهيد به گمانم که بنا نيست کنارش باشيم 🌺اللهم عجل لوليک الفرج
💌راه های شکرگزاری به توصیه امام صادق علیه‌السلام: 1⃣هنگام استفاده از هر نعمتی توجه کنیم که خدا آن را به ما داده است و نیز "الحمد لله" بگوییم. 2⃣  از کسی که به ما خوبی می کند و نعمت خدا به واسطه‌‌ی او به ما می‌رسد، تشکر کنیم. 3⃣وقتی شخص مشکلداری را می بینیم، با یاد سلامتی و آسایشِ خود، خدا را حمد کنیم. (البته به شکلی که آن شخص نشنود و رنجیده خاطر نگردد). 4⃣  وقتی نعمتی به ما می رسد یا یاد نعمتی می افتیم سجده شکر کنیم و اگر موقعیتمان مناسب نیست، صورت را بر دست گذاشته، "الحمدلله" بگوییم. 💚 امام صادق علیه السلام: برای هر نفسی از نفسهایت شکری و بلکه هزار و بیشتر از هزار شکر بر تو واجب است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تروریست‌های چچنی در خیابان‌های سوریه قطار لاذقیه را بطور کامل به آتش کشیدند. 🔸تروریست‌های اجاره ایبیابان گردی که با حقوق ماهی 2000 دلار استخدام شده اند تا بسوزانند و بکشند و بمانند. ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹زنده سازی دیوار نگارهای تخت جمشید با کمک هوش مصنوعی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 📚54#رمان کانال 🔖قسمت 1الی8 https://eitaa.com/Dastan
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 📚54 کانال 🔖قسمت 1الی8 https://eitaa.com/Dastanyapand/76532 🔖 قسمت 9 https://eitaa.com/Dastanyapand/76775 قسمت 10و 11 https://eitaa.com/Dastanyapand/77219 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ قصه_دهم _فریب ✍ترس و شک به جان و دل آدم و حوا افتاد. حرف های ابلیس معقول به نظر میرسید. نعمت و فرآوانی به جای خود. اما اینها به چه کار می آید وقتی فانی و از دست رفتنی است؟! 🌳این درخت یک راه میانبر بود. یک میانبر بی زحمت برای رسیدن به بهشت جاودان. ⁉️از طرفی، واقعا چرا وقتی آنها به درخت نزدیک میشدند ملائکه با آنها کاری نداشت؟! نکند واقعا میوه ی آن درخت بر ایشان حلال شده بود؟! ❗️جدای از اینها، ابلیس قسم خورد! پس قطعا هرچه می گوید به حقیقت می پیوندد. مگر ممکن است بتوان قسم دروغ خورد؟! 🔻 نباید بیش از این وسواس به خرج میدادند. 🔹آنها به درخت نزدیک شدند. ملائکه از سوی باری تعالی امر شدند که چون آنها دارای عقل هستند، باید خود تصمیم بگیرند پس آنان را دور نکنید. 🖐آنها وقتی چنین دیدند گمان کردند درخت حلال شده است. دست دراز کردند و از میوه خوردند.* 📚منابع: (مجلسی، حیات القلوب، ص 96) (بیگدلی، عروج مشرقی،211) ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 📚54#رمان کانال 🔖قسمت 1الی8 https://eitaa.com/Dastan
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 _قصه_یازدهم _هبوط 🔻لباس‌های بهشتی فرو ریخت، عورتشان که مخفی بود نمایان شد. 🔻خجالت زده و هراسان به برگ‌های درختان پناه بردند و خود را پوشاندند.2 🔹خداوند فرمود: آیا امر نکرده بودم که فریب نخورید و به این درخت نزدیک نشوید؟! پس از بهشت اخراج شدند و بر زمین هبوط کردند.3 🔻آنها در مکه ی مکرمه، یا بهتر است بگوییم بر دامنه ی کوه صفا و مروه هبوط کردند.4 ✍گریان و نالان و پشیمان به دنیای جدید پیش رویشان چشم دوختند. دنیایی که دیگر در آن خبری از پوشاک و غذای آماده نبود. اینجا دنیای سختی ها و بلاهای گوناگون بود. دنیایی حاصل از اولین شکست در اولین امتحان. 🔻آدم(ع) هبوط نمود در حالی که کنیه‌اش در بهشت ابامحمد بود و انگشتری در دست داشت که بر رویش نگاشته شده بود: لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه.5 📚منابع: 1)مجلسی، بحار الأنوار، ج 11، ص 160 2) سوره اعراف. آیه22 3)بقرة36 .اعراف/24/22 و طه/123. 4)کلینی، فروع الکافی ج1 ص216. 5)عطاء الله بیگدلی، عروج مشرقی، ص213 (هبوط=سقوط انسان،سقوط کردن،رانده شده) ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا