فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📕
🔸... با هر کتابی که خواندیم...
دیدیم زیباتر شدیم،
آنقدر که هر بار رفتیم
در آینه نگاه کردیم...
#روز_زن
#روز_مادر
#ولادت_حضرت_فاطمه_زهرا(س)
❥❥❥ @delbarkade
🌺
مردان زنانی را دوست دارند که خوشزبانترند نه خوش سیماتر😉
خوش اخلاق باشین و خوش زبون😍♥️
#دلبری
#همسرانه
❥❥❥ @delbarkade
☔️
گاهی جلو همسرتون قربون صدقه عکسا و خاطرات بچگیش برین و بگین👈وای یعنی میشه بچمونم شبیه باباش بشه؟😍
اینجوری کیلو کیلو قند تو دلش آب کنید😜
#سیاست_زنانه
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😉
🔸اقدامات لازم جهت آشتی زود هنگام...
🔹قهرتون طولانی نشه.
❥❥❥ @delbarkade
هدایت شده از طبیبِ جان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امشب تو درمانگاه یه مراجعه کننده خیلی جالب داشتم😊. فاطمه زهرا خانوم ۷ ساله
چه خواهر مهربونی واقعا! اصلا انتظارش رو نداشتم چنین جمله ای بشنوم.
#درمانگاه_طبی
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر17 #بیقید_و_بند قرار بود یک قرارداد نان و آبدار برای واردات پسته انجام دهیم.
#داستان
#زادهی_مهر18
#رجز
بعد از نیم ساعت پیادهروی متوجه شدم که عضله بین ابروهایم منقبض است. نگاهم را از کفپوش پیادهرو گرفتم. اولین چیزی که دیدم تابلوی یک کافه بود. نشستم و یک دله عربی سفارش دادم. دومی را خوردم و بیرون رفتم. بیهدف به راهم ادامه دادم. تلفنم زنگ خورد. انقباض بین ابروهایم بیشتر شد. معمولاً مهری از طریق پیام رسان تماس میگرفت. زود جواب دادم.
_سلام داداش چه خبر؟
_مهری حرفت رو بزن نگرانم کردی.
_نمیای مامان رو ببینی؟
_چیزی شده؟! حرف بزن.
_حتماً باید چیزی بشه یه سری به مامانت بزنی؟! حالش خوب نیست. خودت بهتر میدونی.
_مهری من خیلی سرم شلوغه. شاید دو هفته دیگه بخوام برم رفسنجان یه سر میام پیش مامان. هنوزم چیزی معلوم نیست بهش نگو فعلاً.
_متوجهی الان سه ماهه نیومدی؟! تازه میگی شاید دو هفته دیگه؟! داری با این کارات مامان رو میکشی هان.
بعد از تلفنم با مهری به راهم ادامه دادم. به مغازهها و آدمها نگاه کردم. در این یک سال، چرخیدن در بازار، برایم بهترین مسکّن بود. بدون هدف، بدون هیچ فکری فقط به آدمها و کارهایشان نگاه میکردم. چشمم به یک دفتر هواپیمایی افتاد. داخل رفتم.
_یه ساعت دیگه یه پرواز به تهران داریم که یه نفر کنسل کرده...
سوار تاکسی شدم و از همان جا به فرودگاه رفتم.
سه روز پیش مادر ماندم. مثل دفعههای پیش با دیدن من از جا بلند شد. صبح همسر اجلال زنگ زد:
_چی شده آقا مهرزاد؟! باز شما با هم قهر کردین؟
_نه بابا بچه که نیستیم.
_اجلال مثل مرغ پرکنده از دیشب بیقراره. صبح از شرکت زنگ زده که سراغ شما رو بگیرم.
همین که به دبی برگشتم، مهری زنگ زد:
_مامان رو بردیم بیمارستان.
_بیخبرم نذار. ولی خودت هم خوب میدونی داره سر من بازی درمیاره.
_میدونم ولی واقعاً دست خودش نیست از فکر تو حالش بد میشه.
_راضیش کن دفعه بعد با خودم بیارمش اینجا.
یک هفتهای با اجلال سرسنگین بودم تا اینکه برای شام دعوتم کرد:
_ببین داداش یه فکری خوردم به سرم زده.
رؤیا برایش اصلاح کرد:
_حبیبی یه فکری به سرم زده.
_ها همون... یه ساختمون دیده بودم سه تا بود.
_یه ساختمون سه طبقه دیدم.
_آها همین... اُ اصلاً خودش بگو.
رؤیا سر تکان داد و با لبخند گفت:
_یه ساختمون سه طبقه دیده. میگه طبقه پایین برا شرکت باشه. دو تای دیگه هم ما و شما بشینیم.
هر طبقه یک سالن بزرگ داشت و سه اتاق خواب. یک آشپزخانه بزرگ و دکوراسیونی مدرن. اجلال لبخند ژکوند بر لب جلو آمد:
_یه مقدار پول گذاشتم کنار برا خرجهای شرکت. نظرت چیه؟
یک تای ابرویم را بالا بردم و لبهایم را به هم فشار دادم:
_فکر بدی نیست. فقط من طبقه سوم میشینم که هروقت امری داشتم، بکوبم به سقف شما، سریع خدمت برسی.
خندهای کرد و دست دور گردنم انداخت:
_شما امر بگو داداش. نوکرم میشی.
_تو نوکر میشی من سرور، سید.
کف دستانش را به هم چسباند:
_سیدی.
بعد از سه ماه همه کارها برای اسباب کشی انجام شد. من و اجلال در چیدن مبلمان با رؤیا خانم بحث داشتیم. تلفنم زنگ خورد:
_خودتون رو برسونین پیش لنج تمام محموله خیس خورده.
یک هفته به موعد تحویل وقت داشتیم. با اولین بلیط به رفسنجان رفتم. هیچ باغی این مقدار پسته آماده تحویل نداشت. طی دو روز، به یزد و دامغان و هر شهری که باغ پسته داشت، سفر کردم. ذره ذره توانستم هشتاد درصد قرارداد را تهیه کنم. فکر کردم برای بیست درصد دیگر چند وقتی فرصت بگیرم. برای ارسال فوری بار کلی هزینه پرداختم. در نهایت، شیخ اسامه ابروهایش را بالا برد و گفت:
_قرار نبود غش در معامله بشه!
سرم را زیر انداختم. اجلال برایش توضیح داد:
_شیخ اینها پسته درجه یک ایرانی هست. فقط نوعش فرق داره. اتفاقاً چشم رنگیها عاشق اینهان.
_به هر حال من با مشتری عرب طرفم که عاشق پسته اکبری رفسنجانه ولک.
_پس چی کار باید بکنیم شیخ؟!
_من این بار رو تحویل نمیگیرم. تا محموله بعدی صبر میکنم. از شما خسارت نمیخوام هرچند که حقم هست اما اگر بار بعدی تقلب توش باشه دیگه معامله بی معامله.
نگاهی به من کرد:
_هان شیخ بن نعیم ساکتی؟! هیچی نمیخوای بگی؟
سرم را بالا آوردم:
_حق با شماست. اما قصد ما تقلب و غش در معامله نبود. خسارتتون رو از معامله بعدی کم کنین.
_هان این درسته. ماشاءالله!
شرکت جدید با یک بار پسته اکبری خیس خورده و یک بار پسته فندقی و دم بادامی تزیین شد. هیچ پولی برای خرید بار بعدی نداشتیم.
لگدی به جعبهها زدم:
_بیا آقا اجلال تحویل بگیر اینم خدای مهربونت. ببینم هنوزم ازش دفاع میکنی؟!
پوزخندی زد و رفت. فریاد زدم:
_خب معلومه هیچ دفاعی نداری... برو هنوزم جلوش خم و راست شو ببینم چطوری برات پول میفرسته...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍎
🔆عَلقَ قَلبِك بِاللهِ فَالله لا يؤذي احَد..
