eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
919 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ناشناس پࢪۅا ッ
سلام چرا رمان رو نمیزارین 🥺💔 سلام شرمنده یه ذره تو هم تو هم شد این دو روز . انشالله از فردا میزاریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 : 💢 گاهــے باید بہ جاے تعقیــبات نماز صفحــات خوب فضاے مجــازے را لایـڪ ڪــنیم.👍 🔸نقطــہ قــوت دشمن در عرصــہ تبلیغــات "هماهنگـے" و ضعــف ما "عدم هماهنــگے" است. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید باورتان نشود که این موارد باعث ناباروری می‌شود! 🔹میزان ناباروری در زوجین ایرانی طی ۲۵ سال اخیر بیش از ۳ برابر افزایش یافته! اما برخی از عوامل این ناباروری در میانه توده مردم، کاملا ناشناخته است. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
: ✨ یکی از مسئولین کشور میگفت که در یک جلسه‌ی خارجی، یک نفر از سیاستمداران خارجی به ما میگفت آقا! شما در دوران تحریم توانستید این همه سلاحهای مدرن تولید کنید؛ خیلی تواناییِ‌ شما بالا است؛ با اینکه تحریم بودید توانستید یک چنین کارهای بزرگی انجام بدهید؛ اگر تحریم نبودید، چه کار میکردید. این آقا میگفت: به او گفتم اگر تحریم نبودیم، این کارها هیچ کدام انجام نمیگرفت؛ درست هم گفته. تحریم موجب میشود که ما به خودمان مراجعه کنیم، دنبال تولید [برای تأمین] نیازها از درون خودمان باشیم، ابتکارات خودمان را شناسایی کنیم، بشناسیم. ۱۳۹۸/۲/۸ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
•°🌱 سلام‌برتو ای‌مولایی‌ڪہ‌دستگیردرماندگانی. بشتاب‌اۍپناه‌عالم ڪہ‌زمین‌وزمان‌درمانده‌شده! السَّلامُ‌عَلَیکَ‌اَیُّهَاالعَلَمُ‌المَنصوبُ ...وَالغَوثُ‌وَالرَّحمَةُالواسِعَةُو -سلام‌بر‌تو‌اۍپرچم‌برافراشته سلام‌برتوای‌فريادرس وای‌رحمت‌گسترده..♥️ ..🌱 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
✨ هࢪ وقـت دیدید کاناݪ ساڪتہ رمان نمیذاࢪیم بدونید ادمینا پیش همن یا دارن خوش میگذࢪونن 😁 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
خیلی‌این‌درو‌اون‌درزد‌که‌بره‌ولی‌جورنمیشد‌ رفته‌بود‌سپاه‌بست‌نشسته‌بود‌خیلی‌ اصرار‌کرد‌حتی‌گفته‌بوداگه‌منو‌نبرید‌🥺 داخل‌لاستیک‌ماشین‌قایم میشم‌میام‌تا‌بالاخره‌بااعزامش‌ موافقت‌کردن‌و‌رفت.....🌿🕊 💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چشمی به آینه نگاه میکنم. گونه هایم اناری شده اند و چهره ی شرمگینم،به دل مینشیند. :_افسانه جون،از مزون اومدن،لباسا رو آوردن. مامان لبخند کوچکی میزند. :+پس من برم.. مامان از اتاق بیرون میرود،زنعمو پالتوی مش را در میآورد . کت و شلوار سبز یشمی پوشیده و بسیار شکیل به نظر میرسد. مثل شب خواستگاری... تعارف میکنم :+بفرمایید بشینید خواهش میکنم.. با حرکات پر از عشوه و زنانگی روی مبل مینشیند. رو به رویش روی تخت مینشینم و نگاهم را به زمین میدوزم. مامان وارد اتاق میشود،پشت سرش دختر جوانی با رگال های لباس های سفید داخل میآید. بلند میشوم،نفر سوم خانم جاافتاده ای است که وارد میشود. با دیدن من،لبخند دندان نما ولی قشنگی میزند. :_به به چه عروس خانم خوشگلی.. سرم را پایین میاندازم. زنعمو کنارم میایستد و با افتخارمیگوید:عروس قشنگ منه دیگه مانداناجون. زن،که انگار اسمش ماندانا است میگوید:بله جز اینم نباید باشه... خب حالا ببینم به این دختر خوش استایل چی بدیم بیشتر دل از آقاداماد ببره... سرم را بیشتر خم میکنم... میشود این شب زودتر تمام شود؟ اصلا میشود چشم هایم را باز کنم و ببینم فرداست؟ رگالی را برمیدارد و به کمک دختر جوان، لباس را از داخل کاورش بیرون میآورد. :_افسانه جون گفتن فقط عقدکنون خودمونیه.. واسه همین این لباسا رو آوردم. از جدیدترین لباسامون هستن.. این چطوره؟ پر از پولک است،نمیخواهم جلب توجه کند.. سر به زیر میگویم :+میخوام ساده ی ساده باشه.. لطفا ماندانا سرش را تکان میدهد :_سلیقه ی جوونای امروزو میشناسم.. لباساشون ساده است و بدون زرق و برق..مطمئنم از این خوشت میاد.. لباس دیگری را بیرون میآورد. سفید است،ساده... با آستین های حریر که بدن نما نیست. کمی تنگ به نظر میرسد و دامن مدل ماهی دارد. زیباست...ساده است و توی چشم نمیزند . شاید..همین بشود لباس عروسم... لباس سفیدِ آغاز زندگی مشترک... 💞 نگاهی به خودم میاندازم،ظاهرم راضی کننده است. انگار لباس،قالب تنم دوخته شده. شال سفیدم را لبنانی بسته ام و شنل طلایی کوتاهی روی لباس پوشیده ام. به تمام معنا،عروس رویایی شده ام اما ... دستمال برمیدارم و با قدرت،رژ لبم را پاک میکنم. طوری که حتی اثرش باقی نمیماند.. ظاهرا بهتر شد اما... تپش قلبم،اضطرابی که باعث شده ناخن هایم را فشار دهم و لبم را بجوم. این دل نگرانی مثل خوره به جانم افتاده و انتهای قلبم را رخت شوی خانه کرده. انگار به تعداد همه ی آدم های این شهر،درون قلبم فرش میشورند. عضلات شکمم بهم میپیچد و رنگ به رو ندارم. امان از این دلشوره... مهربان خدای من! تو هستی،یعنی همیشه بوده ای.. یادت آرام بخش قلب بیتابم بوده و نگاه مطمئنت، آسوده ام کرده از برای آینده. آغوش گرمت همواره اطمینان بخش ایمان لرزانم بوده و دلم قرص است،به داشتنت... مسیر زندگیم را چیده ای تا به اینجا برسم. خودت روح سرکش و قلب لرزانم را یاری کن،مثل روزهای رفته... دوستت دارم،تو را که از روحت در من دمیدی.. شالم را مرتب میکنم و چادرم را سر.. بار دیگر در آینه نگاهی به خودم میاندازم. آماده ام،برای سر سپردن به تسلیم الهی! کیف کوچکم را برمیدارم،تسبیح فیروزه ای سوغات کربلا را و انگشتربا نگین امیری حسین که عمووحید داده بود.نگاهی به انگشتر که روی انگشتان دست راستم خودنمایی میکند میاندازم... آه میکشم و از اتاق بیرون میروم. قدم اول را روی پله ها میگذارم که چشمم به او میافتد . وسط سالن ایستاده،دستش را داخل جیبش فرو کرده و دست دیگر را روی دکمه های کتش گذاشته. کت و شلوار مشکی پوشیده،پیراهن سفید و کراوات مشکی... مشغول صحبت با مانی است. بسم اللّه میگویم و قدم دوم را برمیدارم. زنعمو موهایش را مرتب میکند و مامان،به بابا کمک میکند تا کتش را بپوشد. پله ی سوم را پایین میروم که زنعمو مرا میبیند. به عمو که کنارش ایستاده سقلمه میزند و آرام میگوید:مسیح مسیح به طرف زنعمو برمیگردد:جانم مامان؟ زنعمو با ابروهایش به من اشاره میکند. نگاهش برمیگردد و روی من متوقف میشود. بیتفاوت نگاهم میکند. هیچ حسی،در چشمانش نیست. حتی تبسمی هم روی لب هایش نمیآید... همانطور خشک،جدی،سرد و بی تفاوت نگاهم میکند، برق چشمانش همان است،همانقدر گیرا..همانقدر قدرتمند... فقط کمی درخشان تر به نظر میرسد. از پله ها پایین میروم و کنار مامان و بابا میایستم. مسیح بی تفاوت،نگاهش را به زمین میدوزد. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
بین نگاه های پرمعنا و حرف های درگوشی،خودم را کناری می کشم. از خانه بیرون میآییم،بدون حرف و هیچ کلامی. زنعمو مرا به سمت ماشین مسیح هل میدهد. :_آخه زنعمو... :+دختر حرف نباشه.. بشین! مجبورم که اطاعت کنم. مینشینم،مسیح هم. استارت میزند و حرکت میکنیم بدون هیچ حرفی. صدای اس ام اس موبایلم میآید. فاطمه است }عروس خانم ما اینجا منتظریم{ چه صفتی!عروس... نه...نمیگذارم که این احساسات شکست خورده، این دخترانگی های لنگر گرفته،این روحیه ی لگدمال شده و این حال ناآرام نابودم کند. من با منطق پذیر فتم و پای منطق خودم و اجبار پدرم میمانم. من خودم را نمیبازم...من شکست خورده ی این بازی نخواهم بود. پیروزی تنها چند گام با من فاصله دارد،شاید هم چند امضا و یک خطبه! نمیدانم کی به محضر میرسیم،کی ماشین متوقف میشود و کی من از فکر و خیال بیرون میپرم. :_نمیخوای پیاه شی؟ همه منتظرن. سرم را بالا میآورم و به جماعتی که به انتظارم ایستاده اند،خیره میشوم. مامان و بابا،عمو و زنعمو،مانی و آقا و خانمی که شوهرخاله و خاله ی مسیح معرفی شدند. و زنی جوان،سی،سی و پنج ساله با همسرش و دختر کوچکش،که فهمیدم دختر و دامادِ خاله ی مسیح هستند. در را باز میکنم و پیاده میشوم. فاطمه و محسن را میبینم،فاطمه جلو میآید و بغلم میکند. وارد محضر میشویم،فاطمه کنارم حرکت میکند و لحظه ای تنهایم نمیگذارد. سرم را بلند نمیکنم،فقط مستقیم حرکت میکنم. روی صندلی عروس مینشینم و تازه وقت میکنم به اطراف نگاه کنم. محضر،مجلل و پر از تشریفات است،سفره ی عقدی هم پر از شمع و گل های طبیعی برابرمان باز شده. سفره ای به رنگ سفید و طالیی. با گل هایی که عطرشان تمام فضا را پر کرده. صدایش از کنار گوشم یآید :_الانه که خون بیاد... سرم را بلند میکنم و نگاهش میکنم. اصلا کی نشست که نفهمیدم؟نگاه متعجبم را میبیند :_ناخنات رو محکم تو پوستت فرو کردی تازه نگاهم به دستم میافتد. مشت گره خورده ام را کمی باز میکنم. دسته گلی روی پاهایم میگذارد. مشتش را جلویم میگیرد. :_اینم مال تو... سرم را بلند میکنم. دستش را رو به رویم باز میکند،دو تا شکالت.. :_بخور..واسه فشار خونت خوبه.. یکی را برمیدارم ، دوباره مشتش را میبندد. نگـاهم به دسته گل میافتد. پر از رز های کوچک سرخ... ساده و زیباست! شکلات را باز میکنم و داخل دهانم میگذارم و ذکر میگویم.. کمی بهتر میشوم،نه به خاطر شکلات و تعدیل فشار خونم.. به خاطر یادآوری اینکه خدا،تنهایم نمیگذارد... مامان و زنعمو جلو میآیند. مامان میگوید:بلند شو نیکی،چادرت رو دربیار.. متعجب نگاهش میکنم. :+لازمه؟ :_معلومه... با چادر سیاه اصلا نمیشه دخترم.. :+نه مامان...من... فاطمه میگوید:نیکی من چادر سفید آوردم. چقدر خوب که فاطمه میداند،میشناسد و میفهمد مرا... با نگاهم از حواس جمعش تشکر میکنم.. +:ممنون که هستی فاطمه.. لبخند میزند:یه رفیق عروس بیشتر نداریم که.. بلند میشوم و با کمک فاطمه چادرم را عوض میکنم. دوباره مینشینم. چشمانم فقط نوک کفش هایم را میبیند و کفش های او را... عکاس و فیلم بردار مدام می خواهند به دوربین نگاه کنیم و لبخند بزنیم.. من دل و دماغی برای این کارها ندارم.. عمووحید میآید و روی صندلی کناری ام مینشیند. به طرفش بر میگردم. لبخند میزند :_خیلی ماه شدی خاتون.. نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم،لب هایم میلرزند. :_نوچ... گریه نداشتیما... مگه خودت نخواستی؟نگفتی اینجوری واسه همه بهتره؟ ما مثل کوهیم نیکی تا آخرش پشت هم... اینو بدون هرجا که باشم،اگه بفهمم،بشنوم،ببینم که کسی نازکتر از برگ گل بهت بگه.. دنیا رو جهنم میکنم... مگه قرار نشد هر وقت دلمون لرزید،پامون سست شد،بغض کردیم پناه ببریم به خودش؟ خودت رو بسپار به خدا... سرم را تکان میدهم،میداند چطور آرامم کند. قرآن را برمیدارد و روی پایم باز میکند. آیات سوره ی نور،برابرم روشنی میکنند. نفسـ عمیق میکشم و توکل میکنم به او که هست،و هر زنده ای را زندگانی میبخشد. عمو بلند میشود و مامان کنارم مینشیند. فاطمه و خاله ی مسیح حریر سفیدی روی سرمان میگیرند. دخترخاله اش،هم قند میسابد.. این ها را آینه ی روبه رویم شهادت میدهد. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
👳🏻‍♂ دربارۀ مقدار خوردن در روایات آمده است: «وقتی که گرسنه شدی، بخور» اگر انسان گرسنه باشد، نان خالی هم برای او لذیذ است، لذت طعام را صائمین (روزه‌داران) می‌دانند. 🌱 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با پیوند طـــب مـــدرن و طـــب سنتـــے ڪرونا را شڪست میدهیم💪 💠استفاده از طـــب سنتـــے یڪے از راه هاے مهـــار بیمارے ڪرونا ست! ‼️درخواست بررســـی علمی ڪارایی طـــب‌سنتـــے در درمان ڪرونـــا↯ ➣https://farsnews.ir/my/c/90262 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
تـوچہ‌ڪردی‌ڪ‌دلم‌انقدر‌خواهان‌تـو‌شد؟!🙂🖤' 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
🌱 شبها‌ابراهیم‌که‌دیر‌می‌اومد‌خونه‌ در‌نمیزد از‌روی‌دیوار‌می‌پرید‌تو‌حیاط و‌تا‌اذان‌صبح‌صبر‌می‌کرد بعد‌به‌شیشه‌می‌زد وهمه‌روبرای‌نماز‌بیدار‌می‌کرد .. بعد‌از‌شهادتش مادرم‌هر‌شب‌با‌صدای‌برخورد‌ِباد‌به‌شیشه می‌گفت : ابراهیم‌اومدھ . . «شهید ابراهیم هادی »🥀 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | امیدت رو نزنن! ⛽ اگر توی یک مسیر کسی بخواد بنزین ماشین‌تون رو خالی کنه، چکار می‌کنین؟ 😏 نقشه‌های دشمن برای متوقف‌کردن جوونا رو بشناسین و شکستش بدین 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
°•💚👒•° ⚠️ اگـه‌ میبینے‌ رفیقٺ‌ داره‌‌ ; به‌ راه‌ ڪج‌ میره😔 ‌باید راهنـماش‌ بشے؛ به‌ عنـوان‌ رفیقش‌ مسئولے وگرنه‌ روز محشـر پاٺ‌ گـیره..!💔 اگه‌‌ سڪوت‌ ڪنے و کمکش‌ نڪنے..😐 همیـن‌ آدم‌ ڪھ داره‌ خطا میـره روزحسـابرسے میاد💢 جلوٺـو میگیره🤭 میگه : ‌ٺوڪھ میدونسٺے‌‌ من‌ دارم‌ اشٺباه‌ میڪنم چــرا‌ بهـم‌ گوشزد‌ نڪردے؟! چرا دسٺمـو نگرفٺے‌!!؟🙁💔 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
