سوگ
قبل از فوت مادرم خیلی خواب میدیدم ولی بیش از نود درصد آنها از خاطرم میرفت و آن ده درصد باقی مانده معمولا به رؤیای صادق تبدیل میشد؛ اما درست بعد از فوت مادرم کابوسهای ثابتی را میبینم. معمولا هفتهای یک بار و هر بار شبیه به هم و با یک موضوعِ ثابت و آن هم گُم کردن!
من در تمام این کابوسهایِ ثابت، مادرم را گُم میکنم و از استرس به خودم میپیچم.
گُم کردن مادرم در راهپیمایی. در یک مهمانی شلوغ. در هنگام زیارت. در بازار. در خیابان. هر بار در این خوابِ لعنتی یک چیزی نمیگذارد من مادرم را پیدا کنم و اضطرابش طوری در من زنده میشود، که بعد از خواب هم ولم نمیکند.
از یکجایی به بعد دیدم اینطور نمیشود، من باید این کابوس را مهار کنم.
یادم میآید یک شب وسط همین کابوس تکراریِ گُم کردن مادرم و استرسِ از دست دادنش، به جای دویدن و دنبال او گشتن، نشستم.
در خواب به خودم گفتم من چقدر باید گولِ این قصهی تکراری را بخورم و برای پیدا کردن مادری که میدانم دیگر پیدایش نمیکنم، درد بکشم، تا به هرنحوی که شده او را پیدا کنم.
این قصه برای من عذابآور شده بود که وقتی اصلا مادری در کار نیست که قرار است پیدایش کنم، چرا مضطرب میشوم و دنبالش میگردم.
نشستم و دیدم آدمها هُلم میدهند ولی من از جایم تکان نمیخورم! این دور باطل باید یکجا تمام میشد. تکان نخوردم و منتظر بیدار شدنم ماندم! بیدار که شدم یک آدم قویِ محزون بودم.
شبی دیگر که دوباره توی این بازی افتادم دوباره به خودم آمدم. این بار به جای نشستن همه چیز را رها کرده و رفتم. رفتم تا در نبود او قصهی تازهای بسازم که این کابوس را رؤیا کند!
این خودآگاهی در خواب گاهی انقدر از من انرژی میگیرد که وقتی بیدار میشوم کوفتهام. خستهام.
نمیدانم چندتا نتیجه میشود از این ماجرا گرفت. اما آنچه میدانم این است. که من باید از یک جایی کنترل این سوگ را دستم بگیرم! حتی توی خواب...
حالا شما بیا و بگو تلخیهای سوگ، اثرش تا پایان عمر میماند. قبول؛ اما من کنترل این سوگ را با تمام وجودم میخواهم! حتی توی خواب...
✍🏻 زهراکبیریپور
#مادر
#کابوس
#سوگ
💠@Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق عراقیِ من
فراق طولانی شده...
دلم تنگتر از همیشه است... 😔
در گوشم صدای "هلابیکم" میپیچد...
صدای نوجوانی که داد میزند:
"زایر به خاطر الله"...
یاد چای غلیظ عـراقی، در آن استکانهای کوچک، قلبم را پر از اشتیاق میکند...
دلتنگ مسیری هستم که در آن شاه و گدا، دارا و ندار بر سر یک سفره مهمان میشوند و در یک مسیر قدم میزنند، شانه به شانه...
دلم برای گوش دادن به نوای "با قدمهای جابر سوی نینوا رهسپارم" تنگ شده است...
چه فراقی بینمان افتاده است آقای عزیزم
آقای اباعبدالله... 😔
ارباب من به کرمت امید دارم، از اینجا، از ایرانِ کیلومترها دورتر از تو، من را دریاب...
مگر یک گدا به جز اربابش دست به دامن کسی میشود؟!!
✍🏻 زهراکبیریپور
💠@Delneveshteeee
نعمت روضه
یکی از نعمتهایی که شکر آن واجب است، جاری بودن روضه در خون ماست. یعنی دلمان طوری است که اگر گوشهای نشسته باشیم و نگاهمان به چیزی گره بخورد و روضهایی را برایمان مجسم کند، به هم میریزیم.