+قلبت را به خداوند گره بزن
که او هیچکس را نمیآزارد.🌱
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
🌱 أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی
▫️دلبستهام ز سر خویش وا مکن
▫️از من مرا جدا کن و از خود جدا مکن
▫️هرگز نگویمت که بیا دست من بگیر
▫️گویم گرفتهای ز عنایت رها مکن
#امام_رضا
❥❥❥ @delbarkade
15.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧕
📹 بیان دیدگاه و نظرات | حفظ هویت فرهنگی و دینی در جامعه دغدغه ما است
🔹سخنان خانم مریم سهرابی، برگزیده جشنواره کشوری قصهگویی در ابتدای دیدار امروز اقشار مختلف بانوان با رهبر انقلاب. ۱۴۰۳/۹/۲۷
#روز_زن
#روز_مادر
#ولادت_حضرت_فاطمه_زهرا(س)
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍
🎁هدیه غافلگیرکننده رهبر انقلاب به مجری تلویزیون
#روز_زن
#روز_مادر
#ولادت_حضرت_فاطمه_زهرا(س)
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺
🌱 جان میدهد به تن خستهی من😍 ...
#روز_زن
#روز_مادر
#ولادت_حضرت_فاطمه_زهرا(س)
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕
❣رهبر انقلاب: از پیغمبر سؤال میشود «مَن اَبَرّ»؛ یک نفری آمده سؤال میکند: به چه کسی خوبی کنم، نیکی کنم، ترجیح دارد؟ فرمود «اُمَّک»؛ به مادرت. گفت «ثُمَّ»؛ بعدش به چه کسی؟ باز فرمود به مادرت. دفعهی سوّم پرسید بعد به چه کسی؟ حضرت فرمود به مادرت. سه بار گفت به مادرت! گفت بعد به چه کسی؟ گفت بعد به پدرت؛ یعنی پدر مرتبهی چهارم است. ۱۴۰۳/۹/۲۷
#روز_زن
#روز_مادر
#ولادت_حضرت_فاطمه_زهرا(س)
❥❥❥ @delbarkade
18.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛈
نون لبویی خوراک زمستونه❤❄
• آرد فانتزی ۲۵۰ گ
• آب لبو ۱۰۰ گ
• آب ۵۰ گ
• یه ذره تفاله لبو
• وانیل و نمک
• مخمر فوری ۴ گ
• شکر ۲۰ گ
• روغن سه قاشق
#کدبانوی_هنرمند
#یلدا
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبو پلو
مواد لازم :🍱
۲ لیوان برنج 🍚
۱ لبو بزرگ
۲ پیاز🧅 و نمک🧂 و فلفل به مقدار لازم
آب نصف لیمو ترش و زرشک
خلال پسته و بادام (دلخواه)
گوشت چرخ کرده ۲۵۰ گرم🥓
پاپریکا و سماق و زردچوبه
دارچین و زنجبیل و پودر سیر
گلپر و آویشن
طبع
#معتدل
#یلدا
به کانال طبع و مزاج غذاها بپیوندید👇👩🍳
@Taghzieh_tabaie_amzaj
🛠
این جمله رو به خاطر داشته باشین: 👇
مردی كه در طول روز درگير شغلش است؛ ارتباطش را با #احساسات_عاشقانه از دست میدهد.
💬 تصور کنید
از صبح تا شب مشغول کلی کار جدی، گاهی تکراری و خیلی اوقات سخت و خشن باشید... 😵💫
دیگه حالی برای آدم میمونه؟! 🧐
آیا احوالی برای آدم میمونه؟! 🥴
بعد تازه میرسه خونه، خانمی شروع میکنه:
🗣نمیدونی از صبح این بچههات چی کار کردن با من... خسته شدم از صبح انقده جمع کردم و رفتم و شستم اونوقت بعضیا یه دستت درد نکنه هم نمیگن به آدم... کجایی مرد که ببینی امروز مادر و خواهرت چه داستانی سرم درآوردن...
هووو... چه خبره یکم امون بده خواهر من... 😕
بذار بهت یه چیزی رو بگم
امیدوارم هیچوقت فراموشش نکنی🧑🏫
بعد از یک روز سخت یا حتی کسل کننده کاری،
هیچ چیز
بهتر از
یک خانم دلبر پر از عشوه و ناز و مهر و محبت نمیچسبه😍
حتی یه چای یا قوه داغ😉
گفته باشم🤷♀
حالا
اینو گوش کن: 👇
#رابطه_جنسی به احساسات مرد كمك می کند که قدرت پذيرش قلبــــ♡ش برای اهدا و دريافت عشـــ♡ق بيشتر شود.
از ما گفتن بود... 😑
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر18 #رجز بعد از نیم ساعت پیادهروی متوجه شدم که عضله بین ابروهایم منقبض است. نگ
#داستان
#زادهی_مهر19
#دوئل
وسط سالن پر از جعبه پسته نشستم. به آسمان نگاه کردم:
_دوئل راه انداختی؟ آره من برات رجز خوندم. بچرخ تا بچرخیم...
با صورت اخم کرده انگشت اشارهام را تکان دادم:
_ میخوام ببینم منو به کجا میخوای ببری؟ کدوم گوشه رینگ دوباره میخوای گیرم بیاری و تا میخورم بزنی؟ آره تو قدرتمندی و من ضعیف...
داد زدم:
_آره من ضعیفم...
سرم را پایین آوردم:
_تکیه گاهم رو ازم گرفتی؛ همه گفتن تو هستی. با فلاکت بزرگ شدم، اما گفتم تو هستی. دختری که میخواستم رو ازم گرفتن، گفتم غمی نیست تو هستی...
صدایم خشدار شد:
_چه گناهی کردم که تاوانش رو با اون دختره بهم دادی؟! چشم چرونی کرده بودم یا با احساسات دخترای مردم بازی کرده بودم؟! پول مردم رو خورده بودم یا...
زانوهایم را بغل کردم:
_من که بنده شاکری بودم... مگه ازت چی خواستم؟! چرا هر دفعه دلم رو شکستی؟! چرا؟!... چرا... چرا...
سرم را روی موکت کف سالن گذاشتم. در خودم جمع شدم. نفهمیدم چطور خوابم برد. با صدای بلندِ بلندگو پریدم:
«ﷲاکبر، ﷲاکبر»
کمی فکر کردم تا یادم آمد کجام. به ساعت روی مچم نگاه کردم. عقربهها روی عدد دو و پنج بود. نتوانستم کوچک و بزرگش را تشخیص دهم. خیلی وقت بود صدای اذان به گوشم نخورده بود. آن هم اینطور زنده و نزدیک. گوشم به زمین چسبیده بود. هر عبارتش در جانم نفوذ کرد. منتظر شنیدن «أَشْهَدُ أَنَّ عَلِيًّا وَلِيُّ ٱللَّٰهِ» بودم که مؤذن گفت:
«حَیَّ عَلَی الصَّلاةٍ...»
تا پایان اذان تکان نخوردم. حسی در درونم جوشید که یادآور خاطراتی کهنه در کودکیام بود. چشمانم را بستم. عطری دوست داشتنی در سلولهای مغزم یادآوری شد. سفیدی چادری گلدار و بوی نم تسبیحی گِلی. یک آن در ماشین زمان سفر کردم. خودم را کنار سجاده مادربزرگ دیدم. صدای «سُبـ... سُبـ... سُبـ» ذکرش در گوشم پیچید. تنم یخ کرد. چشم باز کردم. مردمک چشمانم اطراف را پایید. سرم را بلند کردم. چشم از پاییدن برنداشتم. صدای تیک تاک ساعتم بلندتر از حد بود. آب دهانم را پایین دادم. صدای آن را هم بلند شنیدم. فکر کردم:
«اگر مُرده باشم... شاید هم خواب میبینم.»
همه چیز شبیه خوابهای آشفته بود. مخصوصاً صداها. به دستشویی رفتم. ذهنم درگیر حس و حالی بود که گذشت. به خودم آمدم و دیدم در حال کشیدن مسح پاهایم هستم. لب پایینم را گاز گرفتم. به آستینهای بالای آرنجم یواشکی نگاه کردم. در رودربایستی با خودم ماندم. کلید روی در ورودی را چرخاندم. به یکی از اتاقها رفتم. لبه موکت را کنار زدم. با حدس زدن جهت قبله، دستانم را کنار گوشم بردم. فکر کردم:
«چی میخوای بخونی؟! نماز شرم؟!»
پلکم را بستم:
_دو رکعت نماز به نیت ننه صدری.
بعد از سلام، سرم بالا نیامد. با خودم گفتم:
_تو با این همه بار گناه، نماز هدیه برا ننه میخونی؟!
صورتم را با کف دستهایم پوشاندم. شانههایم لرزید و اشکم درآمد. ذهنم خالی از هر عبارتی بود. دلم پر بود از اشکهای نریخته.
بعد از چند دقیقه، فکر آمدن اجلال یا هر کس دیگری از جا بلندم کرد. بدون سر و صدا به طبقه سوم رفتم. چراغ را روشن کردم. ساعت بزرگ روبرویم پنج دقیقه از سه گذشته بود. به ساعت روی مچم نگاه کردم. مثل هم بودند. یک لحظه فکر کردم تمام اذانی که شنیدهام، توهم بوده. در دلم گفتم:
«خدایا چی کار داری میکنی با من؟!»
برای اولین بار از تنهایی ترس برم داشت. به اتاقم رفتم. با نور نیمه روشن خوابیدم.
ظهر فردا از فروشگاه نزدیک خانه برمیگشتم که دوباره صدای همان اذان را شنیدم. خوب گوش دادم. دنبال صدا رفتم. قبل از اینکه مسجدی ببینم اذان تمام شد. به شرکت رفتم. عَبِد یک لیست شماره تلفن جلویش بود و گوشی زیر گوشش. با دیدن من بلند شد و سلام کرد. اولین باری بود که بدون دشداشه و با پیراهن و شلوار او را دیدم. لاغری بیش از حدش، قد بلند او را بیشتر نشان میداد. قبل از اینکه شماره بگیرد، گفتم:
_عبد صدای...
اجلال از اتاق بیرون آمد. حرفم را خوردم. خشک و خالی سلام کرد. به جای جواب، سرم را تکان دادم. عبد هنوز منتظر ادامه حرفم بود:
_جانم آقا؟
_هیچی. به کارت برس.
برگشتم و به طبقه سوم رفتم.
کار هر روزم این بود که سر ظهر یک توک پا شرکت بروم و بقیه روز خودم را سرگرم کنم. اجلال مثل همیشه سر ساعت هفت صبح دفتر را باز میکرد. تا چهار بعد از ظهر مشغول بود. پیگیر کارهایش نبودم. هیچ تلاشی برای نجات شرکت نکردم. از دور منتظر شکست اجلال نشستم. دوست داشتم او هم مثل من از کمک خدا ناامید شود.
دو هفته مانده به تهیه محموله سوم، اجلال یک کیسه دلار جلویم گذاشت:
_فقط چهار هزارتاش کمه. ببین میتونی وقت بگیری؛ وقتی پول گرفتیم بقیهاش رو بدیم؟
با اخم نگاهش کردم:
_از کجا آوردی؟
لبخند کجی روی لبش آمد:
_خدا انداخت تو سجادهام.
رفت.
ترجیح دادم جوابی ندهم. تمام صحبتهای من و او تبدیل به جدل میشد. نفهمیدم از موفقیت او خوشحالم یا دلگیر...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣
بطلب این همه سرمست به ایوان نجف 🍇
هـمـه دنـبـال انـارِ شــب یـلــدا و دلــم
مستِ انگور ضریحت شده ای شاه نجف
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞
🍃... دل به عشق جوان میماند ...
❥❥❥ @delbarkade
🤱🏻
🔸مادری یک افتخار است...
#روز_زن
#روز_مادر
#ولادت_حضرت_فاطمه_زهرا(س)
❥❥❥ @delbarkade