}بسم الله الرحمن الرحیم... قال رسول الله،النکاح سنتی{... ضربان قلبم بالا میرود،اما آرامم... چرا مضطرب باشم وقتی او مهربان است و قادر.. مامان میگوید:من چرا استرس گرفتم... لبخند میزنم:ذکر بگید مامان :_بلد نیستم که.. :+صلوات بفرستید.. شتاب زده زیر لب میگوید :_باشه.. اللهم صل علی آل محمد.. اللهم صل علی آل محمد... آرام زیر لب شمرده شمرده میگویم:اللهم صل علی محمد و آل محمد.. مامان متوجه میشود و تصحیح میکند. ]سرکار خانم نیکی نیایش... آیا به بنده وکالت میدهید شما رو به عقد دائم[ ... یاد خوابم میافتم... الهی،به امید تو.. ]و همیشگی آقای مسیح آریا به صداق و مهریه ی یک جلد کالم الله مجید،آینه و یک جفت شمعدان و دو هزار و یک سکه ی تمام بهار آزادی دربیاورم،وکیلم؟[ دخترخاله ی مسیح میگوید:عروس رفته گل بچینه من،آمده ام دسته گل های بر آب رفته ی زندگی ام را جمع کنم..فصل خزان است،تا چیدن گل بسیار مانده... سه آیه میخوانم و دوباره میشنوم]وکیلم؟؟[ باز هم کسی خلوتم را بهم میزند:عروس رفته گلاب بیاره... کاش لحظه هایم بوی گل محمدی بگیرد..رایحه ی گلاب.. صلواتی زیر لب می فرستم. ]برای بار سوم میپرسم،دوشیزه ی محترمه ی مکرمه[... خودم را در رحمت و مشیت الهی غرق میکنم، چشمانم را میبندم و روزی را تصور میکنم که به تمام ناخوشی های امروز بخندم.. مگر نه اینکه}التحزن ان الله معنا{؟ ]وکیلم؟[ خدایا ... چه بگویم؟ کوبش بی مهابای قلبم،قفسه ی سینه ام را آتش میکشد. :_با اجازه ی پدر و مادرم...بله صدای کل بلند میشود. عاقد از مسیح هم وکالت میگیرد و خطبه جاری میشود... تمام شد.. حالا من یک بانوی متأهل محسوب میشوم... باورم نمیشود... من چه کردم خدایا! نکند اشتباه کرده ام؟.. نه..نه.. فکر و خیال بیهوده است.. من به او توکل کرده ام... مانی جعبه هایی به دستمان میدهد. زنعمو میگوید:پسرم،حلقه رو دست خانمت کن... قلبم هری میریزد... نه،اینجا جزء نقشه نیست. التماس را در چشمانم می ریزم و از آینه به چشمانش خیره می شوم. استیصالم را درمی یابد و صدایش،آتش قلبم را خاموش میکند. لحنش عصبی به نظر میرسد. :+مامان جان،نه دیگه،کافیه.... بیا نیکی حلقه ات رو.. و جعبه ای به دستم میدهد. خودش هم سریع حلقه ی طلایی سفیدش را داخل انگشت دست چپش فرو میکند و از جا بلند میشود. باورم نمیشود...تو ... نجاتم دادی... با کمک فاطمه حلقه را دست میکنم. رینگ سفید،ظریف،ساده و بدون نگین.. همان که میخواستم... زنعمو جلو میآید و بغلم میکند. :_مبارکه عزیزم... ببخش این رفتار مسیح رو..اهل رسم و رسوم نیست...میدونی که.. ببخشم؟؟از مخمصه نجاتم داد..مدیون او شده ام.. در آغوش مامان فرو میروم،آغوشی که مدت ها حسرتم بود.. فاطمه را بغل میکنم و حس میکنم بار سنگین روی دوش هایم خالی شد... نگاهم به او میافتد. گوشه ی دفترخانه ایستاده و هر دو دستش را در جیب های شلوارش فروکرده.. باورم نمیشود... این آدم،الان همسر من است؟ چه شوخی تلخی... *مسیح* از محضر که بیرون میآییم،آفتاب در حال غروب است. نیکی در محاصره ی مامان و خاله و زنعموست. بغض کرده،صورتش سرخ شده و چهره اش مغموم است... مانی کنار جدول ایستاده،به طرفش میروم و دستم را روی شانه اش میگذارم. برمیگردد،با تلفن صحبت میکند. با دستش اشاره میکند به موبایلش. صبر میکنم تا مکالمه اش تمام شود. :_باشه،حالا بعدا حرف میزنیم.. من الآن برم،باشه ... قربونت خداحافظ قطع میکند و موبایل را داخل جیبش میاندازد. :_جونم؟ :+مانی به مامانینا گفتی پروازمون کیه؟ :_خودت گفتی بگو امشب دیگه..منم گفتم ساعت سه و نیم،چهار نصفه شب.. :+چرا اونموقع حالا؟ :_گفتم یه وقتی بگم که نخوان بیان فرودگاه دیگه.. ببین.. :+هوم؟ :_عمووحید داره میره :+چی؟ :_امشب پرواز داره،ساعت یازده... ناخودآگاه برمیگردم و به نیکی نگاه میکنم. با عمووحید مشغول صحبت است. آشوب و آرامشش به دست عمووحیداست. خودم دیدم،عمووحید قبل از عقد چطور با چند جمله نیکی را آرام کرد. بابا میگوید: خب سوار شید بریم دیگه... به طرفشان میروم و آن طرفـتر،نزدیک عمو میایستم. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
مانی از آن طرف میگوید:عمووحید بیاین با من بریم. عمو برمیگردد و دستش را برای مانی تکان میدهد. :_الان میام.. به طرفـ نیکی برمیگردد. :_من برم دیگه.. نیکی سرش را پایین میاندازد،قبل از اینکه چیزی بگوید،مامان جلو میآید:نیکی جان،مسیح راه بیفتید دیگه.. عمووحید لبخند میزند :_برو عروس خانم... جلو میروم و در ماشین را باز میکنم. نیکی میآید و آرام،مینشیند. جلوتر از همه،استارت میزنمـ و راه میافتم. نیکی هیچ نمیگوید،سرش را پایین انداخته و با انگشتان دستش بازی میکند. دست میبرم و ضبط ماشین را روشن میکنم. صدای موسیقی راک فضا را پر میکند. خواننده میخواند: پـای چـــپ جــهـــان را با اره ای بـریــــدنـد چپ پاچه های شلوار،سیگــار پشت سیگـــار موسیقی مورد علاقه ام،سرد،خشک و حتی کمی خشن. نیکی زیرـچشمی نگاهی به ضبط میکند،اما چیزی نمیگوید. مثل اینکه در این مورد هم با هم تفاهم نداریم ! تمام راه تا خانه در سکوت کامل طی میشود. ماشین را پارک میکنم،ترمز دستی را میکشم و میگویم:ر سیدیم. نگاهی به ساختمان های اطرافـ میاندازد :_اینجا کجاست؟ بالاخره قفل کلامش شکست... :+خونه ی ما.. یعنی خونه ی بابام،واسه شام دعوتیم. سرش را تکان میدهد و پیاده میشود. مظلوم ولی در عین حال، قدرتمند به نظر میرسد. آرامشش ماورایی است. پیاده میشوم و در حالی که کلید را درمیآورم خانه را نشانش میدهم. لبخند میزند،بیشتر شبیه پوزخند. در را باز میکنم و به طرفش برمیگردم. :+به چی میخندی؟ با تعصب میپرسم؛انگار پوزخند زدن،تنها در انحصار من است! :_بچه که بودم آرزو داشتم یه خونه ای باشه، مال فامیل هامون باشه.. منم برم به دوستام تعریف کنم که دیشب خونه ی عموم بودیم،خونه ی خاله ام میرم... :+بچه های شمام هیچ وقت ندارن نگاهم میکند. :+خاله.. بچه هاتون خاله ندارن... لبخند میزند،انگار یاد کسی میافتد. :_چرا دارن... :+همون دوستت که محضر بود؟ سرش را تکان میدهد. لبخند به لب دارد،اما آه میکشد. چیزی نمیگویم،چقدر حس و حال این دختر عجیب است... انگار نه انگار شناسنامه اش خط خطی شده... انگار هنوز نمیداند.. انگار یادش نیست وارد چه بازی پر از التهابی شده ایم. انگار فراموش کرده و انگار از من نمیترسد.. :+بفرمایید تو... :_اول خودتون،اول صاحبخونه.. :+من دیگه از امشب اینجا صاحبخونه نیستم.. حتی لباسام رو هم بردن اون یکی خونه.. نمیتوانم بگویم خانه ی خودمان... }ما{ وجود ندارد. حتی اگر ترکیب من و نیکی در لفظ،ما بشود، واقعی ـنیست.. وارد حیاط میشوم و در را نگه میدارم تا نیکی هم داخل شود. سرش را بالا میگیرد و داخل خانه میشود. نگاهش پی