شنیدید میگویند ناف فلانی را با فلان چیز بریدهاند؟! به گمانم ناف ما را با روضه بریده باشند. وقتی شیرمان میدادند، به یاد روضهها گریه کردند.
ما با روضهها و در روضهها و با شنیدن روضهها قد کشیدیم و بزرگ شدیم.
نمونهاش پدرم، که یک کتاب نوحهی ترکی داشت و همینطور که در حال استراحتِ بعد از کار بود، نوحههای آن کتاب را زمزمه میکرد و اشک میریخت.
یا مادرم، همین که مُحرم میشد، وقتی در آشپزخانه میچرخید و غذا درست میکرد، صدای زمزمهی روضهاش در آشپزخانه میپیچید.
مادرم گریهکنِ خوبی بود و مشتری پر و پاقرص روضهها.
کرونا که آمد، مجالس روضه که کم رنگ شد، مینشست پای تلویزیون و با روضهها گریه میکرد.
شانههایش از شدت گریه بالا و پایین میرفت. اشکهایش روی گونههایش جاری میشد، لابه لای درزهای روسریش روان میشد و روسریِ خوشبختش را سیراب میکرد.
تا میگفتم گره به کارم افتاده، میگفت: برایت روضه نذر میکنم.
ماه محرم حتما در کابینتِ آشپزخانهاش، کیک، مشکلگشا و شکلات روضه پیدا میشد، که برای نوهها کنار گذاشته بود و هر بار که میآمدند، چیزی از آن بیرون میکشید و به تعداد نوهها از سهم روضه قسمت میکرد.
نمک و قند روضه هم گاهی به ما میرسید، میگفت بخور مادر، شفاست.
هرچه از آن جلسههای روضه بیرون میآمد، برای مادرم جواهر بود و او عادت نداشت از آن جواهرات تنهایی بهره ببرد.
کاش صدایش را ضبط میکردم. برای لحظههایی که ندارمش و کنارم نیست تا با زمزمهی نامفهوم روضههایش، هایهای گریه کنم.
حالا که مادرم نیست و زمزمهی روضههایش، من نشستهام و به چشمهایش که با ذکر یا اباعبدالله گریه کردند و گونههایی که از آن گریهها سیراب شدند، خیره شدم و گریه میکنم.
✍🏻زهرا کبیری پور
#روضه
#مادر
💠@Delneveshteeee
چایی رو بذار، دارم میآم
چند وقتِ پیش در یک گروه تاریخی یکی از اساتید متنی گذاشت با این عنوان "چایی را بذار دارم مییام" و شروع کرده بود به توصیف اینکه یک جمله چقدر میتواند با خودش محبت و عشق به ارمغان بیاورد. من اما قبل از اینکه متن را کامل بخوانم به یاد مادر افتادم و جملهی معروف او که میگفت: چاییم آمادهی آماده است، نمییای؟!
و من دوباره پرت شده بودم به روزهایی که مادر داشتم و یک خانهی امید.
روزهایی که وقتی خسته بودم، میرفتم و در کنارش خستگیام را درمیکردم.
میرفتم تکیه به پشتیِ اتاقش میدادم، پایم را دراز میکردم و میگفتم: آخیش.
مادرم هم برایم یک لیوان چای میریخت، تا جانی به جانم اضافه شود.
آدمیزاد چه چیز غریبی است.
چقدر میتواند از خودش خاطره بسازد، حتی به اندازهی درست کردن یک چای.
✍️ زهراکبیریپور
@Delneveshteeee
آیتالله بهجت:
بین دهان تا گوش شما کمتر از یک وجب است.
قبل از اینکه حرف از دهان خودتان به گوش خودتان برسد به گوش حضرت رسیده است.
او نزدیک است.
درد و دلها را میشنود.
با او حرف بزنید و ارتباط برقرار کنید.
🔅اللهم عجل لولیک الفرج🔅
@Delneveshteeee
آقا! خدا نیاورد آن روز را که من
سرگرم شوم به گناهی و ببینمت...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Delneveshteeee