eitaa logo
دفاع مقدس
4.4هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
13.9هزار ویدیو
1.1هزار فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷 ✅مرجع‌ نشر آثار شـ‌هدا و دفاع‌مقدس ⚪️روایت‌گر رویدادهای جنگ تحمیلی #کپی_آزاد 🌴اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی‌ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر﴿یالیتناکنامعک﴾لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند🕌
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشق و شیدای اهل بیت(ع) مولوی در مثنوی معنوی ابیاتی داره واقعا شرح حال است جایی که میگوید: عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل علت عاشق ز علتها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست عاشقی گر زین سر و گر زان سرست عاقبت ما را بدان سر رهبرست آشنایی بنده با این شهید برمیگرده به پائیز سال 63 بعد از ماه محرم بود که فرمانده ما ، جمعی از لشگر ده رو جدا کرد و زیر در مقری که به نام معروف بود در کنار یه قبرستان مستقر کرد. ما شب ها میرفتیم جلو و در اطراف که در اون منطقه مستقر بودند میکردیم بردن TX50 با قاطر و اون هم شب ، زیر پای دشمن و کار گذاشتن آنها واقعا کار سختی بود. صبح هم برای نماز صبح خسته برمیگشتیم و در مقر استراحت میکردیم. جمعه ها به ما استراحت داده بود و از جلو رفتن و مین گذاری معاف بودیم. کنار مقر ما یک چند تا اطاقک حمام بود که رزمنده هایی که توی منطقه بودند استفاده میکردند. در نزدیکی ما و در خط پدافندی بچه های مستقر بودند و گاهی اوقات با هم گعده میگرفتیم فرمانده اون بچه ها محمد زندی بود خودش میگفت بچه تهران است فرمانده ای به نهایت ادب و تواضع. میگفت: است چندین بار نزدیک مقرمون با هم روبرو شده بودیم. یه روز اومد پیش ما یادم نمیاد چیکار داشت اما قبل از ظهر بود و من هم داخل چادر یه نوار از سخنرانی های های رو گذاشته بود فکر کنم نوار بود. داشت سخنرانی پخش میشد و من هم با دوستان مشغول بودیم محمد زندی همون درب چادر نشست و بعد از چند لحظه دیدم سرش رو داخل دوتا زانوش گرفت و چفیه سفید رنگش رو هم روی سرش کشید و رفت توی حال... شاید به دقیقه نرسید که صدای هق هق گریه اش بلند شد. میخواست صداش رو مخفی کنه اما نمیشد کاری کرد که ما هم در چادر همراه او شدیم نیم ساعت طول کشید و ما با گریه شهید زندی گریه میکردیم. نوار که تمام شد سرش رو بلند کرد و با چفیه اش اشکش رو پاک کرد. چشمهاش کاسه ی خون بود. بعد یک معذرت خواهی از بچه ها کرد که خاطرتون رو مکدر کردم. شهید محمد که خداحافظی کرد و رفت ما تازه به خودمون اومدیم هم اونجا بودند. با یه نگاهی به هم کردیم به حسن گفتم بابا این ها کجا هستند و ما کجا. بعد از اون هم چند بار دیگه به مناسبتی شهید محمد رو دیدم.. در در سرمای منفی 20 درجه از ارتفاعات مشرف به به دیدار خدا رفت. گفتم قبل از محرم یادی از این شهید کرده باشم. شهدایی که حسینی بودند و حسینی رفتند اون هایی که دغدغه مجالس سیدالشهداء(ع) رو داشتند اون ور هم که رفتند این ور رو میپاند از همسنگرانشون بیش از همه توقع دارند. یاد همشون بخیر رفتند چه جانسوز و گذشتند چه دلگیر آن سینه زنان حرمت دسته به دسته (راوی: همرزم شهید) 🆔 @DefaeMoqaddas ✅ کانال: "دفاع مقدس"
دفاع مقدس
🌷 #شهید_سید_عبدالله_کهندل شهادت 17 شهریور 66 سردشت – بلفت 📷 تصویر لحظه اعزام برای #عملیات_کربلای_2
🌴 🌷 ▫️ شهادت : شهریورماه 1366 - سردشت(بلفت) ⚪️ رو از میشناسم داشتم از کنار یکی از چادرها رد می شدم دیدم یه صدای ناله میاد . توجه ام جلب شد، دنبال صدا رفتم و درب چادر رو بالا زدم دیدم یکی داخل چادر خوابیده و یک به گوششه و با لب های بسته و با تکان دادن دماغش از خودش صدا در میاره و از گوشه های پلک های بسته اش قطره های اشک سرازیره.💦 اول خیال کردم خودش رو به خواب زده . یکی دوبار دستم رو مقابل صورتش تکون دادم که شاید پلکهاش حرکت کنه اما عکس العملی نشون نداد. خواب خواب بود. کنجکاو شدم که با واکمن داره چی گوش میده. گوشی رو از گوشش آروم برداشتم . دیدم صدای ناله اش بند اومد. گوشی رو در گوشم گذاشتم . صدای با لحن حزینی بود که تا اون روز نشنیده بودم. ضبطش رو خاموش کردم و گوشیش رو کنارش گذاشتم و پرده چادر رو انداختم و رفتم. بعد از نماز ظهر و عصر در برگشت از اون رو کنار کشیدم و سر صحبت رو باز کردم و بهش گفتم راضی باش من خواب بودی اومدم خلوتت رو به هم زدم از اون به بعد گاهی واکمنش رو به من می داد تا اون قرآن رو گوش بدم یه خورده زبونش می گرفت. بعضی وقت ها از شدت علاقه ای که به من پیدا کرده بود می گفت: برادر جعفر؟؟؟ من توی گردان با همه دوستم اما فقط با تو رفیقم. من هم سر به سرش می گذاشتم و می گفتم : سیدجان .. رفیق یه دونه ر داره نه چند تا ررررررررررررررر😊 هم با تیم ما اومد عملیات و توی مسیر برگشت از شدت خستگی غش کرد و کلی ما رو معطل کرد. توی مستقر بودند و مقابل دشمن رو می کردند. یه شب توی سنگر بحث شد و هر کسی یه چیزی می گفت.. گفت توی شهادت سراغ من نمیاد تصمیم گرفتم از گردان برم به یه گردان رزمی. چند وقت بعد هم تسویه گرفت و از تخریب رفت یه روز صبح رفته بودم قاطر بگیرم. نزدیک تدارکات لشگر10 دیدمش. با هم روبوسی کردیم. گفتم برگشتی؟؟ گفت آره اومدم گردان کمیل لشگر27. سراغ همه بچه ها رو گرفت و از هم جدا شدیم چند روز بعد تازه از شناسایی برگشته بودم که یکی از بچه ها گفت : شده. و یادم میاد شنیدم که گفتند وقتی با آمبولانس عقبش می بردند چندین بار روح از بدنش جدا شده باز یرگشته و توی آمبولانس بلند شده و نشسته بود. به آرزوش رسید و ما موندیم و حالا حالا ها آرزو می کنیم: به هرکس قسمتی دادی خدایا شهادت قسمت ما می شد ایکاش🤲 ✍️ راوی : 🆔 @DefaeMoqaddas ✅ کانال "دفاع مقدس"
دفاع مقدس
🌷 #شهید_سید_عبدالله_کهندل شهادت 17 شهریور 66 سردشت – بلفت 📷 تصویر لحظه اعزام برای #عملیات_کربلای_2
🌴 🌷 ▫️ شهادت : شهریورماه 1366 - سردشت(بلفت) ⚪️ رو از میشناسم داشتم از کنار یکی از چادرها رد می شدم دیدم یه صدای ناله میاد . توجه ام جلب شد، دنبال صدا رفتم و درب چادر رو بالا زدم دیدم یکی داخل چادر خوابیده و یک به گوششه و با لب های بسته و با تکان دادن دماغش از خودش صدا در میاره و از گوشه های پلک های بسته اش قطره های اشک سرازیره.