درخت هاست که بلند و سر به فلک کشیده،کل ساختمان را احاطه کرده اند. زیرلب،انگار ناخودآگاه،میگوید :_چقدر قشـــنگه اینجا... دور و برم را نگاه میکنم،تا به حال اینقدر با دقت به حیاط خانه مان نگاه نکرده بودم... لبخند میزنم،راست میگوید اینجا واقعا زیباست.. مثل بچه ها،حیاط اینجا را با حیاط خانه ی خودشان مقایسه میکند :_خونه ی ما فقط شمشاد هست و بوته گل.. ما سه چهار تا درخت داریم فقط.. راه میافتد،در را میبندم و از پشت نگاهش میکنم. روی چمن ها راه میرود و اطراف را می کاود. دست میبرم و کلید چراغ های حیاط را روشن میکنم. با غصه به باغچه های کوچک گل ها نگاه میکند. بوته هایی که زیر سرمای زمستان خشکیده اند. روی پاهایش مینشیند و به بوته ها دست میزند. چقدر بچه است! انگار نه انگار نوزده سال دارد... بلند میگویم :+بریم تو سرده... حواسش نیست.. جلوتر میروم و چند قدمی اش میایستم صدای پارس سگ از تاریکی بین درخت ها میآید. شتاب زده بلند میشود و یک قدم عقبـ میآید. جلو میروم و شانه به شانه اش میایستم. :+نترس..نترس چیزی نیست. نگاهم میکند،صورتش روشن تر از قبل شده،مهتابی است و چشم هایش از ترس برق میزند. نگاهم را از صورتش میگیرم. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 دوران امامت حضرت علی‌بن‌الحسین "علیه‌السلام" که تقریبا سی‌وپنج سال طول کشید، از اول تا آخر، جهاد و مبارزه بود؛ حتی یک روز از این دوران را امام بزرگوار، به سکوت و عدم تحرک و عدم تلاش نگذراند. اگر تلاش‌های امام سجاد نبود، شهادت امام حسین "علیه‌السلام" ضایع شده بود و آثار آن نمی‌ماند. سهم امام چهارم، سهم عظیمی است. ▪️انسان ۲۵۰ساله، حلقه سوم، ص۵۹۱ (علیه‌السلام) 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
امام سجاد علیه السلام🏴 یڪ سائل شڪستہ دل و زار و ژنده پوش از دورے ضریح شما آه میڪشد اما هنوز خستہ نشد از گدایے اش چون منت زیارتِ یڪ شاه میڪشد آجرک الله یا صاحب الزمان 🖤 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
هر كس روز جمعه صدبار بر من صلوات بفرستد، خداوند شصت حاجت او را روا می‌كند سى حاجت آن براى دنيا و سى حاجت براى آخرت است پیامبر اکرم(صل‌الله‌علیه‌و‌آله) ثواب الأعمال و عقاب الأعمال ص ٣٠١ @shahid_dehghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 وصیّت مهم امام سجاد(ع) در آخرین لحظات عمر سالروز شهادت چهارمین اختر تابناک امامت، امام سجاد علیه السلام تسلیت باد🥀 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
چرا‌نمیخواید‌قبول‌‌ڪنید.. خـداۍفضای‌مجازےو‌خدای‌فضاۍ‌ واقعے،یڪیه؟/: طرف‌‌تو‌دنیاۍ‌واقعےهر‌چی‌بگۍُداره!😐 تقوا‌داره‌‌ادب‌‌داره‌‌حجـاب‌‌داره‌‌سر‌بہ‌زیره‌ نمازش‌‌اول‌‌وقتھ،‌با‌نامحرم‌‌در‌حدِ‌سلام‌‌علیڪ‌ صحبٺ‌میڪنه‌‌و .. اما ڪافیه‌ یڪے تو فضاے مجازے بهش‌ بگه: داداش/ابجـے :| ازخود‌بیخـود‌میشه‌انگاری‌قنـد‌تو‌دلـش‌آب‌میشه‌...‌نشد‌دیگه! یا‌نمیخوای‌بگیری‌ڪه‌‌خدا‌حواسش‌‌بهت‌‌هست یا‌داری‌بخاطره‌‌بنده‌های‌خدا‌بندگۍمی‌ڪنے :) 🚫 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
حاجی حالا شما بیا بریم دفترتو ببین شاید اصلا یه وقت خوشت اومد :)) 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva