eitaa logo
دل‌نوشت
233 دنبال‌کننده
381 عکس
167 ویدیو
5 فایل
همیشه نوشتن حالم را خوب کرده است بی‌آنکه حواسم باشد.امیدوارم خواندن نوشته‌هایم حال شما را هم خوب کند،بی‌آنکه حواستان باشد. دکتری‌تخصصی‌تاریخ‌تشیع.مترجمت.استانبولی 📚کتاب‌‌‌ها: گفتگوهایی‌درباب‌الهیات‌.علوی‌گری‌بکتاشی‌گری. ✍🏻 زهراکبیری‌پور @z_kabiri
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت شانزدهم گمنام صدای هلهله و پایکوبی از تمام شهر به گوش می‌رسید مثل تمام زن‌های خانه‌دار مشغول انجام کارهای روزانه بود بی‌خبر از همه جا. اما خوب که گوش تیز کرد، این همه سر و صدا به نظرش عادی نیامد. به کوچه رفت و دید مردم به سمتی می‌دوند و ولوله‌ایی برپاست، برای اینکه بداند ماجرا از چه قرار است، به پشت بام خانه رفت. دستش را بالای پیشانی گذاشت تا آفتاب نتواند مانع دیدش شود. دقایقی می‌گذشت که ماتش برده بود. به صحنه‌ی رو به رویش خیره مانده بود ناگهان لب گشود و با صدای بلندی گفت: شما اُسرای کدام فرقه‌اید؟! صدای رسا اما محزونی پاسخ داد: ما اسیران آل محمدیم. با شنیدن این جمله گویی آتشی به دلش افتاد. سراسیمه از پشت بام به منزل دوید و دقایقی نگذشته بود که با تعدادی چادر و روبند بیرون رفت و آن‌ها را میان زنان و دختران کاروان اُسراء تقسیم کرد، چهره‌اش اما پر از غصه و درد شده بود، هنوز جمله‌ایی که شنیده بود را باور نکرده بود و از اعماق وجودش آرزو کرده بود که ای کاش اشتباه شنیده باشد. به گمانم خود زینب(س) نیز بعد از آن جمله، دلش سوخته بود: اسیران آل محمد... **** سلام بر آن بانوی گمنامی که نامدار شد. سلام بر او و قلب مهربانش از قرن‌ها بعد، از ایران. ✍🏻 زهراکبیری‌پور منبع: محمد محمدی ری شهری، دانشنامه امام حسین علیه السلام بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ، ترجمه عبدالهادی مسعودی، ص۱۰۷. @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوگ قبل از فوت مادرم خیلی خواب می‌دیدم ولی بیش از نود درصد آن‌ها از خاطرم می‌رفت و آن ده درصد باقی مانده معمولا به رؤیای صادق تبدیل می‌شد؛ اما درست بعد از فوت مادرم کابوس‌های ثابتی را می‌بینم. معمولا هفته‌ای یک بار و هر بار شبیه به هم و با یک موضوعِ ثابت و آن هم گُم کردن! من در تمام این کابوس‌هایِ ثابت، مادرم را گُم می‌کنم و از استرس به خودم می‌پیچم. گُم کردن مادرم در راهپیمایی. در یک مهمانی شلوغ. در هنگام زیارت. در بازار. در خیابان. هر بار در این خوابِ لعنتی یک چیزی نمی‌گذارد من مادرم را پیدا کنم و اضطرابش طوری در من زنده‌ می‌شود، که بعد از خواب هم ولم نمی‌کند. از یک‌جایی به بعد دیدم این‌طور نمی‌شود، من باید این کابوس‌ را مهار کنم. یادم می‌آید یک شب وسط همین کابوس تکراریِ گُم کردن مادرم و استرسِ از دست دادنش، به جای دویدن و دنبال او گشتن، نشستم. در خواب به خودم گفتم من چقدر باید گولِ این قصه‌ی تکراری را بخورم و برای پیدا کردن مادری که می‌دانم دیگر پیدایش نمی‌کنم، درد بکشم، تا به هرنحوی که شده او را پیدا کنم. این قصه برای من عذاب‌آور شده بود که وقتی اصلا مادری در کار نیست که قرار است پیدایش کنم، چرا مضطرب می‌شوم و دنبالش می‌گردم. نشستم و دیدم آدم‌ها‌ هُلم می‌دهند ولی من از جایم تکان نمی‌خورم! این دور باطل باید یک‌جا تمام می‌شد. تکان نخوردم و منتظر بیدار شدنم ماندم! بیدار که شدم یک آدم قویِ محزون بودم. شبی دیگر که دوباره توی این بازی افتادم دوباره به خودم آمدم. این بار به جای نشستن همه چیز را رها کرده و رفتم. رفتم تا در نبود او قصه‌ی تازه‌ای بسازم که این کابوس را رؤیا کند! این خودآگاهی در خواب گاهی انقدر از من انرژی می‌گیرد که وقتی بیدار می‌شوم کوفته‌ام. خسته‌ام. نمی‌دانم چندتا نتیجه می‌شود از این ماجرا گرفت. اما آنچه می‌دانم این است. که من باید از یک جایی کنترل این سوگ را دستم بگیرم! حتی توی خواب... حالا شما بیا و بگو تلخی‌های سوگ، اثرش تا پایان عمر می‌ماند. قبول؛ اما من کنترل این سوگ را با تمام وجودم می‌خواهم! حتی توی خواب... ✍️ زهراکبیری‌پور @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق عراقیِ من فراق طولانی شده... دلم تنگ‌تر از همیشه است... 😔 در گوشم صدای "هلابیکم" می‌پیچد... صدای نوجوانی که داد می‌زند: "زایر به خاطر الله"... یاد چای غلیظ عـراقی، در آن استکان‌های کوچک، قلبم را پر از اشتیاق می‌کند... دلتنگ مسیری‌ هستم که در آن شاه و گدا، دارا و ندار بر سر یک سفره مهمان می‌شوند و در یک مسیر قدم می‌زنند، شانه به شانه... دلم برای گوش دادن به نوای "با قدم‌های جابر سوی نینوا رهسپارم" تنگ شده است... چه فراقی بینمان افتاده است آقای عزیزم آقای اباعبدالله... 😔 ارباب من به کرمت امید دارم، از اینجا، از ایرانِ کیلومترها دورتر از تو، من را دریاب... مگر یک گدا به جز اربابش دست به دامن کسی می‌شود؟!! ✍🏻 زهراکبیری‌پور 💠@Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نعمت روضه یکی از نعمت‌هایی که شکر آن واجب است، جاری بودن روضه در خون‌ ماست. یعنی دل‌مان طوری است که اگر گوشه‌ای نشسته‌ باشیم و نگاه‌مان به چیزی گره بخورد و روضه‌ایی را برایمان مجسم کند، به هم می‌ریزیم. شنیدید می‌گویند ناف فلانی را با فلان چیز بریده‌اند؟! به گمانم ناف ما را با روضه بریده‌ باشند. وقتی شیرمان می‌دادند، به یاد روضه‌ها گریه کردند. ما با روضه‌ها و در روضه‌ها و با شنیدن روضه‌ها قد کشیدیم و بزرگ شدیم. نمونه‌اش پدرم، که یک کتاب نوحه‌ی ترکی داشت و همین‌طور که در حال استراحتِ بعد از کار بود، نوحه‌های آن کتاب را زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت. یا مادرم، همین که مُحرم می‌شد، وقتی در آشپزخانه می‌چرخید و غذا درست می‌کرد، صدای زمزمه‌ی روضه‌اش در آشپزخانه می‌پیچید‌. مادرم گریه‌کنِ خوبی بود و مشتری پر و پاقرص روضه‌ها. کرونا که آمد، مجالس روضه که کم رنگ شد، می‌نشست پای تلویزیون و با روضه‌ها گریه می‌کرد. شانه‌هایش از شدت گریه بالا و پایین می‌رفت. اشک‌هایش روی گونه‌هایش جاری‌ می‌شد، لابه لای درزهای روسریش روان می‌شد و روسریِ خوشبختش را سیراب می‌کرد. تا می‌گفتم گره به کارم افتاده، می‌گفت: برایت روضه نذر می‌کنم. ماه محرم حتما در کابینتِ آشپزخانه‌اش، کیک، مشکل‌گشا و شکلات روضه‌ پیدا می‌شد، که برای نوه‌ها کنار گذاشته بود و هر بار که می‌آمدند، چیزی از آن بیرون می‌کشید‌ و به تعداد نوه‌ها از سهم روضه قسمت می‌کرد. نمک و قند روضه هم گاهی به ما می‌رسید، می‌گفت بخور مادر، شفاست. هرچه از آن جلسه‌های روضه بیرون می‌آمد، برای مادرم جواهر بود و او عادت نداشت از آن جواهرات تنهایی بهره ببرد. کاش صدایش را ضبط می‌کردم. برای لحظه‌هایی که ندارمش و کنارم نیست تا با زمزمه‌ی نامفهوم روضه‌‌هایش، های‌های گریه کنم. حالا که مادرم نیست و زمزمه‌ی روضه‌هایش، من نشسته‌ام و به چشم‌هایش که با ذکر یا اباعبدالله گریه کردند و گونه‌هایی که از آن گریه‌ها سیراب شدند، خیره شدم و گریه می‌کنم. ✍🏻زهرا کبیری پور 💠@Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چایی رو بذار، دارم می‌آم چند وقتِ پیش در یک گروه تاریخی یکی از اساتید متنی گذاشت با این عنوان "چایی را بذار دارم می‌یام" و شروع کرده بود به توصیف اینکه یک جمله چقدر می‌تواند با خودش محبت و عشق به ارمغان بیاورد. من اما قبل از اینکه متن را کامل بخوانم به یاد مادر افتادم و جمله‌ی معروف او که می‌گفت: چاییم آماده‌ی آماده است، نمی‌یای؟! و من دوباره پرت شده بودم به روزهایی که مادر داشتم و یک خانه‌ی امید. روزهایی که وقتی خسته بودم، می‌رفتم و در کنارش خستگی‌ام را درمی‌کردم. می‌رفتم تکیه به پشتیِ اتاقش می‌دادم، پایم را دراز می‌کردم و می‌گفتم: آخیش. مادرم هم برایم یک لیوان چای می‌ریخت، تا جانی به جانم اضافه شود. آدمیزاد چه چیز غریبی است. چقدر می‌تواند از خودش خاطره بسازد، حتی به اندازه‌ی درست کردن یک چای. ✍️ زهراکبیری‌پور @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیت‌الله بهجت: بین دهان تا گوش شما کمتر از یک وجب است. قبل از اینکه حرف از دهان خودتان به گوش خودتان برسد به گوش حضرت رسیده است. او نزدیک است. درد و دل‌ها را می‌شنود. با او حرف بزنید و ارتباط برقرار کنید. 🔅اللهم عجل لولیک الفرج🔅 @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا! خدا نیاورد آن روز را که من سرگرم شوم به گناهی و ببینمت... @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عرض ارادت من و هم گریه‌های من بر حضرت رئوف، امامِ رضای من تنها تویی که حرف مرا گوش میکنی جای دگر که رنگ ندارد، حنای من! چیزی نمانده غرق شوم چاره‌ای بساز کاری بکن به حق جوادت برای من  دیدی که من اسیر هوی و هوس شدم  گفتی بیا به طوس بیا در سرای من دستم گدای توست و پایم به راه تو جز این شود، قلم بشود دست و پای من قبل از خدا خدا به زبانم تو آمدی با تو مبارک است همیشه دعای من من زنده‌ام به نوکری خانه‌ی شما! پس نوکری به کار نگیری، به جای من! دست مرا بگیر و ببر با خودت بهشت ورنه جهنم است، جهنم سزای من دیشب کنار پنجره فولاد سوختم آقای من، چه شد سفر کربلای من ابن شبیب، حرف شما را به ما رساند حالا ز گریه در نمیاید صدای من وقتی ضریح پیکر او نیزه نیزه شد لب تشنه بود جدِ سرْ از تن جدای من 🔸شاعر: سید پوریا هاشمی @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پايان ماه روضه شده، غم گرفته‌ام هيئت تمام گشته و ماتم گرفته‌ام بعد از دو ماه گرفت صداهای ذاكران تازه دلم شكسته شده دم گرفته‌ام بعد از دو ماه كه در مطبت هستم ای طبيب از درد عشق گفتم و مرهم گرفته‌ام @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازقیل و قالِ هر دو جهانم رها، حسین! شادم که مبتلای غمم با شما حسین! ازمن دو ماه نوکری‌ام را قبول کن نوکر دلش خوش است به این گریه‌ها حسین @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من ساعت‌های زیادی را به سقف خیره شده‌ام و به خودم و به تمام آنچه که پشت سر گذاشته‌ام، فکر کرده‌ام و با یک وسواس عجیبی که این‌طور مواقع به جانم می‌افتد به بدترین اتفاق‌ها و بدترین حرف‌هایی که شنیده‌ام با یک سرعت کُند فکر کرده‌ام. خورد شده‌ام در آن لحظه، در آن حادثه، در صورت آدم‌های آن زمان، که چطور از دل‌شان آمده که آن جمله‌ی زهرآلود را به زبان‌شان بیاورند! و بعد به خودم نگاه کرده‌ام که وقتی آن جمله را شنیدم چه حالی شدم؟ بعد نزدیکتر رفتم در قلب آن‌ها، در رگ‌های‌شان تا بتوانم بفهمم که چطور می‌شود، یک نفر بتواند آن‌طور رفتار کند؟ و بعد رفتار آن‌ها را مرور کرده‌ام، بارها و بارها. شاید شما با خودتان بگویید طرف دیوانه است، اما من دوست دارم گاهی دلیل برخی جمله‌ها را بدانم‌. شاید برای شما این معنا را بدهد که حالا یک چیزی به دهانش آمده، ولی من دلم می‌خواهد دلیل آن را پیدا کنم، این که چطور می‌شود یک جمله‌ی آزاردهنده، یک جمله‌ی زهردار، می‌تواند بر زبان آدمیزاد بیاید! برای همین است که وقتی اتفاقی می‌افتد، می‌روم تمام جمله‌های و لحظه‌های آن را در ذهنم از اول چک می‌کنم. انگار باید دوباره همه چیز را مرور کنم. من زیر سقف خانه در ساعت‌های خلوت بارها دراز کشیده‌ام و به آجر آجر پشت گچ‌ها خیره شدم و به گذشته فکر کرده‌ام. اما دستاورد تمام این خیره شدن‌های به سقف، رسیدن به این نکته بود که اگرچه گذشت اما ردِ آن باقی ماند، مثل ردِ فرچه‌ی رنگ‌کارِ ناشیِ خانه‌ی ما، که روی سقف جا مانده است. ✍️ زهراکبیری‌پور @Delneveshteeee