💦 اول خیال کردم خودش رو به خواب زده . یکی دوبار دستم رو مقابل صورتش تکون دادم که شاید پلکهاش حرکت کنه اما عکس العملی نشون نداد. خواب خواب بود. کنجکاو شدم که با واکمن داره چی گوش میده. گوشی رو از گوشش آروم برداشتم . دیدم صدای ناله اش بند اومد. گوشی رو در گوشم گذاشتم . صدای با لحن حزینی بود که تا اون روز نشنیده بودم. ضبطش رو خاموش کردم و گوشیش رو کنارش گذاشتم و پرده چادر رو انداختم و رفتم. بعد از نماز ظهر و عصر در برگشت از اون رو کنار کشیدم و سر صحبت رو باز کردم و بهش گفتم راضی باش من خواب بودی اومدم خلوتت رو به هم زدم از اون به بعد گاهی واکمنش رو به من می داد تا اون قرآن رو گوش بدم یه خورده زبونش می گرفت. بعضی وقت ها از شدت علاقه ای که به من پیدا کرده بود می گفت: برادر جعفر؟؟؟ من توی گردان با همه دوستم اما فقط با تو رفیقم. من هم سر به سرش می گذاشتم و می گفتم : سیدجان .. رفیق یه دونه ر داره نه چند تا ررررررررررررررر😊 هم با تیم ما اومد عملیات و توی مسیر برگشت از شدت خستگی غش کرد و کلی ما رو معطل کرد. توی مستقر بودند و مقابل دشمن رو می کردند. یه شب توی سنگر بحث شد و هر کسی یه چیزی می گفت.. گفت توی شهادت سراغ من نمیاد تصمیم گرفتم از گردان برم به یه گردان رزمی. چند وقت بعد هم تسویه گرفت و از تخریب رفت یه روز صبح رفته بودم قاطر بگیرم. نزدیک تدارکات لشگر10 دیدمش. با هم روبوسی کردیم. گفتم برگشتی؟؟ گفت آره اومدم گردان کمیل لشگر27. سراغ همه بچه ها رو گرفت و از هم جدا شدیم چند روز بعد تازه از شناسایی برگشته بودم که یکی از بچه ها گفت : شده. و یادم میاد شنیدم که گفتند وقتی با آمبولانس عقبش می بردند چندین بار روح از بدنش جدا شده باز یرگشته و توی آمبولانس بلند شده و نشسته بود. به آرزوش رسید و ما موندیم و حالا حالا ها آرزو می کنیم: به هرکس قسمتی دادی خدایا شهادت قسمت ما می شد ایکاش🤲 ✍️ راوی : ------------------------------------------- ▪️ کانال واتساپ "دفاع مقدس ۴" https://chat.whatsapp.com/Dv6URUBpYxkE01sJInW6hS ▫️تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas ▪️ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
🕊🕊 17 شهریور 1366 ، سالروز شهادت سید عبدالله کهندل عملیات کربلایی 2 سردشت – بلفت 📷 تصویر لحظه اعز
🌴 🌷 ▫️ شهادت : شهریورماه 1366 - سردشت(بلفت) ⚪️ رو از میشناسم داشتم از کنار یکی از چادرها رد می شدم دیدم یه صدای ناله میاد . توجه ام جلب شد، دنبال صدا رفتم و درب چادر رو بالا زدم دیدم یکی داخل چادر خوابیده و یک به گوششه و با لب های بسته و با تکان دادن دماغش از خودش صدا در میاره و از گوشه های پلک های بسته اش قطره های اشک سرازیره.💦 اول خیال کردم خودش رو به خواب زده . یکی دوبار دستم رو مقابل صورتش تکون دادم که شاید پلکهاش حرکت کنه اما عکس العملی نشون نداد. خواب خواب بود. کنجکاو شدم که با واکمن داره چی گوش میده. گوشی رو از گوشش آروم برداشتم . دیدم صدای ناله اش بند اومد. گوشی رو در گوشم گذاشتم . صدای با لحن حزینی بود که تا اون روز نشنیده بودم. ضبطش رو خاموش کردم و گوشیش رو کنارش گذاشتم و پرده چادر رو انداختم و رفتم. بعد از نماز ظهر و عصر در برگشت از اون رو کنار کشیدم و سر صحبت رو باز کردم و بهش گفتم راضی باش من خواب بودی اومدم خلوتت رو به هم زدم از اون به بعد گاهی واکمنش رو به من می داد تا اون قرآن رو گوش بدم یه خورده زبونش می گرفت. بعضی وقت ها از شدت علاقه ای که به من پیدا کرده بود می گفت: برادر جعفر؟؟؟ من توی گردان با همه دوستم اما فقط با تو رفیقم. من هم سر به سرش می گذاشتم و می گفتم : سیدجان .. رفیق یه دونه ر داره نه چند تا ررررررررررررررر😊 هم با تیم ما اومد عملیات و توی مسیر برگشت از شدت خستگی غش کرد و کلی ما رو معطل کرد. توی مستقر بودند و مقابل دشمن رو می کردند. یه شب توی سنگر بحث شد و هر کسی یه چیزی می گفت.. گفت توی شهادت سراغ من نمیاد تصمیم گرفتم از گردان برم به یه گردان رزمی. چند وقت بعد هم تسویه گرفت و از تخریب رفت یه روز صبح رفته بودم قاطر بگیرم. نزدیک تدارکات لشگر10 دیدمش. با هم روبوسی کردیم. گفتم برگشتی؟؟ گفت آره اومدم گردان کمیل لشگر27. سراغ همه بچه ها رو گرفت و از هم جدا شدیم چند روز بعد تازه از شناسایی برگشته بودم که یکی از بچه ها گفت : شده. و یادم میاد شنیدم که گفتند وقتی با آمبولانس عقبش می بردند چندین بار روح از بدنش جدا شده باز یرگشته و توی آمبولانس بلند شده و نشسته بود. به آرزوش رسید و ما موندیم و حالا حالا ها آرزو می کنیم: به هرکس قسمتی دادی خدایا شهادت قسمت ما می شد ایکاش🤲 ✍️ راوی : ------------------------------------------- ▪️ کانال دفاع مقدس ▪️ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
💕 عاشق و شیدای اهل بیت(ع) سردار شهید محمد زند مولوی در مثنوی معنوی ابیاتی داره واقعا شرح حال است، جایی که میگوید: عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل علت عاشق ز علتها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست عاشقی گر زین سر و گر زان سرست عاقبت ما را بدان سر رهبرست 🎙 آشنایی بنده با این شهید برمیگرده به پائیز سال 63 بعد از ماه محرم بود که فرمانده ما ، جمعی از لشگر ده رو جدا کرد و زیر در مقری که به نام معروف بود در کنار یه قبرستان مستقر کرد. ما شب ها میرفتیم جلو و در اطراف که در اون منطقه مستقر بودند میکردیم بردن TX50 با قاطر و اون هم شب ، زیر پای دشمن و کار گذاشتن آنها واقعا کار سختی بود. صبح هم برای نماز صبح خسته برمیگشتیم و در مقر استراحت میکردیم. جمعه ها به ما استراحت داده بود و از جلو رفتن و مین گذاری معاف بودیم. کنار مقر ما یک چند تا اطاقک حمام بود که رزمنده هایی که توی منطقه بودند استفاده میکردند. در نزدیکی ما و در خط پدافندی بچه های مستقر بودند و گاهی اوقات با هم گعده میگرفتیم فرمانده اون بچه ها محمد زندی بود خودش میگفت بچه تهران است فرمانده ای به نهایت ادب و تواضع. میگفت: است چندین بار نزدیک مقرمون با هم روبرو شده بودیم. یه روز اومد پیش ما یادم نمیاد چیکار داشت اما قبل از ظهر بود و من هم داخل چادر یه نوار از سخنرانی های های رو گذاشته بود فکر کنم نوار بود. داشت سخنرانی پخش میشد و من هم با دوستان مشغول بودیم محمد زندی همون درب چادر نشست و بعد از چند لحظه دیدم سرش رو داخل دوتا زانوش گرفت و چفیه سفید رنگش رو هم روی سرش کشید و رفت توی حال... شاید به دقیقه نرسید که صدای هق هق گریه اش بلند شد. میخواست صداش رو مخفی کنه اما نمیشد کاری کرد که ما هم در چادر همراه او شدیم نیم ساعت طول کشید و ما با گریه شهید زندی گریه میکردیم. نوار که تمام شد سرش رو بلند کرد و با چفیه اش اشکش رو پاک کرد. چشمهاش کاسه ی خون بود. بعد یک معذرت خواهی از بچه ها کرد که خاطرتون رو مکدر کردم. شهید محمد که خداحافظی کرد و رفت ما تازه به خودمون اومدیم هم اونجا بودند. با یه نگاهی به هم کردیم به حسن گفتم بابا این ها کجا هستند و ما کجا. بعد از اون هم چند بار دیگه به مناسبتی شهید محمد رو دیدم.. در در سرمای منفی 20 درجه از ارتفاعات مشرف به به دیدار خدا رفت. 🌷شهدایی که حسینی بودند و حسینی رفتم 🕌 رفتند چه جانسوز و گذشتند چه دلگیر آن سینه زنان حرمت دسته به دسته (راوی: همرزم شهید)
دفاع مقدس
طرح عملیات بیت المقدس ۶ قرارگاه نجف اشرف سپاه (در باختران - کرمانشاه) می‌بایست با به‌کارگیری لشکر
🌱 خاطره اردیبهشت ۶۷ راوی: علی روزبهانی عملیات شروع شده بود علاوه بر ماموریت باز کردن برای حمله به دشمن ماموریت برای مقابله با پاتک دشمن رو هم به داده بودند. با وانت رو پر از مین کردیم و حرکت کردیم به سمت ارتفاع محمد. بار ماشین سنگین بود و جاده هم تو ی دید تیر دشمن قرار داشت. گلوله های دشمن در اطراف جاده زمین میخورد. هر چی به خط اول نزدیک تر میشدیم آتیش سنگین تر و دقیق تر و دلهره و اضطراب ما زیادتر میشد. فکرش رو بکنید که اگر گلوله ای به وانت پر از مین اصابت میکرد چه اتفاقی میفتاد. توی همین گیر دار ماشین پنچر شد. به شهید بیات گفتم : حاج عباس !!! لاستیک زاپاس داری لاستیک رو عوض کنیم جواب داد برو یه لاستیک زاپاس پیدا کن گفت برو تا من جک میگذارم زیر ماشین زود اومدی. وقتی میرفتم صدام کرد.. گفت اگر برگشتی من شهید شده بودم منو حلال کن. من هم به دنبال لاستیک زاپاس رفتم دور و اطراف رو یه گشتی بزنم. از دور یه سنگر دیدم پشت تپه و رفتم سراغش. یه وانت تویوتا مقابل سنگر پارک بود. نزدیک شدم و هرچی صدا زدم کسی جواب نداد . من هم چاره ای نداشتم ... چشمم به لاستیک زاپاس پشت بار وانت افتاد ..لاستیک رو برداشتم .. اومدم برم وجدان درد گرفتم. گفتم لا اقل یه یاداشتی بگذارم که حلال باشه. یه یاداشت نوشتم جلوی در سنگر گذاشتم. نوشتم برادر مواظب باش ماشینت لاستیک زاپاس نداره. ما نیاز داشتیم و بردیم در ضمن هم خوب نیست آدم اینقدر خوابش سنگین باشه. لاستیک رو غلطوندم تا رسیدم به ماشین خودمون. دیدم شهید بیات توی شیب جاده جک رو زده زیر ماشین و از بخت بد ما ، ماشین از روی جک افتاده. دیگه بد بیاری از این بدتر نمیشد. تا منو دید خوشحال شد گفت لاستیک از کجا آوردی.. گفتم شرحش مفصله بگذار از این جهنم بیرون بریم برات تعریف میکنم. با هر زحمتی بود ماشین رو بلند کردیم و لاستیک رو عوض کردیم و از مهلکه فرار کردیم... جلو که میرفتیم گفت حالا بگو لاستیک رو از کجا آوردی. گفتم حاج عباس لاستیک سرقتی است. از جلوی تپه که رد شدیم با دست به سنگر و اون ماشین که جلوش بود اشاره کردم و گفتم اگه زنده موندی برو پسش بده . ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 آبانماه ۱۳۶۵ جمع بچه های تخریب لشگر10 با مداحی حاج جعفرطهماسبی ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 🔶 روزهای آخر آبان 65 مصادف با ایام ولادت و امام صادق (ع) بود یکی دو ماه بود که عملیات نرفته بودیم و گردان نیروی جدید گرفته بود و مشغول آموزش بودند بخشی از در منطقه در پیرانشهر و یه تعداد هم مشغول در مقابل خط پدافندی لشگر۱۰ بودند. چون مقدمات عملیات بعدی در حال انجام بود بخشی از بچه های تخریب هم کنار در حال تمرین غواصی و آموزش های آبی و خاکی بودند. شب ولادت پیامبر و امام صادق علیهم السلام فرصتی شد تا اکثر نیروهای تخریب در جمع شوند جشن با شکوهی به پا شد. اونجا هم بگ و مگو بود که بچه ها حین سرود خوندن کف بزنند یا نزنند. من که در این برنامه میخوندم اصراری بر کف زدن نداشتم و هم که فرمانده ما بود اعتراضی به کف زدن بچه ها نداشت. در حین سرود خوندن بعضی ها دو انگشتی کف میزدند و زیر چشمی به هم نگاه میکردند تا اینکه جلسه رو دست گرفت. ابتدا یه آه کشید تا همه ی توجه ها رو به خودش جلب کنه و بعد دستهاش رو بالا آورد و شروع کرد به کف زدن و یه عده نوچه هاش هم همراهی کردند و جلسه رو از دست ما گرفت. اون شب بچه ها خیلی شادی کردن. ✅ در 19 دی۶۵ و در به عنوان به (ع) مامور شد و در نبرد نزدیک با دشمن بعثی در داخل به شهادت رسید. راوی: جعفرطهماسبی
دفاع مقدس
نیست مرا، جز تو دوا ای تو، دوای دلِ من ... 🌹شهید محمد زندی
عاشق و شیدای اهل بیت(ع) مولوی در مثنوی معنوی ابیاتی داره واقعا شرح حال است جایی که میگوید: عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل علت عاشق ز علتها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست عاشقی گر زین سر و گر زان سرست عاقبت ما را بدان سر رهبرست آشنایی بنده با این شهید برمیگرده به پائیز سال 63 بعد از ماه محرم بود که فرمانده ما ، جمعی از لشگر ده رو جدا کرد و زیر در مقری که به نام معروف بود در کنار یه قبرستان مستقر کرد. ما شب ها میرفتیم جلو و در اطراف که در اون منطقه مستقر بودند میکردیم بردن TX50 با قاطر و اون هم شب ، زیر پای دشمن و کار گذاشتن آنها واقعا کار سختی بود. صبح هم برای نماز صبح خسته برمیگشتیم و در مقر استراحت میکردیم. جمعه ها به ما استراحت داده بود و از جلو رفتن و مین گذاری معاف بودیم. کنار مقر ما یک چند تا اطاقک حمام بود که رزمنده هایی که توی منطقه بودند استفاده میکردند. در نزدیکی ما و در خط پدافندی بچه های مستقر بودند و گاهی اوقات با هم گعده میگرفتیم فرمانده اون بچه ها محمد زندی بود خودش میگفت بچه تهران است فرمانده ای به نهایت ادب و تواضع. میگفت: است چندین بار نزدیک مقرمون با هم روبرو شده بودیم. یه روز اومد پیش ما یادم نمیاد چیکار داشت اما قبل از ظهر بود و من هم داخل چادر یه نوار از سخنرانی های های رو گذاشته بود فکر کنم نوار بود. داشت سخنرانی پخش میشد و من هم با دوستان مشغول بودیم محمد زندی همون درب چادر نشست و بعد از چند لحظه دیدم سرش رو داخل دوتا زانوش گرفت و چفیه سفید رنگش رو هم روی سرش کشید و رفت توی حال... شاید به دقیقه نرسید که صدای هق هق گریه اش بلند شد. میخواست صداش رو مخفی کنه اما نمیشد کاری کرد که ما هم در چادر همراه او شدیم نیم ساعت طول کشید و ما با گریه شهید زندی گریه میکردیم. نوار که تمام شد سرش رو بلند کرد و با چفیه اش اشکش رو پاک کرد. چشمهاش کاسه ی خون بود. بعد یک معذرت خواهی از بچه ها کرد که خاطرتون رو مکدر کردم. شهید محمد که خداحافظی کرد و رفت ما تازه به خودمون اومدیم هم اونجا بودند. با یه نگاهی به هم کردیم به حسن گفتم بابا این ها کجا هستند و ما کجا. بعد از اون هم چند بار دیگه به مناسبتی شهید محمد رو دیدم.. در در سرمای منفی 20 درجه از ارتفاعات مشرف به به دیدار خدا رفت. گفتم قبل از محرم یادی از این شهید کرده باشم. شهدایی که حسینی بودند و حسینی رفتند اون هایی که دغدغه مجالس سیدالشهداء(ع) رو داشتند اون ور هم که رفتند این ور رو میپاند از همسنگرانشون بیش از همه توقع دارند. یاد همشون بخیر رفتند چه جانسوز و گذشتند چه دلگیر آن سینه زنان حرمت دسته به دسته (راوی: همرزم شهید) ✅ کانال: "دفاع مقدس"
دفاع مقدس
💕 عاشق و شیدای اهل بیت(ع) سردار شهید محمد زند مولوی در مثنوی معنوی ابیاتی داره واقعا شرح حال است، جایی که میگوید: عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل علت عاشق ز علتها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست عاشقی گر زین سر و گر زان سرست عاقبت ما را بدان سر رهبرست 🎙 آشنایی بنده با این شهید برمیگرده به پائیز سال 63 بعد از ماه محرم بود که فرمانده ما ، جمعی از لشگر ده رو جدا کرد و زیر در مقری که به نام معروف بود در کنار یه قبرستان مستقر کرد. ما شب ها میرفتیم جلو و در اطراف که در اون منطقه مستقر بودند میکردیم بردن TX50 با قاطر و اون هم شب ، زیر پای دشمن و کار گذاشتن آنها واقعا کار سختی بود. صبح هم برای نماز صبح خسته برمیگشتیم و در مقر استراحت میکردیم. جمعه ها به ما استراحت داده بود و از جلو رفتن و مین گذاری معاف بودیم. کنار مقر ما یک چند تا اطاقک حمام بود که رزمنده هایی که توی منطقه بودند استفاده میکردند. در نزدیکی ما و در خط پدافندی بچه های مستقر بودند و گاهی اوقات با هم گعده میگرفتیم فرمانده اون بچه ها محمد زندی بود خودش میگفت بچه تهران است فرمانده ای به نهایت ادب و تواضع. میگفت: است چندین بار نزدیک مقرمون با هم روبرو شده بودیم. یه روز اومد پیش ما یادم نمیاد چیکار داشت اما قبل از ظهر بود و من هم داخل چادر یه نوار از سخنرانی های های رو گذاشته بود فکر کنم نوار بود. داشت سخنرانی پخش میشد و من هم با دوستان مشغول بودیم محمد زندی همون درب چادر نشست و بعد از چند لحظه دیدم سرش رو داخل دوتا زانوش گرفت و چفیه سفید رنگش رو هم روی سرش کشید و رفت توی حال... شاید به دقیقه نرسید که صدای هق هق گریه اش بلند شد. میخواست صداش رو مخفی کنه اما نمیشد کاری کرد که ما هم در چادر همراه او شدیم نیم ساعت طول کشید و ما با گریه شهید زندی گریه میکردیم. نوار که تمام شد سرش رو بلند کرد و با چفیه اش اشکش رو پاک کرد. چشمهاش کاسه ی خون بود. بعد یک معذرت خواهی از بچه ها کرد که خاطرتون رو مکدر کردم. شهید محمد که خداحافظی کرد و رفت ما تازه به خودمون اومدیم هم اونجا بودند. با یه نگاهی به هم کردیم به حسن گفتم بابا این ها کجا هستند و ما کجا. بعد از اون هم چند بار دیگه به مناسبتی شهید محمد رو دیدم.. در در سرمای منفی 20 درجه از ارتفاعات مشرف به به دیدار خدا رفت. 🌷شهدایی که حسینی بودند و حسینی رفتم 🕌 رفتند چه جانسوز و گذشتند چه دلگیر آن سینه زنان حرمت دسته به دسته (راوی: همرزم شهید)