eitaa logo
دفاع مقدس
3.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
10هزار ویدیو
833 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی و حال و هوای رزمندگان جبهه ها #دهه۶۰ #کپی_آزاد 〰〰〰 اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر «یا لیتنا کنا معک» لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
از تا یلدای بی‌عزیز عزیز مثل همه‌ی مادران شهدایی بود که دیده بودم؛ نورانی، مهربان، احساساتی، کم و بیش وسواسی، اهل قناعت، عمیقا و با مهارتی شگرف در هنر آشپزی. جمعه‌ای را به یاد می‌آورم که هنوز ساعت نه نشده بود؛ راه افتادم بروم کبابی پدربزرگ، هلیم بگیرم. داشت می‌آمد و برف چند روز قبل هم روی زمین زده بود. همین که از خانه زدم بیرون، نگو یک‌دفعه به دل عزیز افتاده بود زنگ بزند مغازه تا برای من هلیم نگه دارند. جمعه‌ها خیلی زود هلیم تمام می‌شد و می‌داند ما نوه‌ها وقتی صف دور و دراز مشتری‌های قابلمه به دست کبابی پدربزرگ را می‌دیدیم، چه پزی می‌دادیم! حالا شانس ما را ببین: «حسین را نفرستی‌ها! نیم‌ساعتی است هر چی هلیم داشتیم، فروخته‌ایم! نگهش دار برای فردا!» این شد که عزیز با آن سن و سال، بدو بدو آمده بود تا به من بگوید نروم؛ ولی خب! پیرزنی که همان زمان هم دست‌کم را داشت، کجا می‌خواست به من تیز و بز برسد که اقلا نصف راه را هم رفته بودم. این‌ها حالا خیلی مهم نیست؛ مهم این است که عزیز بنده‌ی خدا، وسطای کوچه روی آن همه برف یخ‌زده سر می‌خورد و می‌افتد زمین و چند تایی از مهره‌های کمرش می‌بیند؛ آن‌قدری که مجبور شدیم زنگ بزنیم اورژانس. برداشتم به عزیز که داشت می‌کشید، گفتم: «برای چی راه افتادی دنبالم؟ فوقش با دست خالی برمی‌گشتم!» از آن خنده‌های قشنگش کرد: «آخه بالام جان! وقتی حاجی گفت هلیم تموم شده، دلم نیومد تا مغازه بری!» بعد هم از آن‌جا که دوست نداشت مرا ببیند، برداشت گفت: «خودمم کرده بودم عمرسوخته!» دروغ می‌گفت! بعدها که تقدیر روزگار، توپ فوتبال را از زیر پایم درآورد و در عجیب‌ترین تعویض ممکن را به کف دستم سنجاق کرد، فراوان کردم با مادران شهدا و انکشف همه‌شان- از مادر حسن باقری در تهران بگیر تا مادر محمود کاوه در مشهد- هم‌چین دروغ‌هایی گفته‌اند! مورد داشتیم مادر شهیدی گفته بود: «لحظه‌ی خداحافظی، برای آنکه دلش باشد، به تک‌پسرم گفتم: «خیال نکنی از این مادرها هستم که از الان تا وقتی برگردی، بشینم برات زار بزنم‌ها! قوی باش پسرم! برو و بجنگ! از منم خیالت جمع باشه!» دروغ گفتم! همین که رفت، اشک‌هایم شروع شد و تا الان هم که پیکرش برنگشته، این دیده هنوز بارانی است!» بله! داشتم می‌گفتم که کم پدر شهید ندیده‌ام ولی بابابزرگ شبیه هیچ کدام‌شان نبود! بحث بهتر و بدتری نیست‌ها! به شهادت همین عکس، کلا در همه‌چیز بود؛ آن دردانه‌ای که ما صدایش می‌زدیم باباکبابی... 📡 @DefaeMoqaddas 🕊🕊 ✅ کانال