روایت پنجم:
رضایت مادر
از میدان که برگشت از مادرش سؤال کرد:
«آیا از من راضی هستید؟»
مادر سر تا پای پسر را برانداز کرد، چقدر مسلمانی به پسرش میآمد.
نگاهش گره خورد به چشمهای پسر و تمام رشتههای تعلّق مادرانه را پاره کرد. چشمهایش را بست و به سؤال او پاسخ داد: «به خداوند سوگند که از تو راضی نخواهم شد، تا آنکه جانت را فدای امامت کنی.»
مادر وهب، تو در آن چند روزی که از مسلمان شدنت میگذشت، از حسین چه دیده بودی؟!
به کجا متصل شده بودی که وقتی این حرفها را میزدی؟ در دریای مهر مادرانهات موجهای تعلق تکان نمیخورد؟!
تو از کدامین سرزمین آمده بودی که وقتی سر پسرت را به سمت دشمن پرتاب کردی، خطاب به آنها گفتی ما چیزی را که در راهِ خدا دادهایم پس نمیگیریم؟!
***
سلام مادرِ وهب!
سلام بر تو از ایران قرنها پس از عاشورا، بر رشتهی محبت مادرانهات که با حسین پیوند زده بودی.
✍🏻 زهراکبیریپور
منبع:
▫️ابناثیر، علی بن ابیالکرم، الکامل فی التاریخ، بیروت، دارصادر، ۱۳۸۵ق/۱۹۶۵م.
▫️طبری، محمد بن جریر، تاریخ الأمم و الملوک، تحقیق: محمد أبوالفضل ابراهیم، بیروت، دارالتراث، ۱۳۸۷ق/۱۹۶۷م.
▫️ناظمزاده قمی، سید اصغر، اصحاب امام حسین از مدینه تا کربلا، قم، بوستان کتاب، ۱۳۹۰.
#محرم
#حسین_جانم
#زنان_عاشورا
#مادر
#ام_وهب
@Delneveshteeee
روایت نهم:
مادرِ علیِ بزرگتر
چه خوب شد که شما در کربلا نبودید.
چه خوب شد زمانی که میخواست راهی میدان شود، نبودید ببینید قبل از رفتن چگونه چند قدم مقابل چشمهای پدرش راه رفت.
چه خوب شد که نبودید و حال همسرتان را در آن لحظه ندیدید.
شما نبودید اما همه دیدند وقتی علیاکبر چند قدم که راه رفت، سیدالشهداء(ع) دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و از خدا شهادت گرفت که شاهد باشد، چه جوانی را به میدان میفرستد. جوانی که شبیهترین مردم است به پیامبر(ص).
چه خوب شد که شما نبودید و آن لحظات دلکندن اهلِ حرم از علی اکبر را ندیدید.
چه خوب که شما نبودید آن هنگام که صدای «یا ابتاه علیکَ منّی السّلامِ» علیاکبر بلند شد. نبودید و ندیدید که وقتی میان هلهلههای دشمن، حسین با زانو روی زمین افتاد، صورت روی صورتِ علیاکبر گذاشت و گفت: «بعد از تو خاک بر سرِ دنیا.»
چه خوب شد که شما نبودید وقتی حسین مانده بود که این جسم ارباً اربا را، چهطور به خیمه برساند.
شما نبودید مادر علیاکبر و چه خوب که نبودید و صدای جوانان بنیهاشم بیایید مولا را نشنیدید.
****
سلام مادر علی اکبر؛
سلام بر دامانِ پاکِ شما که شبیهترینِ مردم به پیامبر خدا(ص) را در خود پرورش داد.
سلام بر آن جگر سوخته هنگام شنیدن روضهی پسرش از زبان زینب.
✍🏻زهرا کبیری پور
****
منبع: طبرى، محمد بن جديد، تاريخ الامم و الملوك و تاريخ الطبرى، چاپ پنجم، بيروت، مؤسسه اعلمى اللمطبوعات، ۱۴٠۹، ج۴، ص۳۴٠.
#حسین_جانم
#زنان_عاشورا
#مادر
#علی_اکبر_لیلا
@Delneveshteeee
روایت سیزدهم:
مادرِ علیِ کوچکتر
این روزهایِ آخر، علی اصغر شبیه ماهی شده بود. دهان کوچکش مدام باز و بسته میشد و آتش به جگر رباب میزد و برای یک مادر چه چیزی میتوانست سختتر و دردناکتر از دست و پا زدن شیرخوارش باشد.
ما را ببخشید بانوجان اگر اباعبدالله(علیهالسلام) خودشان وصفِ «یتلذّی عطشاً» را برای علی اصغر به کار نبرده بودند، ما چطور جرأت میکردیم، اینگونه حالتِ عطش جگر گوشهی شما را روایت کنیم؟!
چطور میتوانستیم بگوییم خبرِ افتادنِ مشک سقا و شهادتش، بیش از همه بندِ دلِ شما را پاره کرده بود.
لابد همان لحظه که این خبر را شنیدید، یقین کردید که لبهایِ کوچک علیتان که به سختی باز و بسته میشوند، دیگر به آب نخواهند رسید.
فدایتان شویم بانو، آن لحظهای که علی اصغر را به آقا سپردید، از دلِ شما چه گذشت؟!
بعد از گذشت قرنها ما همچنان مبهوتِ این رازیم که چگونه تاب آوردید این داغ را؟!
وقتی سرگردانی آقا را در بازگشت به خیمه دیدید، آن هنگامی که علی را زیر عبایش پنهان کرده بود چه بر دل شما گذشت؟!
بیایید اصلا خیال کنیم که شما اصغر نداشتید!
***
سلام مادرِ علیِ کوچکتر؛
سلام مادرِ سربازِ شش ماههی کربلا؛
سلام ربابِ حسین؛
✍🏻 زهراکبیریپور
منبع: سید بن طاووس، اللهوف فی قتلی الطوف، قم، انوارالهدی، چاپ اول، ۱۴۱۷، ص۵٠.
#حسین_جانم
#زنان_عاشورا
#مادر
#علی_اصغر
#رباب
@Delneveshteeee
سوگ
قبل از فوت مادرم خیلی خواب میدیدم ولی بیش از نود درصد آنها از خاطرم میرفت و آن ده درصد باقی مانده معمولا به رؤیای صادق تبدیل میشد؛ اما درست بعد از فوت مادرم کابوسهای ثابتی را میبینم. معمولا هفتهای یک بار و هر بار شبیه به هم و با یک موضوعِ ثابت و آن هم گُم کردن!
من در تمام این کابوسهایِ ثابت، مادرم را گُم میکنم و از استرس به خودم میپیچم.
گُم کردن مادرم در راهپیمایی. در یک مهمانی شلوغ. در هنگام زیارت. در بازار. در خیابان. هر بار در این خوابِ لعنتی یک چیزی نمیگذارد من مادرم را پیدا کنم و اضطرابش طوری در من زنده میشود، که بعد از خواب هم ولم نمیکند.
از یکجایی به بعد دیدم اینطور نمیشود، من باید این کابوس را مهار کنم.
یادم میآید یک شب وسط همین کابوس تکراریِ گُم کردن مادرم و استرسِ از دست دادنش، به جای دویدن و دنبال او گشتن، نشستم.
در خواب به خودم گفتم من چقدر باید گولِ این قصهی تکراری را بخورم و برای پیدا کردن مادری که میدانم دیگر پیدایش نمیکنم، درد بکشم، تا به هرنحوی که شده او را پیدا کنم.
این قصه برای من عذابآور شده بود که وقتی اصلا مادری در کار نیست که قرار است پیدایش کنم، چرا مضطرب میشوم و دنبالش میگردم.
نشستم و دیدم آدمها هُلم میدهند ولی من از جایم تکان نمیخورم! این دور باطل باید یکجا تمام میشد. تکان نخوردم و منتظر بیدار شدنم ماندم! بیدار که شدم یک آدم قویِ محزون بودم.
شبی دیگر که دوباره توی این بازی افتادم دوباره به خودم آمدم. این بار به جای نشستن همه چیز را رها کرده و رفتم. رفتم تا در نبود او قصهی تازهای بسازم که این کابوس را رؤیا کند!
این خودآگاهی در خواب گاهی انقدر از من انرژی میگیرد که وقتی بیدار میشوم کوفتهام. خستهام.
نمیدانم چندتا نتیجه میشود از این ماجرا گرفت. اما آنچه میدانم این است. که من باید از یک جایی کنترل این سوگ را دستم بگیرم! حتی توی خواب...
حالا شما بیا و بگو تلخیهای سوگ، اثرش تا پایان عمر میماند. قبول؛ اما من کنترل این سوگ را با تمام وجودم میخواهم! حتی توی خواب...
✍️ زهراکبیریپور
#مادر
#کابوس
#سوگ
@Delneveshteeee
نعمت روضه
یکی از نعمتهایی که شکر آن واجب است، جاری بودن روضه در خون ماست. یعنی دلمان طوری است که اگر گوشهای نشسته باشیم و نگاهمان به چیزی گره بخورد و روضهایی را برایمان مجسم کند، به هم میریزیم.
شنیدید میگویند ناف فلانی را با فلان چیز بریدهاند؟! به گمانم ناف ما را با روضه بریده باشند. وقتی شیرمان میدادند، به یاد روضهها گریه کردند.
ما با روضهها و در روضهها و با شنیدن روضهها قد کشیدیم و بزرگ شدیم.
نمونهاش پدرم، که یک کتاب نوحهی ترکی داشت و همینطور که در حال استراحتِ بعد از کار بود، نوحههای آن کتاب را زمزمه میکرد و اشک میریخت.
یا مادرم، همین که مُحرم میشد، وقتی در آشپزخانه میچرخید و غذا درست میکرد، صدای زمزمهی روضهاش در آشپزخانه میپیچید.
مادرم گریهکنِ خوبی بود و مشتری پر و پاقرص روضهها.
کرونا که آمد، مجالس روضه که کم رنگ شد، مینشست پای تلویزیون و با روضهها گریه میکرد.
شانههایش از شدت گریه بالا و پایین میرفت. اشکهایش روی گونههایش جاری میشد، لابه لای درزهای روسریش روان میشد و روسریِ خوشبختش را سیراب میکرد.
تا میگفتم گره به کارم افتاده، میگفت: برایت روضه نذر میکنم.
ماه محرم حتما در کابینتِ آشپزخانهاش، کیک، مشکلگشا و شکلات روضه پیدا میشد، که برای نوهها کنار گذاشته بود و هر بار که میآمدند، چیزی از آن بیرون میکشید و به تعداد نوهها از سهم روضه قسمت میکرد.
نمک و قند روضه هم گاهی به ما میرسید، میگفت بخور مادر، شفاست.
هرچه از آن جلسههای روضه بیرون میآمد، برای مادرم جواهر بود و او عادت نداشت از آن جواهرات تنهایی بهره ببرد.
کاش صدایش را ضبط میکردم. برای لحظههایی که ندارمش و کنارم نیست تا با زمزمهی نامفهوم روضههایش، هایهای گریه کنم.
حالا که مادرم نیست و زمزمهی روضههایش، من نشستهام و به چشمهایش که با ذکر یا اباعبدالله گریه کردند و گونههایی که از آن گریهها سیراب شدند، خیره شدم و گریه میکنم.
✍🏻زهرا کبیری پور
#روضه
#مادر
💠@Delneveshteeee
ما بچهها
ما بچهها به بودن مادرهایمان عادت میکنیم.
به بویش، به نسیم خنکی که در خانه از سمت او میوزد.
به جانی که میریزد در غذا و قاشق قاشق به خوردمان میدهد.
به نفسهایی که هرکدامش جانی میشود در روحمان
نه اینکه بودنش عادی شود و تکراری... نه!
ما بچهها عادت میکنیم به نگاهی که نگرانمان است، به نگاهی که میپایدمان
که روزگار تنمان را آزرده نکند
که آفتاب نسوزاند جسممان را
که سنگ به پایمان نخورد
ما بچهها، عادت میکنیم به شنیدن اسممان از زبانش
حالا اگر مادر برود
اگر بدون خداحافظی برود
اگر قبل از رفتنش جانهایش را به کسی نسپارد
ما بچهها میشویم ماهیای که آب را از او گرفتهاند.
کاش لااقل خدا روز مادر میگذاشت مادرهایمان را ببینیم...
✍🏻 زهرا کبیری پور
#فاطمه_الزهرا(س)
#مادر
#بهشت_زیر_پایش
@Delneveshteeee
دل من یاد تو را یک نظر از دل نبرد
جان من هر چه به جز تو است، ز خاطر برده...
✍️محمدجوادمحمودی
#مادر
#فراق
@Delneveshteeee
فراق
زل میزنم به چشم خودم، فکر میکنم
چشمم چقدر بی تو غمش فرق میکند
#مادر
@Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر خوبه مادرت توی خونه راه بره و تو هم دورش بگردی...
روزی نیست که به یادت نباشم 😔
عزیزِ قلبم 🖤
امام صادق(علیهالسلام) میفرمایند:
کوه کندن از دل کندن آسانتر است.
*تحفالعقول، ص۲۴٠
#مادر
#فراق
@Delneveshteeee
هدایت شده از دلنوشت
روایت پنجم:
رضایت مادر
از میدان که برگشت از مادرش سؤال کرد:
«آیا از من راضی هستید؟»
مادر سر تا پای پسر را برانداز کرد، چقدر مسلمانی به پسرش میآمد.
نگاهش گره خورد به چشمهای پسر و تمام رشتههای تعلّق مادرانه را پاره کرد. چشمهایش را بست و به سؤال او پاسخ داد: «به خداوند سوگند که از تو راضی نخواهم شد، تا آنکه جانت را فدای امامت کنی.»
مادر وهب، تو در آن چند روزی که از مسلمان شدنت میگذشت، از حسین چه دیده بودی؟!
به کجا متصل شده بودی که وقتی این حرفها را میزدی؟ در دریای مهر مادرانهات موجهای تعلق تکان نمیخورد؟!
تو از کدامین سرزمین آمده بودی که وقتی سر پسرت را به سمت دشمن پرتاب کردی، خطاب به آنها گفتی ما چیزی را که در راهِ خدا دادهایم پس نمیگیریم؟!
***
سلام مادرِ وهب!
سلام بر تو از ایران قرنها پس از عاشورا، بر رشتهی محبت مادرانهات که با حسین پیوند زده بودی.
✍🏻 زهراکبیریپور
منبع:
▫️ابناثیر، علی بن ابیالکرم، الکامل فی التاریخ، بیروت، دارصادر، ۱۳۸۵ق/۱۹۶۵م.
▫️طبری، محمد بن جریر، تاریخ الأمم و الملوک، تحقیق: محمد أبوالفضل ابراهیم، بیروت، دارالتراث، ۱۳۸۷ق/۱۹۶۷م.
▫️ناظمزاده قمی، سید اصغر، اصحاب امام حسین از مدینه تا کربلا، قم، بوستان کتاب، ۱۳۹۰.
#محرم
#حسین_جانم
#زنان_عاشورا
#مادر
#ام_وهب
@Delneveshteeee
هدایت شده از دلنوشت
روایت نهم:
مادرِ علیِ بزرگتر
چه خوب شد که شما در کربلا نبودید.
چه خوب شد زمانی که میخواست راهی میدان شود، نبودید ببینید قبل از رفتن چگونه چند قدم مقابل چشمهای پدرش راه رفت.
چه خوب شد که نبودید و حال همسرتان را در آن لحظه ندیدید.
شما نبودید اما همه دیدند وقتی علیاکبر چند قدم که راه رفت، سیدالشهداء(ع) دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و از خدا شهادت گرفت که شاهد باشد، چه جوانی را به میدان میفرستد. جوانی که شبیهترین مردم است به پیامبر(ص).
چه خوب شد که شما نبودید و آن لحظات دلکندن اهلِ حرم از علی اکبر را ندیدید.
چه خوب که شما نبودید آن هنگام که صدای «یا ابتاه علیکَ منّی السّلامِ» علیاکبر بلند شد. نبودید و ندیدید که وقتی میان هلهلههای دشمن، حسین با زانو روی زمین افتاد، صورت روی صورتِ علیاکبر گذاشت و گفت: «بعد از تو خاک بر سرِ دنیا.»
چه خوب شد که شما نبودید وقتی حسین مانده بود که این جسم ارباً اربا را، چهطور به خیمه برساند.
شما نبودید مادر علیاکبر و چه خوب که نبودید و صدای جوانان بنیهاشم بیایید مولا را نشنیدید.
****
سلام مادر علی اکبر؛
سلام بر دامانِ پاکِ شما که شبیهترینِ مردم به پیامبر خدا(ص) را در خود پرورش داد.
سلام بر آن جگر سوخته هنگام شنیدن روضهی پسرش از زبان زینب.
✍🏻زهرا کبیری پور
****
منبع: طبرى، محمد بن جديد، تاريخ الامم و الملوك و تاريخ الطبرى، چاپ پنجم، بيروت، مؤسسه اعلمى اللمطبوعات، ۱۴٠۹، ج۴، ص۳۴٠.
#حسین_جانم
#زنان_عاشورا
#مادر
#علی_اکبر_لیلا
@Delneveshteeee
هدایت شده از دلنوشت
روایت سیزدهم:
مادرِ علیِ کوچکتر
این روزهایِ آخر، علی اصغر شبیه ماهی شده بود. دهان کوچکش مدام باز و بسته میشد و آتش به جگر رباب میزد و برای یک مادر چه چیزی میتوانست سختتر و دردناکتر از دست و پا زدن شیرخوارش باشد.
ما را ببخشید بانوجان اگر اباعبدالله(علیهالسلام) خودشان وصفِ «یتلذّی عطشاً» را برای علی اصغر به کار نبرده بودند، ما چطور جرأت میکردیم، اینگونه حالتِ عطش جگر گوشهی شما را روایت کنیم؟!
چطور میتوانستیم بگوییم خبرِ افتادنِ مشک سقا و شهادتش، بیش از همه بندِ دلِ شما را پاره کرده بود.
لابد همان لحظه که این خبر را شنیدید، یقین کردید که لبهایِ کوچک علیتان که به سختی باز و بسته میشوند، دیگر به آب نخواهند رسید.
فدایتان شویم بانو، آن لحظهای که علی اصغر را به آقا سپردید، از دلِ شما چه گذشت؟!
بعد از گذشت قرنها ما همچنان مبهوتِ این رازیم که چگونه تاب آوردید این داغ را؟!
وقتی سرگردانی آقا را در بازگشت به خیمه دیدید، آن هنگامی که علی را زیر عبایش پنهان کرده بود چه بر دل شما گذشت؟!
بیایید اصلا خیال کنیم که شما اصغر نداشتید!
***
سلام مادرِ علیِ کوچکتر؛
سلام مادرِ سربازِ شش ماههی کربلا؛
سلام ربابِ حسین؛
✍🏻 زهراکبیریپور
منبع: سید بن طاووس، اللهوف فی قتلی الطوف، قم، انوارالهدی، چاپ اول، ۱۴۱۷، ص۵٠.
#حسین_جانم
#زنان_عاشورا
#مادر
#علی_اصغر
#رباب
@Delneveshteeee